#داستان_های_اخلاقی
داستانی بسیار زیبا حتما بخوانید👇👌
✍️مردی سالها در آرزوی دیدن #امام_زمان (عج) بود و از اینکه توفیق پیدا نمی کرد امام را ببیند، رنج می برد. مدّت ها ریاضت کشید.شبها بیدار می ماند و #دعا و راز و نیاز می کرد.معروف است، هرکس بدون وقفه، چهل شبِ چهارشنبه به مسجد سهله (کوفه) برود و نماز مغرب و عشاء خود را آنجا بخواند، سعادت تشرّف به محضر امام زمان(عج) را خواهد یافت.این مرد عابد مدّت ها این کار را هم کرد، ولی باز هم اثری ندید. (ولی به خاطر این عبادتها و شب زنده داری ها و... صفا و نورانیت خاصّی پیدا کرده بود).تا اینکه روزی، به او الهام شد:
🔸«الان حضرت بقیة الله(عج)، در بازار آهنگران، در مغازه پیرمردی قفل ساز نشسته است. اگر می خواهی او را ببینی، به آنجا برو!»او حرکت کرد، و وقتی به آن مغازه رسید، دید حضرت مهدی(عج) آن جا نشسته و با آن پیرمرد گرم گفت و گو هستند.
اینک ادامه داستان از زبان آن شخص:
🔹به امام(عج) سلام دادم. حضرت جواب سلامم را داد و به من اشاره کرد که اکنون ساکت باش و تماشا کن!در این حال دیدم پیرزنی که ناتوان بود، عصا به دست و با قد خمیده وارد مغازه شد، و قفلی را نشان داد و گفت:
🔸آیا ممکن است برای #رضای_خدا ، این قفل را سه ریال از من بخرید؟ من به این سه ریال پول احتیاج دارم.پیرمرد قفل ساز، قفل را نگاه کرد و دید قفل، بی عیب و سالم است. گفت: مادر، چرا مال مسلمانی را ارزان بخرم و حق کسی را ضایع کنم؟ این قفل تو اکنون هشت ریال ارزش دارد. من اگر بخواهم سود کنم، به هفت ریال می خرم.زیرا در این معامله، بیش از یک ریال سود بردن، بی انصافی است. اگر می خواهی بفروشی، من هفت ریال می خرم، و باز تکرار می کنم که قیمت واقعی آن هشت ریال است، من چون کاسب هستم و باید نفع ببرم، یک ریال ارزان تر خریداری می کنم.
پیرزن ابتدا باور نکرد و گفت: هیچکس این قفل را سه ریال از من نخرید.
🔸تو اکنون میخواهی هفت ریال از من بخری..؟! به هرحال پیرمرد قفل ساز، هفت ریال به آن زن داد و قفل را خرید.وقتی پیرزن رفت،امام زمان(عج) خطاب به من فرمودند:مشاهده کردی؟! این گونه باشید تا من به سراغ شما بیایم. ریاضت و سیر و سلوک لازم نیست. مسلمانی را در عمل نشان دهید تا من شما را یاری کنم.از بین همه افراد این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کردم. چون او #دین دارد و #خدا را می شناسد.از اول بازار، این پیرزن برای فروش قفلش، تقاضای سه ریال کرد، امّا چون او را محتاج و نیازمند دیدند، همه سعی کردند از او ارزان بخرند و هیچکس حاضر نشد حتی سه ریال از او بخرد. درحالی که این پیرمرد به هفت ریال خرید. به خاطر همین انسانیت و #انصافِ این پیرمرد،هر هفته به سراغش می آیم و با هم گفت و گو میکنیم.
امیر مؤمنان علی (ع) :
«هر کس با مردم به انصاف رفتار کند خداوند بر عزتش بیفزاید». (بحارالانوارج۷۲، ص۳۳.)
📚کیمیای محبت
رمز مشرّف شدن به محضر امام زمان(عج)، ص۱۴
عنایات حضرت مهدی(ع) به علما و طلاب، ص۲۰۴-۲۰۲
سرمایه سخن، ج۱
ملاقات با امام عصر، ص۲۶۸
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🍄🍁🍄🍁🍄🍁🍄🍁🍄
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #بیست_یک
سمانه پتو را روی زینب کشید و کلافه گفت:
ــ زینب عمه بخواب دیر وقته
گوشیش را نشان زینب داد و گفت:
ــ نگا عمه ساعت۳ شبه من باید سه ساعت دیگه بیدار بشم
نگاهی به زینب انداخت متفکر به گوشی خیره شده بود:
ــزینب ،عمه به چی خیره شدی؟؟
ــ عمه این آقا مرد بدیه؟؟
سمانه به عکس زمینه گوشی اش که عکس مقام معظم رهبری بود،نگاهی انداخت
ــ نه عمه اتفاقا مرد خیلی خوب و مهربونیه،چرا پرسیدی؟
ــ آخه ،اون روز که رفته بودم پیش خاله صغری،یواشکی رفتم تو اتاق عمو کمیل
ــ خب
ــ بعد دیدم عمو داره تو لپ تاب یه فیلم از این آقا میبینه که داره حرف میزنه،بعد منو دید زود خاموشش کرد
ابروان سمانه از تعجب بالا رفتند!!
ــ عمه چیزی به عمو نگو،من قول دادم که چیزی نگم.
ــ باشه عمه ،بخواب دیگه
سمانه دیگر کلافه شده بود،باور نمی کرد کمیل در جمع ضد رهبری صحبت می کرد و مخفیانه سخنرانی های رهبر را گوش می داد.
نفس عمیقی کشید و به زینب که آرام خوابیده بود نگاهی انداخت و لبخندی زد و زیر لب گفت:
ــ فضول خانم ،چقدم سر قولش مونده
لبخندی زد و چشمانش را بست و سعی کرد تا اذان صبح کمی استراحت کند.
****
ــ حواست باشه،دعوایی چیزی شد دخالت نکن
ــ چشم مامان،الان اجازه میدید برم
ــ برو به سلامت مادر
ــ راستی مامان ،من شب میرم خونه خاله سمیه،کار داریم به خاطر وضعیت پای صغری،میرم پیشش کارارو باهم انجام بدیم،بی زحمت به بابایی بگو رفتید رای بدید لب تاپ و وسایلمو برسونید خونه خاله
ــ باشه عزیزم،جواب تلفنمو بده اگه زنگ زدم
ــ چشم عزیزم
سمانه بوسه ای بر گونه ی مادرش گذاشت و با برداشتن کیف و دوربینش از خانه خارج شد.
با صدای گوشی دوربینش را کناری گذاشت؛
ــ جانم رویا
ــ کجایی سمانه
ــ بیرون
ــ میگم آقایون نیستن،سیستم خراب شده،جان من بیا درستش کن کارامون موندن
ــ باشه عزیزم الان میام
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🍄🍁🍄🍁🍄🍁🍄🍁🍄
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #بیست_ودو
در عرض ربع ساعت خودش را به دانشگاه رساند ،با دیدن رویا کنار دفتر با لبخند به طرفش رفت:
ــ اوضاع انتخابات چطوره؟
سمانه ناراحت سری تکون داد و گفت:
ــ اوضاع به نفع ما نیست ،ولی خداروشکر شهر آرومه
ــ خداروشکر،بیا ببین این سیستم چشه؟؟ فک کنم ویندوز پریده
ــ من یه چیزی از اتاقم بردارم بیام
ــ باشه
سمانه سریع به سمت اتاقش رفت وسایلش را روی میز گذاشت و سریع چند Cdبرداشت و به اتاق رویا رفت.
کار سیستم نیم ساعتی طول کشید اما خداروشکر درست شد.
ــ بفرمایید اینم سیستم شما
ــ دستت دردنکنه عزیزم ،لطف کردی
ــ کاری نکردم خواهر جان ،من برم دیگه
به سمت اتاقش رفت که آقای سهرابی را دید،با تعجب به سهرابی که مضطرب بود نگاهی کرد و در دل گفت"مگه رویا نگفت آقایون نیستن"
ــ سلا آقای سهرابی
ــ س.. سلام خانم حسینی،با اجازه من اومدم یه چیزیو بردارم و برم
ــ بله بفرمایید
****
سمانه خسته از روز پرکار و پر دردسری که داشت از تاکسی پیاده شد،گوشیش را بیرون آورد و پیامی برای مادرش فرستاد تا نگران نشود ،مسیر کوتاه تا خانه ی خاله اش را طی کرد، دکمه آیفون را فشرد که بعد از چند ثانیه بعد با صدای مهربان خاله اش لبخند خسته ای بر لبانش نشست.بعد از اینکه در باز شد وارد خانه شد ،طبق عادت همیشگی،سمیه خانم کنار در ورودی منتظر خواهرزاده اش مانده بود،
ــ سلام خاله جان
ــ سلام عزیزم،خسته نباشی عزیزم
سمانه بوسه ای بر روی گونه خاله اش گذاشت و گفت:
ــ ممنون عزیزم
ــ بیا داخل
سمانه وارد خانه شد که با کمیل روبه رو شد سلامی زیر لب گفت ،که کمیل هم جوابش را داد.
ــ سمانه خاله میگفتی،کمیل میومد دنبالت ،تو این اوضاع خطرناکه تنها بیای
ــ نه خاله جان نمیخواستم مزاحم کار آقا کمیل بشم،با اجازه من برم پیش صغری
ــ برو خاله جان،استراحت کن ،برا شام مژگان و خواهرش میان
سمانه سری تکان داد و از پله ها رفت .
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #بیست_وسه
سمانه کنار صغری نشسته بود وعکس هایی که صغری موقع رای دادن با پای شکسته گرفته بود را به سمانه نشان می داد و ارام میخندیدند،
مژگان کنار خواهرش نیلوفر،که برای چند روزی از شهرستان به خانه ی مژگان امده بود،مشغول صحبت با سمیه خانم بودند،البته نگاه های ریزکانه ی نیلوفر به کمیل که به احترام مژگان در جمع نشسته بود،از چشمان سمانه و صغری دور نمانده بود،صغری و سمانه از اولین برخورد حس خوبی به نیلوفر نداشتند.
کمیل عذرخواهی کرد و بااجازه ای گفت و به اتاقش رفت،سمانه متوجه درهم شدن قیافه ی نیلوفر شد ،نتوانست جلوی اخم هایش را بگیرد،بی دلیل اخمی به نیلوفر که خیره به پله ها بود کرد،که نیلوفر با پوزخندی جوابش را داد ،که سمانه از شدت پرو بودن این دختر حیرت زده شد،
مژگان،با خوابیدن طاها ،عزم رفتن کرد،همان موقع کمیل پایین آمد و با دیدن ،نیلوفر که سعی می کرد طاها را بلند کند گفت:
ــ خودم بلندش میکنم ،اذیت میشید،زنداداش بفرمایید خودم میرسونمتون
سمانه با اخم به نیش باز نیلوفر نگاه کرد و سری به علامت تاسف تکان داد،بعد از خداحافظی با مژگان و نیلوفر،همراه کمیل بیرون رفتند.
صغری به اتاق رفت،سمانه پا روی پله گذاشت تا به دنبال صغری برود که با صدای سمیه خانم برگشت؛
ــ جانم خاله
ــ میخواستم در مورد موضوعی بهات صحبت کنم
ــ جانم
ــ سمانه خاله جان،تو میدونی چقدر دوست دارم،وهمیشه آرزوم بود عروس کمیلم بشی اما
ناراحت گونه ی سمانه را نوازش کرد و گفت:
ــ مثل اینکه قسمت نیست،فقط ازت یه خواهشی دارم،هیچوقت به خاطر این مسئله با من غریبگی نکنی،ازم دور نشی،نبینم بهمون کمتر سر بزنی
ــ خاله ،قربونت برم این چه حرفیه،مگه میشه از شما دست کشید؟؟
ها؟نگران نباش قول میدم هر روز خونتون تلپ بشم،خوبه؟؟
سمیه خانم لبخندی زد و سمانه را محکم در آغوش فشرد .
**
سمانه نگاهش را از حیاط گرفت و به صغری که سریع در حال تایپ بود ،دوخت.یک ساعتی گذشته بود ولی کمیل برنگشته بود،نمی دانست چرا دیر کردن کمیل عصبیش کرده بود،کلافه پوفی کرد و چشمانش را برای چند لحظه بست،که با صدای ماشین سریع چشمانش را باز کرد و به کمیل که ماشین را قفل می کرد خیره شد،کمیل روی تخت گوشه ی حیاط نشست و کلافه بین موهایش چنگ زد،سمانه از بالا به کمیل نگاه می کرد،خیالش راحت شده بود ،خودش حالش بهتر از کمیل نبود،نمی دانست چرا از آمدن کمیل خیالش راحت شده بود،کلافه از کارهایش پرده را محکم کشید و کنار صغری نشست و به بقیه کارش ادامه داد
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #بیست_وچهار
ــ سمانه خاله برا چی میری،الان دیگه نتایج انتخابات اعلام میشه،خیابونا غلغله میشه،خطرناکه
سمانه چایی اش را روی میز گذاشت و گفت:
ــ فدات شم خاله،اینقدر نگران نباش ،چیزی نمیشه،باید برم کار دارم
بی زحمت یه آژانس بگیر برام
ــ خودم میرسونمتون
سمانه به طرف صدا برگشت با دیدن کمیل کت به دست که از پله ها پایین می آمد ،اخمی بین ابروانش نشست وتا خواست اعتراضی کند کمیل گفت:
ــ خیابونا الان شلوغه ،منم دارم میرم کار دارم شمارو هم میرسونم.
سمانه تا می خواست اعتراض کند ،متوجه نگاه خاله اش شد که با التماس به او نگاه می کرد،می دانست هنوز امیدش را از دست نداده،نفس عمیقی کشید و با لبخند روبه خاله اش گفت:
ــ پس دیگه آژانس زنگ نزن،با آقا کمیل میرم
سمیه خانم ذوق زده به سمت سمانه رفت و بوسه ای بر روی پیشانی اش کاشت؛
ــ قربونت برم ،منتظرتم زود برگرد
ــ نمیتونم باید برم خونه،شنبه خونه آقای محبی میان باید برم کمک مامان
سمانه می دانست با این حرف روی تمام امید خاله اش خط کشید ،اما باید سمیه خانم باور می کرد که سمانه و کمیل قسمت هم نیستند، بعد از خداحافظی از خانه خارج شدند و سوار ماشین شدند
*
ترافیک خیلی سنگین بود،سمانه کلافه نگاهی به ماشین ها انداخت و منتظر به رادیو گوش داد، مجری رادیو شروع کردمقدمه چینی و معرفی رئیس جمهور،سمانه با شنیدن نام رئیس جمهور ناخوداگاه عصبی مشت ارامی به داشپرت زد،کمیل نگاه کوتاهی به سمانه که عصبی سرش را میان دو دستش گرفته بود،انداخت.
سمانه کلافه با پاهایش پشت سرهم به کف ماشین ضربه میزد ،نتایج انتخابات اعصابش را بهم ریخته بود و ترافیک و بوق های ماشین ها و رقص مردم وسط خیابان که نمی دانستند قراره چه بر سرشان بیاید حالش را بدتر کرده بود.
ــ هنوز میخواید برید دانشگاه؟؟
ــ چطور
ــ مثل اینکه حالتون خوب نیست
ــ نه خوبم
ــ دانشگاه مگه تعطیل نیست
ــ چرا تعطیله،اما بچه ها پیام دادن که حتما بیام دانشگاه
کمیل سری تکان داد،سمانه دوباره نگاهش را به مردانی که وسط خیابان می رقصیدند و همسرانشان را تشویق به رقص می کردند سوق داد،این صحنه ها حالش را بدتر می کرد،آنقدر حالش ناخوش بود که نای برداشتن دوربین و گرفتن عکس برای تهیه گزارش را نداشت.
بعد یک ساعتی ماشین ها حرکت کردند،و کمیل پایش را روی گاز گذاشت،نزدیک های دانشگاه شدند، که سمانه با دیدن صحنه ی روبه رویش شوکه شد،دهانش خشک شد فقط زیر لب زمزمه کرد:
ــ یا فاطمه الزهرا
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻
﴾﷽﴿
❂○° # پلاک پنهان °○❂
🔻 قسمت #بیست_وپنج
سمانه وکمیل خیره به تجمع کنار دانشگاه،که دانشجویان ،پوستر به دست ،ضد نامزدی که رئیس جمهور شده بود، بودند.
سمانه شوکه از دیدن بچه های بسیج بین دانشجویانی که تظاهرات کرده بودند،خیره شد.
سمانه یا خدایی گفت و سریع در را باز کرد،که دستی سریع در را بست،سمانه به سمت کمیل برگشت که با اخم های کمیل مواجه شد.
ــ با این تظاهراتی که اتفاق افتاده،میخواید برید؟؟
ــ یه چیزی اینجا اشتباهه،ما به بچه ها گفتیم که نتایج هر چیزی شد نباید بریزن تو خیابون اما الان...
خودش هم نمی دانست که چرا برای کمیل توضیح می دهد ،به پوستر و بنرها اشاره کرد؛
ــ ببینید پوسترایی که دستشونه همش آرم بسیج و سپاه داره،اصلا یه نگاه به پوسترا بندازید همش توهین و تهمت به نامزدیه که الان رئیس جمهوره،وای خدای من
دیگر اجازه ای به کمیل نداد و سریع از ماشین پیاده شد.
از بین ماشین ها عبور کرد و به صدای کمیل که او را صدا می زد توجه ای نکرد.
چندتا از دخترهای بسیج را کنار زدو به بشیری که وسط جمعیت در حال شعار دادن بود رسید،و با صدای عصبانی فریاد زد:
ــ دارید چیکار میکنید؟؟قرار ما چی بود؟مگه نگفتیم هیچ کاری نکنید
بشیری با تعجب به او خیره شده بود
ــ ولی خودتون ..
سمانه مهلت ادامه به او نداد:
ــ سریع پوستر و بنرارو از دانشجوها جمع کنید سریع
خودش هم به سمت چندتا از خانما رفت و پوسترا و بنرها را جمع کرد.
نمی دانست چه کاری باید بکند،این اتفاق ،اتفاق بزرگ و بدی بود،می دانست الان کل رسانه ها این تجمع را پوشش داده اند.
،متوجه چندتا از پسرای تشکیلات شد ،که با عصبانیت در حال جمع کردن ،پوستر ها بودند،نفس عمیقی کشید چشمانش را بست وسط جمعیت ایستاد و سعی کرد میان این غلغله که صدای شعار و از سمتی صدای جیغ و فریاد آمیخته بود ،تمرکز کند،تا چاره ای پیدا کند چطور این قضیه را جمع کنند،اما با برخورد کسی به او بر روی زمین افتاد ،از سوزش دستش چشمانش را بست ،مطمئن بود اگر بلند نشود،بین این جمعیت له خواهد شد، اما با صدای آشنایی که مردمی که به سمتش می آید را کنار می زد تا با او برخورد نداشته باشند چمشانش را باز کرد .
حیرت زده به اطرافش خیره شده بود ،با تعجب به دنبال شخصی که مردم اطرافش را کنار زده بود می گشت، اما اثری از او پیدا نکرد،ولی سمانه مطمئن بود صدای خودش بود.
صدا ،صدای کمیل بود.....
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت75 رمان یاسمین كاوه تو رو خدا يه چيزي بده بخوره . االن پرده گوشمون پاره ميشه- . كاوه به ثريا
#پارت76 رمان یاسمین
ساعت حدود ده و نيم ، يازده بود . . دوتايي با خنده و شوخي به خونه كاوه رفتيم و كاوه ماشينش رو ورداشت و حركت كرديم
. همونطور كه تو يه خيابون حركت مي كرديم و حرف ميزديم ، يه مرتبه يه دختر كنار خيابون برامون دست بلند كرد
. كاوه نگه دار سوارش كنيم . ديروقته تو اين برف و بوران ماشين گيرش نمياد ، ثواب داره-
. كاوه ترمز كرد و اون دختر عقب سوار شد بدون اينكه يه كلمه حرف بزنه يا تشكر كنه
. كاوه – خانم ما مستقيم ميريم ، هرجا مسيرتون نخورد بفرماييد نگه دارم پياده شين
بازم چيزي نگفت . از شيشه بغلش بيرون رو نگاه ميكرد . به كاوه اشاره كردم كه حركت كنه ، كاوه هم حركت كرد دو سه دقيقه
: بعد يه دفعه گفت
: كاوه درست متوجه نشده بود پرسيد ! اگه دوتايي تون بخوايين ، 02 هزار تومان ميشه-
ببخشيد ، دوتايي مون چي بخواهيم 02 هزار تومن ميشه ؟-
. دختر – خودتون ميدونين چي ميگم
: كاوه محكم زد رو ترمز بعد در حاليكه نفرت از چشماش مي باريد گفت
!تا تو سرت نزدم پياده شو -
. دختر – پياده شم ؟ بايد هردوتون بياين و 02 هزار تومن بدين وگر نه جيغ ميكشم تا پليس بياد و پدرتون رو در بياره
كاوه – خوب جيغ بكش ببينم . از كي تا حاال ... رفتن تحت حمايت قانون ؟
چي ميگي كاوه ؟-
. كاوه – بزار جيغ بكشه ببينم
اون دختر وقتي كاوه اين حرف رو زد سرش رو انداخت پايين و خيلي آروم خواست كه از ماشين پياده بشه . اصال باورم نمي شد .
. زير لبي ، آروم گفت ببخشيد
: داشت دنبال دستگيره در مي گشت كه كاوه گفت
. بشين نمي خواد پياده شي-
ديوونه شدي كاوه ؟-
! دختر – تو رو خدا ، اجازه بدين برم
. كاوه يه دكمه رو زد كه درها قفل شد و حركت كرد
. واستا كاوه ، بهت ميگم واستا-
. دختر – تو رو به اون كسي كه مي پرستي ، نگه دار پياده شم
! كاوه نفهميدي چي بهت گفتم ؟ نگه دار-
. كاوه يه گوشه خيابون نگه داشت
. قفل در رو باز كن پياده شه ، زود باش-
: كاوه نگاهي به من كرد و گفت
. بهزاد اين دختر خانم اينكاره نيست . تا به من نگه كه چرا اين كارو كرده نمي زارم پياده بشه-
بعد چراغ داخل ماشين رو روشن كرد . هر دو برگشتيم و نگاهش كرديم دختر قشنگي بود . صورت ظريف و زيبايي داشت . يه
. لحظه به ما نگاه كرد و بعد صورتش رو بين دستاش قايم كرد و زد زير گريه . من و كاوه هاج و واج بهم نگاه كرديم
كاوه – بايد به من بگي دختر به اين قشنگي كه معلومه كارش اين نيست ، چرا بايد اين وقت شب سوار ماشين دو تا جوون غريبه
بشه ؟
! دختر – بذارين برم تو رو خدا ، خواهش مي كنم . با آبروي من بازي نكنين
: كاوه يه خنده عصبي كرد و گفت
ما با آبروي شما بازي نكنيم ؟ عجيبه ! دختر خانم شما متوجه هستين چه كار كردين ؟
. دوباره اون دختر سعي كرد كه در رو واكنه و با گريه ميگفت بذارين پياده شم تو رو خدا
.كاوه – بخداي الشريك اگه نگي چرا اينكارو كردي ، همين االن مي برمت دم يه پاسگاه ، تحويل مامورا ميدمت
رنگ از صورت دخترك پريد . برگشت كاوه رو نگاه كرد . اين دفعه محكمتر دستگيره رو كشيد كه كاوه پاش رو گذاشت رو گاز و
. حركت كرد
. دختر- تو رو خدا اين كار رو نكن آبروم ميره
. كاوه – بايد بگي چرا سوار ماشين ما شدي
دخترك با فرياد گفت
به تو چه مربوطه . مگه تو مفتشي ؟-
: بعد رو كرد به من و گفت
. آقا شما رو بخدا به اين دوستتون بگين بذاره من پياده بشم-
: به كاوه نگاه كردم و گفتم
. كاوه برو تو اون كوچه نگه دار-
: كاوه پيچيد توي يه كوچه خلوت و ايستاد . بعد من رو كردم به اون دختر و گفتم
دختر خانم ، براي من هم عجيبه كه دختري به قشنگي شما چرا تن به يه همچين كاري ميده ؟-
حيف نيست ! شما بايد شوهر كني ، بچه دار بشي ، خونه و زندگي شوهرت رو پر از شادي و محبت كني ! اون وقت اين موقع شب
تو خيابونها ول ميگردي . دلت براي پدر و مادرت نميسوزه كه با چه خون دلي شما رو بزرگ كردن و زحمت براتون كشيدن ؟
ميخواهين سرشون رو زير ننگ كنين تا از غصه دق كنن ؟
كاوه – دختر به اين كار تو ميگن خودفروشي ، مي فهمي ؟
. يه دفعه با يه حالت عصبي سرمون داد زد
. خفه شين-
: بعد در حاليكه گريه ميكرد گفت
. بذارين برم ، بخدا حال مادرم خوب نيست . تو رو خدا ولم كنين
. دوتايي بهم نگاه كرديم
كاوه – مادرتون مريضه ؟
.دختر – آره بخدا ، بايد برم پيشش
. خونتون كجاست ؟ آدرس بديد ما ميرسونيمتون-
: نگاهي به ما كرد و بعد گفت
. خونمون طرف منيريه س-
. كاوه – حاال شد يه حر ف حسابي
: بالفاصله حركت كرد . چراغ داخل ماشين رو خاموش و گفت
اين پول رو مي خواستين براي دوا درمون مادرتون ؟ -
كاوه – پس بزار بهتون بگم . من اگه جاي پدر مادرتون بودم ، راضي بودم بميرم اما لب به قرص و دوايي كه با اين پول بدست
. اومده نزنم
: دخترك باز هم سكوت كرد . يه يه ربع، بيست دقيقه اي گذشت كه من گفتم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da
#پارت77 رمان یاسمین
دختر خانم ، شرف آدم ارزشش بيشتر از اين حرفهاست . اين كار شما مثل اينه كه انسان روحش رو بفروشه-
. كاوه – از من به شما نصيحت ، حتي اگه از گرسنگي و درد و مرض داشتي ميمردي ، ديگه حتي فكر اين كارها رو نكن
: كه دخترك يه دفعه پريد به ما و گفت
ميشه شما دو تا پولدار كثافت خفه شين
من و كاوه دوباره به همديگه نگاه كرديم
كاوه- به ما ميگه پولدار كثافت ؟
. به تو ميگه ، من كه پولدار نيستم -
: برگشتم و به اون دختر گفتم
! خانم عزيزز ، بنده تو هفت آسمون يه ستاره ندارم . زندگي منم يه چيزي شبيه زندگي شماست-
كاوه – حاال بفرماييد من كثافت از كدوم طرف بايد برم ؟
. دختر همين جا نگه دارين . زشته يكي من رو تو ماشين شما ببينه
. كاوه – ببخشيد ، نيم ساعت پيش انگار يادتون رفته مي خواستين چيكار كنين
اون نيم ساعت پيش بود . تازه وقتي هم كه اون حرف رو به شما زدم ، بالفاصله پشيمون شدم . خيال داشتم يه جا كه –دختر
. ايستاديد ، پياده بشم و فرار كنم
كاوه – من اين حرفها حاليم نيست . تا شما رو دم در خونتون نرسونم و نبينم كه رفتين توي خونه خيالم راحت نميشه . پس
. آدرستون رو بدين ، معطل هم نكنين
دختر – واقعا اينو مي خواهين ؟
كاوه – بعله
. دختر – مستقيم برين ، سر چهار راه بپيچيد دست چپ
كاوه رفت تو يه خيابون و همونطور كه اون دختر آدرس ميداد رفت تا توي يه كوچه باريك و خلوت ، رسيديم جلوي يه خونه قديمي
.
كاوه – اينجا خونه تونه ؟
دختر – بعله ، مي خواهين اصال بياييد تو ؟
كاوه- نه خيلي ممنون . همون كه ببينم شما رفتين تو خونه ، برام كافيه . ما هم راهمون رو مي كشيم و ميريم . كاوه قفل در رو وا
. كرد
دخترك پياده شد و در محكم بست و چند قدم بطرف خونشون رفت . اما انگار پشيمون شد و دوباره برگشت . كاوه شيشه رو پايين
: كشيد و گفت
طوري شده ؟-
نخير. فقط خواستم بگم ازتون معذرت مي خوام ببخشيد اگه حرف بدي زدم دست خودم نبود . خدا رو شكر ميكنم كه امشب –دختر
.به شما برخوردم وگر نميدونم چي مي شد
. اينها رو گفت و رفت و با كليد در خونه رو وا كرد و وارد خونه شد
. من و كاوه تا لحظه آخر نگاهش كرديم
اين ديگه چه داستاني بود ؟ مثل فيلمها ! شب حادثه ! رنگي ، با شركت كاوه ، هنر پيشه خوش تكنيك سينما! بهزاد ، فريب –كاوه
. خورده اي در دام شيطان
پسر تو فكر نكردي اگه يه دفعه جيغ مي كشيد پدرمون رو در مياوردن ؟-
. كاوه – بهت كه گفتم اين كاره نبود
. منم فهميدم ، اما ممكن بود آبرومون بره-
! كاوه – اما عجب چشمايي داشت
. با تعجب نگاهش كردم
. كاوه – به جان تو بهزاد ، دلم رو لرزوند . تو آينه نگاهش مي كردم . از سر و روش غم مي باريد
. پس حركت كن بريم ، خوب نيست اينجا واستيم-
. كاوه – ميخوام راه بيفتم ، اما دلم راه نمياد
. مرده شور دلت رو ببره . حركت كن تا يكي نيومده يقه مون رو بگيره-
. كاوه – يادم رفت اسمش رو بپرسم
. ميپرسيدي هم بهمت نمي گفت . حركت كن ديگه-
: كاوه شيشه شو باال كشيد و آروم حركت و گفت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da
#پارت78 رمان یاسمین
خدا رو شكر كه به پست آدم بدي نخورد-
. قرار بود امشب به ما يه شام بدي ها-
. كاوه – انگار امشب بايد به همون تخم مرغ بسازيم
. برو بدبخت يه ساندويچ فروشي مهمون من -
. يه دفعه كاوه زد رو ترمز و برگشت عقب رو نگاه كرد
كاوه دنده عقب گرفت و رسيديم بهش و . وقتي برگشتم همون دختر رو ديدم كه دنبال ما بدون روسري ميدوه و دست تكون ميده
: پياده شديم . در حاليكه به شدت گريه مي كرد گفت
. تو رو خدا كمك كنين . مامانم داره مي ميره-
سريع ماشين رو پارك كرديم و دوتايي همراه اون دختر وارد خونه شديم . خونه كه چه عرض كنم . دو تا اتاق بود خالي خالي . يه
. رختخواب يه گوشه انداخته شده بود كه روش يه خانم پير با صورتي زرد افتاده بود . سه تايي باالي سرش رفتيم
! خانم ، خانم-
. كاوه – خانم ، خانم . چشماتونو واكنين
. نبضش رو گرفتم ، تقريبا چيزي به عنوان نبض نداشت
. كاوه ، سريع بايد برسونيمش به يه بيمارستان . اكسيژن مي خواد-
دختر- نه ، نكنه تكونش بديم براش خطر داشته باشه ؟
. كاوه نترسين خانم ، ما دو تا خودمون يه نيمچه دكتريم . بهزاد بلندش كن
. سه تايي كمك كرديم و برديمش توي ماشين و كاوه با سرعت حركت كرد
. كاوه بريم بيمارستان خودمون-
. كاوه – اونجا فايده نداره ، بريم بيمارستان ..... ، دوست پدرم اونجاست
يك ربع بعد رسيديم و با يه تخت اون خانم رو برديم تو بيمارستان ، قسمت اورژانس . بلندگو پيج كرد دكتر اسدي ، دوست پدر كاوه
. اتفاقا اونجا بود ، خودش اومد پايين . خالصه بردنش زير اكسيژن
. حدود نيم ساعت بعد ، حالش تقريبا عادي شد
. كاوه ، فكر ميكنم بيماريش سرطان باشه-
. كاوه – آره فهميدم
. خيلي هم پيشرفته است . احتماال به هيچ چيز هم جواب نميده . يعني كار از كار گذشته-
. كاوه – خدا بهش كمك كنه . خدا رو چه ديدي
. بعله ، عمر دست خداست-
كاوه – يه دفعه ديدي اين زن با اين حال و روزش ، خوب شد و تو با اين سالمتي افتادي مردي . تو كار خدا كه نميشه دخالت كرد
.
خفه شي ، اين موقع هم دست از شوخي بر نميداري ؟-
: در همين وقت دكتر اسدي اومد پيش ما بعد از اينكه با من آشنا شد ، گفت
كاوه ، بهزاد خان هم رشته پزشكي هستند ؟-
. كاوه – بله دكتر
دكتر – پس احتماال خودتون جريان رو فهميدين ؟
كاوه- كانسر دكتر درسته ؟
به احتمال قوي درسته . تو اين مرحله كاري هم نميشه كرد . البته بايد آزمايشات كامل بشه . ميدوني كه ؟ سونوگرافي و –دكتر
از اقوام هستن ؟ . سيتي اسكن و خالصه همه چيز
. كاوه – دوست هستيم دكتر
. دكتر – فعال بايد اينجا بمونه . از فردا بايد شروع كنيم
. كاوه – باشه دكتر . هر جور صالحه عمل كنين
. دكتر – پس با اجازتون . من تو بخش چند تا مريض دارم . بايد بهشون سركشي كنم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da
#پارت79 رمان یاسمین
وقتي دكتر رفت . اون دختر خانم از قسمت اورژانس بطرف ما اومد و وقتي رسيد گفت
. نميدونم چطور ازتون تشكر كنم . خجالت مي كشم تو چشماتون نگاه كنم . منو ببخشيد-
. اسم من فريباس-
. كاوه – اسم من كاوه اس . اسم دوستم هم بهزاده . هر دو دانشجوي رشته پزشكي ايم
. فريبا – انگار امشب خدا با من بود كه به شما برخوردم . در هر دو مورد
. كاوه – خدا هيچوقت بنده هاشو فراموش نميكنه
فريبا – ببخشيد ، ديدم با دكتر صحبت مي كردين . نظرش چي بود ؟
. كاوه – وهللا چي بگم ؟ چيز درستي به ما نگفت
: لبخند تلخي زد و گفت
يعني شما نمي دونيد ؟-
فريبا خانم ، شما خودتون ميدونين بيماري مادرتون چيه ؟-
. فريبا – متاسفانه بله . يه سرطان گند
كاوه – و ميدونيد كه در چه مرحله ايه ؟
. فريبا – دقيقا نه ، دكترش اونطوري چيزي به من نگفته
. متاسفانه بيماري مادرتون خيلي پيشرفته شده-
. اشك تو چشماش جمع شد
. كاوه- بفرماييد اونجا بشينيد . خدا بزرگه
: رفتم براي خودمون چايي گرفتم و در حاليكه مشغول خوردن بوديم فريبا گفت
. ميخواستم يه خواهشي ازتون بكنم هرچند خجالت ميكشم اما جز شما كسي رو اينجا ندارم
. كاوه – بفرماييد
. فريبا – اگه لطف ميكردين و ترتيبي ميدادين كه مادرمو به يه بيمارستان دولتي ببرم ممنونتون ميشدم
. كاوه- مگه اينجا چشه ؟ بيمارستان بسيار خوبيه با امكانات كافي . دكتر اسدي هم از دوستانه
. فريبا – شما درست مي گيد اما هزينه ش خيلي زياده و من از نظر مادي مشكل دارم
. كاوه – شما فكر اون چيزها رو نكنيد . خيالتون راحت باشه
.فريبا – نه ديگه ، خواهش مي كنم . دلم نمي خواد بيشتر از اين مزاحم و مرهون شما بشم
كاوه نگاهي بهش كرد و يه لبخند زد كه فريبا سرش رو انداخت پايين . عشق رو تو چشمهاي كاوه ديدم . چشمهاي فريبا ، كار
. خودش رو كرده بود . شايد هم سرنوشت كار خودش رو كرده بود
. كاوه – من االن بر ميگردم
كجا ؟-
. كاوه – ميرم يه سر به مادر فريبا خانم بزنم و بيام
. شكر خدا حالشون فعال خوبه . بهتره بلند شيم بريم يه شامي چيزي بخوريم-
. فريبا – شما بفرماييد ، من اشتها ندارم
. كاوه – پس ما هم نميريم
. فريبا – آخه اينكه نميشه . من رو بيشتر از اين شرمنده نكنيد . خواهش مي كنم
اشكال نداره . ما دو تا هم چيزي نمي خوريم . آخرش اينه كه از گرسنگي غش مي كنيم و ميافتيم همين جا . اينجام كه –كاوه
. طوريمون نميشه . بيمارستانه و مجهز به همه چيز
: فريبا خنديد و بلند شد و گفت
. باشه بريم شما اونقدر خوب و مهربونيد كه حيفه آدمهاي شريفي مثل شما طوريشون بشه-
سه تايي از بيمارستان بيرون اومديم و پياده به طرف يه پيتزا فروشي كه دويست متري اون طرف تر بود راه افتاديم . چند دقيقه كه
: گذشت فريبا گفت
. ميخواستم باهاتون صحبت كنم در مورد امشب-
كاوه – فكر نمي كنيد بهتره يه وقت ديگه در موردش صحبت كنيم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da
#پارت80 رمان یاسمین
نه بهتره همين االن فريبا خانم حرفهاشو بزنن .
سبك ميشن-
. كاوه برگشت و چپ چپ به من نگاه كرد
. فريبا – درسته ، خودم هم دلم مي خواد همين االن براتون حرف بزنم
من تنها دختر خونواده يعني تنها فرزند بودم و يكي يك دونه پدر و مادر . وقتي كه خيلي كوچيك بودم ، پدرم يه كارمند ساده بود .
كمي كه بزرگ شدم پدرم خودش رو بازخريد كرد و با يه دوستي شركتي رو درست كردن چند سالي كه گذشت وضع هردوشون
. خوب شد
اول يه اپارتمان دو خوابه كوچيك خريديم و يه پيكان و يه زندگي معمولي . بعد كم كم وضع پدر بهتر شد و خونه مون رو عوض
... كرديم و يه آپارتمان بزرگتر خريديم ، يه ماشين شيك و
خالصه زندگيمون خيلي خوب شده بود . مادر بيچاره م ديگه از خدا چيزي نمي خواست تا اينكه توي نميدونم چه معامله بزرگي
. سرش رو كاله گذاشتند و ضرر كرد
اومديم تو همين خونه .بيچاره شديم . هر چي داشتيم و نداشتيم از دستمون رفت . خونه ماشين طالهاي مادرم . خالصه همه چيز
. كه خودتون ديديد
اين خونه رو اجاره كرديم و توش نشستيم . شب اولي كه اينجا اومديم يادم مياد كه خيلي گريه كردم . چه شبي بود . از باال به پايين
. افتادن خيلي سخته
اون شب پدرم بهم قول داد كه سر يه سال دوباره برامون همه چيز بخره و دوباره بشيم مثل قبل و حتي بهتر از اون . اما اجل تا
. صبح بهش مهلت نداد . توي خواب سكته كرد و مرد
بيچاره مادرم شروع كرد به كار كردن اونم كجا ؟ . مونديم من و مادرم . تنها و بيكس . نه فاميلي نه قوم و خويشي. غريب و تنها
. همش به من ميگفت تو يه كارخونه كار مي كنم . دو سال بعد فهميدم كه تو خونه هاي مردم كار ميكنه
. تازه ديپلمم رو گرفته بودم كه مادرم مريض شد و افتاد رو دستم
هر چيز با ارزشي كه داشتيم ، فروختم و خرجش كردم . اونقدر اين در و اون در زدم تا بالخره يه جا توي شركت كاري پيدا كردم .
. شدم منشي اون شركت . حقوقش اونقدر بود كه فقط ميتونستم شكم مون رو سير كنم
يه روز رفتم پيش رييس شركت و تقاضاي وام كردم . گفت چون تازه چند وقته استخدام شدم بهم وام تعلق نمي گيره . دو جا هم
نمي تونستم كار كنم چون بايد از مادرم هم نگهداري ميكردم . بهتر ديدم كه موضوع رو با رييس شركتمون كه يه عاقله مرد بود در
. ميون بگذارم
كفتم شايد پدري كنه و يه مقدار حقوقم رو زيادتر كنه . اما تا فهميد كه وضعمون خرابه و پشت و پناهي نداريم ، برام نقشه كشيد و
. خواست ازم سوءاستفاده كنه . وقتي ديد كه اهلش نيستم اخراجم كرد . ديگه نميدونستم چيكار كنم
مدتي دنبال كار گشتم اما نشد كه نشد . كم كم اون مقدار پولي هم كه داشتم تموم شد . دو سه ماهي هم اجاره به صاحب خونه
. بدهكار بوديم
رفتم سراغ يكي دو تا از دوستان دوره دبيرستانم . هر كدوم تا اونجا كه مي تونستن بهم پول قرض دادن . اما بازم نتونستم كار پيدا
. كنم
پريروز پولها تموم شد . ديگه چيزي هم توي خونه نمونده بود كه بفروشم . خودتون خونمون رو ديديد در همين موقع بغضي كه
گلوش رو گرفته بود ، تركيد . رفت كنار ديوار و سرش رو گذاشت به ديوار . احساسش رو درك ميكردم . برگشتم به كاوه نگاه
كردم . نميدونم تو حال خودش بود يا اينكه روش نمي شد به چشمهاي من نگاه كنه كه سرش رو پايين انداخته بود و نگاهم نمي
. كرد رفتم جلو فريبا و صداش كردم
! فريبا خانم-
: برگشت و در حاليكه اشكهاشو پاك مي كرد يه لبخند زد كه از صد تا گريه بدتر بود . بهش گفتم
من هم مثل خودتم . من هم نه پدر و مادر دارم ، نه قوم و خويشي . اما خدا رو دارم . شما هم خدا رو داريد . حرفاتون به دلم -
. نشست و بغضتون دلم رو سوزوند
منم يه همچين روزهايي رو داشتم . بالخره مي گذره . حاال سخت و آسون همه چيز مي گذره . دلم مي خواد من رو مثل برادر
. خودتون بدونيد
پولدار نيستم . خودم تو يه اتاق خيلي كوچيك زندگي مي كنم . اما اونقدر دارم كه بشه شكم دو نفر رو سير كرد . شمام مثل خواهر
. خودم . منظورم اينه كه از حاال به بعد بدونيد كه تنها نيستيد
:در همين موقع كاوه جلو اومد و گفت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da
✨﷽✨
💠▫️ #داستان_شبانه
✍🏻راننده در دل شب برفی راه راگم کرد، و بعد از مدتی ناگهان موتورش خاموش شد... همان جاشروع کرد به شکایت از خدا که خدایا پس تو آن بالا چه کار میکنی که به کمک من نمیرسی؟ و از
همین قبیل شکایات...
✍🏻چون خسته بود , خوابش برد و وقتی صبح از خواب بلند شد,از شکایت های دیشب اش شرمنده شد, چون موتورش دقیقآ نزدیک یگ پرتگاه خطرناک خاموش شده بود و اگر چند قدمی دیگر میرفت امکان سقوط اش بود!!!
✍🏻به "خداوند کریم و رحیم" اعتماد داشته باشیم .اگر خداوند دری را می بندد .دست از کوبیدنش بردارید.
✍🏻هر چه در پشت ان بود قسمت شما نبود . به این بیندیشید که او ان در را بست چون می دانست ارزش شما بیشتر از ان است.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈