#حکایت
حکایتی زیبا درباره حق الناس حتما بخونید
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ
ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ .
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ،
که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد !
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ
ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد
فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود.
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ .
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ.
ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند:
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .
ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و....
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید .
ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ.
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ
ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ !
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید:
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ
ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ...
ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست
ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور
هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌹چند_خط_تلنگر🌹
ای فرزند آدم:
💟⇦•از تاریکی شب میترسی،
اما از عذاب قبر چرا نه؟
✳️⇦•در جنت میخوای داخل شوی
اما در مسجد چرا نه؟
✴️⇦•رشوه میدی
اما به یک فقیر غذا چرا نه؟
⇦•کتاب های متنوع جهان را میخوانی
اما قران پاک را چرا نه؟
💭⇦•برای قبولی در امتحانات دنیوی
تمام شب بیداری میکشی
اما برای امتحان آخرت آمادگی چرا نه؟
شب تا صبح ساعتهاباذوق وشوق بازی فوتبال وفیلمهای آنچنانی تماشا می کنی اما برای نماز وقت و ذوق وشوق چرا نه ؟؟
👌خداوند مراقب اعمال ماست
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚بخشش گناهان در جمعه
برای استغفار و توبه، شب و روز جمعه فرصتی بسیار طلایی است که انسان میتواند بیشترین و بهترین بهره را از آن ببرد. روایات بسیار نابی درباره بخشش گناهان در روز جمعه وارد شده است که به نمونههایی اشاره میشود:
بخشش گناه امت محمد(ص)
مُعَلّی بن خُنَیس میگوید که امام صادق (ع) فرمود: "اگر یکی از شما روز جمعه را درک کرد، به چیزی غیر از عبادت مشغول نشود؛ زیرا در آن روز بندگان بخشیده میشوند و رحمت بر آنان سرازیر میشود". ابوالفتوح رازی در تفسیرش از عبدالله بن عباس نقل کرده که گفت: وقتی روز جمعه میشود، خداوند دستور میدهد که منبری را در بیتالمعمور نصب کنند و فرشتگان دور آن را پر میکنند. جبرئیل اذان میگوید و میکائیل جلو میافتد و ملائکه پشت سر او نماز میگذارند. وقتی از نماز فارغ شدند، جبرئیل میگوید: خدایا! ثواب این اذان را به امّت محمد(ص) بخشیدم. میکائیل میگوید: ثواب این امامت را به امامان و (پیشنمازان) از امّت محمد(ص) هدیه کردم. و فرشتگان میگویند: ثواب این نماز را به نمازگزاران از امّت محمد(ص) بخشیدیم.
آنگاه خداوند میفرماید:
ای فرشتگان! نزد من سخاوت نشان دادید درحالی که من سزاوار به جود و کرم هستم. شما را شاهد میگیرم که گناهان امّت محمد(ص) را بخشیدم".
سپس فرشتگان تا جمعه دیگر متفرّق میشوند.
📚مستدرک الوسائل، ج ۶، ص ۶۱،
البته توجه داشته باشیم که شرط امّت محمد بودن هم شرط کمی نیست؛ صرف مسلمان و شیعی شناسنامهای بودن، کافی نیست. مسلمان واقعی بودن، لازم است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
امیرالمؤمنین علی علیه السلام و سپاهیانش، سوار بر اسبها، آهنگ حركت به سوی نهروان داشتند. ناگهان یكی از سران اصحاب رسید و مردی را همراه خود آورد و گفت: «یا امیرالمؤمنین این مرد «ستاره شناس» است و مطلبی دارد، می خواهد به عرض شما برساند».
ستاره شناس: «یا امیرالمؤمنین در این ساعت حركت نكنید، اندكی تأمل كنید، بگذارید اقلا دو سه ساعت از روز بگذرد، آنگاه حركت كنید».
«چرا؟»
- چون اوضاع كواكب دلالت می كند كه هر كه در این ساعت حركت كند از دشمن شكست خواهد خورد و زیان سختی بر او و یارانش وارد خواهد شد، ولی اگر در آن ساعتی كه من می گویم حركت كنید، ظفر خواهید یافت و به مقصود خواهید رسید».
- این اسب من آبستن است، آیا می توانی بگویی كره اش نر است یا ماده؟
- اگر بنشینم حساب كنم می توانم.
- دروغ می گویی، نمی توانی، قرآن می گوید: هیچ كس جز خدا از نهان آگاه نیست. آن خداست كه می داند چه در رحم آفریده است.
محمد، رسول خدا، چنین ادعایی كه تو می كنی نكرد. آیا تو ادعا داری كه بر همه ی جریانهای عالم آگاهی و می فهمی در چه ساعت خیر و در چه ساعت شر می رسد.
پس اگر كسی به تو با این علم كامل و اطلاع جامع اعتماد كند به خدا نیازی ندارد.
بعد به مردم خطاب فرمود: «مبادا دنبال این چیزها بروید، اینها منجر به كهانت و ادعای غیبگویی می شود. كاهن همردیف ساحر است و ساحر همردیف كافر و كافر در آتش است».
آنگاه رو به آسمان كرد و چند جمله دعا مبنی بر توكل و اعتماد به خدای متعال خواند.
سپس رو كرد به ستاره شناس و فرمود:
«ما مخصوصا برخلاف دستور تو عمل می كنیم و بدون درنگ همین الآن حركت می كنیم».
فورا فرمان حركت داد و به طرف دشمن پیش رفت. در كمتر جهادی به قدر آن جهاد، پیروزی و موفقیت نصیب علی علیه السلام شده بود
📚داستان راستان،شهید مطهری،جلد اول.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#حکایت
💎روزى روزگارى در يك صبح آفتابى مردى كه در اتاقك گوشۀ آشپزخانه نشسته بود چشمش را از نيمروی اش برداشت و نگاهش افتاد به اسب تكشاخ سفيدى با شاخهاى طلايى كه آرامآرام گلهاى سرخ باغچه را از ريشه مىكند و مىخورد.
مرد به اتاق خواب رفت و زنش را كه هنوز خواب بود بيدار كرد و گفت: «يك تكشاخ توى باغچه هست و دارد گلهاى سرخ را مىخورد.»
زن يك چشمش را خصمانه باز كرد و نگاهى به او انداخت و گفت:
«تكشاخ يك حيوان اسطورهاى است و وجود خارجى ندارد.» و پشتش را به او كرد
مرد آهسته آهسته از پلهها پايين آمد و به باغچه رفت. تكشاخ هنوز هم آنجا بود؛ و حالا داشت ميان گلهاى لاله مىگشت و بهترينها را انتخاب مىكرد و مىخورد.
مرد يك گل سوسن چيد و آن را به تكشاخ داد كه :
«بفرماييد، آقاى تكشاخ.» تكشاخ آن را با خشونت تمام خورد.
مرد كه قلبش گروپگروپ مىزد، چون يك تكشاخ توى باغچه بود، رفت طبقۀ بالا و باز هم زنش را بيدار كرد و گفت: «تكشاخ گل سوسن را خورد.» زنش بلند شد و روى تخت نشست و چپچپ به او نگاه كرد و گفت :
«تو ديوانه و مشنگ هستى، و من بايد تو را به ديوانهخانه بفرستم.»
مرد، كه هيچوقت از كلمۀ «ديوانه و مشنگ» و «ديوانهخانه» خوشش نمىآمد و مخصوصاً در صبح آفتابىاى كه يك تكشاخ توى باغچه بود بدش هم مىآمد، كمى فكر كرد و گفت:
«شب دراز است و قلندر بيكار.»
به طرف در كه مىرفت به زنش گفت:
«وسط پيشانىاش يك شاخ طلايى دارد.»
بعد رفت به باغچه تا تكشاخ را تماشا كند، اما تكشاخ رفته بود. مرد وسط گلهاى سرخ روى زمين دراز كشيد و خوابش برد.
همين كه شوهر از خانه بيرون زد، زن بلند شد و با سرعت تمام لباس پوشيد.
خيلى هيجانزده بود و نگاهى شيطانى در چشمهايش موج مىزد.
به پليس زنگ زد و به روانپزشك زنگ زد و گفت كه خيلى زود خودشان را به خانۀ آنها برسانند و با خودشان كَتبند هم بياورند.
وقتى پليسها و روانپزشك وارد شدند، روى صندلى نشستند و با دقت تمام او را ورانداز كردند. زن گفت:
«شوهرم امروز صبح يك تكشاخ توى باغچه ديده.» پليسها به روانپزشك نگاه كردند و روانپزشك به پليسها نگاه كرد. زن گفت: «شوهرم به من گفت تكشاخ يك گل سوسن خورد.»
پليسها به روان پزشك نگاه كردند و روانپزشك به پليسها نگاه كرد.
زن گفت: «شوهرم به من گفت كه وسط پيشانىاش يك شاخ طلايى دارد.»
پليسها با اشارۀ آرام روانپزشك از روى صندلىهايشان جست زدند و زن را محكم گرفتند.
مهار كردن او خيلى زحمت برد، چون شديداً دستوپا مىزد و تقلا مىكرد، اما بالاخره توانستند مهارش كنند. درست وقتى كه به او كَتبند مىزدند، شوهر به خانه برگشت.
پليس از او پرسيد: «شما به همسرتان گفتهايد كه تكشاخ ديدهايد؟» شوهر گفت : «البته كه نه. تكشاخ يك حيوان اسطورهاى است و وجود خارجى ندارد.»
روانپزشك گفت: «من هم فقط همين را مىخواستم بدانم. ببريدش. ببخشيد، قربان.
اما زنتان ديوانۀ زنجيرى است.»
پس آنها زن را كه قشقرقى بهپا كرده بود و فحش مىداد و ناسزا مىگفت با خودشان بردند و در آسايشگاه روانى بسترىاش كردند.
شوهر از آن به بعد تا آخر عمر به خوبى و خوشى زندگى كرد.
نتيجۀ اخلاقى: حساب ديوانه و ديوانهخانه را آخر كار مىكنند.
✍️جیمزتربر 📚حکایتهایی برای زمانه ما
ترجمه: حسن هاشمی میناباد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم یه ترفند خیلی کاربردی واسه خانوما😃🙌
اگه درب بطری هات سفت شده و باز نمیشه این ترفند عالیه، حتما ببینید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
6.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جوراب اونقدرا هم بی خاصیت نیست 🙌😃
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه متوجه لکه مواد غذایی یا نوشیدنی روی فرشتون شدید، با این ترفند تمیزتر از قبل میشه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_138
سیما هم خیلی دلش می خواست بعد از زایمان و چند ماه خانه نشینی به جشن ؤانویه برود. من هم به خاطر او حرفی
نداشتم، ولی هنوز آن طور که باید، بهبود نیافته بود.
باالخره بعد از گفتگو فراوان، قرار شد من و سیما هم برویم ؛ به این شرط که خیلی زود برگردیم.
حدود ساعت نه بود که عازم باغ مارشال شدیم.
به نظر من؛ سیما بعد از زایمان زیباتر شده بود. خانم می گفت، بعضی زنها بعد از بچه دار شدن، زیباتر می شوند.
ساعت نه و نیم بود که به عمارت باغ مارشال رسیدیم، قبل از ما خانواده دکتر، آقای تدین و دخترش لیدا آمده
بودند. همه سیما را تحسین می کردند. من، برخالف سال گذاشته که سعی می کردم با هیچ کس نجوشم، با
خوشرویی سال نو ا به یکایک آنهایی که می شناختم، تیریک گفتم. حتی برای این که به سیما ثابت کنم هیچ کینه ای
از آلبرت ندارم، از لیدا سراغ او را گرفتم.
دکوراسیون سالن با سال گذشته تغییر کرده بود و دور تا دور سالن مبل و صندلی راحتی چیده بودند. مارشال بالای
سالن نشسته بود؛ هرکس وارد می شد، چند قدم به استقبالش می آمد و بعد از احوال پرسی و تیریک، سرجایش
برمی گشت. از کاناپه خالی و دسته گلی بزرگ که روی میز کوچکی کنار آن گذاشته بودند؛ می شد حدس زد دز
انتظار شخصیتی برجسته هستند.
سیما به خاطر بخیه های پهلویش که هنوز کامال جوش نخورده بود، نمی توانست راحت بنشیند دکتر می خواست از
همان معجون قبل که به خوردمان داده بود، برایمان درست کند. من حال نا مساعد سیما و اخالل دستگاه گوارشی
خودم را بهانه کردم و بعد از تشکر، از او خواهش کردم ما را معذور دارد.
خوشحالی و بی خیالی من زیاده طول نکشد. ناگهان آلبرت به اتفاق هنرپیشه ی معرفت، "ریچارد برتون" داخل
سالن شدند. با ورود او، مدعوین به احترام بلند و چنان شور و هیجانی بر پا کردند که گویا پیغمبرشان ظهور کرده
است. سیما که تا چند لحظه پیش از دردناله می کرد، سر از پا نشناخته، مرا رها کرد و به طرف ریچارد برتون دوید.
مارشال سعی داشت برتون را از حلقه ی دوستدارانش بیرون آوردند. هرگز فکر نمی کردم که سیما، تا این حا
هنرپیشه ی غربیه ای را دوست داشته باشد.
باالخره با خواهش و تمنای مارشال و آلبرت، جمعیت کنار رفت و ریچارد برتون توانست روی کاناپه ای که برایش
گذاشته بودند، بنشیند.
جمعیت با کف زدن های پی در پی، ابراز احساسات می کرد. او هم با تکان دادن سرش، مانند پادشاهی که از فتح
کشوری برگشته باشد؛ به ابراز احساسات مردم جواب می داد.
وقتی آن همه شور و هیجان تا حدودی فرو نشست، سیما دوباره به سرجایش برگشت. پرسید:"من ندیدمت.
تونستی به او نزدیک بشی؟"
با نگاه معنی دار گفتم:"همین جا زیر سایه شما بودم. این آقا چشم تو رو کور کرده بود، منو ندیدی ."
منظورم را نفهمید. همه حواسش به لیدا بود که با هنرپیشه انگلیسی دست می داد. آلبرت کنار خودشان برایش جا
باز کرد.
سیما داشت از حسادت می ترکید. با حرص گفت:"بد ترکیب ! چقدر شانس داره!"
دیگر طاقت نیاوردم. با خشم گفتم:"یعنی این آقا اونقدر برات مهمه که حسادت می کنی؟"
با تعجب به من نگاهی کرد و گفت:"این ریچارد برتونه. مگه نمی دونی؟"...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_139
می خواستم جوابش را بدهم که ناگهان مارشال میکروفن را به دست گرفت و از مهمانان خواهش کرد به او گوش
دهند. بعد از سکوت، مارشال به انگلیسی از ریچارد برتون تشکر کرد و گفت برای او افتخار بزرگی است که
هنرپیشه ای مشهور دعوتش را پذیرفته و به خانه اش آمده است.
بعد از مارشال، ریچارد برتون میکرفن را گرفت. بار دیگر مدعوین یکپارچه کف زدند و با شور و هیجان برای او
ابراز احساسات کردند. او هم با تکان دادن دست، جواب آن همه احساسات را می داد.
موزیک شروع به نواختن کرد. رقاصه ای با لباس سرخپوستی، از پشت پرده ای به بیرون پرید و با رقصی عجیب و
غریب، شروع به هنرنمایی برای هنرپیشه انگلیسی کرد. ساعت از یازده گذشته بود. آهسته به سیما گفتم:" مادرت
و بچه تنها هستن بچه به تو احتیاج داره؛ یعنی هنوز وقت رفتن نیست؟"
سیما به بهانه رعایت آداب معاشرت می خواست بیشتر بماند، ولی بی اعتنا به او، از جا برخاستم. رو به دکتر و
خانومش و آقای تدین کردم و گفتم:"ببخشین ما مجبوریم به خاطر بچه و خانم و حال نا مساعده سیما؛ خداحافظی
کنیم".
سیما آن قدر این پا و آن پا کرد تا باالخره به بهانه ی خداحافظی؛ خودش را به لیدا رساند. آلبرت برایش نیم خیز
شد و به ریچارد برتون معرفی اش کرد. از ترس این که مبادا از کوره در بروم، سیما را به حال خودش گذاشتم و
سالن را ترک کردم به قدری عصبانی بودم که برای چند لحظه نمی دانستم چه باید بکنم. با عجله خودم را به اتومبیل
رساندم و آن را از پارکینگ بیرون آوردم و روبروی در ورودی عمارت توقف کردم. مدتی گذشت سیما نیامد. دلم
می خواست به سالن برگردم و سرش فریاد بکشم. بیست دقیقه بعد، سیما از عمارت بیرون آمد. با عصبانیت
گفت:"چیه این قدر عجله می کنی؟ اقلا صبر می کردی دست منو بگیری؛ تو که وضع منو می دونی."
چند لحظه به او نگاه کردم و بدون این که یک کلمه حرف بزنمراه افتادم. بعد از طی مسافتی ، سیما گفت:"مثل این
که باز دیونگیت داره گل می کنه! چیه؟ چرا ساکتی؟"
از فشار عصبانیت و حرص و جوشی که خورده بودم دهانم خشک شده و لب هایم چسبیده است. او برای اینکه سر
صحبت را باز کند، گفت: اصلا فکر نمی کردم روزی ریچارد برتون رو از نزدیک ببینم. خدا می دونه چقدر دلم می
خواست ببینمش."
با کنایه گفتم:" خوش به حال ریچارد برتون که محبوب آدمهایی مثل شماست."
با تعجب گفت:"ولی او یکی از بزرگترین همرپیشه های دنیاست."
گفتم:"می دونم. شک ندارم که او بازیگر خوبیه، ولی ادای این و اون رو در آوردن اون قدر ارزش نداره که براش
سر و دست بشکنین اگه ادا در آوردن هنر پس میمون و طوطی هم هنرمندن."
برای چند لحظه هر دو ساکت شدیم. ناگهان سیما با نگاه و لبخندی شوخ گفت:" حالا اگه یه روز منم بازیگر معروف
و محبوبی شدم، چی؟" منم میمون هستم؟"
با پوزخند گفتم:"تهرون که بودیم، یکی از استادا درباره قوه خیال چیزایی می گفت؛ الان معنی حرفاش رو بهتر می
فهمم." سیما گفت:"حالا می بینی و صب کن بهادر بزرگتر بشه؛ دوره هنرای نمایشی رو می گذرونم و به تو ثابت می
کنم خیال نیست. من عاشق هنرپشیگی هستم."
دلم می خواست محکم توی دهانش بزنم. ولی ظاهرا خونسردی خودم را حفظ کردم و فقط قاه قاه خندیدم و
گفتم:"تو یه بار عاشق شدی، بسه دیگه."...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_140
سیما یک مرتبه ساکت شد. لبش را بین دندان هایش گرفت و به فکر فرو رفت. ساعت چند دقیقه از نیمه شب
گذشته گذشته بود که به آپارتمان رسیدیم . بدون اینکه صبر کند بدون اینکه صبر کند اتومیبل را داخل پارکینگ
پارک کنم، پیاده شد و با عجله با آسانسور بالا رفت. داخل آپارتمان که شدم، دیدم بهادر را روی زانویش گذشته و
قربان صدقه اش می رود.
کنارش نشستم. بهادر نگاهش به مادرش بود و با کرشمه و ناز، چشمانش را باز و بسته می کرد. در حالی که با سر
انگشتانم چانه و لب او را لمس می کردم، به سیما گفتم:"ما باید از بهادر خجالت بکشیم. الان باید همه فکر و
ذهنمون این بچه باشه، نه خیاالی پوچ . بیهوده."
رشد بهادر در سه ماهگی مثل بچه های پنج ماهه بود. بهادر تمام خالء زندگی مرا پر کرده بود و با وجود او، احساس
آرامش و رضایت خاطر می کردم، ولی یک روز که از سفارت به آپارتمان برگشتم، سیما و سیاوش داشتند با یکدیگر
بگو مگو می کردند. چشم و گوش من از این بگو مگو ها پر بود. ولی آن روز با روزهای دیگر خیلی تفاوت داشت. به
هم ناسزا می گفتند و نقاط ضعف یکدیگر را به رخ هم می کشیدند. خانم هر چه سعی می کرد هم آنها را آرام کند،
موفق نمی شد باالخره مجبور به مداخله شدم. سر هر دو فریاد کشیدم دعوا را تمام کنند. سیما آن قدر از سیاوش
عصبانی بود بی اختیار گفت:"نذار قضیه "پیکادلی" و "لوهو" )محله بدنام لندن( رو بگم و آبروت رو ببرم."
سیاوش جواب داد:"منم ملاقات تو رو با آلبرت، برمال می کنم."
یک مرتبه همه چیز جلوی چشمم سیاه شد. انگار ساختمان بر سرم فرود آمده بود. مثل مرده ای روی کاناپه افتادم.
سرم را بین دستانم و نگاهم روی سیاوش، خانم، سیما و بهادر که روی کاناپه دست و پا می زد، چرخید و روی چهره
سیما خیره ماند. نمی توانستم چیزی بگویم. خانم سعی داشت موضوع را طور دیگری جلوه دهد. سیما ناراحت و
عصبانی از شیاوش می خواست ذهن مرا از آنچه گفته بود، پاک کند. هیچ توجیهی را نمی پذیرم. هر چه قسم می
خورد و می گفت آلبرت را فقط نزدیک خانه دایی اش دیده و مجبور شده تا با او احوالپرسی کند، باورم نمی شد، چرا
که یاد نداشتم تنها به خانه ی دکتر رفته باشد. با شناختی که از سیما و مادرش داشتم، جبهه گرفتن در برابر آنها بی
فایده بود یک لحظه به فکرم رسید زندگی با سیما دیگر ارزشی ندارد. داخل اتاق رفتم و لباسم را پوشیدم. می
خواستم از در خارج شوم، که سیما جلویم را گرفت. چنان عصبانی بودم که او را کف هال هل دادم و گفتم :"من اگه
غیرت داشتم، همون پارسال تکلیف تو رو روشن می کردم."
بی اعتنا به خواهش های او در را محکم به هم کوبیدم و بیرون رفتم.
قدم هایم در اختیار خودم نبود. صدای اتومبیل های در حال رفت و آمد، در گوشم می پیچد. گام های خسته ام بی
هدف مرا به جلو می بردند. یک مرتبه به فکرم رسید به آپارتمان ناصر و محمد و رضا بروم. یک تاکسی صدا زدم و
یکراست به خیابان ریچموند رفتم رنگ پریده و حالت پریشان من بچه ها را ترساند. فهمیدند اتفاقی افتاده است. می
خواستند بدانند چه اتفاقی افتاده است. در یک جمله گفتم که با همسرم بگو مگو کرده ام. آنها کم و بیش قصه عشق
و شوریدگی من و سیما را می دانستند، ولی هرگز از زیاده طلبی او و این که بدون اجازه ی من با غریبه ای ملاقات
کرده، کلمه ای به زبان نیاوردم. آنها هم بی خبر از همه چیز، مرا دلداری می دادند که بین زن و شوهرهای جون، بگو
مگو و قهر و آشتی نشانه ی عشق زیاد است.
آن شب را با بچه ها گذراندم. دوستان برای اینکه از حالت پریشانی بیرون بیایم، از هیچ کاری دریغ نکردند.....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 صبح ها صورت را با آب خنک بشویید
• رگهای زیر چشم به 1 باره بر اثر سردی آب منقبض و پس ازچنددقیقه بصورت واکنشی متورم میشوند ، خون رسانی افزایش یافته واین درمان اصلی کبودی زیرچشم است !
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662