❤💥❤💥❤💥❤
*رمان فوق العاده جذاب شهدایی*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_دوازدهم
#شهدا_راه_نجات
الحمدالله همون شب هردو غرفه آماده شد
تو غرفه مشاوره ی بنر یامهدی زدیم
و تاریخچه مشاوره
با دوتا از دوستای خوبمم هماهنگ کرده بودم بیان برای مشاوره
اونشب انقدر خسته بودم که مستقیم رفتم تو اتاقم
گوشیم برای اذان گذاشتم سر زنگ
برای اذان که پاشدم دیدم از ساعت ۳تا الان که ۴:۳۰ گوشیم ۴۵تامیس کال از زینب داشتم
قبل از وضو شماره اش گرفتم
باهق هق حرف زد زهرا منو راه ندادن
زهرا یه آقایی بود لباس خاکی تنش بود
گفت همه این خواهرا میتونن برن تو نمایشگاه و برای ما کار کنن
اما تو با بی حجابیت پا روی خون ما گذاشتی
دوباره گریه کرد و گفت زهرا به پات میفتم
اگه من اون کلاه حجاب و ساق دست بزنم
منو میبرید نمایشگاه
-عزیزدلم تورو بزرگتر ازما اومده دنبالت من و بقیه چیکاریم
زینب :ممنونم
فرداش زینب با حجاب کامل اومد نمایشگاه
همه هم خوشحال بودن
اما عجیب تر از همه خوشحالی پسرعموم علی بود
تا اومد دید زینب گفت چه خوب که محجبه شدن
دو ساعتی غرفه ها شروع شده بود
یک دفعه ۳۰تا فنقلی از مهدفرشتگان اومدن
وای خدایا ۱۵تاشون دختر بودن ۱۵تاشون پسر
یه دونش خیلی توپولی بود موهای چتریش از مقنعه بیرون بود
بهش یه پروانه دادم گفتم بیا عزیزم مال توه
گفت ملسی خاله
مامانم چادر سر میکنه
قلاله منم سر کنم بزرگ شدم
لپهای توپولیش از مقنعه زده بود بیرون
توهمون حین مرتضی چندتا از پاسدار اومدن برای سرکشی
همه میخندیدن میگفت این غرفه گل نمایشگاه است
فنقلی ها که رفتن
زینب گفت :زهرا میشه باهم حرف بزنیم
-آره عزیزم
با زینب راه افتادیم تو طلائیه دور زدن
نام نویسنده :بانو..... ش
آیدی نویسنده
ادامه دارد
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
❤💥❤💥❤💥❤💥❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕💕💕💕
*رمان جذاب و خواندنی*💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_سیزدهم
#شهدا_راه_نجات
یه ذره که از غرفه دورشدیم
زینب گفت:زهرا تو چرا محجبه ای؟
-زینب تو ماجرای در سوخته، خانم حضرت زهرا و سقط حضرت محسن میدونی؟
زینب: نه من اماما رو در حد اسمشون میدونم
-زینب آخرای عمر حضرت رسول خداوند به رسول الله دستور میده
برای آخرین بار برن حج
و کلیه اعمال حج به شیعیان آموزش بدن
طبق احادیث ۱۸۰۰۰تو حج الوعده بودند
تو مراسم برگشت ازمکه فرشته وحی بر رسول الله نازل میشه
در نزدیکی برکه غدیر
که باید علی بعنوان جانشین ولی وصی خودت درمیان مردم اعلام کنی
زینب ۱۸۰۰۰نفر با حضرت علی بیعت کردن
چندماه بعد از شهادت رسول الله در ۲۸صفر رحلت میکنن
بزرگان مدینه البته از* سن*دور هم در ثقیفه جمع میشن
و میگن علی جوانه و ابوبکر بعنوان جانشین رسول الله انتخاب میکنن
چندروزی میگذره و هیچ کس از بنی هاشم با ابوبکر بیعت نمیکنه
عمر و عده ای دیگه به درب خانه مولا میرن
و میگن اگه علی برای بیعت نیاد خانه با اهلش آتش میزنیم
خانم حضرت زهرا میرن پشت درب میگن حضرت علی جانشینه رسول الله است
ببین زبنب خانم باردار بودن حضرت محسن را
غلام عمر اول درب آتش میزنه
بعد با لگد به در سوخته میزنه
درب که خانم میخوره
مسمار یا میخ سینه خانم سوراخ میکنه
پهلو خانم از شدت ضربه میشکنه
و حضرت محسن سقط میشه
ببین زینب ،خانم تو سخترین شرایط حجابشون حفظ کردن
تازه با اون حال اولین مدافع ولایت بودن
من برای همینه محجبه ام
بعدا از اسارات بی بی زینب و حجابشون میگم
زینب :زهرا میشه دوستم باشی و کمکم کنی
-آره عزیزم
بریم غرفه
نام نویسنده: بانو...ش
آیدی نویسنده
ادامه دارد
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📚📚📖📚📖📚📖📚📖
💕💕💕💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💢❤💢❤💢❤💢
*رمان شهدایی جذاب*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهاردهم
#شهدا_راه_نجات
تا ۹شب شروع رزمایش غرفه های ما خیلی شلوغ بودن
رزمایش شبیه سازی یه علمیات دغاع مقدس بود
توی این دوره از نمایشگاه
قراربراین شد علمیات کربلای ۵شبیه سازی بشه
ساعت پایان تمامی غرفه ها ۸:۳۰شب بود
با بچه ها به سمت محل اجرای رزمایش رفتیم
محمد دامادمون و علی پسرعموم هم جزوعوامل اجرایی رزمایش بودن
خلاصه اون شب تا ما برسیم خونه ۱نصف شب بود
صبح روز دوم خواهر فنقلی مدرسه نداشت با منو فاطمه اومد غرفه
تا عصر اتفاق خاصی نیفتاد
عصر تقریبا ساعت ۵-۶بود گفتم برم از غرفه پذیرایی برای بچه ها بستنی بگیرمو بیارم
این غرفه پذیرایی فقط مخصوص خود غرفه داران بود
تا برگردم حدود ۱۵دقیقه طول کشید
وقتی برگشتم دیدم فاطمه و محدثه خواهرام نیستن
از ساره پرسیدم پس فاطمه و محدثه کجا رفتن ؟
ساره:زهرا بیا اینجا
-مصطفی و خانمش اینجا بودن 😔
فاطمه گفت نمیتونم تحمل کنم دست محدثه گرفت با محمد آقا رفتن یه دوری بزنن
زهرا توروخدا اومدن اینجا حالت بد نشها
سراغت گرفت گفتم تا یه ربع دیگه میاد
از ساره فاصله گرفتم
تو دلم با خدا حرف میزدم
-خدایا خودت هوامو داشت باش
حدودای یه ربع بیست دقیقه
زینب صدام کرد :خانم صالحی یه لحظه تشریف بیارید
با قدمای استوار به سمت درب ورودی غرفه رفتم
بله حدسم درست بود مصطفی و خانمش بودن
-ببخشید بامن کار داشتید
مصطفی:سلام خانم صالحی اومدم ازتون حلالیت بگیرم
ان شالله خدا بطلبه راهی کربلا ایم
پیش خودم گفتم حتما خانمش قضیه نمیدونه برای همین با آرامش گفتم : حلال خوشتون آقای رجبی
یاعلی
اونا که رفتن ساره برای اینکه حالم خوب میدونست گفت :زهرا گلی میای بریم نماز خونه
با صدای خفه ای گفتم آره بریم
ساره دستمو تو دستش گرفتو گفت :زهرا حلالیت از اعماق وجود باشها
تو خیلی وقت فراموش کردی
-اوهوم 😔😔😔
رفتیم نمازخونه نشستیم
من که آروم شدم برگشتیم غرفه
دیگه تواون پنج روز باقی مانده اتفاقی نیفتاد
جز......
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی فقط به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
💢❤💢❤💢❤💢❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🔥💕🔥💕🔥💕🔥
*رمان خواندنی و جذاب*😉
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پانزدهم
#شهدا_راه_نجات
روز آخر فقط تایم صبح مخصوص بازدید عموم بود
بعداز ظهر قرار بود غرفه ها جمع بشه
داشتیم تورماهگیری جمع میکردیم که مرتضی اومد گفت ساعت ۷غرفه فرهنگی باشیم
دیگه تاما غرفه جمع کنیم همون ساعت ۷شد
با بچه ها رفتیم غرفه فرهنگی، علی آقا و دوستاش غرفه گذاشته بودن سرشون (سر و صداشون بالا بود)
تا ما وارد شدیم ساکت شدن
با فاطمه و محمدآقا و مرتضی رفتیم سمت علی آقا
مرتضی: چه خبرته بچه غرفه گرفتی سرت
علی:کجا من به این ساکتی
-آره علی آقا شما که شدید ساکتی
محمد: والا آجی من چندماه اومدم تو خانواده صالحی
سکوت تواین خاندان موج میزنه
علی درحالی که میخندید تازه دلتم بخواد راهت دادیم 😂😂😂
منو،مرتضی،فاطمه باهم :تبارک الله علی آقا👏👏👏👏
ساعت ۷:۱۵دقیقه سرهنگ شیخی وارد غرفه شدن
به محض ورود جناب سرهنگ همه صلوات محمدی فرستادیم
جناب سرهنگ :
بسم رب الشهدا و الصادقین
بچه ها دست همگی درد نکنه
واقعا عالی بود
من ۱۰جایزه ویژه دارم برای غرفه مشاوره و کودک
و ۵۰سفر مشهد که دوباره اسم این بزرگواران داخلش هست
برادر صالحی تشریف بیارید اسامی ده بزرگوار قرائت کنید به رسم تشکر هدیه ای تقدیمشون کنیم
مرتضی میکروفون گرفتم و گفت
خواهربسیجی زهرا صالحی
خواهر بسیجی فاطمه صالحی
خواهر بسجی زینب محمدی
خواهر بسیجی ساره کشاورز
خواهربسیجی محدثه بخشی
سرکار خانم معصومه ناهیدیی
خواهر بسیجی فرحناز کربلایی زاده
خواهر بسیجی مطهره شایان
برادر پاسدار محمد صفدری
برادر پاسدار علی صالحی
و خواهر بسیجی محدثه صالحی
به رسم تشکر بهمون ربع سکه بهار آزادی دادن
تو قرعه کشی هم گویا امام رضا مارو طلبیده اسم هممون درمورد
تاریخ سفرمون ۹مهر بود
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو.... ش
آیدی نویسنده
🚫کپی فقط به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🔥💕🔥💕🔥💕🔥💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـصـت_و_پـنـجـم
✍چهره اش هنوز گرفته بود
ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم منظور ناگفته اش واضح بود چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم
فدای دل ناراضیت ... قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها برای شروع دست مون یه کم بسته تره اما از ما حرکت ... از خدا برکت توکل بر خدا ...
دلش یکم آرام شد ... و رفت بیرون هر چند چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم کدورت پدر و مادر صالح برکت رو از زندگی آدم می بره اما غیر از اینها ... فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم مادر اکثرا نبود و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه و گاهی تا 9 و 10 شب ... یا حتی دیرتر برنمی گشت خونه علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود
داشتم کتاب های شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود باید باهاش چه کار می کردم؟ اونم با رابطه ای که به لطف پدرم واقعا افتضاح بود
ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو ... با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود سر صحبت رو باهاش باز کردم ...
- بابا میری با رفقات خوش گذرونی ما رو هم ببر دور هم باشیم
خون خونم رو می خورد یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی ...
رفته بودیم خونه یکی از بچه ها بچه ها لپ تاپ آورده بودن شبکه کردیم نشستیم پای بازی ...
ااا ... پس تو چی کار کردی؟ تو که لپ تاپ نداری ...
هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم اون لپ تاپ باباش رو برداشت
همین طور آروم و رفاقتی خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت ...
- سیگار از دستم در رفت افتاد روی فروششون نسوخت ولی جاش موند بد، گندش در اومد ...
جدی؟ ... جاش رو چی کار کردید؟
اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم تمام مدت، حرف های سعید توی سرم می پیچید ... و هنوز می ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی خبر باشم علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود تمام ذهنم درگیر بود ... وسط کلاس درس ... بین بچه ها وسط فعالیت های فرهنگی الهام ... سعید ... مادر ... و آینده زندگی ای که من مردش شده بودم مامان دوباره رفته بود تهران ما و خانواده خاله شام خونه دایی محسن دعوت بودیم سعید پیش پسرهای خاله بود... از فرصت استفاده کردم و دایی رو کشیدم کنار رفتیم تو اتاق
دایی شنیدم می خوای کامپیوترت رو بفروشی ... چند؟
با حالت خاصی یه نیم نگاهی بهم انداخت چند یعنی چی؟ می خوای همین طوری برش دار ...
قربانت دایی اگه حساب می کنی برمی دارم ... نمی کنی که هیچ
نگاهش جدی تر شد ...
- خوب اگه می خوای لپ تاپ رو بردار دو تاش رو می خواستم بفروشم یه مدل بالاتر واسه نقشه کشی بگیرم ولی خوبیش اینه که جایی هم لازم داشته باشی می تونی با خودت ببری پولش هم بی تعارف، مهم نیست
- شخصی نمی خوام ... کلا می خواستم یکی توی خونه داشته باشیم
ایده لپ تاپ دایی خوب بود اما نه از یه جهت ... سعید خیلی راحت می تونست برش داره و با دوست هاش برن بیرون ولی کامپیوتر می تونست یه نقطه اتصال بین من و سعید و سعید و خونه بشه صداش کردم توی اتاق سعید می خوام کامپیوتر دایی رو ازش بخرم یه نگاه بکن ببین چی داره؟ چی کم داره؟ میشه شبکه اش کنی یا نه؟ کلا می خوایش یا نه؟گل از گلش شکفت
جدی؟چرا که نه ... مخصوصا وقتی مامان نیست رفیق هات رو بیار خونه در بست مردونه ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـصـت_و_شـشـم
✍نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... یا اگه درسته تا چه حد درسته اما این تنها فکری بود که به ذهنم می رسید سیستم رو خریدم و با سعید رفتیم دنبال ارتقای کارت گرافیک و ...
تقریبا کل پولی رو که از 2 تا شاگرد اولم ... موسسه پیش پیش بهم داده بود رفت ... ولی ارزشش رو داشت اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه حتی اگر هیچ فایده دیگه ای نداشت این یه قدم بود و اهداف بزرگ گاه با قدم های ساده و کوچک به نتیجه می رسه ...
رفیق هاش رو می آورد ... منم تا جایی که می شد چیزی می خریدم غذا رو هم مهمون خودم یا از بیرون چیزی می گرفتم ... یا یه چیز ساده دور همی درست می کردم
سعی می کردم تا جایی که بشه مال و پول اونها از گلوی سعید پایین نره چیزی به روی خودم نمی آوردم ولی از درون داغون بودم
نماز مغرب تموم شده بود که سعید با عجله اومد توی اتاق مامان
مهران ... کامران بدجور زرد کرده
سرم رو آوردم بالا ...
واسه چی؟ هیچی اون روز برگشت گفت باغ، پارتی مختلط داشتن و بساطِ الان که دید داشتی وضو می گرفتی بد رقم بریده ...
دوباره سرم رو انداختم پایین چشم روی تسبیح و مهرم ... و سعی می کردم آرامشم رو حفظ کنم ...
خیلی ها قپی خیلی چیزها رو میان فکر می کنن خالی بندی ها به ژست و کلاس مردونه شون اضافه می کنه ولی بیشترش الکیه ... چون مد شده این چیزها باکلاس باشه میگن ولی طبل تو خیالین حتی ممکنه یه کاری رو خودشون نکنن ولی بقیه رو تحریک کنن که انجام بدن خیلی چیزها رو باید نشنیده گرفت ...
سعید از در رفت بیرون من با چشم های پر اشک، سجده نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه توی دلم آتشی به پا بود که تمام وجودم رو آتش می زد ...
- خدایا ... به دادم برس احدی رو ندارم که دستم رو بگیره کمکم کن بهم بگو کارم درسته بگو دارم جاده رو درست میرم
رفقاش که داشتن می رفتن ... کامران با ترس اومد سمتم... و در حالی که خنده های الکی می کرد و مثلا خیلی رو خودش مسلط بود سر حرف رو باز کرد راستی آقا مهران حرف هایی که اون روز می زدم همه اش چرت بود همین جوری دور هم یه چیزی می گفتیم چند لحظه مکث کردم ...
شما هم عین داداش خودم حرفت پیش ما امانته چه چرت چه راست
یکم هاج و واج به من و سعید نگاه کرد خداحافظی کرد و رفت سعید رفت تو من چند دقیقه روی پله های سرد راه پله نشستم شاید وجود آتش گرفته ام کمی آرام تر بشه
تمام شب خوابم نبرد ... از فشار افکار روز به بی خوابی های مکرر شبانه هم گرفتار شده بودم از این پهلو به اون پهلو بیشترین زجر و دردی که اون ایام توی وجودم بود فقط یه سوال بود سوالی که به مرور، هر چه بیشتر تمام ذهنم رو خودش مشغول می کرد
- خدایا ... دارم درست میرم یا غلط؟ من به رضای تو راضیم تو هم از عمل من راضی هستی؟
بعد از نماز صبح ... برگشتم توی رختخواب ... با یه دنیا شرمندگی از نمازی که با خستگی و خواب آلودگی خونده بودم تا اینکه بالاخره خوابم برد
سید عظیم الشأن و بزرگواری مهمان منزل ما بودند تکیه داده به پشتی رو به روشون رحل قرآن رفتم و با ادب دو زانو روی زمین، مقابل ایشون نشستم
قرآن رو باز کردند و استخاره با قرآن رو بهم یاد دادند
سرم رو پایین انداختم
من علم قرآن ندارم و هیچی نمی دونم
علم و هدایت از جانب خداست
جمله تمام نشده از خواب پریدم همین طور نشسته صحنه های خواب جلوی چشمم حرکت می کرد دل توی دلم نبود
دانشگاه، کلاس داشتم اما ذهن آشفته ام بهم اجازه رفتن نمی داد رفتم حرم مستقیم دفتر سوالات شرعی
حاج آقا ... چطور با قرآن استخاره می کنن؟ می خواستم تمام آدابش رو بدونم
باورم نمی شد داشت کلمه به کلمه سخنان سید رو تکرار می کرد
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت208 رمان یاسمین بله خودم هستم- : بعد برگشتم و به كاوه نگاه كردم كه گفت . ايشون خانم بيتا پنا
#پارت209 رمان یاسمین
من نمي دونم . هر چي كاوه تصميم بگيره تأئيد منم هست-
. اينو گفتم و بلند شدم و رفتم جلوي پنجره و بيرون رو نگاه كردم . چشمم به خيابون ، جلوي در اتاقم بود
: همه ساكت شدن . كاوه اومد پيشم و دستش رو گذاشت رو شونه م و ازم پرسيد
كجا رو نگاه مي كني ؟-
! دم در اتاق رو ! چشم انتظاري دارم ، مي دوني كه-
.دستي به موهام كشيد و برگشت پيش بقيه چند دقيقه بعد منم رفتم پيش شون و نشستم
. كاوه-بهزادجون به نظر من پيشنهاد خوبيه . البته من تو محاسبه و ارزيابي نظارت مي كنم . حاال خودت مي دوني
. باشه موافقم-
. بيتا –بفرماييد آقا بهزاد . اينا فتوكپي يه تمام اموال آقاي ... رالستي حتماً مي دونستيد كه ايشون كي بودند
. بله مي دونستم-
. بيتا – مي دونستم
. بيتا – گويا زندگي عجيبي داشتن ! تو اون باغ به اون بزرگي ، تك و تنها ! گويا خيلي هم بخودشون سخت مي گرفتن زندگي رو
درست نيست كه در مورد آدم ها بدون شناخت قضاوت كرد ! حتماً خبر دارين كه در زمان حيات شون چه كمك هايي به چه -
! جاهايي كردن
... بيتا – معذرت مي خوام . حق با شماست . اما منظورم اين بود كه
. ايشون يه هنرمند ، يه انسان وارسته و درد كشيده بودن . روحشون شاد-
ببخشيد خانم پناهي . چه مدت اين برنامه ها طول مي كشه ؟
. بيتا – دقيقاً نمي دونم . شايد حدود يك هفته ده روز
خوبه با من ديگه امري نداريد ؟-
بيتا- عرضي نيست . احتماالً چند جلسه بايد با هم داشته باشيم . البته سعي مي كنم عصرها بيام خدمتتون كه روحيه شما مناسب
! باشه
: نگاهش كردم و گفتم
. بايد منو ببخشيد . مي دونم برخوردم خيلي بد بوده . عذر مي خوام ازتون-
: خنديد و گفت
! پولدارها زياد نبايد از كسي عذر خواهي كنن-
: بهش نگاه كردم و گفتم
پولدارها
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷زيارة فاطمة الزهراء عليها السلام🌷
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ نَبِىِّ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ حَبيبِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَليلِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ صَفىِّ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَمينِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَفْضَلِ اَنْبِياءِ اللهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِّيَةِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سِيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمينَ مِنَ الاَْوَّلينَ وَالاْخِرينَ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللهِ وَخَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَىْ شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الصِّدّيقَةُ الشَّهيدَةُ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ ، اَلسـَّلامُ عـَلَيْكِ اَيَّتـُهَا الْفاضِلـَةُ الزَّكِيـَّةُ ، اَلسـَّلامُ عـَلَيْكِ اَيَّتـُهَا الْحَوْراءُ الاِْنْسِيَّة
🌹لطفا برای دوستان خود هم ارسال کنید
تا همه سلامی به بانوی
دو عالم حضرت فاطمه زهرا (س) داشته باشند 🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#توبه_نصوح
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
🔶 نصوح مردی بود شبیه زنها، صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت.
او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش میکرد و هم برایش لذت بخش بود.
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
🔷 روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند.
🔶 وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
🔷 وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد.
🔶 ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند.
🔷 و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت.
او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت.
🔶 چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت.
🔷 هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
🔶 در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست?
عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهره مند میشد.
🔷 روزی کاروانی راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد، به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا می آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او می نگریستند.
🔶 رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند.
🔷 همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیزفت و گفت: من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست.
مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت: حال که او نزد ما نمی آید ما میرویم او را ببینیم.
🔶 با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد.
🔷 بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند.
🔶 نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد.
🔷 روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم.
نصوح گفت: میش تو پیش من است و هر چه دارم از آن میش توست.
وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.
🕊 آن شخص به دستور خدا گفت:
بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن، یک میش بوده است، بلکه ما دو فرشته، برای آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد. و از نظر غایب شد.
⚪️ به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، (توبه نصوح) گویند.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸
🌺🍂🌺🍂
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃⚘✨🍃⚘✨🍃⚘✨🍃
📗 داستان کوتاه
حاکمی ماهرترین نقاش مملکت خود را مامور کرد که در مقابل مبلغی بسیار، از فرشته و شیطان تصویری بکشد که به عنوان آثار هنری زمانش باقی بماند.
نقاش به جستجو پرداخت که چه بکشد که نماد "فرشته" باشد؟
چون فرشته ای برایش قابل رویت نبود، "کودکی خوش چهره و معصوم" را پیدا نمود و تصویر او را کشید تا اینکه تصویری بسیار زیبا آماده شد که حاکم و مردم به زیبایی آن اعتراف نمودند.
"نقاش" به جاهای بسیاری می رفت، تا کسی را پیدا کند که نماد چهره ی شیطان باشد و به هر زندان و مجرمی مراجعه نمود، اما تصویر مورد نظرش را نمی یافت چون همه بندگان خدا بودند هر چند اشتباهی نمودہ بودند.
سالها گذشت اما نقاش نتوانست تصویر مورد نظر را بیابد، پس از چهل سال که "حاکم" احساس نمود دیگر عمرش به پایان نزدیک شده است به نقاش گفت:
هر طور که شده است این طرح را تکمیل کن تا در حیاتم این کار تمام شود.
نقاش هم بار دیگر به جستجو پرداخت تا مجرمی زشت چهره و مست با موهایی درهم ریخته را در گوشه ای از خرابات شهر یافت.
از او خواست در مقابل مبلغی بسیار اجازہ دهد نقاشیش را به عنوان شیطان رسم کند، او هم قبول نمود،متوجه شد که اشک از چشمان این مجرم می چکد.
از او علت آن را پرسید؟
گفت:
من همان بچه ی معصومی هستم که تصویر فرشته را از من کشیدی!
امروز اعمالم مرا به "شیطان" تبدیل نموده...
"داستانی بسیار تامل بر انگیز است."
*"خداوند" همه ما را همانند فرشته ای معصوم آفرید، این ماییم که با اعمال ناشایست قدر خود را نمی دانیم و خود را به شیطان مبدل می کنیم.*
🌿ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌿
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستانک
دزدی به مزرعه ای رفت و جوالی را همراه خود برد. اوّل مقداری کدوحلوایی و هندوانه و خربزه در جوال ریخت، بعد مقداری سیب و سیب زمینی و بادمجان و خیار، و روی آن مقداری سبزیهای مختلف مثل تره و ریحان، درِ جوال را بست و آمادهی فرار شد.
ناگهان صاحب مزرعه با نوکرهایش رسیدند. نوکرها دزد را گرفتند و به درختی بستند و از ارباب پرسیدند با او چه کنیم. ارباب دستور داد هر چه داخل جوال است، یکی یکی بیرون بیاورند و به سر دزد بزنند.
نوکرها مشغول شدند و سبزیهای لطیف را که روی جوال بود یکی یکی برداشتند و به سر دزد میزدند، ولی دزد گریه میکرد
و میگفت: اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً: «خدایا آخر و عاقبت کارهای ما را ختم به خیر کن». چون میدانست آخر کار چیزهایی مثل کدوحلوایی و هندوانه و خربزه را که اوّل در جوال ریخته، بر سرش خواهند زد.
در آخرت هم ما همان چیزهایی را باید متحمّل شویم که در دنیا در جوالمان ریخته ایم.
🌼فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ
🌼وَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ
(زلزال/٧,٨)
☘پس هر كس به مقدار ذرّهاى كار نيك كرده باشد همان را ببيند.
و هركس هم وزن ذرهاى كار بد كرده باشد آن را ببيند.
🌺اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً: «خدایا آخر و عاقبت کارهای ما را ختم به خیر کن».🙏
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
💠داستان مردهای که با دعای مادر به دنیا برگشت💠
◀️این داستان کسی هست که در معرض مرگ قرار گرفت و با عزرائیل ملاقات کرد و حتی در حالت مکاشفه قبل از مرگ، اهل بیت (ع) را هم زیارت کرد ولی با دعای مادر دوباره به دنیا برگشت.
🔷نقل از علامه طهرانی:
یكی از اقوام ما كه از اهل علم بود برای من نقل كرد:
🔹در ایامی كه در سامرّاء بودم، به مرض حصبۀ سختی مبتلا شدم و هرچه مداوا نمودند مفید واقع نشد.
مادرم با برادرانم مرا از سامرّاء به كاظمین برای معالجه آوردند و نزدیك به صحن یك مسافرخانه تهیه و در آنجا به معالجۀ من پرداختند؛
🔹از معالجۀ اطبّای كاظمین كه مأیوس شدند یك روز به بغداد رفته و یك طبیب را برای من آوردند.
همینكه برای معاینه نزدیك بستر من آمد، احساس سنگینی كردم و چشم خود را باز كردم دیدم خوكی بر سر من آمده است؛
بیاختیار آب دهان خود را به صورتش پرتاب كردم.
🔸گفت: چه میكنی، چه میكنی؟ من دكترم، من دكترم!
🔹من صورت خود را به دیوار كردم و او مشغول معاینه شد ولی نسخه او هم مؤثّر واقع نشد؛
و من لحظات آخر عمر خود را میگذراندم.
🔹تا آنكه دیدم حضرت عزرائیل با لباس سفید و بسیار زیبا و خوش قیافه وارد شد
پس از آن پنج تن بترتیب وارد شدند و نشستند و به من آرامش دادند و من مشغول صحبت كردن با آنها شدم.
🔹در اینحال دیدم مادرم با حال پریشان رفت روی بام و رو كرد به گنبد مطهّر امام کاظم (ع) و عرض كرد:
🙏یا موسی بن جعفر ! من بخاطر شما بچّهام را اینجا آوردم، شما راضی هستید بچّهام را اینجا دفن كنند و من تنها برگردم ؟ حاشا و كلاّ ! حاشا و كلا ّ!
🔹همینكه مادرم با امام کاظم (ع) مشغول تكلّم بود، دیدم آنحضرت به اطاق ما تشریف آوردند و به پیامبر (ص) عرض كردند: خواهش میكنم تقاضای مادر این سید را بپذیرید !
🌺حضرت رسول (ص) رو كردند به عزرائیل و فرمودند: برو تا زمانی كه خداوند مقرّر فرماید؛
خداوند بواسطۀ توسّل مادرش عمر او را تمدید كرده است، ما هم میرویم إنشاءالله برای موقع دیگر.
مادرم از پلّهها پائین آمد و من بلند شدم و نشستم ولی از دست مادرم عصبانی بودم؛
به مادرم گفتم: چرا اینكار را كردی؟! من داشتم با اهل بیت (ع) میرفتم؛
تو آمدی جلوی ما را گرفتی و نگذاشتی كه ما حركت كنیم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍬🍬🍬🍬
*رمان جذاب و خواندنی،❤*
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_شانزدهم
#شهدا_راه_نجات
همه بچه ها بهم میگفتن زهرا شما ۴نفرید ۴تا ربع میشه تمام سکه
چون محدثه فنقلی مدرسه ای بود
منو فاطمه رفتیم مدرسش اجازه مرخصیشو گرفتیم
به چشم بهم زدنی ۹مهر شد
مامانم یک سره سفارش فاطمه و محدثه به من کرد
مامان:زهرا تو حرم مراقب خواهرات باش
زهرا بچه ها هله هوله زیاد نخرن مخصوصا محدثهـ
-مامان ماشاالله
فدات بشم
ان شاالله چندماه دیگه فاطمه خانم خونه خودشه بعدشما نگرانیشه
باید به محمدآقا بگی
نه به من
مامان: اونکه میگم
اما خوب تو خواهر بزرگتری حواست باشه
-چشم
یه چادرمعمولی اضافی برداشتم موقعه زیارت بدم به زینب
ساعت ۶:۳۰غروب بایدپیش اتوبوسا بودیم
زینب خیلی خوشحال بود چون اولین سفر زیارت مشهد ش بود
چون قرار بود تو اتوبوس خواهران دوتا پاسدار باشه
محمد آقا و نامزد محدثهـ بخشی انتخاب شدن
منم چون میخواستم با زینب حرف بزنم و هم مسئولیت محدثه فنقلی بامن بود
رفتم ته اتوبوس نشستم
پشت من زینب ساره معصومه هم اومدن
محدثه فنقلی هم که یک جا بند نمی شد
یاد یه چیزی افتادم 😂😂😂
دبیرستانی که بودیم
اردو میرفتیم،هرکس آخر اتوبوس بود بهش میگفتن اخراجی ههههه
خخخخخ
الان ماهم اخراجی هستیما
با اتوبوس تا مشهد ۱۶-۱۷ساعت راه بود
ساعت ۱۰:۳۰ بود میخواستم به محدثه شام بدم که گفت اول میرم آب بخورم
توهمین حین آقای قاسمی (همسر محدثهـ بخشی ) دعواش کرده بود که کم برو بیا
اینم که لووووووس
زده زیر گریه
-محدثه آخه دختر خوب اشکال نداره
حالا گریه نکن آفرین عشق زهرا
بیا ببین برات لقمه درست کردم
بیابخور
محدثه فنقلی :هم گشنمه هم خوابم میاد
-باشه عزیزم بیا بخور بعد سرت بذار روی پا آجی بخواب
وای خداشکر ساعت ۱۱:۱۰بود خوابید
زینب : زهرا
-جانم
زینب: الان حال داری بقیه زندگی حضرت زهرا و حضرت علی بگی
-آره عزیزم
زینب پس میشه بگی
-چشم
بعداز سقط حضرت محسن و ماجرای در سوخته و مجروحیت حضرت زهرا
اون از خدا بی خبرا داخل خونه میشن
با طناب دست حضرت علی میبنند و به حالت خیلی بدی آقا رو به مسجد النبی میبرن
بعداز چندساعت که خانم بهوش میان چادر یا جلابیب از فضه میخوان و با حجاب کامل به مسجد میرن
توی مسجدالنبی شمشیر بالای سر حضرت علی بوده تا به زور از آقا و بنی هاشم بیعت بگیرن
خانم حضرت زهرا که این وضعیت میبنن میگن یا أمیرالمومنین رها میکنید یا نفرینتون می کنم
هنوز حرف و کلام خانم تموم نشده که پایه های مسجد شروع به لرزیدن کرد
آقا سریع به سلمان فارسی میگن برو به زهرا بگو علی میگه نفرین نکن
وقتی سلمان فارسی حرف به حضرت زهرا میرسانند
حضرت زهرا میگن چشم دستور اماممه
زینب ،بعداز شاید نزدیک ۶۰-۷۰روز تو ماه جمادی الثانی حضرت زهرا به علت صدمات وارده به جسم شهید میشن
اما قبل از شهادت به آقا میگن علی جان منو شبانه دفن کن
آره زینب مزار گل ناز پیامبر مخفیه تا پسرش حضرت مهدی ظهور کنن
به خودمون که اومدیم صورت من و زینب اشک آلود بود
زینب سرش تکیه داد به شیشه
من کم کم خوابم برد
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚
🍬🍬🍬🍬#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌸❤🌸❤🌸❤🌸
*رمان خواندنی و جذاب*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هفدهم
#شهدا_راه_نجات
اذان صبح که ماشین نگه داشت برای نماز سریع بیدار شدم
به فاطمه گفتم سوئشرت بپوش هوا سرده
رفتم سمت ساره ،زینب ،محدثه خواهرم
-زینب جان عزیزم پاشو نمازه
از صدای من ساره هم بیدارشد
-بچه ها شما برید من تااین فنقلی بیدار کنم ۷-۸دقیقه ای طول میکشه
زینب و ساره :نه بابا منتظر میمونیم باهم بریم
-باشه
محدثه جان خانم گل پاشو نماز بخونیم
چشم های خواب آلودش باز کرد و گفت :زهرا خوابم میاد😴😴
-پاشو آفرین
یادت رفته عمو جان گفتن آقا امام زمان همیشه نمازشون اول وقت میخونن
بالاخره بیدارشد
یه پتو مسافرتی پیچیدم دورش
باهم رفتیم وضو گرفتیم
نماز خوند که برگشتیم اتوبوس
محدثهـ فنقلی: آجی من گشنمه
-بخواب دو ساعت دیگه صبحانه است
محدثهـ فنقلی :إه آجی من الان گشنمه
-بیا این سیب بخور ته دلت بگیره
بالاخره خوابید
زینب: خیلی شیطونها
-وای شیطون برای یک دقیقه شه
بالاخره بعداز اذان ظهر
ساعت ۵ظهر رسیدیم مشهد
هتل خانمها و آقایان جدا بود
طبق درخواست خودمون من و خواهرام ،محدثه بخشی و ساره و زینب تو یه سوئید شدیم
فاطمه و محدثه بخشی سر خیابان با همسراشون
منتظر ما و زینب بودن که بریم زیارت
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو......ش
آیدی نویسنده:
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
🌸❤🌸❤🌸❤🌸❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💌💕💌💕💌💕💌💕
*رمان فوق العاده خواندنی*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هیجدهم
#شهدا_راه_نجات
-زینب جان حاضری عزیزم ؟
زینب:آره عزیزم بریم
محدثه فنقلی ومن هردو چادر لبنانی سر کرده بودیم
زینب یه نگاه به ما کرد و گفت چه قشنگ سه تایی چادر لبنانی سر کردید
-مرسی عزیزم
ان شاالله توام بزودی طمعش میچشی
زینب:زهرا من هنوز خیلی مونده ائمه نمیشناسم
میشه الان از امام رضا برام بگی؟
-زینبم غصه نخور من تا جایی بتونم کمکت میکنم
از اینجام بریم تو کلاسای سطح ۱مهدویت حاج آقا ذکایی ثبت نامت میکنم
استاد گفتن منم باید بیام چون قراره خودم کلاس داشته باشم
محدثهـ فنقلی :زینب جون من از امام رضا برات بگم ؟
زینب :آره عزیزم
محدثه: امام رضا هشتیم امام ما شیعیانه مادرش نجمه خاتون و پدرش امام موسی کاظمه
بعد از مردن هارون الرشید پسرش امین خلیفه میشه
بین امین و مامون جنگ میشه
امین کشته میشه
ومامون حاکم میشه و امام رضا تبعید میکنن طوس
آقا تو راه حدیث سلسله الذهب روایت میکنن
وقتی آقا به طوس میرسن مامون برای بد جلوه دادن آقا میگن علی بن موسی الرضا ولیعهد هستن
آقاهم میفرماین :به شرطی که در هیچ اموری دخالت نکنم
مامون که تیرش به سنگ خورده امام رو در آخرین روز ماه صفر سال ۲۱۰ه.ق شهید میکنند
آجی خوب گفتم ؟
-آره
آفرین عامل مرگ
رسیدیم حرم ورودی حرم از تو کیف یه چادر نقره کوب دادم به زینب و گفتم خانم گل بیا اینو سر کن بریم زیارت
از باب الرضا وارد صحن جامع رضوی شدیم
محدثه بخشی و فاطمه جدا شدن با همسراشون رفتن
زینب: أأأأ چقدر شلوغه
-بیاید بریم زیر زمین زیارت
زینب :باشه عزیزم
زیارت کردیم اومدیم بیرون
محدثهـ: فنقلی آجی بریم جلابیب بخریم
-وایستا زنگ بزنم فاطمه هم بیاد بعد میریم
محدثه فنقلی :باشه
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
💌💕💌💕💌💕💌💕💌#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺❤🌺❤🌺❤🌺❤
*این قسمت فوق العاده است*😉
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نوزدهم
#شهدا_راه_نجات
شماره فاطمه گرفتم دردسترس نبود
شماره محمد آقا گرفتم
محمد:سلام آجی
-سلام زیارت قبول
محمدآقا فاطمه پیش شماست؟
محمد:آره یه لحظه گوشی بدم دستش
-باشه ممنون
فاطمه: جانم خواهری
-زیارت قبول
بیاید بریم صحن کوثر بازار کوثر جلابیب بخریم
تا این عامل مرگ بازم گریه نکرده
فاطمه:باشه
الان میایم
تا گوشی قطع کردم مامانم زنگ زد
-الو سلام مامانم
مامان:سلام خوبی دختر قشنگم ؟
زیارتت قبول
-مرسی ممنون
ان شاالله بار بعد همه باهم بیایم
مامان:ان شاالله
فاطمه و محدثه خوبن ؟
-عالی
داریم میریم بازار کوثر جلابیب بخریم
مامان:دستت درد نکنه
حواست باشه دیگه
گوشی بده با محدثه حرف بزنم
-باشه
رو به محدثه گفتم بیا با مامان حرف بزن
یه چند دقیقه حرف زد
از اونورم فاطمه ومحمد آقا اومدن
زینب قبول نمیکرد با ما بیاد اما ما راضیش کردیم
زینب الان حجابش خوب بود
اما مانتوش هنوز کوتاه بود
همون مغازه ای که جلابیب خریدیم یه مانتوی خیلی خوشگل داشت
قدش یه وجب بالای زانو بود
-زینب این مانتو ببین تو تنت خیلی خوشگل میشها
خودشم که خوشگله
مانتوی که نشونش دادم بادمجونی بود
خیلی خوشگل بود
الحمدالله خوشش اومد
زینب قدم به قدم داشت شناخت ائمه و حجاب درک میکرد
روز سوم سفرمون ساعت ۱۱صبح زنگ زدم خونمون هیچکس نبود
زنگ زدم گوشی مامان
صداش خوب نمیومد
صدای لبیک یا زینب
این گل پرپراز کجا آمده
از سفر شام و عراق آمده
-مامان
مامان
کجایی ؟چی شده ؟
مکالمه قطع شد
#ادامه_دارد..
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌺❤🌺❤🌺❤🌺❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💕❤💕❤💕❤💕
*رمان مافوق جذاب*😊
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_بیستم
#شهدا_راه_نجات
زینب:زهرا چی شد ؟
-نمیدونم والا قطع شد
محدثه بخشی در حالی داشت میرفت سمت آشپزخونه گفت: منم زنگ زدم خونمون هیچکس جواب نداد
حالا نگران نشو
دخترا حاضر بشید بریم ناهار
بعد ساعت ۶هم میریم کوه سنگی و پارک ملت
محدثه فنقلی:آخجون
خیلی ممنون خانم بخشی
همگی حاضر شدیم رفتیم رستوران وسطای غذا بودیم
مامانم زنگ زد
منم که هول و نگران سریع گفتم :مامان کجا بودی؟
مامان : عزیزم تشیع شهدا بودیم
-تشیع شهدا 😳😳😳
شهید گمنام ؟
مامان :نه زهرا جان
شهید مدافع حرم
گویا بچه شال اسپروین هست
-وای
حالا جوان بود؟
مامان:خیلی طفلک مادرش و خانمش
اسمش شهید رسول پورمراد است
-خیلی ناراحت شدم
ماهم دوسه روز دیگه برمیگردیم
مامان :باشه به همه سلام برسون
وقتی به بچه ها گفتم شهید مدافع داشتیم همگی ناراحت شدن
عصری رفتیم کوه سنگی
بالای کوه سنگی مزار چند شهید گمنام بود
همگی شهدا زیارت کردیم
بعدش از همون جا رفتیم ساندویجی
چون به محدثه فنقلی قول دادیم رفتیم پارک
واگرنه هیچ کس حوصله پارک نداشت
مرتضی محمد و علی خیلی ناراحت بودن
مرتضی:زهراخانم برو این ورجک راضی کن بریم حرم
بچه ها همه ناراحتن
-محدثه بیا بریم
محدثه فنقلی: إه آجی زوده که
-بیابریم میبنی که بچه ها حوصله ندارن
محدثه فنقلی :باشه بریم
#ادامه_دارد..
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده:
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
❤💕❤💕❤💕❤💕❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💌
ضریح توست بنامِ ضریح بوسانت
و سوی توست ، سلام ضریح بوسانت
وزیده است نسیمی ز تو ، میان حرم
رسیده ای به مشام ضریح بوسانت
میان مصحف عشق تو ثبت شد نامم
نوشته اند ، غلام ضریح بوسانت
و سهم من شده غبطه بحال زوارت
وصال توست ، سهام ضریح بوسانت
زبان گشوده دهانم در این شب هجران
"خوشا بحال تمام ضریح بوسانت"
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ..
التماس دعا ..
❤️روزتون امام رضایی❤️
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃چرا از حرم امام حسين گاهی اوقات بوی سیب بر مشام ميرسد ؛
پاسخ👇
گفته میشود کسانی که صبح زود به زیارت حرم امام حسین بروند بوی سیب بهشتی استشمام می کنند، این سخن ریشه حدیثی دارد.
در کتاب مناقب آمده است جبرئيل از آسمان سيب، به و اناري را از بهشت مي آورد که پيامبر و حضرت فاطمه(س) و اميرمؤمنان(ع) و امام حسن و امام حسين(ع) از آن مي خورند و آن ميوه ها به حالت اول خود باز مي گردد، تا وقتي حضرت فاطمه زهرا(س) از دنيا مي روند ميوه انار از بين مي رود و پس از فوت اميرمؤمنان(ع) ميوه به ناپديد مي شود و ميوه سيب موجود بوده است.
و امام حسين(ع) مي فرمايد: «ميوه سيب نزد بردارم بود تا هنگامي که بر اثر سم از دنيا رفت، پس از آن نزد من بود تا هنگامي که در کربلا آب بر روي ما بسته شد و من هنگام عطش آن را مي بوئيدم و از شدت عطش من کاسته مي شد و هنگامي که عطش بر من شديد شد آن را خوردم و يقين به شهادت کردم.
امام زين العابدين(ع) مي فرمايد من اين سخنان را ساعاتي قبل از شهادت آن حضرت شنيدم و هنگامي که آن حضرت شهيد شد بوي آن سيب را در محل شهادت آن حضرت استشمام نمودم. پس آن را جستجو نمودم و اثري از آن نيافتم و بوي آن همچنان پس از شهادت آن حضرت باقي بود و من قبر آن حضرت را زيارت مي نمودم و بوي آن را مي يافتم.
پس هر کس از شيعيان ما که زائر آن قبر است و مي خواهد بوي آن را استشمام کند، پس وقت سحر آن را جستجو کند، پس اگر از مخلصان باشد آن را وجدان خواهد نمود.
📓ابن شهرآشوب، المناقب، ج3، ص 39
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👆🏻👆🏻
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت_شـصـت_و_شـشـم ✍نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ..
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـصـت_و_هـفتــم
✍چند روز از اون ماجرا و خواب گذشته بود ... هر بار که می رفتم سر قرآن یاد اون خواب می افتادم و ترس وجودم رو پر می کرد ...
به کافران بگو خداست که هر کس را بخواهد در گمراهی می گذارد و هر کس را که (به سوی او) بازگردد به سمت خودش هدایت می کند
تمام این آیات و آیات شبیه شون از توی ذهنم رد می شد ...
یُضِلُّ بِهِ کَثِیرًا وَیَهْدِی بِهِ کَثِیرًا وَمَا یُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفَاسِقِینَ ...
و ترس بیشتری وجودم رو پر می کرد
مهران اونهایی که بدون علم و معرفت و فهم حقیقی دین، وارد چنین حیطه و اموری شدن کارشون به گمراهی کشید اگه خواب صادقه نبوده باشه چی؟ تو چی می فهمی؟ کجا می خوای بری؟ اگه کارت به گمراهی بکشه و با سر سقوط کنی، چی؟ ... امثال شمر و ابوموسی اشعری ... ادعای علم و دیانت شون می شد نکنه سرانجامت بشه مثل اونها؟ ...
وحشت عجیبی وجودم رو پر کرده بود نمی فهمیدم این افکار حقیقیه و مال خودمه؟ ... یا شک و خطوات شیطانه و شیطان باز داره حق و باطل رو با هم قاطی می کنه؟ ...
تنها چیزی که کمی آرومم می کرد یک چیز بود ... من تا قبل از اون خواب اصلا استخاره گرفتن رو بلد نبودم یعنی می تونست یه خواب صادقانه باشه؟
هر چند، این افکار ... چند هفته مانع شد ... حتی دست به قرآن ببرم صبح به صبح تبرکی، دستی روی قرآن می کشیدم و از خونه می زدم بیرون تمام اون مدت، سهم من از قرآن همین شده بود ...
امتحانات پایان ترم دوم و سعید داشت دیپلم می گرفت ...
رابطه مون به افتضاحی قبل نبود حالا کمتر با دوست هاش بیرون می رفت امتحان نهایی هم مزید بر علت شده بود
شب ها هم که توی خونه سیستم بود می شست پشت میز به بازی ... یا فیلم نگاه کردن ... حواسم بهش بود اما تا همین جا هم جلو اومدن، خودش خیلی بود قبل از امتحان توی حیاط دانشگاه دور هم بودیم ... یکی از بچه ها اعصابش خیلی خورد بود ...
لعنت به امتحانات قرار بود کوه، بریم بد رقم دلم می خواست برم فقط به خاطر این پیشنیاز مسخره نرفتم
و شروع کرد از گروه شون صحبت کردن و اینکه افراد توی کوه به هم نزدیک تر میشن و ...
ایده فوق العاده ای به نظر می اومد من ... سعید ... کوه ...
بعد از امتحان حسابی رفتم توی فکر
اگه واقعا کوه رفتن آدم ها رو اینقدر بهم نزدیک می کنه و با هم قاطی میشن ایده خیلی خوبیه که من و سعید هم بریم کوه ... حالا شاید خودمون ماشین نداریم و جایی رو هم بلد نیستم ... اما گروه های کوهنوردی ... مثل گروهی هم که سپهر می گفت به نظر خوب میاد
در هر صورت، ایده خوبی برای شروع بود از طرفی یه فکر دیگه هم توی ذهنم حرکت می کرد ...
حالا اگه به جای من به بقیه نزدیک تر بشه و رابطه مون همین طوری بمونه چی؟ ... یا اینکه ...
دل دل کنان می رفتم سمت قرآن یه دلم می گفت استخاره کن اما دوباره ترس وجودم رو پر می کرد
بالاخره دلم رو زدم به دریا ... نمی دونم چطور شد اون روز این تصمیم رو گرفتم وضو گرفتم و بعد از نماز مغرب و تسبیحات حضرت زهرا با هزار سلام و صلوات ... برای اولین بار در تمام عمرم ... استخاره کردم
- و قسم به عصر ... که انسان واقعا دستخوش زیان است مگر افرادی که ایمان آوردند و عمل شایسته انجام دادند ... و یکدیگر را به حق سفارش کردند و به صبر و شکیبایی توصیه نمودند صدق الله العلی العظیم
قرآن رو بستم و رفتم سجده
- خدایا ... به امید تو دستم رو بگیر و رهام نکن ...
امتحانات سعید تموم شد و چند وقت بعد، امتحانات من... شب که برگشت بهش گفتم ...
حسابی خوشش اومد از حالتش معلوم بود ایده حرف نداشت از دیدن واکنشش خوشحال شدم و امیدوار تر از قبل ... که بتونم از بین اون رفیق های داغون جداش کنم...
خودش رفت سراغ گروه کوهنوردی ای که سپهر پیشنهاد داده بود ... و اسم من و خودش رو ثبت نام کرد
- انتخاب اولین جا با تو برای بار اول کجا بریم ...
هر چند، انتخاب رو بهش دادم اما بازم می خواستم موقع ثبت نام باهاش برم اون محیط تعریفی و افراد و مسئولینش رو ببینم ... ولی دقیقا همون روز، ساعت کلاسم عوض شد
سعید خودش تنها رفت ... وقتی هم که برگشت با هیجان شروع به تعریف کرد خیلی خوشحال بودم یعنی می شد این یه گام بزرگ سمت موفقیت باشه؟
نماز صبح رو خوندم و چهار و نیم زدیم بیرون جزء اولین افرادی بودیم که رسیدیم سر قرار هوا هنوز گرگ و میش بود ... که همه جمع شدن و من وارد جو و دنیایی شده بودم که حتی فکرش رو هم نمی کردم ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـصـت_و_هـشـتــم
✍سعید توی روز ثبت نام با چند نفرشون آشنا شده بود ... گرم و گیرا با هم سلام و احوال پرسی کردن نه فقط با سعید... هر کدوم که به هم می رسیدن ...
گروه دخترها و پسرها با هم قاطی شدن چنان با هم احوال پرسی می کردن ... و دست می دادن و ...
مثل ماست وا رفته بودم ... حالا دیگه سعید هم جلوی من راحت تر از قبل بود اونم خیلی راحت با دخترها دست می داد ... گیج و مبهوت و با درد به سعید نگاه می کردم ... یکی شون اومد سمتم ... دستش رو بلند کرد
سلام ... من یلدام ...
با گیجی تمام، نگاهم برگشت سرم رو انداختم پایین و با لبخند فوق تلخی
خوش وقتم
و رفتم سمت دیگه میدون دستش روی هوا خشک شد...
نشستم لبه جدول و سرم رو گرفتم توی دستم ... گیج بودم و هنوز باور نمی کردم خدا، من رو اینجا فرستاده باشه بقیه منتظر رسیدن اتوبوس و مسئول گروه من، کیش و مات بین زمین و آسمون ...
- خدایا واقعا استخاره کردنم درست بود؟ ... یا ...
عقلم از کار افتاده بود ... شیطان از روی اعصابم پیاده نمی شد و آشفته تر از همیشه عقلم هیچ دلیلی برای بودنم توی اون جمع پیدا نمی کرد
- اگر اون خواب صادقانه بود؟ اگر خواست خدا این بود؟ بودن من چه دلیل و حکمتی می تونست داشته باشه؟به حدی با جمع احساس غریبی می کردم که انگار مسافری از فضا بودم و اگر اون خواب و نشانه ها حقیقی نبود؟
سرم رو وسط دست هام مخفی کرده بودم ... غرق فکر که اتوبوس رسید مسئول گروه پیاده شد و بعد از احوال پرسی شروع به خوندن اسامی و سر شماری کرد ... افراد یکی یکی سوار می شدن و من هنوز همون طور نشسته وسط برزخ گیر کرده بودم
فکر کن رفتی خارج یا یه مسلمونی وسط L.A ...
سرم رو آوردم بالا و به سعید نگاه کردم ...
اگه نمی خوای بیای ... کوله رو بده من برم ... من می خوام باهاشون برم
دست انداختم و کوله رو از روی دوشم برداشتم ... درست یا غلط رفتن انتخاب من نبود کوله رو دادم دستش و صدای اون حس توی وجودم پیچید
- اعتمادت به خدا همین قدر بود؟ به خدایی که ابراهیم رو وسط آتش نگه داشت اشک توی چشمم حلقه زد
خدایا ... من بهت اعتماد دارم حتی وسط آتیش با این امید قدم برمی دارم که تمام این مسیر به خواست توئه... و تویی که من رو فرستادی ولی اگر تو نبودی به حق نیتم و توکلم نگهم دار و حفظم کن تو رو به تسبیحات فاطمه زهرا قسم
از جا بلند شدم و رفتم سمت اتوبوس
- بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ... اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ
و اولین قدم رو گذاشتم روی پله های اتوبوس ... مسئول گروه ... توی در باهام سلام و احوال پرسی کرد
داداشت گفت حالت خوب نیست اگه خوب نیستی برگرد توی کوه حالت بهم بخوره ممکنه نشه کاری برات کرد وسط راه می مونی
به زحمت خودم رو کنترل کردم و لبخند زدم نه خوبم چیزی نیست
و رفتم سمت سعید نشستم بغلش
- فکر کردم دیگه نمیای
- مگه تو دار دنیا چند تا داداش دارم که تنهاشم بزارم؟
تکیه دادم به پشتی صندلی هنوز توی وجودم غوغایی به پا بود غوغایی که قبل از اینکه حتی فرصت آرام شدن پیدا کنه به طوفان تبدیل شد
مسئول گروه از جاش بلند شد و چند قدم اومد جلو ...
سلام به دوستان و چهره های جدیدی که تازه به گروه ما ملحق شدن من فرهادم مسئول گروه و با دو نفر دیگه از بچه هاافتخار همراهی شما و سرپرستی گروه رو داریم ..
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـصـت_و_نـهـم
✍به هر طریقی بود بالاخره برنامه معرفی تموم شد منم که از ساعت 2 بیدار بودم ... تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم هام رو بستم هنوز چشم هام گرم نشده بود که یه سی دی ضرب دار و بکوب گذاشتن صداش رو چنان بلند کردن که حس می کردم مغزم داره جزغاله میشه و کمتر از ده دقیقه بعد یکی از پسرها داد زد
- بابا یکی بیاد وسط این طوری حال نمیده ...
و چند تا از دختر، پسرها اومدن وسط
دوباره چشم ها رو بستم ... اما این بار، نه برای خوابیدن حالم اصلا خوب نبود
وسط اون موسیقی بلند وسط سر و صدای اونها ... بغض راه گلوم رو گرفته بود ... و درگیری و معرکه ای که قبل از سوار شدن به اتوبوس توی وجودم بود ... با شدت چند برابر به سراغم برگشته بود ...
- خدایا ... من رو کجا فرستادی؟ داره قلبم میاد توی دهنم کمکم کن من تک و تنها ... در حالی که حتی نمی دونم باید چی کار کنم؟ ... چی بگم؟ چه طوری بگم؟ ... اصلا تو، من رو فرستادی اینجا؟
چشم های خیس و داغم بسته بود که یهو حس کردم آتش گداخته ای به بازوم نزدیک شد فلز داغی که از شدت حرارت، داشت ذوب می شد
از جا پریدم و ناخودآگاه خودم رو کشیدم کنار ... دستش روی هوا موند مات و مبهوت زل زد بهم ...
- جذام که ندارم این طوری ترسیدی بهت دست بزنم ... صدات کردم نشنیدی می خواستم بگم تخمه بردار پلاستیک رو رد کن بره جلو ...
اون حس به حدی زنده و حقیقی بود که وحشت، رو با تمام سلول های وجودم حس کردم ... و قلبم با چنان سرعتی می زد که حس می کردم با چند ضرب دیگه، از هم می پاشه
خیلی بهش برخورده بود ... از هیچ چیز خبر نداشت ... و حالت و رفتارم براش خیلی غریبه و غیرقابل درک بود
پلاستیک رو گرفتم ... خیلی آروم. با سر تشکر کردم و بدون اینکه چیزی بردارم دادم صندلی جلو
تا اون لحظه ... هرگز چنین آتش و گرمایی رو حس نکرده بودم ... مثل آتش گداخته ای که انگار، خودش هم از درون می سوخت و شعله می کشید آروم دستم رو آوردم بالا و روی بازوم کشیدم هر چند هنوز وحشت عمیق اون لحظه توی وجودم بود اما ته قلبم گرم شد مطمئن شدم ... خدا حواسش بهم هست و به هر دلیل و حکمتی خودش، من رو اینجا فرستاده با وجود اینکه اصلا نمی تونستم بفهمم چرا باید اونجا می رفتم ...
قلبم آرام تر شده بود ... هر چند هنوز بین زمین و آسمان بودم و شیطان هم حتی یک لحظه، دست از سرم برنمی داشت ...
الهی توکلت علیک خودم رو به خودت سپردم اتوبوس ایستاد خسته و خواب آلود با سری که حقیقتا داشت از درد می ترکید ... از پله ها رفتم پایین چند قدم رفتم جلو و از جمع فاصله گرفتم هوای تازه، حالم رو جا آورد و کمی بهتر کرد ...
همه دور هم جمع شدن و حرکت، آغاز شد سعید یکم همراه من اومد ... و رفت سمت دوست های جدیدش چند لحظه به رفتارها و حالت هاشون نگاه کردم هر چی بودن ولی از رفقای قبلیش خیلی بهتر بودن ...
دخترها وسط گروه و عقب تر از بقیه راه می رفتن یه عده هم دور و برشون با سر و صدا و خنده های بلند سعید رو هم که کاری از دستم برنمی اومد که به خاطرش عقب گروه حرکت کنم منتظر نشدم و قدم هام رو سریع تر کردم ... رفتم جلو
من ... فرهاد ... با 3 تا دیگه از پسرها و آقایی که همه دکترا داشت و دکتر صداش می کردن ... جلوتر از همه حرکت می کردیم ... اونقدر فاصله گرفته بودیم که صدای خنده ها و شوخی هاشون کمتر به گوش می رسید فرهاد با حالت خاصی زد روی شونه ام ای ول ... چه تند و تیز هم هستی مطمئنی بار اولته میای کوه؟
ولی انصافا چه خواب سنگینی هم داری توی اون سر و صدا چطور خوابیدی؟
و سر حرف زدن رو باز کرد چند دقیقه بعد از ما جدا شد و برگشت عقب تر سراغ بقیه گروه و ما 4 نفر رو سپرد دست دکتر جزو قدیمی ترین اعضای گروه شون بود
با همه وجود دلم می خواست جدا بشم و توی اون طبیعت سرسبز و فوق العاده گم بشم ... هوا عالی بود و از درون حس زنده شدن بهم می داد
به نیمچه آبشاری که فرهاد گفته بود رسیدیم ... آب با ارتفاع کم ... سه بار فرو می ریخت ... و پایین آبشار سوم حالت حوضچه مانندی داشت ... و از اونجا مجدد روی زمین جاری می شد
آب زلال و خنکی که سنگ های کف حوضچه به وضوح دیده می شد منظره فوق العاده ای بود
محو اون منظره و خلقت بی نظیر خدا بودم ... که دکتر اومد سمتم
شنا بلدی؟
سرم رو آوردم بالا و با تعجب بهش نگاه کردم گول ظاهرش رو نخور خیلی عمیقه آب هر چی زلال تر و شفاف تر باشه کمتر میشه عمقش رو حدس زد به نظر میاد اوجش یک، یک و نیم باشه اما توی این فصل، راحت بالای 3 متره
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- مثل آدم هاست بعضی ها عمق وجودشون مروارید داره... برای رفتن سراغ شون باید غواص ماهری باشی چشم دل می خواد ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـفـتـادمـ
✍توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم ... سرم رو که آوردم بالا حالت نگاهش عوض شده بود ...
آدم های زلال رو فکر می کنی عادین و ساده از کنارشون رد میشی اما آّب گل آلود نمی فهمی پات رو کجا میزاری هر چقدر هم که حرفه ای باشی ممکنه اون جایی که داری پات رو میزاری ... زیر پات خالی باشه یا یهو زیر پات خالی بشه
خندید ...
مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود با مغز رفت توی آب...
هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود و همه بهش خندیدن اما مسخره کردن آدم ها هرگز به نظرم خنده دار نبود حرف رو عوض کردم و از دکتر جدا شدم ... رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم ... دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن ... ده دقیقه بعد گروه به ما رسید هنوز از راه نرسیده دختر و پسر پریدن توی آب ...
چشم هام گر گرفت ...
وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم ... توی ذهنم شهدا بودن ... انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید و حالا توی اون آب عمیق ...
کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم به حدی حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم
چند متر پایین ترزمین با شیب تندی، همراه با رود پایین می رفت ... منم باهاش رفتم اونقدر دور شده بودم که صدای آب ... صدای اونها رو توی خودش محو کرد
کوله رو گذاشتم زمین دیگه پاهام حس نداشت ... همون جا کنار آب نشستم به حدی اون روز سوخته بودم ... که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم صورتم از اشک، خیس شده بود
به ساعتم که نگاه کردم ... قطعا اذان رو داده بودن ... با اون حال خراب زیر سایه درخت، ایستادم به نماز آیات سوره عصر ... از مقابل چشمانم عبور می کرد
دو رکعت نماز شکسته عصر هم تموم شد ... از جا که بلند شدم سینا سرپرست دوم گروه ... پشت سرم ایستاده بود ... هاج و واج مثل برق گرفته ها
بدجور کپ کرده بود به زحمت خودم رو کنترل می کردم صدام بریده بریده در می اومد ...
- کاری داشتی آقا سینا؟
با شنیدن جمله من، کمی به خودش اومد زبونش بند اومده بود و هنوز مغرش توی هنگ بود
حس می کردم گلوش بدجور خشک شده و صداش از ته چاه در میاد با دست به پشت سرش اشاره کرد
بالا ... چایی گذاشتیم می خواستم بگم بیاید ... خوشحال میشیم
از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش ... می شد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش می گذشت رو دید... به زحمت لبخند زدم عضلات صورتم حرکت نمی کرد
- قربانت داداش ... شرمنده به زحمت افتادی اومدی ... نوش جان تون من نمی خورم ...
برگشت ... اما چه برگشتنی ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین ...
- سر درد شدم از دست شون آدم میاد کوه، آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره ... جیغ زدن ها و
پریدم توی حرفش ... ضایع تر از این نمی تونست سر صحبت رو باز کنه و بهانه ای برای اومدن بتراشه ...
بفرما بشین اینجا هم منظره خوبی داره
نشست کنارم معلوم بود واسه چی اومده ...
- جوانن دیگه ... جوانی به همین جوانی کردن هاشه که بهترین سال های عمره
یهو حواسش جمع شد ...
- هر چند شما هم ... هم سن و سال شونی نمیگم این کارشون درسته ولی خوب سرم رو انداختم پایین بقیه حرفش رو خورد و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼