💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌈🌈🌈
🌈💧
🌈
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام "نقشین"
💧با عنوان : سرنوشت بی رحم
💧قسمت دوازدهم🌈
😞با خودم می گفتم ای کاش رامین زنده بود و من ثمره عشق خودم و او را در آغوش می گرفتم. اوضاع روحی من بهم ریخته بود و نمی توانستم با واقعیت کنار بیایم. با خودم گفتم ای کاش پیش از آنکه باردار شوم از روزبه جدا می شدم تا علاوه بر خودمان موجود دیگری بدبخت نشود.
ساینا هفت ماهه بود که توسط یکی از دوستانم با خبر شدم روزبه زن دیگری را به عقد موقت خودش درآورده.😨
😏شاید باورتان نشود اما من اصلا از شنیدن این خبر ناراحت نشدم، حتی به رویش هم نیاوردم.
😏او حق داشت کنار زن دیگری طعم خوشبختی را بچشد. روزبه تا دیر وقت بیرون می ماند و گاهی شب ها به خانه نمی آمد.
😒می دانستم او هم از این وضع ناراحت است اما چه می توانستیم بکنیم؟ ما فقط به خاطر مصلحت با هم ازدواج کرده بودیم.
😊ساینا هر روز بزرگتر می شد و قدمی کشید. اعتراف می کنم که هیچ وقت مادر خوبی برای اونبودم.😔
😔ساینا هم همچون من ساکت و کم حرف و منزوی بود و روزبه را بیشتر از من دوست می داشت. او دختر سربه زیر و درس خوانی بود و استعداد خاصی داشت اما پایش به دبیرستان که رسید عاصی وسرکش شد.
😔دیگر آن دختر حرف گوش کن و مودب نبود و معلم ها از دستش به ستوه آمده بودند.
😔ساینا کلاس دوم دبیرستان بود که از مدرسه به خاطر بی انضباطی ها و بد رفتاریهایش اخراج شد. اولیا مدرسه می گفتند ساینا دختر بی بند و باری است و فساد را در بین بچه ها ترویج می دهد.😨
ساینا هم از خدا خواسته پرونده اش را پرت کرد گوشه ای و به خوشگذرانی با دوستانش مشغول شد.
💧ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
🌈💧
🌈💧💧
🌈🌈🌈🌈
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_شصت_نهم
و اطمینان داشتم که اگر خودش هم زنده بود بی تردید طلاهایش را با رضایت می داد.فقط حلقه و گوشواره هاي زمردش را دلم نیامد بردارم.همیشه می گفت این گوشواره ها رو خانوم جون(مادر پدرم)به من داده و من هم براي عروسم گذاشتم.راه می رفت و براي همان یک جفت گوشواره سبک وزن،کلی نقشه می کشید.((سر عقد،وقتی عروس گلم،بله را گفت،اینها را به گوشهاي خوشگلش می اندازم!))در آن لحظه تصمیم گرفتم هر طوري شده کاري پیدا کنم و در همان خانه ساکن شوم.دیگر وقتش بود که روي پاهایم بایستم!همان سال در خود دانشگاه در قسمت فرهنگ و معارف،مشغول کار نیمه وقت شدم.چون بیکار بودم و کسی هم در خانه انتظارم را نمی کشید ساعتها در سایت کامپیوتر دانشگاه مشغول برنامه نویسی و تمرین می شدم.این بود که خیلی زود،دربرنامه نویسی مهارت پیدا کردم و پروژه هاي کوچک بچه ها را در ازاي مبلغ ناچیزي قبول می کردم.ترم دوم،به راحتی توانستم شهریه ام را بپردازم و از پس خرج خورد و خوراکم بر آیم.مادر و پدر علی قبول نمی کردند که من به خانه خودم برگردم.اما سرانجام با بحث و گفتگو راضی شان کردم.حوصله تمیز کردن خانه را نداشتم،فقط اتاق اصلی را تمیز کردم ودر اتاق دیگر را بستم.دیگر زندگی ام فقط بین دانشگاه و خانه می گذشت.سعی می کردم فکرم را فقط روي این دوموضوع متمرکز کنم،تا به حال هم در این امر موفق بودم، تا اینکه...تا اینکه تو وارد زندگی ام شدي.تا امروز نگاه و فکرم را از نامحرم دور نگه داشته بودم.اما در مقابل تو،اصلا نمی تونم خودم رو کنترل کنم.دلم به حرف عقلم گوش نمی ده.میدونم آرزوي محالی دارم.تو کجا و من کجا؟طرز تفکرمان،طرز تربیت مان ،طرز زندگی و وضع خانواده هایمان زمین تا آسمان با هم فرق میکنه،اما چه کنم؟دست خودم نیست.حسین ساکت به گلهاي قالی خیره ماند.هوا هنوز روشن بود.به ساعتم نگاه کردم.- واي چقدر دیر شده.بعد رو به حسین کردم:می شه یک تلفن بزنم؟ حسین با سرعت گفت:حتما!آهسته شماره خانه لیلا را گرفتم.با اولین زنگ خودش گوشی را برداشت.گفتم:- لیلا... سلام.صداي پر از نگرانی اش ،فاصله خط را پر کرد:- مهتاب...تو کجایی؟مادرت ده بار اینجا تلفن کرد.- تو چی بهش گفتی؟- نگران نباش!من گفتم تو مجبور شدي بري آزمایشگاه.گفتم اسمت رو روي برد زده بودن و باید می رفتی مشکل ثبت نام در آزمایشگاهت رو حل می کردي...فقط بجنب برو خونه!نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدم:خیلی ممنون لیلا جون.وقتی تماس قطع شد،نگاه نگران حسین را متوجه خودم دیدم.با خنده گفتم:- بعضی وقتها دروغ واقعا چیز خوبیه!صورت حسین در هم رفت و با ناراحتی گفت:بار همه این دروغ ها رو شونه منه!تو به خاطر من داري دروغ میگی!خدا منوببخشه.
نگاهش کردم.چشمهاي درشت و سیاهش در محاصره مژگان بلند و جعد دار مثل دو موجود زنده به نظر می رسید.چقدر احساس نزدیکی با او داشتم.حسین با دیدن نگاه خیره ام،سر به زیر انداخت.با صدایی که از شدت هیجان می لرزید،گفتم:- حسین،تو زندگی خیلی سختی داشتی.من براي مرگ همه عزیزانت بهت تسلیت میگم و به خاطر غیرت و شجاعت خودت بهت تبریک میگم...با وجود تمام حرفهایی که زدي و فاصله هایی که واقعا بین ما وجود داره،یک سوال ازت می پرسم،دلم میخواد از ته قلبت بشنوم.حسین منتظر ،نگاهم کرد.چند لحظه اي سکوت شد،بعد به سختی پرسیدم:- تو حاضر به ازدواج با من هستی؟ صورت حسین از علامت سوال به علامت تعجب تغییر شکل داد.،بعد یک لبخند زیبا که حس می کردم تمام آن اتاق کوچک و تاریک را روشن می کند،زد و گفت: - چه سوالی!اگر همین الان بهم بگن یک دعاتو خدا مستجاب می کنه،یک چیز،فقط و فقط یک چیز از خدا بخواه ودیگر از خدایت انتظار هیچ نداشته باش،بدون لحظه اي تامل،تو رو از خدا میخوام مهتاب! در حالیکه بلند می شدم گفتم:پس زندگی سختت هنوز تموم نشده،باز هم باید تحمل کنی. حسین دنبالم به حیاط آمد،صدایش می لرزید:- تحمل می کنم مهتاب،هر کار تو و پدر و مادرت بگین،با کمال میل انجام میدم.دلم میخواد هرچه زودتر با پدرت صحبت کنم و حرف دلم رو بزنم.میدونی از این وضع اصلا راضی نیستم.در کوچه را باز کردم به طرف حسین برگشتم و گفتم: - حسین کاري نکن،تا خودم بهت بگم.اونا الان درگیر قضیه ازدواج سهیل هستن.باید کم کم با تو و اخلاق و کردارت آشنا بشن بعد صحبتی پیش بیاد. نزدیک ماشین، هردو ایستادیم.حسین معصومانه گفت:- مهتاب ببخشید که ناراحتت کردم...ولی از طرفی خوشحالم که دیگه حرفی تو دلم نمونده.سبک شدم.لحظه اي بدون فکر،دستم را روي دستش که بالاي در ماشین گذاشته بود،گذاشتم.حسین اگرچه دستش را کشید اما خیلی آرام و آهسته،می دانستم که خیلی برایم احترام قایل است که به خاطر این حرکت توي گوشم نزده،ولی همان یک لحظه هم براي گرفتن انرژي،برایم کافی بود.می دانستم که عاشق شده ام و اصلا هم از این موضوع ناراحت و نگران نبودم.
#کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💫🌱💫
🌸
💫🌱💫
💫🌱اﻧﺴﺎن ﮐﻪ ﻏﺮق ﺷﻮد می میرد
🌱ﭼﻪ در درﯾﺎ
✨ﭼﻪ در رؤﯾﺎ
🌱چه در دروغ
✨ﭼﻪ در ﮔﻨﺎﻩ
🌱چه در خوشی
✨چه در قدرت
🌱چه در جهل
✨چه در انکار
🌱چه در حسد
✨چه در بخل
🌱چه در کینه
✨چه در انتقام
انسان بودن، خود به تنهایی یک دین خاص است
که پیروان چندانی ندارد
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
💠✨ #یڪ_داستان_یڪ_پند
🌷 روزۍ، پیـــرمــرد دنــــــیا دیدهی عـــــارفی به فرزندش چنین نصیحت کرد:
🌷«ای فــرزنــــدم! همیشه تـــــــو را به عبـــادت خـــــــدا و دعای خالصانه به درگاهش توصیه میڪنم؛
🌷 چــــرا ڪه یڪی از ایـــــن، دو ســـــود را بــرای تـو خواهد داشت: یا گره از مشکلات تو خواهد گشود یا صبری به تو خواهد داد
🌷 تا مشڪلات خــــــــود را به راحتـــی تحمـــل ڪنی و ناله نڪنی و تن خود را فرسوده نسازی و بعد از وفات بهخاطر این صبر در برابر مشڪلات از صابرین و بهشتیان شوی.»
💟http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⁉️👈 3 سوال درباره فطره/حتما بخوانید
⁉️ ميهمانی كه فقط شب عيد فطر به خانه انسان بيايد، تكليف فطرهاش چه میشود؟
✅ فطره او بر عهده صاحب خانه نيست.
⁉️ اگر ميهمان فطره خودش را بدهد، آيا از عهده صاحب خانه ساقط میشود؟
✅ در فرضی که نان خور محسوب شود اگر با اجازه صاحب خانه و از طرف او فطره خودش را بدهد، از عهده ميزبان ساقط میشود.
⁉️ اگر انسان شب عيد فطر ميهمان داشته باشد و صبح متوجه شود كه عيد بوده؛ آيا فطره آنها بر او واجب است؟
✅ ناآگاهی از رؤيت هلال، تأثيری در حكم پرداخت فطره ندارد لكن گذشت كه فطره ميهمان يك شبه بر عهده خودش میباشد.
🔶پاسخ استفتاء از حضرت آيتاللهالعظمی سيدعلی خامنهای
↷«ڪلیڪ ڪنید»↶
🔵http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستانک_معنوی
امام علی ع علیه السلام از مقابل دکه
قصّابی می گذشت.
قصاب گفت: ای خلیفه مسلمین گوشت
چاق و خوب موجود است.
امام علی علیه السلام فرمود:
پول آن موجود نیست.
قصاب گفت:
من مهلت می دهم و صبر می کنم.
امام علیه السلام پاسخ داد:
من بر نخوردن گوشت صبر می کنم.
و افزودند: خداوند متعال پنج چیز را در
پنج چیز دیگر قرار داده است:
🌱عزّت را در بندگی
🌱 ذلّت را در معصیت
🌱 حکمت را در کم خوردن و خالی
بودن شکم
🌱هیبت و ابّهت را در روی آوردن به
نماز شب
🌱و ثروتمندی و بی نیازی را در قناعت.
📚ارشاد القلوب
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃💐🍃
📜زندگینامه شهید نفر اول کنکور پزشکی «احمدرضا احدی»:
🌷شهيد احمد رضا احدي در ٢۵ آبان 1345 در اهواز و در خانواده اي مذهبي و سنتي زاده شد.
پدرش درجه دار ارتش و مادر وي خانه دار بود. با شروع جنگ تحميلي همراه خانواده به زادگاه پدر و مادر خويش (ملاير) بازگشت و تحصيلات متوسطه را در رشته علوم تجربي در پي گرفت و سرانجام در سال 64 در کنکور سراسري دانشگاه ها رتبه نخست را در کل کشور و در همه رشته هاي انتخابي بدست آورد و از اين پس در رشته پزشکي دانشگاه شهيد بهشتي تهران به ادامه تحصيل پرداخت.🌱
شهيد پس از مهاجرت به ملاير و همزمان با تحصيل در دبيرستان ضمن انديشه و تأمل در مسائل گوناگون، ايمان روز افزون خود را به حرکت پوياي انقلاب اسلامي و امام (ره) نشان داد تا آنکه در سال دوم تحصيل در دبيرستان، بر اثر روح کمال خواه و ايمان والاي خويش و به منظور حضور در ميدان هاي جنگ و جهاد لباس رزم بر تن کرد و نخستين بار در عمليات رمضان (سال 61) شرکت جست و در اين نبرد مجروح شد.
🖍 ماجراي اين واقعه در دو قطعه از يادداشت هاي وي با عنوان «ضيافت الله» و «با مرگ» با بياني آکنده از احساس و شور منعکس گرديده است.
از اين پس احمدرضا تا هنگام شهادتش پياپي در جبهه هاي جنگ حضور يافت و در تمامي نبردها از نفرات ويژه و فعال گردان ها و دسته ها بود و در مواقع سخت و پيچيده در ميادين نبرد، ديگران را نيز هدايت و مساعدت مي کرد و گاه اتفاق مي افتاد تا يک شبانه روز در ميان سپاه دشمن پنهان مي شد و جز خدا کسي از او خبر نداشت.
در مدت چهار سال حضور در جبهه جنگ بارها مجروح شد و در عين حال در بسياري از اين موارد کمتر اتفاق مي افتاد که دوستان و حتي خانواده اش از اين موضوع آگاهي يابند.
☀️ فراست ذهن و طبع لطيف او موجب آن شد که حتي براي بيان مافي الضمير و انديشه خويش از فرمول هاي رياضي و مقوله هاي علمي نيز تعابيري بديع و گيرا به وجود آورد و به راحتي قلم را در بيان مکنونات دروني و مشاهدات خود به کار گيرد و شورانگيزي و عاطفه سيال خويش را در جملات و نوشته هايش جاي دهد. افزون بر اين، گاه طرح ها و نقاشي هايي نيز پديد مي آورد و مهم تر اين که اُنس دائمي با قرآن و ادعيه داشت و بر آن همّت مي گماشت.
آن چه که در نگاه نخست از او به نظر مي آمد سادگي و صميميتي بود که بيننده را از ديدار او مجذوب مي ساخت اما در پس اين چهره جذاب و شاداب، نگاه ژرف و قلبي محزون وجود داشت که باعث بي توجهي آن به تعلقات دنيايي گرديده بود و او را با عشق و ايماني خالص راهي ميدان هاي دفاع از دين و ميهنش مي کرد.
هميشه و در همه حال خدا را بر اعمال خود ناظر و حاضر مي ديد و به محاسبه و مراقبت از نفس خويش اهتمام مي ورزيد چنان که اعمال نيک و بد خود را رمز گونه در دفتري جداگانه ثبت مي کرد.
💥 حضور پياپي او در جبهه هاي غرب و جنوب به عنوان يک دانشجوي پزشکي هيچ گاه باعث برتري و غرور وي نمي شد چرا که او دنياي غرور و خودخواهي را سخت سست و بي مقدار مي شمرد✌️. هنگام راز و نياز، حالتي وصف ناپذير داشت آن گونه که دوستان او گفته اند اهل تهجد و شب زنده داري بود.
💕امام (ره) را از ژرفاي جان دوست مي داشت تا بدان حد که وصيت نامه خود را با کوتاه ترين عبارت و در يک جمله به تحقق خواسته ها و سخنان رهبر ومقتدايش مزين کرد: «فقط نگذاريد حرف امام به زمين بماند.همين» و چون حضرت امام (ره) جنگ را در رأس امور خوانده بود، حضور در جبهه را با شگفتي تمام بر دنياي عافيت و سلامت کلاس درس و دانشگاه ترجيح داد.
او در شب دوازدهم اسفند ماه سال 65 همراه تني چند از همرزمانش در درگيري با کمين هاي دشمن بعثي به شهادت رسيد و به لقاءالله پيوست و پس از 15 روز که پيکر خونينش ميهمان آفتاب بود بازگردانيده و درآرامگاه عاشوراي ملاير به آغوش خاک سپرده شد.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼🌸🌺🌼🌺🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸
OO═════OO
..........╭╬╮ ◢
..-_╭▅▇□□█▇▆▅▄▃▂▁(╳)█╮
.....╰═▃_▁∠════▔▔▔
...........╙O ╙O
🌼 🌻 🍃 🌹
🌾
🌷 🌼 🌸 🌺 🌸 🌼 🍃
🍁🌹 🍃🌸
🌻 🌹🌿
🌷 🌾
🌹 🌼 🍃 🌺
گلباران کانال به مناسبت نزدیک شدن عید فطر تقديم به بچه هاى ڪانال که همشون گل هستن
🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
╲\ ╭┓
╭🌼╯ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗╯ \╲
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌈🌈🌈
🌈💧
🌈
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام "نقشین"
💧با عنوان : سرنوشت بی رحم
💧قسمت سیزدهم🌈
ساینا هم از خدا خواسته پرونده اش را پرت کرد گوشه ای و به خوشگذرانی با دوستانش مشغول شد.
😒از صبح تا شب بیرون بود و گاهی هم شب ها با سر و وضعی نامرتب به پارتی های شبانه می رفت.
💄💅خوب یادم است یک شب که کلی آرایش کرده بود می خواست برود گودبای پارتی یکی از دوستانش، وقتی من و روزبه مانعش شدیم فریاد زد: »
😡 خیلی دیر به یادم افتادید. تو این سالها مامان که همیشه خدا داشت گریه می کرد و بابا هم پیش دوست دخترش بود. چی شده حالا یادتون افتاده دختری هم دارید و ادعای پدر و مادری می کنید؟!
😞« آن شب ما نتوانستیم مانع رفتنش شویم. ساینا کاملا بی بند و بار شده بود و ما هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد. روزی که فهمیدم شیشه مصرف می کند دنیا در برابر چشمانم تیره و تار شد.😭
😢هر چه نصیحتش کردم، التماسش کردم، به پایش افتادم که دست از آن لعنتی بردارد، فایده نداشت.
ساینا حرف های مرا مسخره می کرد و می گفت: » اون موقع که من به مادر احتیاج داشتم تو زل زده بودی به عکس عشق سابقت و داشتی زار می زدی.😏
منم مجبور شدم مادر دیگه ای برای خودم انتخاب کنم، شیشه مادر منه، نه تو! اون می تونه منو آروم کنه اما تو چی؟!
😭« من و روزبه رفتارهایش را، ذره ذره آب شدنش را می دیدیم و کاری ازدستمان برنمی آمد. تا آنکه آن روز همراه دوستش به خانه آمده بود و با هم شیشه می کشیدند.
💧ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
🌈💧
🌈💧💧
🌈🌈🌈🌈
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌈🌈🌈
🌈💧
🌈
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام "نقشین"
💧با عنوان : سرنوشت بی رحم
💧قسمت آخـــر🌈
😭« من و روزبه رفتارهایش را، ذره ذره آب شدنش را می دیدیم و کاری ازدستمان برنمی آمد. تا آنکه آن روز همراه دوستش به خانه آمده بود و با هم شیشه می کشیدند. با او جر و بحث کردم و دست رویش بلند کردم. او هم نامردی نکرد و عقده های دلش را سرم خالی کرد و سپس گردنبند قیمتی ام را از گردنم کشید و رفت و من وبی هوش افتادم...😔
🌄ساعت از چهار صبح گذشته بود که ساینا به خانه آمد. نه من و نه روزبه تا به آن موقع حتی ثانیه ای پلک روی پلک نگذاشته بودیم.
😴ساینا حال و روز خوبی نداشت و معلوم بود حسابی شیشه مصرف کرده. چرت و پرت می گفت و رفتارهایش غیرعادی بود. آن شب بحث شدیدی بین روزبه و ساینا در گرفت. روزبه از او خواست مواد لعنتی را کنار بگذارد و ساینا که نگاهش دیگر هیچ برقی نداشت پوزخندی زد و گفت:
😏»روزبه خان اون موقع که با دوست دخترات خوش می گذروندی باید به فکر می بودی نه حالا!
👋« و همین حرف باعث شد که روزبه برای اولین بار روی ساینا دست بلند کند. ساینا همان شب چمدانش را برداشت و از خانه بیرون رفت.
😢من بال بال می زدم و از روزبه می خواستم مانعش شود اما روزبه می گفت: » ولش کن، هرجا بره برمی گرده!
😣«الان یکسال از آن شب می گذرد و من و روزبه علی رغم تلاشی که کردیم نتوانستیم ردی از ساینا بیابیم.
😞این روزها آشفته و پریشانم، نمی دانم ساینا کجاست و چگون هروزگار می گذراند. مدام خودم را سرزنش می کنم. می دانم من مادر خوبی برای ساینا نبودم. هر بلایی سرش بیاید مقصر منم.
😭با خودم می گویم ای کاش ساینا فرزند من و رامین بود. آن موقع هیچ وقت زندگی اش تباه نمی شد.
با خودم می گویم ای کاش من و روزبه با هم ازدواج نمی کردیم،
😢ای کاش آن شب من هم همراه رامین و نغمه می می مردم، با خودم می گویم.... لعنت به این سرنوشت بی رحم
💧پایان
🌈💧
🌈💧💧
🌈🌈🌈🌈
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام #فهیمه
🌹با عنوان : راه بی پایان
🌹قسمت اول
✍از پشت میله های سرد زندان سرگذشت زندگی ام را برایتان می نویسم.
😔هفده سال بیشتر ندارم اما باید یا دنیایی هراس و ناامیدی برای اجرای حکمم انتظار قانونی شدن سنم را بکشم.
حکمم اعدام است؛ 🔪جرمم هم قتل!
هر کس مرا می بیند اصلا باور نمی کند که قاتل باشم!
😔 راستش خودم هم باور نمی کنم. گاهی با خودم می گویم ای کاش همه این اتفاقات در خواب افتاده باشد و من نیمه های شب هراسان از این کابوس رهایی پیدا کنم و در آغوش مادرم آرام بگیرم😞
اما خب، صد افسوس که همه چیز در عالم واقعیت رخ داده!
آری، من دختری هفده ساله هستم که دستانم به خون آغشته است. سرگذشتم را برایتان مفصل خواهم نوشت اما قبل از آن می خواهم چند کلمه ایی با دختران همسن و سال خودم صحبت کنم؛
آنهایی که تصور می کنند »دیگه تو این دوره و زمونه داشتن دوست پسر کاملا عادیه و هیچ ایرادی نداره!
« و یا آنهایی که می گویند »کی گفته سریال های ماهواره بدآموزی داره؟
« من سرگذشتم را برایتان می نویسم تا بخوانید و عبرت بگیرید هرچند ما جوانها عادت داریم هر چیزی را خودمان تجربه کنیم اما باور کنید گاهی این تجربه کردن ها به بهای تباه شدن زندگی مان تمام می شود.
📝پس داستان زندگی ام را بخوانید و راهی که من رفته ام را نروید که آخر و عاقبتش نیستی و نابودی ست!
✍امروز نزدیک بود از خجالت تو مدرسه سکته کنم. وقتی مدیرتون کارنامه ت رو داد دستم با تشر بهش گفتم حتما اشتباه شده چون محاله »فهیمه« سه تا تجدید اورده باشه😱 اما مدیرتون تو جوابم پوزخندی زد و گفت زیاد هم مطمئن نباشین خانم!
😏دختر شما از اول سال تحصیلی سرو گوشش می جنبه و ایراد از شماست که به وضعیت درس و مدرسه ش بی توجه بودین!
😰نمی دونی اون لحظه چه حالی داشتم؟ دلم می خواست زمین دهن باز می کرد و منو می بلعید!
🌹🍃ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❇️ اعلام مبلغ زکات فطره و همچنین مبلغ کفاره عمد و غیر عمد در سال ۱۳۹۷ (نظر مراجع عظام)
🔹 حجت الاسلام فراهانی کارشناس استفتائات دفتر مقام معظم رهبری، از تعیین مبلغ زکات فطره و کفاره سال ۱۳۹۷ خبر داد.
حجت الاسلام محمد فراهانی کارشناس استفتائات دفتر مقام معظم رهبری در گفتگو با خبرنگارحوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛در خصوص مبلغ فطریه و کفاره سال ۹۷، گفت: حداقل مبلغ فطریه برای هر نفر ۸ هزار تومان (براساس قوت غالب گندم) است.
وی ادامه داد: همچنین مبالغ کفاره غیر عمد روزی ۲۵۰۰ تومان و کفاره عمد روزی ۱۵۰ هزار تومان تعیین شده است.
🔸 آیتالله علوی گرگانی
طبق اعلام دفتر معظمله مبلغ کفاره غیر عمد برای هر روز ۲ هزار تومان پول نان برای فقراست.
همچنین مبلغ فطریه برای هر نفر از گندم حداقل ۶ هزار تومان است و از برنج هم به ازای هر نفر سه کیلو از برنجی که غالباً مصرف میکنند داده شود و قیمت متوسط آن ۳۰ هزار تومان است.
🔹 آیتالله شبیری زنجانی
دفتر آیتالله العظمی شبیری زنجانی، مبلغ ۸ هزار تومان را بابت فطریه هر نفر به حساب گندم تعیین کرده است.
کفاره افطار غیر عمدی برای هر روز به حساب گندم حدود ۹۰۰ گرم است که در صورت اطمینان میتوان قیمت آن را به مسکین داد تا به وکالت از او برای خودش این مقدار طعام بخرد.
همچنین مبلغ ۲ هزار تومان را برای کفاره افطار غیر عمدی و مبلغ ۱۲۰ هزار تومان را برای افطار عمدی تعیین کرده است.
کسی که نماز عید فطر میخواند باید فطریه را پیش از نماز عید پرداخت کند و یا به این نیت کنار بگذارد ولی اگر نماز عید نمیخواند باید تا غروب روز عید فطر، زکات فطره را پرداخت کند یا کنار بگذارد.
🔸 آیتالله سیستانی
حداقل مبلغ فطریه در قم برای هر نفر ۶ هزار تومان (براساس قوت غالب گندم)، همچنین کفاره غیر عمد روزی ۲ هزار تومان و مبلغ کفاره عمد روزی ۱۲۰ هزار تومان تعیین شده است.
🔹 آیتالله جوادی آملی
حداقل مبلغ فطریه برای هر نفر بین ۶ تا ۸ هزار تومان (براساس قوت غالب گندم) است.
همچنین کفاره غیر عمد روزی ۲ هزار تومان و مبلغ کفاره عمد روزی ۱۲۰ هزار تومان تعیین شده است.
🔸 آیتالله سبحانی
حداقل مبلغ فطریه برای هر نفر ۸ هزار تومان (براساس قوت غالب گندم) و بر مبنای قوت غالب برنج هم قیمت سه کیلو برنج بر حسب نوع مصرف است.
همچنین کفاره غیر عمد روزی ۲۵۰۰ تومان و مبلغ کفاره عمد روزی ۱۵۰ هزار تومان تعیین شده است.
🔹 آیتالله وحید خراسانی
حداقل مبلغ فطریه برای هر نفر ۷ هزار و ۵۰۰ تومان (براساس قوت غالب گندم)، همچنین کفاره غیر عمد روزی ۲ هزار تومان و مبلغ کفاره عمد روزی ۱۲۰ هزار تومان تعیین شده است.
.•*´¨*•.¸ 💐 🍃🍃 💐 ¸.•*´¨*•.¸
💐 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
¸.•*´¨*•.¸ 💐 🍃🍃 💐 ¸.•*´¨*•.¸
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_هفتاد
فصل 23
بعد از آنکه از سرگذشت حسین باخبر شدم،یاد و فکر حسین لحظه اي رهایم نمی کرد.به هرجا می رفتم و به هرکس نگاه می کردم،چشمان مظلوم و صورت معصومش پیش چشمم جان می گرفت.به امتحانات پایان ترم نزدیک می شدیم و من حتی کلمه اي بلد نبودم.در تمام مدت،فکر می کردم چطور باید مسئله را به پدر و مادرم بگویم؟اگر آنها مخالفت کنند که حتما همینطور می شد،چه باید بکنم؟قهر و دعوا یا صبر و استقامت؟اصلا می توانستم با اخلاق و اعتقادات حسین،کنار بیایم یا نه؟آینده مثل شهري در مه،ناپدید و نا پیدا بود.با کمکهاي لیلا و اصرار شادي،شروع به درس خواندن کردم.با اینکه امتحانهاي کمی داشتم ولی آمادگی همیشگی را نداشتم و تقریبا با نمرات مرزي،ترم تابستان را گذراندم.همه چیز قاطی شده بود و من خسته و سردر گم می دویدم.به مراسم نامزدي سهیل زمانی نمانده بود و همه در حال رفت و آمد و خرید بودند.قرار بود مراسم در خانه پدر عروس برگزار شود،بنابر این ما کار عمده اي نداشتیم.فقط باید براي لباسهایمان پارچه می خریدیم و هدایایی هم براي خانواده عروس تهیه می کردیم.سهیل در حال جوش و خروش بود.
آنقدردر آن چند هفته باقیمانده دوندگی و فکر و خیال داشت که لاغر شده بود.از آن طرف هم خاله ام داشت مهیاي رفتن به آنسوي آبها می شد.مادر بیچاره ام بین دو واقعه بزرگ زندگیش گیر افتاده بود.جدایی از تنها خواهرش و عروسی تنها پسرش!البته از طرفی خدا را شکر می کردم که اوضاع آن همه درهم ریخته است و کسی متوجه حال دگرگون من نیست.لیلا را هم براي نامزدي دعوت کرده بودم و قرار بود باهم براي خرید پارچه به خیابان زرتشت برویم.روز قبل مدل هاي لباسمان را از روي ژورنال زیبا خانم ،خیاط ماهري که لباسهاي مادر و خاله ام را می دوخت،انتخاب و اندازه پارچه و نوع آن را با دقت یادداشت کرده بودیم.بعد از خوردن صبحانه،صداي زنگ در بلند شد.می دانستم لیلا است.وقتی قراربود باهم جایی برویم خیلی بی طاقت می شدو از کله سحر حاضر و آماده جلوي در بود.آیفون را برداشتم و با خنده گفتم:- لیلا...بیا تو.صدایش بلند شد:مگه نمیاي خرید؟خندیدم:چرا،گفتم خرید،نگفتم خوردن کله پاچه.بنده خدا،مغازه هاي زرتشت مثل اداره ها نیستن که از هشت صبح بازباشن!اونا خیلی لردي میرن سرکار!زودتر از ده امکان نداره قدم رنجه کنن.بیا تو.
لحظه اي بعد لیلا در خانه مان بود.به مادرم سلام کرد و پرسید:- خوب چه خبرا،خانم مجد؟مادرم با ظرافت سري تکان داد و با ناز گفت:چی بگم لیلا جون؟ داره پدرم در میاد!تازه فهمیدم چقدر دختر شوهر دادن سخته!ما که خانواده دامادیم انقدر دوندگی داریم...واي به حال اون بیچاره ها لیلا با خنده گفت:خوب تمام این دوندگی ها موقع عروسی برعکس میشه.اون موقع فامیل عروس میگن بیچاره خانواده داماد.مادرم با حالتی نمایشی دستش را روي گونه زد:- واي،خدا مرگم بده.راست میگی،موقع عروسی حتما من سکته می کنم.به میان حرف هایش پریدم:حالا کو تا موقع عروسی!از حالا حرص نخورین.بعد با لیلا به اتاقم رفتم و در را پشت سرم بستم.لیلا مانتو و روسري اش را درآورد و روي صندلی انداخت.نگاهی به درودیوار اتاق انداخت و گفت: - خوب چه خبر؟ روي تخت کنارش نشستم:از کجا خبر میخواي؟خندید:خوب معلومه،از حسین.شانه اي بالا انداختم و گفتم:تقریبا یک هفته است ازش خبر ندارم.خودمم دلم براش تنگ شده.لیلا متعجب نگاهم کرد:مهتاب،این واقعا تویی؟...اصلا باورم نمیشه تو بخواي با یک چنین آدمی زندگی کنی!عصبی گفتم:چرا؟مگه من چطوري هستم؟- تو هیچ طوري نیستی.ولی حسین هم مثل تو نیست.عقاید و تربیت این تیپ آدمها با ماها فرق داره.ببین الان تو درمهمانی و عروسی بدون حجاب می گردي،بعدا باید بري زیر چادر،می تونی؟...الان سرگرمی ما ،شرکت در مهمانی هایی است که به مناسبت هاي مختلف می گیرن ،بعدا باید بري تو مساجد و تکیه ها،گریه و زاري کنی،می تونی؟دیگه میشی همسر یک جانباز...با چادر و حتی روبنده،دایم در حال نماز و دعا و قرآن خوندن،در حال گریه و زاري... عاشورا،تاسوعا،محرم و صفر!سی روز روزه و خلاصه تمام کارهایی که تو یکبار هم تو عمرت نکردي!اصلا باهاشون آشنا نیستی!بعدش هم الان وضع جامعه رو نگاه کن.به نظرت همه چیز عالی و در حد کماله؟درست و منطقی است؟حالا میخواي بري با یک آدم با اون طرز فکر ((همه چیز خوب و عالیه))زندگی کنی...؟
#کانال_حضرت_ زهرا س👇👇👇
https://eitaa.com/yaZahra1224
*﷽*
🌹
*{😔الهي و رَبِّي مَن لي غَیرُک😔}*
رمضان میرود و میبرد از کف دل ما
آنکه یکماه صفا یافت از او محفل ما
رمضان عقده گشا بود گنهکاران را
وای اگر او رود و حل نشود مشکل ما
حال که ای ماه خدا میروی آهسته برو
که ندانی چه کند رفتن تو با دلِ ما
*« أَلا بِـــذِكرِاللَّهِ تَطــــمَئِنُّ القُلُـــــوبُ»*
🌹🌹🌹✌🌴🌹🌹🌹
https://eitaa.com/yaZahra1224
💚✱❤✱💚✱❤✱💚✱
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕❥✿❥●◐○•~،."🕊
📕✱حکایت زیباوخواندنی✱📗
مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت، که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند. بعد صحبت به وجود خدا رسید. مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسئول هیچ کدام از اعمالم نیستم زیرا مردم میگویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد. چوپان ناگهان و بی مقدمه زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند ! بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کسی! صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت. سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او ، آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم، اما هر کاری که می کنیم، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد. خداوند پژواک کردار ماست. آدمی ساخته ی افکار خویش است فردا همان خواهد شد که امروز می اندیشیده است...
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📗❥✿❥●◐○•~،."🕊
💚✱❤✱💚✱❤✱💚✱
📚 داستان_کوتاه
در ژاپن مردمیلیونری برای درد چشمش درماني پیدا نمیکرد بعد از ناامید شدن ازاطباء پیش راهبی رفت.
راهب به او پیشنهاد کرد به غیر از رنگ سبز به رنگ دیگری نگاه نکند.
وی پس از بازگشت دستور خرید چندين بشکه رنگ سبز را داد و همه خانه را رنگ سبز زدند همه لباسهایشان را و وسایل خانه و حتی ماشینشان را به رنگ سبز تغییر دادند و چشمان او خوب شد.
تا اینکه روزی مرد میلیونر راهب را برای تشکر به منزلش دعوت کرد.
زمانیکه راهب به محضر ميليونر میرسد جویای حال وی میشود، مرد میلیونر میگوید خوب شدم ولی این گرانترین مداوایی بود که تا به حال داشته ام.
راهب با تعجب گفت اتفاقا این ارزانترین نسخه ای بوده که تجویز کرده ام!
برای مداوا، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز تهیه ميكرديد...!
برای درمان دردهايت،
نمیتوانی دنیا را تغییردهی؛
بلکه با تغییر نگرشت میتوانی دنیا را به کام خود دربیاوری
تغییر دنیا کار احمقانه ایست
ولي، تغییرنگرش ارزانترین و موثرترین راه است...
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💚☘💚☘💚☘💚☘
〰〰🌺☘🌺〰〰
✾بسم الله الرحمن الرحيم✾
#مناجات_با_خدا ،
#وداع_با_ماه_مبارک_رمضان
سفره دارد جمع می گردد، گدا را عفو کن
باز هم خوبی کن و این مبتلا را عفو کن
دیگر از این توبه ها دارم خجالت می کشم
یا رب این شرمنده غرق خطا را عفو کن
بر در این خانه من بهر امیدی آمدم
پس، نگیر از من تو این حال و هوا را، عفو کن
دست خالی آمدم، با دست خالی می روم
یا کریم این روسیاهِ بی نوا را عفو کن
پیش مردم آبروی بنده ات را حفظ کن
خوب و بد، در هم بخر، ای یار، ما را عفو کن
جان آقای خراسان، جان سلطان غریب
هم وطن های علی، موسی الرضا را عفو کن
من گنهکار و تویی غفار، یا رب الحسین
جان اربابم بیا این بنده ها را عفو کن
بوده ام این روزها مصداق فابک للحسین
گریه کن های غم کرببلا را عفو کن
جان آن که دست و پا می زد به زیر تیغ و تیر
حُرّ توبه کرده ی بی ادعا را
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
اگر آنگونه که با تلفن همراهتان برخورد میکنید؛ با همسرتان برخورد میکردید، اکنون خوشبخترین فردِ دنیا بودید!!!
اگر هر روز شارژش میکردید؛ باهاش در روز از همه بیشتر صحبت میکردید؛ پایِ صحبتهایش مینشستید؛ پیغامهایش را دریافت میکردید؛ پول خرجش میکردید؛ دورش یک محافظ محکم میکشیدید...
در نبودش احساسِ کمبود میکردید؛ حاضر نبودید کسی نزدیکش شود؛ حتی مطالبِ خصوصیتان را به حافظهاش میسپردید؛ همیشه و همهجا همراهتان بود، حتی در اوج تنهایی...
الانم که گوشیها لمسی شده. اگر همونقدر که گوشی رو لمس میکنید؛ همسرتون رو نوازش بکنید؛ کلی خوشبخت میشوید و همیشه، بجای این همراه، همسرتون همراهِ اولتان بود…
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
#نیایش_شبانه_با_حضـرت_عشق❤ ❤
دلم میخواهد آرام صدایت کنم
اللّهُمَّ یا شاهِدَ کُلّ نَجوی
و بگویم تو خودِ آرامشی
و من خود خودِ بیقرار
خدایا
خرابت میشوم
مرا هرگونه که میخواهی بساز 🙏
آرامش شب نصیب کسانےباد ✨
که دعا دارند و ادعا ندارند✨
نیایش دارند و نمایش ندارند✨
حیا دارند و ریا ندارند✨
رسم دارند و اسم ندارند...✨
#شب_خوش
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مادر ای والاترین رویای عشق
مادر ای دلواپس فردای عشق
مادر ای غمخوار بیهمتای من
اولین و آخرین معنای عشق
زندگی بی تو سراسر محنت است
زیر پای توست تنها جای عشق
مادر ای چشم و چراغ زندگی
قلب رنجور تو شد دریای زندگی
تکیهگاه خستگیهایم توئی
مادر ای تنهاترین ماوای عشق
یاد تو آرام میسازد مرا
از تو آهنگی گرفته نای عشق
صوت لالائی تو اعجاز کرد
مادر ای پیغمبر زیبای عشق
ماه من پشت و پناه من توئی
جان من ای گوهر یکتای عشق
دوستت دارم تو را دیوانهوار
از تو احیاء شد چنین دنیای عشق
ای انیس لحظههای بی کسی
در دلم برپا شده غوغای عشق
تشنه آغوش گرم تو منم
من که مجنونم توئی لیلای عشق
🌹🌹🌹🌹🌹
شاعر گمنام
🌺🌺🌺🌺🌺
پنج شمبه ٩٧/٣/٢٤ ما رويائي خواهد بود اگر با ياد مادر آغاز شود و با خيال او سپَري گردد....
می خواهم دنیا را بدهم برایم تنگ کنند به اندازه “آغوش” تو، تا وقتی به آغوشت میرسم بدانم همه دنیا از آن من است
دوستت دارم مـــــــــادر
روحت شاد يادت گرامي
الهي آمين
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662