eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
بهرام با حرفهای دو پهلو بیشتر مرا به شک و تردید می انداخت.میگفت:نمیدونم...بالا� �� �ره بعدا معلوم میشه...تا ببینیم قسمت چی میشه... روز پنجم عید مادرم از من خواهش کرد معرفت نشان بدهیم و به دیدن بهمن خان برویم. بر خلاف میلم برای اینکه او را بیشتر بشناسم و دخترش را ببینم پذیرفتم. همه حرفهای مادرم درباره زیبا دختر بهمن خان حقیقت داشت واقعا زیبا بود و محجوب.خانه قصر مانند بهمن خان و کلفت و نوکر تا اندازه ای جای خالی مادر را برای کیومرث پر کرده بود اما زیبا افسرده تر بنظر میرسید. حال و هوای جمشید برایم جالب بود.ظاهرا سرش پایین بود ولی گاهی دزدکی از گوشه چشم نگاهی به زیبا می انداخت. بهمن خان شیبانی میگفت:هر چه دارم از بهادرخان پدر خدا بیامرزت دارم.برای شما هر کاری بکنم کمه. سپس در قالب داستانی کوتاه سرگذشتش را که چگونه از خرده مالکی به همه چیز رسیده شرح داد و ادعا کرد ما را مثل پسر و دختر خودش دوست دارد و از هیچ کمکی دریغ نمیکند. آنچه مرا به فکر واداشته بود صمیمت مادرم با او بود. بخودم میگفتم حتما بهمن خان خیال دیگری دارد و میخواهد درآینده با مادرم ازدواج کند. زور بعد هر چه خواستم با مادرم حرف بزنم نتوانستم برایم مشکل بود.با اینکه خودم را توجیه میکردم که شاید اشتباه کنم نمیتوانستم بی تفاوت باشم. محبت بهمن خان و رفتار صمیمی مادرم با او شک برانگیز بود.بنظرم می آمد چیزی را از من پنهان میکند.با توجه به شناختی که از مادرم داشتم ممکن نبود به این راحتی انعطاف نشان دهد و با ازدواج من و سیما موافقت کند.به شک افتاده بودم.چاره ای نداشتم جز اینکه موضوع را با دایی نصرلله در میان بگذارم همان روز به خانه اش رفتم و هر آنچه از ذهنم گذشته بود برایش تعریف کردم. دایی هم حدسهایی زده بود گرچه اعتقاد داشت مادرم جوان است و ازدواجش ازنظر عرف و شرع هیچ مانعی ندارد ولی راضی نبود.با اینحال میگفت از هیچ چیز مطمئن نیست و ل***ی ندارد اوقات خودش را تلخ کند.از دایی پرسیدم:چرا شما با بهمن خان سرسنگین هستید؟ گفت:توقع دارم هر مطلبی که به خونواده ما مربوطه ابتدا با من در میون بذاره نه اینکه هر کار دلش خواست انجام بده. عصبانی شدم و گفتم:مگه کاری کرده یا چیزی گفته که بر خلاف اصول اخلاقی بوده؟ مرا به خونسردی دعوت کرد و گفت:نه وجاهت و غرور مادرت به او چنین جراتی نمیدهد.بیشتر بخاطر جمشید ناراحتم که تخم لق رو تو ذهنش شکسته و خودش پیشنهاد کرده دخترش رو میخواد به او بده. با بغض گفتم:فقط بخاطر اینکه میخواد شوهر مادر من بشه. آنروز دایی مرا دلداری داد و گفت:مطمئن نیستم. بخانه که برگشتم اوقاتم تلخ بود.مادرم بلافاصله فهمید.با تمسخر نگاهی به او انداختم و بدون اینکه چیزی بگویم به اتاقم رفتم.دلم میخواست به تهران برگردم.مادر با حالتی آشفته داخل شد و گفت:چیه؟چرا از دیشب تاحالا ناراحتی؟خب همونطور که تو برای خودت زن انتخاب کردی جمشید هم دختر بهمن خان رو میخواد چه عیب داره که عین برج زهرمار شدی..... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
گفتم:بخاطر جمشید نیست مادر.اگه مسئله دوستی با بهمن خان به جمشید ختم بشه هیچ عیبی نداره. یکمرتبه از کوره در رفت و گفت:پس چیه؟حتما فکر میکنی بمن نظر داره!مثل اینکه رفتی تهرون عقلت رو دزدیدن!پسر میدونی من کی هستم؟دختر محمد تقی خان!خیال میکنی جرات داره نگاه چپ بمن بندازه؟ با خوش زبانی ادامه داد:پاشو پسر بیخودی فکر و خیال نکن. حرفهایش بدلم نشست.خودم را سرزنش کردم چرا درباره او فکرهای ناجور به سرم زده بود.نه مادر من تو رو خوب میشناسم بنظر من اگه جمشید ادامه تحصیل بده بهتره. با تعریف از بهمن خان و دخترش گفت بهتر این است یکی مثل بهمن خان بالای سر جمشید باشد. تا حدی از ناراحتی بیرون آمده بودم ولی صد در صد ذهنم از آنچه حدس زده بودم پاک نشده بود. باالخره روز سیزدهم فرا رسید.غیر از ما که بخاطر مرگ پدر طبق آداب و رسوم تا یکسال از آنچه جنبه شادی و سرور داشت محروم بودیم اغلب مردم شهر به دشت و صحرا رفتند.بعضی ها هم برای احترام بما در خانه شان ماندند.بعدازظهر همان روز درباره برخی مسایل با مادرم صحبت کردم بمن قول داد به محض تعطیل شدن مدارس به تهران بیاید و درباره سیما با سرهنگ صحبت کند.میگفت برای خوشبختی من هر کاری از دستش بر بیاید انجام میدهد.منهم متعهد شدم بعد از پایان دوران تحصیل به شیراز برگردم و زندگی خوب و ارامی داشته باشیم. شب در میان بهت و حیرت مادرم دو قواره پارچه نایاب که سوغات فرنگ بود بمن داد تا به سیما بدهم و برای رضایت من گفت:البته قابل سیما را ندارد. آنهمه انعطاف چنان مرا شگفت زده کرده بود که مدتی ناباورانه به پارچه ها خیزه شدم و سپس صورتش را بوسیدم. گفت؟:نباید مانع چیزی شد که شرع مقدس اسلام حلال کرده. جمله اش حرف برانگیز بود ولی بروی خودم نیاوردم. روز چهاردهم هنوز هوا روشن نشده بود که در میان شور و هیجان مادر ترگل و آویشن و جمشید عازم تهران شدم. بعد از آشنایی با سیما این سومین بار بود شیراز را ترک میکردم دفعات قبل تعلق خاطرم به خانواده ام چنان بود که وقتی از شهر و دیارم دور میشدم نگران بودم ولی اینبار خوشحال بودم شیراز را ترک میکنم.شیراز دیگر مثل سابق نبود.در آنجا چیزی جز غم و غصه نصیبم نمیشد تصمیم گرفتم تعطیلات تابستان را د رتهران بگذارنم. نزدیک غروب بود که به تهران رسیدم.با اینکه خیلی خسته بودم اول بخانه سرهنگ رفتم آنها هم روز گذشته از شمال برگشته بودند.نمیدانم چه پیش آمده بود که سرهنگ بیش از گذشته مرا تحویل میگرفت.برخوردش صمیمانه تر شده بود.خانم هم مهربانتر بنظر می آمد.سیما که سابقا خجالت میکشید جلوی پدرش با من حرف بزند اینبار پر حرفی میکرد و هیجان زده بود بعد از تبریک و احوالپرسی برایم از شمال تعریف کردند که خوش گذشته و فقط جای من خالی بوده. آنشب بعد از خوردن شام دیگر اصرار نداشتم بخانه خودم برم همانجا خوابیدم.صبح زود که سرهنگ به اداره اش رفته بود سر میز صبحانه هدیه مادرم را به سیما دادم خوشحالی او بحدی بود که ناگهان فریاد کشید و گفت:هیچ چیز به اندازه اینکه مادرت منو قبول کرده و برام سوغاتی فرستاده خوشحالم نمیکرد.وقتی گفتم بعد از سال پدرم مدتی به تهران می آید خوشحالی سیما و مادرش بیشتر شد. بدون اینکه بزبان بیاوریم همه چیز حکایت از ان داشت بالخره من و سیما ازدواج میکنیم و دیگر هیچ مانعی در پیش نیست.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها افتتاح شد👇👇 https://eitaa.com/joinchat/819331137Ccc66733c46 کانال مادر سادات خالی نمونه👆🙏
✨﷽✨ 🔴شیطان کجاست ؟ ✍واقعا شيطان را در شهر نمی بينی؟ اينجاست و بیداد میکنه ما نمیبینیم _لابلای كم فروشی های بقال محل! _توی فحش های ركيك همسایه به همسایه _روی روسری بادبرده ی دختركان شهر! _روی ساپورت های بدن نما _مردانی که خودشان را مثل زن آرایش میکنند. ⬅️تو واقعا صدای خنده هايش را نمیشنوی؟ _لای موسيقی های تند ماشين ها _توی دعواهای بی انتهای پدر و پسر _توی بی احترامی به پدر ومادر _ بين جيغ های پيرزن مال باخته! ⬅️تو واقعا جولان دادنش را ميان زمين و آسمان نمی بينی؟ نمی بينی دنيا را چقدر قشنگ رنگ آميزی كرده و بی آنكه من و تو بدونیم"جاهليت مدرن" را برايمان سوغات آورده است؟ توی وجود من و تو چقدر شك و شبهه انداخته است؟ توی رختخواب گرم و نرمت موقع نماز صبح؟ زمان قايم كردن اسكناس هايت وقت ديدن صندوق صدقات؟ موقع باز كردن سايت های ناجور اينترنت؟ نفوذش را نمی بینی؟ میان تغییر لب و بینی و چهره انسانها و دست بردن در کار خدا ⬅️او همين جاست. هر جا كه حق نباشد. هر جا كه از یاد خداغافل باشیم چقدر به شيطان نخ می دهيم...!؟ ای مردم از گام های شیطان پیروی نکنید ،همانا او برای شما دشمنی آشکار است. (سوره بقره:آیه168) ‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
از صرف صبحانه سیما را به مدرسه رساندم.بین راه حرفهایی را که جلوی مادرش نمیخواست بگوید گفت و ادعا کرد در شمال بدون من به او خوش نگذشته است منهم گفتم که بدون او دیگر شیراز لطفی ندارد. سیما گفت:مادرم درباره ت با پدرم خیلی صحبت کرد و پدرم قبول کرد به شرط آنکه شیرازیا مخالفت نکنن. گفتم:درباره تو با مادرم زیاد حرف زدم و همینکه برات پارچه پیرهنی فرستاده دلیل بر رضایتشه. وقتی میخواست پیاده شود گفت از این به بعد دیگر خودم را در ان خانه غریب ندانم و بیشتر به آنجا بروم. از سیما که بگذریم برای بچه هادانشکده بخصوص ابراهیم دلم تنگ شده بود.انگار سالها از آنها دور بوده ام.دخترهای کلاس مرا برادر خود میدانستند و برای من هم آنها مثل خواهر بودند.واقعا محیط دانشکده مقدس بود.تعطیلات عید باعث شده بود دانشجویانی که شهرستانی بودند و به شهر خودشان رفته بودند با روحیه تازه برگردند.بعضی ها هم که ساکن تهران بودند و به شهرهای دیگه رفته بودند از مسافرتشان حرف میزدند.ابراهیم میگفت که حال مادرش خوب شده و آنقدر از شهرشان اهواز و مسافرهای نوروزی که به ابادان و خرمشهر رفته بودند تعریف کرد که هوس کردم در فرصتی مناسب سفری به جنوب داشته باشم.بعد از دانشکده بخانه رفتم آقای مفیدی دلش شور افتاده بود میگفت دیروز منتظرم بوده است.قبل از اینکه به آپارتمانم بروم برای عید دیدنی به طبقه پایین رفتم فروغ خانم با اینکه هنوز مادر برادر و خواهرانم را ندیده بود حالشن را پرسید.نیم ساعتی نشستم و سپس به طبقه بالا رفتم.همه چیز تمیز و گردگیری شده سرجای خودش قرار داشت.از اینکه چنی مستاجرهای خوبی نصیبم شده بود احساس خوشحالی میکردم .بعد از استراحتی کوتاه سراغ مجید پسر همسایه روبرو رفتم.از دیدن من خوشحال شد تنها بود پدر ومادرش برای دیدن برادر بزرگترش به پاریس رفته بودند. حالش را پرسیدم گفت:از اول فروردین تنها بودم و فقط مطالعه میکردم. تا پاسی از شب با هم بودیم و درباره آینده سیاست و دانکشده صحبت میکردیم.نظرش را درباره عشق پرسیدم با لبخندی پر معنی گفت:عشق؟نمیدونم یعنی تابحال تجربه نکردم. در همین لحظه زنگ آیفون گفت و گویمان را قطع کرد. آقای مفیدی مثل یک پدر مهربان برای شام دنبالم آمده بود.مجید با اصرار او را به آپارتمان دعوت کرد.برایش چای آورد و از او خواهش کرد شام را با ما بخورد.خیلی زود پذیرفت و برای اینکه به همسرش اطلاع دهد ما را تنها گذاشت.بعد از مدتی با ظرفی از غذا برگشت.قبل از اینکه مجید چیزی بگوید آقای مفیدی با خوشرویی گفت:اگه هدف اینه که ساعتی با هم باشیم پس فرصت غذا پختن نداریم باید حداکثر استفاده رو از وقت بکنیم. آقای مفیدی آدم جالبی بود.سی سال دبیری به او آموخته بود چگونه با جوانان دوست باشد و آنچه آموخته و تجربه کرده بود به آنان بیاموزد.با دقت وحوصله به حرفهایمان گوش میکرد و خیلی ساده و با متانت و بردباری جواب میداد. مجید معتقد بود نظر استاد مفیدی را درباره عشق بپرسیم. از همان روز بود که آقای مفیدی را استاد صدا کردم واقعا لقب استاد برازنده اش بود.بعد از مقدمه ای کوتاه درباره این که مشکل بسیاری از مردم در وهله اول این است که دوستشان بدارند.گفت:عشق تعریف واحد و مشخصی نداره عشق بیشتر نوعی جهت گیری و منش آدمیه که او رو با تموم جهان و نه با یه مشعوق خاص پیوند میده.استاد وقتی متوجه شد ما چیزی از حرفهای او نفهمیده ایم با بیانی ساده تر ادامه داد:آدم تا همه رو دوست نداشته باشه نمیتونه.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
یه نفر را بیشتر دوست د اشته باشه مثل آدمیکه میخواد نقاشی کنه ولی بجای اینکه هنر و فنش رو یاد بگیره میگه منتظر موضوع مناسبی برای نقاشیه و ادعا میکنه اگه موضوع رو پیدا کنه زیباترین نقاشی رو میکشه. استاد عشق را تقسیم بندی کرد گفت:عشق مادرانه و روابط مادر و فرزند به سبب ماهیت خاصی که داره بالاترین نوع عشق و مقدس ترین پیوند عاطفیه.دوم عشق برادرونه است یعنی همون احساس مسئولیت دلسوزی احترام و ارزوی زندگی بهتر برای آدما. استاد بعد از لبخندی پر معنی گفت:حالا درباره عشقی حرف میزنم که منظور شماست یعنی عشق زن و مرد یا بهتر بگم عشق پسر و دختر.این نوع عشق غالبا با محبتی شدید شروع میشه شتاب زده و توام با شور و هیجان و لذته.دو بیگانه با همه وجود سعی میکنن مانعی رو که تا اون لحظه بین آنها بوده از میون بردارن.اگر موفق بشن.احساس تبدیل به دلبستگی میشه که طبیعتا عمر اون دلبستگی کوتاهه چرا؟چون از همون ابتدا محبت از طریق تماس جنسی برقرار میشه و جدایی رو در درجه اول یه جدایی جسمی میدونن.وصل جسمانی براشون به معنی غلبه بر جداییه بهمین خاطر عشق زن و مرد گاهی فریبکارترین عشقاست. آنچه او گفت خلاصه ای از دهها کتاب بود استاد معتقد بود بحث د رمورد عشق احتیاج به هفته ها وقت دارد. از آن شب به بعد من و مجید راغب شدیم بیشتر در محضر استاد باشیم و حرفهایش را بشنویم. روزها و هفته ها به سرعت میگذشتند و من چنان در درس دانشکده سیما و خانواده اش و دوستانم غرق شده بودم که گاهی هویت خودم رو فراموش میکردم.رفته رفته سیما برایم تکلیف میعنی میکرد و در انتخاب لباس و ارایش موهایم نظر میداد با اینکه سلیقه او را قبول داشتم ولی حتی الامکان سعی میکردم از حریم سادگی و متانت تجاوز نکنم. رفت و آمد من بخانه سرهنگ د رحدی بود که کم کم با بیشتر فامیلهایشان آشناشدم.اقوام سیما برای من احترام خاصی قائل بودند.و چندین بار از من دعوت کردند.در جشنهایشان شرکت کنم ولی به بهانه های مختلف شانه خالی میکردم.سیما از این بابت دلخور بود برای جلب رضایت او قرار شد در جشن عروسی یکی از اشنایان نزدیکشان شرکت کنم بعد از ظهر یکی از روزها به اتفاق سیما کت و شلواری را که رنگ و دوختش به سلیقه او بود از خیاطی گرفتیم سر راه به خیاطی زنانخ رفتیم از لباسی که سیما سفارش داده بود خوشم نیامد ولی چیزی نگفتم.از چهره در هم رفته من متوجه شد لباسش مورد پسندم نیست با لبخند و خوش زبانی گفت:این جور لباسا فقط مخصوص مهمونیاست دیگه کم کم باید عادت کنی. حرفی برای گفتن نداشتم.از خیاطی بیرون آمدیم و سوار اتومبیل شدیم.در حال رانندگی ساکت بودم.ناگهان سیما با عصبانیت گفت :چیه؟چرا یکمرتبه اوقاتت تلخ شد؟ گفتم:چیزیم نیست. گفت:میدونم بخاطر لباسمه. گفتم:سادگی رو بیشتر دوست دارم. سیما با کنایه گفت:تو معتقدی کیسه ای سوراخ کنم و بندازم گردنم؟ گفتم:منظور من از سادگی کیسه نیست لباس باید در حد متعارف شیک و خوش فرم باشه نه اینکه بدن رو لخت و عریان نشان بده.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💠 ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ آیت ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ ﻗﻀﯿﻪ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺭﻩ! 🔸ﭘﺴﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﻮﻥ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺑﻌﺪ ﻓﻮﺕ "آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ" ﺳﻨﮓ ﺗﺮﺍﺵ ﻫﺎ ﯾﻪ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﺑﺮﺍﯼ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻥ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻦ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﻌﻈﻤﯽ ﺳﻨﮓ ﺗﺮﮎ میخوﺭﻩ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺳﻨﮓ ﺩﯾﮕﻪ مینوﯾﺴﻦ ﻣﺮﺟﻊ ﺗﻘﻠﯿﺪ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﺎﺯ ﺳﻨﮓ ﺗﺮﮎ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻩ 🔹ﺧﻼﺻﻪ ﻫﺮ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻦ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﺗﺮﮎ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻩ ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮ ﺍﺭﺷﺪ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ میرﻥ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﭼﯽ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﻢ⁉️ ✅ادامه ماجرای جالب👇👇 https://eitaa.com/joinchat/819331137Ccc66733c46
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه ایده آسون و قشنگ برای جمع کننده پرده 😍🙌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه برنج تون شفته شده از ترفند بالا استفاده کنید 🙌😃 • یه دونه نون تست بردارید و این ترفندو تست کنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
شیک موز شکلات پودر کاکائو 1 قاشق غذاخوری شکلات 1 قاشق غذاخوری به صورت خرد شده شیر 1 فنجان بستنی وانیلی 4 اسکوپ موز ۳ عدد متوسط شیر بستنی وانیلی و پودر کاکائو و موز را داخل دستگاه مخلوط کن بریزید و خوب هم بزنید تا کاملا با هم یکدست شوند بعد شکلات خرد شده را به مخلوط اضافه کنید و در حد دوبار خاموش و روشن کردن دستگاه آن را مخلوط کنید تا شکلات خرد شود نوش جان😍❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ ✅شفای بیماری چشم آیت الله بروجردی بوسیله گِل عزاداری سید الشهدا علیه السلام ✍بزرگ مرجع تقلید جهان تشیع حضرت آیة الله العظمی بروجردی (رضوان الله علیه) می‏ فرمودند :در بروجرد مبتلا به درد چشم سختی بودم هر چه معالجه کردم رفع نشد. حتی اطباء آنجا از بهبودی چشم من مایوس شدند. تا آنکه روزی در ایام عاشورا که معمولاً دستجات عزاداری به منزل ما می ‏آمدند، نشسته بودم اشک می ‏ریختم. درد چشم نیز مرا ناراحت کرده بود. در همان حال گویا به من الهام شد از آن گل هایی که به سر و صورت اهل عزا مالیده شده بود به چشم خود بکشم. مقداری گل از شانه و سر یک نفر از عزاداران به طوری که کسی متوجه نشود گرفتم و به چشم خود مالیدم. فوراً در چشم خود احساس تخفیف درد کردم. و به این نحو چشم من رو به بهبودی گذاشت تا آنکه بکلی کسالت آن رفع شد. بعداً نیز در چشم خود نور و جلائی دیدم که محتاج به عینک نگشتم.  در چشم معظم له تا سن هشتاد سالگی ضعف دیده نمی‏ شد و اطباء حاذق چشم اظهار تعجب نموده و می‏ گفتند : به حساب عادی ممکن نیست شخصی که مادام العمر از چشم این همه استفاده خواندن و نوشتن برده باشد باز در سن هشتاد و نه سالگی محتاج به عینک نباشد. 📚مردان علم در میدان عمل، سید نعمت الله حسینی، ج۱ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ ✍🏻10 صفت مومن در کلام گهربار حضرت امام رضا (ع) عقل شخص مسلمان تمام نيست، مگر اين ڪه ده خصلت را دارا باشد: ①از او اميد خير باشد، ②مردم از بدى او در امان باشند، ③خير اندڪ ديگرى را بسيار شمارد، ④خير بسيار خود را اندڪ شمارد، ⑤هر چه حاجت از او خواهند دلتنگ نشود، ⑥در عمر خود از دانش‌طلبى خسته نشود، ⑦فقر در راه خدايش از توانگرى محبوب‌تر باشد، ⑧خوارى درراه خدايش ازعزّت بادشمنش محبوب‌ترباشد ⑨گمنامى را از پرنامى خواهان‌تر باشد، ⑩سپس فرمود: دهمین و چيست دهمین؟ ✍🏻به او گفته شد: چيست؟ فرمود: احدى را ننگرد جز اين‌ڪه بگويد او از من بهتر و پرهيزڪارتر است. 📚«تحف‌العقول، صفحه 443» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌