eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 شب سر سفره شام بودیم که صالح آمد. یک شاخه گل و جعبه ی کادویی در دستش بود.🎁🌹 هر چه اصرار کردیم گفت شام خورده. زهرا بانو غذایم را توی سینی گذاشت و گفت ببرید باهم بخورید. باهم به اتاقم رفتیم. سینی را گوشه ای رها کردم. و کنار صالح روی تختم نشستم. انگار تازه پیدایش کرده بودم.😍 هنوز هم دلخور بودم اما دلم نمی آمد به سرش غر بزنم. جعبه کادویی را بازکردم. ادکلن بود. کمی دلم فشرده شد.💔 ــ چی شد مهدیه جان؟ خوشت نیومد؟ ــ نه... یعنی... اتفاقا خیلی هم خوش رایحه ست. فقط... ــ فقط چی خانوم گل؟ ــ صالح جان😔 مگه نمیدونی عطر جدایی میاره؟ خندید. دستی به موهایم کشید و آنها را پشت گوشم پنهان کرد. ــ عزیز دلم بد به دلت راه نده. من که می دونم... مگه اینکه فقط مرگ ما رو از هم جدا کنه که اونم مطمئنم حضرت عزرائیل جرات نمی کنه سراغ من بیاد وگرنه با تو طرفه.😜 خندید و ریسه رفت. با مشت به بازویش زدم و اخم کردم و گفتم: ــ زبونتو گاز بگیر.😒 ــ مهدیه جان... عطر از چیزهایی بوده که پیامبر خوشش می اومده. بهتره روایات و احادیثمون بیشتر مد نظرت باشه تا این حرف های کوچه خیابونی. حالا بگو ببینم چرا عصر ازم دلخور بودی؟😏 نگاهش کردم و چیزی نگفتم. خودش می دانست چرا، اما می خواست با حرف زدن مرا سبک کند. ــ سکوتت هم قشنگه خانوووووم.😘 بوسه ای به پیشانی ام زد و گفت: ــ می دونم. دو روزه نبودم و کم کاری کردم اما به جون خودت اینقدر سرم شلوغ بود که گفتنی نیست. ــ روزا سرت شلوغ بود، نمی تونستی شبا بهم زنگ بزنی؟😒 ــ بخدا اگه بگم عین جنازه می افتادم و خوابم می برد باورت میشه؟ تنم لرزید. بغض کردم و گفتم: ــ این اصطلاحات قشنگ چیه به خودت نسبت میدی آخه؟! چشمکی زد و گفت: ــ ببخشید. خب بیهوش می شدم😜 چیزی نگفتم. ــ عروس خانومم آمادگی داره واسه پس فردا؟😍 چه می گفتم؟ نه لباسی نه آرایشگاهی نه... آمادگی از نظر صالح به چه معنا بود؟ همین را از او پرسیدم. به چشمانم زل زد و گفت: ــ تو چطور مراسمی دلت میخواد؟ ــ من؟!! خب... نمی دونم بهش فکر نکردم. فقط اینو می دونم که از اسراف متنفرم. لبخندی زد و گفت: ــ خانومِ خودمی دیگه... مهدیه جان من از یه رستوران همین نزدیکیا پنجشنبه رو رزرو کردم برای شام عروسیمون. عصر هم نوبت محضر گرفتم. فقط تو فردا با من و سلما بیا هم لباس انتخاب کن هم وقت آرایشگاه بگیر. روز جمعه هم با هم میریم پابوس آقا بعدش هرجا توبگی... ابروهایم هلال شد و گفتم: ــ صالح...😩 خیلی همه چیو آسون میگیری... من هنوز جهیزیه نگرفتم. زهرا بانو ناراحته. فقط دارن و یه بچه، اونم من. تکلیف خونه چی میشه؟ آخه کلی کار داریم این تصمیم یهویی چی بود گرفتی؟😔 با آرامش دستم را گرفت و گفت: ــ نگران نباش. بخدا تشکیل زندگی اونقدری که همه غولش کردن، چیزی نیست. مامان زهرا بعدا می تونه سر فرصت برات جهاز بگیره. الان ما می خوایم تو یه اتاق پیش بابا اینا زندگی کنیم تا چند ماه بعد که خونه بگیرم. پس فعلا احتیاجی به وسایل خاصی نداریم. فقط یه تختخواب دونفره که...😁 سرم را پایین انداختم. گوشی را از جیبش درآورد و عکسی را به من نشان داد. تخت دونفره ی ساده اما شکیلی بود که روتختی آبی داشت و به فضای اتاق صالح می آمد. ــ دیروز آوردمش. کلی با سلما کشیک دادیم که تو متوجه نشی. لا به لای کارای خودم که سرم حسابی شلوغ بود این کارم انجام دادم. خواستم غافلگیرت کنم.😊 تصمیم گرفتم من هم کمی به سادگی فکر کنم. ــ پس منم لباس عروس نمی پوشم. ــ چی؟ چرا؟ ــ خب کرایه ش گرونه میریم یه لباس ساده ی سفید می گیریم. بعد میریم محضر.😊 ــ نه... نه... اصلا حرفشو نزن ــ ااا... چرا؟😒 ــ خب من دوست دارم عروسمو تو لباس ببینم. ــ اینم شد قضیه ی حلقه؟ خیلی بدجنسی. ــ نه قربون چشمات. خودم دلم می خواد لباس بپوشی. دیگه... ــ دیگه اینکه... من می ترسم. یعنی سردرگمم. ــ سردرگم!!! چرا؟ ــ خب یهو می خوام بشم خانوم خونه. نمی دونم چه حسیه؟ من هنوز باهاش مواجه نشدم. خندید و گفت: ــ خب چرا از چیزی می ترسی که باهاش مواجه نشدی؟ سکوت کردم. درست می گفت. باید خودم را به داخل ماجرا هول می دادم.😊 ... نویسنده این متن: 🔷 کپی برداری و ارسال رمان جایز نیست و حرام است❌🚫 ┄┅✿✿┅┄ ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 لباس ساده و محجبی را انتخاب کردم و همراه سلما وقت آرایشگاه گرفتیم. آن روز از ظهر آرایشگاه بودم.👰 آرایش ساده و ملایمی را به خواست من به چهره ام داد و روسری لبنانی کار شده و سفیدی را روی لباس پوشیدم و موهایم را پنهان کردم.😇 قیافه ام تغییر کرده بود و از حالت دخترانه درآمده بودم. صالح دسته گل نرگس را به دستم داد و مرا همراهی کرد، سوار ماشین گل زده ی خودش شوم.🚗 چادر سفید را روی چهره ام کشیده بودم. مولودی ازدواج حضرت زهرا و حضرت علی را روشن کرد و با هم ب
💐🍃🌿🌸🍃🌾 🍃🌺🍂•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈• 🌿🍂 🌸 •┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈• ❣ 💠 تلخی مرگ 💠 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ 🍃 حضرت یحیی پسر زکریا از پیامبران عصر حضرت عیسی (ع) بود، با عیسی (ع) دوستی و انس داشت، یحیی از دنیا رفت، پس از مدتی عیسی (ع) بالای قبر او آمد، از خدا خواست او را زنده کند. 🍃 دعایش به استجابت رسید، و یحیی زنده شد و از میان قبر بیرون آمد، و به عیسی (ع) گفت: از من چه می خواهی؟ 🍃 عیسی (ع) فرمود: می خواهم با من همانگونه که در دنیا مأنوس بودی اکنون نیز مأنوس باشی و با من انس بگیری. ✨ یحیی گفت: «هنوز داغی و تلخی مرگ، در وجودم از بین نرفته است، و تو می خواهی مرا دوباره به دنیا برگردانی و در نتیجه بار دیگر مرا گرفتار تلخی و داغی مرگ کنی؟» ✨ آنگاه او عیسی (ع) را رها کرد و به قبر خود بازگشت. 📚 داستان دوستان جلد ۵ نویسنده : محمد محمدی اشتهاردی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌿 🌾🍂 🍃🌺🍂 💐🌾🍀🌼🌷🍃
بخونید جالبه😂 ☺️ لبخند بزن رزمنده ☺️ خاطره ای زیبا و خنده دار از جبهه ...👌 👤بین ما یڪی بود ڪه چهره ی سیاهی داشت ؛ اسمش عزیز بود؛ توی یه عملیات ترڪش به پایش خورد و فرستادنش عقب بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش ... 🏩با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی ڪه توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا ڪمپوت رفتیم سراغش . پرستار گفت : توی اتاق 110 بستری شده ؛ اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود . دوستم گفت : اینجا ڪه نیست ، بریم شاید اتاق بغلی باشه ! یهو مجروح باندپیچی شده شروع ڪرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن! گفتم : بچه ها این چرا اینجوری میڪنه؟ نڪنه موجیه؟!!! یڪی از بچه ها با دلسوزی گفت : بنده خدا حتما زیر تانڪ مونده ڪه اینقدر درب و داغون شده ! پرستار از راه رسید و گفت : عزیز رو دیدین؟!!! همگی گفتیم : نه! ڪجاست؟ :پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره ڪرد و گفت : مگه دنبال ایشون نمی گردین؟ همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟! رفتیم ڪنار تختش ؛ عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر وڪله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود ! با صدای گرفته و غصه دار گفت : خاڪ توی سرتان ! حالا دیگه منو نمی شناسین؟ یهو همه زدیم زیر خنده گفتم : تو چرا اینجوری شدی؟ یڪ ترکش به پا خوردن ڪه اینقدر دستڪ و دمبڪ نمی خواد ! عزیز سر تڪان داد و گفت : ترڪش خوردن پیشڪش . بعدش چنان بلایی سرم اومد ڪه ترڪش خوردن پیش اون ناز ڪشیدنه !! بچه ها خندیدند . 😁 اونقدر اصرار ڪه عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف ڪرد : - وقتی ترڪش به پایم خورد ، منو بردند عقب و توی یه سنگر ڪمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر ڪنند . توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و گذاشتند توی سنگر . سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم ڪرد . راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو ڪیسه ڪردم . یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد : عراقی پَست فطرت می ڪشمت . چشمتان روز بد نبینه . تا جان داشت ڪتڪم زد . به خدا جوری ڪتڪم زد ڪه تا عمر دارم فراموش نمی ڪنم. حالا من هر چه نعره می زدم و ڪمڪ می خواستم ، ڪسی نمی یومد . اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت . من هم فقط گریه می ڪردم ... بس ڪه خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم😂😂😂 دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند . عزیز ناله ڪنان گفت : ڪوفت و زهر مار هرهر ڪنان !!! خنده داره ؟ تازه بعدش رو بگم: - یڪ ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش . تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم ڪه دوباره قاطی نڪنه ... 😂😂 رسیدیم بیمارستان اهواز . گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می فرستادند . دوباره حال سرباز خراب شد . یهو نعره زد : آی مردم! این یه مزدور عراقیه ، دوستای منو ڪشته . و باز افتاد به جونم . این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند ڪمڪش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم ڪنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت : ای بی پدر ! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین. دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا . حالا هم ڪه حال و روزم رو می بینید ! صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂 پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت : چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر ڪردن؟ وقت ملاقات تمومه ، برید بیرون خواستیم از عزیز خدافظی ڪنیم ڪه یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد : عراقی مزدور ! می ڪشمت !!! عزیز ضجه زد : یا امام حسین ! بچه ها خودشه ، جان مادرتون منو نجات بدین ... 😂😂😂😂 📚منبع : ڪتاب رفاقت به سبڪ تانڪ دمی با ☺️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
شــــــــب انتهای زیباییست✨ برای امتداد فردایی دیگر تا زمانی که سلطان دلت✨ "خداست" کسی نمی تواند دلخوشیهایت را✨ ویران کند! #شبتون_آرام_و_خوش✨ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
صبح تان منوربه ذکرصلوات برمحمدوآل محمد(ص)❤️ به رسم ادب السلام علی رسول الله وآل رسول الله🌷 السلام علیک یابقیة الله(عج)🌷 السلام علیک یااباعبدالله الحسین(ع)🌷 جمیعاورحمت الله و برکاته http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هردو از جواب دادن طفره رفتند،بعد از آنکه دوستانم رفتند،حسین زنگ زد تا حالم را بپرسد.فوري پرسیدم:حسین،هنوزنفهمیدند کی با ماشین بهم زد؟وقتی جواب نداد،دوباره گفتم:لیلا و شادي هم امروز یک چیزهایی می گفتند...چی شده که من خبر ندارم؟خوب به من هم بگید!حسین نفس عمیقی کشید و گفت:خیلی خوب!...راستش کسی که با ماشین به تو زد شروین بود.نامرد انگار کشیک میداده کی تو از در دانشگاه میاي بیرون،بعد هم که خودت دیدي چی شد!...وقتی افتادي همه هاج و واج مونده بودن چی کار کنن،اون دوستت که هیکل گنده اي هم داره شروع کرد به داد زدن و یک سري از پسرها با ماشین افتادن دنبال شروین،من هم تو رو با کمک لیلا بلند کردم،گذاشتم تو ماشین خودت،آوردم به نزدیکترین بیمارستان.بقیه اش روهم که خودت می بینی! نفسم از خبري که شنیده بودم،بند آمده بود.آهسته گفتم: - آخه چرا اینکار رو کرد...مگه من چه کار بدي در حقش کرده بودم؟یک موقع اگه می مردم حاضر بود خونم بیفته گردنش؟حسین فوري گفت:خدانکنه عزیزم،شروین هم از حماقت و بچگی اینکارو کرده...می دونی که تمام کارهاش و خودنمایی هاش به خاطر اینه که هنوز بزرگ نشده...هنوز تو عالم بچگی است.غصه هم نخور،پلیس گرفتتش،الان بازداشته!پرسیدم:به پدر و مادرم کی خبر داد؟ - لیلا دوستت زنگ زد بهشون گفت که تو تصادف کردي. - حسین پدرم به تو چی گفت؟چطوري باهاشون آشنا شدي؟ حسین خندید و گفت:همه چی همینطوري پیش اومد.براي بستري کردن تو پول لازم بود که من از حسابم چک کشیدم و دادم.دستت بدجوري شکسته بود واحتیاج به جراحی داشت.بی هوش بودي و پاهات هم از چند جا ضرب دیده بود...این بیمارستانها هم که به این حرفها کاري ندارن،اول باید حسابشون پر بشه،بعد که پدرت آمد و فهمید که من پول رو پرداخت کرده ام خیلی ازم تشکر کرد.مادرت هم که فهمید تو اون شلوغ پلوغی من رسوندمت بیمارستان،فکر کرد من خیلی آدم حسابی ام! بعد زد زیر خنده،فوري گفتم:خوب هستی.خیلی ازت ممنونم،اگه تو نبودي شاید می مردم.بعد از چند لحظه حسین گفت:این چه حرفیه!تو جون بخواه...راستی مهتاب به نظرت الان اگه با پدرت صحبت کنم ،چی میگه؟ - این کارو نکنی ها!الان اصلا وقتش نیست.حالا که اینطوري باهات آشنا شدن خیلی خوب شد.بذار یک چند وقتی بگذره کم کم بهشون می گیم.باید اول سهیل سروسامون بگیره...براي تو هم چند پیشنهاد دارم که قبل ازحرف زدن با پدر و مادرم ،بد نیست بهشون گوش بدي!حسین با تعجب پرسید:چه پیشنهادي؟ خسته گفتم:دیگه حال ندارم حرف بزنم.بذار بعد مفصل برات می گم. وقتی گوشی را گذاشتم،به فکر فرو رفتم.از جهاتی بد نشده بود.حالا پدر و مادرم می فهمیدند که حسین چقدر پسر فهمیده و فداکاري است و شاید علی رغم نداشتن امکانات آنچنانی قبول می کردند ما با هم ازدواج کنیم.صبح فردا،از بیمارستان مرخص شدم. خدا را شکر کردم که دست چپم شکسته و می توانم سر کلاس جزوه بردارم.در مدتی که بیمارستان بودم،پدر و مادر شروین هم به عیادتم آمدند.پدر قد بلند و بد اخلاقی داشت.تمام مدت مثل طلبکارها گوشه اي ایستاد و حرفی نزد.اما مادرش زن پرحرف و لوسی بود.می دانستم که براي گرفتن رضایت به دیدنم آمده اند.براي همین خودم را زدم به خواب و گیج و منگی،می خواستم پدرم تصمیم بگیرد.پدرم معتقد بود که بد نیست این پسره کمی ادب شود.مخصوصا بعد از اینکه من تمام جریانات را برایش تعریف کردم.بنابراین رضایت نداد. داستان و رمان مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام 🌹با عنوان : 🌹قسمت نهم (پایانی) 🔪چاقو را تا دسته در کتفش فرو کردم. حس و حالی که در آن لحظات داشتم قابل توصیف نیست. من دختری ریزنقش و ضعیف جثه بودم اما با ضرباتی که با قصاوت تمام بر پیکر باربد می زدم او را نقش زمین کردم. از نفس نکشیدن باربد که مطمئن شدم، سراغ کامپیوتر رفتم. 📀باید آن فیلم را از بین می بردم اما سربزنگاه دوست صمیمی باربد که کلید خانه را داشت، سررسید و با دیدن پیکر غرق در خون باربد مانع رفتنم شد و با پلیس تماس گرفت...😔 هیچ وقت نمی بخشمت فهیمه! این را پدر بعد از تمام شدن جلسه دادگاه خطاب به من که دستبند به دست همراه ماموران به زندان منتقل می شدم گفت و سپس دستش را روی قلبش گذاشت و روی زمین افتاد. پدرم را فوری به بیمارستان رساندند اما دیگر دیر شده بود. پدرم به خاطر جفایی که در حقش کردم شوکه شد و در اثر ایست قلبی درگذشت.😢 من هم علیرغم اعتراضی که به حکم دادگاه گذاشتم اما نتوانستم تهدید شدنم توسط باربد را ثابت کنم. 🎥فلشی که باربد آن فیلم لعنتی را در آن ریختهبود هم پیدا نشد. حتم دارم دوست باربد هرچند گردن نگرفت اما قبل از رسیدن پلیس آن فلش را جایی مخفی کرده بود واینگونه شد که حکم در دیوان عالی تایید شد، قصاص!😔 سرگذشت زندگی ام را از پشت میله های سرد زندان برایتان می نویسم. هفده سال بیشتر ندارم اما باید با دنیایی هراسو ناامیدی برای اجرای حکمم انتظار قانونی شدن سنم را بکشم. نمی دانم چه چیز و چه کس را مقصر بدانم؛ ماهواره،باربد، حماقت خودم؟ دیگر چیزی نمی دانم جز اینکه سرگذشت زندگی من سراپا عبرت است برای تمام دختران جوان تا فریب سخنان زیبا و زمزمه های عاشقانه شیطان صفتان را نخورند!😔 🌹🍃پایان 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
! . یک روز که چشم هایش درگیر آسمان و زمین هست و در جستجوی خیال خویش دارد پرندگان را می شمارد ، ناگاه یادش می آید که فضایی هم هست به نام مجازی ! درباره اش بسیار شنیده و از آنجایی که معتقد هم هست ، سخنان آقا درباره مهم بودن این فضا در ذهنش مرور می شود . تصمیم میگیرد ، آن هم یک تصمیم سازنده ، اینکه بیاید و در فضای مجازی ، به اصطلاح سنگری برای خود دست و پا کند . اما سنگرِ که فایده ای ندارد... دوباره در خود فرو می رود و بالاخره فکری به خاطرش خطور می کند ، اینکه باید در زمینه حجاب فعالیت کنم ! و تولید محتوا هم داشته باشم ! . سراسیمه گوشی اش را بر می دارد و برای آن فلان رفیق عکاسش زنگ می زند: از چه نشسته ای که فضای مجازی فرهنگی هست آن هم از نوع حجاب که بی حجابان دارند فراوان می شوند و روایت ماجرا و خداحافظ . . حالا می نشیند و فکری می کند به حال ملزومات عکاسی ، در اتاق می چرخد ، یک پیکسل پیدا می کند فکر کنم عکس یک شهید باشد یا ”” هست احتمالا ! یک کیف زیبا هم دارد که گل های قرمز روی آن فرش شده اند ! کیف را هم می گیرد ، چون حیف هست! و یا اینکه اصلا مگر بدون انگشتر و ساعت می شود تبلیغ حجاب کرد؟ نه والا ، نمی شود! خلاصه را هم می گیرد ! می رود مرحله بعد و اکنون نوبتی هم باشد نوبت عکس هست و اولین مکانی که به ذهنش می رسد ، گلزار شهداست ، امروز را قرار بر اینجا می گذارند حالا شاید فرداها دریا ، جنگل ، پارک ، میدان ، قبرستان ، و یا هرجایی دیگر... . می روند و می رسند به گلزار شهدا ... خب فلانی دوربینت را در بیاور که کنون نوبت تِرکاندن ماست ! زاویه ها را در ذهنش می چیند ، ابتدا می رود بالای ، به حالت فاتحه ، عکسی از او می گیرد ، بعدی ، پیکسل را می آورد جلوی چهره اش ، و دیگری فوکوس می کشد روی پیکسل که نکند صورت او معلوم شود ، که یکهو زشت باشد! بعدی ، در میان قبر ها راه می رود و از پشت سر ، عکسی می گیرد ، تازه کیف گلدار هم مانده ، یک گل سرخ در دست ، همان دستی که انگشتر و ساعت تزییناتش را به عهده دارد ، و بک را هم نصف کیف و نصف گلزار قرار می دهد ، ذوق عکاسی هم که الحمدالله عالی... . خندان و شاد و سرخوش از اینکه بالاخره آنها هم زده اند ، مسیر خانه را طی می کنند ، البته رَمِ عکس ها را هم از رفیقِ عکساش می گیرد ،به خانه که رسید می رود و می نشیند به پشت لب تاپ (لپ تاب؟ لپ تاپ؟ چی؟ نفهمیدیم آخر) عکسها را گلچین می کند ، ادیت می کند و به به و چه چه که قرار است فوج فوج از بی حجابان به حجاب بگرایند. یادش می آید که ای وای ، حالا کجا باید اینها را منتشر کنم؟ احتیاج به یک رسانه عکس محورِ بدون فیلتر دارد و البته پر رفت و آمد ، و از آنجایی که در میان صحبت دوستان ، از اینستاگرام و دیده شدن ، شنیده بود ، را انتخاب می کند. پس از طیِ مراحل ثبت نام می رسد به نام ، خب این هم داستانی دیگر ! چه بگذارد که به تبلیغ حجاب بیآید؟ چادر خاکی؟ مدافع چادر؟ ساداتِ چادری؟ کیمیاحجاب؟ یا چی؟ بالاخره روی ”مدافع چادرِ خاکی مادر” به نتیجه می رسد.(اسامی همیشه به اینها ختم نمی شود!) . اولین پست را با ذکر یا زهرا و با ارسال می کند ، همان که نشسته مقابل یک شهید گمنام ، که نیمه تار است ، خدا را شکر اعتقاد به تاری چهره هم دارد (اما خب فعلا!) کپشن را هم می نویسد : من می خواهم با قلعه ی نفس را فتح کنم همچون آن شهیدی که بود . . باور کنید ، من هم او را لایک خواهم کرد(با اغماض) ، عالی... هم عکس هم متن ... جای قسم نیست اما بدانید نیت واقعا خالص ... اما اندکی بیراهه و اندکی ناآگاه نسبت به آینده ... . ... 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
... . روزها می گذرد ، دنبال کننده ها بیشتر می شوند ، پسند و کامنت ها رو به افزایش می روند ، راستی یک آقا پسری در کامنت نوشته بود : چقدر زیبا بانو🌹 ! (زیبایی را کجا دیدی شما؟!) او هم گفت : ممنون از لطفتان ! عجب ! ( به نظر که آقا پسرها بیشتر به حجاب علاقه مند شدند تا بی حجاب ها !) . تا یادم نرفته این را هم بگویم که چند روز پیش یک عکس نامرتبط با خودش گذاشت، یعنی ، ملت زیاد نپسندیدند آن را ! فکرکنم سر خورده شد و برای انتقام یک عکس بهتر با چادر از خود گذاشت تا آن را بشورد و ببرد ( اتفاقا ، انتقامِ خوبی هم گرفت ! ) . خلاصه ... بانوی قصه ی ما ، اتاق فکرش را راه اندازی می کند . نه ، نمی شود دیگر! عکس ها تکراری شده اند ! همه اش که مشکی باشد ، ما مذهبی ها ، افسرده و عقب افتاده ایم ! باید کمی رنگ را هم قاطی ماجرا کنم ، پس می رود از یک مزون لاکچریِ حجاب ، یک روسریِ گلدار قرمزِ خوش نقش و نگار می خرد .(چقدر این گل گلیهای قرمز را دوست دارم!) . نوبتی هم باشد نوبت عکاس داستان هست که بیاید و با هم بروند در پارکی جایی ، که شهدا هم نباشند که اگر بی حجابی عکس را دید ، نگوید همه اش غم ! نیمه صورت اش را رو به افق میگیرد ، پس زمینه را نیمه آسمان و نیمه درختان پارک قرار می دهد ، و چیک! . آن شب این عکس بیشتر از تمامِ پست ها ، مورد توجه قرار می گیرد و سیل لایک و کامنت روانه ی پستش می شود ! هم از تعاریف و هم ناخوش از انتقاد ها . این را هم بگویم که کسی در کامنتش نوشته بود : خانم به فکر دلِ ما مذهبی هایی که امکان ازدواج نداریم ، نیستید؟ آن یکی هم نوشته : زیبایی برازنده ی شماست ! و باز هم عجب ! ( حالا که کامنت ازدواجِ بنده خدایی را گفتم این را هم اضافه کنم که، چند وقت پیش ها بانو! ، ، عاشقِ یک آدم خوش ریشِ انگشتر به دستِ نورانی ، آن هم در تاکسی! (باور می کنید؟) و آن را ، تبدیل به کرد که درچند قسمت منتشر شد ! جدیدا هم فکر کنم راهیان نور رفته اند ، چون دارد رمان را منتشر می کند!(پیشنهاد بنده :مسجد محل ، راهپیمایی۲۲ بهمن ، بسیج ، دانشگاه ، این ها هم میتواند خوراک خوبی برای رمان عاشقانه باشند ، عاشقی دراین نقاط را هم تست کنند) یک اعترافی هم بکنم ، چند سال پیش یک رمان به همین سبک ها ، البته دونفره اش ها ! نوشته بودم برای خودم نه برای انتشار ، به یک دوست مجرد دادم تا بخواند ، بنده خدا درد عشقی کشید که مپرس ! من هم کلا پاک کردم قضیه را !( حتی اگر توهم باشند ، برای جار زدن !) ) . می بینید چه شد؟ از عکس در قطعه شهدا تا جهنمِ پسندیده شدن..! . دارد... 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
و پایان ... . می خواهم داستان را بسیار خلاصه کنم و دیگر بیش از این ریز نشوم مثلا نگویم که لاک دستت دیگر به حجاب دارد؟! . حالا که پست ها بیشتر شدند ، و سبک نوشتاری هم از چادرم فاتح نفس ، رسید به (چادری ها)عاشق ترند! (که ما هم قبول داریم ، چون عاشقانه هایشان نه علنی است و ! آخر چند روز پیش یک رفیق متاهلی گفت ، شده ام! گفتم چرا؟ ، گفت : عکس هایشان را در فضای مجازی قرار می دهند و من هم هِی ، قیاس و قیاس!( میگم بهتون مبلغ چادر!) ) . دیگر چهره اش از بند تاری ها و پیکسل و برگ و گل و دست(می دانید که نشان دادن چهره خودش را دارد!کم کم به نشان دادن رخ می رسد ابتدا !) و... در آمده ، او یک مذهبی لاکچری شده ، ایول ! . کامنت هایش را هم بسته که دیگر آنقدر مذمت نشود البته خدا لعنت کند اینستا را که نمی گذارد دایرکت را هم ببندد آخر این مذهبی های ، آنجا هم او را رها نمی کنند! هِی خواهرم را برایش می فرستند. اینها دیگر چه می گویند بابا! أه با کیا شدیم مذهبی! (بابا جان ، اینها چه می دانند تو در راهِ تبلیغ! چادر چه مشقت هایی کشیده ای ! با خون دل آن همه دنبال کننده همراهت شده اند و با کلی فکر آن همه چشم را به خود کرده ای !نمی دانند..!) . خلاصه اینکه ، می آید و نام صفحه اش را تغییر می دهد ، این را در استوری می گوید که دیگران هم بدانند ، نام خودش هست! و برای اینکه از نیش و کنایه ی جماعت مذهبی هم خلاص شود ، در بیو می نویسد : ! من را قضاوت نکنید ! ( ای بابا نشستیم این همه نوشتیم ، تهش طرف مذهبی هم نبود ،البته بوده و هست اما عادی سازی برخی از موارد او را بدین جا کشانده) و عکس های بدون چادرش را پست می کند... و من مصیبت دیده شدن را آنجا درک کردم ! . : این روایت ، ماجرای ! بلکه هر گوشه اش مربوط به چندین و چند نفر است ... نمیدانم شمایی که این متن را می خوانید کجای این قضیه هستید ، اما بدانید، ، خیلی قوی تر از شیطان فضای واقعی است ، در چشم ها مستقیم در چشم هایت گره نمی خورد ، اما دل ها هزار راه می روند ، هم اویی که تو را تعریف و تمجید می کند ، در خیابان به او نسبت ”خفه شو” یا ”برو گمشو” می دهید ، اما در مجاز تشکر هم می کنید از نظر لطفشان ! می دانم که نیت هایتان واقعا گاه خیر هست ، نیت به اصطلاح خیرتان پدرِ دلِ جوان مردم را در آورده !( دلم برای آن جوان مجردی می سوزد که توقعات زندگی اش با دیدنِ عکس های شما تغییر پیدا کرده یا همان دخترک مجردِ در خانه که شاید به اندازه شما زیبا نباشد اماتحت تاثیر ذائقه هایی که شما تغییر دادید قرار گرفته !) . ۲ اگر از متن ناراحت شدید، خیلی هم خوب که ناراحت شدید ، اتفاقا ! کسی آمد پیام داد که ”خدا هدایتشان کنه !” می روم صفحه ش را می بینم ، می بینم که او هم اینگونه هست ، خب خانم ، منظور شما هم هستید! فقط بقیه مشکل دارند؟ یا خودتان را همچنان با نیت خیر می پندارید؟!( به خدا اگر عکس ندارید برای پست ، خب ، چه لازم که یک نیم رخ از خودتان بگذارید و دعا برای امام زمان هم بکنید ؟!) . -این ها را نوشتم تا آن کسی که تازه می خواهد وارد بحث تبلیغ حجاب! شود ، بداند که ختم خواهد شد ، حتی اگر اولش بگوید : من مراقب هستم !( نه ، مراقب باشید ، دست خودتان نیست ، این لایک و کامنت و تعاریف بد نفس آدم را غلغلک می دهد) . ۳ بعضی ها هم آدم های خوبی هستند ، خیلی بهتر از ما ، اما دچار شده اند ، اما بنشینند و فکر کنند ، که واقعا ، به انتشار این عکس ها؟! ( چند سال پیش در دختر خانمی ، همین عمل را شروع کرد ، آن موقع از این خبرها نبود ، حالا بعد چند سال ، خودش نیست اما عکس هایش دست به دست می شوند ، حتی اگر بگویید : ، واقعا توقع دارید بعد از انتشار ، کسی کپی نکند؟ خب اگر نمی خواهید ، چرا پست می کنید؟ ، اینهم یک گل به خودی حساب می شود) ‌ ۲ ! یک اعتراف دیگر هم در انتها بکنم ، شاید فکر کنید این هم یک خشک مقدس دیگر که با همه مشکل دارد ! نه ! بنده نیستم خیلی هم غرق هستم ، غرق در معایب مختلف ... ‌اما گفتم که نگویید نگفتن یا که نگویند، نگفتی ! . ‌ ... . ‌ 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 ماجرای کمک امام زمان(عج) به فردی بت پرست 🌹 🌺 از یکى از علماى شیعه در هند به نام سیّد فرزند على نقل مى‌کند که روزى یک فرد بت پرست که جایگاه و شخصیتى در میان مردم داشت، به من گفت: «مرا به قتل متهم کرده‌اند، تلاش‌هاى فراوان من نیز در روند پرونده مؤثر نشد و قرار است حکم اعدام روز دوشنبه اجرا شود؛ اکنون از همه جا ناامید گشته، نزد شما آمده‌ام. آیا شما مى‌توانید به من کمک کنید؟» سید مى‌گوید: «با خودم فکر کردم که هر چند او بت پرست است، امّا همه خلایق از نعمت وجود امام زمان(عج) برخوردارند. این شخص نیز به برکت وجود امام زمان(عج) موجود و از رعایاى آن حضرت محسوب است; از این رو به وى گفتم: «صبح روز جمعه لباس تمیزى بر تن کن و به قبرستان مسلمانان برو و صدا بزن: «یا ابا صالح المهدى»! چرا که به اعتقاد ما چنان چه مردم در مشکلات به ایشان متوسل شوند، نتیجه مى گیرند. تو نیز به آن حضرت متوسل شو، شاید نتیجه بگیرى.» سیّد از قول شخص یاد شده مى گوید: «من این کار را انجام دادم». شخصى نزد من آمد و فرمود: «مشکل تو چیست؟» مشکلم را گفتم و عرض کردم: «سیّد فرزند على» مرا راهنمایى کرد که به شما توسل جویم. آن جناب پس از شنیدن مشکل من فرمود: «مشکل تو حل شد. نگران نباش!» عرض کردم: «اگر با وجود غیر مسلمان بودن و عدم معرفت من نسبت به شما مشکل مرا حل کردید، پس چرا گرفتارى‌هاى مسلمانان معتقد به خود را حل نمى‌کنید؟» ایشان فرمودند:« اگر مسلمانان، با این حال که تو دارى و حاجت خود را خواستى حاجت خویش را از ما بخواهند، مشکل آنان را نیز حل خواهیم کرد.» پس از این جریان شخص یاد شده روز دوشنبه در دادگاه حاضر شد و قاضى حکم تبرئه وى را صادر کرد. او گفته است: «من اصلا علت تغییر حکم را نفهمیدم و در حالى که پول فراوان و وکلاى بسیار در حل مشکل من کارساز نشد، توسل به امام شما مشکل مرا حل کرد و قاضى به یک باره از حکمش برگشت و مرا تبرئه کرد!» 📕 کتاب جواهر الکلام فی معرفه الامامه و الامام 🌺🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 🍒زندگی.... کاروانیست زودگذر آهنگی نیمه تمام🍒 🍒تابلویی زیبا و فریبنده می سوزد می سوازند 🍒 🍒و هیچ چیز در آن رنگ حقیقت نمیگیرد🍒 🍒جز مهربانی🍒 🍒🌹❤️ 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 الهے🙏 در این شب زیبا✨🌙✨ هیـچ قلبے ❤ گرفتہ نباشہ✨ وهرچے خوبیہ🌸 خداست براےهمہ🍃 خوبان رقم بخـــوره🌸 آرامــــ ـــش مهمـــــون✨ همیشــ ــ ـگے دلاتـ ــ ــون❤️ ✨❤️✨ 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 هرگاه به هر امامی سلام دهید خــــــود آن امام جواب ســـــــلام تان را میدهـــــد...❣ ولی اگر کسی بگوید: ❣ “السلام علیک یا فاطمه الزهرا”❣ همه‌ی امامان جواب میدهند … می‌گویند: چه شده است که این فرد نام مادرمان را برده است !؟ السلام علیکِ یا فاطمهُ الزهراء(س) تا ابد این نکته را انشا کنید پای این طومار را امضا کنید هر کجا ماندید در کل امور رو به سوی حضرت زهرا کنید... 🌹السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللَّهِ🌹السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلائِكَتِه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ🌹 مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ🌹 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
✅گران قيمت ترين تختخواب جهان کدام است؟ 🌺بستر بيماری … 🌺شما می توانيد کسی را استخدام کنيد که به جای شما اتومبيلتان را براند، يا برای شما پول در بياورد. 🌺اما نمی توانيد کسی را استخدام کنيد تا رنج بيماری را به جای شما تحمل کند. ماديات را می توان به دست آورد. 🌺اما يک چيز هست که اگر از دست برود ديگر نمی توان آن را بدست آورد و آن سلامتی است. 🌺حداقل یک لحظه برای بزرگترین نعمت که همیشه نادیده اش میگیریم شکر گوییم... http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
من لیلا و آیدا و چندتا از دوستان قدیمی شادي وقتی به حسین اطلاع دادم که به خانه شادي می روم با خنده گفت : کجا هست ؟با تعجب گفتم : می خواي بیاي؟مردد گفتم : خوب شاید بیام با هم از روي آتش بپریم نیام؟ خوشحال جواب دادم : حتما بیا احتمالا ساعت 6:30 ...7 همه می آییم دم در. ،بعد آدرس را دادم و بی صبرانه منتظر فرا رسیدن شب شدم. خانه شادي زیاد با ما فاصله نداشت. یک مهمانی دخترانه ترتیب داده بود تا دور هم باشیم. من هم ازخدا خواسته قبول کردم امسال سهیل به محله گلرخ می رفت و من حسابی تنها می ماندم. پدر و مادرم هم اهل آتش بازي و این حرفها نبودند. قرار بود من دنبال لیلا بروم. از چند روز قبل سر و صداي نارنجکها و ترقه ها بلند بود. وقتی به خانه شادي رسیدیم سر و صداها به اوج رسیده بود. جوانهاي کوچه یک کومه بزرگ از چوب و تیر و تخته جور کرده و منتظر تاریک شدن هوا بودند. خانه شادي اینها هم مثل لیلا آپارتمان بود. یک آپارتمان در یک مجموعه بزرگ ، وسایل خانه کم و شیک و زیبا بود. برعکس خانه ما که مثل سمساري بود. خانه شادي اینها خلوت بود و به آدم آرامش می داد. رنگ وسایل و مبلمان مایه هایی از سفید و بنفش داشت . مادر شادي هم زن خونسرد و آرامی بود با هیکل چاق و قد بلند موهاي کوتاهش به رنگ بور در امده بود و صورت خالی از آرایش پر از جذبه بود. با خوشرویی با ما دست داد و خوش امد گفت. شادي یک خواهر کوچکتر به نام کتایون داشت که کتی صدایش میکردند. تقریبا هم شکل و هیکل خود شادي بود با یک دنیا خنده. کمی با هم صحبت کردیم و به موسیقی گوش دادیم کم کم هوا تاریک می شد و سر و صداها اوج می گرفت. مادر شادي هم مهمان داشت و مدام در آشپزخانه بود. سرانجام همه آماده شدیم که به کوچه برویم . تا وارد کوچه شدم با چشم شروع به گشتن به دنبال حسین کردم. عاقبت دیدمش مظلوم و ساکت به درختی تکیه کرده بود . دستش را در جیبش فرو کرده و به آتش خیره مانده بود. به بچه ها نگاه کردم همه مشغول حرف زدن بودند. آهسته به طرفش رفتم . صورتم را کمی ارایش کرده بودم. مانتوي سبز رنگی به تن وروسري کرم رنگی به سر داشتم. جلو رفتم و سلام کردم. حسین از جا پرید. نگاهی به سر تا پاي من انداخت و گفت : سلام . نشناختمت ! با خنده گفتم : چرا ؟ لبخند کمرنگی لبانش را از هم باز کرد : اخه تو همیشه تو دانشگاه با مقنعه و روپوش تیره و بدون آرایش دیدمت .بعد دوباره نگاهم کرد : خیلی خوشگل شدي .خجالت کشیدم به اتش خیره شدم. دختر و پسري در حال پریدن از روي آتش بودند وقتی خواستند بپرند داد می زدند :سرخی تو از من زردي من از تو .چندین آتش پشت سر هم روشن کرده بودند که به فاصله چند متر تا آخر کوچه ادامه داشت. به گروه بچه ها نگاه کردم هنوز مشغول حرف زدن بودند. آهسته دست حسین را گرفتم کمی نگران بودم که ناراحت شود اما ناراحت نشد دستم را درمیان دست گرمش گرفت به طرف اتش راه افتادم. بدون هماهنگی با هم به صدا در امدیم: یک .. دو .. سه ! دست در دست هم از روي همه آتش ها پریدیم. یک دنیا احساس عشق و محبت در دلمان بود. با اینکه هیچکدام حرفی نمی زدیم اما یک احساس داشتیم. در آخرین پرش به حسین نگاه کردم که نفس نفس می زد. رنگش پریده و لبهایش کبود شده بود. هول و دستپاچه به گشه اي کشاندمش دستش را از میان دستانم بیرون کشید و از جیب اورکتش یک اسپري بیرون آورد. و با عجله داخل ریه هایش فشار داد. تازه یادم افتاد حسین به بوي دود و مواد منفجره حساس است. چرا نفهمیده بودم ؟ گریه ام گرفته بود. حسین هنوز داشت نفس نفس می زد. گفتم :- حسین می خواي بریم بیمارستان؟ بریده بریده گفت : نه دعا کن به سرفه نیفتم .به دیوار تکیه داد. روبرویش ایستادم . آهسته گفتم : ببخشید همش تقصیر من شد ! دستش را بالا آرود : نه این حرفو نزن خودم یادم رفته بود.وقتی از هم خداحافظی کردیم هنوز نگرانش بودم. ناراحت و نگران به جمع دوستانم پیوستم.شادي با تعجب گفت : وا ! تو کجا رفتی ؟ فوري گفتم : توي مجموعه ! من یکم از سر و صداي بمب و ترقه می ترسم. رفتم تو تا کمی سر و صدا بخوابد.آن شب تا صبح بیدار بودم . هر چه به خانه حسین زنگ می زدم کسی گوشی را بر نمی داشت. ته دلم می دانستم اتفاق بدي افتاده و گرنه حسین حتما به من زنگ میزد. مخصوصا براي اینکه خیال من راحت شود. صبح زود دوباره زنگ زدم اما خبري نبود. مادرم از صبح زود با طاهره خانم مشغول خانه تکانی بود. ظهر به شرکت حسین زنگ زدم اما همکارش گفت که هنوز حسین نیامده شرکت. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود که تلفن زنگ زد. با عجله گوشی را بداشتم. صداي غریبه اي درگوشی پیچید . # کانال_داستان_و_رمان_مذهبی^👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💛❥✿❥●◐○•~،."🕊 📒حكايـت كوتاه 📗 ♻️بهلول سڪه طلائی در دست داشت و با آن بازی می‌نمود. شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سڪه را به من بدهی در عوض ده سڪه را ڪه به همین رنگ است به تو می‌دهم!! 💤بهلول چون سڪه‌های او را دید دانست ڪه سڪه‌های او از مس است و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می‌نمایم! سپس گفت: اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر ڪنی. شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود! ❣بهلول به او گفت: تو با این خریت فهمیدی سڪه‌ای ڪه در دست من است از طلاست چگونه من نفهمم ڪه سڪه‌های تو از مس است؟!!! http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💚❥✿❥●◐○•~،."🕊
دانشگاه تق و لق بود و به روزهاي عید نزدیک می شدیم.اسفند همیشه برایم ماه خوب و عزیزي بود.بوي عید در فضا پخش می شد.درختان لخت و شاخه هاي بی قواره کم کم به سبزي می زدند.مثل بچه هایی که کم کم دندان در می آورند.بعد از عید قرار بود سهیل عروسی کند و با گلرخ سر زندگی مشترك شان بروند.سهیل هم در مدتی که بیمارستان بودم،نگران و ناراحت بود از طرفی غیرتی هم شده بود که چرا شروین این همه مرا اذیت کرده و او خبر نداشته تا به قول خودش حالش را بگیرد.وقتی از بیمارستان مرخص شدم،دو هفته بیشتر تا پایان کلاسها زمان باقی نبود.تقریبا دو هفته دربیمارستان بستري بودم.مهره هاي کمرم آسیب دیده بود و دست راستم احتیاج به فیزیوتراپی داشت.حسین هم ترم آخرش بود و براي پروژه اش مشغول جمع آوري مطلب بود و کمتر فرصت حرف زدن با من را داشت و من سخت دلتنگ دیدنش بودم. هنوز حسابی حالم جا نیامده بود و حوصله دانشگاه رفتن نداشتم .اوایل هفته بود و براي خودم جلوي تلویزیون لم داده بودم که مادرم با یک لیوان شیر و یک بشقاب بیسکویت سر رسید،همانطور که می نشست،گفت:مهتاب،نازي امروز زنگ زده بود... بی خیال گفتم:خوب،چطور بود؟ - خوب بود.بعد از عید با کوروش برمی گردند امریکا،زنگ زده بود یک شب شام دعوتمون کنه.بعد با لحن آرزومندي گفت:خوش به حالش،پریشب هم طناز زنگ زده بود...تو خواب بودي.نمی دونی چیا تعریف می کرد.می گفت بچه ها رو گذاشته کلاس زبان،محمد هم کار پیدا کرده...کاش ما هم می رفتیم. بعد وقتی دید من حرفی نمی زنم، گفت: - مهتاب،به نظر من این کوروش پسر خوبیه ها!...پسر سالم،مودب،پولدار،وضع کار و زندگیش هم که معلومه،بیا ببین نازي چیا تعریف می کنه.آخه تو به کی میخواي شوهر کنی؟اون از پرهام بدبخت که هنوز دپرسه،این هم از کوروش،بابا یکم از این دوستت لیلا یاد بگیر،با اون ریخت و قیافه اش یک عالم عقل داره،چسبیده به یک آدم پیرو پاتال ولی پولدار،اون آینده رو می بینه،مثل تو نیست که فقط تا فرداتو می تونی پیش بینی کنی! حرصم گرفت.با خشم جواب دادم: - اتفاقا برعکس!لیلا اصلا آینده بین نیست،چند سال بعد وقتی تو اوج جوونی و طراوت مجبور شد پرستاري شوهرپیرش رو بکنه،وقتی بچه دار شد و با شوهر و بچه اش بیرون رفت،همه پشت سرش گفتند واي بچه با پدربزرگش آمده گردش،اون وقته که بهت می گم حاضره هرچی پول داره بده اما این روزها رو نبینه!اما من آینده نگرم،فردا پس فردا اگه تو مملکت غریب،این پسره که اصلا نمی شناسمش،عرق خور و معتاد از آب در اومد چه خاکی به سر کنم؟اگه عیاش وهرزه بود و هزارتا کوفت و مرض برام هدیه آورد،چه کار کنم؟اگه اصلا باهاش دعوام شد و از خونه انداختم بیرون به کی پناه ببرم؟...الان ممکنه به نظر معقول و متین بیاد ولی اگر عیب و ایرادي داشته باشه،فکر کردي تو جلسه خواستگاري می آد میگه؟...من از کی بپرسم این آدم چه کاره است و چه اخلاقی داره؟...هان؟...براي اینکه خودت راه بیفتی بري خارج،داري منو هل میدي تو یک دنیاي تاریک! مادرم هیچی نگفت. ساکت به صفحه تلویزیون خیره ماند.بلند شدم و به اتاقم رفتم.دلم می خواست بهش بگم من فقط با حسین ازدواج می کنم و لاغیر.اما کو آن شهامتی که بتوانم این جمله را تا آخر بیان کنم؟از پنجره به حیاط بزرگمان که بفهمی نفهمی به سبزي می زد،خیره شدم. عید آمده و رفته بود اما براي من هیچ لطفی نداشت . از ناراحتی در حال انفجار بودم. دلم گرفته و بود . افسرده و کسل به حیاط سر سبز خیره شدم. صداي مادرم بلند شد :- مهتاب اگه پشیمون شدي زنگ یزن بابات بیاد دنبالت .جوابی ندادم. لحظه اي بعد صداي باز و بسته شدن در را شنیدم. پدرومادرم داشتند می رفتند خانه نازي خانم و من اصلا حوصله نداشتم حدس می زدم مادر هم با شنیدن حرفهاي آن روز من از صرافت ازدواج من و کوروش افتاه بود. چون بی حرف و جنجال قبول کرد که من خانه بمانم. روي تختم نشستم . یاد چهارشنبه سوري افتادم. چقدر بهم خوش گذشته بود. همه خانه شادي دعوت داشتیم . ^ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🔹بسیاری از ما خواب راحت و آرامی نداریم و این مسئله میتواند دلایل جسمی و روحی متفاوتی داشته باشد اما در اکثر موارد ریشه نا آرامی در خواب عوامل روحی است که خوابیدن این نعمت بزرگ را به کام ما تلخ میکند دین بی نظیر ما برای این هم راهی اندیشیده است و با دستو رالعمل هایی ساده و کم هزینه و بدون عوارض دنیایی از آرامش را به ما ارزانی میدارد .  ⁉قبل از خواب چه اعمالى انجام دهیم که آرامش كامل داشته باشم؟ 🔹اعمال مستحب فراوان است، شما هر ذكر و دعایى را كه قبل از خواب انجام دهید نافع است چرا که تنها نام خداست که آرامبخش دلهاست اگر می توانید شبها قبل از خواب، دو ركعت نماز و سوره « » را بخوانید و «زیارت عاشورا» را زمزمه كنید در كسب آرامش مؤثر خواهد بود. 🔹 در هر حال شما هر كار مستحبى را قبل از خواب انجام دهید در كسب آرامش مؤثر خواهد بود. از غافل نباشید كه حلّال مشكلات است؛ «دعاى فرج» را زمزمه كنید و در نهایت در رختخواب كارهاى روزتان را مرور نمایید. هركدام اشتباه بوده سعى كنید جبران كنید و به فكر آن باشید كه دیگر تكرار نشود و یا اگر قابل اصلاح است اصلاح كنید. 🔹 خود را به ایزد منان سپرده و گونه خود را بر زمین بگذارید و بگوید «الهى لا تكلنى الى نفسى طرفة عین ابدا» ؛ خداوندا مرا لحظه ای(چشم بر هم زدنی) به خودم وامگذار.  🌸دعاء هنگام خواب: 1- گفتن سه بار تسبیحات اربعه . 2- سه بار خواندن سوره توحید. 3- چهارده بار صلولت به نیابت 14معصوم . 4- طلب مغفرت برای تمام مومنان و مردگان . 5- گقتن تسبیحات حضرت زهرا(س) . 6- خواندن آیت الكرسی،فلق،ناس و كافرون . 7- خواندن این دعا كه به منزله ی هزار نماز است: 🌸یَفْعَلُ اللهُ ما یشاءُ بِقُدْرَتِهِ وَ  یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ 🌟در پناه خدا شبتون آرام ، خوابتون شیرین... 🌸 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🌸 🌸🍃🌸.
❤️🍀💜🌿💛🍀🌿💙🍀 💖JOiN✷👇✷ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 استیو جابز میگوید وقتی۱۷ سال بیشتر نداشت، از روزنامه ای که در اتاقش بود جمله ای خواند که زندگی را برای همیشه متحول کرد... آن جمله این بود «طوری زندگی کنید که انگار امروز آخرین روز زندگی تان است.» استیو جابز در میانسالی با اینکه از بیماری سرطان در عذاب بود همچنان سخت کار میکرد. او دلیل کار کردنش را چنین توضیح میداد : «من فکر میکنم امروز آخرین روز زندگی ام هست و میخواهم تمام کارهایی که میتوانستم برای این دنیا و رویاهایم انجام داده باشم.» این جمله ای بود که زندگی استیو جابز را متحول کرد. بهتر است از این طرزفکر استفاده کنید تا نهایت استفاده را از هر روز زندگی تان ببرید. 💖JOiN✷👇✷ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ❤️🍀💜🌿💛🍀🌿💙🍀
عرض سلام خدمت تک تک دوستان بزرگوار به ادمین باتجربه برای این کانال نیازمندیم کسانی که مایل هستند به ایدی مدیر مراجعه کنید با تشکر 🌷🌹🌷🌹🌹🌷🌹🌷🌹
نیایش شبانه🌟 خدایا! چگونه شرمسارت نباشم در حالیکه هر چه جور و جفا از من می بینی باز هم رشته ی مهر و دوستی ات را نمی گسلی و رهایم نمی کنی؟ اما مهربان خالقم ساده بگویم ... دوستت دارم خدایا قلبم تشنه نور و عشق توست زیرا از عشق و شادی برخوردارم و اینک دستم را بر آستانت بلند می کنم که دستگیرم باشی تو همانی که من می خواهم . پس مرا همان کن که تو می خواهی آمین ❤️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
سه شنبه شب✨ نسیم جمکرانت می دهد بوی خوش عید🌸 چه خوش باشد که با دیدار روی ماهت عید ما کامل بگردد😔 أللهم عـجـل لولیڪ ألفرج #شبتون_مهدوی ✨ https://eitaa.com/yaZahra1224
پر برکت میکنیم روزمان را با: ✨سلام برگلهای هستی✨ 👋سلام بر 🌹محمد"ص" 🌹علی"ع" 🌹فاطمه"س" 🌹حسن"ع" 🌹 حسین"ع" 💠پنج گل باغ نبی💠 💐💐💐 👋سلام بر 🌹سجاد"ع" 🌹باقر"ع" 🌹صادق"ع" 💐گلهای خوشبوی بقیع 🍃🌺🍃 👋سلام بر 🌹رضا"ع" ❤قلب ایران وایرانی، 🍃🌺🍃 👋سلام بر 🌹کاظم"ع" 🌹تقی"ع" ☀خورشیدهای کاظمین، 🍃🌺🍃 👋سلام بر 🌹نقی"ع" 🌹عسکری"ع" ☀خورشید های سامرا 🍃🌺🍃 و 👋سلام بر 🌻مهدی"عج" 🌼قطب عالم امکان، 🌼امام عصر و زمان، که سلام و درود خدا بر این خاندان نور و رحمت باد. 💐💐💐🌺💐💐💐 👋خدایا به حق این ۱۴ گل عترت ایام را برای ما پر خیر و برکت وبدون گناه بگردان .آمین یا رب العالمین. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☘🌼☘🌺☘🌼☘ 🌺امروزم بوي آرامش مي دهد… سپردن همه چيز به دستان گرم خدا… باراني که نم نم گونه هايت را ببوسد… قدم زدن کنار کساني که دوستشان داري… 🌼ديدن دنيايي که خورشيدش هر صبحذبه تو سلام بدهد ستاره هايش که به تو چشمک بزنند و بگويند ؛خودت را براي فرداي بهتر آماده کن… 🌺و مهم تر از همه،خدايي که هر روز حالت را از تو مي پرسد… 🌼من امروز زيباتر از هر روز نفس مي کشم… زيباتر از هميشه مي بينم… 🌺من امروز بهتر از هميشه زندگي مي‌کنم من احساسم را،امروزم و خدايم را بيش از همه دوست دارم... ☘🌺☘🌼☘🌺☘ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🌸🍂🌸🍂 🔴 گناه ،موجب تیره و تاریک شدن روح و زنگار آن می شود. فَإِنَّهَا لَا تَعْمَى الْأَبْصَارُ وَلَكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ ﴿۴۶﴾ ✳️ در حقيقت چشمها كور نيست ليكن دلهايى كه در سينه هاست كور است (۴۶) سوره حج خَتَمَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ وَعَلَى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ ﴿۷﴾ ✳️ خدا مهر نهاد بر دلها و گوشهای ایشان، و بر چشمهای ایشان پرده افتاده، و ایشان را عذابی سخت خواهد بود. (۷) سوره بقره أَفَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ وَأَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَى عِلْمٍ وَخَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلَى بَصَرِهِ غِشَاوَةً ✳️ (ای رسول ما) آیا می‌نگری آن را که هوای نفسش را خدای خود قرار داده و خدا او را دانسته (و پس از اتمام حجت) گمراه ساخته و مهر بر گوش و دل او نهاده و بر چشم وی پرده ظلمت کشیده؟ سوره جاثیه آیه 23 💥 حضرت رسول اکرم (ص) می فرمایند: ✅ آیا از شما کسی می خواهد که خدای متعال نا بینایی را از او برداشته و او را بینا کند؟ ✅ بدانید که هر کسی روی به دنیا آورده و آرزوهای طولانی در ان داشته باشد، خدای متعال به همان اندازه که روی به آن آورده است و آرزوهای آنرا دارد، دل او را نا بینا می گرداند وهر کسی انصراف از دنیا داشته باشد و از آن کناره گیری کرده و از آرزوهای آن پاک باشد ، خدای متعال به او علم را بدون تعلم ، و هدایت را بدون راهنمایی عطا می کند. (جامع السعادت ج2وص26) 🔥 به تعبیری وقتی انسان در محبت و دوستی دنیا غرق شد ، دل خویش را بیچاره کرده و از کار انداخته است و پرو بال سیر و سلوک خویش را شکسته است و به خود بیشترین ظلم را کرده است. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍂🌸🍂
- منزل آقاي مجد ؟ فوري گفتم : بله بفرمایید .صدا گفت : من علی هستم با مهتاب خانم کار دارم .با تعجب جواب دادم : خودم هستم شما ؟ - من دوست حسین هستم بهم گفت به شما زنگ بزنم نگران نشوید .با نگرانی پرسیدم : خودش کجاست ؟ - نگران نباشید یک کمی کسالت داشتند الان بیمارستان هستند ولی چیزي نیست فردا مرخص می شن . فقط یک امانتی براتون دادن که هر جا بفرمایید بیارم .دلم فرو ریخت یعنی چه بود ؟ اهسته گفتم : من الان میام.با هم در یکی از میادین معروف تهران قرار گذاشتیم و من با عجله حرکت کردم. مادرم سرگرم کار بود و متوجه رفتن من نشد. وقتی رسیدم علی رسیده بود. از روي نشانه هایی که داده بود شناختمش. پسر قد بلند و درشتی بود با موهاي خیلی کوتاه و ریش و سبیل انبوه ابروهاي پر پشت و بهم پیوسته اي داشت. جلو رفتم و سلام کردم. سر به زیر جواب داد وفوري یک پاکت سفید رنگ به طرفم دراز کرد. دو دل پاکت را گرفتم. فوري گفت : خوب اگر امري ندارید بنده مرخص می شم.آهسته گفتم : زحمت کشیدید . خیلی ممنون. ..علی با گامهاي بلند و تند به سیل عابرین پیاه پیوست و من به سمت ماشین حرکت کردم . در راه خانه به خودم لعنت می فرستادم که چرا یادم رفت بپرسم حسین کدام بیمارستان بستري است. به محض رسیدن به خانه بدون توجه به فریادهاي مادرم که صدایم می زد داخل حمام رفتم و در را از داخل قفل کردم. شیر آب را باز کردم تا صدایی نشنوم. بعد آهسته و با تردید نامه را گشودم. خط زیبا و ظریف حسین جلوي چشمم پدیدار گشت. گاه می اندیشم ،خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟ آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوي ، روي ترا شانه بالا زدنت را بی قید و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد و تکان دادن سر را که - عجب عاقبت مرد ؟ - افسوس ! - کاشکی می دیدم ! من به خود می گویم « چه کسی باور کرد جنگل جان مرا اتش عشق تو خاکستر کرد» به نام خداوند مهربان مهتاب عزیزم امیدوارم حالت خوب باشد و زیاد نگران من نشده باشی. هر چه فکر می کنم بیشتر به این نتیجه می رسم که بهتر است این رابطه در همین جا به پایان برسد . من به زودي رفتنی هستم دلم نمی خواهد تو را هم با این همه مشکل و درگیري وارد زندگی ام کنم که سختی و مشقتت بیشتر شود. من و تو حتی اگر به نتیجه اي هم برسیم و با فرض محال پدرت با ازدواجمان موافقت کند خیلی نمی توانیم با هم باشیم . من می روم و تو تنها باید بار یک زندگی سخت را بر دوشهاي ظریفت بکشی پس چرا من با خودخواهی ام زندگی و جوانی تو رافنا کنم ؟ بین من و تو هنوز هیچ ارتباط رسمی وجود ندارد و من می بینم با هر بار شدت یافتن بیماري من تو چطور رنج می بري و چشمان زیبایت پر ازاشک می شود. با خودم فکر می کنم اگر من و تو با هم نسبتی پیدا کنیم چقدر از بیماري من که جزئی از وجود من شده زجر می کشی ؟ می دانم که زندگی شاد و سعادتباري در انتظار تو است. منتها بیرون از دایره زندگی من و مشکلاتم. دلم می خواهد تو بیرون از این دایره خوشبخت شوي. خواهش می کنم پیشنهادم را قبول کن و مرا یک عمر سپاسگذارت بگذار! « قربانت حسین » با خشم تمام و ناگهانی نامه را ریز ریز کردم. داد زدم به تو هیچ ربطی نداره من راجع به زندگی ام چه تصمیمی بگیرم ... بدبخت ترسو ! صداي مادرم از جا پراندم : مهتاب ؟... مهتاب دیوانه شدي ؟ # کانال حضرت زهرا س 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
سال تحویل شد و غم از دل من پاك نشد . دلم می خواست حسین را پیدا کنم و انقدر سرش داد بزنم تا کر شود. اما از آن روز هر چه به خانه اش زنگ می زدم کسی گوشی را بر نمی داشت . دید و بازدید عید هم بی حضور من انجام شد .دستم هنوز در گچ بود و بی حوصله با همه دعوا می کردم. پدر و مادر هم حوصله جر و بحث با مرا نداشتند. و به تنهایی این طرف و آن طرف می رفتند. دستم داخل گچ می خارید و اشکم را در می اورد. مثل دیوانه ها طول اتاقم را بالا و پایین می رفتم و در دل با حسین دعوایم می شد. با رفتن پدر و مادرم به خانه نازي فکري در سرم جان گرفت. فوري لباس پوشیدم و سوئیچ ماشین مادرم را برداشتم . مصمم پشت رل نشستم و با یک دست ناقص فرمان را چسبیدم. خیابانها مثل کره ماه خلوت بود و باعث شد زود برسم. سر کوچه پر از بچه بود. داشتند با یک توپ پلاستیکی فوتبال بازي می کردند . ماشین را سر کوچه گذاشتم و بی اعتنا به نگاه هاي خیره پسر بچه وارد کوچه تنگ وتاریک شدم. جلوي در کمی دو دل ایستادم . ولی دوباره خشم بر شکم غالب شدم و زنگ زدم. دستم را روي زنگ گذاشتم و برنداشتم. تا حسین سراسیمه در را باز کرد. با دیدن من انگار روح دیده باشد قدمی به عقب برداشت. عصبی گفتم : - چیه انتظار دیدنم رو نداشتی ؟ فکر نمی کردي بتونم خیابانهاي اینجا را یاد بگیرم. ؟ - به تته پته افتاده بود. بی توجه به او داخل شدم و از همان لحظه صدایم بالا رفت. بی اختیار داد می زدم . حسین سربه زیر طرف ساختمان رفت. منهم فریادکشان دنبالش :- تو چی فکر کردي ؟ اگه می دونستم اینقدر ترسو و بزدلی اصلا طرفت نمی آمدم. اگر خودت از دستم خسته شدي یا می ترسی با مشکلات بعدي روبرو بشی بی تعارف بگو. تقصیر چیزهاي دیگه ننداز. این حرفها همه مسخره است. ‹ من میمیرم› خوب همه میمیرن تو هم یکی مثل بقیه اصلا از کجا معلوم من زودتر نمیرم. همون موقع تصادف کردم. منهم باید برات همچین نامه اي می نوشتم. نه ؟ می نوشتم حسین جان ممکنه باز تصادف کنم بهتره همه چیز رو فراموش کنی !.. بس کن حسین ! انقدر جاي من تصمیم نگیر . من خودم عقل دارم می تونم فکر کنم خودم بلدم براي زندگی ام تصمیم بگیرم . اگر در وجود من مشکلی هست یا می ترسی با پدر و مادر من و مشکلات زندگی روبرو بشی. بگو خسته شدم از دست تو تا دو تا سرفه می کنی چهار تا معلق می زنی و شروع می کنی به نمرده نوحه خوندن. حسین بی حرف و سر به زیر به رختخوابها تکیه کرده بود. دق و دلم را حسابی خالی کرده بودم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم : فکر نکن آمدم اینجا که منت تو رو بکشم . ولی از این حالت تسلیمت حالم بهم میخوره. اما حالا که اینطوري می خواي باشه من می رم خوشبخت بشم. تو هم برو بمیر! بدون نگاه به حسین از خانه اش خارج شدم و دوان دوان به طرف ماشین راه افتادم. اشک هایم بی اختیار سرازیر شده بود.سوار ماشین شدم و پایم ا تا ته روي پدال گاز فشار دادم. وقتی به خانه رسیدم هوا تاریک شده بود . بدون اینکه شام بخورم به رختخواب رفتم تا وقتی پدر و مادرم آمدند باهاشون روبرو نشوم. دلم خنک شده بود و ذره اي به حال حسین نمی سوخت. صبح با صداي تلفن از جا پریدم خواب آلود گوشی را بداشتم صداي حسین شاد و پر انرژي بلند شد : صبحکم الله بالخیر ! لنگ ظهره !بی حال گفتم : چی شده تصمیم جدید برام گرفتی ؟ صداي خنده اش بلند شد : مهتاب من تا حالا از باباي خدا بیامرزم انقدر نترسیده بودم که دیشب از تو ترسیدم. مثل پلنگ شده بودي از چشمات آتیش بیرون می زد. بی حوصله گفتم : خوب حالا چی کار داري ؟ حسین با ملایمت گفت : مهتاب بس کن منو ببخش ! تو راست گفتی زنگ زدم ببینم پیشنهادت چیه ؟ با تعجب گفتم : کدوم پیشنهاد؟ - همون که تو بیمارستان گفتی قبل از صحبت با پدرت برایم داري. می خوام ببینم چیه !خنده ام گرفت . انگار نه اگار که اتفاقی افتاده است. منهم نخواستم بیشتر موضوع را کش بدهم . دوستش داشتم و تازگی ها یک حالت لجبازي با بقیه هم پیدا کرده بودم تا هرچه به نظر بقیه مردود است قبول داشته باشم. با هم در یک کافی شاپ قرار گذاشتیم تا حرفهایمان را بزنیم. به تاریخ سهیل نزدیک می شدیم و باید تکلیفم را زودتر مشخص می کردم.مادرم صبح زود با دوستش به استخر رفته و خیالم راحت بود که تا بعد از ناهار بر نمی گردد. مانتو و روسري روشنی به تن کردم و کفش هاي پاشنه بلند به پا کمی آرایش کردم و راه افتادم. وقتی رسیدم حسین سر میزي منتظرم بود. بلوزسرمه اي و شلوار جین به تن داشت و موهایش را کوتاه کرده بود. صورتش مثل بچه ها پر از سادگی و معصومیت . با دیدنم بلند شد و سلام کرد. جواب دادم و نشستم. با خنده گفت : خوب شد آمدي تلفظ این اسامی و انتخاب برایم سخت است. حضرت زهرا س http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🍃💜💜💜🍃 / غیبت چیست؟👅👂 ✳سخن گفتن پشت سر دیگران به گونه ای که غیبت شونده راضی و خشنود نباشد. نکته✅پس مهم این نیست که بگیم تو روش هم میگم مهم دلخوری و ناراحتی فرد مقابل هست وقتی بشنوه کسی پشت سرش فلان حرف رو زده. اگه اون حرف درست باشه که غیبت هست و اگر اشتباه باشه تهمت میشه😞 ✳شرایط حرمت غیبت 1⃣شخصی که در غیاب او عیبش بازگو می‌شود، مومن باشد. ✴البته از فردا فازمتر ایمان سنجی برنداریما😀 همین ایمان شناسنامه ای هم قبوله 2⃣ غیبت در صورتی است که عیب او را بگوید اما اگر کمال او را ذکر کند، غیبت شمرده نمی‌شود. 3⃣ آن عیب نزد عموم ناپسند باشد. 4⃣ غیبت شونده به آن عیب نزد مردم معروف نباشد. 5⃣ قصد کاستن از وجهه او را داشته باشد. ✴میخوای یه نفرو خراب کنی پشت سرش حرف زدن غیبت میشه😖 6⃣ شنونده داشته باشد. 📚 اخلاق الهی، ج۴، ص۳۹-۴۱ 🍃💜 💜🍃 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
📚 👈 طمع 🌴كشاورزی هر سال که گندم میكاشت، ضرر میكرد. تا اینكہ یك سال تصمیم گرفت، با خدا شریك شود و زراعتش را شریكی بكارد. اول زمستان موقع بذرپاشی نذر كرد كه هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم كند. 🌴اتفاقاً آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد. هنگام درو از همسایه‌هایش كمك گرفت و گندمها را درو كرد و خرمن زد. اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر كرد و به خانه‌اش برد و گفت: «خدایا، امسال تمام زراعت مال من، سال بعد همه اش مال تو!» 🌴از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد، اما باز طمع نگذاشت كه مرد كشاورز نذرش را ادا كند. باز رو كرد به خدا و گفت: «ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندم‌ها را من می برم و در عوض دو سال پشت سر هم، برای تو كشت می كنم!» 🌴سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد كشاورز مجبور شد، از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد، تا بتواند محصول را به خانه برساند. وقتی روانه شهر شد، در راہ با خدا راز و نیاز می كرد كه: «خدایا، قول می دهم سه سال آیندہ همه گندم‌ها را در راہ تو بدهم!!» 🌴همینطور كه داشت این حرفها را میزد، به رودخانه‌ای رسید. خرها را راند، تا از رودخانه عبور كنند كه ناگهان باران شدیدی بارید و سیلابی راہ افتاد و تمام گندم‌ها و خرها را یك جا برد. مردك دستپاچه شد و به كوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد: «های های خدا! گندم‌ها مال خودت، خر و جوال مردم را كجا می بری؟» 🍂هرکه را باشد طمع اَلکَن شود 🍂با طمع کی چشم و دل روشن شود 🍂پیش چشم او خیال جاہ و زر، 🍂همچنان باشد که موی اندر بصر! 🍂جز مگر مستی که از حق پر بوَد 🍂گر چه بِدْهی گنجها، او حُر بود http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a