روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت_بیــسـتـم ✍دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن د
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_بیـسـت_و_یـکـ
✍مامان با ناراحتی اومد سراغم
- نکن مهران اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار ... آخر یه بلایی سر خودت میاری مامان، من ادا در نمیارم ... 14 سالمه دیگه بچه نیستم... فوقش اینها می سوزه یا داغون میشه قابل خوردن نیست هر چند از اینکه جمله بابا رو بهم گفت دلم سوخت اما می دونستم توی حال خودش نیست ...
یهو حالتش عوض شد بدجور بهم ریخت
- آره ... تو هم یه کاری کن داغت بمونه رو دلم ...
و از آشپزخونه رفت بیرون چند لحظه موندم چی کار کنم... شک به دلم افتاد نکنه خطا رفتم ... و چیزی که به دل و ذهنم افتاد و بهش عمل کردم الهام نبوده باشه تردید و دو دلی تمام وجودم رو پر کرد اینطوری مشخص نمیشه باید تا تهش برم ... خدایا اگر الهام بود و این کارم حرف و هدایت تو ... تا آخرش خودت حواست بهم باشه و مثل قبل چیزی رو که نمی دونم بهم یاد بده و غلطم رو بگیر اگرم خطوات بود ... نجاتم بده
قبلا توی مسیر اصلاح و اخلاقم توی مسیر شناخت خدا و حرکت به سمتش کمک گرفته بودم و استادم بود... اما این بار پدر ... یه ساعت و نیم بعد برگشت از در نیومده محکم زد توی گوشم
- گوساله ... اگر همون موقع و سر وقتش رفته بودی این همه معطل خریدن چند تا غذا نمی شدم ...
اما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود خدا برای من زمان خریده بود سفره رو انداختیم کنار تخت بی بی غذای من حاضر شده بود ...
مادرم عین همیشه ... دست برد سمت غذا تا اول از همه برای بی بی بکشه مادربزرگ زیرچشمی به من و بقیه نگاه کرد ...
- من از غذای مهران می خورم ...
همه جا خوردن دایی برگشت به شوخی گفت مادر من ... خودکشی حرامه مخصوصا اینطوری ما می خوایم حالا حالاها سایه ات روی سرمون باشه
بی بی پرید وسط حرفش
- دست دائم الوضوی پسرم بهش خورده چه غذایی بهتر از این ... منم که عاشق خورشت کدو
و مادرم با تردید برای مادربزرگ غذا کشید ... زن دایی ابراهیم دومین نفری بود که بعد از من دستش رفت سمت خورشت ...
- به به ... آسیه خانم ماشاء الله پسرت عجب دست پختی داره اصلا بهش نمی اومد اینقدر کاری باشه
دلم قرص شده بود ... اون فکر و حس خطوات شیطان نبود من خوشحال از این اتفاق و مادرم با حالت معناداری بهم نگاه می کرد ... موقع جمع کردن سفره، من رو کشید کنار
- مهران ... پسرم نگهداری از آدمی توی شرایط بی بی فقط درست کردن غذا نیست این یه مریضی ساده نیست بزرگ تر از تو زیر این کار، کمر خم می کنن
- منم تنها نیستم ... یه نفر باید دائم کنار بی بی باشه که تنها نباشه و اگر کاری داشت واسش انجام بده و الا خاله معصومه و دایی محسن هستن فقط یه مراقب 24 ساعته می خوان
و توی دلم گفتم ...
- مهمتر از همه ... خدا هست
- این کار اصلا به این راحتی نیست تو هنوز متوجه عمق ماجرا نیستی گذشته از اینها تو مدرسه داری
این رو گفت و رفت ... اما من یه قدم به هدفم نزدیک تر شده بودم هر چند هنوز راه سختی در پیش بود
- خدایا ... اگر رضای تو و صلاح من به موندن منه من همه تلاشم رو می کنم اما خودت نگهم دار من دلم نمی خواد این ماه های آخر از بی بی جدا شم ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_بـیسـت_و_دومــ
✍نیمه های مرداد نزدیک بود و هر چی جلوتر می رفتیم استیصال جمع بیشتر می شد هر کی سعی می کرد یه طوری وقتش رو خالی یا تنظیم کنه شرایطش یه طوری تغییر می کرد و گره توی کارش می افتاد
استیصال به حدی شده بود که بدون حرف زدن مجدد من مادرم، خودش به پیشنهادم فکر کرد رفت حرم و وقتی برگشت موضوع رو با پدرم و بقیه مطرح کرد ... همه مخالفت کردن
- یه بچه پسر که امسال میره کلاس اول دبیرستان تنها توی یه شهر دیگه دور از پدر و مادرش و سرپرست تازه مراقب یه بیمار رو به موت ... با اون وضعیت باشه؟
از چشم های مادرم مشخص بود تمام اون حرف ها رو قبول داره اما بین زمین و آسمون دلش به جواب استخاره خوش بود و پدرم ... نمی دونم این بار دشمنی همیشگیش بود ومی خواست از 1شرم خلاص شه ... یا ...
محکم ایستاد ...
- مهران بچه نیست ... دویست نفر آدم رو هم بسپاری بهش مدیریت شون می کنه خیال تون از اینهاش راحت باشه
و در نهایت در بین شک و مخالفت ها خودش باهام برگشت ... فقط من و پدرم برگشتم و ساکم رو جمع کردیم و هر چیز دیگه ای که فکر می کردم توی این مدت ...ممکنه به دردم بخوره پرونده ام رو هم به هزار مکافات از مدرسه گرفتیم
دایی محسن هم توی اون فاصله با مدیر دبیرستانی که پسرهای خاله معصومه حرف زده بود اول کار، مدیر حاضر به ثبت نام من نبود با وجود اینکه معدل کارنامه ام 19/5 شده بود یه بچه بی سرپرست
ده دقیقه ای که با هم حرف زدیم با لبخند از جاش بلند شد و موقع خداحافظی باهام دست داد ...
- پسرم فقط مراقب باش از درس عقب نیوفتی شهریور از راه رسید دو روز به تولد 15 سالگی من ... پسر دایی محسن دو هفته ای زودتر به دنیا اومد و مادربزرگ، آخرین نوه اش رو دید
مادرم با اشک رفت اشک هاش دلم رو می لرزوند اما ایمان داشتم کاری که می کنم درسته ... و رضا و تایید خدا روشه و همین، برای من کافی بود وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم ... صبح ها که من مدرسه بودم اگر خاله شیفت بود خانم همسایه مون مراقب مادربزرگ می شد
خدا خیرش بده واقعا خانم دلسوز و مهربانی بود ... حتی گاهی بعد از ظهرها بهمون سر می زد یکی دو ساعت می موند تا من به درسم برسم ... یا کمی استراحت کنم
اما بیشتر مواقع من بودم و بی بی دست هاش حس نداشت و روز به روز ضعفش بیشتر می شد یه مدت که گذشت جز سوپ هم نمی تونست چیز دیگه ای بخوره ...
میز چوبی کوچیک قدیمی رو گذاشتم کنار تختش ... می نشستم روی زمین، پشت میز ... نصف حواسم به درس بود نصفش به مادربزرگ ... تا تکان می خورد زیر چشمی نگاه می کردم چیزی لازم داره یا نه
شب ها هم حال و روزم همین بود اونقدر خوابم سبک شده بود ... که با تغییر حالت نفس کشیدنش توی خواب از جا بلند می شدم و چکش می کردم
نمی دونم چند بار از خواب می پریدم بعد از ماه اول شمارشش از دستم در رفته بود ... ده بار ... بیست بار
فقط زمانی خوابم عمیق می شد که صدای دونه های درشت تسبیح بی بی می اومد ... مطمئن بودم توی اون حالت، حالش خوبه ... و درد نداره
خوابم عمیق تر می شد ... اما در حدی که با قطع شدن صدای دونه ها سیخ از جا می پریدم و می نشستم همه می خندیدن ... مخصوصا آقا جلال
- خوبه دیگه کم کم داری واسه سربازی آماده میشی ... اون طوری که تو از خواب می پری سربازها توی سربازخونه با صدای بیدار باش از جا نمی پرن و بی بی هر بار بعد از این شوخی ها مظلومانه بهم نگاه می کرد سعی می کرد آروم تر از قبل باشه که من اذیت نشم ... من گوش هام رو بیشتر تیز می کردم که مراقبش باشم بعد از یک ماه و نیم حضورم در مشهد کارم به جایی رسیده بود که از شدت خستگی ایستاده هم خوابم می برد
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_بیـسـت_و_سـومـ
✍چند سال منتظر رمضان بودم اولین رمضانی که مکلف بشم و دیگه به اجازه کسی برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم
اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه هاشون هست من خودم گوش به زنگ اذان و سحر بودم ... خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود فقط باید کمی زودتر از جا بلند می شدم
گاهی خاله برام سحری و افطار می آورد گاهی دایی محسن گاهی هم خانم همسایه و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه و کلا از من یادشون می رفت و من خدا رو شکر می کردم بابت تمام رمضان هایی که تمرین نخوردن کرده بودم
هر چند شرایط شون رو درک می کردم که هر کدوم درگیری ها و مسائل زندگی خودشون رو دارن و دلم نمی خواست باری روی دوش شون باشم اما واقعا سخت بودبا درس خوندن و اون شرایط سخت رسیدگی به مادربزرگ بخوام برای خودم غذا درست کنم روزها کوتاه بود و لطف خدا بهم نیرو و قدرت می داد و تا افطار بی وقفه و استراحت مشغول بودم هر وقت خبری از غذا نبود مواد صاف شده سوپ مادربزرگ رو که از سوپ جدا می کردیم نمک می زدم و با نون می خوردم اون روزها خسته تر از این بودم که برای خودم حس شکستن 2 تا تخم مرغ رو داشته باشم
مادربزرگ دیگه نمی تونست تنها حرکت کنه دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده بود با کوچک ترین اشاره از جا می پریدم صندلی رو می گذاشتم توی دستشویی ... زیر بغلش رو می گرفتم پشت در ... گوش به زنگ می ایستادم دیگه صداش هم به زحمت و بی رمق در می اومد ... زیر بغلش رو می گرفتم و برش می گردوندم ... و با سرعت برمی گشتم دستشویی ... همه جا و صندلی رو می شستم خشک می کردم و سریع می گذاشتم کنار
سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون رفتم برای نماز شب وضو بگیرم بی بی به سختی سعی می کرد از جاش بلند شه
- جانم بی بی؟چی کار داری کمکت کنم؟ هیچی مادر ... می خوام برم وضو بگیرم اما دیگه جون ندارم تکان بخورم
زیر بغلش رو گرفتم و دوباره نشوندمش آب آوردم و یه پارچه انداختم روی پاش تا لباس هاش موقع وضو گرفتن خیس نشه
- بی بی حالا راحت همین جا وضو بگیر
دست و صورتش رو که خشک کرد جانمازش رو انداختم روی میز و کمک کردم چادر و مقنعه اش رو سرش کنه هنوز 45 دقیقه وقت برای نماز شب مونده بود اومدم برم که متوجه شدم دیگه بدون کمک نمی تونه حتی نماز بخونه گریه ام گرفته بود ... دلم پیش مهر و سجاده ام بود و نماز شبم چند لحظه طول کشید مثل بچه ها دلم می لرزید و بغض کرده بود
رفتم سمت بی بی خیلی آروم نماز می خوند حداقل به چشم من جوون و پر انرژی که شیش تا پله رو توی یه جست می پریدم پایین
زیرچشمی به ساعت نگاه می کردم هر دقیقه اش یه عمر طول می کشید
- خدایا چی کار کنم؟ نیم ساعت دیگه بیشتر تا اذان نمونده خدایا کمکم کن حداقل بتونم وتر رو بخونم
آشوبی توی دلم برپا شده بود حس آدمی رو داشتم که دارن عزیزترین داراییش رو ازش می گیرن شیطان هم سراغم اومده بود ولش کن برو نمازت رو بخون حالا لازم نکرده با این حالش نمازمستحبی بخونه و
از یه طرف برزخ شده بودم ... و از وسوسه های شیطان زجر می کشیدم استغفار می کردم و به خدا پناه می بردم از یه طرف داشتم پر پر می زدم که زودتر نماز بی بی تموم بشه که یهو یاد دفتر شهدام افتادم
یکی از رزمنده ها واسم تعریف کرده بود ما گاهی نماز واجب مون رو هم وسط درگیری می خوندیم... نیت می کردیم و الله اکبر می گفتیم نماز بی رکوع و سجده ... وسط نماز خیز برمی داشتیم ... خشاب عوض می کردیم آرپیجی می زدیم ... پا می شدیم می چرخیدم ... داد می زدیم ... سرت رو بپا ... بیا این طرف خرج رو بده و و دوباره ادامه اش رو می خوندیم
انگار دنیا رو بهم داده بودن ... یه ربع بیشتر نمونده بود سرم رو آوردم بالا وقت زیادی نبود
- خدایا ... یه رکعت نماز وتر می خوانم قربت الی الله ... الله اکبر
حواسم به بی بی و کمک کردن بهش بود ... زبانم و دلم مشغول نماز هر دو قربت الی الله
اون شب اولین نفر توی 40 مومن نمازم برای اون رزمنده دعا کردم ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_بـیـست_و_چهــارمـ
✍چند شب بعد حال بی بی خیلی خراب شد هنوز نشسته دوباره زیر بغلش رو می گرفتم و می بردمش دستشویی دستشویی و صندلی رو می شستم خشک می کردم دوباره چند دقیقه بعدچند بار به خودم گفتم ...
- ول کن مهران نمی خواد اینقدر پشت سر هم بشوری و خشک کنی باز ده دقیقه نشده باید برگردید
اما بعد از فکری که توی ذهنم می اومد شرمنده می شدم...
- اگه مادربزرگ ببینه درست تمییز نشده و اذیت بشه چی؟ یا اینکه حس کنه سربارت شده و برات سخته و خجالت بکشه چی؟
و بعد سریع تمییزشون می کردم و با لبخند از دستشویی می اومدم بیرون
حس می کردم پشت و کمرم داشت از شدت خستگی می شکست و اونقدر دست هام رو مجبور شده بودم بعد از هر آبکشی بشورم که پوستم خشک شده بود و می سوخت حس می کردم هر لحظه است که ترک بخوره
نیم ساعتی به اذان درد بی بی قطع و مسکن ها خوابش کرد منم همون وسط ولو شدم ... اونقدر خسته بودم که حتی حس اینکه برم توی آشپزخونه و ببینم چیزی واسه خوردن هست یا نه رو نداشتم ...
نیم ساعت برای سحری خوردن نماز شبم رو هم نخونده بودم شاید نماز مستحبی رو می شد توی خیلی از شرایط اقامه کرد اما بین راه دستشویی و حال ...
پشتم از شدت خستگی می سوخت دوباره به ساعت نگاه کردم ... حالا کمتر از بیست دقیقه تا اذان مونده بود سحری یا نماز شب؟بین دو مستحب گیر کرده بودم
دلم پای نماز شب بود از طرفی هم، اولین روزه های عمرم رو می گرفتم اون حس و یارهمیشگی هم بین این 2 تا اختیار رو به خودم داده بود چشم هام رو بستم
- بیخیال مهران ...
و بلند شدم رفتم سمت دستشویی سحری خوردن یک - صفر بازی رو واگذار کرد ..
خاله اومد مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه توی مدرسه مغزم خواب بود ... چشم هام بیدار زنگ تفریح برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز و با صدای اذان ظهر ... چشم هام رو باز کردم باورم نمی شد ... کل ساعت ریاضی رو خواب بودم ...
سرم رو بلند کردم ... دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود بچه ها همه زدن زیر خنده و متلک ها شروع شد .. ساعت خواب
- چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی؟ همیشه خمار بودی این دفعه کلا چسبیدی به سقف
و خنده ها بلندتر شد یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد ...
- با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟دو بار که بچه ها صدات کردن دید بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه ... حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون زده بود
- راست میگه با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن
هنوز سرم گیج بود ... باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم آقای اکبری با اون صدای محکم و رساش درس داده بود ... و بچه ها تمرین حل کرده بودن اما برای من فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود ... قانون عجیب زمان برای اونها یک ساعت و نیم برای من، کمتر از دقیقه
رفتم برای نماز وضو بگیرم ... توی راهرو تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد
- فضلی برگشتم سمتش و سلام کردم چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد حرفش رو خورد
- هیچی برو از جماعت عقب نمونی
ظهر که رسیدم خونه هنوز بدجور خسته بودم ... دیگه رمق نداشتم خستگی دیشب مدرسه و رفت و آمدش دهن روزه و بی سحری
چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم تمرکز کردم روی صورتم که خستگی چهره ام رو مخفی کنم
رفتم تو خاله خونه بود هنوز سلام نکرده سریع چادرش رو سرش کرد
- چه به موقع اومدی باید برم شیفتم برای مامان یکم سوپ آورده بودم یه کاسه هم برای تو گذاشتم توی یخچال افطار گرم کن می خواستم افطاری هم درست کنم جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود می سپارم جلال واست افطاری بیاره و
قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم خاله که رفت منم لباسم رو عوض کردم هنوز نشسته بودم که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_بیـسـت_و_پـنـجـم
✍چقدر به اذان مونده بود نمی دونم اما با خوابیدن مادربزرگ منم همون پای تخت از حال رفتم غش کرده بودم دیگه بدنم رمق نداشت که حتی انگشت هام رو تکان بدم خستگی گرسنگی تشنگی ...
صدای اذان بلند شد لای چشمم رو باز کردم اما اصلا قدرتی برای حرکت کردن نداشتم چشمم پر از اشک شد خدایا شرمندتم ولی واقعا جون ندارم و توی همون حالت دوباره خوابم برد ضعف به شدت بهم غلبه کرده بود
باغ سرسبز و بی نهایت زیبایی بود با خستگی تمام راه می رفتم که صدای آب من رو به سمت خودش کشید چشمه زلال و شفاف که سنگ های رنگی کف آب دیده می شد با اولین جرعه ای که ازش خوردم تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج شد
دراز کشیدم و پام رو تا زانو گذاشتم توی آب خنکای مطبوعش ... تمام وجودم رو فرا گرفت حس داغی و سوختگی جگرم آرام شد توی حال خودم بودم و غرق آرامش که دیدم جوانی بالای سرم ایستاده با سینی پر از غذا
تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های آقا جلال از خواب بیدار شدم چهره اش پر از شرمندگی که به کل یادش رفته بود برام غذا بیاره
آخر افطار کردن با تماس مجدد خاله یهو یادش اومده بود ... اونم برای عذرخواهی واسم جوجه کباب گرفته بود
هنوز عطر و بوی اون غذا و طعمش توی نظرم بود یکم به جوجه ها نگاه کردم و گذاشتمش توی یخچال اونقدر سیر بودم که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم
توهم بود یا واقعیت؟ اما فردا حتی برای لحظه ای گرسنگی و تشنگی رو حس نکردم خستگی سخت اون مدت از وجودم رفته بود
و افتخار خورده شدن افطار فردا نصیب جوجه های داخل یخچال شد
هر چند سر قولم موندم و به خاله نگفتم آقا جلال کلا من رو فراموش کرده بود حال مادربزرگ هر روز بدتر می شد تا جایی که دیگه مسکن هم جواب نمی داد ... و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود 2 تا نیروی کمکی هم به لطف دایی محسن شیفتی می اومدن بی بی خجالت می کشید اما من مدام با شوخی هام کاری می کردم بخنده ای بابا خجالت نداره که خانم ها خودشون رو می کشن که جوون تر به نظر بیان ولی شما خودت داری روز به روز جوون تر میشی جوون تر، زیباتر الان دیگه خیلی سنت باشه شیش هفت ماهت بیشتر نیست بزرگ میشی یادت میره
و اون می خندید هر چند خنده هاش طولی نمی کشید...
اونها مراقب مادربزرگ می شدن و من سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم توی حمام می شستم و آب می کشیدم و با اتو خشک می کردم نمی شد صبر کنم تعداد بشن بندازم ماشین اگر این کار رو می کردم... لباس و ملحفه کم می اومد باید بدون معطلی حاضر می شد دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود اما هیچ کدوم از دفعات به اندازه لحظه ای که برای اولین بار توی مدفوعش خون دیدن اذیت نشدم بغضم شکست دیگه اختیار اشک هام رو نداشتم ... صدای آب، نمی گذاشت کسی صدای اشک های من رو بشنوه با شرمندگی توی صورتش نگاه کردم این همه درد داشت و به روی خودش نمی آورد و کاری هم از دست کسی برنمی اومد
آخرین شب قدر دردش آروم تر شده بود تلویزیون رو روشن کردم تا با هم جوشن گوش کنیم پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش کردم مفاتیح رو دادم دستش و نشستم زیر تخت هنوز چند دقیقه نگذشته بود که
- پاشو مادر پاشو تلویزیون رو خاموش کن می خوای بخوابی بی بی؟
- نه مادر ... به جای اون تو جوشن بخون ... من گوش کنم می خوام با صدای تو ... خدا من رو ببخشه
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت155 رمان یاسمین فريبا – قربون تو ، اما باشه در يه فرصت ديگه ، الان مناسب نيست . فرنوش – در هر
#پارت156 رمان یاسمین
گفت: نگران نباش اولش هميشه همينطوره . بعد همه چيز درست مي شه-
ازش تشكر كردم و به طرف باالي سالن رفتيم كه مادر فرنوش روي يه مبل استيل شيك و بزرگ ، مثل ملكه ها نشسته بود . وقتي
يه . جلوش رسيديم و فرنوش من رو معرفي كرد ، از جاش تكون نخورد . از حالت چهره اش نمي شد فهميد كه چه جور آدمي يه
. سري تكون داد و بهم اشاره كرد كه روي يه مبل ، كنارش بشينم
يه لبخند بهش زدم اونم با لبخند . وقتي به فرنوش نگاه كردم ، داشت لبش رو گاز مي گرفت . صورتش سرخ شده بود . نشستم
: جوابم رو داد . مادرش گفت
. فرنشو جان شما به مهمون ها برس. من و اين جوون بايد بيشتر با هم آشنا بشيم-
: فرنوش با اينكه اصالً دلش نمي خواست كه من رو تنها بزاره ، ناچار رفت ، يه كمي كه گذشت مادرش بهم گفت
شنيدم دانشجوي پزشكي هستي . درست چطوره ؟-
. از طرز حرف زدنش بدم اومد . اما نميخواستم كه شروع چيزي با من باشه
. بله دانشجو هستم . درسم بد نيست-
شنيدم پدر و مادرت تو يه تصادف مردن ، درسته ؟-
. دندون هام رو روي هم فشار دادم كه يه دفعه چيزي از دهنم نپره بيرون
. بله ، پدر و مادرم در يك حادثه فوت كردن-
خدا همه اسيران خاك رو بيامرزه . حاال يعني بزرگتري ، كسي رو نداري؟-
. خير ، چند تا از اقوام هستن كه نسبت دوري با من دارن و زياد رفت و آمد نمي كنيم-
كجايي هستي ؟ اصال مال كجايي؟-
. همين شهر-
. يه چيزي بخور . يه پرتغال پاره كن و بخور . پرتغالهاش خوبه-
. چشم ، خيلي ممنون-
. بعد بلند داد زد
! صغري خانم ، صغري . يه چايي بده اينجا-
: بعد رو به من كرد و گفت
خوشم اومد ، سليقه فرنوش هم بد نيست . از اون قيافه هاي زن پسند داري! قد و هيكلت هم بد نيست . درآمدت از كجاس؟ كي -
خرجت رو ميده ؟
نگاهي بهش كردم . يه گردنبند گردنش بود كه وقتي تكون مي خورد . از شعاع و انعكاس نورش چشم خيره مي شد . شايد دو سه
. ميليون تومن قيمتش بود
. يه مقدار پول تو بانك دارم . حساب سپرده س . از بهره ش زندگيم رو مي گذرونم-
اينقدر هست كه دست زن ت رو بگيري و ببري تو خونه ت و دستت رو پيش كسي دراز نكني ؟-
سرم رو به خوردن چايي گرم كردم . چشمم تو . سرم رو انداختم پايين . صغري خانم برام چايي آورد . برداشتم و ازش تشكر كردم
مهمون ها به فرنوش افتاد كه با چشمهاي نگران و قشنگش از دور من رو نگاه مي كرد . بهش خنديدم كه دلش آروم بشه كه خانم
: ستايش گفت
خوشگله نه ؟-
كي ؟-
. دخترم . فرنوش رو مي گم-
. بله ايشون دختر بسيار قشنگي هستن . هم قشنگ ، هم مهربون و خانم-
. ياد حرف كاوه افتادم كه مي گفت هر كي دفعه اول ببيندش و از پوست صورتش تعريف نكنه ...خندم گرفته بود
. خيلي زحمت كشيدم تا اين قدر شده . نگاهش كن ! تو تمام دختراي فاميل تكه-
. درست مي فرمايين-
.شنيدم سر يه تصادف براش خيلي مايه رفتي-
. چيز مهمي نبوده-
خب درست . بيمه و ديه رو براي همين وقت ها گذاشتن ديگه . اما كار تو هم خوب بوده كه قاپ فرنوش رو دزديديی برگشتم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت157 رمان یاسمین
برخالف اون چيزهايي كه كاوه گفته . نگاهش كردم . صورتش يه چيزي از صورت فرنوش بود .شايد حدود چهل سالش مي شد
! بود اصال چاق و بدهيكل نبود . احتماالً با كالسهاي الغري و لوازم آرايش آنچناني و دكتر پوست خيلي سر و كار داشت
لباس يه دختر يا زن بيست و هفت ساله رو پوشيده بود . با جواهراتي كه استفاده كرده بود ميشد گفت كه زن قشنگيه . دوباره سرم
: رو انداختم پايين . يه دقيقه بعد دوباره پرسيد
چقدر بهره بهت مي دن ؟-
حدود سي هزار تومن ؟-
اين كه خيلي كمه ! بايد يه فكر حسابي برات بكنم . خونه چي ؟ خونه داري؟-
. خير يه اتاق اجاره كردم و توش زندگي مي كنم-
!ماشين پاشين هم حتماً ماكو-
. ببخشيد متوجه نشدم-
يعني حتما ماشين هم نداري؟-
. نخير ماشين ندارم-
حاال چرا اينقدر با من غريبي مي كني ؟ حتما فرنوش از من پيش ت بد گفته ؟-
. فرنوش ؟ در مورد شما ؟ اصالً-
! چرا ، مي دونم . دخترهاي امروزي رو اگه جونت رو هم واسه شون قربوني كني ميگن كمه-
. دخترهاي امروزي رو نمي دونم ، اما فرنوش خانم هيچوقت در مورد شما چيز بدي نگفته-
: در همين موقع ، يه خانم ديگه ، تقريباً هم سن و سال مادر فرنوش بطرف ما اومد تا رسيد گفت
فري ، حكيم جوجه خروس تجويز كرده ؟-
: مادر فرنوش بهش يه اشاره كرد و گفت
!وربپري ملي ، ايشون خواستگار فرنوشه-
: بعد رو به من كرد و گفت
. اين دوست زمان دختري هاي منه . اسمش مليحه س . بهش مي گيم ملي-
. بلند شدم و سالم كردم
ملي – بشين عزيزم راحت باش . چطوري ؟ خوبي؟
. ازش تشكر كردم و تو دلم جاي كاوه رو خيلي خالي كردم
ملي – عزيزم چرا تنها اومدي ؟
. قبالً خدمت خانم ستايش عرض كردم . پدر و مادرم در يه سانحه عمرشون رو دادن به شما و اينه كه تنها خدمت رسيدم-
ملي – خدا رحمتشون كنه . ببينم تو دم و دستگاه ت دوستي ، رفيقي ، فتوكپي يه خودت نداري ؟
مادر فرنوش – ا وا خاك تو گورت ملي ! ايشون تازه به ما رسيده . نمي دونه كه تو شوخي مي كني . يه دفعه بهش بر مي خوره .
.برو دنبال كارت . به فرنوش بگو بره ترتيب شام رو بده . ضعف كردن مهمونا
. خندم گرفته بود . اين مليحه خانم هم انگار يكي بود مثل كاوه خودمون
: وقتي مليحه خانم با يه خنده شيطنت آميز از ما دور شد ، مادر فرنوش روش رو به من كرد و در حاليكه مي خنديد گفت
. از دست ملي ناراحت نشي ها . اين خلق ش اينطوريه . با همه شوخي مي كنه-
. اختيار داريد . منم يه دوستي دارم كه خيلي شاد و سرزنده س-
مادر فرنوش – خب اينجا كه نمي شه حرف زد . نشوني ت رو بده ، فردا بعد از ظهري ، ساعت سه مي آم كه با هم حرف بزنيم .
. تو اين خونه بي صاحاب مونده نمي شه دو كلوم حرف حسابي با يه نفر زد
آدرسم رو بهش دادم . قرار شد ساعت سه بعد از ظهر فردا بياد خونه منپس حرفها هنوز مونده . اي كاش همين االن جوابم رو مي
داد كه يه شب ديگه ، اسير دلهره و سرگردوني نباشم . ظاهرا ً زن بدي نبود . اما خب قرار بود من دامادش بشم حق داشت با فكر
. و تأمل تصميم بگيره
در همين وقت يه خدمتكار اومد و اعالم كرد كه شام حاضره از مدعوين خواهش كرد كه به سالن غذاخوري برن . يه آن تا دور و
برم رو نگاه كردم ديدم تنها تو سالن نشستم و كس ديگه اي غير از من اونجا نيست . بلند شدم و رفتم وسط سالن و داشتم با خودم
فكر مي كردم كه اگه بيفتك بود بايد كارد رو با دست راست بگيرم و چنگال رو دست چپ . سوپ رو بايد با قاشق بزرگ بخورم .
! اول حتماً اردور مي آرن . من كه تا حاال اردور نخوردم كه بدونم چيه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت158 رمان یاسمین
خداكنه از اون غذاهاي خارجي يه عجيب و غريب نباشه كه آبروم جلو همه مي ره . اون وقت مي گن داماد بلد نيست سر ميز شام
. بشينه
تو همين فكر بودم كه رسيدم دم سالن غذاخوري كه يكي از آقايون مهمان با دهن پر از غذا داد زد : بهزاد جون برس ، اينا ته
ميگو رو در آوردن! جوجه كبابا رو كه اول از همه چپو كردن ! يكي ديگه داد زد : آي دير بجنبي امشب بايد سرگشنه زمين بزاري
! . بدو كه غذاها كله شد . اين قاسم كه يه سيخ كوبيده رو داره بزور مي تپونه تو گوشش
چند لحظه بعد ، از اون سر ميز فرنوش با يه بشقاب پر از غذا ، در حاليكه صورتش . يه لبخند تحويلش دادم و همونجا واستادم
: سرخ شده بود به طرفم اومد و گفت
. بريم بهزاد . تو سالن راحت تريم-
بعد به صغري خانم گفت كه برامون نوشابه بياره . دوتايي نگاهي به مهمون ها كه پشت شون به ما بود و مشغول كشيدن و خوردن
: غذا بودن كرديم كه فرنوش گفت
قوم مغول ن نه ؟-
. بهش لبخند زدم . سرخي صورتش از خجالت بود
. با هم رفتيم يه گوشه سالن و دوتايي نشستيم
فرنوش – دوتايي از يه بشقاب ، باشه ؟
. باشه خيلي عاليه-
! فرنوش – بايد عادت كني . ازدواج كه كرديم نبايد زياد ظرف كثيف كنيم . شستنش سخته
. خودم ظرف ها رو برات مي شورم عادت دارم-
. فرنوش – شوخي مي كنم . فكر نكن كه من دختر ناز پرورده اي هستم و كار كردن رو بلد نيستم
حيف اين دستهاي قشنگ نيست كه با ظرفشويي و اين چيزها خراب بشه ؟-
: بهم خنديد و گفت
مامانم بهت چي گفت ؟-
. چيز خاصي نگفت . فقط كمي در مورد خودم و زندگيم ودرس هام صحبت كرديم-
. فرنوش- بهزاد خواهش مي كم به من حقيقت رو بگو
باور كن فقط همين حرف ها زده شد . البته گفت فردا ساعت سه مي آد خونه م كه بيشتر حرف بزنيم . گفت اينجا نميشه درست -
. صحبت كرد . خب حق هم داره . شايد صالح نمي دونه حتي جلوي تو با من حرف بزنه . تو اين شلوغي كه جاي خود داره
احساس كردم كه فرنوش ناراحت شد و رفت تو فكر . دوتايي آروم شام مون رو خورديم وقتي غذا تموم شد ، همون آقا از طرف
: ديگه سالن بلند گفت : آقاي مهندس يه لحظه تشريف بيارين . فرنوش گفت
!شوخي هاي لوس و بك-
! مرد – مهندس جون بيا اينجا ! جون قاسم بيا
: اومدم بلند شم كه فرنوش گفت
. بشين بهزاد . اين شوهر خاله مه . مرد جلفي يه . بهش توجه نكن-
. آخه فرنوش جان نمي شه . زشته ! االن بر مي گردم-
: فرنوش از ناراحتي به حد انفجار رسيده بود . براي اينكه آرومش كنم گفتم
تو تموم خانواده ها از اين جور آدم ها هستن . اتفاقاً خوبه . باعث نشاط در فاميل مي شن . خودت رو ناراحت نكن . ماها ايراني -
. هستيم و خونگرم. آشناتر كه بشم خيلي هم خوش مي گذره متأسفانه اولش نشد كه منو به همه معرفي كني
بلند شدم و به طرف . فرنوش – سعادت داشتي كه معرفي ت نكردم . تحفه اي نيستن ! تازه همه شون كامالً تو رو مي شناسن
: قاسم آقا رفتم و خودم رو معرفي كردم كه گفت
. اختيار دارين آقاي مهندس . ما ارادتمنديم . جون قاسم اين ياردان قلي رو نگاه كن انگار تير به قلبش خورده-
. راست مي گفت يكي از مردها گويا موقع غذا خوردن روي پيرهنش سس گوجه ريخته بود
: من فقط واستاده بودم و زوركي بهش مي خنديدم كه مادر فرنوش اومد جلو و گفت
. بهزاد خان انگار فرنوش باهات كار داره-
: عذر خواهي كردم و با مادر فرنوش حركت كردم كه گفت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت159 رمان یاسمین
خونه ت تلفن نداري؟-
متأسفانه خير . اما طبقه باالمون داره . مي خواهيد شماره ش رو بهتون بدم ؟-
! مادر فرنوش – آره ، بده اصالً مي خواي يكي از اين موبايل ها رو وردار ببر . ما سه چها رتا داريم
. تشكر كردم و شماره فريبا رو بهش دادم كه ديدم فرنوش از دور بهم اشاره مي كنه . رفتم پيشش
فرنوش – لوس بازي هاشون تموم شد ؟
. نه بابا ، چيزي نگفتن بيچاره ها . شوخي مي كردن-
. فرنوش – امشب خيلي بهت بد گذشت . مي دونم . ازت معذرت مي خوام بهزاد
اصالً نيست . خيلي هم خوب بود . راستي پدرت كجاست ؟ زياد نديدمش مي خوام ازش خداحافظي كنم . ديگه ديره بهتره اينطور -
. برم
: با حالت عصبي يه بدي گفت
! چه مي دونم حتماً يه گوشه يه دختر رو گير آورده و داره در گوشش پچ پچ مي كنه-
. راست مي گفت . يكي دوبار خودم ديدمش . سر و گوشش مي جنبيد
. اين چه حرفي يه فرنوش ؟ تو نبايد در مورد پدرت اينطوري صحبت كني-
! فرنوش – حق با توئه ؟ عصباني شدم . تو ديگه برو . هر چي كمتر اين جور جاها باشي برات بهتره
نفهميدم منظورش چيه . از مادرش خداحافظي كردم . از بقيه هم همينطور و با فرنوش اومديم دم در . مي خواست با ماشين
. برسونتم كه نذاشتم
بهزاد فردا كه مامانم اومد ، حرف رو باهاش تموم كن . نذار طولش بده . من ديگه طاقت اين وضع رو ندارم . برام تحمل –فرنشو
. اين خونه خيلي سخت شده . مخصوصاً حاال كه مامانم اومده
داري چي مي گي فرنوش ؟ شكر خدا رو بكن . چه چيزي تو زندگي كم داري ؟ مردم ندارن بخورن ! نكنه خوشي زده زير دلت ؟ -
مردم از صبح تا شب جون مي كنن كه آخرش يه غذايي ساده رو بتونن فراهم كنن ! امشب از پس مونده غذاهاي شما پنجاه تا آدم
! گرسنه سير مي شدن
! تازه اين طوالني شدن ها ، شيريني ازدواجه ! بعداً برامون خاطره مي شه
: نگاهي بهم كرد و گفت
فردا تمومش كن بهزاد . جواب آخر رو ازش بگير . من سن م قانونيه و پدرم هم راضي يه كه با تو ازدواج كنم . بقيه ش ديگه -
. برام اهميت نداره
برو استراحت كن . .تو امشب كمي عصبي شدي . خوب كه بخوابي حالت بهتر مي شه . فردا صبح به اين حرفات مي خندي -
. نگران نباش . خودت رو ناراحت نكن . به اميد خدا همه چيز درست مي شه
يه پوزخندي زد و از هم خداحافظي كرديم . تو راه با خودم فكر مي كردم . مادر فرنوش ظاهراً زن بدي نبود . حاال كه حسابش رو
. مي كنم مي بينم كه انگار از منم بدش نيومده بود
. شايد به اميد خدا فردا همه چيز درست بشه و با ازدواج ما موافقت كنه
با همين افكار رسيدم خونه و لباسهام رو عوض كردم و نوار فرنوش رو گذاشتم و رفتم تو رختخواب . هنوز آخرين قسمت آهنگ
تمام شب ، خواب فرنوش رو مي ديم كه لباس عروسي تن ش كرده داريم با هم تو يه جاده بي انتها . تموم نشده بود كه خوابم برد
. قدم مي زنيم
ساعت هشت صبح بود كه يكي در زد . از خواب پريدم . كاوه بود . در رو وا كردم و دوباره رفتم تو رختخواب و پتو رو كشيدم رو
. سرم
هنوز خوابي ؟ بلند شو بيچاره ! باباي من كه پولش از پارو باال مي ره ساعت شش از خونه زده بيرون دنبال يه لنگ –كاوه
بوقلمون! اونوقت تو هنوز خوابي ؟ آهان ! نكنه امروز تجارت خونه حضرت واالتعطيله ؟ به كارمندها استراحت دادين ؟
. كتري رو آبكن بذار روي بخاري . من يه چرت ديگه بزنم و بلند مي شم-
! كاوه – تنبل نرو به سايه سايه خودش مي آيه
بلند شو ببينم ديشب چه خاكي تو سرت كردي ؟ تا صبح خوابم نبرده و دلشوره آقا رو داشتم ! ز مادر مهربان تر دايه خاتون ! شدم
مجنون ! كاسه داغتر از آش ! پاشو وگر نه پارچ آب رو مي ريزم رو سرت كه عشق و عاشقي و خواستگاري از يادت بره ها
چرتي نديده بوديم تا حاال ! پاشو پاشو ، فرهاد به عشق شيرين با يه تيشه تو كوه مترو زد ! تازه شيرين رو بهش ندادن . گفتن
داماد تنبله ! اگه بفهمن تو تا ساعت هشت مي خوابي ، الستيك ماشين دخترشون رو نمي دن تو پنچري شو بگيري چه برسه به دخترشون
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662