#پارت12 رمان یاسمین
كاوه – با يك حركت ناگهاني ماشين رو گوشه خيابون پارك كرد و زل زد به من
پسر اين چه طرز رانندگيه ؟ -
مي گه از آن نترس كه هاي و هو دارد از آن بترس كه سر به تو دارد . تو نبودي كه صبح مي گفتي اتفاقي پيچيده جلوي –كاوه
ما و اگه مي خواست ما رو سوار كنه اتفاقيه و از اين جور چرت و پرت ها ؟! اي موجود خبيث ! با دست پيش مي كشي با پا پس
مي زني ؟
! حاال حتماً يه خرده ديگه كه مي گذره خبر دار مي شم كه خواستگاري هم رفتي
گم شو كاوه . خب االن خيلي وقته كه تو دانشكده فرنوش رو مي بينم . باور كن كه هميشه از برخورد باهاش دوري كردم . يعني -
.سعي خودم رو هم كردم كه باهاش روبرو نشم ولي خب داريم يه جا درس مي خونيم و اين طبيعيه كه همديگرو ببينيم
! كاوه – ملعون تو آدم خوش قيافه م هي سر راه اين طفل معصوم واستادي و دختره رو هوايي كردي . اي اهريمن
. نه به جون تو . اگه اين فكر رو داشتم امروز سوار ماشينش مي شدم -
! كاوه – اون هم اگر سوار نشدي مي خواستي دون بپاشي طرف رو تشنه كني . اي صياد ظالم . اي از خدا بي خبر
آقاي ملون . تا يه ساعت پيش روي من قسم مي خوردي ، حاال شدم ابليس ؟ -
. بخدا من يه همچين نيتي نداشتم
. كاوه با خنده : ديوونه شوخي كردم . من تو رو از خودت بهتر مي شناسم
. حاال ديگه بيش تر ناراحت شدم . وجدانم معذب شد . خدا كنه ت اشتباه كرده باشي -
. كاوه – من اشتباه نكردم . سرنوشت كار خودش رو مي كنه . به حرف تو و من نيست
. تو هم بيخودي خودت رو ناراحت مي كني . فرنوش بچه نيست . حدود بيست سالشه
. تو هم كه گولش نزدي . خودش انتخاب رو كرده . تو هم عشوه شتري نيا ! همه چيز رو بسپار دست خدا
فكر هم نكن كه فردا صبح كله سحر ، فرنوش و پدر مادرش يه ديگ حليم مي گيرن در خونت . فرنوش از اين جور دخترا نيست .
. بيخودي دلت رو صابون نزن . احتماالً مي خواسته بدونه كجا زندگي مي كني و چه جوري
! خيلي كم بدبختي دارم ، اين هم شد قوز باال قوز -
خدا چهار پنج تا از اين قوزهام به من بده ! تو به اين مي گي قوز ؟ دختره به چشم خواهري مثل يه تيكه ماه مي مونه ! –كاوه
تعبير از اين شاعرانه تر سراغ نداشتي مجنون ؟
. ا حركت كن بريم ديگه -
. كاوه – چشم كازانوا ، اين هم حركت
: و با سرعت حركت كرد . تو اين فكر بودم كه آخر اين جريان به كجا مي كشه كه كاوه گفت
داري تو مغزت مرحله بعدي نقشه شيطاني ات رو طرح مي كني ؟ -
. نگاهش كردم و گفتم : امروز خيلي بلبل زبون شدي كاوه خان
: كاوه زد زير خنده و گفت
از بس امروز خوشم . دارم مي بينم كه كار خدا چه جوريه . صد تا پسر آرزو دارن كه يه زني مثل فرنوش خانم نصيبشون بشه ، -
. نميشه . اونوقت تو كه از دست اين دختر فرار مي كني با زور داره مي آد سراغت
از كجا معلوم شايد اين هم يه بدبختي ديگه باشه . راستي نفهميدي خونه خود فرنوش كجاست ؟ -
كاوه – تو به خونه دختر مردم چيكار داري ؟ نكنه مي خواي دام رو ايندفعه در خونشون پهن كني ؟
. نگهدار . مي خوام پياده شم . از دستت امروز خسته شدم . خفه شي كاوه . حقته كه بهت بگم آقا گاوه
. كاوه - صبر كن بريم تو اين كوچه نگه مي دارم
. پيچيد تو يه كوچه و اواسط كوچه نگه داشت
! كاوه – بفرماييد . پياده شيد بهزاد خان
مرده شور اون دوستي تو ببره . اگه مي گفتم يه ميليون تومن پول بده اينقدر زود گوش مي كردي ؟ -
. با عصبانيت از ماشين پياده شدم و در ماشين رو محكم بستم
. كاوه- خداحافظ يار وفادار ! در ضمن خونه ليلي كه مي خواستي بدوني كجاست ع همين خونه بزرگه س
. تا اين رو شنيدم سريع دوباره سوار ماشين شدم
خدا خفه ات كنه كاوه . جداً اين خونه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
#داستانک_آموزنده
پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح
از منزل خارج و به مسجد مى رفت.
در يک روز بارانى، پير صبح براى نماز از خانه بيرون آمد، چند قدمى كه رفت در چاله ای افتاد،
خيس و گلى شد.
به خانه بازگشت لباس را عوض كرد
و دوباره برگشت، پس از مسافتى براى بار دوم
خيس و گلى شد برگشت لباس را عوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد.
ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست
ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند،
هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد
مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد
مسجد نمى شوى؟
جوان گفت نه، اى پير، من شيطان هستم.
براى بار اول كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت:
«تمام گناهان او را بخشيدم.»
براى بار دوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت:
«تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم.»
ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى،
خداوند به فرشتگان بگويد:
«تمام گناهان اهل روستا را بخشيدم»
كه من اين همه تلاش براى گمراهى آنان داشتم.
براى همين آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت
به مسجد برسى!
↶【به ما بپیوندید 】↷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀 #برگ_سبز
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
🍃 احمد بن طولون یکی از پادشاهان مصر بود. وقتی که از دنیا رفت از طرف حکومت وقت، قاری قرآنی را با حقوق زیادی اجیر کردند تا روی قبر سلطان قرآن بخواند.
🍃 روزی خبر آوردند که قاری، ناپدید شده و معلوم نیست که به کجا رفته است پس از جست و جوی فراوان او را پیدا کردند و پرسیدند: چرا فرار کردی؟ جرأت نمی کرد جواب دهد. فقط می گفت: من دیگر قرآن نخواهم خواند.
🍃 گفتند: اگر حقوق دریافتی تو کم است دو برابر این مبلغ را می دهیم. گفت: اگر چند برابر هم بدهید نمی پذیرم. گفتند: دست از تو برنمی داریم تا دلیل این مسأله روشن شود.
🍃 گفت: چند شب قبل صاحب قبر به من اعتراض کرد که چرا بر سر قبرم قرآن می خوانی؟ من گفتم: مرا اینجا آورده اند که برایت قرآن بخوانم تا خیر و ثوابی به تو برسد
🌾 گفت: نه تنها ثوابی از قرائت قرآن به من نمی رسد بلکه هر آیه ای که می خوانی، آتشی بر آتش من افزوده می شود،
✨ به من می گویند: می شنوی؟ چرا در دنیا به قرآن عمل نکردی؟ ✨
📚 روایت ها و حکایت ها / 132 131
🍃🍃🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️اگر زنان سن خود را کمتر از سن شناسنامه ای خود می دانند!!!!
حق دارند !
کاملا حق دارند !
من شخصا پس از خواندن این متن سر تعظیم فرود آوردم !
💞 زنده باد مادر
💞زنده باد خواهر
💞 زنده باد همسر
💞زنده باد دختر
💞 زنده باد هر زنی که شکوه خودش را قدر بداند 💞
🍁🍁🍁
👈هر زنی حق دارد سن خود را نصف یا ثلث یا کمتر اعلام کند ؛
💎چون روزهایی را که منتظر تولد کودکش بوده فقط با دلواپسی انتظار کشیده ، واقعا زندگی نکرده!!!
💎چون شبهایی که فرزندش مریض بوده در کنار بستر او نشسته و گریسته ، زندگی نکرده.
💎چون زمانی که فرزندش بیرون از خانه بوده تا لحظه ورودش، فقط به در چشم دوخته، زندگی نکرده.
💎چون بارها بخاطر راحتی سایر اعضای خانواده خواسته ها و نیازهای خود را نادیده گرفته، زندگی نکرده.
👈او همه اینها را از زندگی کم کرده و سپس سن خود را حساب میکند!!!
💞 حق با اوست و منصفانه نیست زمانی را که برای دیگران زندگی کرده به حساب عمر او بگذاریم 💞
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت13 رمان یاسمین
كاوه – اي بابا! آوردمت در خونه ليلي ، اين دستمزدمه ؟
.من كي گفتم بياي اينجا ؟ فقط خواستم بدونم خونشون كدوم طرفاست -
! كاوه- بده آوردمت در خونه شون ؟ آره ؟ بگو آخه
. نه بد نيست . يعني خوب هم نيست . اصالً نمي دونم بده يا خوبه . ولم كن -
. كاوه – خدا شانس بده ! اگه ده دقيقه ديگه اينجا واستي ، خود ليلي يا پدرش مي آن مي برنت تو خونه
! آره جون تو . هيچكس هم نه ، پدر ليلي -
! كاوه – فعالً كه خود ليلي توي بالكن واستاده و داره بنده و جنابعالي رو نظاره مي كنه
. راست مي گي كاوه ؟ حركت كن . تو رو خدا حركت كن برو تا متوجه ما نشده -
. كاوه – چرا هول ورت داشته ؟ از همون اول كه اومديم بانو ليلي در بالكن تشريف داشتن
. اي داد بيداد ! خيلي بد شد . كاش از اول باهات بيرون نمي اومدم -
كاوه – باالخره بد شد يا خوب شد ؟
! حركت كن ديگه آقاي با نمك -
كاوه – نيم خواي پياده شي و يه نظر همسر آينده ت رو ببيني ؟
! برو ديگه -
. كاوه حركت كرد و آخر خيابون ايستاد
. اينجا كه خيابون پايين كوچه شماس -
! كاوه - آره اينم از بخت تو آدم خوش شانسه
خوش شانس ؟ -
كاوه – كجا ؟ زده به كله ات ؟
. نه مي خوام يه خرده قدم بزنم تو برو -
! كاوه – زير اين برف ؟ تو اين هوا ؟ پس شام چي مي شه ؟ حداقل بيا برسونمت خونه
! نه تو برو . مي خوام قدم بزنم . برو كاوه -
. كاوه پياده شد و به طرف من اومد
. كاوه – ناراحتت كردم بهزاد . بخدا نيم خواستم ناراحت شي
. جلو رفتم و صورتش رو بوسيدم
. برو رفيق مي دونم . ناراحت نيستم فقط احتياج دارم يه خرده قدم بزنم ، خداحافظ -
صبر كردم تا كاوه سوار ماشين شد و با بي ميلي رفت و من از كوچه اي كه خونه فرنوش بود رد شدم و شروع به قدم زدن تو -
همه . يه خيابون كه دو طرفش پر از چنار بود كردم . برف روي شاخه درختها نشسته بود و منظره قشنگي رو درست كرده بود
جا ساكت بود و بندرت ماشيني از اونجا رد مي شد . هوا تاريك شده بود و با وجود چراغ هاي خيابون ، همه جا نيمه تاريك بود .
داشتم به فرنوش فكر مي كردم . به خونه شون . به خودش . به ماشيني كه سوار مي شد . به لباسهايي كه مي پوشيد . به عطر
. خوش بويي كه استفاده مي كرد
فكر كنم خونه شون دو هزار متر بود . ماشينش ده دوازده ميليون قيمتش بود . كفشي كه پاش مي كرد سي چهل هزار تومن مي
. شد
هر چي به اين چيزا فكر مي كردم فرنوش از من دورتر مي شد . ده دقيقه اي كه گذشت ديگه حتي نتونستم چهره شو در ذهنم
خودم هم راضي تر بودم . من و اون به هيچ تركيبي با هم جور نبوديم . از افكار خودم خندم . مجسم كنم . شايد اينطوري بهتر بود
گرفت . نه به دار بود و نه به بار . اصالً چيزي اتفاق نيافتاده بود كه من اين فكر رو بكنم . تا قبل از امروز كه با هم بصورت
. رسمي آشنا شديم و تا قبل از حرف هاي كاوه ، اصالً در اين مورد جدي فكر نكرده بودم
. در دل دوستش داشتم اما اينكه خودم رو با اون كنار هم بذارم ، اصالً
همش بخاطر تلقين اين كاوه بود كه اين فكرها رو كردم . اصالً يه آدرس پرسيدن كه دليل چيزي نميشه . تازه از كجا معلوم كه
دختره دوست مادر كاوه آدرس من رو براي فرنوش خواسته باشه ؟
اگه هر كدوم از ما تو دنياي خودمون باشيم بهتره . من با دنياي خودم و تخم مرغ و اتاق شش متري و پياده گز كردن ، فرنوش تو
. دنياي خودش و استيك و خونه وياليي و ماشين آخرين مدل
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱داستان کوتاه🌱
پادشاهی دیدکه خدمتکاری بسیار شاد است، از او علت شاد بودنش را پرسید. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن، و بدین سبب من راضی و شادم.
پادشاه موضوع را به وزیر گفت . وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است، پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟ وزیر گفت: قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید، و چنین هم شد.
خدمتکار وقتی به خانه برگشت، با دیدن کیسه و سکه ها بسیار شاد شد و شروع به شمردن کرد، ۹۹ سکه؟ و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا ۱۰۰ تا نیست. همه جا را زیر و رو کرد، ولی اثری از یک سکه نبود.
او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند، او از صبح تا شب سخت کار می کرد و دیگر خوشحال نبود. وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت: قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانی هستند که زیاد دارند، اما شاد و راضی نیستند..
🌺http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستانهای_پندآموز
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_پنجاه_هشتم
✍سر سفره نشسته و با غذا و فکر و خیال های آشوبش کلنجار می رفت، کاش واقعا خود بی بی واسطه ی گفتن موضوع می شد و خیالش را راحت می کرد. اما واگذار کرده بود به ریحانه و این یعنی سنگین ترین بار دنیا روی شانه هایش بود!
_چرا نمی خوری ریحانه جان؟ کوکو دوست نداری مادر؟
_چرا می خورم
_داری فقط نگاهش می کنی آخه... غذا هست تو یخچال، گرم کنم؟
_نه نه! خیلی گرسنم نیست
بی بی بشقاب را جلوتر کشید و گفت:
_گشنه هم که نباشی باز الان باید به خودت بیشتر برسی تا یکم جون بگیری، اینجوری که نمیشه...
و بعد با چشم و ابرو اشاره کرد، این اجبار بود که باعث شد ریحانه دچار استرس بشود! قلبش چیزی حدود هزار تا می زد، ارشیا همچنان با آرامش کوکوها را بدون نان و با چنگال می خورد. بی بی با بسم الله و یکی دوتا آخ از درد زانوانش، بلند شد و گفت:
_برم یه لقمه ازین غذا برا طیبه خانوم ببرم، گمونم دیر از مسجد برگشته و چیزی نپخته. تا شما بخورید برگشتم.
انگار با رفتنش موجی از سرما توی اتاق پیچیده بود، صدای تیک و تاک ساعت کوکی قدیمی روی طاقچه تنها چیزی بود که می شنید و بعد تاپ و تاپ های قلبش. شاید ارشیا بعد از شنیدن، دیس چینی گل گندمی را از عصبانیت پرت می کرد، شایدم هم نه... مثل وقت هایی که خیلی عصبی بود در را بهم می کوبید و می زد بیرون... حتی ممکنه به او حمله کند! حمله می کرد؟ نه... این کار از او بعید بود! هرچه می شد عیبی نداشت اما دلش می خواست که بخیر بگذرد.
_چیزی شده ریحانه؟ رنگت پریده، خوبی؟
زبانش را روی لب های خشک شده اش کشید و گفت:
_نه خوبم
_جدیدا مدام خوب نیستی! فکر نکن نمی فهمم
وقت گفتن بود! دو سه تا آیه خواند توی دلش و نذر کرد... نذرهایی که هیچ وقت یادش نمی ماند. صدایش می لرزید و نگاهش زوم شده بود روی گوجه های حلقه حلقه شده ی گوشه ی بشقاب.
_خب... راستش... نمی دونم، خوبم ولی
_چته ریحانه؟ بی بی چرا بهت چشمک زد؟ کجا رفت الان؟ اگه چیزی هست که باید بدونم خب بگو می شنوم؛ چرا منو احمق فرض می کنی؟
نباید با سکوتش بیش از این باعث شک و تردیدش می شد.
_چیزی که نشده، یعنی شده... ولی بخدا نمی دونم چجوری بگم
_چرا؟
_چون می ترسم
_از چی؟
نگاهش کرد، ترسناک نبود! شاید کمی هم مهربان بود حتی...
_قول میدی که عصبی نشی؟
_پیش پیش قول بدم؟
_آخه احتمالش زیاده
_سعیمو می کنم
_ارشیا من... یعنی ما داریم... پوووف
دست روی پیشانی گذاشت، چشمانش را بست و ادامه داد:
_ما داریم بچه دار میشیم!
چشمانش را می ترسید که باز کند، زد روی دور تند گفتن:
_اون موقع که تو بیمارستان بودی فهمیدم یعنی مطمئن شدم. صدبار خواستم بگم ولی نشد! هر دفعه یه اتفاقی افتاد... دعوا و قهر و افخمو... می دونم که حالا توام مثل خودم تعجب کردی ولی خدا شاهده که من از تو بدترم... هنوز تو بهتم. آخه مگه میشه؟! معجزه نباشه پس چیه؟ باورم نمیشه... باورم نمیشه که قراره مادر بشم.
دیگر نتوانست خودش را کنترل کند، بغضش ترکید و زد زیر گریه و هنوز با چشمانی که بسته بود منتظر ری اکشن همسرش بود...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_پنجاه_نهم
✍بغضش ترکید و زد زیر گریه و هنوز با چشمانی که بسته بود منتظر ری اکشن همسرش بود. شاید چند دقیقه گذشت اما هیچ صدایی بلند نشد! فکر کرد شاید میان هق هقش ارشیا با عصبانیت رفته... دستش را برداشت و چشم هایی که از شدت گریه تار شده بود را باز کرد. ارشیا همانجا بود، نشسته بود و نگاهش می کرد. چند باری پلک زد تا بهتر ببیند... احساس کرد صورتش دلخور است، شاید هم نه! می خندید... اما خوب تر که دقت کرد چیزی نفهمید از احساسش.
لب گزید و سرش را پایین انداخت، گفتنی ها را گفته بود و حالا باید می شنید! دستمالی به سمتش دراز شد، مضطرب بود ریحانه، دستمال را گرفت و توی دستش مچاله کرد.
ارشیا بالاخره به حرف آمد، با صدایی که انگار دو رگه شده بود گفت:
_یادته؟ شرط سر عقدمون رو میگم!
ای وای که حرف گذشته ها را پیش می کشید! نفس ریحانه توی سینه اش حبس شد... دوباره چشمه ی اشکش جوشید. سری به تایید تکان داد و همانطور که نگین های دستبند ظریفش را با دست لرزانش لمس می کرد گفت:
_یادمه اما دکتر گفت... گفت معجزه شده، بی هیچ دوا و درمونی... من، یعنی خب خانوم جون که شاهد بود. می ترسید کسی بفهمه که من بچه دار نمیشم... بخدا نمی دونم خودمم
_چرا انقد اشک می ریزی؟! بسه لطفا
_ناراحت شدی؟ نه؟
_بله
بله گفتنش محکم بود! ادامه داد:
_بله ناراحتم، اما از شما... چرا پنهون کردی؟ من مگه شوهرت نیستم؟ قطعا الانم با زور و تشر بی بی مجبور شدی بگی نه؟
_آخه...
_ریحانه! بهانه چینی نکن لطفا، من انقدر وحشتناکم یعنی؟ انقدر که حتی بترسی رو به روم بشینی و بگی که قراره پدر بشم؟
از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورد! مگر می شد ارشیا و این همه آرامش؟ با بهت پرسید:
_اگه تو اون موقعیت می گفتم حتما همه چیز بهم می ریخت
__همین حالام اوضاع خیلی بر وفق مراد نیست اما دلیلی نداره خلط مبحث بشه! من حتی اگه خودمو می کشتم هم باز باید خبردار می شدم نه؟
این چه توجیهی بود؟ شانه بالا انداخت و جواب داد:
_من چند ساله که با این توهمات زندگی کردم
_چه توهمی؟ باورم نمیشه... غول ساختم از خودم تو ذهنت؟ درسته... من بعد از اولین شکست زندگیم تصمیم گرفتم دیگه حتی تشکیل خانواده ندم تا اینکه تو سر راهم قرار گرفتی، بعدم اصلا بخاطر همین ویژگیت یعنی بچه دار نشدنت بود که خواستم باهات ازدواج کنم! چون خیالم از خیلی چیزا راحت می موند اما حالا از اون روزا چند سال گذشته ریحانه؟ آدما چقدر تغییر می کنن؟ هوم؟
باید می مرد از ذوق نه؟ اما دلشوره ای چنگ انداخته بود به جانش... این چهره ی خیلی خوب ارشیا را کمتر دیده بود. یعنی می شد که باهم راه بیفتند توی بازار و لباس های قد و نیم قد و بامزه ی بچگانه بخرند؟ محال ممکن بود... خداراشکر این بار پسند چرم خریدن ارشیا هم غالب نبود! ضعف کرد دلش برای کفش های کوچک اسپرتی که ترانه نشانش داده بود... هنوز توی خیال های خوشش چرخ می خورد که ارشیا گفت:
_البته... انقدرم شوکه نشدم
_چی؟ چطور؟!
_چون قبل از تو، زری خانوم بهم گفته بود! همون شبی که رفتی قهر و حالت بهم خورده بود...
انگار یک سطل اب یخ ریختند روی ریحانه، وا رفت و دهانش نیمه باز ماند!
_یعنی... یعنی تو می دونستی؟!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#مردهای_که_بوی_گلاب_میداد
💠یکی از کارکنان غسال خانه بهشت زهرای تهران تعریف می کرد:
💠یک بار پیرمردی را آوردند که اصلا به مرده شبیه نبود، چهره روشن و بسیار تمیز و معطری داشت.
وقتی پتو را کنار زدم بوی گلاب می داد.
💠آنقدر تمیز و معطر بود که من از مسئول غسالخانه تقاضا کردم خودم شخصا این پیرمرد را بشورم و غسل بدهم، همه بوی گلاب را موقع شستشو و وقتی که آب روی تن این پیرمرد می ریختم حس می کردند.
💠وقتی که کار غسل و کفن تمام شد بی اختیار در نماز و تشییع این پیرمرد شرکت کردم، بیرون برای تشییع و خاکسپاری اش صحرای محشری به پا بود.
💠 از بین ناله های فرزندانش شنیدم که گویا این پیرمرد هر روزش را با قرائت زیارت عاشورا شروع می کرد. از بستگانش دقیق تر پرسیدم، گویی این پیرمرد به این موضوع شهره بود،
آدمی که هر روزش با
زیارت عاشورا شروع می شد🌷...
فورواد یادتون نره 🙏
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝 #قسمت_پنجاه_و_چهارم:
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝
#قسمت_پنجاه_و_پنجم: ✍تو خدایی؟
.
💐یک هفته تمام حالم خراب بود … جواب تماس هیچ کس حتی حاجی رو ندادم … موضوع دیگه آدم ها نبودن … من بودم و خدا …
اون روز نماز ظهر، دوباره ساعتم زنگ زد … ساعت مچیم رو تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر رو از دست ندم … نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول …
💐هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم … نمی دونستم با خودم قهرم یا خدا … همین طور که سرم توی موتور ماشین بود، اشک مثل سیلاب از چشمم پایین می اومد …
بعد از ظهر شد … به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم … تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از باتون روژ برم … .
💐از دور ایستاده بودم و منتظر … خونه اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونه شون نزدیک شد … زنگ در رو زد … پدر حسنا اومد دم در … .
شروع کردن به حرف زدن … از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست … بیشتر شبیه دعوا بود … نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه …
💐 رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم … که صدای حرف هاشون رو شنیدم … حاجی سرش داد زد از خدا شرم نمی کنی؟ … .
✍ادامه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝
#قسمت_پنجاه و_ششم : ✍سپاه شیطان
.
💐– از خدا شرم نمی کنی؟ … اسم خودت رو می گذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟ …
مگه درجه ایمان و تقوای آدم ها روی پیشونی شون نوشته شده یا تو خدایی حکم صادر کردی؟ … اصلا می تونی یه روز جای اون زندگی کنی و بعد ایمانت رو حفظ کنی؟ …
💐و پدر حسنا پشت سر هم به من اهانت می کرد … و از عملش دفاع …
بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد … برای ختم کلام … من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم … به خاطر خود شما اومدم … من برای شما نگرانم …
💐فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو زیر پات له کردی که دستش توی دست خدا بود … خدا نگهش داشته بود … حفظش کرده بود و تا اینجا آورده بود … دلش بلرزه و از مسیر برگرده … اون لحظه ای که دستش رو از دست خدا بیرون بکشه ، شک نکن از ایادی و سپاه شیطان شدی … واسطه ضلالت و گمراهی چنین آدمی شدی … .
💐پدرش با عصبانیت داد زد … یعنی من باید دخترم رو به هر کسی که ازش خواستگاری کرد بدم؟ … .
.– چرا این حق شماست … حق داشتی دخترت رو بدی یا ندی … اما حق نداشتی با این جوون، این طور کنی …
💐دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش نه … .
دیگه اونجا نموندم … گریه ام گرفته بود … به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی …
💐خدا دروغ گو نیست … خدا هیچ وقت بهت دروغ نگفت … تو رو برد تا حرفش رو از زبان اونها بشنوی …
با عجله رفتم خونه … وضو گرفتم و سریع به نماز ایستادم … .
بعد از نماز، سرم رو از سجده بلند نکردم …
💐تا اذان مغرب، توی سجده استغفار می کردم … از خدا خجالت می کشیدم که چطور داشتم مغلوب شیطان می شدم ..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷 فواید آیة الکرسی 🌷
👌عبدالله بن عوف گفته است: شبی خواب دیدم كه قیامت شده است و من را آوردند و حساب من را به آسانی بررسی كردند. آنگاه مرا به بهشت بردند و كاخهای زیادی به من نشان دادند. به من گفتند: درهای این كاخ را بشمار؛ من هم شمردم 50 درب داشت.
بعد گفتند: خانههایش را بشمار. دیدم ۱۷۵ خانه بود. به من گفتند این خانهها مال توست. آن قدر خوشحال شدم كه از خواب پریدم و خدا را شكر گفتم.
صبح كه شد نزد ابن سیرین رفتم و خواب را برایش تعریف كردم.
او گفت: معلوم است كه تو آیه الكرسی زیاد میخوانی. گفتم: بله؛ همین طور است. ولی تو از كجا فهمیدی. گفت برای اینكه این آیه ۵۰ كلمه و ۱۷۵ حرف دارد. من از زیركی حافظه او تعجب كردم. آنگاه به من گفت: هر كه آیه الكرسی را بسیار بخواند سختیهای مرگ بر او آسان میشود.
✅۱- آیه الكرسی نوری از آسمان است.
✅۲- آیه الكرسی آیتی از گنج عرش است.
✅۳- آیه الكرسی باعث ایمنی در سفر است.
✅۴- آیه الكرسی اعلاترین نقطه قرآن است.
✅۵- ذكر رسول مكرم اسلام در بستر؛ خواندن آیه الكرسی بود.
✅۶- با خواندن آیه الكرسی انسان دچار هیچگونه آفتی نخواهد داشت.
✅۷- برای رفع فقر آیه الكرسی مؤثر است و كمك الهی از غیب میرسد.
✅۸- همه چیز در آیه الكرسی است یعنی كرسی گنجایش آسمانها و زمین را دارد.
✅۹- در تنهایی آیه الكرسی بخوانی باعث رفع ترس میشود و از سوی خدا كمك میرسد.
✅۱۰- آیه الكرسی رادر نمازها؛ روزها؛ شبهای ایام هفته؛ سفرها و در نماز شب و دفن میت بخوانید.
✅۱۱- هنگام خواب نیز آیه الكرسی بخوانید زیرا باعث میشود خداوند فرشتهای نگهبان و محافظت بگمارد تا صبح سلامت بمانی.
✅۱۲- هر گاه از درد چشم شكایت داشتی آیه الكرسی بخوانید و آن درد را اظهار نكنید آن درد برطرف میشود و از آن عافیت میطلبید.
✅۱۳- پیامبر اسلام (ص): در خانهای كه آیه الكرسی خوانده شود ابلیس از آن خانه دور میشود و سحر و جادو در آن خانه وارد نمیشود.
✅۱۴- آیه الكرسی پایه و عرش الهی است و هدف از خواندن آن این است كه مردم در عبادت جز خداوند كسی را نپرستند و به ذلت فرو نروند و روح یكتاپرستی ایجاد كنند و از بندگی ناروا آزاد شوند و آیه الكرسی عقلها را بیدار و اله حقیقی را معرفی و خدای دانا و توانا را به مردم میشناساند.
✅۱۵- وقت غروب 41 بار آیه الكرسی را بخوانی حاجتروا میشوی 0 ( 41 بار تا علی العظیم بخوان یعنی یك آیه ) مجرب است و برای رفع هم و غم؛ شفای مریض؛ درمان درد؛ رحمت خداوند و زیاد شدن نور چشم آیهالكرسی را مدام بخوانید.
✅۱۶- اگر مؤمن آیه الكرسی را بخواند و ثوابش را برای اهل قبول قرار دهد خداوند ملكی را بر او مقرر میكند كه برایش تسبیح كند.
✅۱۷- آیه الكرسی در مزرعه و مغازه پنهان كردن باعث بركت مزرعه و رونق گرفتن كسب است.
✅۱۸- از پیامبر نقل نمودهاند كه: این آیه عظیمتر از هر چیزی است كه حق تعالی آفریده است.
✅۱۹- چند چیز حافظه را زیاد میكند یكی از آن خواندن آیه الكرسی است.
✅۲۰- هر شب آیه الكرسی را بخوانی تا صبح در امان خدا هستی.
✅۲۱- هر صبح آیه الكرسی را بخوانی تا شب در امان خدا هستی.
✅۲۲- آسان شدن مرگ بوسیله آیه الكرسی است.
✅۲۳- آیه الكرسی عظیمترین آیه در قرآن است.
✅۲۴- برای حفظ مال و جان آیه الكرسی بخوان.
✅۲۵- آیه الكرسی ویرانگر اساس شرك است.
✅۲۶- آیه الكرسی سید سوره بقره است.
ﺍﻟﻠَّﻪُ ﻻَ ﺇِﻟَٰﻪَ ﺇِﻻَّ ﻫُﻮَ ﺍﻟْﺤَﻲُّ ﺍﻟْﻘَﻴُّﻮﻡُ ۚ......
✅ اینو تا جایی که میتونی نشر کن تا ثواب جاری برای خود و دیگران داشته باشی بدان که این هر چقدر در بین مردم بچرخد بیشتر برای تو ثواب نوشته میشود.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
s:
💐 داستان کوتاه
💚"زود قضاوت نکنیم"
شخص "سرمایه داری" در شهری زندگی می کرد اما به هیچ کسی ریالی "کمک"
نمی کرد " فرزندی هم نداشت" و تنها با همسرش زندگی می کرد.
در عوض "قصابی" در آن شهر به "نیازمندان"" گوشت رایگان" می داد...
روز به روز "نفرت" مردم از این شخص سرمایه دار بیشتر می شد تا اینکه او "مریض" شد احدی به "عیادت" او نرفت، این شخص در "نهایت تنهایی" جان داد هیچ کس حاضر نشد حتی به "تشییع جنازه" او برود.
همسرش به تنهایی او را دفن کرد.
اما از فردای آن روز "اتفاق عجیبی" در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت "رایگان نداد."
"گروهی علت را پرسیدند.!"
"او گفت کسی که پول گوشت را میداد دیروز از دنیا رفت...!!"
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_بسیار_زیبا_توبه_نصوح
❄داستان مردی که کارگر حمام زنانه بود
#قسمت_اول
مردی که سالیان سال همه را فریب داده بود نصوح نام داشت. نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندام زنانه داشت. او مرد شهوتران بود و با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد. هیچ کسى از وضع نصوح خبر نداشت، او از این راه هم امرارمعاش می کرد و هم ارضای شهوت.
نصوح چندین بار به حکم وجدان از کارش توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.
او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند.
آوازه ی صفاکاری نصوح تا کاخ شاهی آن شهر رسیده بود و روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت.
از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود.
کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد جستجو قراردادند تا اینکه نوبت به نصوح رسید، او از ترس رسوایى، حاضر نـشد که وى را تفتیش کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند.
نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید میلرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: “خداوندا گرچه بارها توبهام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم”. نصوح این بار از ته دل توبه واقعی نمود. ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد.
محافظین از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت.
او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مالی نیستم و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
نصوح شبی در خواب دید که کسی به او می گوید:”ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.”
همین که نصوح از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند. نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود.
#پایان_قسمت_اول
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان مردی که کارگر حمام زنانه بود❄
#توبه_نصوح
#قسمت پایانی
آن میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى نزدیک به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.
رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر نصوح به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر همان دختر بود که جواهرش در حمام زنانه مفقود شده بود و باعث توبه نصوح شده بود. شاه از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند.
همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: “من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم” و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.
مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.
شاه همراه با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند.
نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترش داد و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت “چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان.” نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند.
آن شخص گفت که چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى.
نصوح گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.
آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند.
#پایان
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#مسلمان_شدن_به_برکت_نام_زهرا_س
🔆يكى از ذاكرين نقل كرده : در محضر آية الله العظمى سيد محمد هادى ميلانى (معاصر حقير) بودم . يك مرد و زن آلمانى همراه دختر خود وارد شدند، پس از تعارفات معمول گفتند: ما آمده ايم به شرف اسلام نايل شويم ،
آية الله ميلانى فرمودند: علت چه چيز است ؟
آن مرد عرض كرد: پهلوى دخترم كه در محضر شما نشسته در حادثه اى شكست و استخوانهايش خورد شد، چنان كه پزشكان از معالجه او عاجز شدند و گفتند: بايد عمل شود، ولى عمل ، خطرناك است . دخترم راضى نشد و گفت :
🔅 اگر در بستر بميرم بهتر از آن است كه در زير عمل از دنيا روم . به هر حال او را به خانه آورديم . ما يك خدمتكار ايرانى داريم كه او را ((بى بى )) صدا مى زنيم ، دخترم به او گفت : من تمام اندوخته مالى خود را راضى هستم بدهم كه صحت به من برگردد، اما فكر مى كنم بايد ناكام و با دل پر غصه بميرم . بى بى گفت : من يك طبيب را سراغ دارم كه مى تواند تو را شفا دهد.
♨️گفت : حاضرم تمام پول و موجوديم را به او بدهم . بى بى گفت : تمام آنها براى خودت باشد، بدان من علويه ام و جده من زهرا(سلام الله عليها) است كه پهلوى او را به ظلم شكستند، تو با دل شكسته و اشك جارى بگو: يا فاطمه زهرا، مرا شفا ده .
🔆دخترم با دل شكسته شروع كرد به صدا زدن و از آن بانوى معظمه يارى خواستن . بى بى هم در گوشه خانه با گريه مى گفت :
)يا فاطمه زهرا، اين بيمار آلمانى را با خود آورده ام و شفاى او را از شما مى خواهم . مادر جان ! كمك كن و آبروى مرا نگه دار.(
آن مرد اضافه كرد: من هم از ديدن اين واقعه در گوشه حياط منقلب شدم و گفتم : اى فاطمه پهلو شكسته !
ديدم دخترم قدرى ساكت شد، ناگاه مرا صدا زد و گفت : پدر! بيا كه دردم ساكت شده . جلو رفتم و ديدم او كاملا شفا يافته . گفت : الان در بحر بودم ، بانوى مجلله اى نزدم آمد و دست به پهلويم كشيد. گفتم : شما كيستيد؟ فرمود: من همانم كه او را مى خوانى .
دخترم برخاست و راحت شد و دانستم كه اسلام حق است . حالا به ايران آمده ايم و به خدمت شما رسيده ايم تا مسلمان شويم .
مرحوم ميلانى (ره) و حاضرين از اين معجزه مسرور شدند و شهادتين و ساير امور اسلامى را به او آموختند و آنان با نورانيت اسلام رفتند.
📚 منبع: 360 داستان از فضائل مصائب و کرامات حضرت زهرا.س
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#یڪ_داستان_یڪ_پند
💧مردی "سر دسته سارقان" بود و از روستاها و ڪاروانها "دزدی" مےڪرد.
اسب زردی را دزدیده و نزد او آوردند.
سردسته سارقان، دستی بر گردن اسب ڪشید و "رد طنابے" در آن یافت و دید در زیر گلوی او "دعایے" نوشته و به چرمے بستهاند.
دستور داد؛
"این اسب را از هر ڪجا دزدیدهاید ببرید و سر جایش بگذارید."
سارق گفت:
ای رییس اگر "دزدی بد است" بگو "ترڪش ڪنیم" و اگر این اسب بد است بگو پسش بدهیم.
رییس گفت:
ای احمق، صاحب این اسب "اعتقادی" به این دعا داشته ڪه گردن اسبش آویختہ تا دزد آن را نبرد.
"اگر ما این اسب را بدزدیم، صاحب اسب بر دین بدبین مےشود."
* دزدِ مال مردم هستیم نہ اعتقادات مردم.*👌
💥اعتقادات هیچ کس را بە سخرە نگیرید
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
📚http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
💌🔥💌🔥💌🔥💌🔥💌#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت81🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
باید میرفتم و از زیر زبون سبحان حرف میکشیدم..
معطل نکردم و براش زنگ زدم..
قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم گفت..
-سهامن نمیتونم چیزی بگم تا بقیه نگفتن...
+چرا همه باید خبر داشته باشن فقط من نه؟!
-نیمیدونم..
داشت مسخره بازی در میاوورد...
زهری ماری نثارش کردم و گوشی رو قطع کردم..
تمام اون روز رو کسی حرفی نزد..
حتی پروانه ای که میدونستم علی سیر تا پیاز ماجرا رو براش گفته هم حرفی نزد..
به امید اینکه حسام از علی خبری داشته باشه و بتونه حرفی بزنه، صبح زودتر بیدار شدم و رفتم آموزشگاه...
هر بار خواستم حرفی بزنم بچها صدا میزدن و نمیشد، صبر کردم تا موقع تعطیلی...
اونم خورد به تایم نماز،و قطعا حسام میرفت مسجد..
دقت کرده بودم از،صبح مثل هرروز نبود...
گاهی نگاهمم نمیکرد..
هربار خواستم حرفی بزنم هم یا بر حسب اتفاق و یا عمدی خودش رو سرگرم حرف زدن با بچها میکرد..
وضو گرفته بود و از دستشویی کوچیک آموزشگاه داشت میومد بیرون..
مسح سر رو کشید و خم برای مسح پا...
-آقا حسام..
تعجب کرد...
انتظار نداشت من هنوز مونده باشم...
شروع کرد آستیناشو بکشه پایین بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد...
+چرا شما نرفتین؟!
دلم گرفت..
-بیرونم میکنید؟!
فورا جواب داد..
+بیجا بکنم...فقط،هرروز میرفتین امروز موندین برای همین میگم..
بلند شدم و رفتم نزدیکش...
+آقا حسام شما از ماجرایی که علی ازم پنهون میکنه و حدس میزنم شما هم خبر دارین ، رو برام بگین؟؟!
دستپاچه شدنش وضوح آشکار بود..
-چرا فکر میکنید من باید از همه چیه علی خبر داشته باشم؟!
+ندارین؟؟!
اشاره ای به بیرون کردو گفت..
-نماز رد شدا..نمیرسم به جماعت...
با لجبازی اعتراض کردم...
+باید بهم بگین..
کلافه شد..
-چیو آخه؟؟؟
دیگه داشت اشکم در میومد...
چرا اخه به من نمیگفتن...
الان دیگه داشتم مطمین میشدم که به من هم مربوط میشه...
با دلخوری بلند شدم و همونطور که کوله م رو روی شونه م تنظیم کردم و با صدای گرفته ای گفتم..
-ممنون ببخشید اصرار کردم..تا فردا...
بدون معطلی رفتم سمت در..
بغض داشتم...
پامو گذاشتم بیرون اشکام سرازیر شد..
از دیشب قلبم اذیت میکرد..
وقتایی که ناراحتی میکردم طبیعی بود..
از خم کوچه رد نشده بودم که صدای حسام رو شنیدم...
-مربوط به همون همسایه ی جدیدتون میشه و احتمالا دردسرای جدید من..
تا من بتونم تحلیل کنم حرفاشو رفت مسجد...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💌🔥💌🔥💌🔥💌🔥💌#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🎀💌🎀💌🎀💌🎀💌🎀#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت83🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
محاسن مرتب و کادر بندی شده...
موهای جوگندمی و رو به بالا شونه شده..
صورتی سفید و چشمای درشت مشکی که دورش به اقتضای سنش چروک افتاده بود...
من میگم این عموی پا به سن و بزرگتر از پدرم ، خیلی مهربون بود...
اما سبحان میگه نه زورگوعه..
من میگم میشه رامش کرد...
سبحان میگه حرفش یکیه..
-سهای من بزرگ شده..
لبخند زدم...
مامان رو ترش کرد..
سبحان چشماش برق شیطنت زد...
عمه با استرس خندید و باباهم..
زن عمو پر از افاده صوتشو از من برگردوند...
ولی چرا همچنان یخ موند...
از ابتدا که وارد خونه شده بودن یخ بود..
سرد..
اونقدری که با یه نیم نگاهش کل وجودت سرد شه..
قانونمند بود...
کنار عمو جاش بود...
مرتب و منظم..
شاید همسن علی باشه که بیشتر هم نیست..
اما شخصیتش بیشتر میزنه ، بالاتر خیلی بزرگونه ست...
نمیجوشه..
نمیچسبه..
لبخند هم نداشت..
نمیخندید...
خلاصه ایینکه اون موجود یخ هیچ واکنشی نداشت...
کسی حرف عموی تازه از راه رسیدمو نداد..
کسی نخواست ادامه بده..
نمیدونم شاید کسی دوست نداشت که ادامه بده...
حتی بابا..
بابا محسنم که از عمو کوچیکتر بود و موهاش سفیدتر..
کوچیکتر بود و تابع عمو...
مامان میگفت از این میترسه از تابع بودن بابا..
که نکنه مخالفتی نکنه..
مخالف با چی..
گره و سوال سخت ذهن من همین بود...
مگه قرار بود عمو چی رو عنوان کنه که همه ازش ترس داشتن..
من اما اینطور فکر نمیکردم..
ادامه دادم حرف عموی بزرگترم رو..
+ممنونم عمو جانم...
لبخند زد..
خوشش اومد انگاری..
باز هم تعجب بقیه شد سهم چهره م..
-تو که مثل بقیه فکر نمیکنی سها...
استرس گرفتم..
منکه نمیدونم قراره چه اتفاقی بیوفته جون دلم...
منکه خبر ندارم از تصمیمِ پنهون شما که چند روزه اتیش زده به جون خانواده ی من و این آتیش جرقه هاش به حسامِ از همه جا بیخبر هم رسیده..
منکه خبر ندارم عزیزِ تازه از راه رسیده م..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🎀💌🎀💌🎀💌🎀💌🎀#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🌼💓🌼💓🌼💓🌼💓#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت82🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
یعنی چی؟!
مگه همسایه جدیدمون کی بود..
مامان که میگفت غریبه بودن و خیلی هم نمیشناختشون..
حالا چطور شده مشکل خانواده و قرار بود دردسر حسام باشن..
دست راستم رو گذاشتم روی قلبم...
آروم آروم راه میرفتم برسم خونه...
-سها خوبی؟!
علی رو خدا از آسمون رسوند برام..
به نفس هایی که کم جون شده بود جوابشو دادم..
-نه..
فورا دستمو گرفت و با دست دیگه ش دست انداخت دور کمرم ...
+ناراحتی کردی نه؟!
حسام گفت چیشده نماز عصرم رو نخوندم اومدم بیرون..
-چرا بهم نمیگین چیشده خب...
+میگیم هر وقت صلاح باشه..
-همسایه جدیدمون کیه؟؟
یکم مکث کرد..
یکمش طولانی شد و رسیدیم و خونه...
در روبه روی خونمون که انگار تمام ماجرا متعلق به اونجا بود، باز بود و همزمان مامان و عمه اومدن بیرون...
یعنی اون کیه که عمه هم رفته بود تا خونشونو آماده کنه برای اومدنشون..
مامان همینکه نگاهش افتاد بهم با نگرانی اومد سمتم. .
+خوبی مامان جان؟؟؟
-خوبم عزیزم. سلام عمه!!
+سلام عمه جون. خسته نباشی.
لبخند زدم به محبتهای کمیاب و نایاب و یهویی های تکدونه عمه ی مهربون و نامهربونم. . .
که از مهربونیش مهمون خونمون بود امروز و از نامهربونیش اجازه نداده بود بابام بیاد خونه.
بابای خوبم عاشق خواهرشه و چشم گفته به دستور عزیز بزرگتر از خودش.
مامان و عمه رفتن تو خونه و وسط حیاط نرسیده علی صدام زد.
-آجی؟!
+جان.
-حسام خیلی بچه خوبیه!!
سرمو انداختم پایین.
چه میدونست داداشیم که خودمم به این نتیجه رسیدم.
ولی چی داشت موقعیت "حسامِ بچه ی خوبیه" رو تهدید میکنه..
-علی؟!
+تا بابا نگه من نمیگم..
ولی خب عمه جونم که طاقت قلب مریض منو نداشت...
-سها جان ناراحتی نداره عزیزم..
همسایه جدیدتون عموته..
عمو مرتضی تِ..
مگه عموت ترس داره...
ذهنم فورا پر کشید سمت پسر عمویی که تو بچگی هی موهامو کشید و هی کشید و آخر هم پرتم کرد تو حوض بزرگ حیاط مامان بزرگ و رفت...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💓🌼💓🌼💓🌼💓🌼💓#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🎉💖🎉💖🎉💖🎉💖#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت84🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
به بهونه ی آموزشگاه از خونه اومدم بیرون..
دلم تنهایی میخواست..
تنها بمونم چند ساعتی..
تحلیل کنم..
پردازش کنه ذهنم..
آروم بگیره..
فکر کنه ذهنم..
نگاهم به کفشام بود و راه میرفتم..
صدای عمو با تموم مهربونیاش تو ذهنم بود..
یه لحظه ریخت تموم تصوراتم..
نامهربون نبود عموم...
بقول سبحان زورگو بود..
مثلا حرف حرف خودش باشه...
خب بزرگ بود..
احترام میخواست..
ولی عمو جونم یه سوال؟!
به دل سها فک کردی دورت بگردم؟!
هوم؟!
میدونی چی میخواد چی نمیخواد..
-سها...
صدای حسام بود..
برگشتم..
نگاهش کردم..
چه ساده بود امروز...
پیرهن مردونه ی سفید و شلوار ساده ی مشکی..
چرا انقد نامرتب بود تک پسر نسرین خانوم که تموم زندگیش بود...
بقول خودش دنیا یه طرف حسامم یه طرف...
دو قدم رفتم سمتش...
لبامو باز کردم چیزی بگم...
صدام همراهیم نکرد..
گردنمو کج کردم..
نگاهش غم داشت..
+تو چی گفتی؟!
من؟!
من؟!
من چیزی نگفتم..
چی میگفتم..
اومدم بیرون..
دارم میرم..
نمیدونم کجا...
کاش بگه بیا بشین تو اموزشگاه پشت کامپوترت..
بگه کارآموزا منتظرن..
بگه کجا بودی مگه..
سردم بود..
هوا سرده ولی نه انقدا..
دوباره لبامو باز کردم چیزی بگم...
نشد..
نتونستم..
رفتم تو آموزشگاه...
کنار شوفاژ..
دستمو گذاشتم روش..
گرم بود..
کفشای حسامو دیدم..
بالای سرم بود..
صدای قیییژ در ورودی رو شنیدم..
علی بود..
داداشی مهربونم..
حسام انگاری با دیدن علی جرات پیدا کرد..
نشست..
پایین پام..
روی زانو...
+تو چی گفتی؟!
بار دوم بود این سوال..
چشمام میچرخید..
تند تند..
داشت سنگینی میکرد یه چیزی روی قلبم..
+من،، من....
سرشو تکون داد..
منتظر جواب سوالی بود که شاید براش حکم زندگی داشت...
منتظر بود...
علی اومد نزدیکم..
مثلا سرمو بگیره بچسبونه جایی بین سینه و شکمش...
نگاه حسام منتظر بود ولی..
-قفل کرده حسام..
+علی من...
-حسام قلبِ سها.....
حسام نذاشت ادامه بده..
دستاشو برد بالا..
+چشم..چشم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💌🍀💌🍀💌🍀💌🍀💌#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت85🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
دلم میچرخید حوالی دستایِ کلافه ی حسام که هی میچرخید تو موهاش و هی مینشست روی صورتش..
دلم میچرخید حوالی مردمک چشم داداشی که زانو زده بود رو به روم و میگفت
"نمـُردم که"
دلم اما بیشتر میچرخید پیِ حرفای عموم مرتضایی که میگفت
"دیگه وقتش رسیده بقول برادرانه مون عمل کنیم، محسن"
بابای حرمت نگهدار و کوچیکترم که با تواضع جوابی داد که نه عموم حرمتش بشکنه و نه قلب دخترک تازه از زیر تیغ در اومدش..
"داداش بچها دیگه بزرگ شدن، تصمیم با خودشونه، بهتر نیست ما دخالتی نکنیم"
نگاهایی که چرخید سمت منو مچ پایِ محمد صادق که هی بیشتر و بیشتر تکون میخورد..
لبای من تکون میخورد و صدایی نبود که حرفی گفته بشه...
محمد صادق کلافه دست میکشید به صورتش و با "هوففف" نفس میکشید...
زن عمو لب میجوید و مامان که با نگاه من اشکش چکید..
عمو اما تکون نخورد از حالت قبلیش و همچنان با اقتدار منتظر من بود...
محمد صادق که بلند شد، جرات منم بیشتر شد..
بلند شدم..
بی احترامی بود ولی بلند شدم...
عموی مهربونم بود ولی بلند شدم..
فضای خونه برام کوچیک و کوچیک تر میشد و بلند شدم..
هوا کم بود و خودم رو رسوندم به کوچه..
کوچه کفاف حال بدمو نداد و خودم رو رسوندم به آموزشگاه..
همدردم اینجا بود..
نبود؟!
عین خودم میسوخت، اینجا بود..
نبود؟!
تازه داشتم به ارزشهای یه آدم برای ازدواج پی میبرم، اینجا بود..
نبود؟!
بخدا بود..
هست..
اومدنم به اینجا میگه هست...
آروم شدنم تو اینجا میگه هست...
هست..
+هست!!
حسام دستپاچه و نگران اومد سمتم...
علی لبخند به لب به حرف اومد..
-جونم..
جونم آجیم چی میخوای بگی من فدای تو..
دستشو گرفتم...
وقتش بود اشکام بریزه دیگه...
قلبم دووم نداشت اینهمه سکوتو..
+هست علی ...
-هرچی تو بگی دورت بگردم...
نگاهمو آووردم بالا..
تو چشمای نگران حسام...
تو چشمایی که التماس میکرد و میپرسید چی هست..
+حسام....
تکون خوردن لباش و گفتن "جان" واضح بود برام..
+حسام اینجا آرومم میکنه..
بمونم همینجا..
نه؟!
دیدم حسامو ،قبل از اینکه دستمو بذارم روی صورتمو بلند بلند گریه کنم، زانوهاش سست شد نشست روی زمین..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💌🍀💌🍀💌🍀💌🍀💌#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🍃 #مادر_غریب 🍃🌷
🍃🌷
🌹 #برخی_از_کرامات_حضرت_زهرا_به_شهداء🌹
🍃🌷
🌹 #شهید_اردستانی که در نیروی هوایی ارتش بود؛ توی آسمان بال هواپیمایش تیر خورد؛ یعنی افتادن هواپیما قطعی بود.
اما بعدها گفت آن لحظه احساس کردم #حضرت_فاطمه_زهرا به من گفت: هول نشو هواپیما در کنترل توست و با وجود از بین رفتن بال هواپیما من هواپیمات را نگه داشتم.
🍃🌷
✅👈 اینها را گفتم برای اینکه بدانید این افراد به #حضرت_زهرا وصل بودند.
🍃🌷
#حضرت_زهرا در خواب به #شهید_کاظمی گفت شفا یافتی به کارت برس
🍃🌷
🍃🌷
🌹 #حاج_احمد_کاظمی در جنگ تیر به سرش خورد و در کما رفت؛ مجبور شدیم به عقب برگردانیمش. یک دفعه از بیهوشی از خواب بلند شد و گفت برویم من حالم خوب شد .بعد بهش گفتم حاج احمد تو در کما بودی چه شد؟
به من گفت مدیونی تا وقتی که زندهام این خاطره را برای کسی تعریف کنی گفت خانم در خواب آمد و به من گفت چته از خواب بلند شو ما شفایت دادیم برو به کارت برس.
به خاطرهمین است که هر جا که میروید حاج احمد کاظمی حسینیه فاطمهالزهرا ساخته
🍃🌷
بعضی از🌹 #شهدا پیشانی بندها را هم میزندند تا #سربند_حضرت_زهرا را پیدا کنند. یادم هست یکی از آنها گفت من مادر ندارم میخواهم #حضرت_زهرا موقع #شهادتم بالای سرم باشد.
🌷🍃🌷
🌹 #شهید_گمنامی بعد از #دعای_مادرش جنازهاش پیدا شد. پسرش در خواب به مادر گفت:مادر جان خیلی خوب است که جنازهام پیدا شده و تو شبهای جمعه بالای سرم میآیی؛ اما وقتی جنازهام پیدا شد من را از یک نعمت محروم کردند. ما #شهدای_گمنام شبها در بیابان #حضرت_زهرا میآمد و برایمان #مادری میکرد.
🍃🌷
✅ این حرفها را امام بیست سال پیش زده بود که
🌸💐 #شهدای_گمنام_همدمی_جز #نسیم_حضرت_زهرا_در_بیابان_ندارند.💐🌸
🍃🌷
🌹 #شهید_احمد_کریمی یک روز که در قبرستان قم قدم میزد؛ قبرش را نشان میدهد و بچهها به او میگویند قبرت خیلی کوچک است .با خنده میگوید نه این هم زیادی است من اربن اربا خواهم شد و قطعه قطعه میشوم؛ درست همان طور شد و #شهید_احمد_کریمی کیسهای از گوشت بیشتر از او باقی نماند.
🍃🌷
✅خاطره دیگری که حاج حسین نقل کرد راجع به #شهید_آوینی بود:
🍃🌷
یک کسی نامه تندی به سید مرتضی آوینی برای دلخوریهای نشریه سوره و حوزه هنری مینویسد و همین که پلکش را میگذارد #حضرت_زهرا در خوابش میآید و بیبی سه بار به او میگوید که با پسر من چه کار کردی؟ وقتی از خواب میپرد نامه از آوینی به دستش میرسد که به او میگوید یوسف جان من دوستت دارم! هر کاری که میخواهی انجام بدهی من راضی هستم اما چه کنم برای من در آن دنیا پارتیبازی شده است و #مادرم_هوایم_را_دارد.
〰〰〰〰〰〰
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 اَلّلهُمَّ عَجِّـــل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🌹
✨﷽✨
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی را بهطرف بقال دراز کرد و گفت: «مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته را لطفاً بهم بدین، اینم پولش.»
بقال کاغذ را گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد. بعد لبخندی زد و گفت: «چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات بهعنوان جایزه برداری.» ولی دختر کوچولو از جای خودش تکان نخورد!
مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشد، گفت: «دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار.»
دخترک پاسخ داد: «عمو! نمیخوام خودم شکلاتها را بردارم، میشه شما بهم بدین؟» بقال با تعجب پرسید: «چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟» دخترک با خندهای کودکانه گفت: «آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!» خیلی از ما آدم بزرگها، حواسمان به اندازهی یک بچه کوچک هم جمع نیست که بدانیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت آدمها و وابستگیهای اطرافشان بزرگتر است.!.
👤 کاترین پاندر
↶【به ما بپیوندید 】↷
_________
🌏 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت13 رمان یاسمین كاوه – اي بابا! آوردمت در خونه ليلي ، اين دستمزدمه ؟ .من كي گفتم بياي اينجا ؟
#پارت14 رمان یاسمین
باز مثل ظهري ، يه خوشحالي ته دلم حس كردم . انگار آزاد شدم . يا حداقل اينكه اينطوري فكر مي كردم . يه عمر با ا ين چيزها
. دلم رو خوش كرده بودم . بيشتر از اينهم از دستم بر نمي اومد
. متوجه پيرمردي شدم كه يه نون سنگك زير بغلش بود و يه عصا به دستش
. آروم با احتياط مي خواست از عرض خيابون رد بشه . فكر اينكه يه روزي من هم به اين حال و روز برسم تنم رو لرزوند
. حركت كردم كه بهش كمك كنم . برف روي زمين نشسته بود ممكن بود ليز بخوره
. هنوز چند قدم به طرفش نرفته بودم كه متوجه يه ماشين شدم . پيرمرد وسط خيابون رسيده بود
بطرفشون دويدم . كاش زودتر به كمك . ماشين ترمز كرد ولي با اينكه سرعتي نداشت در اثر ليز خوردن با پيرمرد تصادف كرد
اون مرد رفته بودم تا اين حادثه پيش نمي اومد . بيچاره پرت شد يه طرف . برگشتم كه به راننده يه چيزي بگم كه خداي من ! چي
!ديدم ؟
. ماشين فرنوش بود . راننده فرنوش بود
. يه لحظه خشكم زد . بالفاصله تصميم خودم رو گرفتم . بطرف پيرمرد بيچاره رفتم و با زحمت بغلش كردم
. فرنوش خانم در عقب باز كنيد ، زود باشيد ، عجله كنيد
. فرنوش خانم در حالي كه گريه مي كرد در ماشين رو باز كرد و من پيرمرد رو كه بيهوش شده بود داخل ماشين گذاشتم
. سوار شيد فرنوش خانم و به هيچكس هم نگيد شما پشت فرمون بوديد . متوجه ايد -
. فرنوش فقط گريه مي كرد و من رو نگاه مي كرد . طاقت ديدن اشك هاشو نداشتم . حركت كرديم
بهتره به خودتون مسلز باشيد و آدرس يه . حاال ديگه گريه نكنيد . اتفاقي كه نبايد افتاده . از گريه كه كاري درست نميشه
با اينكه خيلي وحشت زده و ناراحت بود ولي تونست خودس رو كنترل كنه و من رو به . بيمارستان رو كه نزديكه به من بگيد
طرف بيمارستان ببره . به محض رسيدن ، پيرمرد بد بخت رو بغل كردم و به فرنوش گفتم كه ماشين رو برداره بره خونه و خودم
. وارد بيمارستان شدم
. خوشبختانه اورژانس خلوت بود و يه دكتر و يه پرستار مشغول معاينه پيرمرد شدن و يه مأمور به طرف من اومد
مأمور – شما ايشون رو آورديد ؟
. بله باهاش تصادف كردم . متأسفانه خيابون تاريك و ليز بود . ماشين سر خورد -
مأمور – گواهينامه داريد ؟
. گواهينامه رو بهش دادم و سرم رو كه برگردوندم ديدم فرنوش كنار در ايستاده و گريه مي كنه . به طرفش رفتم
. مأمور – آقا خواهش مي كنم از بيمارستان خارج نشيد
. چشم همينجا هستم . بيرون نمي رم -
. بطرف فرنوش رفتم .فكر نمي كردم از گريه كردن كسي اينقدر ناراحت بشم
قرار شد ديگه گريه نكنيد . يادتون باشه من رانندگي مي كردم . شما اصالً حرف نزنيد . فقط خواهش مي كنم از بيرون به اين -
. شماره كاوه س . شماره كه مي گم زنگ بزنيد
. در حالي كه معصومانه من رو نگاه مي كرد از كيفش يه موبايل بيرون آورد و داد دست من
. بلد نيستم با موبايل كار كنم . خودتون شماره رو بگيريد -
. شماره رو گفتم و فرنوش گرفت . خود كاوه تلفن رو جواب داد
. سالم كاوه . منم بهزاد -
كاوه – سالم بهزاد خان . گرش تون تموم شد ؟ اجازه دارم به خلوت تون قدم بذارم ؟
. گوش كن كاوه من زدم به يه پيرمرد -
كاوه – يه پيرمرد رو زدي ؟ چرا ؟ دعواتون شده ؟ كجايي ؟ سالمي ؟
. شلوغ نكن ، چرا هولي ؟ تصادف كردم . با ماشين زدم به يه پيرمرد -
كاوه – با ماشين ؟ تو گورت كجا بود كه كفن ت باشه ؟ شوخي مي كني ؟ از كجا زنگ ميزني ؟
. از بيمارستان . گوش كن فرنوش خانم آدرس اينجا رو بهت مي ده . اگه مي توني بيا . پيرمرده بيهوشه -
كاوه – تو چرا خودت رو انداختي جلو ؟ اون زده . به تو چه مربوطه ؟ تو چرا گردن گرفتي ؟
آدرس رو بده ببينم . خيلي وضعت خوبه ، قهرمان بازي هم در مياري ؟
. اگه اومدي اينجا و از اين حرفها زدي ، نزدي ها وگر نه بهت نمي گم كجام
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت15 رمان یاسمین
كاوه – خيلي خوب الهه بذل و بخشش . بگو آدرس رو بگه
: تلفن رو به فرنوش دادم تا آدرس بيمارستان رو به كاوه بگه . در همين موقع مأمور به طرف من اومد و گفت
. بايد محل تصادف رو نشون بدين .ccu با كالنتري تماس گرفتم . االن ميان دنبال شما . مصدوم رو بردن
چند دقيقه بعد يه سروان داخل بيمارستان شد و از من خواست همراهش برم . بطرف فرنوش رفتم و بهش گفتم . همين جا منتظر
متأسفانه تصادف دقيقاً روي محل خط كشي عابر پياده اتفاق افتاده بود كه راننده رو كامالً مقصر . باشه تا كاوه بياد و دوباره رفتيم
. نشون مي داد . مأمورا من رو به كالنتري بردن .ده دقيقه بعد كاوه پيداش شد
كاوه- سالم جناب سروان اجازه هست ؟
سروان – بفرماييد شما ؟
. كاوه- من دوست قاتل هستم . يعني ببخشيد ايشون هستم
. جناب سروان خنديد و گفت بياد پيش من
پسر باز چرت و پرت گفتي ؟ -
كاوه – پسر اين ديگه چه مدلشه ؟ چرا تو هر كاري كه به تو مربوط نيست انگشت مي كني ؟
. آروم باش و آهسته صحبت كن -
: كاوه كنار نشست و آروم گفت
مارستان بودم . پيرمرده هنوز بهوش نيومده . اگه اصالً االن بي بهوش نياد و خواب بخواب بره چي ؟ -
خدا نكنه . به اميد خدا چيزيش نيست و زود خوب مي شه . تصادف خيلي جزئي بود يعني وقتي ماشين بهش خورد اصالً سرعت -
. نداشت
همچين آروم بود كه طرف رفته تو كما . غير از اون ، خونريزي مغزي به محكمي و آرومي نيست كه . ما يه فاميل داشتيم –كاوه
! كه با يه ليموترش كوچولو خونريزي مغزي كرد و مرد
يه ليمو ترش خورد و خونريزي مغزي كرد ؟ -
طرف بيچاره جا بجا تموم كرد و زنش رو ! نه بابا . زنش شوخي مي كنه باهاش و با يه ليمو ترش مي زنه تو كله اش –كاوه
تموم . انداختن زندان . بيچاره زنش تو زندان سرطان گرفت و آوردنش بيرون و بردنش بيمارستان و چند ماه شيمي درماني كرد
موهاش ريخت و كچل شد . سرش شده بود عين كف دست من ! خالصه يه سالي طول كشيد تا خوب شد و دوباره برش گردوندن
زندون . يه شيش ماهي زندان بود و بيچاره اونجا ايدز گرفت . يعني قبلش عملي شد . هروئين تزريق مي كرده . گويا سرنگ آلوده
. بوده . بدبخت ايدز مي گيره
. وقتي مي فهمن ايدز گرفته ، آزادش مي كنن . بدبخت مي آد بيرون و دو سه ماه بعد مي ميره
خيلي ممنون از دلداريت . اومدي اينجا اينارو بهم بگي ؟ -
. كاوه – ا.......... دور از جون تو . يعني مي گم بيخودي خودت رو جلو ننداز
طرف رو خط كشي عابر پياده بوده ! مي فهمي يعني چي ؟
. يعني اگه رضايت بده و بعداً بميره ، قانون ولت نمي كنه . مي گن اعدام با اعمال شاقه داره
. اعدام كه ديگه اعمال شاقه نداره -
چرا نداره ؟ اگه طنابش پوسيده باشه ، يه بار دارت مي زنن . اون باال كه رفتي طناب پاره مي شه و مي افتي پايين . اون –كاوه
. وقت با يه طناب ديگه دوباره دارت مي زنن
. حسابي ترس ورم داشت
. بلند شو برو خونه تون . الزم نكرده دلداريم بدي -
. كاوه – بجان تو اينارو مي گم كه حواست جمع بشه
! تو كه پدر منو در آوردي -
ديوانه تو تا چند وقت ديگه پزشك مي شي . اگه بري زندان همه چيز خراب مي شه . دارم بهت مي گم اگه طرف بميره من –كاوه
. همه چيز رو لو ميدم
. فعالً كه شكر خدا زنده اس. تو هم شلوغ نكن -
. كاوه – ببخشيد جناب سروان . من سند آوردم كه ضمانت ايشون رو بكنم
. سروان – متاسفانه رئيس كالنتري رفته و تا خودس نباشه نمي تونيم اينكارو بكنيم . ايشون بايد امشب اينجا بمونن
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت16 رمان یاسمین
کاوه – چه غلطي كردم امشب آوردمت از خونه بيرون . همه ش تقصير منه
تقصير تو چيه ؟ اتفاق وقتي مي خواد بيفته ، مي افته . شايد صالحي در كاره . حاال بگو ببينم حال فرنوش چطور بود ؟ -
كاوه – خراب
! آخيش . طفل معصوم -
. كاوه – آخيش و كوفت كاري . فكر خودت باش بدبخت كه تو همين هفته دارت مي زنن
فرنوش پيغامي براي من نداد ؟ -
. كاوه – چرا ، گفت بهت بگم اگه بردنت زندان حتما مالقاتت مياد و برات موز مياره
. شوخي نكن جدي دارم حرف مي زنم -
. كاوه – گفت بهت بگم كه حتما مياد و خودش رو معرفي مي كنه و مي گه كه راننده اون بوده
. گوش كن كاوه . اگه احياناً فرنوش اينكارو كرد ، تو بايد شهادت بدي كه من پشت فرمون بودم -
! كاوه- من به گور پدرم مي خندم
. همين كه گفتم . بايد بگي راننده من بودم -
. كاوه – برو بابا تو كه عقلت رو از دست دادي . بدبخت پول اونها از پارو باال مي ره
. باباش نميذاره كه اون يه ساعت تو بازداشت بمونه . تو فكر خودت باش
: بعد در حاليكه كالفه شده بود گفت
. پاشم برم يه خبر بدم و بيام -
! به كي خبر بدي ؟ من كسي رو ندارم -
. كاوه – راست مي گي ها ! كسي رو هم نداري كه بهش خبر بديم . نمي دونم چيكار كنم
. اينقدر بيقراري نكن . اميدت به خدا باشه -
. كاوه – بهزاد بزار من بگم پشت فرمون بودم . ترو اون كسي كه دوست داري بذار بگم
بشين يار قديمي . فكر كردي اگر اين اتفاق براي تو هم مي افتاد مي ذاشتم تو بري زندان ؟ -
كاوه - بخدا نمي فهمم تو ديگه كي هستي ! طرف تو بيمارستان با رضع خراب افتاده و تو يه قدمي زنداني ، اون وقت آروم اينجا
. نشستي
بهت گفتم كه اونقدر دوستش دارم كه اينكار رو بخاطرش بكنم . حاالم تو دلم دارم براي اون پيرمرد بيچاره دعا مي كنم . بهتره -
. منم نمي ذارم پاي فرنوش به زندان برسه . حاال هر چي مي خواد بشه . تو هم همين كارو بكني
. كاوه موبايلش رو در آورد و به فرنوش تلفن كرد
كاوه – الو فرنوش خانم ، سالم خبري نشد ؟
. كاوه – بسيار خب . بله اينجاست . چشم . تلفن رو مي دم بهش
. كاوه – بيا مي خواد با تو حرف بزنه
. تلفن رو گرفتم . خيلي مضطرب بود
سالم فرنوش خانم . حالتون چطوره ؟
. فرنوش – خوبم شما چطوريد ؟ من خودم رو معرفي مي كنم بهزاد خان . منتظرم پدرم بياد
. ديگه اين حرف رو جايي نزنيد . اين رو جدي مي گم . اينجا جاي شما نيست -
اون آقا حالش چطوره ؟ بهوش نيومد ؟ ازش آدرسي ، شماره تلفني چيزي گير نياورديد ؟
" شروع به گريه ميكند"
. فرنوش – هيچي همراش نيست
آروم باشيد . چيزي نميشه . به اميد خدا حالش خوب مي شه و همه چيز درست . اگه خبري شد با ما تماس بگيريد . فعال -
. خداحافظي مي كنم
! فرنوش – بهزاد خان
. بله بفرمائيد -
. فرنوش – ممنون . بخاطر كاري كه كرديد . اما من كار خودم رو مي كنم
.شما هيچ كاري نمي كنيد . خداحافظ.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی #قسمت_پنجاه_نهم ✍بغضش ترکید و زد زیر گریه و هنوز با
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_شصت
✍ریحانه وا رفت و دهانش نیمه باز ماند!
_یعنی... یعنی تو می دونستی؟
_باید می دونستم، منتها بجای زنم باید مادر باجناقم خبر بده بهم! اون شب که زری خانم زنگ زد حسابی کفری بود. نگرانت بود. می گفت این دختر درسته که مادر نداره اما مثل دختر خودم می مونه... دوستش دارم و برام عزیزه مثل خواهرش. نصیحتم می کرد؛ منو! منی که تو بدترین شرایط ممکنه بودم و خودم داغون...
لبخند زد و ادامه داد:
_گفت: "می دونم سرو ته پیاز نیستم اما میگم که بدونی، قدر زن و زندگیت رو بدون. آدما تو شرایط سخته که خودشونو نشون میدن. زنت خوب دست و دلبازی کرده برات هم از اموالش هم احساسش. اگه به خودش باشه لام تا کام حرف نمی زنه این ریحانه، اما من دل نگرونشم که خبرا رو از ترانه می گیرم"
دو ساعت صحبت کرد! اولش حتی قد یه کلمه حوصله ی شنیدن نداشتم اما یکم که حرف زد دیدم چقدر دلم می خواست یکی یه وقتایی گوشی رو برداره و اینجوری راه و رسم زندگی رو نشونم بده. مه لقا هم که هیچ وقت مادری نکرد و همیشه جیغ و داد و قالش رو شنیدیم و توقعات نابجایی که داشت... هنوز حواسم جمع گلایه هاش نبود درست و حسابی، که برگشت گفت" اصلا خدا رو خوش نمیاد که زن حامله تن و جونش اینجوری بلرزه هر روز، فکر اون بچه ی بی گناه رو هم بکنید آخه"
کپ کردم! خیال کردم اشتباهی گفته و شنیدم ، ولی توصیه هاش ادامه دار بود! ازم خواست بخاطر بچه مون هم که شده هوات رو داشته باشمو خلاصه از این حرف های مادرانه... ریحانه! وقتی بالاخره خداحافظی کردیم و قطع کرد، تمام فکر و ذکرم درگیر شده بود. شده بودم مثل اسفند رو آتیش. نه خوشحال بودمو نه ناراحت! بیشتر جا خورده بودم... مگه میشد؟ صدای خانوم جون خدابیامرزت تو سرم اکو می شد وقتی تنها اومده بودم خونتون تا قضیه ی بچه دار نشدنت رو برام توضیح بده! حالا زری خانوم چیزی می گفت که خط می کشید رو گذشته ها... چند روز صبر کردمو دندون رو جیگر گذاشتم و نشستم به واکاوی گذشته ها و خودمو خودت، هنوز باور نکرده بودم! باید تو می گفتی بهم... همه چیز تو ابهام مونده بود تا تو برگشتی. توقع نداشتم خودت بیای ولی مثل همیشه مهربونی کردی. تمام این چند روزم منتظر بودم تا بالاخره سکوتت رو بشکنی!... که انگار با زور بی بی بوده.
ریحانه مغزش سوت می کشید و قدرت تحلیل نداشت، تنها چیزی که خوب فهمیده و مثل مته خوره ی روحش شده بود این بود که ارشیا حتما بخاطر بچه متحول شده!
_دیگه چرا ساکتی ریحانه؟
دلخور نگاهش کرد، بلند شد و ایستاد... باید می رفت اما نمی دانست کجا. هوای نفس کشیدن نداشت
_کجا میری؟
چادرش را سر کرد، نمی توانست خودش را خالی نکند:
_ساده بودن که شاخ و دم نداره!
_چی؟
_پس تغییر کردن این چند روزه و مهربون شدنت برای من نبوده
_یعنی چی؟!
ولوم صدایش بالا رفته بود:
_منو از خونه بیرون کردی ارشیا! تو اون روز جلوی چشم خواهرم و رادمنش منو تقریبا از خونه بیرون کردی، خوردم کردی... کارم به دکتر و درمانگاه کشید و مطمینم که وکیلت برات گفته بود اما بازم به خودت زحمت ندادی که گوشی رو برداری و احوالم رو بپرسی! حتی یه پیام ندادی... اگه خودم برنمی گشتم معلوم نبود تا کی باید خونه ی خواهرم می موندم چون غرورت اجازه نمی داد که بیای دنبالم! من اون روز فقط می خواستم باری که روی شونت بود رو کم کنم اما تو چجوری برخورد کردی؟ ارشیا... برای خودم متاسفم... متاسفم
_چی میگی ریحانه؟ تو اصلا متوجه منظور من نشدی
_هرچی باید می فهمیدم فهمیدم
_صبر کن من با این پای نیمه چلاق نمی تونم درست قدم از قدم بردارم
خوب نبود، او از ارشیا شوکه تر شده بود... بی توجه به صدا زدن های پشت سرهم ارشیا از خانه بیرون زد.
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼