eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 ⭕️خواهرم..برادرم..خیلی هواست به سنگرت باشد ⭕️ چــادرت، غیرتــت، ایــمانت، درست همه و همه را هدف گرفته اند..☝️ دشمن جنگ نرم را از جنگ سخت جدی تر گرفته است.. ❌مبادا تو به بازی بگیری که باخته ای..❌ فرهنگ تو ایمان تو عقیده ی تو همه و همه برای توست و دشمن فقط و فقط به فکر گرفتن آن از توست..‼️ ایمانت را بگیرند دیگر چه داری⁉️ خیلی هواست باشد..دشمن تو جلوی خدای خودش هم ایســتاد..چه برسد به تو...! ⭕️جنگ نرم..جنگ نرم..جنگ نرم.. را جدی بگیرید..⭕️ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
☁️ ❄️ ☁️ برای ساخت ابر های زیبا برای دکور تولد میتونید به کمک چسب چوب کاغذ بزرگ نازکی را به چندین بادکنک که کنار هم گذاشتید بچسبونید و دوباره به کاغذ چسب چوب بزنید و روش رو با پنبه پوشش بدید 👌😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
اینم یه ترفند بسیار کاربردی 👌 یک راه خوب برای ‌باز کردن سینک ظرفشویی استفاده از ترکیب جادویی جوش شیرین و سرکه است. ابتدا ۳ قاشق جوش شیرین را در سوراخ سینک بریزید و سپس یک استکان سرکه روی آن بریزید. فقط مواظب باشید که صورتتان را دور بگیرید و از دستکش استفاده کنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
چهره ناهید سرخ شد و مادرش نگاهی پرمعنی به من انداخت و پوزخند زد. سرهنگ برای چندمین بار به من گفت اگر تصمیم گرفتم به تهران بروم، برای ورود به دانشگاه او را بی خبر نگذارم. کم کم آماده شدند. احساس می کردم می خواهند قلبم را از سینه ام بیرون بیاورند. شور و جوانی و جذابیت سیما باعث شد خجالت و کمرویی را کنار بگذارم هنگامی که می خواست سوار شود، در اتومبیل را برایش باز کردم. مدتی کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. سعی داشت شبنم اشک را که روی مژه هایش نشسته بود پنهان کند، ولی برایش مشکل بود. آنان که کنجکاوتر بودند، متوجه قضیه شدند. بالاخره با حالتی که تا اعماق وجودم را لرزاند، خداحافظی کرد و سوار شد. شیشه را تا آخر پایین کشید. از خود بی خود شده بودم، غیر از او کسی دیگر را نمی دیدم. اتومبیل حرکت کرد. همچنان که از باغ که خارج می شد، از همان سمت که سیما نشسته بود تا مسافتی دویدم، انگار با ریسمان قلبم را بسته بودند و دنبال اتومبیل می کشاندند. سیما تا آنجا که مرا می دید، برایم دست تکان داد. اتومبیل کم کم در میان گرد و غبار ناپدید شد. ایستادم. نگاهم جای خالی آنان را دنبال می کرد. مادرم به من نزدیک شد و آهسته گفت: " خجالت بکش، بسه دیگه. " بدون آنکه حرفی بزنم با حالتی کرخ شده به سمت عمارت رفتم. آویشن تازه بیدار شده بود. از اینکه کسی در عمارت نبود تعجب کرده بود. حوصله حرف زدن با او را نداشتم. گوشه یکی از اتاق ها ماتم زده نشستم، گویی عزیزترین خویشاوندانم را از دست داده بودم. ناگهان مادرم مثل پلنگ تیر خورده، خشمگین و عصبانی وارد شد. غضب آلود به من نگاه کرد و گفت: " دیدی گفتم دختره عقلت را دزدیده! این چه کاری بود جلوی ناهید و مادرش کردی؟ یعنی اونقدر بی حیا شدی که جلوی اون همه آدم، جلوی ناهید و مادرش خجالت نکشیدی؟! اونقدر خاک بر سر شدی که عین سگ دنبال ماشین دختره بدویی... از روز اول فهمیدم، اما تو منو خر کردی. می دونی مادر ناهید چی گفت؟ گفت پسر کمروت رو ببین..." با صدایی خفه که از ته گلویم بیرون می آمد، گفتم: " اگه از من دلخور شده یا بدش اومده، دخترش رو به من نده. مادرم داد کشید و گفت: " بالاخره از دست تو دیوانه می شم. " اصلا حوصله بگو مگو نداشتم. مادرم چنان عصبانی بود که کم مانده بود هر چه دم دستش می رسد بر سرم بکوبد. یک مرتبه ترگل شتاب زده در آستانه در ظاهر شد، گفت: " ناهید و مادرش دارن می رن. " مادرم نگاهی خشم آلود به من انداخت و محکم به صورتش زد و به سرعت از اتاق بیرون رفت. به قدری کسل و خسته بودم و کمبود خواب داشتم که چشمانم باز نمی شد. یکی از پشتی ها را زیر سرم گذاشتم و خوابیدم. نزدیک ظهر با صدای ترگل بیدار شدم. هنوز خستگی و کرخی از بدنم بیرون نرفته بود. پدرم از سر کار برگشته بود. آن طور که ترگل می گفت، ناهید و مادرش همان صبح با قهر و غیظ و دعوا باغ را ترک کرده بودند. می ترسیدم مبادا مادرم قضیه را با پدرم در میان بگذارد. با ترس و دلهره به اتاق پنجدری عمارت که از بقیه اتاقها خنک تر بود، رفتم. برخالف مادرم که چهره ای درهم داشت، پدرم با رویی باز حالم را پرسید، اشاره کرد کنارش بنشینم. گفت در این مدت که مهمان داشتیم، خیلی زحمت کشیده ام. حرف هایش بوی کنایه می داد. گمان کردم مادرم درباره سیما چیزی گفته است. در همین لحظه اسد الله قلیانش را آورد، همه ساکت بودیم. پدرم چند پک به قلیان زد و رو به مادرم گفت: " قرار بود کاظم خان و بچه ها تا آخر هفته اینجا بموننن، می خواستیم بریم شکار. چطور یه مرتبه رفتن؟ " مادرم در حالی که پوزخند می زد، با کنایه گفت: " نمی دونم والله، از خسرو خان بپرسین. .. ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
پدرم نگاهی پرمعنی به کم انداخت و گفت: " چی شده؟ " از پدر می ترسیدم. با این که از دبیرستان به این طرف دست روی من بلند نکرده بود، از او حساب می بردم. سرم را پایین انداختم. مادم گفت: " چی می خواستی بشه. الان یه ساله ما امروز فردا می کنیم درباره ناهید حرف بزنیم، تازه خسرو می گه ناهیدو نمی خوام. پدرم خیلی خونسرد پرسید: " مگه صحبت کردین؟ " مادرم گفت: " چه صحبتی؟ بدبخت ناهید! " پدرم گفت: " این نخواستن که حرف امروز نیست. از وقتی تخم لق شکوندی دهن اونا، خسرو گفته ناهیدو نمی خواد. خب، زورکی که نمی شه. دنیا مثل صد سال پیش نیست که مادرا برای پسرشون زن بگیرن. " انگار آب سردی روی مادرم ریختند. از پدرم چنین انتظاری نداشت. سرش را چندین بار به نشانه تاسف تکان داد و بعد از آهی طولانی گفت: " پدر و پسر لنگه هم هستین، خونسرد و دل گنده. " یک مرتبه عصبانی شد، صدایش را بلند کرد و ادامه داد: " اصلا به فکر آبروی مردم نیستین. دختر مردم سر زبونا افتاده، تو فامیل و ایل پیچیده. اونا از پارسال تا بحال چند تا خواستگارو جواب کردن.چطور میشه گفت نه. اگه یکی سر خودمون این بازی رو درمی آورد، خوب بود؟ " پدرم رو کرد به من و خیلی جدی گفت: " یه کلمه، تو با دختر کاظم خان عروسی می کنی یا نه؟ " گفتم: " نه، به هیچ وجه. قبلا هم گفتم نه نه نه... " مادرم از کوره دررفت و گفت: " نذار بگم امروز چه آبروریزی کردی. نذار بگم پسر بهادر خان عین سگ دنبال ماشین سرهنگ موس موس می کرد... لا اله الا الله... " رنگ از صورتم پرید. نفس در سینه ام حبس شد. پدرم در حالی که مرتب به قلیان پک می زد، گفت: " نمی خواد چیزی بگی. می دونم از روزی که از شیراز برگشت، معلوم بود. من این موهارو تو آسیاب سفید نکردم. نزدیک شصت سالمه. چهل ساله مباشر قوامی هستم. با آدمای جور واجور نشست و برخاست کردم. جلوی قسمت رو نمی شه گرفت. چه عیب داره یه عروس تهرونی داشته باشیم. یعنی خونواده سرهنگ از کاظم خان کمتره یا سیما از ناهید بهتر نیست؟ " از تعجب داشتم دیوانه می شدم. اصلا باور نمی کردم حرف های پدرم باشد. خیال می کردم خواب می بینم. مادرم گفت: " پس تو می دونی دختره خسرو را دیوونه کرده؟ " پدرم مسئله را به شوخی کشاند و گفت: " تو هم بیست و پنج سال پیش منو دیوونه کرده بودی. یادت نیست مادرم منو تهدید کرد اگه با دختر خواهرش ازدواج نکنم زندگی رو برام تلخ می کنه و برای همیشه خونه و زندگی رو رها می کنه و نزد برادرش نصرالله خان می ره؟ " مادرم گفت: " ولی من می رم. " پدرم با خنده گفت: " خوب تو برو، منم بلافاصله زن می گیرم. " پدرم می خندید و مادرم حرص می خورد. من از این که پدرم تا این حد خونسرد بود و با قضیه برخورد عاقلانه داشت، خوشحال بودم... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔆 🔻نقل است:مرد ثروتمندی به پسرش وصیت کرد: پس از مرگم، میخواهم در قبر به پایم جوراب باشد... 🔸وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی سنگ شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالِم حاضر در قبرستان اظهار کرد، ولی عالم مانع شد و گفت: هیچ میّتی را بجز کفن با چیزی دیگری نمیپوشانند! 🔹ولی پسر میّت بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سرانجام برخی علمای شهر جمع شدند و روی این موضوع مشورت میکردند که... 🔹 ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که (وصیت نامه) پدرش است، آن را با صدای بلند خواند: 🔹 پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و این همه امکانات، حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم. 🔸یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه بردن یک کفن بیشتر نخواهند داد.... 🔹پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام و خودت به دست میاوری خوب استفاده کنی؛ یعنی در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده‌گان را بگیری؛ زیرا یگانه چیزی که با خودت به قبر خواهی برد، همان اعمالت خودت است. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸 پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح از منزل خارج و به مسجد مى رفت دريك روز بارانى پير ،صبح براى نماز از خانه بيرون امد چند قدمى كه رفت در چاله اي افتاد، خيس و گلى شد به خانه بازگشت لباس را عوض كرد ودوباره برگشت پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد.ديد در جلوى در جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اًى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟ 🍃جوان گفت نه ،اى پير ،من شيطان هستم . ✅ براى بار اول كه بازگشتى خدابه فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم ✅ براى باردوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم ✅ ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا رابخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى انان داشتم 👌براى همين امدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 داستان کوتاه در شهر خوی مردی به نام امین علیم، در زمان اوایل حکومت قاجار زندگی می‌کرد. او فرد بسیار دیندار و عالمی بود که از خدمت در دستگاه حکومتی و فرمانداری شهری اجتناب می‌کرد. روزی از سوی خانِ وقتِ خوی میرزا قلی، تهدید به مرگ در صورت عدم همکاری می‌شود. و از ترس، به روستایی در شمال خوی، فرار کرده و در آن ساکن می‌شود. پس از یکسال به خان شهر خوی خبر می‌رسد، امین علیم در فلان روستا در حال زندگی دیده شده است. او گروهی از چماقداران خان را برای پیدا کردن امین علیم به آن روستا روانه می‌کند و توصیه می‌کند طوری او را پیدا کنید که اصلا متوسل به خشونت نشوند. ماموران خان، به روستا وارد شده و مردم روستا را ابتدا تطمیع و سپس تهدید می‌کنند که امین علیم را تحویل دهند. اما مردم از این امر اظهار بی‌اطلاعی کردند. ماموران ناامید به دربار خان بر می‌گردند. امین علیم دوستی داشت صمیمی و زرنگ. شاه از او کمک می‌گیرد و دوست او نقشه‌ای به شاه می‌دهد و می‌گوید امین علیم را نه با پول و مقام بلکه باید با علم تله گذاشت و به دامش انداخت. دو ماه بعد 100 گوسفند را خان به روستا می‌برد و به مردم روستا می‌گوید: به هر خانه یک گوسفند علامت‌گذاری کرده می‌دهیم و وزن می‌کنیم. دو ماه بعد برای گرفتن این گوسفندان مراجعه می‌کنیم که نباید یک کیلو کم و یا یک کیلو وزن زیاد کرده باشند. و اگر کسی نتواند شرط خان را رعایت کند یک گوسفند جریمه خواهد شد. یک ماه بعد ماموران خان برای وزن گوسفندان به روستا می‌آیند و از تمام گوسفندان داده شده فقط یک گوسفند وزنش ثابت مانده بود. دستور دادند صاحب آن خانه که گوسفند در آن بود را احضار و خانه‌اش تفتیش شد و امین علیم از آن خانه بیرون آمد. از امین علیم پرسیدند: چه کردی وزن این گوسفند ثابت ماند؟ گفت: هر روز گفتم گوسفند را سیر علف بخوران و شب بچه گرگی در آغل او انداختم و گوسفند در شب هرچه خورده بود از ترسش آب کرد. و چنین شد وزنش ثابت ماند. امین علیم را نزد خان آورده و به زور نایب خان کردند. امین علیم گفت: این نقشه را در عبادت خدا یافتم و عمل کردم. این‌که انسان هم باید در خوف و امید زندگی کند و اگر کسی روزها تلاش کرده و شب‌ها در نماز از خود حساب کشد و ترس بریزد، در این دنیا در یک قرار زندگی می‌کند، نه چاق می‌شود و نه ضعیف و مردنی، نه ناامید است و نه زیاد امیدوار، نه در رفاه محض زندگی می‌کند و نه در بدبختی. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
دوغ تازه بنوشید که برای درمان گرمازدگی، خستگی و عطش، آب روی آتش است 👌 🔻 برخلاف نوشابه که پوکی استخوان ایجاد میکند، برای پیشگیری از پوکی استخوان مصرف دوغ به صورت روزانه توصیه میشود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه گردنبند قشنگ با وسایل ساده 😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔞 دختر کشاورز و طلبکار حیله گر 🔞 روزگاري يك كشاورز در روستايي زندگي مي كرد كه بايد پول زيادي را كه از يك مرد قرض گرفته بود، پس ميداد... كشاورز دختر زيبايي داشت كه خيلي ها آرزوي ازدواج با او را داشتند. وقتي مرد طمعكار متوجه شد كشاورز نمي تواند پول او را پس بدهد، پيشنهاد يك معامله كرد و یک شب ...... ❌ ادامه داستان باز شود.....💦 ❌ ادامه داستان باز شود.....💦
غروب آن روز پدرم مرا به گوشه ای از باغ برد و بعد از مقدمه ای کوتاه درباره زندگی اش که هر کار می کند به خاطر فرزندانش است، از من خواست هر تصمیمی دارم با او در میان بگذارم. گفتم: " می خوام ادامه تحصیل بدم، گرچه باغ و ملک خوبه اما من اگه از راه تحصیل به جایی برسم، باعث افتخار خانواده می شم. مگه من از پسرهای قوامی چی کم دارم! با استعدادی که در خودم سراغ دارم، می تونم از راه تحصیل به جاهای عالی برس. اصلا اگه مردم بگن پسر بهادر خان دکتر یا مهندس شده بگن بهتره یا بگن به خاطر پول و سرمایه بیشتر با دختر کاظم خان ازدواج کرده؟ تازه من که هیچ احساسی به ناهید ندارم و تا به حال هم با او هم صحبت نشدم. " پدرم تحت تاثیر حرف های من قرار گرفت. اولین بار بود بدون رودرواسی با او حرف می زدم. به من قول داد از هیچ کمکی دریغ نکند. کم کم صحبت عشق و دوست داشتن را به میان کشید. برای این که مرا به قول معروف از کمرویی دربیاورد، مختصری از گذشته اش گفت که ازدواج اولش موفق نبود و چون همسر اولش بچه دار نمی شد، او را طلاق داد. در سن سی و پنج سالگی عاشق مادرم شد و بعد از پنج سال برو بیا بالاخره کارشان به ازدواج کشید. می خواست به من بفهماند با قسمت نمی شود مبارزه کرد. در عین حال مطمئن بود برای شناختن آدم ها، صد سال هم کم است. دوست داشتن و عشق را قبول داشت و می گفت از بدو خلقت عشق وجود داشته و همچنان ادامه دارد. یک مرتبه سکوت کرد. منتظر بود آنچه در دل دارم، به زبان بیاورم. خجالت می کشیدم، برایم سخت بود از سیما حرف بزنم. بعد از مدتی سکوت پرسید: " سیما هم تو رو دوست داره؟ " گفتم: " بله. " نگاهی پرمعنی به من انداخت و گفت:" نمی دونم. به قول قوام، شماها جوون امروز هستین و تحصیل کرده و با مطالعه، فکرتون بازتر از فکر ما قدیمیاست. " در حالی که با خوشرویی دستش را به پشتم می زد، گفت: " هیچ عیب نداره ما هم تو تهرون فامیل داشته باشیم. " باور نمی کردم پدرم تا این اندازه انعطاف پذیر باشد. فکر می کردم اگر بفهمد به دختر غریبه ای مثل سیما دل باخته ام، عصبانی و ناراحت می شود و قیامتی برپا می گند. احساس غرور کردم. از خوشحالی دست او را بوسیدم. او هم صورت مرا بوسید. اشک در چشمانش حلقه زده بود. تحت تاثیر قرار گرفتم. در سکوت یکبار دور استخر قدم زدیم. هر دو در فکر بودیم. پدرم یک مزتبه گفت: " و اما مادرت، مجاب کردن او خیلی مشکله. بالاخره مادره و نباید دلخور شه. " گفتم: " آخه من مقصر نیستم. " قبول داشت مادرم مقصر است، ولی معتقد بود باید به نحوی رضایت او جلب شود. از طرفی، راضی به ناراحتی خانواده کاظم خان نبود. پدرم اعتقاد داشت این قضیه فقط به واسطه دایی نصرالله حل می شود. دایی نصرالله بزرگ فامیل و در ضمن یک عشایر بود و همه از او حرف شنوی داشتند. بیش از ده سال نداشت که با خانواده اش به شیراز آمد. تحصیلات عالیه داشت و در تاریخ و مسائل اجتماعی صاحب نظر بود. چند سالی هم مدیر کل اداره دارایی استان فارس بود. از پیشنهاد پدر خوشم آمد. تنها کسی که می توانست با دلیل و منطق به مادرم و خانواده کاظم خان بفهماند ازدواج من و ناهید عاقبت خوبی ندارد، دایی نصرالله بود. سه روز بعد به اتفاق پدرم عازم شیراز شدیم. در این مدت مادرم با من سرسنگین بود و من به امید این که دایی نصراهلل بالاخره او را مجاب می کند زیاد در فکر دلجویی یا راضی کردن او نبودم. بین راه پدرم پیشنهاد کرد تنها نزد..... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
دایی بروم و با او صحبت کنم. بنابراین تنهایی به خانه دایی نصراهلل رفتم. دایی از دیدن من خوشحال شد. او و زن دایی از این که تنها نزد آنها رفته بودم، تعجب کردند. گمان کردند اتفاقی افتاده است. وقتی به آنها گفتم در وهله اول، برای دیدن و احوالپرسی دایی جان آمدم و در ضمن می خواهم برای ادامه تحصیل مشورت کنم، از نگرانی درآمدند. آنچه درباره تحصیل به پدر گفته بودم، مفصل تر برای دایی نصرالله توضیح دادم. گفتم: " ابتدا تصمیم داشتم کشاورزی بخونم و روی زمینای خودمون کار کنم، ولی دیدم پزشکی رشته خوبیه و با استعدادی که در خودم سراغ دارم، قطعا پزشک موفقی می شم. " دایی نصرالله خیلی خوشش آمد. صورت مرا بوسید و چندین بار آفرین گفت. سپس نظر بهادرخان را پرسید. گفتم او حرفی نداردر ولی مادرم مخالف است. دایی نصرالله گفت: " بیخود مخالفه. حتما می گه باید با دختر کاظم خان عروسی کنی، آره؟ " دست گذاشت روی مطلبی که می خواستم با او در میان بگذارم. گفتم: " آره دایی جون، پاش رو تو یه کفش کرده باید ازواج کنم. " رن دایی میان حرف ما آمد و گفت: " این طور که ما شنیدیم کار تمام شده و تا آخر تابستون عروسی می کنی. " گفتم: " نه زن دایی، حتی اگه نمی خواستم ادامه تحصیل بدم باز با ناهید ازدواج نمی کردم. " از دایی خواهش کردم با هر زبانی که خودش می داند، رضایت مادرم را جلب کند که به تهران بروم با خانواده کاظم خان هم در این باره گفتگو کند تا هیچ دلخوری پیش نیاید. قرار شد روز جمعه، یعنی دو روز بعد، دایی به اتفاق زن دایی و حسین که چهارده سال داشت و تنها فرزندشان بود که با آنها زندگی می کرد، به سعادت آباد بیاید و برای جلب رضایت مادرم با او صحبت کند. من با خاطری مطمئن خانه دایی را ترک کردم و به خانه خودمان رفتم. به مسیب سفارش کردم اگر از تهران برایم نامه ای آمد، فقط به خودم بدهد و درباره آن به هیچ کس حتی پدرم چیزی نگوید. به سعادت آباد برگشتم. مادرم همچنان با من سرسنگین بود. توسط ترگل به گوش او رساندم دایی نصرالله روز جمعه نزد ما می آید. تا نام دایی را شنید، خوشحال شد. فراموش کرد باید با من قهر باشد. پرسید: " مگه رفتی خونه شون؟ " گفتم: " آره، از نزدیکی خونه دایی رد می شدم، سری هم به دایی زدم. " برایش عجیب بود، چون من هیچ وقت از این کارها نمی کردم. چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: " حتما کاری داشتی که رفتی پیش داداش وگره از تو بعیده. " خنده ام گرفت. مثل همیشه از خنده های من ناراحت شد. گفتم: " نه، همین طوری رفتم اونجا. " حدس زد برای چه کاری دایی را واسطه کرده ام، ولی مطمئن بود. بالاخره روز جمعه فولکس واگن دایی وارد باغ شد. همه به استقبال رفتیم. خوش آمد گفتم. مادرم بالفاصله زبان به گله گشود و گفت اصلا داداش فکر نمی کند خواهر دارد. زن دایی کار و گرفتاری را بهانه کرد. حسین و جمشید بعد از مدتی یکدیگر را پیدا کردند. پدرم به شوخی به دایی گفت: " نمی دونم کنج خونه رو چرا ول نمی کنی. مرد نازنین، خب بیا لااقل یه ماه تو این باغ یه هوایی بخور. " همگی داخل عمارت رفتیم. دایی از همان ساعت اول مقدمه چینی کرد و به زبان ساده، طوری که مادم متوجه شود، درباره تحولات جامعه و پیشرفت علم و درس و ادامه تحصیل صحبت کرد. کم کم موضوع ازدواج را پیش کشید. شب که همه در ایوان جمع بودیم، مسئله من و ناهید را مطرح کرد و گفت: " خب، حالا خسرو می خواد که ادامه تحصیل بده و خودش می گه زن نمی خواد، نباید مانع پیشرفتش بشی خواهر... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
یک مرتبه مادرم از کوره در رفت و گفت: " او ناهیدو می خواست داداش. از وقتی چشمش به اون دختر تهرونی خورد، ناهید دلش رو زد. " دایی نصرالله نگاهی به من کرد. سرم را پایین انداحتم. پدرم گغت: " حالا به فرض که خسرو بخواد از تهرون زن بگیره، چه عیب داره نصراهلل خان؟ " دایی چند لحظه به فکر فرو رفت و از ما خواست قضیه دختر تهرانی را برایش مفصل شرح دهیم. پدرم خیلی ساده گفت: " هیچی نصرالله خان، سرهنگ افشار قبلا فرمانده گروهان مرودشت بود. از تهرون می خواست بره شیراز، ماشینش خراب شد. چند روز با خانواده اش مهمون ما بودن. یه دختر هم داشت. خب پا رو حق نباید گذاشت، واقعا آدمای خوبی بودن. دختره هم الحق زیبا و باوقار بود. شاید قسمتشون باهم باشه. " دایی گفت: " والله اگه خسرو به خاطر عشق و عاشقی بخواد بره تهرون، من مخالفم. اما اگه به خاطر ادامه تحصیل باشه، هیچ مانعی نداره. مادرم خوشحال از قضاوت دایی با لبخندی پرمعنی گفت:" نه داداش به خاطر عشق و مشقه. چقدر ساده ای داداش. اگه اینجا بودی همه چیز دستگیرت می شد. " پدرم به من اشاره کرد آنجا را ترک کنم. از پله هایی که ایوان را به محوطه باغ وصل می کرد، بیرون رفتم. مدتی اطراف استخر قدم زدم. دلم شور می زد. می خواستم حرف هایشان را بشنوم. از در پشتی وارد عمارت شدم و از داخل یکی از اتاقها که پنجره ای رو به ایوان داشت به حرف های آنها گوش دادم. موضوع سیما باعث شده بود دایی تغییر عقیده دهد. می گفت: " ما با خانواده غریبه اونم صاحب منصب ژاندارمری سنخیت نداریم. با این که به عشق اعتقاد دارم، ولی عشق جوونا اغلب مثل گرد روی آئینه ست. من با شناختی که از خسرو دارم اگه در پی عشق خودش رو آواره کنه اونم عشقی که ظرف ده روز ریشه دونده، خوشبختیش بعیده. " پدرم گفت: " پس این همه مردم عاشق شدن، پس این همه تو کتابا نوشته شده با یه نگاه دل و دین از هم بردن دروغه؟ " دایی نصرالله گفت: "من نمی گم عشق وجود نداره. شاید خسرو و دختره واقعا عاشق هم شده باشن و شاید به وصال هم برسن و تا آخر عمر خوشبخت بشن، ولی اگه خسرو می خواد به بهونه تحصیل دنبال عشق و عاشقی بره، من یکی موافق نیستم. " از دایی بدم آمده بود. مطابق میل مادرم حرف می زد و مادرم از این مسئله خوشحال بود. مرتب به پدرم نق می زد و می گقت: " آخه من یه چیزی می دونم که نمی ذارم خسرو بره تهرون. " صدایش را بلند کرد و گفت: " آخه من می خوام بدونم ناهید چه عیبی داره؟ خوشگل نیست که هست، خانواده دار نیست که هست، چشه؟ " سپس مقصر اصلی را پدرم دانست و ادامه داد: " تقصیر باباشه داداش. اگه می زد تو دهنش، هیچ وقت رو حرفش حرف نمی زد. " پدرم گفت: " آخه زن، بزنم تو دهنش که دفعه بعد تو روم وایسه! دیگه مثل قدیم نیست که پدرا پسراشون رو چوب و فلک کنن. " خلاصه از جانب دایی نصرالله هم، آنطور که انتظار می رفت کاری صورت نگرفت. روز بعد صدایم زد و از من خواست همه آنچه اتفاق افتاده و در ذهنم می گذرد، با او در میان بگذارم.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‍ 📚 می گویندمردي زیرک از همسایه اش دیگی را قرض گرفت . چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید در جوابش گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد. چند روز بعد ، مرد زیرک دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به مرد زیرک دادبه این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود. تا مدتی از مرد زیرک خبری نشد . همسایه به در خانه او رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. مرد زیرک گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می می میرد؟ چرا مزخرف میگی!!!!و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید. دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد. و این حکایت اغلب ما مردم است هرجا که به نفع ما باشد عجیب ترین دروغها و داستانها را باور میکنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ ✅داستان کوتاه ✍شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید، میخواهم در قبر در پایم باشد. وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمیشود! ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید... در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه(وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند: پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و این همه امکانات حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم. یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ _________________ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
به خودت زمان بده ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم کامل نشون میده احساس ما روایت دقیقی از اتفاقات به ما نمیده ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ ✅انگشتر سلیمان ✍روزی حضرت سلیمان (ع) انگشتر خود را به کنیزکی سپرد و به گرمابه رفت؛ دیوی (جن) از این واقعه باخبر شد و بلافاصله خود را به صورت سلیمان درآورد و انگشتر را از کنیزک طلب کرد، کنیز انگشتر را به وی داد و او خود را به تخت سلیمان رساند و بر تخت حضرت سلیمان نشست و دعوای سلیمانی کرد و مردم از او پذیرفتند . زمانی که حضرت سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبر دار شد ، گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه برجای من نشسته دیوی بیش نیست امّا مردم او را انکار کردند و حضرت سلیمان که به ملک اعتنایی نداشت و در عین سلطنت خود را «مسکین و فقیر» می دانست، به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد... امّا دیو چون با دوز و کلک بر تخت نشسته بود، روزی از بیم آنکه مبادا انگشتر بار دیگر به دست سلیمان افتد آن را به دریا انداخت تا بکلّی انگشتر از بین برود و خود بر مردم حکومت کند... ...بتدریج ماهیّت ظلمانی دیو برخلق آشکار شد و اکثر مردم ، روی از او برگرداندند و در کمین فرصت بودند تا او را از تخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی را برجای او نشانند... .در این احوال حضرت سلیمان همچنان در لب دریا ماهی می گرفت، روزی ماهیی را صید کرد و از قضا خاتم (انگشتر) گم شده را در شکم ماهی پیدا و به انگشت کرد... ...سلیمان به شهر نیامد امّا مردم از این ماجرا با خبر شدند و دانستند که سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی بیرون شهر است؛ پس بر دیو شورش کردند و همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت بازگردانند 📚برگرفته از کتاب «مقالات» حسین الهی قمشه ای.. بر اساس مثنوی مولانا ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ ✍در رستوران بودم که میز بغلی توجه‌م را جلب کرد. زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبه‌روی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی می‌گفتند و زیرزیرکی می‌خندیدند. بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سن‌تان باید بچه دبیرستانی داشته باشید. نه مثل بچه دبیرستانی‌ها نامزدبازی و دختربازی کنید. داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچه‌ها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم. واسه‌شون کتلت گذاشتم تو یخچال. خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه پدر و مادر باحالی. چه عشق زنده‌ای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را می‌کنم. داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان می‌کردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون. اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو شوهر داری آن‌وقت با مرد غریبه آمدی ددر دودور؟ ما خیر سرمان مسلمانیم. اسلام‌تان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی می‌کنند؟ بی‌شرف‌ها. داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش مامان اینا تو حساب کردی. آخییی. آبجی و داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشند. داشتم با ذوق و شوق نگاه‌شان می‌کردم و لبخند می‌زدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیش‌خندی زد و گفت: این‌جوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم. تو روح‌تان. از همان اول هم می‌دانستم یک ریگی به کفش‌تان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بی‌حیا. داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوه‌های گلم... وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر می‌رسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوست‌داشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند. ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران منتظر دوست‌دخترم هستم. چرا نیامد این دختر؟ ولش کن. بگذار بروم تا همسرم شک نکرده است. پی‌نوشت: این داستان نانوشته‌ی بسیاری از ماست. هرکدام‌مان به یک شکل. سرمان در زندگی دیگران است. زود قضاوت می‌کنیم و حلال خودمان را برای دیگران حرام می‌دانیم. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✍پیامبر اکرم (ص) می فرمایند: 🔅فارس عصبتنا أهل البيت ایرانیها پشت و پناه اهلبیت ما هستند 📚أخبار أصبهان ج۱ ص۴۷ امام سجاد (علیه السلام) از طرف پیامبر می فرماید: گروهي از بندگان خدا آدمهای خیلی خوبی شدند، یک گروهشان‌ از عربها که قریش (بنی هاشم) بودند و گروه دوم از عجم ها که اهل فارس هستند، برای همین به علی بن الحسین(ع) گفته می شد فرزند دو خیر (اشاره به نسل پدری که از بنی هاشم و نسل مادری که از اهل فارس بودند) 📚ربيع الأبرار ج۱ ص۶۴ 📚الوافي بالوفيات ج۲۰ص۲۳۱ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
🌸 پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح از منزل خارج و به مسجد مى رفت دريك روز بارانى پير ،صبح براى نماز از خانه بيرون امد چند قدمى كه رفت در چاله اي افتاد، خيس و گلى شد به خانه بازگشت لباس را عوض كرد ودوباره برگشت پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد.ديد در جلوى در جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اًى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟ 🍃جوان گفت نه ،اى پير ،من شيطان هستم . ✅ براى بار اول كه بازگشتى خدابه فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم ✅ براى باردوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم ✅ ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا رابخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى انان داشتم 👌براى همين امدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
بسم الله الرحمن الرحیم اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم شخصى محضر امام زين العابدين علیه السلام رسيد و از وضع زندگيش شكايت نمود. امام عليه السلام فرمود: بيچاره فرزند آدم هرروز گرفتار سه مصيبت است كه از هيچكدام از آنها پند و عبرت نمى گيرد. اگر عبرت بگيرد دنيا و مشكلات آن برايش آسان مى شود. مصيبت اول اينكه ، هر روز از عمرش كاسته مى شود. اگر زيان در اموال وى پيش بيايد غمگين مى گردد، با اينكه سرمايه ممكن است بار ديگر باز گردد ولى عمر قابل برگشت نيست . دوم : هر روز، روزى خود را مى خورد، اگر حلال باشد بايد حساب آن را پس ‍ بدهد و اگر حرام باشد بايد بر آن كيفر ببيند. سپس فرمود: سومى مهمتر از اين است . گفته شد، آن چيست ؟ امام فرمود: هر روز را كه به پايان مى رساند يك قدم به آخرت نزديك شده اما نمى داند به سوى بهشت مى رود يا به طرف جهنم . آنگاه فرمود: طولانى ترين روز عمر آدم ، روزى است كه از مادر متولد مى شود. دانشمندان گفته اند اين سخن را كسى پيش از امام سجاد عليه السلام نگفته است. 📗داستان های بحارالانوارجلد4 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ 🌼در عصر غیبت مسلمانان با گرفتاری ها و بلاهای زیادی دست و پنجه نرم می کنند شما فکر می کنید؟ باید چه کار کنند و چه چاره ای بیندیشند؟ ✍آیت الله بهجت(ره) : خدا می داند که چه بلاهایی بدتر از این در زمان غیبت آن حضرت بر سر مسلمانان آمد و می آید آلمان در مدت کوتاه، چهارده کشور اروپایی را شکست داد که بزرگترین آن ها یونان بود و سقوط آن بیست و پنج روز طول کشید! بنابراین، ممالک اسلامیه در نزد آن ها، هر کدام یک لقمه است ولی پیشرفت به سرعت، لازمه غفلت از دشمن و پشت سر است که خداوند هر کدام از قدرت های شرق و غرب را معذب و رقیب دشمن مقابل خود قرار داده است، و ظاهر این است که تا قیام حضرت حجت (عجل الله تعالی فرج الشریف) اسم سلام باقی است:لا یبقی من الاسلام الا اسمه؛ از اسلام به جر نام آن باقی نمی ماند. اگر دو گروه برابر هم قرار گرفته و با یکدیگر در حال جنگ باشند، یک فرد از این دو گروه را پیدا می کرد و رئیس گروه دیگر را می ربود، گروه بی رئیس یکی از دو راه را دارند: یا باید تسلیم شوند و یا بدون رهبر با دشمن مخالف بجنگند. حال ما مسلمانان با کفار تقریبا همین طور است... آیا نباید مواظب و محافظت کنیم؟... از جمله راههای محافظت و مواظبت این است که که اولا فریب کفار را نخوریم، ثانیا: آن چه را که به ما هدیه می دهند - تا مجذوب آن ها شویم و از این راه بر ما مسلمانان و منافع ما مسلط شوند و بر ما ظلم و ستم کنند - قبول نکنیم. 📚در محضر بهجت ↶【به ما بپیوندید 】↷ ____________________ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
چشمم سیاهی رفت. کوه و آسیاب و دشت و صحرا دور سرم می چرخیدند. من می خواستم فریاد بزنم، ولی صدا از خنجره ام خارج نمی شد. خودم را روی جنازه سرد پدرم انداختم و دیگر چیزی نفهمیدم... ساعتی بعد خودم را در عمارت قوام دیدم. اکثر اهالی سعادت آباد و آبادی های اطراف جمع شده بودند. مرگ پدرم نامنتظر بود. غیر از گریه و زاری کار دیگری از دستمان برنمی آمد. در مدتی کمتر از دو ساعت، همه آنها که باید بیایند، آمدند. چه قیامتی برپا بود. صدای شیون و واویلای مادرم و ترگل و آویشن در باغ پیچیده بود. ناله های مادرم چنان دلخراش بود که هر کس می شنید، دلش ریش می شد. دایی نصرالله که در این گونه مراسم همه کاره بود، اختیار از دستش رفته بود. رعیت های قوامی یکی پس از دیگری سراسیمه و متاثر داخل عمارت می شدند. با تاسف از اتفاقی که افتاده بود، می گفتند تا به حال آدمی به خوبی بهادرخان ندیده بودند. کاظم خان با صدای بلند گریه می کرد و من و جمشید را که به هق هق افتاده بودیم، دلداری می داد. آرام کردن مادر کار آسانی نیود. ناهید و مادرش دست های او را گرفته بودند تا صورتش را چنگ نزند. آن شب باغ و عمارت همچون جهنم، روح و جسم ما را می سوزاند. باور نمی کردم دیگر پدر ندارم. به خودم می گفتم: " کاش این روزهای آخر به حرف دل من توجهی نداشتی پدر. کاش خوب نبودی و انعطاف نداشتی و به من اهمیت نمی دادی تا کمتر دلم می سوخت...! کاش. تازه فهمیدم طبیعت چقدر به خوبان رشک می ورزد و چقدر تلخ بوده مرگ پدر. در آن شب وحشتناک، شیون و ناله و زاری زمانی اوج گرفت که یکی از اهالی در مایه دشتی مصیبت خواند و دل ما را ریش کرد. صبح روز بعد،قبل از اینکه جنازه پدرم را به شیراز منتقل کنیم،عده ای با اتوبوس و جیپ و کامیون خودشان را به شیراز رساندند تا در کنار خویشان و آشنایان،در مراسم تشییع جنازه شرکت کنند. در گورستان غوغایی بر پا بود،صوت قرآن از یک سو و شیون و واویلای مادرم،ترگل،آویشن و جمشید از سوی دیگر،همه را متاثر کرده بود.با مشاهده مادر،مرگ پدر را در یک آن فراموش کردم.به او می اندیشیدم که داشت خودش را می کشت.از روز قبل تا آن ساعت پنچ بار از هوش رفته بود.خیلی ها می گفتند زن بهادرخان از غصه می میرد.هیچ کس نمی تواند جای خالی شوهرش را پر کند.وقتی پدرم را داخل قبر گذاشتند،مادرم یک مرتبه دیوانه وار خودش را از دست عده ای که او را گرفته بودند،رها کرد.می خواست خودش را داخل قبر بیندازد که دایی نصرالله و زن دایی و دو خاله و یکی از عمه هایم او را عقب کشیدند.ناهید مرا صدا کرد تا به آنها کمک کنم.با این که حال خودم بهتر از مادر نبود،به زور او را از اطراف قبر دور کردم و سرش را روی سینه ام گذاشتم و همراه با بغض و گریه دلداری اش دادم.فایده نداشت.می گفت:»اگه می خوای شیرم رو حلالت کنم،منو کنار پدرت دفن کن.« مادرم حق داشت.هنوز جوان بود و فکر نمی کرد به این زودی بیوه شود.تحمل مرگ پدر برایش آسان نبود.انتظار نداشت ترگل و آویشن در نوجوانی یتیم شوند.بالاخره در میان آن همه گریه و شیون،پدرم را به خاک سپردند.هنگام ترک گورستان ناگهان مادرم جیغ دلخراشی کشید و خودش را روی قبر انداخت.ترگل و آویشن گریه می کردند و سعی داشتند مادرم را آرام کنند.جمشید روی زمین غلت می زد و خاک گورستان را به سر و صورتش می پاشید.من جمشید را از روی زمین بلند کردم و او را در آغوش گرفتم و هر دو زار زار گریه می کردیم... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
خیلی جدی گفتم: " بله من دختر سرهنگ افشار رو دوست دارم و اونم منو می خواد. هر طور شده میرم تهرون و بعد از این که فارغ التحصیل شدم با او ازدواج می کنم. " دایی نصرالله از طرز بیان من خوشش نیامد. به عنوان نصیحت گقت: " مهم پدرته که راضیه. مادرت هم بالاخره مجبوره رضایت بده. فقط حواست رو جمع کن مه هوس رو با عشق اشتباه نگیری و یادت باشه اگه خواستی با او ازدواج کنی، باید خیلی چیزا رو زیر پا بگذاری. " از حرف های او سر درنمی آوردم و کم کم داشت حوصله ام سر می رفت. روز بعد دایی به شیراز رفت و من تصمیم داشتم خودم را برای رفتن به تهران آماده کنم. یک بار دیگر با پدر صحبت کردم و او هم تحت تاثیر گفته های دایی نصراِلله قرار گرفته بود و با تردید حرف می زد. می گفت با ازدواج من مخالفتی ندارد. ولی باید مواظب رفتارم باشم و کاری نکنم که زبانزد خانواده کاظم خان و بقیه فامیل شوم. به او قول دادم و قسم خودم درس را مقدم تر از هر چیز بدانم. قرار شد پدرم با یکی از آشنایان که سالها در تهران زندگی کرده بود و اکنون فرزندانش ساکن تهران بودند، درباره مسکن و محل زندگی من مشورت کند. گفتم: " جناب سرهنگ قول داده هر کمکی از دستش بربیاید، کوتاهی نکنه. " پدرم گفت: " اگر موضوع دخترش و ازدواج تو با او در میان نبود، کسی مطمئن تر از سرهنگ سراغ نداشتم، ولی چون ممکنه بعدا منت بزارن، صلاح نمی بینم. " گفتم: " بالاخره باید اول شهریور که امتحان ورودی دانشکده ها شروع می شه، تهرون باشم. " او هم حرفی نداشت و می گفت اگر قوامی از سفر برگردد، با من به تهران خواهد آمد. چنر روز بعد، روبروی یکی از رستوران هایی که محل توقف اتوبوس های مسافربری بود، بهرام را دیدم. با جیپ ضرغامی به استقبال یکی از اقوام آمده بود تا او را به قصرالدشت ببرد. از او گله کردم چرا نزد ما نمی آید. به شوخی گفت: " تو که این روزها سرت گرمه. " به او گفتم: " بالاخره پدر رو راضی کردم به تهرون برم. " از مادرم و دایی نصراهلل برایش حرف زدم. صحبت سرهنگ را پیش کشید و گفت: " همه جا پیچیده تو ناهیدو رها کردی و می خوای با دختر سرهنگ ازدواج کنی، ولی من باور نکردم. " پرسیدم: " چطور مگه؟ ما که به کسی چیزی نگفتیم. " بهرام به من خندید و گفت: " من حتی می دونم صبح روزی که سرهنگ و خونواده اش می خواستن برن، تو دنبال ماشی اونا دویدی و گریه کردی. " از تعجب داشتم دیوانه می شدم. ناگهان حسن دشتبان را دیدم شتابزده به طرف من می آید. آن قدر دویده بود که نفس نفس می زد. چند لحظه به من خیره شد. زبانش بند آمده بود و اشک در چشمانش جمع شده بود. می خواست مطلبی را به من بگوید ولی می ترسید. بی صبرانه گفتم: " بگو، چی شده؟ " من و من کنان گفت: " بهادرخان نزدیک آسیاب بالا حالش یه هم خورده. " دنیا در نظرم تیره و تار شد. من و حسن دشتبان با عجله سوار جیپ شدیم و به سمت آسیاب حرکت کردیم. بین راه حسن مرتب از خوبی و خوش اخلاقی پدرم حرف می زد. سرش داد کشیدم: " مگه پدرم مرده؟ راست بگو. " ساکت شد. چنان اعصابم ناراحت بود که می خواستم او را به بیرون پرت کنم. نزدیک آسیاب عده ای جمع شده بودند. بند دلم پاره شد. برایم راه با کردند. با عجله خودم را بالای سر پدر رساندم. کار از کار گذشته بود. یک لحظه..... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
به سختی آراممان کردند.اغلب کسانی که برای تشییع و تدفین آمده بودند،ما را تا خانه مشایعت کردند.عده ای برای ناهار ماندند و تعدادی هم به خانه هایشان برگشتند.مراسم سوم را در یکی از مساجد شیراز برگزار کردیم.خواننده ای که در سعادت آباد گل کرده بود،در همان مایه دشتی چنان قیامتی بر پا کرد که کم مانده بود از سوز جگر،قالب تهی کنیم.مادرم آن قدر به سر و صورتش زد که کارش به بیمارستان کشید.ما دیگر به نبود پدر فکر نمی کردیم.بیشتر اوقاتمان صرف مادر می شد که از دست نرود.در مراسم شب هفت که در گورستان دارالسلام و کنار قبر پدرم برگزار گردید،بار دیگر خاطره روز تدفین زنده شد و مادرم از هوش رفت.ترگل و آویشن و جمشید قبر را بغل گرفته بودند و با صدای بلند پدر را صدا می کردند.تازه باورمان شده بود پدر را از دست داده ایم.بالخره ما را آرام کردند و به خانه آوردند. آن شب مفصل تر از شبهای قبل،از مهمانانی که از راه دور و نزدیک آمده بودند،پذیرایی کردیم.بعد از صرف شام مهمانان از خدا برای ما طلب صبر و طول عمر کردند.غیر از دایی و زن دایی،دو خاله و عمه ام،ناهید و مادرش و بهرام و یکی دو تا از دوستانم،بقیه به خانه هایشان رفتند.ما تا نزدیک نیمه شب درباره بی وفایی دنیا حرف زدیم و سپس یکی بعد از دیگری خوابیدیم.قبل از خواب مسیب مرا به گوشه ای از حیاط برد.این طرف آن طرف را پائید بعد نامه ای از جیبش بیرون آورد و به من داد و گفت:»این نامه رو امروز صبح پستچی آورد.نخواستم جلوی مردم بهتون بدم...« نامه سیما بود.با این دلم از داغ پدرم مالامال از درد و غم بود،نامه را با اشتیاق باز کردم.سیما مرا تنها کسی خطاب کرده بود که بیش از همه دنیا برایش ارزش داشتم.از سفرش به شیراز نوشته بود و یادآور شده بود حتماً تا اوایل شهریور کلیه مدارکم را به دانشکده مربوطه ارائه دهم.در انتها نوشته بود وقتی به تهران برگشتم،انگار نیمی از وجودم را در شیراز جا گذاشتم.به تهرانی ها گفتم کسی در زندگی ام پیدا شده که به همه عالم می ارزد.فراموش نکن؛خودت گفتی خصلت یک عشایر وفای به عهد است. بعد از خواندن نامه،به روزگار ریشخند زدم.همچنان که در محوطه حیاط قدم می زدم،به خودم می گفتم:کدام عهد؟کدام پیمان؟چه عشقی؟دیگر خسرو مثل گذشته نیست من به وجود پدرم می بالیدم و به پشتیبانی او به خودم جرأت دادم به غریبه ای دل ببندم.دیگر برای من نه دلی مانده نه احساسی.با مرگ پدر چطور می توانم به خواهش دلم عمل کنم؟مگر می توانم مادرم،خواهرانم و تنها برادرم را رها کنم و به تهران بروم و به عشقم برسم؟کدام روحیه؟با کدام پشتیبان؟ ساعت از نیمه شب گذشته بود،همه در خواب بودند تنها کسی که چشم روی هم نگذاشته بود،من بودم.سکوت بر فضای خانه ماتم زده ما سایه افکنده بود.روی پله ها نشستم و به نقطه ای خیره شدم.خاطرات گذشته مثل پرده سینما از مقابلم می گذشتند:زمانی که بچه بودم و پدرم مرا روی اسب می نشاند؛دوران نوجوانی که تازه وارد دبیرستان شده بودم،زمانی که با پدرم به شکار می رفتیم و روزهایی که درباره سیما و ادامه تحصیل با او حرف می زدم. چقدر انعطاف نشان داده بود.چقدر خوب بود کاش با من آن همه مهربان نبود! به سیما فکر کردم و کاش سر راهم سبز نمی شد! با خودم می اندیشیدم:اگر بشنود پدرم مرده و همه آن وعده ها و قول ها و وفا به عهد ها را با خودش به گور برده،چه می کند؟چه می گوید؟ چاره ای نبود،باید برایش می نوشتم.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چسب‌های که جدیدا ساخته شده است و خارق العادست.👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌