📚حکایت
شخصی به نام جعفری نقل می کند:
حضرت ابوالحسن علیه السلام به من فرمود: چرا تو را نزد عبدالرحمن می بینم؟ گفتم: او دایی من است. حضرت فرمود: او درباره خداوند حرفهای نادرست می گوید و به جسم بودن خدا قایل است. بنابراین، یا با او همنشین باش ما را ترک کن! یا با ما همنشین باش از او دوری کن! زیرا هم با ما همنشین باشی، هم با او ممکن نیست. چه اینکه او دارای عقیده فاسد است.
عرض کردم: او هر چه می خواهد بگوید وقتی که من به گفته او معتقد نباشم، در من چه تأثیری می تواند بگذارد. امام علیه السلام فرمود: آیا نمی ترسی که بر او عذابی نازل شود، هر دو یکجا گرفتار شوید؟
سپس حضرت داستان جوانی را تعریف کرد که خودش از پیروان موسی علیه السلام بود و پدرش از یاران فرعون و فرمود: آن گاه که سپاه فرعون (در کنار رود نیل) به موسی و پیروان او رسید. آن جوان از موسی جدا شد تا پدرش را نصیحت کرده به موسی ملحق نماید. اما پدرش گوش شنوا نداشت، اندرز خیرخواهانه پسرش در او اثر نبخشید و سرسختانه به راه کج خود با فرعون ادامه داد.
جریان را به موسی علیه السلام خبر دادند. اصحاب از حال جوان پرسیدند که آیا او اهل رحمت است یا عذاب؟ حضرت فرمود: جوان مشمول رحمت الهی است چون در عقیده پدر نبود ولی هنگامی که عذاب نازل گردد، نزدیکان گناهکاران نیز گرفتار می شوند. آتش بدی بدکاران، خوبان را هم به کام خود فرو می برد.
📚 بحار ج 45، ص 350
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚حکایت مرد خوشبخت
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهیام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند". تمام آدمهای دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم میتوانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود". شاه پیکهایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.... آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبهای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی میگوید. "شکر خدا که کارم را تمام کردهام. سیر و پر غذا خوردهام و میتوانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری میتوانم بخواهم؟"پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پیکها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
" افسار شتر بر دم خر بستن !"
نقل است ساربانی در آخر عمر خود،
شترش را صدا میزند و به دلیل اذیت و آزاری که بر شترش روا داشته از شتر حلالیت می طلبد. یکایک آزار و اذیتهایی که بر شتر بیچاره روا داشته را نام میبرد. از جمله؛ زدن شتر با تازیانه، آب ندادن ، غدا ندادن، بار اضافه زدن و …. همه را بر میشمرد و میپرسد آیا با این وجود مرا حلال میکنی؟
شتر در جواب میگوید همه اینها را که گفتی حلال میکنم، اما یکبار با
من کاری کردی که هرگز نمیتوانم از تو درگذرم و تو را ببخشم.
ساربان پرسید آن چه کاری بود؟
شتر جواب داد یک بار افسار مرا به دُم یک خر بستی. من اگر تو را بخاطر همه آزارها و اذیتها ببخشم بخاطر این تحقیر هرگز تو را نخواهم بخشید!
ضربالمثل معروف "افسار شتر بر دم خر بستن" اشاره به سپردن عنان کار به افراد نالایق است و اینکه افرادی نالایق بدون داشتن تخصص، تحصیلات، تجربه، شایستگی و شرایط متصدی پست و مقامی شوند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
میگن در یزد، خانم معلمی پس از چند بار آموزش درس از شاگردانش پرسید :
چه کسی متوجه نشده است ؟
سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند....
معلم گفت : بیایید جلوی تخته و چوب تنبیه خود را از کیفش بیرون درآورد .
تمام دانش آموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به خانم معلم نگاه می کردند.
معلم به یکی از سه دانش آموز گفت :
پسرم! این چوب را بگیر و محکم به کف دست من بزن !
دانش آموز متعجب پرسید :به کف دست شما بزنم ؟به چه دلیل ؟
معلم گفت: پسرم مطمئنا من در تدریسم موفق نبودم که شما متوجه درس نشدید! به همین دلیل باید تنبیه شوم!
دانش آموز اول چند بار به دست معلم زد و معلم از درد سوزش دستش، آهی کشید و چهره اش برافروخته شد .
نوبت نفر دوم شد . دانش آموز دوم که گریه اش گرفته بود، به معلم گفت :
خانم معلم ! به خدا من خودم دقت نکردم و یاد نگرفتم . من دوست ندارم با چوب
به دست شما بزنم .
از معلم اصرار و از دانش آموز انکار !
دیگر ،تمامی دانش آموزان کلاس به گریه افتاده و از بازیگوشی های گاه و بیگاه داخل کلاس ،هنگام درس دادن معلم شرمسار بودند
از آن روز دانش آموزان کلاس از ترس تنبیه شدن معلمشان جرأت درس نخواندن نداشتند .
و اما نتیجه ......
این داستان واقعی در یزد مصداقی برای مسئولان است که در حوزه ای اگر خطایی از مخاطبان حوزه آن ها سر زد، خود را باید تنبیه نموده تا الگویی برای رسیدن به جامعه سالم باشیم!
اگر هر کدام از مدیران در حوزه فعالیت خود این گونه عمل کنند ....
مملکت و جامعه ای انسانی خواهیم داشت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 📚#داستان_کوتاه_آموزنده 🌹
مردی ساده چوپان شخصی ثروتمندی بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت می کرد.
یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت:
می خواهم گوسفندانم را بفروشم چون می خواهم به مسافرت بروم و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و می خواهم مزدت را نیز بپردازم.
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت می کرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.
چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.
چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید
در آن روستا که چوپان زندگی می کرد
مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
هنگامی که وعده سفرش فرا رسید ، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت.
هنگامی که مردم از نزد تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟
چوپان گفت:
آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.
تاجر از کار او تعجب کرد و گفت:
من به نزد تاجران بزرگی می روم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمی فروشند؛ آنان چیزهای گرانقیمت می فروشند.
اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد.
هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود ، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.
صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت.
در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت ، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد .
تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد.
از آنان پرسید:
دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟
مردم روستا گفتند:
ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند
و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند.
آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند .
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.
چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید.
تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟
چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.
تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت:
خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.
در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد.
👌این است معنی برکت در روزی حلال
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌸 #ایده_خلاقیت
خلاقیت با کنف
کارای خوشگلتونو برامون بفرستید ❤️ 😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش تزیین تخم مرغ به شکل کاکتوس
فورواردکنید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدو سیوهشتم
_خیر دکتر.
دکتر:متاهلی یا مجرد؟؟؟؟
موندم چی بگم!!!!! چی باید میگفتم؟!!! میگفتم هیچ کدوم!!!!! اصلا دکتر چیکار به تاهلم داشت؟؟؟!!!!
تو دو راهی گیر کرده بودم که ارام گفت.
ارام:متاهل هستن.
ارام کارمو اسون تر کرده بود.
دکتر خندید
دکتر:شماها که دیگه باید بهتر از من تو این موضوع وارد باشین، الان دیگه هر خانمه متاهلی مسموم هم میشه و یک بار بالا میاره
میگه من بار دارم اما شما حتی یه ازمایشم ندادی؟؟؟؟
ارامو من دو تایی باهم گفتیم
بله!!!!!
دکتر:نمیخوام بهت امیده الکی بدم اول یه تسته بار داری ازت میگیرم بعد بهت جوابه قطعی رو میدم.
راضی نمیشدم ازمایش بدم، نمیخواستم قبول کنم که حتی امکانش وجو داره که من باردارباشم.
ارام:سوگل، لج نکن بیا ازمایش بده دکتر راست میگفت امکانش خیلی قویه که باردار باشی، تو خودتم اونجا گفتی دقیق به یاد نداری
کی عادته ماهانه شدی و اصلا از وقتش گذشته یا نه.
_ارام، من مطمعنم که من باردار نیستم، بابا تو چرا نمیهمی بهت میگم من همیشه جلوگیری میکردم.
ارام:خب باشه، اصلگو حرفه تو درسته، قبول، مگه نمیگی جلو گیری میکردی حالا بیا یه ازمایش بده دیگه، دکتر که الکی حرف
نمیزنه.
ارام انقدر اصرار کرد و حرف زد تا بالاخره راضی شدم که برم ازمایش بدم.
ازمایش داده بودمو رو صندلی منتظر بودیم تا جوابه ازمایشو بگیریم، چون دکتر از دوستای ازمایشگاهیه در اومده بود گفته بود که
منتظر باشین تا زودتر جوابه ازمایشو بدم.
کیان هنوز بیرون از بیمارستان منتظره ما بود و دکتر هم کنارمون.
روم نمیشد به دکتر نگا کنم، دکتر میدونست من ازدواج نکردم، ارام که از اتاقه دکتر دراومده بود و برگه رو داده بود دسته دکتر یادم
نمیره دکتر با چه تعجبی نگاهم کرد.
دکتر:ارام، مطمعنی رفتین پیشه یه دکتر؟!!!! میدونی این احمق چه ازمایشی برا سوگل خانم نوشته؟؟؟!!!
ارام:میدونم.
دکتر:میدونم ینی چی!!!! مگه نگفتین سوگل خانم مجرده پس این چه ازمایشیه که نوشته؟؟؟!!!
ارام:سامیار، میشه دیگه راجبش چیزی نگیم؟؟
دکتر که فهمیدم اسمش سامیاره یه نگاهی به ارام بعد یه نگاهی به من انداخت انگار یه چیزایی فهمید که دیگه چیزی نگفت.
خدا میدونه تو اون دوساعت چقدر استرس داشتم تا بدونم جواب چی میشه، پیشه خودم که فکر میکردم باردار شدنم احتمالش خیلی کم
بود اما اگه بودم چی؟!؟!!!!!!!
از یه طرف پچ پچای دکتر و ارام رو مخم بود که بیشتر به استرسم دامن میزد.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوسیونهم
ـبالاخره اون دو ساعت تموم شد و یه زنی اسمو فامیلم رو خوند و دکتر بلند شد و رفت و برگه رو گرفت، اومد سمته ما و برگه رو
داد دسته ارام.
ارام:خب جوابش چیه؟؟؟؟
دکتر:نگاه نکردم.
ارام:واااا سامیار!!!!! خب نگا کن دیگه.
دکتر برگه ی ازمایشو از ارام گرفتو بازش کرد.
داشت نگاهش میکرد، چند دیقه گذشته بود اما هنوز جوابی نداده بود.
_دیدی دکتر، گفته بودم جواب منفیه، شماهم زیاد نگرد من مطمعنم جواب منفیه.
دکتر از برگه چشم گرفت و زل زد بهم.
ارام:چی شد جوابش چیه؟؟؟!!!
دکتر:حدست غلطه جواب مثبته، نمیدونم با بهت تبریک بگم یا.....
دیگه چیزی نشنیدم، انگار یه پارچ ابه یخ خالی کردن روم، خندیدم، بلند بلند خندیدم.
_شوخیت خیلی مسخرس دکتر اینی که تو میگی امکان ناپذیره، امکان ناپذیر....
دکتر جدی نگاهم کرد
دکتر:دوست داشتم حرفه تو درست باشه چون تو الان برا مادر شدن حاضر نیستی.
کلام جدیه دکتر نشون از حرفای راستش بود قلبم دوباره شرو کرد به تیر کشیدن .
حرفای ارباب تو گوشم میپیچید...... وااای بحالت که اگه بچه دارشی... هم تو رو میکشم.....هم اون بچه رووو
_خدایا کمکم کن......کمکم کن...
سرم گیج میرفت و چشمامم دو دو میزد.
دستمو گذاشتم رو سرم که ارام از بازوم گرفت.
ارام:خوبی سوگل؟؟؟!!!!
میخواستم بگم نه، میخواستم بگم دعا کن بمیرم، میخواستم بگم .....
که چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم....
چشمام که باز کردم، چشمم افتاد به سرمی که به دستم وصل بود.
ارام:خدا رو شکر.... بهوش امدی...
به ارام نگاه کردم، پس هنوز زنده بودمو داشتم نفس میکشیدم، پس هنوز نمرده بودم!!!! اخه من چقدر سگ جون بودم!!!! چرا منو
نمیبری خداااا
_چرا من نمیمیرم ارام؟؟؟ چرا نمیمیرم تاراحت شم، تا اروم شم؟؟؟
ارام: خدانکنه سوگل...
بعد دستشو کشید رو شکمم.
ارام:خدا نکنه، مادره برادر زادم، خدانکنه مادره ارباب زادم، خدا نکنه زن داداش اربابم...
ارام فکر میکرد با این حرفاش داره دردامو تسکین میده اما نمیدونست بدتر داره نمک میپاشه رو زخمم.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوچهلم
کدوم زن داداش؟!!! کدوم برادر زاده!!! کدوم ارباب زاده!! اگه میدونست ارباب تاکید کرده بچه اوردنم مساویه با مرگه خودم بچم
اینجوری نمیگفت.
ارام:الهی عمه فداش بشه که میخواد بشه شیرینیه عمارتمون
بعد دوباره دستشو رو شکمم به حرکت دراوررد.
ارام:اخه این بچه تکه، یکی یدونس، گله تو خونس، بچه ی اربابه، بچه ی داداش اربابمه، نور چشممه......... سوگل نمیدونم دعا
کنم به کی بکشه.... اگه به تو بکشه خیلی خوشگل میشه، اگه به داداش اربابم بکشه خیلی جذاب میشه..... خدایا ترکیبی از جفتشون
بشه
دیگه طاقت نیووردمو زدم زیره گریه.
_تمومش کن ارام، تمومش کن این بچه ام مثله من سیا بخته...
ارام:زبونتو گاز بگیر سیاه بخت چیه؟!!!! حاال میبینی اگه داداش بفهمه بار داری چه ها که نمیکنهههه، کولاک میکنه کولاک.....
کله روستارو چراغونی میکنه....
_کدوم چراغونی.... دلت خوشه!!!! ارباب گفته اگه بچه دار شم هم اون بچه رو هم منو میکشه..... داری چی برا خودت میگی!!!!
اگه ارباب بفهمه باردارم کاری میکنه که کله روستا برامون ختم بگیرن.
ارام با ناباوری نگاهم کرد.
ارام:نههههه، چی میگی!!!! داداش ارباب انقدر سنگ نیست.
دسته ارامو گرفتمو شرو کردم به التماس.
_ارام تورو خدا.... ارام جونه عزیز ترین کست.... کمکم کن... ارام کمکم کن از اینجا برم..... ارام بخدا اگه اینجا بمونم ارباب بچم
و میکشه... ارام اگه ارباب بفهمه ازش بچه دارم تیکه تیکم میکنه.... ارام بخدا ارباب این بچه رو نمیخواد.....ارام نابودمون میکنه....
ارام این بچه هیچ گناهی نداره....ارام بی گناهه...
ارام:سوگل اروم باش، داداش اربابم ادمه، انسانه، دل داره، اون نمیتونه بچه ی خودشو بکشه، اون حرفارم بهت زده تا بترسونتت
که حامله نشی....
_تو ارباب و نمیشناسی!!!! ارباب نمیخواد سر به تنه من باشه... نمیدونی داره چه اتتقامی از ما میگیره؟؟؟!!! ارام اگه نجاتم ندی
ارباب محوم میکنه.... ارام من نمیخوام این بچه تاوانه گناهی رو که پری کرده رو بده، ارام من نمیخوام بچمم مثله من یه قربانی
بشه... ارام کمکم کن.....
ارام:تو رو خدا گریه نکن.... اشکات جیگرمو میسوزونه، شرمندم میکنه.... باور کن نمیتونم کاری برات بکنم...
تعادله اعصاب نداشتم.
بلند بلند زدم زیره گریه.
اشکم یه لحظه هم بند نمیومد که صدای دکترو شنیدم.
دکتر:سوگل خانم بسه... با این همه گریه خودتونو نابود میکنین، الان ضعیفین به بچتونم اسیب میرسه.
از بودنش تو اتاق تعجب کردم.
دکتر:همه ی حرفاتونو شنیدم، من کمکتون میکنم، انقدر به خودتون فشار نیارین.
_دکتر، نمیتونم اروم باشم، قلبم داره تو حلقم میزنه، مطمعنم اگه ارباب بفهمه منو این بچه رو نابود میکنه.
ارام:سوگل جان، اخه تو چرا انقدر بدفکر میکنی؟؟؟ خدا رو چه دیدی، اومدیمو داداش ارباب اصلا اونجوری که تو فکر میکنی نشد
و کاری بکارتون نداشت.
_ارام، چرا خودتو به اون راه میزنی!!!!
ارام:سوگل ...
_خدایا.... ارام من به چه زبونی بهت بفهمونم، ادمی که به من تجاوز کرده بچه منو میخواد چیکار؟؟؟!!!!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوچهلویکم
بخودم اومدم و فهمیدم تازه چه غلطی کردم!!!! نبود جلو دکتر این حرفارو میزدم.
ارام با ناباوری نگام کرد.
ارام:تجاوز!!!!!!
دکتر:سوگل خانم من که گفتم کمکتون میکنم نگران نباشین.
ارام:مگه من مرده باشم تا بذارم این بچه رو از بین ببرین. این بچه بدنیا میاد.
نه من نمیخواستم بچمو نابود کنم، بچم بود، پاره ی تنم بود از خونم بود، شاید هنوز برا احساساتی شدن زود بود اما من نمیتونستم .....
دکتر:ارااام من کی گفتم میخوام این بچه رو از بین ببرم!!!! من گفتم کمک میکنم، هنوز نگفتم که میخوام چه کمکی کنم که تو بل
میگیری!!!
ارام:پس چجور کمکی میخوای بکنی؟؟؟!!!!
دکتر:کمک میکنم تا سوگل خانم از اینجا برن...
ارام:سامیار تو چی میگی؟؟؟؟!!! میفهمی داری چی میگی؟؟؟؟
هنگ کرده بودم!!!! باورم نمیشد، تو ذهنم نمیگنجید بخواد کمکم کنه تا از روستا برم!!!!
_جدی میگین؟!!!!!
دکتر:به نظر میرسه که دارم شوخی میکنم؟؟؟!!!!
ارام:شماها دیونه شدین... عقلتونو از دست دادین... میدونین اگه داداش ارباب بفهمه باهاتون چیکار میکنه؟؟!!!
دکتر:کسی قرار نیست بفهمه، ارام ازت این توقع رو نداشتم!!! نمیبینی چقدر بهش ظلم شده؟!!! تو باشی حاظری هم خودت نابود
بشی هم بچت؟؟؟؟
ارام:اما داداش ارباب شاید.....
دکتر:ارام اینجا جونه دو تا انسان وسطه، تو هنوزم میگی شاید!!!! نمیبینی ارباب با کسایی که از دستوراتش سر پیچی میکنن چیکار
میکنه!!!!
ارام چیزی نگفت و دکتر هم عصبی ار اتاق رفت بیرون.
رفتم تو فکر، دکتر میخواست کمکم کنه، میخواست فراریم بده.
میدونستم با رفتنم ارباب و به جنون میکشیدم، میدونستم ارباب با رفتنم خانوادمو نابود میکنه، اما این بچه ای که ناخواسته پاتو این دنیا
گذاشته بود هم حقه زندگی داشت. از اینهمه فداکاری خسته شده بودم، تا دیروز بخاطره خونوادم مونده بودمو نرفته بودم، اما دیگه بس
بود، دیگه موندن و حرف نزدنم بس بود، کافی بود، باید میرفتم چه دکتر کمکم میکرد، چه نمیکرد.
ارام:سوگل تو که حرفای سامیارو جدی نگرفتی!!!!
_ارام، من تصمیممو گرفتم. چه دکتر کمکم کنه چه کمکم نکنه من از جهنم میرم. نمیتونم بمونم.
ارام:میدونی اگه داداش ارباب پیدات کنه چه بلایی سرت میاره؟؟؟!!! میکشتت
_الانم اگه بفهمه حامله ام میکشدتم، اگه یه روزیم پیدام کنه و بخواد بکشدتم حداقل میدونم سعی کردم از دستش فرار کنم....
ارام با بغض نگاهم کرد...
پرستار سرومو از دستم در اوردو گفت که میتونین اماده شین و برین، و بعد هم رفت.
دکتر:من قول میدم که شما رو از اینجا ببرم.
رو کرد به ارام.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوچهلودوم
دکتر:ارام، اگه کمک کنی که خوشحال میشم اما اگه نمیخوای کمک کنی هم....
ارام:کمک میکنم، اما میترسم که داداش بفهمه
دکتر:اگه بامن پیش بری و هر کاری که من میگم و انجام بدین، مطمئن باش ارباب چیزی نمیفهمه.
_باید چیکار کنیم دکتر؟؟؟
دکتر:کیان چند باری اومده و پرسیده که چیشده، منم گفتم منتظرم ببینم کی جوابه ازمایش میاد. الان که مرخص شدین به دستوره
ارباب منم باید بیام عمارتو گفته های دکترو صدق کنم.
_ینی میخواین بگین حامله ام؟؟؟؟!!!! دکتر خواهش میکنم.
دکتر:سوگل خانم چند لحظه صبر کنین خواهش میکنم، من نگفتم میخوام بیام بگم شما بار دارین، میگم ازمایشاش هیچ مشکلی
نداشت و ایشون حالشون خوبه و به گفته ی خودم احتمالا از استرس، حالت تهو و سرگیجه دارن.
ارام:خب.
دکتر:اما شما سوگل خانم دوباره بعد از چند روز باید بیاین مطبه من، نمیدونم به چه بهونه ای اما باید بیاین و بعد از اونجا کمکتون
میکنم که برین خونه ی خودم و بعد که ابا از اسیاب افتاد من شما رو میفرستم پیشه مادر بزرگم که تو یه شهره یزد زندگی میکنه و
خیییلی از اینجا دوره.
ارام:سامیار مطمئنی نقشت میگیره؟؟؟؟
دکتر:اگه تو انقدر استرس نداشته باشی و چیزی رو لو ندی مطمئنم همه چیز خوب پیش میره.
ارام رفت نزدیکه دکتر و دوباره شرو کردن به پچ پچ کردن.
اما من با شنیدن اسمه خونه ی دکتر استرس گرفته بودم، استرس که نه بهتره بگم ترس، من انقدر به دکتر اعتماد نداشتم، در اصل
اصلا دکترو نمیشناختم، اما چاره ای جز اعتماد هم نداشتم......داشتم؟؟
دکتر از اتاق رفته بود بیرون تا من راحت تر بتونم حاضرشم.
ارام:چیه؟؟؟؟چرا بازم ناراحتی؟؟؟!!! سامیار که گفت کمکت میکنه، سامیار تا از چیزی مطمئن نباشه حرفیو نمیزنه.....
_ارام میترسم کامل به دکتر اعتماد ندارم، اما دکتر گفته باید یه مدتی رو تو خونه ی اون زندگی کنم!!!
ارام لبخنده محوی زد.
ارام:نگران نباش، من تو عمرم مورده اعتماد تر از سامیار ندیدم.
_چرااااا؟؟؟ از کجا میشناسیش؟؟؟؟ اصلا چرا دکتر الان شده سامیااار؟؟؟!!!
ارام خندید.
ارام:درسته االان داری بچه داداش ارباب و حمل میکنی اما دلیل نمیشه فضولی کنی!!'
با ناباوری به ارام نگاه کردم، ارام تابحال اینجوری باهام حرف نزده بود.
وقتی که دید دارم با تعجب نگاش میکنم دستی زد پشتم.
ارام:دیوونه داشتم باهات شوخی میکردم، جدی نگیر....
_کم کم داشتم ناراحت میشدم.... تو منو بپیچون اما نگو که چیزی نفهمید، میدونم که یه چیزایی بینتون هست.
ارام:به به خانمه باهووووش کی فهمیدی!!!!
_خودتو مسخره کن.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌 داستان کوتاه پند آموز
🔶 پیرمردی بود که پس از پایان هر روزش از درد و ازسختیهایش مینالید،،،
دوستی، از او پرسید: این همه درد چیست که از آن رنجوری،،؟؟
▪️پیرمرد گفت: دو باز شکاری دارم، که
باید آنها را رام کنم، دو تا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، بیرون نروند،
▫️دوتا عقاب هم دارم که بایدآنهارا
هدایت و تربیت کنم، ماری هم دارم که آنرا حبس کرده ام، شیری نیز دارم که همیشه، باید آنرا در قفسی آهنین، زندانی کنم، بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت
کنم،، و در خدمتش باشم،،
▪️مردگفت: چه مےگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر مےشود انسانی اینهمه حیوان را با هم در یکجا، جمع کند و مراقبت
کند!!؟ پیرمرد گفت: شوخی نمےکنم، اما
حقیقت تلخ و دردناکیست،
🔵 آن دو باز چشمان منند،
که باید با تلاش وکوشش ازآنها مراقبت
کنم،،
🔵 آن دو خرگوش پاهای منند،
که باید مراقب باشم بسوی گناه
کشیده نشوند،
🔵 آن دوعقاب نیز، دستان منند،
که بایدآنها را به کارکردن، آموزش دهم
تا خرج خودم و خرج دیگر برادران
نیازمندم را مهیا کنم،
🔵 آن مار، زبان من است،
که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا
کلام ناشایستی ازاو، سر بزند،
🔵 شیر، قلب من است که با وی همیشه
درنبردم که مبادا،،کارهای شروری
از وی سرزند،
🔵 و آن بیمار، جسم وجان من است،
که محتاج هوشیاری، مراقبت و
آگاهی من دارد،
✨این کار روزانه من است که اینچنین
مرا رنجور کرده و امانم را بریده.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌿🌺🌿🌺🌿
✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
میگن در یزد، خانم معلمی پس از چند بار آموزش درس از شاگردانش پرسید :
چه کسی متوجه نشده است ؟
سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند....
معلم گفت : بیایید جلوی تخته و چوب تنبیه خود را از کیفش بیرون درآورد .
تمام دانش آموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به خانم معلم نگاه می کردند.
معلم به یکی از سه دانش آموز گفت :
پسرم! این چوب را بگیر و محکم به کف دست من بزن !
دانش آموز متعجب پرسید :به کف دست شما بزنم ؟به چه دلیل ؟
معلم گفت: پسرم مطمئنا من در تدریسم موفق نبودم که شما متوجه درس نشدید! به همین دلیل باید تنبیه شوم!
دانش آموز اول چند بار به دست معلم زد و معلم از درد سوزش دستش، آهی کشید و چهره اش برافروخته شد .
نوبت نفر دوم شد . دانش آموز دوم که گریه اش گرفته بود، به معلم گفت :
خانم معلم ! به خدا من خودم دقت نکردم و یاد نگرفتم . من دوست ندارم با چوب
به دست شما بزنم .
از معلم اصرار و از دانش آموز انکار !
دیگر ،تمامی دانش آموزان کلاس به گریه افتاده و از بازیگوشی های گاه و بیگاه داخل کلاس ،هنگام درس دادن معلم شرمسار بودند
از آن روز دانش آموزان کلاس از ترس تنبیه شدن معلمشان جرأت درس نخواندن نداشتند .
و اما نتیجه ......
این داستان واقعی در یزد مصداقی برای مسئولان است که در حوزه ای اگر خطایی از مخاطبان حوزه آن ها سر زد، خود را باید تنبیه نموده تا الگویی برای رسیدن به جامعه سالم باشیم!
اگر هر کدام از مدیران در حوزه فعالیت خود این گونه عمل کنند ....
مملکت و جامعه ای انسانی خواهیم داشت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
#ميردامادوآتششهوت
در كتابی كه فیلسوف بزرگ، عارف عامل، علامه طباطبائی صاحب تفسیر المیزان مقدمهای بر آن نگاشته بود خواندم:
عباس صفوی در شهر اصفهان از همسر خود سخت عصبانی شده و خشمگین میشود، در پی غضب او، دخترش از خانه خارج شده و شب برنمیگردد، خبر بازنگشتن دختر که به شاه میرسد، بر ناموس خود كه از زیبائی خیره كنندهای بهره داشت سخت به وحشت میافتد، ماموران تجسّس در تمام شهر به تكاپو افتاده ولی او را نمىیابند.
دختر به وقت خواب وارد مدرسه طلاّب میشود و از اتفاق به در حجره محمدباقر استرآبادی كه طلبهای جوان و فاضل بود میرود، در حجره را میزند، محمدباقر در را باز میكند، دختر بدون مقدمه وارد حجره شده و به او میگوید از بزرگ زادگان شهرم و خانوادهام صاحب قدرت، اگر در برابر بودنم مقاومت كنی ترا به سیاست سختی دچار میكنم . طلبه جوان از ترس او را جا میدهد، دختر غذا میطلبد، طلبه میگوید جز نان خشك و ماست چیزی ندارم، میگوید بیاور . غذا میخورد و میخوابد.
وسوسه به طلبه جوان حمله میكند، ولی او با پناه بردن به حق تعالی، دفع وسوسه میكند، آتش غریزه شعله میكشد، او آتش غریزه را با گرفتن تك تك انگشتانش به روی آتش چراغ خاموش میكند، مأموران تجسّس به وقت صبح گذرشان به مدرسه میافتد، احتمال بودن دختر را در آنجا نمیدادند، ولى دختر از حجره بیرون آمد، چون او را یافتند با صاحب حجره به عالی قاپو منتقل كردند .
عباس صفوی از محمدباقر سئوال میكند دیشب، در برخورد با این چهره زیبا چه كردی؟ وی انگشتان سوخته را نشان میدهد، از طرفى خبر سلامت دختر را از اهل حرم میگیرد، چون از سلامت فرزندش مطلع میشود، بسیار خوشحال میشود،
به دختر پیشنهاد ازدواج با آن طلبه را میدهد، دختر نیز که از شدت پاكی آن جوانمرد بهت زده بود، قبول میكند. بزرگان را میخوانند و عقد دختر را براى طلبه فقیر مازندرانی میبندند و از آن به بعد است كه او مشهور به میرداماد میشود و چیزی نمیگذرد كه اعلم علمای عصر گشته و شاگردانی بس بزرگ هم چون ملا صدرای شیرازی صاحب اسفار و كتب علمی دیگر تربیت میكند .
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚داستان مرد ادارى و همكارش
يكى از رفقايمان نقل مىكرد كه روز اول ماه رمضان بود، روزه گرفتيم رفتيم اداره و تازه با يك آقايى به اصطلاح هم ميز و آشنا شده بوديم. او هم روزه مىگرفت. بعد از يكى دو ساعت آن رفيقم گفت: فلانى! من مىخواهم يك تذكرى به شما بدهم.
گفتم: بفرماييد. گفت: من خيلى از شما معذرت مىخواهم كه اين تذكر را مىدهم ولى خوب لازم مىدانم كه اين تذكر را بدهم، از اخلاق بد خودم است، چه عرض كنم. من يك چنين اخلاق بدى دارم كه در ماه رمضان كه روزه مىگيرم عصبانى مىشوم، خيلى هم عصبانى مىشوم. وقتى هم كه عصبانى مىشوم ديگر هرچه به دهانم مىآيد مىگويم، حرف بد مىگويم، فحش مىدهم، توهين مىكنم. ممكن است در اين ماه رمضان به جنابعالى جسارتى بكنم. خواهش مىكنم اگر چنين شد، ديگر روزه است، اخلاق من است، خيلى ببخشيد.
اين آقاى رفيق ما گفت: گفتيم عجب كارى شد! اين مرد روز اول ماه رمضان آمد با ما اتمام حجت كرد. حالا ما يك ماه رمضان تمام بايد از او فحش بشنويم، چون روز اول ماه رمضان گفته اخلاق من اين است. گفت: من هم گفتم كه عجب تذكر بجايى دادى! اتفاقاً اخلاق من هم همينطور است و بلكه بدتر، در حال روزه عصبانى مىشوم، يك وقت مىبينى كه اين دوات را برداشتم و پراندم به سرت. گفت: عجب! خيلى اخلاق بدى است. پس خوب است هر دومان مواظب باشيم.
شهید این داستان را در تبیین معیار کار اخلاقی از نظر راسل بیان کرده است که معتقد هستند اخلاق را باید رعایت کرد تا دچار عکس العمل های منفی آن نشویم.
📚مجموعه آثاراستادشهيدمطهرى ج22 / 484
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚داستانهای رمضان
سالى رفته بوديم نجف آباد اصفهان، ماه رمضان بود، چون تعطيل بود و دوستان ما آنجا بودند به آنجا رفته بوديم. يادم هست كه آمدم از عرض خيابان رد بشوم، وسط خيابان كه رسيدم يك باباى دهاتى آمد جلوى مرا گرفت، گفت: آقا مسألهاى دارم، مسأله مرا جواب بدهيد. گفتم: بگو. گفت: غسل جنابت به تن تعلق مىگيرد يا به جون؟ گفتم: من معناى اين حرف را نمىفهمم. غسل جنابت مثل هر غسلى از يك جهت به روح آدم مربوط است چون نيت مىخواهد، و از جهت ديگر به تن آدم، چون انسان تنش را بايد بشويد. مقصودت اين است؟ گفت: نه، جواب درست بايد بدهى. غسل جنابت به تن تعلق مىگيرد يا به جون؟ گفتم: من نمىدانم. گفت: پس اين عمامه را چرا سرت هشتهاى ؟. «وَ ما انَا مِنَ الْمُتَكَلِّفينَ» من متكلّف نيستم. پيغمبر چنين سخنى مىگويد.
📚مجموعه آثاراستادشهيدمطهرى : ج16: صفحه 152
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚زن پیروز بر شیطان
در زمان حضرت عیسی (ع) زنی بود که شیطان نمی توانست به
هیچ عنوان فریبش دهد. روزی این زن در حال پختن نان بود که وقت
نماز شد. دست از کار کشید و مشغول نماز شد.۱
در این هنگام شیطان کودک این زن را وسوسه کرد که به سمت آتش
برود.رفت و به درون تنور افتاد. بعد شیطان وسوسه کنان به طرف زن
رفت که بچه ات بدرون تنور افتاد نمازت را بشکن.
زیرا میدانست این از آن نمازهایی است که فایده دارد.( نمازهایی که
فایده ندارد شیطان آب وضوی آن را هم می آورد)
اما این زن توجهی به وسوسه شیطان نکرد. حال معنوی زن طوری شد
که نماز را نشکست.
شوهر آمد دید که صدای بچه از درون تنور می آید. و زن در حال خواندن
نمازاست. بچه سالم است و نمی سوزد. دست به درون تنور برد و
بچه را درآورد.
مرد این ماجرا را نزد حضرت عیسی تعریف کرد. حضرت عیسی به
خانه آنها آمد و از زن پرسید تو چه کردی که به این مقام رسیدی؟
زن پاسخ داد:
۱- همیشه کار آخرت را بر دنیا ترجیح می دادم.
۲- از وقتی خود را شناختم بی وضو نبودم
۳- همیشه نماز خود را در اول وقت می خواندم
۴- اگر کسی بر من ستم می کرد یا دشنامم می داد او را به خدا وا
می گذاشتم و کینه او را به دل نمی گرفتم.
۵- در کارهایم به قضای الهی راضیم
6- سائل را از در خانه ام مأيوس نمی كنم .
7- نماز شب را ترك نمی نمايم
حضرت عیسی فرمود اگر این زن ، مرد می بود پیامبر می شد چون
کارهایی می کند که فقط پیامبران می کنند.و بر چنین کسی شیطان
سلطه ندارد.
📚-منبع :عرفان اسلامي ، ص300؛ شيطان در كمينگاه ، ص 233
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #راز_مثلها🤔🤔🤔
✍ بوقش را زدند
مراد از عبارت بالا كه غالباً از باب طنز و تعریض و كنایه گفته می شود این است كه فلانی روی در نقاب كشید و از دار دنیا رفت .
آورده اند كه ...
در قروت و اعصار گذشته كه وسایل و امكانات عصر حاضر فراهم نبود بوق در غالب امور و شئون اجتماعی مورد كمال ضرورت و احتیاج بوده از آن تقریباً در همه جا استفاده می كرده اند . فی المثل وسیله ارتباطی و مراصلاتی بوده ، یعنی در شاهراههای ایران ، هر چند كیلومتر به چند كیلومتر بوق زنها و شیپورچی ها ، اخبار و اطلاعات مهم و فوری را به صورت رمز به طرف مقابل اطلاع می دادند و آن هم به دیگری می گفت تا در ظرف چند ساعت آن خبر به مقصد می رسید .
در جمع آوری سپاهیان و تشویق و تحریض آنان به حمله و تعرض به كار می رفت تا خوف و هراس در قلوب آنان راه نیابد و شجاعانه بر دشمن بتازند .
در جشنها و عروسیها به همراه ساز و دهل و كرنا به صدا می آمد و بر رونق و نشاط جشن می افزود .
آسیابانها به وسیله بوق و آهنگ مخصوصی آمادگی آسیا را به روستائیان و كشاورزان اعلام می داشتند تا گندمهای خودشان را به سر آسیا ببرند و آرد كنند .
بالاخره بوق درباره مردگان و اموات نیز به كار می رفت .
توضیح آنكه اگر مرد یا زن بیماری به هنگام شب از دار دنیا می رفت ، با آهنگ مخصوصی كه می توان آن را به آهنگ عزا تعبیر كرد بوق می زدند تا سكنه آن آبادی آگاه شوند و صبحگاهان در تشییع جنازه متوفی شركت كنند ، دیر زمانی پس از انجام این مراسم اگر احیاناً افراد بی خبر از جریان مرگ آن شخص می پرسیدند مخاطب از باب طنز یا كنایه جواب می داد ، بوقش را زدند ، یعنی از این دنیا رفت و روی در نقاب خاك كشید .
این عبارت رفته رفته بصورت ضرب المثل درآمد و اكنون نه تنها در مورد اموات و مردگان به كار می رود ، بلكه درباره افرادی كه از مشاغل حساس بركنار شده باشند نیز ، مورد استشهاد و تمثیل قرار می گیرد . فی المثل می گویند فلانی بوقش را زدند یعنی دیگر كاره ای نیست و از گردونه خارج شده است .
✍#بوقش_را_زدند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔞داستان واقعی عبرت آموز خیانت
با چند تا از رفیقام سوار تاکسی بودیم که راننده ی تاکسی برای اینکه ما رو نصیحت کنه که در این سنین جوانی مواظب خودتون باشید ، گفت : بیست سی سال قبل وقتی که 18 سالم بود ، توی محلمون یک زن خراب زندگی می کرد که شوهر هم داشت . یه بار وسوسه شدم که باهاش رابطه داشته باشم .
خلاصه وقتی که شوهرش نبود رفتم خونش و مشغول شدیم .
اواخر کار بودیم که ناگهان.....⁉️
🚫ادامه این داستان درکانال زیر سنجاق شده 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_بستن_شال 😊 ☝️
#ایده_های_شیکپوشی 😍
خانما دقت کنید هر مدلی برای هر جایی مناسب نیست ☺️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌸 #ایده_خلاقیت
خلاقیت با کنف
کارای خوشگلتونو برامون بفرستید ❤️ 😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوچهلوسوم
با دکتر رفتیم عمارت. کله راهو کیان سوال پرسیده بود و دکترم به همشون تک تک جواب داده بود. اما با همه ی اینا از روبرو
شدن با ارباب میترسیدم،میترسیدم ارباب از رنگ پریدگیه منو استرس بیش از اندازه ی ارام از همچی با خبرشه، اونوقت نه تنها من
که هم دکتر هم ارام بخاطره من به خطر میوفتادن، البته بیشتره استرسم برا دکتر بود و خودم.
رسیدیم به عمارت و از ماشین پیاده شدیم.
ارام از دستم گرفت.
ارام:سوگل چرا انقدر یخی؟؟؟!!!!
_ارام دارم از دلهره و استرس پس میوفتم، همش میترسم ارباب بفهمه.
ارام:من خودم از تو بدترم اما باید خودمونو کنترل کنیم.
با نزدیک شدنه کیان بهمون حرفمونو قطع کردیم.
وارده عمارت شدیم، ارباب تو سالن نشسته بود، رفتیم حضورش.
دستو پام مثله بید میلرزید، بی نهایت ترسیده بودم.
رسیدیم سالن، ارباب نشسته بود رو مبله روبروی ورودی سالن و داشت روزنامه میخوند.
کیان:سالم ارباب، اوامر انجام شد.
ارباب سرشو اورد بالاو بدونه هیچ سلام و احوال پرسی رو به دکتر پرسید.
ارباب:میشنوم دکتر...
دکتر:ارباب بااجازتون، منتظر شدیم تا جوابه ازمایش بیاد و از اونجاییم که با ازمایشگاهی اشنا بودم زود تر جوابو گرفتم و همون
طور که گفته بودم چیزیشون نیست و این حالت تهو ها همه برا استرسه.
دوباره حالم خراب شده بود، اما بازم جلو خودمو گرفتم.
ارباب سرشو تکون داد.
ارباب:میتونی بری.
دکتر با اجازه ای گفت و رفت.
موندنم دیگه بیشتر از اون جایز نبود، برگشتم که از سالن برم بیرون که صدای ارباب دراومد.
ارباب:کجا؟؟؟؟
ازش دلگیر بودم، دلم شکسته بود،ارباب لایقه دوست داشتن من نبود، ارباب بد بود، حداقل برای من بد شده بود، دیگه وقتی تو چشماش
نگاه میکردم اون اربابه مقتدر و عدالت طلب و نمیدیدم، دیگه اون ارباب و نمیدیدم.
بین عقل و دلم گیر افتاده بودم. عقلم میگفت متنفر باش... متنفر باش از این مردی که نابرابر انتقام گرفت، متنفر باش از مردی که
متجاوز بود، متنفر باش از مردی که داشته هاتو ازت گرفت.
اما دلم.....
سازه مخالف میزد، زبون نفهم شده بود، میگفت:عاشق باش،عاشقه این مرده مغرور باش، عاشقه پدره بچت باش، عاشقه مردی باش
که خودشو برا این روستا و مردمش فدا کرد....
ارباب:نشنیدی چی گفتم؟؟؟؟؟
اخر عقلم برنده شد، من به زودی از پیشه این مرد میرفتم، باید میرفتم که اگه نمیرفتم من و بچمو نابود میکرد.
باسردی برگشتم سمتش.
_دارم میرم به جهنمی که برام ساختین.
ارام:سوگلللللل
ارباب:ارام ساکت باش.
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوچهلوچهارم
بعد رو کرد به من
ارباب:چیه زبون باز کردی؟؟؟!!!!قبل از این که بدونی کی هستی زبونت بجز کلمه چشم رو چیزه دیگه ای نمیچرخید.االن فکر
کردی چون نوه ی اصلان خانی چیزی عوض میشه؟!!!! نه هیچ فرقی نداره، تو تا اخره عمرت یه خدمتکار میمونی، چشمت به مال و
منال اینجا نباشه..... مثله مادر بزرگت...
پوزخند زدم.
_مادر بزرگم احمق بوده، این عمارت و همه ی داراییتون ارزونیه خودتون، مگه تو با این همه دارایی و ارباب بودن چی شدی و
کجا رو گرفتی که من بخوام همونجاها رو فتح کنم؟!!!!! مگه این عمارت بجز بدبختیو نا امنی چیزه دیگه ای بهت داده؟؟؟؟!!!! این
عمارت و همه ی داشته هات بجز اینکه قلبتو از سنگ کرده هیچ کاره دیگه ای نکرده اررررررباب. ازت متنفر امید وارم هیچ وقت
یه روز خوب خوش نبینی
جمله ی اخرمو از ته دل نگفتم اصلا گفتنش دسته خودم نبود اما گفته بودمو چقدر هم از گفتنش پشیمون بودم.
برگشتم که برم اما نیمه های راه دستم کشیده شد. برگشتم عقب....ارباب بود.
ارباب:میدونی این عمارت به من چی داده؟؟؟؟ به من قدرت داده، شوکت داده، بزرگی داده، میتونم باهمه ی اینا زندگیه هر کسی رو
که خواستم پوچ کنم، نمونش تو و خونوادت.
باحرفاش بغض کردم.
_اون بالا خدایی هست اینو فراموش نکن.
ارباب زل زد تو چشمام و بعد از چند ثانیه به حرف اومد.
ارباب:تو دستای من بغض نکن.
5روز از زمانی که از دکتر برگشتم میگذره، برگشتم سره کارم، حالم روز به روز بدتر میشد همش میووردم بالا مخصوصا موقعی
که میرفتم حموم و برا ارباب اماده کنم انقدر حالم خراب میشد که حد نداشت.
صبح که از خواب بیدار شدم تصمیم گرفته بودم که حالمو انقدر بد نشون بدم که ارباب خودش بفرستتم دکتر.
رفتم اتاقه ارباب و با کماله تعجب ارباب بیدار بود.
_سلان ارباب. با اجازه میرم حمومو اماده کنم.
ارباب دستی به گردنش کشید.
ارباب: اول بیا گردنمو ماساژ بعد برو حموم و اماده کن.
رفتم جلو و رفتم روتخت تا برم پشتش و گردنشو ماساژ بدم، اما همین که نزدیکش شدمو خواستم ماساژ و شرو کنم معدم جوری
ریخت بهم که تا بحال اونجوری نشده بودم.
از رو تخت اومد پایین وبا دو رفتم تو روشویی و هر چی که طی این یه هفته خورده بودمو اووردم بالا، حالم واقعا بد شده بود جوری
که نمیتونستم از جام حرکت کنم اما بزور خودمو رسوندم به بیرون از روشویی.
ارباب:سوگل دیگه دارم عصبانی میشم تو هر صبح نمیتونی بیرون از اتاقه من خودتو خالی کنی که تا پات میرسه اینجا شرو میکنی
به عق زدن؟؟؟؟
بی حال نشستم زمین.
_شرمنده ارباب حالم خیلی بده.
حالم بد بود اما خودمم از رو قصد پیاز داغشو بیشتر میکردم.
ارباب:به من ربطی نداره، مگه این دکتر به تو دارویی چیزی نداده؟؟؟ خب میمیری اونا رو مصرف کنی؟؟؟
_خیر ارباب، گفتن اگه دوباره این حالتارو داشتین بیاین مطب تا اونجا بهتون دارو بدم.
ارباب نگاهم کرد.
ارباب:پس کرم داری نمیری اینجوری صبح به صبح روزه منو گند میزنی!!!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوچهلوپنجم
_اخه....
ارباب:تمومش کن سوگل... پاشو برو حاضر شو تا یه ربع دیگه جلو ورودی باش تا با کیان بری.
به ارباب نگاه کردم.... ینی بعد از رفتنم دلم برا این مرده مغرور تنگ میشد؟؟؟ دلم هواشومیکرد؟؟؟
ارباب:برو دیگه.
از جام بلند شدم دلم رفتن نمیخواست، اما همین که یاده بچه میوفتادم همه چیز از یادم میرفت.
برا اخرین بار به ارباب نگاه کردم و از اتاق دراومدم بیرون.
پشته دره اتاق تکیه دادام.
_میدونم دلم یه روزی برات تنگ میشه، اما جز رفتن چاره ی دیگه ای ندارم، مجبورم برم،مجبوووور.....
از دره اتاق جدا شدم و تا قبل از دیر شدن رفتم اتاق که با زهرا رو برو شدم.
زهرا و بی بی زیاد کمکم کرده بودن اما با پنهون کاریه زهرا و طرفداریه بی بی از ارباب خیییلی بد ناراحتم کرده بودن.
رفتم جلو و زهرا رو بغل کردم.
_دلمو بد شکستی اما میبخشمت
زهرا منو از خودش جدا کرد.
زهرا:راس میگی؟؟؟ واقعا منو بخشیدی؟؟!
سرمو تکون دادم که زهرا سفت بغلم کرد.
زهرا:خیلی دوست دارم سوگل، مرسی که بخشیدیم، ینی از این به بعد میشیم مثله قبل؟؟؟؟
نباید زهرا میدونست که اگه میدونست همه چیزو خراب میکرد.
_اره،راستی زهرا به بی بی هم از طرفه من بگو حلالم کنه.
زهرا:واا چرا من بگم تو میبینیش خودت بهش میگی دیگه.
داشتم سوتی میدادم.
_اخه تو زود تر میبینیش، میخواستم تو بهش بگی.
زهرا:دیوونه،باشه میگم...من دیگه رفتم حالا تا بعد.
و از اتاق رفت بیرون. فوری رفتم سمته کمد نباید زیادی کشش میدادم چیزه خاصیم نمیتونستم با خودم بردارم فقط شناسناممو
برداشتمو یه مقدار پول که از خونه بابا اورده بودمو هنوز بهشون دست نزده بودم.
لباسامو هم عوض کردمو رفتم جلو ورودیه عمارت، بجز کیان ارامم اونجا بود.
ارام:بازم داری میری دکتر؟؟؟؟
_اره حالم دوباره خراب شد.
ارام اومد نزدیک و بغلم کرد.
داشت چیکار میکرد!!!! کیان ممکن بود بفهمه.
ارام:الهی فدات شم که انقدر درد میکشی... ایشالا این سری که از دکتر برگشتی دیگه حالت بد نشه و دکتر رفتنی نشی.
و بعد اروم گفت.
ارام:خیلی مواظب خودت و ارباب زادم باش.
ازم جداشد.
_ممنون ارام جان.
کیان:تموم نشد.
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
فسمت صدوچهلوششم
_چرا بریم اقا.
برا اخرین بار به ارام نگاه کردم که اونم چشماشو بست.
با کیان از اوعمارت خارج شدیم.
رسیده بودیم مطب. ترس تمامه جونمو گرفته بود و همین باعثه سر گیجم شده بود
کیان بدونه نوبت وارده اتاقه دکتر شدو منم پشتش رفتم تو.
دکتر داشت مریضی رو معاینه میکرد که با دیدنه ما دست از معاینه کشید.
دکتر:سلام اقا کیان، خدا بد نده از این طرفا.....
کیان:طبقه معمول این)به من اشاره کرد( مریضه.
دکتر اون مریضو فرستاد بیرون و به من گفت بشینم تا معاینم کنه.
کیان:دکتر من همین بیرون نشستم اگه به چیزی احتیاج داشتین خبرم کنین.
دکتر:چشم.
دکتر یه نسخه داد دستم و گفت بده دسته کیان تا بره بخره توام برو بیرون و به محض رفتنه کیان میری دستشویی اونجا کناره پریزه
برق یه مشمبا مشکی هست که توش چادره اونو میپوشی و میری از مطلب بیرون، مطب و که دور بزنی یه اتاقکه کوچیک هست که
درشو باز گذاشتم میری توشو درو از تو قفل میکنی منم بعد از دوسه ساعت میام و از اونجا میریم خونه من، فقط من دو بار اروم در
میزنم هر کسی بجز من در زد به هیچ عنوان درو باز نمیکنی.
با ترس و نگرانی نسخه رو گرفتم و خواستم از در برم بیرون که دکتر صدام کرد.
دکتر:سوگل خانم، داروخونه کناره مطبه و کیان خیلی زود برمیگرده، سرعته عملت باید خیلی زیاد باشه.
ترسیده بودم و با استرس سری تکون دادم و از اتاقه دکتر دراومدم بیرون.
رفتم سمته کیان و
نسخه رو دادم دستش.
_دکتر گفتن باید این نسخه رو تهیه کنین.
کیان سرد نگاهی بهم انداخت و نسخه رو از دستم گرفت.
کیان:همینجا میمونی تا من برم نسخه رو بگیرمو برگردم.
_چشم.
کیان از جاش بلند شدو از دره مطب رفت بیرون.
هر چی توان داشتم و جم کردمو با دو رفتم داخله دستشویی نیازی نبود زیاد چشم بچرخونم نشونه هایی که دکتر داده بود خیلی واضح
بود، سریع چادرو سر کردمو از دستشویی خارج شدم، از دره مطب رفتم بیرون که کیانو دیدم که داشت نزدیکه مطب میشد.
از ترس دستو پام شل شده بود اما نباید خودمو میباختم.
فوری از کنارش رد شدم، خدارو شکر ندیدتم. رفتم پشته مطب و گشتم دنباله اون اتاقک.
بعد از پیدا کردنه اتاقک درو باز کردم رفتم تو، به گفته ی دکتر یه اتاقکه کوچیک بود و توشم پر از ظرف و ظروف بود.
چشمامو بستمو و نفسمو فوت کردم بیرون.
_خدایا شکرت، خدای مهربونم شکرت که تونستم راحت و بدونه دردسر بیام بیرون.
با خودم ذکر میگفتمو از خدا کمک میخواستم تا راحت بتونم از این روستا برن.
سه ساعتی از موندنم تو اتاقک گذشته بود که دو تا ضربه ی اروم به در خورد.
دکتر بود. درو باز کردمو دکتر اومد تو.....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوچهلوهفتم
ارباب
به ساعتم نگاه کردم. چهار یاعت بود که از کیان خبری نبود، بالا اوردنای سوگل برام سوال شده بود، میگفتن از استرسه اما
نمیتونستم قبول کنم از یه طرفم به دکتر اعتماد داشتم.
برگرده اگه بازم به همون روال بخواد پیش بره حتما باید ببرمش تا ازمایشه حاملگی بده.
روزنامه ای که رومیز بود و برداشتمو بازش کردم تا بخونمش اما با صدای کیان منصرف شدم.
کیان:اجازه ی ورود هست ارباب؟؟؟؟
_بیا تو کیان.
کیان اومد تو اما سوگل همراهش نبود، جدیدا زیادی سرپیچی میکرد باید تنبیهش میکردم.
_میشنوم کیان.
کیان این پا و اون پا کرد.
کیان:ارباب....چیزه....
کیان هیچ وقت من من نمیکرد،اما حاالا...
_حرفتو بزن کیام میدونی از من من کردن بیزارم.
کیان:شرمنده ارباب اما.....سوگل خانم نیست.
_چیییی!!!! چی میگی کیان؟؟؟!!!!
کیان:ارباب واقعا نفهمیدم چیشد چند دیقه رفتم دارو بگیرمو برگردم که دیدم سوگل خانم نیست، اطرافه مطبو هو گشتیم اما نیست اب
شده رفته زمین.
تازه ذهنم جا افتاده بود که کیان داره چی میگه!!! سوگل فرار کرده!!!!! سوگل نبود!!!!!
چشمامو بستم.
_کیان، میری شده وجب به وجبه روستارو میگردی دونه دونه سوراخارو نگاه میکنی، کیان من نیست نمیفهمم تا یک ساعته دیگه
سوگل و پیدا میکنی و میاری اینجا.
کیان:اما ارباب...
داد زدم.
_ساکت کیان، تا یک ساعن _ساکت کیان، تا یک ساعت دیگه سوگل جلو چشمامه کیااااان،بروووو
کیان چشمی گفت و رفت.
بیش از نهایت عصبانی بودم، سوگل نبود!!!! خدا کنه که فقط از اونجا دور شده باشه و از رو قصد نباشه، وااای که سوگل،واااای که
میکشمت اگه فکره فرارم کرده باشی.
تو اون یه ساعت گوشم به گوشیم بود تا ببینم کیان کی زنگ میزنه اما کیان زنگ نزد، گوشیمو برداشتم تا بهش زنگ بزنم که خودش
وارده سالن شد.
کیان:شرمنده ارباب هر جا رو گشتم نبودن.
امپر چسبونده بودم اگه بجز کیان هر کس دیگه ای بود گردنشو میزدم امااا کیان بود....
رفتم نزدیک و یکی زدم تو گوشش، تا بحال اینکارو نکرده بودم، اما نتونسته بود گندی که زده بودو تمیز کنه و اینو اصلا از کیان
انتظار نداشتم.
_از جلو چشمم دور شو که نبینمت کیان که اگه چشمم بهت بیوفته نابودت میکنم.
کیان رفت بیرون.
پیدات میکنم سوگل.... پیدات میکنم.
سوگل
_دکتر چی شد؟؟؟ کیان چیزی نفهمید؟؟؟
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸 #ایده_خلاقیت
خلاقیت با #بطری_پلاستیکی
ساخت #سطل_آشغال_کابینت😍😃👌
کارای خوشگلتونو برامون بفرستید ❤️ 😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662