#🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
نیمهیپنهانعشق💔
#پارت67🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
امتحان اولی رو با موفقیت به پایان رسوندیم..
انرژی شد برای امتحانای بعدی و یکی پس از دیگری موفق شدن..
روز آخر بعد از امتحان، اونقد دلم گرفته بود از اینجا و این شهر غریب و تموم اتفاقاش ، که دوست نداشتم بمونم خوابگاه و فضای دانشگاه..
ساعت ده بود که از جلسه بلند شدم..
برگه مو دادم دست استاد صادقی و اولین نفر اومدم بیرون..
هوا همیشه خنک بود..
دستامو بردم توی جیب مانتو پاییزیم و آروم آروم قدم زدم به سمت بیرون..
روز اولی که اومدم این شهر پر بودم از حس شادابی و تازگی و جوونی...
چقدر هیجان داشتم...
چه روزایی گذروندم..
درس خوندنام..
معروف شدنم به عنوان دانشجوی برتر..
تلاشم برای انتقالی..
رفتن پیش استاد و اولین بار..
خونه ی سحر..
بیمارستان..
آقای پارسا..
اون رستوران لعنتی و منفجر شدن تمام احساساتم..
همه اتفاقا عین پرده ی سینما از جلوی چشمام رد میشد و تفهمیدم کی رسیدم به اون رستورانی که جدیدا ازش به عنوان رسوران نفرین شده یاد میکردم..
ایستادم و به سردردش نگاه کردم..
-هیچ وقت از یادم نمیری..
صدای بوق ماشینی توجهمو به سمت جاده جلب کرد..
ماشین سانتافه ی سفید..
آشنا بود!نه؟؟
همون سانتافه ای که با ترس و لرز توش نشستم و رفتم بیمارستان ملاقت سحر و بعدش ترسم ریخت و تا اون مهمونی هم رفتم..
چقدر بد..
رفتم سمتش..
روز اخر بود و این شهر و استاد و تموم خاطرات..
برم..
درو باز کردم و نشستم..
-سلام استاد..
+سلام خانوم درویشان پور..
چقدر شیرین بود حس احترام....
٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
نیمهیپنهانعشق💔
#پارت68🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
-روز آخر هم رسید..
+بله و همش شد خاطره های تلخ..
چیزی نگفت..
منم ادامه ندادم..
رفت یه جای دور..
خلوت بود کنار جاده..
نگه داشت..
منتظر حرفاش بودم..
پیاده شد..
حوصله پیاده شدن نداشتم..
اومد سمت مخالف خودش و تکیه داد به در ماشین..
نگاهم به بیرون بود..
+روز اولی که اومدی اتاقمو با اون حال رفتی فهمیدم چیشد..
اون روزا درگیر طلاق بودم..
نه اینکه عاشق شدم ولی نخواستم تورو هم برونم..
میشه گفت اشتباه من اینجایی بود که میدونستم تو نمیدونی متاهلم و چیزی نگفتم..
اما خب من اخرش طلاق میگرفتم..
ولی میدونستم تو بفهمی هم...
خلاصه ادامه دادم اولش مسخره بازی، اذیت، بعد هم عادت..
اون مهمونی و تا رسید به اون رستوران..
گریه هات عذاب وجدان داد بهم..
اونقدی که یه شب بین حال بدیام زدم بیرون و یه تصادف وحشتناک..
خانوم درویشان پور اینارو نمیگم حالتون بد بشه اینارو میگم که به رفتار اشتباه پی ببریم..
من بفهمم احساسات یه دختر قابل مسخره کردن و بازیچه گرفتن نیست و شما بفهمی بدون تحقیق عاشق نشی دل ندی فکر ندی حال خوبتو خراب نکنی..
هرچند ترک این عادت ترک حرف نزدن با شما برام سخت بود..
راستی تهش من طلاق گرفتم و خانومم و دخترم رفتن اونور آب..
اگه بگم وجود شما و اشتباه خودم محرک این موضوع شد، دروغ نگفتم..
شد بد هم شد..
اما تهش چیزی نصیبم نشد..
راستی من به اون وقاحت که فکر کنید هم نیستم..
پیشنهاد دوستی رو دادم تا کور سوی امید میشد اما میدونستم دیگه امیدی نیست حتی اگه بود هم آینده ی خوشایندی در انتظارمون نبود..
خانوم درویشان پور ، چادر واقعا به شما میاد..
از دستش ندید..
هرچند من بهم نمیاد به خوبی ها گرایش داشته باشم..
بیخیال..
آخرش اینکه
"حلالم کنید"
به خودم اومدم صورتم پر از اشک بود..
به خودم اومدم، جلوی در دانشگاه بودم..
به خودم اومدم با کوله باری از غم و غصه و خاطرات سیاه ایستگاه قطار بودم..
به خودم اومدم دقیقا دم در مسجد محله و موقع اذان مغرب از تاکسی پیاده شدم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱☘🌱☘🌱☘🌱☘🌱
.
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت69🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
دلم منو کشوند سمت مسجد..
سمت خدا..
سمت یه آرامش مطلق..
کوله مو برداشتم و رفتم سمت نور سبز رنگی که از ورودی نمازخونه انعکاس داشت..
وضو گرفتم خودم رو رسوندم صف نماز جماعت..
دوست داشتم برای خودم زمزمه کنم اذکار رو..
رسیدم
"استغفرالله ربی و اتوب الیه"
انگاری یه چیزی تو دلم شکست..
رسیدم
" وقنـِا عذاب النار"
یه چیزی تو دلم شکست..
اشکام آروم آروم چکید..
یه وقتایی آدم یه جوری خسته میشه که انگاری قرار نیست اون خستگی هیچوقت از تنش بیرون بره..
یه وقتایی آدم اونقدر تلاش میکنه، از تلاش خسته نمیشه، از به نتیجه نرسیدن خسته میشه..
شده بود حال من..
شده بود سها درویشان پور...
سهای آروم و ساکتی که تمام دنیاش زندگی چهارنفره اش با خانواده اش بود..
این سها خیلی خسته بود..
ذهنش انگار هی میلرزید، هی میلرزید..
هی آروم نبود، هی آرامش نداشت..
این سها خسته بودکه بعد از نماز سجده کرد و زمزمه کرد و اشک ریخت...
ذهنم رفت جایی نزدیکی اون جاده ی خلوت..
وقتی استاد حرفایی زد که شبیه یه اعتراف خودخواهانه بود..
یه اعتراف پر از عذرخواهی..
یه اعتراف پر از حال بدی..
میگفت چی؟!.
میگفت اولش مسخره بازی..
بعدش عادت..
میگفت اولش اذیت..
بعدش عادت..
میگفت من بی تقصیر نبودم توی طلاقش..
وای من که تا عمر دارم باید میسوختم از این ماجرای بدِ بدِ بد...
چه طعم تلخی داشت برام..
سکوت کردم ..
جواب ندادم حرفاشو..
اومدم خوابگاه..
بچها خوشحال بودن..
من غمزده..
بچها خداحافظی کردن..
من نگاه..
بچها کلاه پرت کردن تو آسمون..
من تماشاگر...
زهرا بغلم کرد و با نامزدش رفت..
من آرزوی سلامتی...
سحر حلالیت خواست..
من ذهنم حوالی اون دختر بچه ی مو خرگوشی بود که میگفت "بابا من پیتزا میخوام"
آقای پارسا اومد و با صدتا لکنت زبون در خواستشو دوباره مطرح کرد..
من فقط تونستم بگم خداحافظ..
گفت حالت بده آره؟!
گفتم بلیط دارم و زدم به جاده..
یه روز تمام تو ایستگاه قطار قدم زدم و قدم زدم..
ذهنم آروم نگرفت..
دستم به گوشیم بود و به شماره ی آشنایی که بالا پایین میشد..
دستم به گوشیم بود و به شماره ای که صد بار وصل ارتباط زدم و قبل از بوق قطع شد..
نمیتونستم..
میکشت منو عذاب نگاه دختربچه ای که میگفت "بابا پیتزا میخامو"
اگه زنگ نمیزدم استاد و با اولین بوق جواب نمیداد و من نمیگفتم
"حلالم کنید"
و فورا قطع کنم و بلند بلند گریه کنم...
بعد از یه روز بلاخره آروم شدم..
آروم شدم و سُر خوردم کنار دیوار تا صبح گفتم من تقصیری نداشتم ولی داشتم...
داشتم وقتی که جلوی احساس واهی رو نگرفتم..
داشتم وقتی نذاشتم این احساس تو دلم بمونه..
احساس مسئولیت نداشتم در برابر دخترانگیم و حیای دخترونه م وقتی به سادگی رفتم جاهایی که نباید..
چقدر باید میگذشت تا من اینارو یادم میرفت؟!
نماز تمام شده بود و همه رفته بودن و من همچنان دلم میخواست بمونم همونجا و سر به مهر اعتراف کنم برای خدا حال بدمو..
صدایی از اونور پرده ی حائل بین خانوما و آقایون گفت "خواهرا کسی نمونده در مسجد رو ببندم"
بالاجبار بلند شدم و رفتم بیرون..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
☘🌱☘🌱☘🌱☘🌱#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت70🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
اومدم بیرون و هوای تازه رو نفس عمیق کشیدم..
رفتم آبخوری، چنتا لیوان آب رو با ولع تمام سر کشیدم..
خلوت بود..
همه رفته بودن دیگه..
رفتم سمت خونه..
بین راه از کنار کامپیوتریه حسام رد میشدم..
لامپش روشن بود...
یعنی هنوز اونجا بود..
یه نگاه انداختم..
داشت نماز میخوند..
سجده بود..
با خودم گفتم..
"چه خوبن اینایی که محل کارشون نماز میخونن"
لبخند زدم و رد شدم..
در خونه رو زدم..
دوست داشتم یکی بیاد پشت در..
اینطور هم شد..
مامان اومد..
-واااای سهااا چرا نگفتی میای...
از ته دلت پرت شدم تو بغلش..
هرچی حسای خوب بود سرازیر شد به قلبم..
-مامان مهربونم..
از ته دل خندید و شاد شد اون گوشه کنارای قلبم با خنده هاش..
شب و دورهمی و بابای خوبم داداش بهترینم، بهترینهارو برام رقم زد...
استراحت مطلق چند روزه اونم کنار خانواده تونست اساسی حالم رو خوب کنه..
بعد از یک ماه به انباری ذهنم سپردم تمام خاطرات دانشگاه و اونچه که اتفاق افتاد و روزهای خوبمو بد کرد و خراب کرد..
دوباره از سر گرفتم کار کردن تو اموزشگاه حسام و چون گسترش داده بود شدم مربی ثابت اونجا و هر روز دو نوبت کار میکردم...
راضی بودم از اینکه کار میکردم و بیهوده وقتم نمیرفت به گه گاهی فکرای.....
تو راه آموزشگاه بودم که زهرا زنگ زد به گوشیم..
-جونم!!
+جونت بی بلا سهایی خوبی؟؟
-خوبم مهربونم..
+سهااا میگم که وای خجالت میکشم ولی هفته بعد عروسیمه میای؟؟؟
-ای جاااانم مبارک باشهههه..بسلااااامتی..
خوشحال شدم از اینکه بهترین دوستم ازدواج میکرد کسی که کمکم کرد حالم خوب باشه و خوب بمونم..
اما خب امکان رفتن به عروسیش برام مقدور نبود که🙊😂
انگاری امروز بنا بود که گوشی من هی زنگ بخوره و هی دوستام باشن هی بگن هفته ی آینده عروسی دارن...
یه بار زهرا باشه و بگه عروسیه خودشه...
یه بار سحر باشه و بگه عروسیه سپهره و خوشحاله..
یکم بی رحمونه گفت سپهر خوشحاله..
یکم بیرحمونه گفت ساناز شده همسرش..
یکم مراعاتمو نکرد وقتی گفت دعوتی...
ولی پاره شد تموم رشته هایی که منو وصل میکرد به اون شهر غریبی که دو روز از،شهرمون فاصله داشت...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت71🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
لبخند تلخی اون روز روی لبام بود..
لبخندی که نه دلیلش رو میدونستم و نه میتونستم ترکش کنم..
وقتی یه گروهای کلاسیه دانشگاه سر میزدم و بچها و علی الخصوص ساناز با آب و تاب داشتن از این موضوع حرف میزدن، ته گلوم تلخ و تلختر میشد...
ساناز؟!
استاد؟!
سحر؟!
چرا دیگه روزای آخر منو تحقیر میکردن..
داشتم چتشون رو میخوندم..
پی ام بالای صفحه ی گوشیم، تلنگری شد تا بخوام دلمو سبک کنم..
"این حرفا توجه کردن نداره"
و خب عکس پروفایلی که میگفت آقای پارساست..
تمام بغض مونده توی گلوم رو خالی کردم با اشکایی که تا صبح شدن همنشینم..
صبح با میگرنای همیشگی از خواب بیدار شدم..
رفتم بیرون..
مامان خواب بود و بابا و علی رفته بودن بیرون..
دوسه تا مسکن خوردم و بدون صبحونه رفتم سمت آموزشگاه..
کسی نیومده بود..
حسامم پشت کامپیوترش نشسته بود و شیر و کیکی که کنارش گذاشته بود نشون میداد اونم صبحونه ای نخورده..
-سلام..
نگاهم کرد و بلند شد از جاش..
+سلام صبحتون بخیر..
با دقت کمی توی چهرم گفتـ.
-خوبین؟!
لبخند زدم..
+بله خوبم ممنونم..بچها نیومدن چرا؟!
-بفرمایید یه جا بشینید.. صبحونه خوردین؟!
رفتم سمت آبسردکن کوچیکی که اونجا بود آب بخورم سرگیجه م کمتر بشه..
-بله ممنون..
دروغ گفتم ولی حوصله سوال پیچ شدن رو نداشتم..
اومد دنبالم..
انگاری سمج تر از این حرفا بود..
-نخوردین صبحانه خوب نیستین!!
-خوبم آقا حسام..
هنوز دستم به لیوان نرسیده بود که چشمام سیاهی رفت و خوردم زمین..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نیمهیپنهانعشق💔
#پارت72🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
#حسام
قبل از اینکه بتونه حرفشو تموم کنه سها خورد زمین..
صدای زمین خوردنش و "یاخدا" گفتن من تو هم ادغام شد..
رفتم بالای سرش نشستم ..
چشماش بسته بود و بیش از حد معمول رنگش زرد شده بود از همون اول فهمیدم حالش خوب نیست..
دستامو پر از آب کردم و ریختم تو صورتش و تند تند صداش زدم..
میدونستم بیهوشه..
باید یه کاری میکردم..
دنبال گوشیم میگشتم که آرزو یکی از بچهای اموزشگاه با لبخند وارد شد..
-سلام آقای...
+آرزو بدو برو بالای سر سها من ماشینو روشن کنم بدو
-چی شدههه واااای..
انگار دیدش که دوید و رفت سمتش...
همونطور که شماره علی رو میگرفتم رفتم سمت ماشین..
-سلام حسام سر قرارم زنگ.....
+علی نه علی سها
-چیشدههههه سهااا حسااام حرف بزن
ترسید خیلی ترسید...
-ببین بیهوش شده میبرمش بیمارستان خب خودتو برسون..
صدای وای گفتنش رو شنیدم و گوشی رو قطع کردم..
ماشین رو بردم سمت آموزشگاه...
هرطور بود با کمک بچهای اموزشگاه خوابوندیمش توی ماشین ..
هرچی زور داشتم روی پدال گاز خالی کردم...
علی زودتر از من رسیده بود...
ببین این دیگه چه سرعتی داشته که اومده بود و برانکارد هم اماده بود...
همراه پدرش دویدن سمت ماشین و در عقب رو باز کردن..
با هر عجله ای بود سها رو رسوندن بخش...
خیالمون راحت بود که یه بیهوشی ساده ست..
اما پروانه ای که از بالای سرش میومد ناراحتیش بیشتر از این حرفا بود...
پاشو که از اتاق گذاشت بیرون زد زیر گریه...
اونقد دلم گواه بد داد که زانوهام شل شد کنار دیوار سـُر خوردم..
علی رفت سمتش و بازوهاشو گرفت..
درک میکردم که نمیتونست بپرسه "چیشده" رو..
-علی ، سها ، سها باید عمل قلب بشه...
اینو گفت و خودشو پرت کرد تو بغل علی..
پدر سها با نشستن ناگهانیش روصندلی شیکست...
دقیقا شیکست...
یه لحظه احساس کردم چقدر قلبم فشرده شد..
انگاری یکی گرفته بود توی دستاشو فشار میداد..
اونقدی که اشک از چشمام نیاد و هی بسوزه هی بسوزه..
بلند شدم رفتم بیرون..
نیاز به تنهایی داشتم..
یه جایی که با خودم حرف بزنم...
٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#💥❤💥❤💥❤💥❤
نیمهیپنهانعشق💔
#پارت73🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
بین راه مادر و دایی سها رو دیدم که با چه حال بدی داشتن میرفتن سمت ورودی ولی جونی نداشتم که بتونم برم سلام کنم و دلداری بدم حال خودم خیلی بدتر بود..
رفتم بین درختای تو حیاط بیمارستان نشستم و سرمو تکیه دارم به تنه ی یکی از درختا..
دقیقا هفت سال پیش بود..
وقتی دخترای دبیرستانی از جلوی محل کارم رد میشدن و طبق معمول همیشه نگاهی مینداختن منو پیدا کنن و ریز،بخندن..
همیشه اینجوری بود..
دبیرستانی بودن و عقلشون کامل نشده بود..
منم اهل توجه کردن نبودم..
همیشه اینجوری بودم..
از رابطه و ایما و اشاره های خارج از چارچوب بدم میومد...
روحمو آزار میداد بخوام فکر و ذهن و احساس بکر یه دختر رو اذیت کنم..
هرچند این اذیت شدنا دو سویه بود و خودم هم در برابر اذیت میشدم...
بقول بچها فانتزی فکر میکردم..
دوست داشتم اولین نفر ذهنم ، آخرین نفر قلبم باشه...
خندیدم..
خلاصه بین اون دخترا یه دختر سر به زیر هم بود که انگاری تو این عالم نبود..
همیشه تو دنیای خودش بود..
همیشه فکر میکردم جهان دیگه ای پرواز میکنه😂
سخت نبود فهمیدن اینکه اون دختر "آبجی علی رفیقم" بود..
با همون مانتوی سورمه ای و سر آستینای قرمز شد اولین نفر ذهنم..
نگه داشتم این راز مگو رو تا اون دختر کنکوری شد و اولین بار مستقیم رفتم سراغ داداشش و همون لحظه جواب منفی شنیدم..
آدم عقب کشیدن نبودم..
دوباره گفتم..
نشد..
دوباره..
نشد..
سه بار گفتم..
نشد..
ترجیح دادم دانشگاهش تموم بشه و برگرده..
هرچند سخت بود شبایی که یه لحظه ذهنم میرفت سمت اینکه نکنه یه جایی برای یکی دلش بلرزه و من بمونم کلاه تنهاییم...
اینطور نشد..
سها برگشتـ..
خوش اقبال بودم که علاقه نشون داد به همکاری باهام تو اموزشگاه...
امیدوار شدم..
روزای خوبی بود..
روزای خوبیه..
کاش،سها پاشه..
ترسناکه اینکه دکتر میگه سه تا مسکن قوی بدون صبحانه شده دشمن جونش و سکته زده...
٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد
💥❤💥❤💥❤💥❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌻💕🌻💕🌻💕🌻💕#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت74🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
بین راه مادر و دایی سها رو دیدم که با چه حال بدی داشتن میرفتن سمت ورودی ولی جونی نداشتم که بتونم برم سلام کنم و دلداری بدم حال خودم خیلی بدتر بود..
رفتم بین درختای تو حیاط بیمارستان نشستم و سرمو تکیه دارم به تنه ی یکی از درختا..
دقیقا هفت سال پیش بود..
وقتی دخترای دبیرستانی از جلوی محل کارم رد میشدن و طبق معمول همیشه نگاهی مینداختن منو پیدا کنن و ریز،بخندن..
همیشه اینجوری بود..
دبیرستانی بودن و عقلشون کامل نشده بود..
منم اهل توجه کردن نبودم..
همیشه اینجوری بودم..
از رابطه و ایما و اشاره های خارج از چارچوب بدم میومد...
روحمو آزار میداد بخوام فکر و ذهن و احساس بکر یه دختر رو اذیت کنم..
هرچند این اذیت شدنا دو سویه بود و خودم هم در برابر اذیت میشدم...
بقول بچها فانتزی فکر میکردم..
دوست داشتم اولین نفر ذهنم ، آخرین نفر قلبم باشه...
خندیدم..
خلاصه بین اون دخترا یه دختر سر به زیر هم بود که انگاری تو این عالم نبود..
همیشه تو دنیای خودش بود..
همیشه فکر میکردم جهان دیگه ای پرواز میکنه😂
سخت نبود فهمیدن اینکه اون دختر "آبجی علی رفیقم" بود..
با همون مانتوی سورمه ای و سر آستینای قرمز شد اولین نفر ذهنم..
نگه داشتم این راز مگو رو تا اون دختر کنکوری شد و اولین بار مستقیم رفتم سراغ داداشش و همون لحظه جواب منفی شنیدم..
آدم عقب کشیدن نبودم..
دوباره گفتم..
نشد..
دوباره..
نشد..
سه بار گفتم..
نشد..
ترجیح دادم دانشگاهش تموم بشه و برگرده..
هرچند سخت بود شبایی که یه لحظه ذهنم میرفت سمت اینکه نکنه یه جایی برای یکی دلش بلرزه و من بمونم کلاه تنهاییم...
اینطور نشد..
سها برگشتـ..
خوش اقبال بودم که علاقه نشون داد به همکاری باهام تو اموزشگاه...
امیدوار شدم..
روزای خوبی بود..
روزای خوبیه..
کاش،سها پاشه..
ترسناکه اینکه دکتر میگه سه تا مسکن قوی بدون صبحانه شده دشمن جونش و سکته زده...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💕🌻💕🌻💕🌻💕🌻💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت75🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
سها به هوش اومده بود..
اما اونقدری ضعیف شده بود که باهیچکسی نمیتونست حرف بزنه..
اینو علی میگفت..
پررویی بود اگه میگفتم دوست دارم ببینمش..
اون شبی که فرداش عمل داشت رو تا صبح با سجاده ی باز نشستم قران خوندم..
نماز..
صلوات..
استغاثه به حضرت زهرا و هرچی که دلم رو آروم میکرد..
صبح زود با مامان رفتیم بیمارستان..
وقتی رسیدیم ، علی و پدرش تو حیاط بیمارستان بودن..
-سلام حاج آقا، دخترم چطوره؟!
+سلام چرا زحمت کشیدین؟! تازه بردنش اتاق عمل..
-توکل برخدا غم به دلتون راه ندین از دیشب ختم قرآن رو شروع کردم...حضرت زهرا س نگهدارش باشه..
+ممنونم لطف کردین شما...مادر سها بالا تنهاست، پروانه هم رفته اتاق عمل....
مامان نذاشت حرف آقا محسن تموم شه..
-میرم پیششون..
مامان رفت و منم نشستم کنار علی که دراز کشیده بود روی چمنا و دستش زیر سرش بود و خیره به آسمون...
آقا محسن بلند شد رفت سمت روشویی بیماستان...
-حاج آقا باهاتون بیام؟!
+نه حسام میرم...
حالش خوب نبود...
از وقتی اومده بودم علی چیزی نمیگفت..
پلک نمیزد چرا...
+علی؟!
انگاری یهو اومد اینجا و تو این عالم که چند بار پلک زد پشت سرهم...
ولی بازهم چیزی نگفت..
+علی میخوای حرف بزنی؟!
با صدای گرفته و خش داری گفت..
-خوبم حسام..
ترجیح دادم سکوت کنم..
گوشیمو از جیبم در آووردم، به رسم اونموقعهای هیئت زیرصدا دعای توسل رو تلاوت کردن..
بقیه میگفتن صدام خوبه...
مامان میگفت زیر صدام به بابا بزرگم رفته که از مداحای بزرگ هییتای محله بوده...
یه چشمم به علی بود و اشکی که از کناره های چشمش سرازیر شد و مقصدش شد موهای شقیقه اش..
چشمام میسوخت...
صدای قدمهای آقا محسنو شنیدم..
ادامه دادم؛
"یا وجیه عندالله اشفی لنا عنده الله ..."
صدای تکرار آقا محسن به گوشم میومد...
حالا دیگه با هر بند از دعا التماس صدام بیشتر میشد..
توسل کردم به امام حسن کریم اهل بیت بود و حال بد خریدار...
اشکای علی بیشتر میشد و صدای آقا محسن بلند تر...
آخر دعا با نام امام مهدی عج بلند شدم و قیام کردم...
علی بلند شد و قامت بست..
آقا محسن قیامش رو وصل کرد به دو رکعت نماز مستحبی برای تنها دخترش..
علی رفت سمت ورودی بیماستان ...
انگاری دلش نڋاشت بمونه..
شاید دلش خواهرشو میخواست...
من موندم پیش آقا محسن..
دلم نمیومد با اینهمه غم تنهاش بذارم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌
💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💌🔥💌🔥💌🔥💌🔥💌#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت81🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
باید میرفتم و از زیر زبون سبحان حرف میکشیدم..
معطل نکردم و براش زنگ زدم..
قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم گفت..
-سهامن نمیتونم چیزی بگم تا بقیه نگفتن...
+چرا همه باید خبر داشته باشن فقط من نه؟!
-نیمیدونم..
داشت مسخره بازی در میاوورد...
زهری ماری نثارش کردم و گوشی رو قطع کردم..
تمام اون روز رو کسی حرفی نزد..
حتی پروانه ای که میدونستم علی سیر تا پیاز ماجرا رو براش گفته هم حرفی نزد..
به امید اینکه حسام از علی خبری داشته باشه و بتونه حرفی بزنه، صبح زودتر بیدار شدم و رفتم آموزشگاه...
هر بار خواستم حرفی بزنم بچها صدا میزدن و نمیشد، صبر کردم تا موقع تعطیلی...
اونم خورد به تایم نماز،و قطعا حسام میرفت مسجد..
دقت کرده بودم از،صبح مثل هرروز نبود...
گاهی نگاهمم نمیکرد..
هربار خواستم حرفی بزنم هم یا بر حسب اتفاق و یا عمدی خودش رو سرگرم حرف زدن با بچها میکرد..
وضو گرفته بود و از دستشویی کوچیک آموزشگاه داشت میومد بیرون..
مسح سر رو کشید و خم برای مسح پا...
-آقا حسام..
تعجب کرد...
انتظار نداشت من هنوز مونده باشم...
شروع کرد آستیناشو بکشه پایین بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد...
+چرا شما نرفتین؟!
دلم گرفت..
-بیرونم میکنید؟!
فورا جواب داد..
+بیجا بکنم...فقط،هرروز میرفتین امروز موندین برای همین میگم..
بلند شدم و رفتم نزدیکش...
+آقا حسام شما از ماجرایی که علی ازم پنهون میکنه و حدس میزنم شما هم خبر دارین ، رو برام بگین؟؟!
دستپاچه شدنش وضوح آشکار بود..
-چرا فکر میکنید من باید از همه چیه علی خبر داشته باشم؟!
+ندارین؟؟!
اشاره ای به بیرون کردو گفت..
-نماز رد شدا..نمیرسم به جماعت...
با لجبازی اعتراض کردم...
+باید بهم بگین..
کلافه شد..
-چیو آخه؟؟؟
دیگه داشت اشکم در میومد...
چرا اخه به من نمیگفتن...
الان دیگه داشتم مطمین میشدم که به من هم مربوط میشه...
با دلخوری بلند شدم و همونطور که کوله م رو روی شونه م تنظیم کردم و با صدای گرفته ای گفتم..
-ممنون ببخشید اصرار کردم..تا فردا...
بدون معطلی رفتم سمت در..
بغض داشتم...
پامو گذاشتم بیرون اشکام سرازیر شد..
از دیشب قلبم اذیت میکرد..
وقتایی که ناراحتی میکردم طبیعی بود..
از خم کوچه رد نشده بودم که صدای حسام رو شنیدم...
-مربوط به همون همسایه ی جدیدتون میشه و احتمالا دردسرای جدید من..
تا من بتونم تحلیل کنم حرفاشو رفت مسجد...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💌🔥💌🔥💌🔥💌🔥💌#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🎀💌🎀💌🎀💌🎀💌🎀#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت83🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
محاسن مرتب و کادر بندی شده...
موهای جوگندمی و رو به بالا شونه شده..
صورتی سفید و چشمای درشت مشکی که دورش به اقتضای سنش چروک افتاده بود...
من میگم این عموی پا به سن و بزرگتر از پدرم ، خیلی مهربون بود...
اما سبحان میگه نه زورگوعه..
من میگم میشه رامش کرد...
سبحان میگه حرفش یکیه..
-سهای من بزرگ شده..
لبخند زدم...
مامان رو ترش کرد..
سبحان چشماش برق شیطنت زد...
عمه با استرس خندید و باباهم..
زن عمو پر از افاده صوتشو از من برگردوند...
ولی چرا همچنان یخ موند...
از ابتدا که وارد خونه شده بودن یخ بود..
سرد..
اونقدری که با یه نیم نگاهش کل وجودت سرد شه..
قانونمند بود...
کنار عمو جاش بود...
مرتب و منظم..
شاید همسن علی باشه که بیشتر هم نیست..
اما شخصیتش بیشتر میزنه ، بالاتر خیلی بزرگونه ست...
نمیجوشه..
نمیچسبه..
لبخند هم نداشت..
نمیخندید...
خلاصه ایینکه اون موجود یخ هیچ واکنشی نداشت...
کسی حرف عموی تازه از راه رسیدمو نداد..
کسی نخواست ادامه بده..
نمیدونم شاید کسی دوست نداشت که ادامه بده...
حتی بابا..
بابا محسنم که از عمو کوچیکتر بود و موهاش سفیدتر..
کوچیکتر بود و تابع عمو...
مامان میگفت از این میترسه از تابع بودن بابا..
که نکنه مخالفتی نکنه..
مخالف با چی..
گره و سوال سخت ذهن من همین بود...
مگه قرار بود عمو چی رو عنوان کنه که همه ازش ترس داشتن..
من اما اینطور فکر نمیکردم..
ادامه دادم حرف عموی بزرگترم رو..
+ممنونم عمو جانم...
لبخند زد..
خوشش اومد انگاری..
باز هم تعجب بقیه شد سهم چهره م..
-تو که مثل بقیه فکر نمیکنی سها...
استرس گرفتم..
منکه نمیدونم قراره چه اتفاقی بیوفته جون دلم...
منکه خبر ندارم از تصمیمِ پنهون شما که چند روزه اتیش زده به جون خانواده ی من و این آتیش جرقه هاش به حسامِ از همه جا بیخبر هم رسیده..
منکه خبر ندارم عزیزِ تازه از راه رسیده م..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🎀💌🎀💌🎀💌🎀💌🎀#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🌼💓🌼💓🌼💓🌼💓#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت82🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
یعنی چی؟!
مگه همسایه جدیدمون کی بود..
مامان که میگفت غریبه بودن و خیلی هم نمیشناختشون..
حالا چطور شده مشکل خانواده و قرار بود دردسر حسام باشن..
دست راستم رو گذاشتم روی قلبم...
آروم آروم راه میرفتم برسم خونه...
-سها خوبی؟!
علی رو خدا از آسمون رسوند برام..
به نفس هایی که کم جون شده بود جوابشو دادم..
-نه..
فورا دستمو گرفت و با دست دیگه ش دست انداخت دور کمرم ...
+ناراحتی کردی نه؟!
حسام گفت چیشده نماز عصرم رو نخوندم اومدم بیرون..
-چرا بهم نمیگین چیشده خب...
+میگیم هر وقت صلاح باشه..
-همسایه جدیدمون کیه؟؟
یکم مکث کرد..
یکمش طولانی شد و رسیدیم و خونه...
در روبه روی خونمون که انگار تمام ماجرا متعلق به اونجا بود، باز بود و همزمان مامان و عمه اومدن بیرون...
یعنی اون کیه که عمه هم رفته بود تا خونشونو آماده کنه برای اومدنشون..
مامان همینکه نگاهش افتاد بهم با نگرانی اومد سمتم. .
+خوبی مامان جان؟؟؟
-خوبم عزیزم. سلام عمه!!
+سلام عمه جون. خسته نباشی.
لبخند زدم به محبتهای کمیاب و نایاب و یهویی های تکدونه عمه ی مهربون و نامهربونم. . .
که از مهربونیش مهمون خونمون بود امروز و از نامهربونیش اجازه نداده بود بابام بیاد خونه.
بابای خوبم عاشق خواهرشه و چشم گفته به دستور عزیز بزرگتر از خودش.
مامان و عمه رفتن تو خونه و وسط حیاط نرسیده علی صدام زد.
-آجی؟!
+جان.
-حسام خیلی بچه خوبیه!!
سرمو انداختم پایین.
چه میدونست داداشیم که خودمم به این نتیجه رسیدم.
ولی چی داشت موقعیت "حسامِ بچه ی خوبیه" رو تهدید میکنه..
-علی؟!
+تا بابا نگه من نمیگم..
ولی خب عمه جونم که طاقت قلب مریض منو نداشت...
-سها جان ناراحتی نداره عزیزم..
همسایه جدیدتون عموته..
عمو مرتضی تِ..
مگه عموت ترس داره...
ذهنم فورا پر کشید سمت پسر عمویی که تو بچگی هی موهامو کشید و هی کشید و آخر هم پرتم کرد تو حوض بزرگ حیاط مامان بزرگ و رفت...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💓🌼💓🌼💓🌼💓🌼💓#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662