#پارت203 رمان یاسمین
بلند شديم و با ماشين كاوه به خونه آقاي هدايت رفتيم . اما هر چي در زديم كسي جواب نداد
! ديدي كاوه بي خودي دلم شور نمي زد ! حتماً يه اتفاقي براي بدبخت افتاده-
. كاوه – بابا تو چرا اينقدر فكرت به راه هاي بد مي ره ؟ شايد رفته نون بخره . ده دقيقه يه ربع ديگه بر مي گرده
! گوش كن كاوه !طال پشت در اومده . ببين داره صدا مي كنه-
كاوه – خب گوش كن ببين چي مي گه ! بپرس آقاي هدايت حالش چطوره؟ازش سوال كن كجا رفته ؟
! حقا كه آقا گاوه اي ! اين حيوون وقتي ناله مي كنه ، حتما اتفاقي واسه آقاي هدايت افتاده-
. كاوه – برو كنار تا من بهت بگم
: منو كنار زد و خودش اومد جلو در ، جاي من و گفت
آقاي هلمز ميل دارن بدونن كه آقاي هدايت اين . خانم طال!سالم ، روز بخير! من دكتر واتسون معاون كارآگاه شرلوك هلمز هستم-
وقت روز كجا هستن ؟
! خواهش مي كنم به اين سوال پاسخ روشني بدين
: هولش دادم كنار و گفتم
! خيلي لوسي كاوه ! حاال وقت شوخي يه-
. كاوه – تو چرا اينقدر بد بيني ؟ بيا بريم يه چيزي بخوريم . نيم ساعت ديگه برگرديم ، آقاي هدايت هم اومده
يعني مي گي طوري نشده ؟-
حاال چون شوهر خاله من سكته كرده ، تمام پيرمردهاي دنيا هم سكته كردن ؟ بيا بريم يه شيرموزبهت بدم شايد افاقه كنه و –كاوه
! دلشورت از بين بره
سواره ماشين شديم و دو تا خيابون اون طرف تر ، جلوي يه آبميوه فروشي واستاديم و رفتيم تو نشستيم و كاوه سفارش آبميوه داد
و بعد گفت : -مي دوني چي مي خواستم بهت بگم ؟
. نگاهش كردم
كاوه – دختره بود همسايه ما اسمش سيما بود ؟ همون كه روبروي خونه ما خونه شون بود ؟
. نمي شناسم-
!كاوه –چطور نمي شناسي؟چشم و ابروي روشني داشت ؟ تو ازش خوشت اومده بودها؟
. چپ چپ نگاهش كردم
! كاوه – تو رو خدا اينجوري نگام نكن . اختيارم رو از دست مي دم ! دلم ضعف مي ره
! گم شو-
! كاوه – چطور يادت نمي آد ؟يه سال پيش كه ديده بوديش ، آب از لب و لوچه ات راه افتاده بود
. اوالً كه يادم نمي آد . ثانياً من اين دختر رو كه مي گي نديدم و ازش هم خوشم نيومده-
حاال منظورت چيه ؟
! كاوه – هيچي . مي خواستم بگم كه اونم از تو خوشش نيومده ! يعني به ژاله ما گفته كه من از اين پسره بهزاد خوشم نمي آد
. آبميوه ت رو بخور بريم كه حوصله اين چرت و پرت ها رو ندارم-
. كاوه – بشين بابا ! بذار يه ساعت بگذره بعد بريم
!پس دري وري نگو-
جدي مي گم بهزاد !اين سيما رو تو ديدي . دختر قشنگيه . چند وقت پيش يه جوري به ژاله حالي كرده بود كه از تو –كاوه
. خوشش مي آد . گفته اگه يه جووني با مشخصات تو بياد خواستگاريش ، بهش نه نمي گن
.جوابش رو ندادم
تازه! مهسا فرهت بود تو دانشگاه ؟ چند روز پيش كه رفته بودم سري به بچه ها بزنم، سراغت رو مي گرفت . از من مي – كاوه
پرسيد كه بهزاد ازدواج كرده يا نه ؟
پسر راه افتادي دوره واسه من جفت پيدا كني ؟-
حاال سيما نشد ، مهسا ! مهسا نشد زهره!زهره نشد ! چيكار كنم ؟آدم ترشيده رو بايد يه جوري به ناف يكي ببنديم بره ديگه –كاوه
! مهستي ! مهستي نشد عزرائيل
. ساعتم رو نگاه كردم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ا﷽🌻﷽🌻﷽
ا🌻﷽🌴﷽
ا﷽🌴﷽
ا🌻﷽
ا﷽
ا🌻
💖 #قـــــرارعاشقی_صبحگاهـــــی 💖
✋ سلام بر شما منتظران بقیـَّة الـلَّـه (ارواحنا فداه)
🔅انشـاء الـلَّـه هر روز صبح همراه باشید با قرار تجدید بیعت روزانه با امام زمان (عج)
⚠️ دُعــــــــای عهــــــــد ⚠️
💭 از حضرت صادق عليه السّلام روايت شده :
⛅ هركس چهل صبحگاه اين عهد را بخواند، از يـاوران قائم ما باشد و اگـر پيش از ظهور آن حـضـرت از دنــيا برود، خدا او را از قــبـر بيرون آورد كه در خدمت آن حضرت باشد و حق تعالى بر هر كلمه هزار حسنه به او كرامت فرمايد و هزار گناه از او محو سازد.
آن #عهد اين است ؛
✨اللَّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْكُرْسِيِّ الــرَّفِيعِ وَ رَبَّ الْبَـحْرِ الْمَـــسْجُورِ وَ مُــــنْزِلَ الـتَّوْرَاةِ وَ الْإِنْجِيلِ وَ الــزَّبُورِ وَ رَبَّ الظِّـــلِّ وَ الْحَــرُورِ وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ [الْفُرْقَانِ] الْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبِينَ وَ الْأَنْبِيَاءِ [وَ] الْمُرْسَلِينَ✨
✨اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِوَجْهِكَ [بِاسْمِكَ] الْكَرِيمِ وَ بِنُورِ وَجْــهِـــكَ الْمُنِيرِ وَ مُلْكِكَ الْقَدِيمِ يَا حَيُّ يَا قَــيُّــومُ أَسْأَلُكَ بِاسْمِــكَ الَّـــذِي أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرَضُونَ وَ بِاسْمِكَ الَّذِي يَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَ الْآخِرُونَ يَا حَيّا قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّا بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّا حِينَ لا حَيَّ يَا مُحْيِيَ الْمَوْتَى وَ مُمِيتَ الْأَحْيَاءِ يَا حَيُّ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ✨
✨اللَّهُمَّ بَـلِّغْ مَوْلانَا الْإِمَامَ الْهَادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقَائِمَ بِأَمْرِكَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ عَلَى آبَائِهِ الطَّاهِرِينَ عَـنْ جَـمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فِي مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا سَـهْلِهَا وَ جَـبَلِهَا وَ بَــرِّهَا وَ بَـحْـــرِهَا وَ عَـنِّي وَ عَـنْ وَالِدَيَّ مِنَ الصَّلَوَاتِ زِنَـةَ عَـرْشِ اللَّهِ وَ مِدَادَ كَلِمَاتِهِ وَ مَا أَحْـصَاهُ عِلْمُهُ [كِتَابُهُ] وَ أَحَاطَ بِـهِ كِتَابُهُ [عِلْمُهُ]✨
✨اللَّهُمَّ إِنِّـي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَـبِـيحَةِ يَوْمِي هَذَا وَ مَا عِـشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْدا وَ عَقْدا وَ بَيْعَـةً لَـهُ فِي عُـنُقِي لا أَحُولُ عَنْهَا وَ لا أَزُولُ أَبَــدا الـلَّهُمَّ اجْعَلْنِي مِـــــنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ الذَّابِّينَ عَنْهُ وَ الْـمُـسَارِعِــيـنَ إِلَـيْـهِ فِـي قَـضَاءِ حَـوَائِجِهِ [وَ الْمُمْتَثِلِينَ لِأَوَامِرِهِ] وَ الْمُـحَامِينَ عَنْهُ وَ السَّابِـقِينَ إِلَى إِرَادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَـــيْـــنَ يَدَيْهِ✨
✨اللَّهُمَّ إِنْ حَالَ بَـيْنِي وَ بَـيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذِي جَعَـلْتَهُ عَلَى عِـــــــــــبَــادِكَ حَـــتْــما مَـقْـضِـيّـا ،فَـأَخْـرِجْـنِي مِـنْ قَــبْـرِي مُـؤْتَـزِرا كَــفَـنِي شَـاهِرا سَـيْفِي مُجَرِّدا قَنَاتِي مُلَبِّيا دَعْـوَةَ الدَّاعِي فِي الْحَاضِرِ وَ الْبَادِي✨
✨اللَّهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمِيدَةَ وَ اكْحُلْ نَاظِرِي بِنَظْرَةٍ مِنِّي إِلَيْهِ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَ اسْلُكْ بِي مَحَجَّتَهُ وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ وَ اشْدُدْ أَزْرَهُ وَ اعْمُرِ اللَّهُمَّ بِهِ بِلادَكَ وَ أَحْيِ بِهِ عِبَادَكَ فَإِنَّكَ قُلْتَ وَ قَوْلُكَ الْحَقُّ ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ فَأَظْهِرِ اللَّهُمَّ لَنَا وَلِيَّكَ وَ ابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمَّى بِاسْمِ رَسُولِكَ حَتَّى لا يَظْفَرَ بِشَيْءٍ مِنَ الْبَاطِلِ إِلا مَزَّقَهُ وَ يُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُحَقِّقَهُ وَ اجْعَلْهُ✨
✨اللَّهُمَّ مَفْزَعا لِمَظْلُومِ عِبَادِكَ وَ نَاصِرا لِمَنْ لا يَجِدُ لَهُ نَاصِرا غَيْرَكَ وَ مُجَدِّدا لِمَا عُطِّلَ مِنْ أَحْكَامِ كِتَابِكَ وَ مُشَيِّدا لِمَا وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دِينِكَ وَ سُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْهُ✨
✨اللَّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدِينَ اللَّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّدا صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْيَتِهِ وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلَى دَعْوَتِهِ وَ ارْحَمِ اسْتِكَانَتَنَا بَعْدَهُ اللَّهُمَّ اكْشِفْ هَذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ وَ عَجِّلْ لَنَا ظُهُورَهُ إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيدا وَ نَرَاهُ قَرِيبا بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ✨
آنگاه سه بار بر ران راست خود میزنى، و در هر مرتبه میگويى:
الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا مَوْلايَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ
✨اللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّكَ اَلْفَرَج✨
👈 کپی آزاد است👉
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
❌داستان شگفت انگیز نبش قبر «تیمور لنگ»
در سال ۱۴۰۵ تیمورلنگ مرد. او را در مقبرهای در شهر سمرقند دفن کردند. او پس از مرگ خود امپراتوری وسیعی به جای گذاشت. این امپراتوری که با ریختن خون انسانهای بیشماری حاصل شده بود، از جنوب شرقی ترکیه امروزی تا مرزهای چین امتداد داشت.
گفته میشود که مقبرهٔ تیمورلنگ نیز همانند فراعنه دارای یک نفرین است که به نفرین تیمورلنگ شهرت دارد؛ به این معنا که هر کس به مقبرهٔ اش نزدیک شود، دچار مرگ و یا اتفاق ناخوشایندی خواهد شد. تا اینکه جمعی از محققان و باستانشناسان شوروی سابق به ریاست پروفسور میخاییل.ام. گراسیموف Mikhail. M. Grasimove یکی از برجستهترین محققان علم آناتومی تصمیم گرفتند تا قبر تیمورلنگ را باز کرده و جسد او را برای تحقیقات و چهرهشناسی به موسکو منتقل کنند.
گراسیموف به توسعه دانش بازسازی چهره بر اساس قراین میپرداخت. او توانست چهرهٔ بیش از دویست نفر را بازسازی کند؛ از آن جمله ایوان مخوف، تیمورلنگ، فردریش شیلر و... او در این مأموریت از پشتیبانی شخص ژوزف استالین، رهبر اتحاد شوروی نیز برخوردار بود. آنها در ژوئن ۱۹۴۲قبر تیمورلنگ را گشودند.
تیمورلنگ گروه باستانشناسی را تهدید میکند!
وقتی آنها قبر تیمورلنگ را گشودند، بوی عجیب و تندی استشمام کردند؛ مثل بوی روغنهایی که در مومیایی کردن اجساد فراعنه از آن استفاده می شد. بر روی قبر جملاتی حک شده است:
هر کس قبر مرا باز کند با دشمنی ترسناکتر از من مواجه خواهد شد.
و آن جملهٔ دیگر چنین بود: هنگامی که از گور خود برخیزم دنیا خواهد لرزید.
جسد تیمورلنگ را به موسکو منتقل کردند و به بررسی و تحقیقات بر روی آن پرداختند. پس از چندی، نتیجه تحقیقات گراسیموف نشان داد که تیمور فردی بلند قد، و با سینههای پهن و استخوان گونه و لب های درشت و قلوهای بوده و به نظر گراسیموف احتمالا این ادعای تیمور که او از نسل چنگیزخان است درست بوده است.
در آن زمان آلمانها عملیات معروف بارباروسا را علیه شوروی آغاز کرده بودند. در این عملیات آلمانها توانستند ضربات سنگینی به روسها وارد کنند.یک شایعه دهان به دهان میچرخید: نفرین تیمور لنگ حقیقت دارد.
گراسیموف پس از انجام تحقیقات تصمیم گرفت، جسد تیمورلنگ را به سمرقند بازگرداند. در این زمان نبرد مشهور استالینگراد اتفاق افتاد و به نفع شوروی پایان یافت.
این اتفاقات پشت سر هم باور به نفرین تیمورلنگ را در نزد برخی مردم قوت بخشید، در حالی که بسیاری آن را خرافهای میدانند که در نتیجه توالی چند حادثه پشت سر هم رخ داده است. این ماجرا امروز به نفرین تیمورلنگ و یا آنچه بدان افسانه تیمورلنگ میگویند، موسوم است.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت_پـنـجـاه_نـهـم ✍پدر، الهام رو از ما گرفت ... و گرفتن ال
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـصـت
✍جواب قبولی ها اومده بود ... توی در بهش برخورد کردم ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
به به آقا مهران ... چی قبول شدی؟ کجا قبول شدی؟... دیگه با اون هوش و نبوغت ... بگیم آقا دکتر یا نه؟
خندیدم و سرم رو انداختم پایین
نه انسیه خانم ... حالا پزشکی که نه ولی خدا رو شکر، مشهد می مونم
جمله ام هنوز از دهنم در نیومده لبخند طعنه داری زد ...
ای بابا ... پس این همه می گفتن مهران، زرنگ و نابغه است الکی بود؟ تو هم که آخرش هیچی نشدی مازیار ما سه رقمی آورده داره میره تهران تو که سراسری نمی تونستی حداقل آزاد شرکت می کردی حالا یه طوری شده از بابات پولش رو می کندی ... اون که پولش از پارو بالا میره ... شاید مامانت رو ول کرده ولی بازم باباته هر چند مامانت هم عرضه نداشت ... نتونست چیزی ازش بکنه
ساکت ایستادم و فقط نگاهش کردم حرف هاش دلم رو تا عمق سوزوند هر چند ... با آتش حسادتی که توی دلش بود ... و گوشه ای از شعله هاش، وجود من رو گرفته بود ... برای اون جای دلسوزی بیشتری رو وجود داشت اومدم در رو باز کنم که مادرم بازش کرد ... پشت در با چشم هایی که اشک توش حلقه زده بود ...
تو هم سرنوشتت پاسوز زندگی من و پدرت شد
دیدنش دلم رو بیشتر آتش زد به زور خندیدم بیخیال بابا ... حالا هر کی بشنوه فکر می کنه چه خبره ... نمی دونی فردوسی چقدر بزرگه ... من که حسابی باهاش حال کردم اصلا فکر نمی کردم اینقدر ...
پشت سر هم با ذوق و انرژی زیاد حرف می زدم ... شاید دل مادرم بعد از اون حرف هایی که پشت در شنیده بود کمی آرام بشه
حالتش که عوض شد ... ساکت شدم خودم به حدی سوخته بودم که حس حرف زدن نداشتم ... و شیطان هم امان نمی داد و ... داغ و آتش دلم رو بیشتر باد می زد ... آرزوهای بر باد رفته ام جلوی چشمم رژه می رفت ...
دلم به حدی سوخت که بعد از آرام شدن فراموش کردم ... بگم ...
- خدایا ... بنده ات رو به خودت بخشیدم
مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود ... من بودم و سعید ... سعید هم که حال و روز خوشی نداشت... ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود ... از یه خونه بزرگ با اون همه امکانات مختلف ... از مدرسه گرفته تا هر چیزی که اراده می کرد ... حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ ... که با حیاطش ... یک سوم خونه قبل مون نمی شد
برای من که وسط ثروت ... به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود ... اما اون، فشار شدیدی رو تحمل می کرد ...
من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال ... و اتاق رو دادم دستش ... اتاق برای هر دوی ما اندازه بود اما اون به در و دیوار گیر می کرد ... آرامش بیشتر اون ... فشار کمتری روی مادر وارد می کرد ... مادری که بیش از حد، تحت فشار بود ...
توی حال دراز کشیده بودم که یهو با وحشت صدام کرد ...
- مهران پاشو ... پاشو مهران مارم نیست گیج و خسته چشم هام رو باز کردم بارت نیست؟ ... بار چیت نیست؟
کری؟ ... میگم مار مارم گم شده
مثل فنر از جا پریدم
یه بار دیگه بگو ... چیت گم شده؟
به کر بودنت خنگی هم اضافه شد هفته پیش خریده بودمش
سریع از جا بلند شدم ...
تو مار خریدی؟ ... مار واقعی؟
آره بابا ... مار واقعی ...
آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟ نگفتی نیشت میزنه؟ ...
- بابا طرف گفت زهری نیست مارش آبیه ..
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شصت_و_یـکمــ
✍شروع کردیم به گشتن ... کل خونه رو زیر و رو کردیم تا پیدا شدسعید رفت سمتش برش داره که کشیدمش عقب
- سعید مطمئنی این زهر نداره؟
علی رغم اینکه سعید اصرار داشت مارش بی خطره ... اما یه حسی بهم می گفت ... اصلا این طور نیست مار آرومی بود و یه گوشه دور خودش چمبره زده بود آروم رفتم سمتش و گرفتمش ...
کوچیک هم نیست ... این رو کجا نگهداشته بودی؟ تو جعبه کفش
مار آرومی بود ولی من به اون حس بیشتر از چیزی که می دیدم اعتماد داشتم به سعید گفتم سینک ظرف شویی رو پر آب کنه ... و انداختمش توی آب به سرعت برق از آب اومد بیرون و خزید روی کابینت
سعید شک نکن مار آبی نیست اون که بهت دروغ گفته آبیه بعید می دونم بی زهر بودنش هم راست باشه
چند لحظه به ماره خیره شدم
- خیلی آروم برو کیسه برنج رو خالی کن توی یه لگن ... و بیارش
سعید برای اولین بار ... هر حرفی رو که می زدم سریع انجام می داد دو دقیقه نشده بود با کیسه برنج اومد
خیلی آروم دوباره رفتم سمتش و با سلام و صلوات گرفتمش ... و انداختمش توی کیسه درش رو گره زدم رفتم لباسم رو عوض کردم
کجا میری؟
می برمش آتش نشانی ... اونها حتما می دونن این چیه اگر زهری نبود برش می گردونم ...
صبر کن منم میام و سریع حاضر شد
اول باور نمی کردن آخر در کیسه رو باز کردم و گفتم ...
خوب بیاید نگاه کنید این که دیگه این همه سر به سر گذاشتن نداره
کیسه رو از دستم گرفت تا توش رو نگاه کرد ... برق از سرش پرید
- بچه ها راست میگه ماره زنده هم هست یکی شون دستکش دستش کرد و مار رو از توی کیسه در آورد و بعد خیلی جدی به ما دو تا نگاه کرد
- این مار رو کی بهتون فروخته؟ این مار نه تنها مار آبی نیست که خیلی هم سمیه گرفتنش هم حرفه ای می خواد کار راحتی نیست
سعید بدجور رنگش پریده بود
- ولی توی این چند روز هر چی بهش دست زدم و هر کاریش کردم خیلی آروم بود ...
- خدا به پدر و مادرت رحم کرده مگه مار ... مرغ عشقه که به جای حیوون خونگی خریدی بردیش؟
رو کرد به همکارش
مورد رو به 110 اطلاع بده باید پیگیری کنن ... معلوم نیست طرف به چند نفر دیگه مار فروخته یا ممکنه بفروشه
سعید، من رو کشید کنار
- مهران من دیگه نیستم اگه پای خودم گیر بیوفته چی؟
دلم ریخت ...
مگه دروغ گفتی یکی بهت فروخته؟
نه به قرآن ...
قسم نخور من محکم کنارتم و هوات رو دارم ... تو هم الکی نترس
خیلی سریع ... سر و کله پلیس پیدا شد
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـصت_و_دومـــ
✍هر چند بعد از جمله محکمی که به سعید گفتم ... جسارتش بیشتر شد اما بدجور ترسیده بود توی صحبت ها معلوم شد که ... بعد از اینکه مار رو خریده ... برده مدرسه و چند تا از همکلاسی هاش هم توی ذوق و حال جوانی پاشون رو گذاشتن جای پای سعید و شیر شدنکه اونها هم مار بخرن ... و ترسش از همین بود ...
عبداللهی ، افسر پرونده خیلی قشنگ با مورد سعید برخورد کرد و انصافا شنیدن اون حرف ها و نصیحت ها براش لازم بود ...
سعید هم که فهمید باهاش کاری ندارن آروم تر شده بود... اما وقتی ازش خواستن کمک شون تا طرف رو گیر بندازن... دوباره چهره رنگ پریده اش دیدنی شده بود ...
- مهران اگه درگیری بشه چی؟ تیراندازی بشه چی؟
به زحمت جلوی خنده ام رو گرفتم
وقتی بهت میگم اینقدر فیلم جنایی و آدم کشی نگاه نکن... واسه همین چیزهاست ... از یه طرف، جو می گیرتت واسه ملت شاخ و شونه می کشی از یه طرف، این طوری رنگت می پره ...
قرار شد ... سعید واسطه بشه و یکی از سربازهای کلانتری به اسم همکلاسی سعید و خریدار جلو بیاد منم باهاشون رفتم
پلیس ها تا ریختن طرف رو بگیرن سعید مثل فشنگ در رفت ...
آقای عبداللهی که ازش تشکر کرد با اون قیافه ترسیده اش ... ژست قهرمان ها رو به خودش گرفته بود و تعارف تکه پاره می کرد
کاری نکردم ... همه ما در قبال جامعه مسئولیم ... و ...
من و آقای عبداللهی به زحمت جلوی خنده مون رو گرفته بودیم آخر خنده اش ترکید و زد روی شونه سعید
خیلی کار خوبی می کنی ... با همین روحیه درس بخون دیگه از این کارها نکن قدر داداشت رو هم بدون
از ما که دور شد خنده منم ترکید
- تیکه آخرش از همه مهمتر بود قدر داداشت رو بدون ...
با حالت خاصی بهم نگاه کرد
- روانی ... یه سوسک رو درخته به اونم بخند
خسته از دانشگاه برگشته بودم در رو که باز کردم یه نفر با صدای مضطرب و ناراحت صدام کرد
آقا مهران
برگشتم سمتش انسیه خانم بود با حالت بهم ریخته و آشفته
- مادرت خونه نیست؟
نه ... دادگاه داشتن
بیشتر از قبل بهم ریخت
چی شده؟ کمکی از دست من برمیاد؟
سرش رو انداخت پایین
هیچی و رفت متعجب ... چند لحظه ایستادم شاید پشیمون بشه برگرده و حرفش رو بزنه اما بی توقف دور شد
رفتم داخل ... سعید چند تا از هم کلاسی هاش رو دعوت کرده بود . داشتن دور هم فیلم نگاه می کردن دوست هاش که بهم سلام کردن تازه متوجه من شد سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم کرد ...
- چیه قیافه ات شبیه علامت سوال شده؟نشستم کنارشون و یه مشت تخمه برداشتم هیچی دم در انسیه خانم رو دیدم خیلی بهم ریخته بود چیزی نگفت و رفت نگرانش شدم
با حالت خاصی زل زد بهم ...
تو هم که نگران هر احمق بیشعوری که رسید بشو
و بعد دوباره زل به صفحه تلویزیون
حقشه بلایی که سرش اومده با اون مازیار جونش ...
- برای مازیار اتفاقی افتاده؟
نه ... شوهرش می خواد دوباره ازدواج کنه ... مردک سر پیری فیلش یاد هندستون کرده ...
و بعد دوباره با حالت خاصی بهم نگاه کرد چشم هاش برق می زد
- دختره هم سن و سال توئه از اون شارلاتان هاست دست مریم رو از پشت بسته ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌸🍃🌸🍃
#داستان_انبيا
#حضرت_داود
حضرت داود علیهالسلام از انبیاء بنیاسرائیل است، که علاوه بر قدرت معنوی و نبوّت، دارای حکومت ظاهری وسیع نیز بود،
نام مبارکش شانزده بار در کلام الله مجید ذکر شده است.
فهرست سورههایی که نام حضرت داود در آن ذکر شده است:
بقره 251- نساء163- مائده78- انعام84- اسراء55- انبیاء78، 79- نمل15،16- سباء10،12- ص20،22،24،26
وی ۴۳۳۳ سال بعد از هبوط آدم علیهالسلام در سرزمین بین مصر و شام (یا بیت اللحم) به دنیا آمد،
پدرش «ایشا» نام داشت، که با نُه واسطه به یکی از فرزندان حضرت یعقوب علیهالسلام (یهودا) میرسد.
نسب آن حضرت، داود بن عوید بن باعز بن سلمون بن نحشون بن عمی نادب بن رام بن حضرون بن فارص بن یهود بن اسحاق بن ابراهیم علیهالسلام
و منطقه حکومتی او از شامات تا سرزمین های اصطخر فارس بود
داود به معنای کسی است که زخم دل خویش را با داروی محبت التیام بخشد،
و بعضی گفته اند کسی که عشق و سوز خود را با اطاعت و فرمانبرداری از خداوند شفا بخشد.
آن حضرت در ابتدای جوانی شبانی میکرد و به خاطر شجاعت و دانایی و صدای خوبی که داشت شهرت یافت و در نزد (شانول) پادشاه وقت تقرب پیدا کرد و دختر او را به همسری گرفت و وارث سلطنت گردید
آن حضرت (مزامیر) را تصنیف کرد و بیت المقدس را پایتخت خود قرار داد.
روایت شده: داود علیهالسلام کنیزی داشت که هر شب مأمور بود، درب ورودی خانه وی را قفل نماید و بعد از آن داوود علیهالسلام به عبادت خدا مشغول میگشت.
شبی آن کنیزک، مردی غریبه را درون خانه اربابش دید. از او پرسید: که چه کسی تو را وارد خانه کرد و تو کیستی؟
او گفت: من کسی هستم، که بدون اجازه شاهان و حکمرانان بر آنها وارد میگردم.
داوود علیهالسلام این سخن را شنید متوجّه شد، که ملک الموت به سراغش آمده است، گفت: چرا قبلاً پيام نفرستادی، تا من برای مرگ آماده شوم؟
عزرائیل گفت: من قبلاً پیامهای بسیاری برای تو فرستادم!
داوود علیهالسلام گفت: آن پیامها را چه کسی برای من آورد؟
عزرائیل گفت: پدرت، مادرت، برادرت، همسایه ات و آشنایانت کجا رفتند؟
داوود گفت: همه مُردند.
عزرائیل گفت: آنها پیام رسانهای من به سوی تو بودند که تو نیز میمیری،
همان گونه که آنها مُردند.
سپس عزرائیل جان داوود علیهالسلام را قبض کرد.
وی صد سال عمر کرد، که چهل سال آن بر مردم حکومت و رهبری نمود.
وی را در بیت المقدّس کشور فلسطین به خاک سپردند.
او نوزده پسر از خود به جای گذاشت.
حضرت داود علیهالسلام حضرت سلیمان را به عنوان وصی و جانشین خویش معرفی کرد و طرح و نقشه مسجد الاقصی را به حضرت سلیمان داد تا آن را بنا کند.
حضرت سلیمان علیهالسلام حکومت و مقام علم و نبوّت داود علیهالسلام را به ارث برد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_اول
#شهدا_راه_نجات
داشتم میرفتم پایگاه که گوشیم زنگـ خورد
عکس فرحناز رو صفحه مبایل نمایان شد
زدم زیر خنده😂
پارسال که اردوی جهادی بودیم
آقایون نبودن
فرحناز داشت گل بازی میکرد
من فرت ازش عکس انداختم
هربارم که فرحناز زنگ میزنه
من میترکم از خنده
خخخخخخ
-الو سلام عشق زهرا
فرحناز:سلام خوبی ؟
کجایی؟
-همون جایی که تو داری میری
فرحناز:قانع شدم درحد المپیک
منو فرحناز هردو فرمانده پایگاه بودیم
من فرمانده پایگاه خواهران امامزاده حسین حٌدَیث
فرحناز فرمانده پایگاه امامزاده سلطان سیدمحمد حضرت مرضیه
فرحناز:زهرا برای هفته دفاع مقدس تصمیم گرفتی؟
-تقریبا
فرحناز :باشه شب میبینمت بعداز پایگاهتون
بیا خونه ما
خونه خودتون که دوره هست
-نه بابا مزاحم نمیشم
فرحناز :غلط کردی منتظرم
-به مامان بگم بعددیگه
فرحناز :باشه
وارد حیاط امامزاده شدم به ساعت دستم نگاه کردم ۹:۲۵دقیقه صبح
به عادت خودم
اول رفتم زیارت خود آقا
بعد زیارت شهدا
حدود یه ربع شد به سمت پایگاه رفتم
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده :
ادامهـ دارد 📝
🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_دوم
#شهدا_راه_نجات
پایگاه تا ساعت ۶غروب دست خواهرا بود
۷شیفت برادران
امروز ساعت ۱۱صبح با اعضای شورا جلسه داشتیم درمورد هفته ""دفاع مقدس""""
وارد پایگاه شدم
بچه های شورا بین ۱۸-۲۵سال بود
باهمه سلام علیک کردم
همه بچه ها دوباره مشغول کارشون شدن
منم لب تاپ درآوردم
میترا رو صدا کردم
میترا:جانم زهرا
-میترا بیا بشین یه طرح برای غرفه کودک بزن از مطهره کمک بگیر
میترا:چشم فرمانده
یه چشم غره بهش رفتم
اخه خوشم نمیاد از این که فرمانده بهم بگن
رفتم سمت کمدم زوکن آوردم بیرون
۱۰:۳۰بود که کم کم بچه ها آمدن
خواهرم فاطمه مسئول تربیت بدنی پایگاه بود
شروع کردم جلسه رو
بسم الله الرحمن الرحیم
دخترا خوب میدونید که ده روز دیگه هفته دفاع مقدس
بچه ها من فکر کردم غرفه تو طلائیه بگیریم
دوتا بغلدست هم یدونه اش مشاوره میکنیم
یه دونه اش غرفه کودک
محدثه :همین ؟
-نه بابا دیدار از خانواده شهدا
دیدار از بسیجی نمومه پایگاه
دیدار با جانباز
با برنامه آقایون هم که همکاری و با پایگاه حضرت مرضیه هم که هستیم
رو به فاطمه گفتم :خانم صالحی با بسیج دانشگاهتون هماهنگ کن
ببین میان با تیم فوتبال حوزه مسابقه بدن
فاطمه :بله حتما
محدثه :چرا ساره نیومده جلسه
تا محدثه این حرف زد گوشیم زنگ خورد
اسم وعکس ساره رو گوشی نمایان شد
گوشیم جواب دادم :الو سلام ساره جان
کجاییـ خانم ؟
ساره : سلام زهرا من دارم با زینب دوستم میام پایگاه
ظاهرش یه ذره باما فرق داره
تورو خدا بچه ها بدبرخود نکنن
-نه حواسمون هست
گوشی که قطع کردم جریان برای بچه ها گفتم
فاطمه :خواهری جلسه تموم شد؟
-آره عزیزم
فاطمه: پس من یه زنگ بزنم به محمد آقا بیاد دنبالم
فاطمه:الوسلام محمدجان خوبی آقا
-....
فاطمه:میایی دنبالم جلسه تموم شده
بعداز تموم شدن صحبتش رو به من گفت آجی محمد میاد دنبالم
حدود یه ربع بعد شوهر خواهرم اومد
چادر سرکردم رفتم بیرون پایگاه
-سلام محمدآقا خوبی؟خانواده خوبن ؟
محمد:مرسی آجی همه خوبن
-جلسه شب هستی؟
محمد:بله حتما
یادم رفت بگم ما سه تا بچه ایم زهرا،فاطمه، محدثه
فاطمه از من ۲سال کوچکتره چندماهه نامزد کرده
پدرم جانبازجنگه
مادرم خانه دار
نام نویسنده:بانو.....ش
آیدی نویسنده :
ادامهـ دارد 📝
🚫کپی فقط به شرط هماهنگی با نویسنده
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم الله الرحمن الرحیم
#شهدا_راه_نجات
#قسمت_سوم
از کیف پولم ۳۵تومن به محدثه دادم
-محدثه جان لطفا برای بچه ها ساندویج بخر
برای ساره و زینبم بخر
ساره اومد بگو من مزارشهدام
محدثه: باشه
رفتم حسینه نمازم خوندم بعد رفتم مزارشهدا
یادم رفت کامل از خودم و خانواده ام بگم
من ترم ۷روانشناسی عمومیم دانشگاه آزاد باراجین درس میخونم
فاطمه خواهرم دانشجوی کارشناسی تربیت بدنی هست
فنقلم که عامل مرگه پایه هفتمه
اما مامان بابام خیلی دوستش دارن
وارد مزارشهداشدم به سمت مزار شهید عبدالرحمان عبادی رفتم همکلاسی بابام
بابام بازنشسته یه شرکته
و جانباز
بابام سال ۶۵ تو شلمچه اسیر میشه
سال ۶۶تو اسارت دست راستش با میله داغ میسوزنن
انگشتاش بندای اولش سوخته
تا سال ۷۰ اسیر بوده
چون خیلی تو اسارت سختی میکشه
قسم میخوره که ازدواج نکنه تا موجب آزار کسی بشه 😂😂
همون سال تو بنیاد شهید بصورت افتخاری کار میکنه
مامان بابا رو میبنه یه دل نه صد دل عاشقش میشه
به عمه ام میگه
عمه ام به گوش ددی میرسونه
دَدی هم میگه نه
اما یه روز تو اتاق عمه از دست خط مادر ایراد میگره
مادرهم کله بابا میکوبه به سقف
اون موقعه باباهم عاشق مامان میشه
بهمن ۷۰عقد
خرداد ۷۱عروسی
اینجانب هم الان مهر ۷۲وارد هستی میشم
بعد فاطمه آذر ۷۴
محدثه هم دی ۸۴
به مزار عبدالرحمان رسیدم
هروقت قرار بود یه مراسمی بگیریم میومدم پیشش تا کمکم کنه
عبدالرحمان قبل از جبهه و یا بهتر بگم اسمش تو شناسنامه رحمان
#چرا شهید عبادی روی مزارش عبدالرحمان است ؟
نام نویسنده:بانو.....ش
آیدی نویسنده:
ادامهـــ دارد📝
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده
📖📚📖📚📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهارهم
#شهدا_راه_نجات
شهید عبدالرحمان عبادی متولد ۴۷/۱/۱ در استان قزوین است
پدربزرگوارش حاج حسن عبادی از افراد مومن و خوش نام محله دباغان 🙈 بود
مادرش سادات خانم از زنان عفیف و مربی قرآن به زنان سالخورده است
عبدالرحمان قبل از جنگ یا بهتر بگم قبل از انقلاب در بسیج فعالیت میکرد
بعداز حضور در جبهه از علمیات که برمیگرده به مادرش میگه عزیز رحمان اسم خداست من بنده خدام بهم بگید عبدالرحمان
بهمین دلیل رو مزارش نوشته شده عبدالرحمان عبادی
درتاریخ ۶۵/۱۰/۰۴در کربلایی ۴با سربند یازهرا به سوی پرودگار شتافت
با شستن مزارش بلندشدم
ساره از دور دیدم
به سمتم اومد
سارهـ :سلام فرمانده
-سلام زهرمار
جریان این دختر چیه ؟
ساره :آوردمش با تو دوست بشه و با بقیه بچه ها
که محجبه بشه
اما میخوام جانشینش کنی
-ها😳😳
ساره فاطمه یک سال نیم طول کشید تا بشه تربیت بدنی
ساره :زهرا توروخدا
این فرق داره
-خب چرا حالا شبیه پت مت میشی
بگو فردا دو قعطه عکس کپی کارت ملی بیاره ببرم بدم به آقای جعفری که استعلامش کنن
همچنین پرید از گردنم مثل کولا آویزان شد
خخخخخخخ
ساره شب جلسه داریم با فرمانده ناحیه و پایگاههای برادران هستن درمورد دفاع مقدس میخوام اوکی کنم غرفه تو طلائیه
ساره:اوهوم
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده؛
ادامه دارد📝
🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662