#داستان آموزنده
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :
«ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.»
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین کره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 برای از بین بردن چربی های شکم تان روز خود را با آب لیمو شروع کنید
• این کار یکی از بهترین راههای درمانی برای چربی شکم است. اندکی آب لیمو را با آب گرم مخلوط کنید و به آن کمی نمک هم اضافه کنید. نوشیدن این مخلوط هر روز صبح باعث افزایش متابولیسم بدن و رهایی از آن تودهی شکمی میشود
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هنر_وخلاقیت😍😍😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 اگر به هر دلیلی داخل ماشین گیر کردید و توانایی خروج از آن را نداشتید میتونید از ترفند بالا استفاده کنید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
💛💛فروشگاه چادر مشکی💛💛
⭕️فروش ویژه #چادر مشکی با کیفیت فوق العاده و قیمت مناسب🤩
چادر های👇
🔹🔷ســـــــــاده🔷🔹
🔸🔶مـــــلــــــی🔶🔸
🔹🔷لــبــنــانــی🔷🔹
🔸🔶دانشجویی🔶🔸
🔹🔷بـحـریــنـی🔷🔹
بزن روی مدلی که میخوای😍👆
❌یه عالمه مدل دیگه هم داره پس همین حالا عضو شو همراه با چادر هدیه بدون قرعه کشی هم برنده شو👇
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
هدایت شده از .
⚫️با یک بار ضربه روی چادر مشکی کلی چادر مشکی با #هدیه بگیرید😍👇
⚫️
⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️⚫️
⚫️
⚫️ ⚫️⚫️⚫️⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️⚫️
⚫️⚫️⚫️⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️
⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به لطف علم مشكل خانوماى خانه دار هم حل شد 😁🙌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_121
کم کم به پانزدهم ژانویه نزدیک میشدیم یکبار دیگر کتابها و جزوه هایم را مرور کردم.صبح پانزدهم بعد از اینکه
سیما برایم دعا کرد در امتحان موفق شوم سرهنگ مرا تا یونیورسیتی رساند.ما 42 نفر از کشورهای مختلف بودیم
که باید امتحان میدادیم تا درجه تحصیلی مان مشخص شود.
دلهره و اضطراب تا زمانیکه اوراق امتحانی پخش نشده بود ادامه داشت.سوالات 4 جوابی بودند فکر نمیکردم امتحان
تا این حد آسان باشد.زمان امتحان 3 ساعت بود اما در مدتی کمتر از دو ساعت غیر از دو سه سوال که مطلبش برایم
تفهیم نشده بود تقریبا به همه سوالات جواب دادم و اطمینان داشتم پاسخ ها صحیح است.یکبار فهرست وار آنچه را
عالمت زده بودم چک کردم و از سالن خارج شدم.
بعد از حدود 8 ماه مطالعه وقتی پایم را که به آپارتمان گذاشتم نفس راحتی کشیدم.سیما بی صبرانه منتظر خبر در
مورد امتحانم بود وقتی به او گفتم هرگز تصور نمیکردم به این راحتی از عهده امتحان بر بیایم از خوشحالی مرا در
آغوش گرفت مادر سیما هم بمن تبریک گفت.
یک هفته بعد از طریق نامه بمن اطلاع دادند برای سال سوم پزشکی پذیرفته شده ام و از اول فوریه میتوانم سر
کالس بنشینم.
خوشحالی من سیما و مادرش سرهنگ و حتی سیاوش که تازگی ها خیلی بی قید و بند شده بود حد و حساب
نداشت.سرهنگ یک مهمانی ترتیب داد و عالوه بر دکتر و خانواده اش دو نفر از اعضای سفارت و خانواده هایشان
هم دعوت شدند.دکتر بمن تبریک گفت و من بخاطر راهنمایی ها و تشویقهای او صمیمانه تشکر کردم.آن شب بار
دیگر مخلوطی از آنچه در باغ مارشال درست کرده بود بخورد من و سیما داد.ذوق موفقیت در امتحان باعث شده بود
از نوشیدن امتناع نکنیم.وقتی برای صرف شام سر میز حاضر شدیم ناگهان خانم دکتر رو به سیما کرد و گفت:چند
روز پیش لیدا و البرت شام خونه ما بودن من براشون قرمه سبزی درست کرده بودم خیلی خوششون آمد.آلبرت
سراغ تو رو گرفت میگفت اگر تو رشته سینما به خصوص بازیگری ادامه تحصیل بدی موفق میشی.
سیما که میدانست من از آلبرت و اینجور حرفا خوشم نمیاد موضوع صحبت را عوض کرد ولی من واقعا ناراحت شده
بودم.تصمیم گرفتم به نحوی با آقای تدین با خود آلبرت و لیدا تماس بگیرن و بگویم آنها حق ندارند برای سیما
تکلیف معلوم کنند.
وقتی مهمانان رفتند سیاوش که در مشروب خوری زیاده روی کرده بود حالش بهم خورد.سیما هم دست کمی از او
نداشت با همان لباس مهمانی روی تخت ولو شد.منهم سرم از درد داشت میترکید.از خودم بدم آمده بود چرا بر
خالف میلم تن به چیزی میدهم که دوست ندارم.
سیما لحظه به لحظه حالش بدتر میشد.بسختی زیر بغلش را گرفتم و به دستشویی بردم و و چند مشت آب به
صورتش زدم.خودم هم صورتم را شستم و به اتاق برگشتیم.سرهنگ و خانم هم بیهوش تر از بقیه به اتاقشان رفته
بودند اگر خانه را غارت میکردند یا آتش میگرفت جز من هیچکس متوجه نمیشد.
برای سیما شربت آب لیمو درست کردم و به خوردش دادم.مدتی طول کشید تا حالش بهتر شد.دست او را گرفتم و
با حالتی درمانده گفتم:سیما تو رو خدا بیا جدی تصمیم بگیریم دیگه لب به این باده لعنتی نزنیم.دیگه به خواهش و
تمنا و اصرار هیچکس توجه نکنیم حتی اگر از ما برنجن.
سیما در حالیکه نای حرف زدن نداشت و کلمات را نمیتوانست خوب ادا کند گفت:باشه...هر چی تو بگی...دیگه
نمیخورم.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_123
ت فیلم و فیلمسازان،باعث شد حداقل هفته ای یک بار به سینما برویم.با اینکه روزهای اول برای رفتن به سینما
اشتیاق نداشتم ولی پس از تماشای چند فیلم خوب از فیلمسازان مشهور دنیا،هر وقت سیما فیلمی را پیشنهاد
میکرد،با کمال میل میپذیرفتم.
با فرا رسیدن ماه مارس که مطابق با ماه اسفند ماه بود،بوی عید نوروز هم در لندن به مشام میرسید.با اینکه قرار بود
در آیام عید و تعطیلی سفارت،سری به ایران بزنیم،ولی به خاطره درس و دانشکده و بیشتر نارضایتی سیما،مسافرت
من منتفی شد.
پنج روز بیشتر به فروردین نمانده بود.آن روز که از دانشکده برگشتم،سیما برخالف هر روز به استقبالم نیامد،با
رنگ پریده ولی خوشحال و خندان،روی کاناپه ولو شده بود.مادرش هم خوشحال به نظر میرسید،و لبخند از لبانش
دور نمیشد،از نگاه پر معنی سیما و لبخند مادرش متوجه شدم حدس و گمانم مبدل به یقین شده و سیما حامله است.
از آن روز حال و هوای زندگیمان عوض شد سیما چون احساس مادری پیدا کرده بود،تا حدودی از آن شهر و سر
مستی افتاده بود و بیشتر به روز تولد فرزندمان فکر میکرد.
با فرا رسیدن اول فروردین،دید و بازدید آنهایی که میشناختیم و یا تازه با ما آشنا شده بودند،شروع شد.
اولین خانواده ای که سرهنگ و خانم برای گفتن تبریک سراغشان رفتند،خانواده ی سفیر بود.بعد از آن همه به
دیدن دکتر رفتیم و سپس تا یک هفته،یا هر شب مهمان داشتیم یا مهمانی میرفتیم.
ولی آنچه فراموشم نمیشد،شیراز بود و مراسم عید آنجا و مادرم و ....باألخره تصمیم گرفتم بعد از آن همه مدت
،برای مادرم نامه ای بنویسم.
یک روز به تنهایی به )هاید پارک( رفتم و در گوشه ای خلوت،روی یکی از نیمکتها نشستم و بی توجه به
اطرافم،شروع به نوشتن نامه کردم.
ابتدا میخواستم نامه را برای مادرم بنویسم ولی وقتی یادم آمد او به من دهان کژی کرد و به همسری بهمن خان در
آمد و با داشتن فرزندانی مثل من،جمشید،ترگل و آویشن حامله ٔ شد پشیمان شدم و نامه را به جمشید و دو خواهرم
نوشتم:
)جمشید جان،ترگل و آویشن عزیزم.
با سالم امیدوارم در هر مرحله از زندگی هستید موفق باشید و به قول حافظ
)در کنار آب رکن ابعاد خوش نسیم شیراز(دلتان خوش باشد.
دست تقدیر عشق یا نمیدانم چه چیز،بین من و شما و دوستان و اشنایانم فاصله انداخت،فاصله ای که قابل پیش بینی
نبود..
غرض از نوشتن نامه این نیست که جویای حال شما باشم یا شما را از حال و احوال خودم با خبر کنم فقط میخواهم
بگویم آنقدرها هم بی وفا نیستم که همه چیز را فراموش کنم.مرگ پدر در درجه ی اول و بعد عشق من به سیما و
زیاد طلبی مادرمان و جایگزین کردن کس دیگری به جای پدرمان، باعث آن جدایی شد.
و یا شاید بازی سرنوشت بود که از هم جدا شدیم.برادر و خواهرم.
خوشبختی و بدبختی یک اصل ریاضی با تعریفی واحدی نیست که در هر زمان و مکان همان مانعی خاص خودش را
داشته باشد.هر کس از دیده خودش میتواند خوشبختی یا بدبختی را تعریف و تفسیر کند...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_122
روز بعد ساعتی درباره مشروب و مضرات آن صحبت کردیم و باالخره سیما را متقاعد کردم مشروبات الکلی را از
زندگی مان خارج کنیم.
1فوریه ی 1967،مطابق با1346 دوازدهم بهمن ،به دفتر یونیوریستی رفتم و بعد از تشکیل پرونده و پرداخته
شهریه ٔ و صدور کارت شناسایی،به یکی از کالسهای سال سوم معرفی شدم.
کالس گنجایش بیش از سی و دو نفر را نداشت.شانس آوردم که هنوز برای یک نفر جا بود.
روز اول برایم خیلی سخت بود،گویی به سر زمین ناا شناخته ای قدم گذاشته ام.دانشجویان پنج ماه قبل از من با
یکدیگر آشنا شده بودند.
من مثل مجسمه ای بی روح روی نیمکت نشستم و به آنچه که استاد روی تخته مینوشت،خیره شدم.
حتی یک جمله از آنچه بین شاگردان و استاد ردّ و بدل میشد،نمی فهمیدم.
جای من در آخرین ردیف کلاس،کنار یک پسر انگلیسی بود که اصلا توجهی به من نداشت.حتی نیم نگاهی به من
نینداخت.داشتم دیوانه ٔ میشودم.وقتی زنگ ساعت دوم را زدند و دانشجویان به محوطه ی بزرگ دانشکده
ریختند،من مثل کسانی که دزدکی به مکانی ناا امن آمده باشد،آهسته آهسته خودم را کنار پنجره ی راهرو رساندم، و
از آنجا به تماشای بچهها که در هم میلولیدند،مشغول شدم.ناگهان دستی روی شانهام حس کردم.وقتی
برگشتم،جوانی سیه چهره که بیشتر به هندیها شبیه بود،به فارسی پرسید:
-ایرونی هستی؟
از اینکه یک هم صحبت پیدا کرده بودم،خوشحال شدم.گفتم:
-بله ایرونی هستم.
خودش را عثمان مباشر اهل پاکستان معرفی کرد.من هم نام خود را به او گفتم.
در مدت کمتر از ده دقیقه فهرست وار توضیح دادم چگونه وارد یونیورسیتی شدم.عثمان گفت:
-روز اوله کم کم عادت میکنی.
از درس،کتاب،و طریق ی تدریس پرسیدم،راضی بود.میگفت چون از عهده ی امتحان ارزشیابی بر آمده ام،مشکلی
ندارم.
زنگ آخر من و عثمان کنار هم نشستیم.وجود او باعث شده بود کمی آرامش پیدا کنم و مطالبی را که استاد درباره ی
لوز المعده و ترشح انسلین برای سوخت و ساز قند خون تدریس میکرد،کامال میفهمیدم.
عثمان به نظرم میآمد پسر خوبی باشد.وجودش در روحیه ی من بی تاثیر نبود.در مدتی کمتر از یک ماه،به کمک او با
محیط دانشکده آشنا شدم و در همان مدت کوتاه ،برای اساتید و حتی دانشجویان معلوم شد که از استعداد خوبی
برخوردارم.
زمان دانشکده از هفت و نیم صبح تا یک بعد از ظهر بود.بعد از ساعت دو،به خانه میرسیدم.
روزهای اول سیما صبر میکرد تا ناهار را با هم بخوریم،ولی رفته رفته از آنچه میخوردند،برای من کنار
میگذاشتند.بعد از صرف ناهار و کمی استراحت،دو ساعت مطالعه میکردم.البته گاهی هم با سیما به گردش میرفتیم.
مطالعه ی سیما بیشتر حول و حوش مجالت هنری و کتابهایی درباره ی سینما و فیلم و هنر پیشگی دور میزد.و هر
چه مطالعه میکرد،برای من شرح میداد.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک ایده جالب برای سرو غذا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یه ترفند برای تمیز کردن لکه های سخت روی اجاق گاز👌
🔻 فقط کافیه دستمالی را آغشته به سرکه نمایید و به طور کامل به سطح اجاق گاز بمال، بهتر است از شب تا صبح پارچه روی لکه بماند تا لکه ها ضعیف و پاک شوند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📝به نقل از راوی:
شنيدم امام صادق عليه السلام در حالى كه دستش را به آسمان برداشته بود مى فرمود:
پروردگار من! هرگز مرا چشم به هم زدنى به خودم وا مگذار، نه كمتر از آن و نه بيشتر.
ابن ابى يعفور مى گويد: بى درنگ اشك از گوشه هاى محاسنش جارى شد.
سپس رو به من كرد و فرمود:
اى پسر ابى يعفور! يونس بن متّى را خداوند عزّوجلّ كمتر از يك چشم بر هم زدن به خودش وا گذاشت و در نتيجه، آن ترك اولى را مرتكب شد. عرض كردم: خداوند خيرتان دهد!
آيا آن ترك اولى او را به حد كفر رساند؟ فرمود: نه، امّا مردن در آن حال هلاكت است!
📙الكافی، ج۲، ص۵۸۱
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 میوه ها در یخچال به دلیل رطوبت کپک میزنند !
• برای حل این مشکل یک قطعه اسفنج را در جا میوه ای قرار دهید تا رطوبت و آب ها را جذب کند و از کپک زدگی جلوگیری کند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴زنی که به دخترها حمله میکرد😨
برای #دانشگاه، به شهر دیگه رفتم، خابگاه گیرم نیومد و مجبور شدم #واحد آپارتمانی از یک زوج اجاره کنم، از نظر مالی مشکلی نداشتم ولی تنهایی اذیتم میکرد...چون #دختر بودم دلشون برام سوخت و طبقه بالای #خونشون رو اجاره کردم، شبای اول خوب بود ولی ساعت از ۲ که رد میشد، #صداهای عجیب غریبی پخش میشد تا این که اون شب ناگهان😩
دستهای ظریفی..
✨ادامه داستان👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
#پندانه
✅مادر شوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت : تو توانستی در عرض سی روز پسرم را ملتزم به خواندن نمازهایش کنی؛ کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم ! و اشک در چشمانش جمع شد ... عروس جواب داد : مادر داستان سنگ و گنج را شنیده ای ؟ می گویند سنگ بزرگی راه رفت و آمد مردم را سد کرده بود، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد، با پتکی سنگین نود و نه ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد. مردی از راه رسید و گفت : تو خسته شده ای، بگذار من کمکت کنم ...
💫مرد دوم تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست، اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجه هر دو را جلب کرد. طلای زیادی زیر سنگ بود ! مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود گفت : من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است! مرد گفت : چه می گویی من نود و نه ضربه زدم دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی ! مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند. مرد اول گفت : باید مقداری از طلا را به من بدهد ، زیرا که من نود و نه ضربه زدم و سپس خسته شدم. و دومی گفت : همه ی طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم.
💫قاضی گفت : مرد اول نود و نه جزء آن طلا از آن اوست، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن از آن توست. اگر او نود ونه ضربه را نمیزد، ضربه صدم نمی توانست به تنهایی سنگ را بشکند.و تو مادر جان سی سال در گوش فرزند خواندی که نماز بخواند بدون خستگی ... و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم ! چه عروس خوش بیان و خوبی ، که نگذاشت مادر در خود بشکند و حق را تمام و کمال به صاحب حق داد. و نگفت : بله مادر من چنینم و چنانم، تو نتوانستی و من توانستم ...این گونه مادر نیز خوشحال شد که تلاشش بی ثمر نبوده است . اخلاق اصیل و زیبا از انسان اصیل و با اخلاق سرچشمه می گیرد. جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حق خود می دانند کم نیستند اما خداوند از مثقال ذره ها سوال خواهد كرد.
✅پیامبر اکرم (ص) فرمودند: "کامل ترین مؤمنان از نظر ایمان کسی است كه اخلاقش نیكوتر باشد و خوشرویی دوستی و محبت را پایدار می کند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🔴ذکر "لاحول و لا قوة الا بالله"
ذکر شریف《لا حول و لا قوة الا بالله》 را
تأثیری است شگفت در برآورده شدن حاجت
و باز شدن روزی. این ذکر دارای خاصیت هایی
بسیار است.
حضرت صادق علیه السلام که فرموده است:
تعجب می کنم از کسی که مال و متاع دنیایی
می خواهد و به این کلمه [ ذکر لا حول ] پناه
نمی برد!
همچنین از امام صادق علیه السلام نقل است
که هر کس روزی صد بار این ذکر را بر زبان آورد،
حق تعالی هفتاد نوع بلا را از او دفع می کند که
کم ترین آن ها فقر و غم است. و نیز فرموده
است که هر کس صد بار این ذکر را بگوید، فقر
او را در نمی یابد.
📚 باقیات صالحات شیخ عباس قمی، ص۷۹۶
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#حکایت آموزنده
✨﷽✨
✅حكمت های خدا
✍حضرت موسی عليه السلام فقيری را ديد كه ازشدت تهيدستی، برهنه روی ريگبيابان خوابيده. چون نزديك آمد او عـرض كرد : ای موسی ! دعا كن تا خداوند معاش اندكی به من بدهد كه از بی تابی، جانم به لب رسيده است.
حضـرت بـرای او دعا كـرد و از آنجا برای مناجات به كوه طور رفت . چند روز بعد ، حضرت موسی عليه السلام از همان مسير باز میگشت ديد همان فقير را دستگير كردند و جمعيتی هم اجتماع نموده انـد، پرسيد: چه حادثه ای رخ داده است؟
گفتند: تا به حال پولی نداشت، تازگی مالی بـدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجويی نمـوده و شخصی را كشتـه. اكنون اورا دستگير كردهاند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند
خداوند در قرآن می فرمايد: اگر خدا رزق را برای بنـدگانش وسعت بخشد، در زمـين طغيان و ستـم میكنند. ولو بسط الله الرزق لعباده فیالارض. آیه ۲۷ سوره مبارکه شوری. پس حضرت موسی عليـه السلام به حكمت الهی اقرار واز خواهش خود استغفار نمود
📚 حكايت های گلستان ،ص ۱۶۱
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش بافت مو 😍👱🏻♀️✨
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بادمجان_پیتزایی
بادمجان رو پهن برش بزنید، روش مواد دلخواهتون و پنیر پیتزا بریزید و بذارید داخل فر😋
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدل موی گوجهای با فرق وسط 👱🏻♀️💕
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢مار پیتون میمون شکار کرده و میمون های دیگه سعی میکنن ميمون شکار شده را نجات بدن...!!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_124
من در لندن هستم چون به وصال معشوق رسیدهام و برای رشد و موفقیتی اجتمایی بیشتر در بهترین دانشگاه لندن
تحصیل میکنم،خودم را خوشبخت میدانم ولی نمیدانم دیگران در مورد من چه فکری میکنند یا آینده برای من چه
میخواهد.شاید بپرسید چرا لندن؟
دستانش مفصل است و شنیدن آن در زندگی شما تا ٔثیری ندارد.حداقل تا چهار سال دیگر،یعنی تا پایان دوره ی
پزشکی،در لندن میمنم.انتظار نامه نداشته باشید.من هم انتظار جواب ندارم.حتما میخواهید علتش را بدانید.مگر نه بر
این باورید که من بی وفا هستم و دختری از سر زمین بیگانه بین ما فاصله انداخته و به سر زمینی بیگانه تر برده؟باید
بگویم حق با شماست پس چرا با نوشتن نامه نمک به زخمتان بپاشم؟و شما چه دارید بنویسید؟
از بردار یا خواهر ناا تنیام که تازه به دنیا آمده؟از ازدواج جمشید یا از خواستگارهای ترگل که حتما یکی از بستگان
بهمن خان خواهد بود؟اینها غیر از اینکه مرا ناراحت کند،ثمر دیگری ندارد.
به هر حال سال نو را به شما تبریک میگویم و برایتان آرزوی موفقیت میکنم.در خاتمه باید بگویم یک وجب از خاک
ایران را با همه ی اروپا عوض نمیکنم به تعبیر من اروپا بهشتی است که پایههایش روی جهنّم است.
. 1347/1/7خسرو
برای پست نامه،به ابتدای خیابان)برامبتون(رفتم که رو به روی در ورودی هاید پارک بود رفتم.بار دیگر نامه را مرور
کردم،ولی یک مرتبه پشیمان شدم.
به خودم گفتم:-این نامه به غیر از اینکه آنها را به فکر و خیال بپندارد،فایده ی دیگری ندارد،.حتی ممکن است از
طریق وزارت امور خارجه،آدرس سرهنگ را پیدا کند و شاید هم به لندن بیایند و باعث اختالف من و سیما بشوند.
به این نتیجه رسیدم به کلّ قید شیراز را بزنم.نامه ای را که نوشته بودم، پاره پاره کردم و داخل زباله دانی کنار
خیابان انداختم و به خانه برگشتم.
سیما خیلی زود متوجه افکار درهم من شد برایم چای آورد و کنارم نشست و بعد از اینکه چند لحظه به من نگاه
کرد،پرسید:
-چیه؟امروز پکری؟
گفتم:
-چیزی نیست،کمی خسته ام.
سیما با لبخند پر معنی گفت:
تو هر وقت خسته میشیً یا عصبانی هستی،من میفهمم.ناراحتی تو با دفعات قبل خیلی فرق دارد.
آنقدر اصرار کرد،تا باألخره موضوع نامه را برایش گفتم.
اول باور نکرد که نامه را پاره کرده ام.با چهره ای گرفته گفت:
-من که حرفی ندارم تو با شیراز تماس داشته باشی،دیگه چرا دروغ میگی؟
به شوخی گفتم:
-هر کسی به تو گفته استعداد هنر پیشگی داری،دروغ گفت،چون تو،نقش یک آدم خوشحال رو نمیتونی بازی کنی.
به قهر از اتاق خارج شد و در را محکم بست.
در حالی که از رفتار بچگانهاش عصبانی شده بودم،دنبالش رفتم.ناخود آگاه کمی صدایم را بلند کردم و گفتم:....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_125
اولا که خودم میدونم باید چی کار کنم.ثانیا هیچ ل***ی نداره که به تو دروغ بگم با اینکه دلم برای شیراز تنگ
شده ولی خودم نخواستم با اونا تماس داشته باشم چون میدونستم تو با هر نامه ای اینطور زندگی رو تلخ میکنی.
سیما در حالی که قطرات اشک بر روی مژههایش نشسته بود گفت:
-برای اینکه میترسم میترسم تو با کوچیکترین اختلاف برگردی و به شیراز بری.
از افکار او خندهام گرفته بود.گفتم:
-نترس من متعلق به تو هستم.یعنی متعلق به خانواده ی سرهنگ افشار هستم.برای من دیگه شیراز مرد.
وقتی آخرین امتحان سال سوم را دادم،سیما سه ماهگیاش را پشت سر گذشته.سه چهار روز از شروع تعطیلات
نگذشته بود که سرهنگ به من پیشنهاد کرد که در صورت تمایل،به عنوان متصدی دبیر خانه در سفارت مشغول به
کار شوم.
آنقدر از بی بر نامگی و علافی بی زار بودم که بالفاصله پذیرفتم و از او تشکر کردم.
روز بعد به اتفاق سرهنگ به سفارت رفتم.طبق قرار قبلی،سفیر ما را به حضور پذیرفت:
-سرهنگ تعریف شما را زیاد کرده،ظاهراً جوان وارسته ای هستین.با این که میدونم آنچه که لازم بود،جناب
سرهنگ شرح داده،ولی خواهش میکنم اموری را که به شما واگذار میشه رو جدی بگیرین.
سپس به آقای حیدری که قرار بود در غیاب او کارهایش را انجام بدم،دستور داد در این یک هفته ای که حضور
دارد،مرا با وظایفم آشنا سازد.
از سفیر تشکر کردیم و به اتاق سرهنگ برگشتیم.پس از نوشیدن چای،با آقای حیدری به دبیرخانه رفتیم.کار
مشکلی نبود.
اغلب مراجعه کنندگان که کارشان به دبیرخانه مربوط میشد،دانشجویانی بودند که از دانشکدهشان تأییدیه ی ارز
دانشجویی میآوردند و من باید آنها را شماره میزدم،و در دفتر وارد میکردم و به امضائ مسئولین میرساندم.عده ای
هم برای تمدید گذرنامه،گذرشان به سفارت و در نهایت دبیرخانه میافتاد.
سه چهار روز بیشتر طول نکشید که همه چیز را یاد گرفتم.آقای حیدری از هوش و استعداد من نزد سرهنگ و سفیر
تعریف کرده بود و معتقد بود با وجود من،کار دبیر خانه هرگز لنگ نمیماند.
بیش از یک ماه از شروع کار من در سفارت نگذشته بود که یک روز جوانی،تقریبا هم سنّ و سال خودم،با آرایش و
لباس ساده،چند ضربه به در زد و داخل شد.
خیلی مو ٔدب،با لحن بچههای جنوب شهر تهران،دستش را روی سینهاش گذشت و سلام کرد،برایش نیم خیز شدم
و اشاره به مبل رو به رو کردم که بنشیند.
با همان ژست از من تشکر کرد و با چهره ای مضطرب و درمانده،سراغ آقای حیدری را گرفت.وقتی با خشرویی و
لبخند گفتم ایشان به ایران رفته اند و تا مدتی بر نمیگردند،چشمانش از خوشحالی برق زد.
.قبل از اینکه چیزی بپرسم گفت:
-آقای حیدری که آدم سختگیر_معذرت میخوام_کار راه اندازی نبودند.از برخورد گرم شما معلومه آدم خوبی
هستین.
گفتم:
-مشکل شما چیه؟سرش را پائین انداخت و دستی به موهای کوتاهش کشید....
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_126
ناگهان نگاهش به یکی از کتابهای دانشگاهی روی میز افتاد.گفت:
-شما هم دانشجو هستین؟
گفتم:-بله.)رویال یونیورسیتی(پزشکی میخونم...
گفت:
-من هم )رویال سنترال(رشته ی مکانیک میخونم،سال دوم میخونم،متأسفانه مدتیه ارز دانشجویی من قطع شده.
با تعجب گفتم:
-اگه قبال استفاده میکردی و از دانشکده تأییدیه میآوردی،دلیلی نداره که ارز دانشجوییت قطع شه.
با توجه به اینکه دانشجویانی که از ارز دانشجوییی استفاده میکردند پرونده داشتند،نام او را پرسیدم پروندهاش را از
فایل که به حروف الفبا مرتب شده بود،بیرون کشیدم.
وقتی نگاهم به نامه ی آفیس و رونوشت حکم محکومیت او بخاطر حمله به پلیس اسکاتلند یارد افتاد،گفتم:
-خوب معلومه با این نامه ارز دانشجوییت قطع میشه.حاال من نمیدونم چرا به پلیس حمله کردی؟
بلند شد با حالتی ناراحت و ناا امید میخواست اتاق را ترک کند خیلی مایل بودم کمکش کنم،چون از او خوشم اومده
بود.و خواست از در خارج شود که از او خواهش کردم بنشیند.سپس گفتم:
-من هر کمکی از دستم بر میبیاد برات انجام میدم حتی حاضرم نزد سفیر وساطت کنم.حالا بگو چی کار کردی؟
بعد از چند لحظه سکوت با همان لهجه ی غلیظ تهرانی گفت:
-واهلل نمیدونم چطور بگم.
گفتم:
-منو مثل یک دوست بدون قول میدم همه ی حرفا،بین خودمون بمونه.اگرم بدونم برای اینه که راهی پیدا کنم تا
بلکه مشکلت حل شه.
گفت:-با یه آمریکائی دعوا کردم،....مزاحم یکی از دخترای دانشجوی ایرانی شده بود.
خواهش کردم آنچه که برایش اتفاق افتاده،واضح تر توضیح دهد.
بعد از نوشیدن چای که پیشخدمت آورده بود،گفت:
-)رویال سنترال(چند دانشکده دارد.تو دانشکده ی پرستاری،چند ماه پیش،یه آمریکائی مزاحم دختر ایرانی میشد و
چون نمیخواستم به دخترای ایرانی اهانت بشه،با امریکایه ی گالویز شدم.او به من حمله کرد.من هم تا میخورد
حالش رو جا میآوردم.
دعوا از محوطه ی دانشکده به خارج کشیده شد.پلیس مداخله کرد و چون میخواست به پشتیبانی از او در
بیاید،عصبانی شدم و هلش دادم.به خاطره اینکه آرنجش زخم برداشته بود،یه ماه به زندان افتادم.
چیزی نمانده بود که از دانشکده اخراجم کنن ولی باألخره با شهادت چند دانشجوی انگلیسی که شاهد بی تقصیری
من بودن،به خیر گذشت..
فقط نمیدونم چرا این نامه از طرف هم آفیس به سفارت فرستاده شد؟
آقای حیدری میگفت،از سال تحصیلی آینده،ارز دانشجویی من قطع میشه،ایشان تأییدیه دانشکده ی مرا قبول
نکردند.
از او خیلی خوشم آماده بود.از این که نسبت به آن دختر ایرانی تعصب نشان داده بود،به او آفرین گفتم،و افزودم:...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
جالبه بدونید که قرمزی مداوم مویرگهای چشم نشانه کمبود ویتامین C است که باید آن را جدی بگیرید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید با قوطی شیرخشک و کارتن چه مبلی درست کرد، عالیه برای اتاق بچه ها 😍🙌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
💎بزرگترین تولید کننده دستبند های مذهبی و اسپرت💎
✨با جدیدترین و متنوع ترین متود های روز
💍متنوع ترین انگشتر های زنانه و مردانه
با بهترین #کیفیت و #کمترین قیمت
✅کافیه ببینید چه #مداحان و #بازیگرهای معروفی از اینجا خرید کردند👇☺️
http://eitaa.com/joinchat/1920860161Ce56d8dc149
✨در بزرگترین هنرکده حکاکی ایران👆