💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـصـت_و_سـومــ
✍با چنان وجدی حرف می زد که حد نداشت با این سنش تازه هنوز حتی عقد هم نکردن اومد در خونه انسیه خانم، داد و بیداد که از زندگی من برو بیرون خبرش تو کل محل پیچیده
باورم نمی شد ...
اون که شوهرش خیلی مرد خانواده بود و بهشون می رسید ...
- عشق پیری گر بجنبد میشه حال و روز اونها ...
بقیه مشت تخمه رو خالی کردم توی ظرف حالا تو چرا اینقدر ذوق می کنی؟ مصیبت مردم خندیدن نداره
حقش بود زنکه ... اون سری برگشته به من میگه صداش رو نازک کرد
- داداشت که هیچ گلی به سر شما نزد ببینم تو سال دیگه ... پات رو میزاری جای پای مازیار ما یا داداش مهرانت؟ دختر من که از الان داره برای کنکور می خونه
دستش رو دوباره برد توی ظرف تخمه
خودش و دخترش فدام شن حالا ببینم دخترش توی این شرایط چه می خواد بخوره ... مازیار جونش که حاضر نشد حتی یه سر از تهران پاشه بیاد اینجا ماشاء الله آمار کل محل رو هم که داری این رو گفتم و با ناراحتی رفتم توی اتاق دلم براشون می سوخت من بهتر از هر کسی می فهمیدم توی چه شرایط وحشتناکی قرار دارن فردا رفتم دنبال یه وکیل ... انسیه خانم کسی رو نداشت که کمکش کنه
اما چیزی رو که اون موقع متوجه نشدم حقیقتی بود که کم کم حواسم بهش جمع شد ... اوایل باورش سخت بود حتی با وجود اینکه به چشم می دیدم
خدا ... روی من غیرت داشت محال بود آزاری، بی جواب بمونه قبل از اون هرگز صفات قهریه خدا رو ندیده بودم
براشون یه وکیل خوب پیدا کردم اما حقیقتا دلم می خواست زندگی شون رو برگردونم برای همین پیش از هر چیزی چند نفر دیگه رو هم راه انداختم و رفتیم سراغ شوهر انسیه خانم از هر دری وارد شدیم فایده نداشت
این چیزی نیست که بشه درستش کرد خسته شدم از دست این زن با همه چیزش ساختم ... به خودشم گفتم می خواستم بعد از عروس شدن دخترم طلاقش بدم ... اما دیگه نمی کشم یهو بریدم با ناراحتی سرم رو انداختم پایین
بعد از این همه سال زندگی مشترک؟ مگه شما نمی گید بچه هاتون رو دوست دارید و به خاطر اونها تحملش کردید نمی دونم چی شد ... یهو به خودم اومدم و سر از اینجا در آورده بودم اصلا هم پشیمون نیستم دو تا شون اخلاق ندارن ... حداقل این یکی پاچه مردم رو می گیره نه مال من رو که خسته از سر کار برمی گردم باید نق نق هم گوش کنم ...
از هر دری وارد می شدیم فایده نداشت دست از پا درازتر اومدیم بیرون چند لحظه همون جا ایستادم ...
- خدایا ... اگر به خاطر دل من بود به حرمت تو ... همین جا همه شون رو بخشیدم ... خلاصه خلاص ...
امتحانات پایانی ترم اول پس فردا یه امتحان داشتم از سر و صدای سعید یه دونه گوشی مخصوص مته کارها از ابزار فروشی خریده بودم
روی گوشم ... غرق مطالعه که مادرم آروم زد روی شونه ام سریع گوشی رو برداشتم ...
- تلفن کارت داره انسیه خانمه
از جا بلند شدم خدایا به امید تو
دلم با جواب دادن نبود توی ایام امتحان با هزار جور فشار ذهنی مختلف اما گوشی رو که برداشتم صداش شادتر از همیشه بود
شرمنده مهران جان ... مادرت گفت امتحان داری اما باید خودم شخصا ازت تشکر می کردم نمی دونم چی شد یهو دلش رحم اومد و از خر شیطون اومد پایین ... امروز اومد محضر و خونه رو زد به نام من مهریه ام رو هم داد خرجیه بچه ها رو هم بیشتر از چیزی که دادگاه تعیین کرده بود قبول کرد این زندگی دیگه برگشتی نداره ... اما یه دنیا ممنونم همه اش از زحمات تو بود
دستم روی هوا خشک شد یاد اون شب افتادم ... "خدایا به خودت بخشیدم" صدام از ته چاه در می اومد
- نه انسیه خانم من کاری نکردم اونی که باید ازش تشکر کنید من نیستم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـصـت_و_چــهـارم
✍طول کشید تا باور کنم اما چطور می شد این همه همخوانی و نشانه اتفاقی باشه؟ ... به حدی سریع، تاوان دل سوخته یا ناراحت کردنم رو می دادند ... که از دل خودم ترسیدم کافی بود فراموش کنم بگم
خدایا ... به رحمت و بخشش تو بخشیدم
یا به دلم سنگین بیاد و نتونم این جمله رو بگم ...
خیلی زود شاهد بلایی می شدم که بر سرشون فرود می اومد بلایی که فقط کافی بود توی دلم بگم
خدایا ... اگه تاوان دل شکسته منه حلالش کردم
و همه چیز تمام می شد ...
خدا به حدی حواسش به من بود که تمام دردی رو که از درون حس می کردم و جگرم رو آتش زده بود ناپدید شد وجود و حضورش سرپرستی و مراقبتش از من برام از همیشه قابل لمس تر شده بود و بخشیدن به حدی برام راحت شده بود که بدون هیچ سختی ای می بخشیدم ...
خدایا من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم حضرت علی گفته تو خدایی هستی که اگر عهد و قسمت نبود که ظالم و مظلوم در یک طبقه قرار نگیرن هرگز احدی رو عذاب و مجازات نمی کردی ... تو خدایی هستی که رحمت و لطفت بر خشم و غضبت غلبه داره
نمی خوام به خاطر من، مخلوق و بنده ات رو مجازات کنی من بخشیدم همه رو به خودت بخشیدم حتی پدرم رو که تو و بودنت برای من کفایت می کنه
و بخشیدن به رسمی از زندگی تبدیل شد ... دلم رو با همه صاف کردم از دید من، این هم امتحان الهی بود
امتحانی که تا امروز ادامه داره و نبرد با خودت سخت ترین لحظاته اون لحظاتی که شیطان با تمام قدرت به سراغت میاد و روی دل سوخته ات نمک می پاشه ...
ولش کن ... حقشه ... نبخش ... بزار طعم گناهش رو توی همین دنیا بچشه بزار به خاطر کاری که کرده زجر بکشه تا حساب کار دستش بیاد حالا که خدا این قدرت رو بهت داده تو هم ازش انتقام بگیر ...
و هر بار ... با بزرگ تر شدن مشکلات و له شدن زیر حق و ناحق کردن انسان ها فشار شیطان هم چند برابر می شد فشاری که هرگز در برابرش تنها نبودم
و خدایی استاد من بود که رحمتش بر غضبش ... غلبه داشت ...
خدایی که شرم توبه کننده رو می بخشه و چشمش رو روی همه ناسپاسی ها و نامردمی ها می بنده خدایی که عاشقانه تک تک بنده هاش رو دوست داره ... حتی قبل از اینکه تو به محبتش فکر کنی ...
توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد
- سلام داداش ... ظهر چه کاره ای؟ امروز یه وقت بذار حتما ببینمت
علی حدود 4 سالی از من بزرگ تر بود بعد از سربازی اومده بود دانشگاه هم رشته نبودیم اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد هم آشنایی و رفاقتش هم پیشنهاد خوبی که بهم داد تدریس خصوصی درس های دبیرستان عالی بود
از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن یاد تو افتادم اصلا قیافه ات از جلوی چشمم نمی رفت هستی یا نه؟ البته بگم تا جا بیوفتی طول می کشه ولی جا که بیوفتی پولش خوبه منم از خدا خواسته قبول کردم با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرارداد نوشتیم شیمی ...
هر چند بعدها ریاضی هم بهش اضافه شد اما من سابقه تدریس شیمی رو داشتم ... اول، دوم و سوم دبیرستان
هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی، کار سختی بود اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم ...
گاهی یک اتفاق می تونه هزاران حکمت در دل خودش داشته باشه شاید بعد از گذر سال ها، یکی از اونها رو ببینی و بفهمی ... یا شاید هرگز متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده
درست مثل چنین زمانی زمانی که داشتم متن قرارداد رو می خوندم و امضا می کردم ... چهره معلم شیمی از جلوی چشمم نمی رفت
توی راه برگشت رفتم از خیابون سعدی کتاب های درسی و تست شیمی رو گرفتم هر چند هنوز خیلی هاش یادم بود اما لازم بود بیشتر تمرین کنم
شب بود که برگشتم سعید هنوز برنگشته بود ...
مامان با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق مهران چرا کتاب دبیرستان خریدی؟
ماجرای اون روز که براش تعریف کردم چهره اش رفت توی هم ... چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش می گذشت رو می شد توی پیشونیش خوند مامان گلم ... فدای تو بشم ناراحت نباش ... از درس و دانشگاه نمیزنم همه چیز رو هماهنگ کردم تازه دایی محمد و دایی ابراهیم و بقیه هم گوشه کنار دارن خرج ما رو میدن پول وکیل رو هم که دایی داده تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه ... هر چی باشه من مرد این خونه ام خودم دنبال کار بودم ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#دام_زن_زن_رقاصه
روزی جمعی از اشرار اصفهان که مرتکب هرگونه خلافی شده بودند، تصمیم می گیرند کار جدیدی و سرگرمی تازه ای برای آن روز خود بسازند. پس از شور و مشورت با یکدیگر، به این فکر می افتند که یک نفر روحانی را پیدا کرده و سر به سر او گذاشته و به اصطلاح خودشان (تفریحی) بکنند!
به همین خاطر در خیابان و کوچه به دنبال یک روحانی می گردند که از قضا چشم آنان به عارف بالله و سالک الی الله مرحوم حضرت آیت الله حاج شیخ محمد بیدآبادی (رضوان الله علیه) می افتد که در حال گذر بودند.
گروه اراذل و اوباش به محض دیدن این عالم گرانقدر نزد ایشان رفته و دست آقا را می بوسند و از ایشان تقاضا می کنند که جهت ایراد خطبه عقد به منزلی در همان حوالی بروند و دو جوان را از تجرد درآورند.
ایشان نگاهی به قیافه شیطان زده آنان نمود و در هیچ کدام اثری از صلاح و سداد نمی بینند ولی با خود می اندیشند که شاید حکمتی در آن کار باشد، به همین دلیل دعوت را قبول نموده و به همراه آنان به یکی از محله های اصفهان می روند. سرانجام به خانه ای می رسند و آنان از ایشان دعوت می کنند که به آن مکان وارد شوند.
به محض ورود ایشان، زنی سربرهنه و با لباس نامناسب و صد قلم آرایش صورت، از اتاق بیرون آمده و خطاب به مرحوم حضرت آیت الله بیدآبادی (نور الله قبره) می گوید: به به!حاج آقا خوش آمدی، صفا آوردی!!
ایشان متوجه قضایا می شوند و قصد مراجعت می کنند که جمع اوباش جلوی ایشان را گرفته و می گویند:
چاره ای نداری جز این که امروز را با ما بگذرانی!!!
آن عالم سالک در همان زمان متوجه دسیسه آن گروه مزاحم می شوند و به ناچار داخل اتاق می شوند. آن جماعت گمراه به ایشان دستور می دهند که در بالای اتاق بنشینند، و سپس همان زن که در ابتدا به ایشان خوش آمد گفته بود، در حالی که دایره ای یا تنبکی به دست داشته، وارد اتاق می شود و شروع به زدن و رقصیدن نموده و به دور اتاق می چرخد!!
جماعت اوباش نیز حلقه وار دور تا دور اتاق نشسته و کف می زنند. زن مزبور، در حال رقص گه گاه به آن عالم ربانی نزدیک شده و در حالی که جسارتی به آن بزرگوار نیز می نماید، این شعر را خطاب به ایشان خوانده و مکرر می گوید:
در کوی نیک نامان ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را!!!!!
پس از دقایقی که آن گروه گمراه غرق شعف و شادی و سرگرمی خود بودند و ایشان سر به زیر افکنده بودند، ناگهان سر بلند کردند و خطاب به آنان می فرماید:
تغییر دادم………
به محض آن که این دو کلمه از دهان عالم سالک خارج می شود، آن جماعت به سجده می افتند و از رفتار و کردار خود عذرخواهی نموده و بر دست و پای آن ولی الهی بوسه می زنند و ایشان نیز حکم توبه بر آنان جاری می نماید.
در ارتباط با این حادثه خود آن بزرگوار فرمودند:
در یک لحظه قلب آنان را از تصرف شیطان به سوی خداوند بازگرداندم…..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔥💥🔥💥🔥💥🔥
*رمان فوق العاده جذاب شهدایی*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_ششم
#شهدا_راه_نجات
ساعت ۶بود همگی از پایگاه خارج شدیم
به فرحناز زنگ زدم گفتم میرم خونشون
همه از هم خداحافظی کردیم
از شانس شد زینب هم محله ای فرحنازه
سر خیابان به زینب گفتم وایستا من اینجا چرت و پرت بخرم
زینب:چرت و پرت 😳😳
-آره بیا
رفتیم تو سوپر مارکت من چند تا چپس و پفک و پفیلا و ماست موسیر خریدم
زینب:شما از اینا میخورید ؟
-نه ما آدم فضایی هستیم
دم خونه فرحناز اینا مااز هم جداشدیم
مامان فرحناز بنده خدا سالاد الویه😋😋😋درست کرده بود
ساعت ۹منو فرحناز به سمت مسجدالنبی راه افتادیم
جلسه تو شبستان أمیرالمومنین مسجدالنبی بود
باچند از خانما سلام علیک کردیم رفتیم داخل
بعداز یه ربع سرهنگ شیخی فرمانده ناحیه اومدن
خواهرا یه ردیف
برادران روبرو نشسته بودن
همه برناممون گفتیم
الحمدالله قرار شد دوتا غرفه به من بدن
فرحنازم که یادواره شهدای محله راه آهن برقرار کنه
بعد از جلسه رفتم سمت سرهنگ شیخی
-سلام جناب سرهنگ
سرهنگ شیخی:سلام دخترم خوبی ؟
خانواده خوبن ؟
-ممنونم
جناب سرهنگ یکی از دخترای که بامن میاد طلائیه
متاسفانه محجبه نیست
جناب سرهنگ دستی به ریش سفیدش کشید گفت :خب باشه
-نمیخوام بهش گیر بدن
سرهنگ:هرکی حرف زد بگو بامن هماهنگ کردی
دوروز دیگه هم برو غرفه هات انتخاب کن
-خیلی ممنونم جناب سرهنگ
سرهنگ:خواهش میکنم
یاعلی
محمد منتظر من بود
به اصرار فرحنازم بردیم رساندیم خونه شون
یادم رفت ازدواج فاطمه بگم
متاسفانه تو شهرما رسمه تا خواهر بزرگ ازدواج نکنه خواهر کوچک ازدواج نکنه
اما الحمدالله تو خاندان صالحی چنین رسمی نیست
محمد فاطمه تو یه جلسه تو سپاه میبنیه
باخودش حرف میزنه اون میگه
با من حرف زد
با وساطت من فاطمه راضی شد
نام نویسنده : بانو.....ش
آیدی نویسنده :
ادامه دارد 📝
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🔥💥🔥💥🔥💥🔥💥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥💥💥💥
*رمان فوق العاده جذاب شهدایی*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هفتم
#شهدا_راه_نجات
بعداز نیم ساعت رسیدیم خونه
فاطمه و مامان خب به محمد محرم بودم
محدثه فنقل با بلوز شلوار بود
سریع بهش چشم غره رفتم که رفت سارافون پوشید
منم رفتم اتاقم یه تونیک بلند با یه چادر آبی نقره کوب سر کردم
قبل از خروج شماره خانم بخشی (محدثه شورا)گرفتم
-سلام محدثه جان خوبی خواهری؟
محدثه: سلام ممنون تو خوبی ؟محدثه میتونی زینب بعنوان جانشین قبول کنی؟
محدثه :چرا نتونم دم داره یا شاخ 😂😂😂😂
-فردا مدارکش میدم استعلام
محدثه :اوکی سید داره صدام میکنه یاعلی
وارد پذیرایی شدم
درحالی داشتم آب میخوردم
گفتم فردا باید قبل از دانشگاه برم سپاه یه عالمه کار دارم
عامل مرگم :منم میام
-کجا😳😳
محدثه خواهرم (عامل مرگ): سپاه دیگه
-تو سپاه چیکار داری؟
محدثه: میخوام بیام پیش سرهنگ شیخی شکلات بگیرم
-یاامامزاده بیژن بیا من دوتن بهت شکلات میدم
فقط نیا
عامل مرگ :نموخوام
نموخوام
خلاصه بگم ازپسش برنیومدم قرارشد صبح باهم بریم سپاه
اونشب محمد گفت غرفه چیکارکنیم
هرشب چندنفر بریم
دخترای محجبه ببرم
که دردسر نشه
گفت خودشم از طرف بسیج دانشجویی تو غرفه هاست بهمون سر میزنه
یه خبر خوب دیگه که فردا و پس فردا آزمون نهایی محمد برای ورود به سپاهه
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده:
ادامه دارد 📝
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💥💥💥💥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💢💢💢💢
*رمان فوق العاده زیبای شهدایی*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هشتم
#شهدا_راه_نجات
فردا ۸صبح بعداز صبحانه پاشدم حاضر بشم که دیدم محدثه خانم زودتر ازمن
پاشده روسری لبنانی بسته داره چادر حسنا دورکمرش میبنده
-محدثه کجا ان شاالله ؟
محدثه: با آجی جونم میریم سپاه
-خیلی ممنون
محدثه :خواهش میکنم قابل نداشت
فاطمه از تو اتاق خواب اومد بیرون و گفت میشه منم برسونی دانشگاه
قیافه ام رفت توهم دانشگاه تا سپاه دور بود
تا اومدم حرف بزنم محدثهـ پرید وسط و گفت :نخیرم نمیشه راهمون دور میشه خودت برو
فاطمه :بله مادرشوهرجان
خخخخخخخخخخ این یه اصطلاح بود
با محدثه اول رفتیم پایگاه مدارک زینب گرفتیم
ببریم سپاه برای استعلام
تو عکس موهاش تا نصفه بیرون بود
نیم ساعت بعد رسیدیم سپاه
پسرعموم مرتضی دیدیم
مرتضی برادری بود که نشد یا خداخواست داشته باشم
چهارسال پیش وقتی نامزدیم بهم خورد
بعداز مامان و بابا مرتضی تنها کسی بود که پشتم موند
دوروز مونده به عقدم اومدن انگشتر نشان پس گرفتن
من واقعا مصطفی دوست داشتم
همه فامیل گفتن زهرا یه غلطی کرده که پسره پشیمون شده
رفتیم جلو سلام علیک کردیم
هزار ماشاالله باشه پسرعموم یه پسر ۷ماهه و یه دختر ۵ساله داشت
بعداز سلام علیک رفتم اتاق آزموش
-سلام آقای عزیزی خوب هستید؟
آقای عزیزی:ممنون مچکر خواهر صالحی
درخدمت
-بله ببخشید میخواستم این خانم استعلام کنید
آقای عزیزی:بله اما درتعجبم که فقط یک نفر جهت استعلام آوردید
-بله میخوام جانشین عقیدتیش کنم آخه
پس لطفا سریع تر بشه
بعدش رفتم دنبال کارای برنامه دفاع مقدس
محدثهـ رفته بود اتاق مرتضی
نام نویسنده :بانو......ش
آیدی نویسنده:
ادامه دارد
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💢💢💢💢💢#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🔥❤🔥❤🔥❤🔥
*رمان ما فوق جذاب شهدایی*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نهم
#شهدا_راه_نجات
به سمت اتاق مرتضی رفتم
مرتضی مسئول فرهنگی ناحیه بود
در زدم
مرتضی :بفرمایید
در که باز کردم :محدثه بیا بریم
مرتضی :خواهری بیاتو کارت دارم
درحالی که کفشام درمیاوردم گفتم چیزی شده
برای نسرین بچه ها مشکلی پیش اومده
مرتضی :دختر چیه
نه همه خوبن
درمورد نمایشگاه دفاع مقدسه
-اوهوم
مرتضی :زهرا هرکس نبری نمایشگاه
خودتم خوب یه سری از این جماعت متظاهر میشناسی
-من با جناب سرهنگ صحبت کردم
مرتضی: یاخدا
سه روز دیگه برو غرفه هات انتخاب کن
-باشد
سلام برسان به بچه ها و خانم گلت
مرتضی :کانال قزوینی شد 😂😂😂
تو اون سه روز هیچ اتفاق نیوفتاد
روز سوم منو ساره محدثه بخشی رفتیم برای انتخاب غرفه
آقای عزیزی همون جا دیدم
گفت استعلام زینب مشکل نداره و میتونه جانشین بشه
از طلائیه داشتیم برمیگشتیم مطهره به ما محلق شد
۴۰-۵۰مقوا و چوپ کباب خریدیم
مدادرنگی ،مدادشمعی، پاکن
چند بسته برگه A4
رفتیم پایگاه زنگ زدیم بچه ها بیان کمک
سرراهمون زنگ زدیم همه بیان کمک از جمله زینب
برای ناهار تا گفتم ساندویج همه جیغ زدن برای همین محدثه گفت مامانش غذا میپزه
تا گفت ناهار آبگوشته
صدای جیغ دست هورا بچه ها رفت بالا
اونروز ۳۰۰تا پروانه درست کردیم
ساعت ۵:۳۰غروب همه وسایل جمع کردیم پروانه ها ریختیم تو باکس بزرگ
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده
ادامه دارد
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤🔥❤🔥❤🔥❤🔥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💢💥💢💥💢💥💢💥
*رمان جذاب و خواندنی*💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_دهم
#شهدا_راه_نجات
تا سه روز مونده بود به هفته دفاع مقدس ما حدود ۱۰۰۰پروانه درست کردیم
با مرتضی هم هماهنگ کردم تلمپه گاز هیدروژن بیاره
بادکنک باد،کنیم
امروز باید بریم نمایشگاه غرفه ها تزئین کنیم
من ،ساره،زینب ،محدثه و مطهره فسقلی
پاسدارای تو نمایشگاه همه با اخم ،چشم غره نگاه میکردن
تا ما رسیدیم مرتضی تورماهی ،عروسکا آورد
فرهنگی تیپ ۸۲ صاحب الامر قزوین چون ما تنها غرفه کودک بودیم
برامون ده بیست عروسک فرستاده بود
محدثه خواهرم اومده بود
مرتضی: تعجب این وروجک ساکته
-داداشی آجی زهرا قول داده منو ببره قلعه سحرآمیز
مرتضی :همون تو وروجک آرومی
جنس زینب فوق العاده پاک بود
اما خیلی مردای ناپاک نگاش میکردن
مرتضی منو آروم کشید کنار گفت هرکاری میکنی بکن این دختر محجبه تر بیاد نمایشگاه
محدثه که داشتم میبردم قلعه سحرآمیز
یه کلاه حجاب و ساق دست هویه کاری خوشگل برای زینب خریدم
نام نویسنده:بانو....ش
آیدی نویسنده :
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
💢💥💢💥💢💥💢💥💢#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت205 رمان یاسمین اومدم كنار . كاوه از در رفت بالا و پريد تو باغ و در رو واز كرد . تا من رفتم تو
#پارت206 رمان یاسمین
حال عجيبي دارم امشب ، هر جا چشم مي اندازم ، يه لحظه صورت علي و ياسمين رو مي بينم . خدا كنه كه وقت ديدار رسيده باشه
.
من تو اين دنيا هيچ فاميل و قوم و خويشي ندارم ، فقط دلم براي اين طال زبون بسته نگرانه . اگه من طوريم شد اين حيوون رو ببر
. مي مونه فقط تو . و تو جنگلي جايي ولش كن
تو همين پاكت يه وصيت نامه هست . نسخه ديگرش پيش يه وكيله كه اسم و آدرسش رو برات نوشتم . ثلث هر چي دارم رو واسه
. تو گذاشتم
. پسرم اين دنيا و پول هاش و هر چي كه توش بود . به من كه وفا نكرده ، اميدوارم براي تو اومد داشته باشه
. تكليف بقيه اموالم رو هم معلوم كردم . بقيه ش رو بخشيدم كه باهاش يه پرورشگاه حسابي بسازن
! امشب برگشتم و به زندگيم نگاه كردم . حاال ، در لحظه مرگ مي فهمم كه زندگي ارزش هيچي رو نداره . بخدا قسم
. خواهش كه ازت دارم اينه كه برام هيچ مراسمي نگيري
. دلم مي خواد منم مثل بچه م علي به خاك سپرده بشم . يعني كسي رو هم ندارم
بهزاد ، من از بچگي آرزو داشتم كه يه روزي پولدار بشم كه شب ها سرگرسنه زمين نذارم . پولدار هم شدم اما ، هميشه
!مثل ندارها زندگي كردم . نداري اون چيزهايي رو كه آرزوش رو داشتم ! نداري عشق
اميدوارم تو خوب زندگي كني . يه جايي واسه طال پيدا كن و اونجا ولش كن كه هزار كيلو طالي اين دنيا به پاي محبت اين حيوون
. زبون بسته نمي رسه
. ديگه حرفي واسه گفتن ندارم . ازت خداحافظي مي كنم و تو رو به خدا مي سپرم
. تا حاال مثل مرده بودم ، مثل يه زنده به گور ! ولي احساس مي كنم كه اگه خدا بخواد . از امشب به بعد زنده مي شم و آزاد
. خدا كنه بتونم اون دنيا زن و بچه م رو ببينم
. خدانگهدار پسرم
: نامه كه تموم شد رفتم باال سرش و دوال شدم و دوباره بوسيدمش و گفتم
! خدارحمتت كنه استاد-
: كاوه در حاليكه نامه رو از من مي گرفت پرسيد
چرا بهش مي گي استاد ؟-
براي اينكه استاد بود . استاد وفاداري! از وفا و مهر و محبتي كه تو قلبش بود بگذريم ، تا حاال اسم استاد ... رو نشنيدي ؟ همين -
.آدم بود كه اينجا خوابيده
كاوه – چي مي گي ؟ اين استاد .... بود ؟ پس چرا خودش رو هدايت معرفي مي كرد ؟
نمي خواست كسي بشناسدش . نمي خواست خاطراتش براش زنده بشن . تا قبل از روزي كه به من بربخوره ، خودش رو تو -
. خودش گم و گور كرده بود
. كاوه – اي دل غافل ! كاش زودتر به من گفته بودي
: همونطور كه نگاهم به استاد بود پرسيدم
اگه مي گفتم چيكار مي كردي؟-
مي اومدم اون دستهاش رو ماچ مي كردم . عجب پنجه اي داشت و چه چيزهايي ساخته بود ! يكي دو تا از آهنگ هاش رو –كاوه
. تو يه صفحه قديمي شنيده بودم
... چه روزگاري يه ! شنيده بودم يه خواننده زني
: نذاشتم حرفش رو تموم كنه و گفتم
كاوه به اورژانس زنگ زدي ؟-
كاوه – آره االن بايد برسن . بذار اين نامه رو بخونم ببينم چي نوشته ؟
! تا كاوه نامه رو مي خوند رفتم سراغ طال . ناز و نوازشش كردم . زبون بسته از پايين پاي استاد تكون نمي خورد !عجب وفايي
! كاوه – ا ا ا ....! بهزاد اين خيلي آدم بوده ها ! خيلي مرد بوده
!! مي دوني ثلث اين خونه و باغ چقدر مي شه ؟ شايد حدود سيصد ، چهارصد ميليون تومن مي شه
! آره اما بايد ديد كه به من وفا مي كنه ؟ به صاحبش كه نكرد-
. با موبايل كاوه يه زنگ به وكيل استاد زديم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت207 رمان یاسمین
اورژانس هم رسيد و پس از معاينه ، علت مرگ رو ايست قلبي نوشت
نيم ساعت بعدش ، وكيل استاد اومد و ترتيب كارها رو داد و همون روز جسد استاد رو به خاك سپرديم . بدون مراسم ، همونطور
. كه خودش خواسته بود
! دفتر زندگي يه هنرمند بسته شد
فرداش هم مأمورها با وكيل استاد اومدن و خونه رو مهر و موم كردن تا تكليفش معلوم بشه . من و كاوه هم طال رو برداشتيم و با
. يه وانت برديمش و تو جنگل هاي شمال آزادش كرديم
زبون بسته اولش از ما دل نمي كند و جدا نمي شد اما يه يه ساعتي كه اونجا واستاديم تازه مفهوم آزادي رو فهميد و يه نگاهي به
!! من كرد و آروم آروم ازمون دور شد و زد به جنگل
! سه روز ديگه هم گذشت . خالي و سرد بدون خبري و بدون شادي
..... فقط به انتظار
شش حرف و چهار نقطه! كلمه كوتاهي يه اما معني ش رو شايد سالها طول بكشه تا بفهمي ! تو اين كلمه شش حرفي ده ها كلمه
وجود داره كه تجربه كردن هر كدومشون دل شير مي خواد !تنهايي ، چشم براه بودن ، غم ، غصه نااميدي ، شكنجه روحي ،
!افسردگي ، سرخوردگي ، پشيموني ! بي خبري ، دلواپسي
براي هر كدوم از اين كلمات چند حرفي كه خيلي راحت به زبون مي آن و خيلي راحت روي كاغذ نوشته مي شن ، بايد زجر و
! سختي كرد تا معاني شون رو فهميد و درست درك شون كرد
. تو خودم بودم و كلمه انتظار رو بخش مي كردم كه صداي در اومد
. كاوه بود
! سالم پسر حاج كمپاني-
! بيا تو ، سالم-
كاوه – منم بهزاد جون ! دوست قديمي ات يادت نمي آد ؟ اون وقت ها كه فقير بودي و مرتب تخم مرغ مي خوردي ، خيلي تحويلم
! مي گرفتي
. بيا تو خودت رو لوس نكن-
يعني حق داري . اگه منم شب مي خوابيدم و صبح بلند مي شدم و دست مي ذاشتم رو پونصد ميليون تومن پول بي زبون . –كاوه
. ديگه جواب سالم هيچكس رو نمي دادم
. نگاهش كردم و يه آه كشيدم
! كاوه – قربون اون آه ت برم كه هر كدم االن چهار پنج هزار تومن قيمت شه ! آه نكش ! روزي كلي ضرر مي كني ها
. خندم گرفت
. بيا تو پسر اينقدر دري وري نگو . بيا تو هواي اتاق رفت بيرون-
كاوه – فداي سرت ! پولداري ديگه ، پول بده ، هوا بخر ! ديگه دوره جيره بندي نفت و صرفه جويي و گدابازي هات گذشت عزيزم
!
! حاال يه دقيقه بيا باال كارت دارم . اون ريش هات رو هم بزن . شدي عين افالطون . البته موقعي كه هشتاد و پنج سالش بود
باال بيام چيكار ؟-
. كاوه – از طرف وكيل ت اومدن و مي خوان باهات صحبت كنن
. خب بهشون بگو بيان پايين-
نمي شه بهزاد جون . اين اتاق ماشاهلل اونقدر بزرگه كه اوالً صدا به صدا نمي رسه ، ثانياً ممكنه توش همديگرو گم كنيم ! –كاوه
!اتاق كه نيست ! سالن كاخ مرمره
. مجبوري با كاوه رفتم باال
. با فريبا احوالپرسي كردم كه چشم افتاد به يه دختر قشنگ كه روي مبل نشسته بود و تا ماها رو ديد بلند شد و سالم كرد
. سالم بفرماييد خواهش مي كنم-
خيلي ممنون . شما آقا بهزاد هستيد؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت208 رمان یاسمین
بله خودم هستم-
: بعد برگشتم و به كاوه نگاه كردم كه گفت
. ايشون خانم بيتا پناهي هستند . دختر وكيل شما . يعني وكيل شما پدر ايشون مي شن-
خب ؟-
. كاوه – قربون اون هوش و ذكاوتت برم كه مثالً شاگرد اول كالسمون هستي ، ايشون تشريف آوردن كارهاي شما رو درست كنن
كار منو درست كنن ؟ چرا پدرشون تشريف نياوردن ؟-
. بيتا و فريبا يواش خنديدن
كاوه – شما بهزاد جان يه چند دقيقه بشينيد بعد خدمتتون عرض مي كنم . االن صبحه و شما تازه سر از بالين برداشتين و كمي
! خلقتون تنگه
: بعد رو به بيتا كرد و گفت
ببخشيد بيتا خانم . امروز تو خونه عسل نداشتيم اينه كه ايشون رو هم نميشه غير از عسل با چيز ديگه اي خورد ! فريبا خانم -
! لطفاً يه چايي شيرين بده به بهزاد جون تا من بپرم سر كوچه يه كوزه عسل بخرم و بيام
فريبا رفتكه چايي بياره . بيتا هم در حاليكه خنده ش رو قايم مي كرد نشست رو مبل . منم يه چپ چپ به كاوه نگاه كردم و رو به
. مبل ديگه نشستم
. بيتا – آقا بهزاد تبريك مي گم خدمتتون
ببخشيد براي چي ؟-
: كمي هول شد و گفت
... ببخشيد ! خب قراره شما . يعني-
: كاوه به دادش رسيد و گفت
! يعني منظور بيتا خانم اينه كه با داشتن يه همچين دوستي مثل من به تو تبريك بايد گفت-
. فريبا با يه سيني چايي اومد تو
! كاوه – وردار ! وردار بهزاد جون يه چايي شيرين كن بخور
: فريبا اول به بيتا تعارف كرد و بعد به من و كاوه . يه كمي كه گذشت بيتا گفت
. من دانشجوي رشته حقوق هستم . در ضمن به پدرم هم در انجام كارها كمك مي كنم-
. صحيح-
. بيتا – من يه پيشنهاد براتون دارم
. نگاهش كردم
كسي پيدا شده كه تمام اموالي كه به شما مي رسه رو مي خواد . يعني قيمت مي ذارن و ارزيابي مي كنن . بعد با پنج درصد –بيتا
. كمتر از بهاي اصلي ، مبلغ رو به شما پرداخت مي كنن
. بازم نگاهش كردم
. بيتا – حاال من اومدم كه نظر شما رو بدونم
: سرم رو انداختم پايين . دختره طفلك مستأصل شده بود كه كاوه گفت
قربونت برم . اخم هاتو وا كن . خجالت نكش ! بزور كه نمي خواهيم شوهرت بديم . شرم و حيات رو بزار كنار واسه بعد كه ميري -
! خونه بخت ! حاال فكرهات رو بكن و يه جواب بده
. بيتا سرش رو انداخت پايين و يواشكي خنديد
كاوه – اين بهزاد ما خيلي خجالتي يه ، تو رو خدا ببخشيد ! تقصير خودمونه ! از بس كه مواظبش بوديم و نذاشتيم رنگش رو
! آفتاب و مهتاب ببينه ، اينه كه براش سخته با غريبه ها حرف بزنه
: بعد رو به من كرد و گفت
! آ قربون حجب و حيات برم ، چادرت رو بكش رو صورتت دخترم نامحرم اينجا نشسته-
.فريبا خنده ش گرفت و رفت تو آشپزخونه . بيتا هم ايندفعه بلند خنديد
: نگاهي به كاوه كردم و گفتم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به انتخابهای درست فرزندانمون احترام بگذاریم ❤️
البته این کاری که در مطلب پایین گفته شده به شدت تقبیح شده ست ولی گاهی به علت بی توجهی و برخوردهای ناصحیح والدین در موارد این چنینی ،ممکنه با برخورد احساسی و #اشتباه جوانها مواجه بشیم ❌عاشقانه برخورد کنیم ،عاقلانه مدیریت کنیم ❣
🌸🍃🍂🌸🍃🍂🌸🍃🍂🌸
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم.
🌸🍃🍂🌸🍃🍂🌸🍃🍂🌸
علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر.منم باهات میام.....
پدرمریم نامه تو دستشه ،کمرش شکست ،بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند.
#یک_اتفاق_واقعی 🍂
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستانی آموزنده از حضرت زهرا سلام الله علیها
🍃◁ حضرت فاطمه (س) تعريف می ڪنند ڪه شبی به بستر رفته بودم تا بخوابم پيامبر صدايم ڪرد فرمود تا چهار ڪار انجام نداده ای نخواب:
①←قران را ختم ڪن .
②←مومنان را از خودت خوشنود و راضی ڪن .
③←حج و عمره به جای بياور .
④←پيامبران را شفيع خودت ڪن
و بعد بخواب .
🍃◁ آنگاه به نماز ايستاد. من صبر ڪردم تا نماز پدر تمام شود و گفتم ای رسول خدا چهار ڪار برايم مشخص ڪرده ايد ڪه توان انجام آنها را ندارم .پيامبر فرمود:
❶←سه مرتبه قل هو الله بخوان مثل اين است ڪه قرآن را ختم ڪرده ای .
❷←برای مومنان آمرزش بخواه تا همگی آنان را خوشنود ڪنی .
❸←با فرستادن صلوات من و ديگر پيامبران شفيع تو خواهيم شد .
❹←با گفتن ذکرسبحان الله ،الحمدالله ،لا اله الا الله و الله اکبر مثل اينڪه حج و عمره به جای آورده ای
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕حکایت پندآموز
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ !
ﻣﺮﺩ گفت:ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ !
ﻣﺮﮒ :ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ..
ﻣﺮﺩ : ﺧﻮﺏ،ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ .!!!
ﻣﺮﮒ ": ﺣﺘﻤﺎ". ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ.
مرﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ ..
ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ.
ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ :
ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ.
ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ .!!!
✅ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ،
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ.
ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ تلاش ﮐﻨﯽ ،
ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ...!!!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚡️
💕💥💕💥💕💥💕💥
*رمان جذاب و خواندنی*💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_یازدهم
#شهدا_راه_نجات
فردا باید ۹صبح نمایشگاه بودیم تا تزئینات نهایی بکنیم
چادر لبنانی سر کرده بودم
تا زینب اومد بهش گفتم
زینب جان عزیزدلم این هدیه مال توه
از ذوقش سریع باز کرد
تا دید کلاه حجاب و ساق دست
با بغض گفت نگفته بودی باید عروسک خیمه شب بازی شماها بشم
پاشد رفت خونشون
اونروز ما بدون زینب رفتیم طلائیه
اما هممون ساکت بودیم
منو محدثه ۷-۸تا از این صندلی پلاستکی ها رو گذاشتیم رفتیم بالاش که تور ماهی به سقف و نیمه های دیوار وصل کنیم
عروسکارو داخل نایلون های شفاف گذاشتیم
و از سقف وصل کردیم
دیوارها هم پراز پروانه شد
گوشه ها دیوار بادکنک ها روی هم قرار گرفت و تا سقف
درحال اتمام کامل غرفه بودیم که محمد و مرتضی اومدن خواهری خسته نباشی
مرتضی خیلی ناراحت بود
-داداش چیزی شده ؟
مرتضی:چندلحظه بیا
-من درخدمتم
مرتضی:به محمد نیگا اما محمد قبول شده
قراره جای عباسی مسئول اطلاعات ناحیه بشه
-خوب اینکه عالیه
چرا ناراحتی ؟
مرتضی:عباسی تو سوریه جانباز شده و الان طبق مقررات سازمانی بازنشسته است 😢😢
مرتضی با بغض اینا میگفت
زهرا 😔😔😔
-بله
مرتضی:یه خبر بد برات دارم اما توروح عموعلی آروم باش
عمو علی عموی شهیدمون بود که مفقود الاثر شده بود
-چی شده
مرتضی:دیروز مصطفی اومده بود هئیت
-😳😳😳بعدازچهارسال اومده بود چی بگه نامرد 😡😡😡
هنوزم نمیدونم چرا نابود کرد 😭😭😭
اشکام جاری شد
مرتضی:زهرا آروم باش
-اومده بود ازم اجازه بگیره بیاد دیدنت
گفت علت به زهرا میگم میخوان برن کربلا
-ازدواج کرده ؟😔😔😔
مرتضی :آره
زهرا اگه اومد توروخدا باز مریض نشی
چهار سال پیش که نامزدیم بی دلیل بهم خورد من تا مرز دیوانگی رفتم
روانپزشک برام دوماه بستری شدن تو بیمارستان اعصاب وروان نوشت
اما قبلش مرتضی خانمش منو بردن تهران سر یادمان شهید ابراهیم هادی
اونجا خرد شدم دوباره سرهم شدم
رو به مرتضی گفتم نگران من نباش
نام نویسنده:بانو.....ش
آیدی نویسنده :
ادامه دارد
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
💕💥💕💥💕💥💕💥💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💥❤💥❤💥❤
*رمان فوق العاده جذاب شهدایی*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_دوازدهم
#شهدا_راه_نجات
الحمدالله همون شب هردو غرفه آماده شد
تو غرفه مشاوره ی بنر یامهدی زدیم
و تاریخچه مشاوره
با دوتا از دوستای خوبمم هماهنگ کرده بودم بیان برای مشاوره
اونشب انقدر خسته بودم که مستقیم رفتم تو اتاقم
گوشیم برای اذان گذاشتم سر زنگ
برای اذان که پاشدم دیدم از ساعت ۳تا الان که ۴:۳۰ گوشیم ۴۵تامیس کال از زینب داشتم
قبل از وضو شماره اش گرفتم
باهق هق حرف زد زهرا منو راه ندادن
زهرا یه آقایی بود لباس خاکی تنش بود
گفت همه این خواهرا میتونن برن تو نمایشگاه و برای ما کار کنن
اما تو با بی حجابیت پا روی خون ما گذاشتی
دوباره گریه کرد و گفت زهرا به پات میفتم
اگه من اون کلاه حجاب و ساق دست بزنم
منو میبرید نمایشگاه
-عزیزدلم تورو بزرگتر ازما اومده دنبالت من و بقیه چیکاریم
زینب :ممنونم
فرداش زینب با حجاب کامل اومد نمایشگاه
همه هم خوشحال بودن
اما عجیب تر از همه خوشحالی پسرعموم علی بود
تا اومد دید زینب گفت چه خوب که محجبه شدن
دو ساعتی غرفه ها شروع شده بود
یک دفعه ۳۰تا فنقلی از مهدفرشتگان اومدن
وای خدایا ۱۵تاشون دختر بودن ۱۵تاشون پسر
یه دونش خیلی توپولی بود موهای چتریش از مقنعه بیرون بود
بهش یه پروانه دادم گفتم بیا عزیزم مال توه
گفت ملسی خاله
مامانم چادر سر میکنه
قلاله منم سر کنم بزرگ شدم
لپهای توپولیش از مقنعه زده بود بیرون
توهمون حین مرتضی چندتا از پاسدار اومدن برای سرکشی
همه میخندیدن میگفت این غرفه گل نمایشگاه است
فنقلی ها که رفتن
زینب گفت :زهرا میشه باهم حرف بزنیم
-آره عزیزم
با زینب راه افتادیم تو طلائیه دور زدن
نام نویسنده :بانو..... ش
آیدی نویسنده
ادامه دارد
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
❤💥❤💥❤💥❤💥❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕💕💕💕
*رمان جذاب و خواندنی*💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_سیزدهم
#شهدا_راه_نجات
یه ذره که از غرفه دورشدیم
زینب گفت:زهرا تو چرا محجبه ای؟
-زینب تو ماجرای در سوخته، خانم حضرت زهرا و سقط حضرت محسن میدونی؟
زینب: نه من اماما رو در حد اسمشون میدونم
-زینب آخرای عمر حضرت رسول خداوند به رسول الله دستور میده
برای آخرین بار برن حج
و کلیه اعمال حج به شیعیان آموزش بدن
طبق احادیث ۱۸۰۰۰تو حج الوعده بودند
تو مراسم برگشت ازمکه فرشته وحی بر رسول الله نازل میشه
در نزدیکی برکه غدیر
که باید علی بعنوان جانشین ولی وصی خودت درمیان مردم اعلام کنی
زینب ۱۸۰۰۰نفر با حضرت علی بیعت کردن
چندماه بعد از شهادت رسول الله در ۲۸صفر رحلت میکنن
بزرگان مدینه البته از* سن*دور هم در ثقیفه جمع میشن
و میگن علی جوانه و ابوبکر بعنوان جانشین رسول الله انتخاب میکنن
چندروزی میگذره و هیچ کس از بنی هاشم با ابوبکر بیعت نمیکنه
عمر و عده ای دیگه به درب خانه مولا میرن
و میگن اگه علی برای بیعت نیاد خانه با اهلش آتش میزنیم
خانم حضرت زهرا میرن پشت درب میگن حضرت علی جانشینه رسول الله است
ببین زبنب خانم باردار بودن حضرت محسن را
غلام عمر اول درب آتش میزنه
بعد با لگد به در سوخته میزنه
درب که خانم میخوره
مسمار یا میخ سینه خانم سوراخ میکنه
پهلو خانم از شدت ضربه میشکنه
و حضرت محسن سقط میشه
ببین زینب ،خانم تو سخترین شرایط حجابشون حفظ کردن
تازه با اون حال اولین مدافع ولایت بودن
من برای همینه محجبه ام
بعدا از اسارات بی بی زینب و حجابشون میگم
زینب :زهرا میشه دوستم باشی و کمکم کنی
-آره عزیزم
بریم غرفه
نام نویسنده: بانو...ش
آیدی نویسنده
ادامه دارد
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📚📚📖📚📖📚📖📚📖
💕💕💕💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💢❤💢❤💢❤💢
*رمان شهدایی جذاب*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهاردهم
#شهدا_راه_نجات
تا ۹شب شروع رزمایش غرفه های ما خیلی شلوغ بودن
رزمایش شبیه سازی یه علمیات دغاع مقدس بود
توی این دوره از نمایشگاه
قراربراین شد علمیات کربلای ۵شبیه سازی بشه
ساعت پایان تمامی غرفه ها ۸:۳۰شب بود
با بچه ها به سمت محل اجرای رزمایش رفتیم
محمد دامادمون و علی پسرعموم هم جزوعوامل اجرایی رزمایش بودن
خلاصه اون شب تا ما برسیم خونه ۱نصف شب بود
صبح روز دوم خواهر فنقلی مدرسه نداشت با منو فاطمه اومد غرفه
تا عصر اتفاق خاصی نیفتاد
عصر تقریبا ساعت ۵-۶بود گفتم برم از غرفه پذیرایی برای بچه ها بستنی بگیرمو بیارم
این غرفه پذیرایی فقط مخصوص خود غرفه داران بود
تا برگردم حدود ۱۵دقیقه طول کشید
وقتی برگشتم دیدم فاطمه و محدثه خواهرام نیستن
از ساره پرسیدم پس فاطمه و محدثه کجا رفتن ؟
ساره:زهرا بیا اینجا
-مصطفی و خانمش اینجا بودن 😔
فاطمه گفت نمیتونم تحمل کنم دست محدثه گرفت با محمد آقا رفتن یه دوری بزنن
زهرا توروخدا اومدن اینجا حالت بد نشها
سراغت گرفت گفتم تا یه ربع دیگه میاد
از ساره فاصله گرفتم
تو دلم با خدا حرف میزدم
-خدایا خودت هوامو داشت باش
حدودای یه ربع بیست دقیقه
زینب صدام کرد :خانم صالحی یه لحظه تشریف بیارید
با قدمای استوار به سمت درب ورودی غرفه رفتم
بله حدسم درست بود مصطفی و خانمش بودن
-ببخشید بامن کار داشتید
مصطفی:سلام خانم صالحی اومدم ازتون حلالیت بگیرم
ان شالله خدا بطلبه راهی کربلا ایم
پیش خودم گفتم حتما خانمش قضیه نمیدونه برای همین با آرامش گفتم : حلال خوشتون آقای رجبی
یاعلی
اونا که رفتن ساره برای اینکه حالم خوب میدونست گفت :زهرا گلی میای بریم نماز خونه
با صدای خفه ای گفتم آره بریم
ساره دستمو تو دستش گرفتو گفت :زهرا حلالیت از اعماق وجود باشها
تو خیلی وقت فراموش کردی
-اوهوم 😔😔😔
رفتیم نمازخونه نشستیم
من که آروم شدم برگشتیم غرفه
دیگه تواون پنج روز باقی مانده اتفاقی نیفتاد
جز......
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی فقط به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
💢❤💢❤💢❤💢❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🔥💕🔥💕🔥💕🔥
*رمان خواندنی و جذاب*😉
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پانزدهم
#شهدا_راه_نجات
روز آخر فقط تایم صبح مخصوص بازدید عموم بود
بعداز ظهر قرار بود غرفه ها جمع بشه
داشتیم تورماهگیری جمع میکردیم که مرتضی اومد گفت ساعت ۷غرفه فرهنگی باشیم
دیگه تاما غرفه جمع کنیم همون ساعت ۷شد
با بچه ها رفتیم غرفه فرهنگی، علی آقا و دوستاش غرفه گذاشته بودن سرشون (سر و صداشون بالا بود)
تا ما وارد شدیم ساکت شدن
با فاطمه و محمدآقا و مرتضی رفتیم سمت علی آقا
مرتضی: چه خبرته بچه غرفه گرفتی سرت
علی:کجا من به این ساکتی
-آره علی آقا شما که شدید ساکتی
محمد: والا آجی من چندماه اومدم تو خانواده صالحی
سکوت تواین خاندان موج میزنه
علی درحالی که میخندید تازه دلتم بخواد راهت دادیم 😂😂😂
منو،مرتضی،فاطمه باهم :تبارک الله علی آقا👏👏👏👏
ساعت ۷:۱۵دقیقه سرهنگ شیخی وارد غرفه شدن
به محض ورود جناب سرهنگ همه صلوات محمدی فرستادیم
جناب سرهنگ :
بسم رب الشهدا و الصادقین
بچه ها دست همگی درد نکنه
واقعا عالی بود
من ۱۰جایزه ویژه دارم برای غرفه مشاوره و کودک
و ۵۰سفر مشهد که دوباره اسم این بزرگواران داخلش هست
برادر صالحی تشریف بیارید اسامی ده بزرگوار قرائت کنید به رسم تشکر هدیه ای تقدیمشون کنیم
مرتضی میکروفون گرفتم و گفت
خواهربسیجی زهرا صالحی
خواهر بسیجی فاطمه صالحی
خواهر بسجی زینب محمدی
خواهر بسیجی ساره کشاورز
خواهربسیجی محدثه بخشی
سرکار خانم معصومه ناهیدیی
خواهر بسیجی فرحناز کربلایی زاده
خواهر بسیجی مطهره شایان
برادر پاسدار محمد صفدری
برادر پاسدار علی صالحی
و خواهر بسیجی محدثه صالحی
به رسم تشکر بهمون ربع سکه بهار آزادی دادن
تو قرعه کشی هم گویا امام رضا مارو طلبیده اسم هممون درمورد
تاریخ سفرمون ۹مهر بود
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو.... ش
آیدی نویسنده
🚫کپی فقط به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🔥💕🔥💕🔥💕🔥💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـصـت_و_پـنـجـم
✍چهره اش هنوز گرفته بود
ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم منظور ناگفته اش واضح بود چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم
فدای دل ناراضیت ... قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها برای شروع دست مون یه کم بسته تره اما از ما حرکت ... از خدا برکت توکل بر خدا ...
دلش یکم آرام شد ... و رفت بیرون هر چند چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم کدورت پدر و مادر صالح برکت رو از زندگی آدم می بره اما غیر از اینها ... فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم مادر اکثرا نبود و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه و گاهی تا 9 و 10 شب ... یا حتی دیرتر برنمی گشت خونه علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود
داشتم کتاب های شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود باید باهاش چه کار می کردم؟ اونم با رابطه ای که به لطف پدرم واقعا افتضاح بود
ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو ... با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود سر صحبت رو باهاش باز کردم ...
- بابا میری با رفقات خوش گذرونی ما رو هم ببر دور هم باشیم
خون خونم رو می خورد یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی ...
رفته بودیم خونه یکی از بچه ها بچه ها لپ تاپ آورده بودن شبکه کردیم نشستیم پای بازی ...
ااا ... پس تو چی کار کردی؟ تو که لپ تاپ نداری ...
هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم اون لپ تاپ باباش رو برداشت
همین طور آروم و رفاقتی خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت ...
- سیگار از دستم در رفت افتاد روی فروششون نسوخت ولی جاش موند بد، گندش در اومد ...
جدی؟ ... جاش رو چی کار کردید؟
اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم تمام مدت، حرف های سعید توی سرم می پیچید ... و هنوز می ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی خبر باشم علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود تمام ذهنم درگیر بود ... وسط کلاس درس ... بین بچه ها وسط فعالیت های فرهنگی الهام ... سعید ... مادر ... و آینده زندگی ای که من مردش شده بودم مامان دوباره رفته بود تهران ما و خانواده خاله شام خونه دایی محسن دعوت بودیم سعید پیش پسرهای خاله بود... از فرصت استفاده کردم و دایی رو کشیدم کنار رفتیم تو اتاق
دایی شنیدم می خوای کامپیوترت رو بفروشی ... چند؟
با حالت خاصی یه نیم نگاهی بهم انداخت چند یعنی چی؟ می خوای همین طوری برش دار ...
قربانت دایی اگه حساب می کنی برمی دارم ... نمی کنی که هیچ
نگاهش جدی تر شد ...
- خوب اگه می خوای لپ تاپ رو بردار دو تاش رو می خواستم بفروشم یه مدل بالاتر واسه نقشه کشی بگیرم ولی خوبیش اینه که جایی هم لازم داشته باشی می تونی با خودت ببری پولش هم بی تعارف، مهم نیست
- شخصی نمی خوام ... کلا می خواستم یکی توی خونه داشته باشیم
ایده لپ تاپ دایی خوب بود اما نه از یه جهت ... سعید خیلی راحت می تونست برش داره و با دوست هاش برن بیرون ولی کامپیوتر می تونست یه نقطه اتصال بین من و سعید و سعید و خونه بشه صداش کردم توی اتاق سعید می خوام کامپیوتر دایی رو ازش بخرم یه نگاه بکن ببین چی داره؟ چی کم داره؟ میشه شبکه اش کنی یا نه؟ کلا می خوایش یا نه؟گل از گلش شکفت
جدی؟چرا که نه ... مخصوصا وقتی مامان نیست رفیق هات رو بیار خونه در بست مردونه ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـصـت_و_شـشـم
✍نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... یا اگه درسته تا چه حد درسته اما این تنها فکری بود که به ذهنم می رسید سیستم رو خریدم و با سعید رفتیم دنبال ارتقای کارت گرافیک و ...
تقریبا کل پولی رو که از 2 تا شاگرد اولم ... موسسه پیش پیش بهم داده بود رفت ... ولی ارزشش رو داشت اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه حتی اگر هیچ فایده دیگه ای نداشت این یه قدم بود و اهداف بزرگ گاه با قدم های ساده و کوچک به نتیجه می رسه ...
رفیق هاش رو می آورد ... منم تا جایی که می شد چیزی می خریدم غذا رو هم مهمون خودم یا از بیرون چیزی می گرفتم ... یا یه چیز ساده دور همی درست می کردم
سعی می کردم تا جایی که بشه مال و پول اونها از گلوی سعید پایین نره چیزی به روی خودم نمی آوردم ولی از درون داغون بودم
نماز مغرب تموم شده بود که سعید با عجله اومد توی اتاق مامان
مهران ... کامران بدجور زرد کرده
سرم رو آوردم بالا ...
واسه چی؟ هیچی اون روز برگشت گفت باغ، پارتی مختلط داشتن و بساطِ الان که دید داشتی وضو می گرفتی بد رقم بریده ...
دوباره سرم رو انداختم پایین چشم روی تسبیح و مهرم ... و سعی می کردم آرامشم رو حفظ کنم ...
خیلی ها قپی خیلی چیزها رو میان فکر می کنن خالی بندی ها به ژست و کلاس مردونه شون اضافه می کنه ولی بیشترش الکیه ... چون مد شده این چیزها باکلاس باشه میگن ولی طبل تو خیالین حتی ممکنه یه کاری رو خودشون نکنن ولی بقیه رو تحریک کنن که انجام بدن خیلی چیزها رو باید نشنیده گرفت ...
سعید از در رفت بیرون من با چشم های پر اشک، سجده نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه توی دلم آتشی به پا بود که تمام وجودم رو آتش می زد ...
- خدایا ... به دادم برس احدی رو ندارم که دستم رو بگیره کمکم کن بهم بگو کارم درسته بگو دارم جاده رو درست میرم
رفقاش که داشتن می رفتن ... کامران با ترس اومد سمتم... و در حالی که خنده های الکی می کرد و مثلا خیلی رو خودش مسلط بود سر حرف رو باز کرد راستی آقا مهران حرف هایی که اون روز می زدم همه اش چرت بود همین جوری دور هم یه چیزی می گفتیم چند لحظه مکث کردم ...
شما هم عین داداش خودم حرفت پیش ما امانته چه چرت چه راست
یکم هاج و واج به من و سعید نگاه کرد خداحافظی کرد و رفت سعید رفت تو من چند دقیقه روی پله های سرد راه پله نشستم شاید وجود آتش گرفته ام کمی آرام تر بشه
تمام شب خوابم نبرد ... از فشار افکار روز به بی خوابی های مکرر شبانه هم گرفتار شده بودم از این پهلو به اون پهلو بیشترین زجر و دردی که اون ایام توی وجودم بود فقط یه سوال بود سوالی که به مرور، هر چه بیشتر تمام ذهنم رو خودش مشغول می کرد
- خدایا ... دارم درست میرم یا غلط؟ من به رضای تو راضیم تو هم از عمل من راضی هستی؟
بعد از نماز صبح ... برگشتم توی رختخواب ... با یه دنیا شرمندگی از نمازی که با خستگی و خواب آلودگی خونده بودم تا اینکه بالاخره خوابم برد
سید عظیم الشأن و بزرگواری مهمان منزل ما بودند تکیه داده به پشتی رو به روشون رحل قرآن رفتم و با ادب دو زانو روی زمین، مقابل ایشون نشستم
قرآن رو باز کردند و استخاره با قرآن رو بهم یاد دادند
سرم رو پایین انداختم
من علم قرآن ندارم و هیچی نمی دونم
علم و هدایت از جانب خداست
جمله تمام نشده از خواب پریدم همین طور نشسته صحنه های خواب جلوی چشمم حرکت می کرد دل توی دلم نبود
دانشگاه، کلاس داشتم اما ذهن آشفته ام بهم اجازه رفتن نمی داد رفتم حرم مستقیم دفتر سوالات شرعی
حاج آقا ... چطور با قرآن استخاره می کنن؟ می خواستم تمام آدابش رو بدونم
باورم نمی شد داشت کلمه به کلمه سخنان سید رو تکرار می کرد
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت208 رمان یاسمین بله خودم هستم- : بعد برگشتم و به كاوه نگاه كردم كه گفت . ايشون خانم بيتا پنا
#پارت209 رمان یاسمین
من نمي دونم . هر چي كاوه تصميم بگيره تأئيد منم هست-
. اينو گفتم و بلند شدم و رفتم جلوي پنجره و بيرون رو نگاه كردم . چشمم به خيابون ، جلوي در اتاقم بود
: همه ساكت شدن . كاوه اومد پيشم و دستش رو گذاشت رو شونه م و ازم پرسيد
كجا رو نگاه مي كني ؟-
! دم در اتاق رو ! چشم انتظاري دارم ، مي دوني كه-
.دستي به موهام كشيد و برگشت پيش بقيه چند دقيقه بعد منم رفتم پيش شون و نشستم
. كاوه-بهزادجون به نظر من پيشنهاد خوبيه . البته من تو محاسبه و ارزيابي نظارت مي كنم . حاال خودت مي دوني
. باشه موافقم-
. بيتا –بفرماييد آقا بهزاد . اينا فتوكپي يه تمام اموال آقاي ... رالستي حتماً مي دونستيد كه ايشون كي بودند
. بله مي دونستم-
. بيتا – مي دونستم
. بيتا – گويا زندگي عجيبي داشتن ! تو اون باغ به اون بزرگي ، تك و تنها ! گويا خيلي هم بخودشون سخت مي گرفتن زندگي رو
درست نيست كه در مورد آدم ها بدون شناخت قضاوت كرد ! حتماً خبر دارين كه در زمان حيات شون چه كمك هايي به چه -
! جاهايي كردن
... بيتا – معذرت مي خوام . حق با شماست . اما منظورم اين بود كه
. ايشون يه هنرمند ، يه انسان وارسته و درد كشيده بودن . روحشون شاد-
ببخشيد خانم پناهي . چه مدت اين برنامه ها طول مي كشه ؟
. بيتا – دقيقاً نمي دونم . شايد حدود يك هفته ده روز
خوبه با من ديگه امري نداريد ؟-
بيتا- عرضي نيست . احتماالً چند جلسه بايد با هم داشته باشيم . البته سعي مي كنم عصرها بيام خدمتتون كه روحيه شما مناسب
! باشه
: نگاهش كردم و گفتم
. بايد منو ببخشيد . مي دونم برخوردم خيلي بد بوده . عذر مي خوام ازتون-
: خنديد و گفت
! پولدارها زياد نبايد از كسي عذر خواهي كنن-
: بهش نگاه كردم و گفتم
پولدارها
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662