eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 ضریح توست بنامِ ضریح بوسانت و سوی توست ، سلام ضریح بوسانت وزیده است نسیمی ز تو ، میان حرم رسیده ای به مشام ضریح بوسانت میان مصحف عشق تو ثبت شد نامم نوشته اند ، غلام ضریح بوسانت و سهم من شده غبطه بحال زوارت وصال توست ، سهام ضریح بوسانت زبان گشوده دهانم در این شب هجران "خوشا بحال تمام ضریح بوسانت" السلام علیک یا علی بن موسی الرضا .. التماس دعا .. ❤️روزتون امام رضایی❤️ 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃چرا از حرم امام حسين گاهی اوقات بوی سیب بر مشام ميرسد ؛ پاسخ👇 گفته میشود کسانی که صبح زود به زیارت حرم امام حسین بروند بوی سیب بهشتی استشمام می کنند، این سخن ریشه حدیثی دارد. در کتاب مناقب آمده است جبرئيل از آسمان سيب، به و اناري را از بهشت مي آورد که پيامبر و حضرت فاطمه(س) و اميرمؤمنان(ع) و امام حسن و امام حسين(ع) از آن مي خورند و آن ميوه ها به حالت اول خود باز مي گردد، تا وقتي حضرت فاطمه زهرا(س) از دنيا مي روند ميوه انار از بين مي رود و پس از فوت اميرمؤمنان(ع) ميوه به ناپديد مي شود و ميوه سيب موجود بوده است. و امام حسين(ع) مي فرمايد: «ميوه سيب نزد بردارم بود تا هنگامي که بر اثر سم از دنيا رفت، پس از آن نزد من بود تا هنگامي که در کربلا آب بر روي ما بسته شد و من هنگام عطش آن را مي بوئيدم و از شدت عطش من کاسته مي شد و هنگامي که عطش بر من شديد شد آن را خوردم و يقين به شهادت کردم. امام زين العابدين(ع) مي فرمايد من اين سخنان را ساعاتي قبل از شهادت آن حضرت شنيدم و هنگامي که آن حضرت شهيد شد بوي آن سيب را در محل شهادت آن حضرت استشمام نمودم. پس آن را جستجو نمودم و اثري از آن نيافتم و بوي آن همچنان پس از شهادت آن حضرت باقي بود و من قبر آن حضرت را زيارت مي نمودم و بوي‌ آن را مي يافتم. پس هر کس از شيعيان ما که زائر آن قبر است و مي خواهد بوي آن را استشمام کند، پس وقت سحر آن را جستجو کند، پس اگر از مخلصان باشد آن را وجدان خواهد نمود. 📓ابن شهرآشوب، المناقب، ج3، ص 39 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 👆🏻👆🏻
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت_شـصـت_و_شـشـم ✍نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ..
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍چند روز از اون ماجرا و خواب گذشته بود ... هر بار که می رفتم سر قرآن یاد اون خواب می افتادم و ترس وجودم رو پر می کرد ...  به کافران بگو خداست که هر کس را بخواهد در گمراهی می گذارد و هر کس را که (به سوی او) بازگردد به سمت خودش هدایت می کند تمام این آیات و آیات شبیه شون از توی ذهنم رد می شد ... یُضِلُّ بِهِ کَثِیرًا وَیَهْدِی بِهِ کَثِیرًا وَمَا یُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفَاسِقِینَ ... و ترس بیشتری وجودم رو پر می کرد  مهران اونهایی که بدون علم و معرفت و فهم حقیقی دین، وارد چنین حیطه و اموری شدن کارشون به گمراهی کشید اگه خواب صادقه نبوده باشه چی؟ تو چی می فهمی؟ کجا می خوای بری؟ اگه کارت به گمراهی بکشه و با سر سقوط کنی، چی؟ ... امثال شمر و ابوموسی اشعری ... ادعای علم و دیانت شون می شد نکنه سرانجامت بشه مثل اونها؟ ... وحشت عجیبی وجودم رو پر کرده بود نمی فهمیدم این افکار حقیقیه و مال خودمه؟ ... یا شک و خطوات شیطانه و شیطان باز داره حق و باطل رو با هم قاطی می کنه؟ ... تنها چیزی که کمی آرومم می کرد یک چیز بود ... من تا قبل از اون خواب اصلا استخاره گرفتن رو بلد نبودم یعنی می تونست یه خواب صادقانه باشه؟ هر چند، این افکار ... چند هفته مانع شد ... حتی دست به قرآن ببرم صبح به صبح تبرکی، دستی روی قرآن می کشیدم و از خونه می زدم بیرون تمام اون مدت، سهم من از قرآن همین شده بود ... امتحانات پایان ترم دوم و سعید داشت دیپلم می گرفت ... رابطه مون به افتضاحی قبل نبود حالا کمتر با دوست هاش بیرون می رفت امتحان نهایی هم مزید بر علت شده بود شب ها هم که توی خونه سیستم بود می شست پشت میز به بازی ... یا فیلم نگاه کردن ... حواسم بهش بود اما تا همین جا هم جلو اومدن، خودش خیلی بود قبل از امتحان توی حیاط دانشگاه دور هم بودیم ... یکی از بچه ها اعصابش خیلی خورد بود ...  لعنت به امتحانات قرار بود کوه، بریم بد رقم دلم می خواست برم فقط به خاطر این پیشنیاز مسخره نرفتم و شروع کرد از گروه شون صحبت کردن و اینکه افراد توی کوه به هم نزدیک تر میشن و ... ایده فوق العاده ای به نظر می اومد من ... سعید ... کوه ... بعد از امتحان حسابی رفتم توی فکر  اگه واقعا کوه رفتن آدم ها رو اینقدر بهم نزدیک می کنه و با هم قاطی میشن ایده خیلی خوبیه که من و سعید هم بریم کوه ... حالا شاید خودمون ماشین نداریم و جایی رو هم بلد نیستم ... اما گروه های کوهنوردی ... مثل گروهی هم که سپهر می گفت به نظر خوب میاد در هر صورت، ایده خوبی برای شروع بود از طرفی یه فکر دیگه هم توی ذهنم حرکت می کرد ...  حالا اگه به جای من به بقیه نزدیک تر بشه و رابطه مون همین طوری بمونه چی؟ ... یا اینکه ... دل دل کنان می رفتم سمت قرآن یه دلم می گفت استخاره کن اما دوباره ترس وجودم رو پر می کرد بالاخره دلم رو زدم به دریا ... نمی دونم چطور شد اون روز این تصمیم رو گرفتم وضو گرفتم و بعد از نماز مغرب و تسبیحات حضرت زهرا با هزار سلام و صلوات ... برای اولین بار در تمام عمرم ... استخاره کردم - و قسم به عصر ... که انسان واقعا دستخوش زیان است مگر افرادی که ایمان آوردند و عمل شایسته انجام دادند ... و یکدیگر را به حق سفارش کردند و به صبر و شکیبایی توصیه نمودند صدق الله العلی العظیم قرآن رو بستم و رفتم سجده - خدایا ... به امید تو دستم رو بگیر و رهام نکن ... امتحانات سعید تموم شد و چند وقت بعد، امتحانات من... شب که برگشت بهش گفتم ... حسابی خوشش اومد از حالتش معلوم بود ایده حرف نداشت از دیدن واکنشش خوشحال شدم و امیدوار تر از قبل ... که بتونم از بین اون رفیق های داغون جداش کنم... خودش رفت سراغ گروه کوهنوردی ای که سپهر پیشنهاد داده بود ... و اسم من و خودش رو ثبت نام کرد - انتخاب اولین جا با تو برای بار اول کجا بریم ... هر چند، انتخاب رو بهش دادم اما بازم می خواستم موقع ثبت نام باهاش برم اون محیط تعریفی و افراد و مسئولینش رو ببینم ... ولی دقیقا همون روز، ساعت کلاسم عوض شد سعید خودش تنها رفت ... وقتی هم که برگشت با هیجان شروع به تعریف کرد خیلی خوشحال بودم یعنی می شد این یه گام بزرگ سمت موفقیت باشه؟ نماز صبح رو خوندم و چهار و نیم زدیم بیرون جزء اولین افرادی بودیم که رسیدیم سر قرار هوا هنوز گرگ و میش بود ... که همه جمع شدن و من وارد جو و دنیایی شده بودم که حتی فکرش رو هم نمی کردم ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍سعید توی روز ثبت نام با چند نفرشون آشنا شده بود ... گرم و گیرا با هم سلام و احوال پرسی کردن نه فقط با سعید... هر کدوم که به هم می رسیدن ... گروه دخترها و پسرها با هم قاطی شدن چنان با هم احوال پرسی می کردن ... و دست می دادن و ... مثل ماست وا رفته بودم ... حالا دیگه سعید هم جلوی من راحت تر از قبل بود اونم خیلی راحت با دخترها دست می داد ... گیج و مبهوت و با درد به سعید نگاه می کردم ... یکی شون اومد سمتم ... دستش رو بلند کرد سلام ... من یلدام ... با گیجی تمام، نگاهم برگشت سرم رو انداختم پایین و با لبخند فوق تلخی خوش وقتم و رفتم سمت دیگه میدون دستش روی هوا خشک شد... نشستم لبه جدول و سرم رو گرفتم توی دستم ... گیج بودم و هنوز باور نمی کردم خدا، من رو اینجا فرستاده باشه بقیه منتظر رسیدن اتوبوس و مسئول گروه من، کیش و مات بین زمین و آسمون ... - خدایا واقعا استخاره کردنم درست بود؟ ... یا ... عقلم از کار افتاده بود ... شیطان از روی اعصابم پیاده نمی شد و آشفته تر از همیشه عقلم هیچ دلیلی برای بودنم توی اون جمع پیدا نمی کرد - اگر اون خواب صادقانه بود؟ اگر خواست خدا این بود؟ بودن من چه دلیل و حکمتی می تونست داشته باشه؟به حدی با جمع احساس غریبی می کردم که انگار مسافری از فضا بودم و اگر اون خواب و نشانه ها حقیقی نبود؟ سرم رو وسط دست هام مخفی کرده بودم ... غرق فکر که اتوبوس رسید مسئول گروه پیاده شد و بعد از احوال پرسی شروع به خوندن اسامی و سر شماری کرد ... افراد یکی یکی سوار می شدن و من هنوز همون طور نشسته وسط برزخ گیر کرده بودم فکر کن رفتی خارج یا یه مسلمونی وسط L.A ... سرم رو آوردم بالا و به سعید نگاه کردم ... اگه نمی خوای بیای ... کوله رو بده من برم ... من می خوام باهاشون برم دست انداختم و کوله رو از روی دوشم برداشتم ... درست یا غلط رفتن انتخاب من نبود کوله رو دادم دستش و صدای اون حس توی وجودم پیچید - اعتمادت به خدا همین قدر بود؟ به خدایی که ابراهیم رو وسط آتش نگه داشت اشک توی چشمم حلقه زد خدایا ... من بهت اعتماد دارم حتی وسط آتیش با این امید قدم برمی دارم که تمام این مسیر به خواست توئه... و تویی که من رو فرستادی ولی اگر تو نبودی به حق نیتم و توکلم نگهم دار و حفظم کن تو رو به تسبیحات فاطمه زهرا قسم از جا بلند شدم و رفتم سمت اتوبوس - بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ... اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ و اولین قدم رو گذاشتم روی پله های اتوبوس ... مسئول گروه ... توی در باهام سلام و احوال پرسی کرد داداشت گفت حالت خوب نیست اگه خوب نیستی برگرد توی کوه حالت بهم بخوره ممکنه نشه کاری برات کرد وسط راه می مونی به زحمت خودم رو کنترل کردم و لبخند زدم نه خوبم چیزی نیست و رفتم سمت سعید نشستم بغلش - فکر کردم دیگه نمیای - مگه تو دار دنیا چند تا داداش دارم که تنهاشم بزارم؟ تکیه دادم به پشتی صندلی هنوز توی وجودم غوغایی به پا بود غوغایی که قبل از اینکه حتی فرصت آرام شدن پیدا کنه به طوفان تبدیل شد مسئول گروه از جاش بلند شد و چند قدم اومد جلو ... سلام به دوستان و چهره های جدیدی که تازه به گروه ما ملحق شدن من فرهادم مسئول گروه و با دو نفر دیگه از بچه هاافتخار همراهی شما و سرپرستی گروه رو داریم .. 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍به هر طریقی بود بالاخره برنامه معرفی تموم شد منم که از ساعت 2 بیدار بودم ... تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم هام رو بستم هنوز چشم هام گرم نشده بود که یه سی دی ضرب دار و بکوب گذاشتن صداش رو چنان بلند کردن که حس می کردم مغزم داره جزغاله میشه و کمتر از ده دقیقه بعد یکی از پسرها داد زد - بابا یکی بیاد وسط این طوری حال نمیده ... و چند تا از دختر، پسرها اومدن وسط دوباره چشم ها رو بستم ... اما این بار، نه برای خوابیدن حالم اصلا خوب نبود وسط اون موسیقی بلند وسط سر و صدای اونها ... بغض راه گلوم رو گرفته بود ... و درگیری و معرکه ای که قبل از سوار شدن به اتوبوس توی وجودم بود ... با شدت چند برابر به سراغم برگشته بود ... - خدایا ... من رو کجا فرستادی؟ داره قلبم میاد توی دهنم کمکم کن من تک و تنها ... در حالی که حتی نمی دونم باید چی کار کنم؟ ... چی بگم؟ چه طوری بگم؟ ... اصلا تو، من رو فرستادی اینجا؟ چشم های خیس و داغم بسته بود که یهو حس کردم آتش گداخته ای به بازوم نزدیک شد فلز داغی که از شدت حرارت، داشت ذوب می شد از جا پریدم و ناخودآگاه خودم رو کشیدم کنار ... دستش روی هوا موند مات و مبهوت زل زد بهم ... - جذام که ندارم این طوری ترسیدی بهت دست بزنم ... صدات کردم نشنیدی می خواستم بگم تخمه بردار پلاستیک رو رد کن بره جلو ... اون حس به حدی زنده و حقیقی بود که وحشت، رو با تمام سلول های وجودم حس کردم ... و قلبم با چنان سرعتی می زد که حس می کردم با چند ضرب دیگه، از هم می پاشه خیلی بهش برخورده بود ... از هیچ چیز خبر نداشت ... و حالت و رفتارم براش خیلی غریبه و غیرقابل درک بود پلاستیک رو گرفتم ... خیلی آروم. با سر تشکر کردم و بدون اینکه چیزی بردارم دادم صندلی جلو تا اون لحظه ... هرگز چنین آتش و گرمایی رو حس نکرده بودم ... مثل آتش گداخته ای که انگار، خودش هم از درون می سوخت و شعله می کشید آروم دستم رو آوردم بالا و روی بازوم کشیدم هر چند هنوز وحشت عمیق اون لحظه توی وجودم بود اما ته قلبم گرم شد مطمئن شدم ... خدا حواسش بهم هست و به هر دلیل و حکمتی خودش، من رو اینجا فرستاده با وجود اینکه اصلا نمی تونستم بفهمم چرا باید اونجا می رفتم ... قلبم آرام تر شده بود ... هر چند هنوز بین زمین و آسمان بودم و شیطان هم حتی یک لحظه، دست از سرم برنمی داشت ... الهی توکلت علیک خودم رو به خودت سپردم اتوبوس ایستاد خسته و خواب آلود با سری که حقیقتا داشت از درد می ترکید ... از پله ها رفتم پایین چند قدم رفتم جلو و از جمع فاصله گرفتم هوای تازه، حالم رو جا آورد و کمی بهتر کرد ... همه دور هم جمع شدن و حرکت، آغاز شد سعید یکم همراه من اومد ... و رفت سمت دوست های جدیدش چند لحظه به رفتارها و حالت هاشون نگاه کردم هر چی بودن ولی از رفقای قبلیش خیلی بهتر بودن ... دخترها وسط گروه و عقب تر از بقیه راه می رفتن یه عده هم دور و برشون با سر و صدا و خنده های بلند سعید رو هم که کاری از دستم برنمی اومد که به خاطرش عقب گروه حرکت کنم منتظر نشدم و قدم هام رو سریع تر کردم ... رفتم جلو من ... فرهاد ... با 3 تا دیگه از پسرها و آقایی که همه دکترا داشت و دکتر صداش می کردن ... جلوتر از همه حرکت می کردیم ... اونقدر فاصله گرفته بودیم که صدای خنده ها و شوخی هاشون کمتر به گوش می رسید فرهاد با حالت خاصی زد روی شونه ام ای ول ... چه تند و تیز هم هستی مطمئنی بار اولته میای کوه؟ ولی انصافا چه خواب سنگینی هم داری توی اون سر و صدا چطور خوابیدی؟ و سر حرف زدن رو باز کرد چند دقیقه بعد از ما جدا شد و برگشت عقب تر سراغ بقیه گروه و ما 4 نفر رو سپرد دست دکتر جزو قدیمی ترین اعضای گروه شون بود با همه وجود دلم می خواست جدا بشم و توی اون طبیعت سرسبز و فوق العاده گم بشم ... هوا عالی بود و از درون حس زنده شدن بهم می داد به نیمچه آبشاری که فرهاد گفته بود رسیدیم ... آب با ارتفاع کم ... سه بار فرو می ریخت ... و پایین آبشار سوم حالت حوضچه مانندی داشت ... و از اونجا مجدد روی زمین جاری می شد آب زلال و خنکی که سنگ های کف حوضچه به وضوح دیده می شد منظره فوق العاده ای بود محو اون منظره و خلقت بی نظیر خدا بودم ... که دکتر اومد سمتم شنا بلدی؟ سرم رو آوردم بالا و با تعجب بهش نگاه کردم گول ظاهرش رو نخور خیلی عمیقه آب هر چی زلال تر و شفاف تر باشه کمتر میشه عمقش رو حدس زد به نظر میاد اوجش یک، یک و نیم باشه اما توی این فصل، راحت بالای 3 متره ناخودآگاه خنده ام گرفت ... - مثل آدم هاست بعضی ها عمق وجودشون مروارید داره... برای رفتن سراغ شون باید غواص ماهری باشی چشم دل می خواد ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی 👇 ⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم ... سرم رو که آوردم بالا حالت نگاهش عوض شده بود ... آدم های زلال رو فکر می کنی عادین و ساده از کنارشون رد میشی اما آّب گل آلود نمی فهمی پات رو کجا میزاری هر چقدر هم که حرفه ای باشی ممکنه اون جایی که داری پات رو میزاری ... زیر پات خالی باشه یا یهو زیر پات خالی بشه خندید ... مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود با مغز رفت توی آب... هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود و همه بهش خندیدن اما مسخره کردن آدم ها هرگز به نظرم خنده دار نبود حرف رو عوض کردم و از دکتر جدا شدم ... رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم ... دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن ... ده دقیقه بعد گروه به ما رسید هنوز از راه نرسیده دختر و پسر پریدن توی آب ... چشم هام گر گرفت ... وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم ... توی ذهنم شهدا بودن ... انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید و حالا توی اون آب عمیق ... کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم به حدی حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم چند متر پایین ترزمین با شیب تندی، همراه با رود پایین می رفت ... منم باهاش رفتم اونقدر دور شده بودم که صدای آب ... صدای اونها رو توی خودش محو کرد کوله رو گذاشتم زمین دیگه پاهام حس نداشت ... همون جا کنار آب نشستم به حدی اون روز سوخته بودم ... که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم صورتم از اشک، خیس شده بود به ساعتم که نگاه کردم ... قطعا اذان رو داده بودن ... با اون حال خراب زیر سایه درخت، ایستادم به نماز آیات سوره عصر ... از مقابل چشمانم عبور می کرد دو رکعت نماز شکسته عصر هم تموم شد ... از جا که بلند شدم سینا سرپرست دوم گروه ... پشت سرم ایستاده بود ... هاج و واج مثل برق گرفته ها بدجور کپ کرده بود به زحمت خودم رو کنترل می کردم صدام بریده بریده در می اومد ... - کاری داشتی آقا سینا؟ با شنیدن جمله من، کمی به خودش اومد زبونش بند اومده بود و هنوز مغرش توی هنگ بود حس می کردم گلوش بدجور خشک شده و صداش از ته چاه در میاد با دست به پشت سرش اشاره کرد بالا ... چایی گذاشتیم می خواستم بگم بیاید ... خوشحال میشیم از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش ... می شد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش می گذشت رو دید... به زحمت لبخند زدم عضلات صورتم حرکت نمی کرد - قربانت داداش ... شرمنده به زحمت افتادی اومدی ... نوش جان تون من نمی خورم ... برگشت ... اما چه برگشتنی ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین ... - سر درد شدم از دست شون آدم میاد کوه، آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره ... جیغ زدن ها و پریدم توی حرفش ... ضایع تر از این نمی تونست سر صحبت رو باز کنه و بهانه ای برای اومدن بتراشه ... بفرما بشین اینجا هم منظره خوبی داره نشست کنارم معلوم بود واسه چی اومده ... - جوانن دیگه ... جوانی به همین جوانی کردن هاشه که بهترین سال های عمره یهو حواسش جمع شد ... - هر چند شما هم ... هم سن و سال شونی نمیگم این کارشون درسته ولی خوب سرم رو انداختم پایین بقیه حرفش رو خورد و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ آیت ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ ﻗﻀﯿﻪ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺭﻩ! ﭘﺴﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﻮﻥ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺑﻌﺪ ﻓﻮﺕ "آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ" ﺳﻨﮓ ﺗﺮﺍﺵ ﻫﺎ ﯾﻪ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﺑﺮﺍﯼ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻥ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻦ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﻌﻈﻤﯽ ﺳﻨﮓ ﺗﺮﮎ میخوﺭﻩ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺳﻨﮓ ﺩﯾﮕﻪ مینوﯾﺴﻦ ﻣﺮﺟﻊ ﺗﻘﻠﯿﺪ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﺎﺯ ﺳﻨﮓ ﺗﺮﮎ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻩ 🔹ﺧﻼﺻﻪ ﻫﺮ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻦ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﺗﺮﮎ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻩ ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮ ﺍﺭﺷﺪ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ میرﻥ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﭼﯽ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﻢ ﭘﺴﺮ ﺍﺭﺷﺪﺷﻮﻥ ﻧﻘﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻓﻮﺗﺶ ﻭﺻﯿﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮﺵ ﻓﻘﻂ ﺑﻨﻮﯾﺴﻨﺪ《 ﺍﻟﻌﺒﺪ 》ﭼﻮﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﺷﻮﻥ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﻣﺮﺟﻊ ﺗﻘﻠﯿﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﻧﺒﻮﺩ. ﻋﺒﺪ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻥ 🔹 حدیث سنگینی است ... ✨امام کاظم علیه السلام میفرمایند: اگر شیعیانم را زیر و رو کنم، جز ادعا چیزی دیگری ندارند و اگر آنان را آزمایش کنم سر از ارتداد درآورند و اگر ایشان را تصفیه نمایم از هزار نفر جز یک نفر خالص و بی غش نباشد و اگر غربالشان کنم با من جز خواص و نزدیکانم نمانند ، فراوانند افرادی که برپشتی ها تکیه می زنند و می گویند: ما شیعه علی علیه السلام هستیم!!! شیعه علی علیه السلام کسی است که کردارش گواه رفتارش باشد. 📚 روضه کافی ج1 ص471 ✨🌹 باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشوید کانال داستان و رمان مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☁️🌞☁️ ⭕️ داستان واقعی _برو به مردم بگو دعا کنند خدا فرجم را نزدیک کند ❄️ حجت الاسلام شیخ احمد کافی فرمودند :یک نفر از رفقا از یزد نامه ای به من نوشته؛ آدم دینی خوبی است از عاشقان امام زمان است، از رفقای من است. در نامه چیزی نوشته که مرا چند روز است منقلب کرده؛ گرچه این پیغام خیلی به علما رسیده، به مرحوم مجلسی گفته به شیخ مرتضی انصاری گفته به شیخ عبدالکریم حائری گفته و... ، این بنده خدا نوشته: من چهل شبِ چهارشنبه از یزد می آمدم مسجد جمکران، توسلی و حاجتی داشتم. 🔸 شب چهارشنبه چهلمی، دو هفته قبل بود. در مسجد جمکران خسته بودم، گفتم ساعتی اول شب بخوابم، سحر بلند شوم برنامه ام را انجام بدهم. در صحن حیاط هوا گرم بود، خوابیده بودم یک وقت دیدم از در مسجد جمکران یک مشت طلبه ها ریختند تو، گفتم چه خبر است؟ گفتند: آقا آمده. 🔺 من خوشحال دویدم رفتم جلو، آقا را دیدم اما نتوانستم جلو بروم. حضرت فرمودند: برو به مردم بگو دعا کنند خدا فرجم را نزدیک کند. ☑️ به خدا قسم آی مردم دعاهایتان اثر دارد، ناله هایتان اثر دارد. خود آقا به مرحوم مجلسی فرموده: مجلسی به شیعه ها بگو برایم دعا کنند. هِی پیغام می دهد، به خدا دلش خون است. قربان غریبی ات شوم مهدی جان 📚 کتاب ملاقات با امام زمان در مسجد جمکران، ص۱۵۸ 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕💌💕💌💕💌💕 *رمان خواندنی*💌 بسم الله الرحمن الرحیم رفتیم حرم تو یکی از شبستان ها نشسته بودیم آقا مرتضی مثل بچه یتیم ها زانوی غم بغل کرده محدثه رو زانوم خوابیده بود شماره نسرین گرفتم -سلام عروس عمو خوبی خانم ؟ نسرین خانم:مرسی ممنون شما خوبی ؟ آقای من خوبه ؟ -نسرین 😢😢 آقا مرتضی از وقتی خبر شهادت شهید پور مراد شنیده خیلی ناراحته کاش اینجا بودی گوشیشم خاموشه نسرین :گوشی میدی دستش -آره صبر کن بدم محمدآقا ببره بده به آقا مرتضی نسرین :باشه عزیزم محمدآقا گوشی برد داد دست آقا مرتضی نمیدونم نسرین بهش چی گفت که بغضش شکست و اشکاش جاری شد میان محاسنش گم شد فاطمه به محمد گفت برو با آقا مرتضی حرف بزن یه نیم ساعت گذشت محمد اومد گفت :آقا مرتضی بهانه سوریه میگره انصافا هم حق داره فاطمه جانم میذاری برم خانمم ؟ فاطمه: محمد نه من نمیتونم ما تازه نامزد کردیم محمد:خانم آخه فاطمه :بعدا محمد بعدا خلاصه سفرما با بهانه گیری آقامرتضی و محمد آقا تموم شد ترم جدید سه هفته بود شروع شده بود وارد دانشگاه شدم عکس شهید پور مراد بنرش تو دانشگاه اولین شهید مدافع حرم استان قزوین وارد ساختمان علوم پایه شدم تو برد بسیج دانشجویی زندگی نامه شهید پورمراد بود معرفی شهید نام و نام خانوادگی : رسول پورمراد نام پدر: محل تولد: تاکستان تاریخ تولد : ۶۷/۱۲/۲۶ تاریخ شهادت: ۹۴/۷/۲۰ محل شهادت: حلب، سوریه محل دفن: بوئین زهرا ، شهرک مدرس وضعیت تاهل: متاهل تعداد فرزندان : ۰ زندگی نامه شهید رسول پورمراد، ۲۶ اسفند ماه سال ۶۷ در تاکستان متولد شد دارای ۴ برادر و ۴ خواهر. چند ماهی بود که با دخترعمه ۱۹ ساله اش عقد کرده و قرار بود بعد از بازگشت از سوریه مراسم عروسی نیز برگزار شود که آسمانی شد. او تحصیلات خود را تا مقطع مهندسی برق سپری کرد و ۲۰ مهر ماه سال جاری به درجه رفیع شهادت نایل شد. او اولین شهید مدافع حرم استان قزوین به شمار می آید. وصیت نامه بسم رب الشهدا والصدیقین « انا لله وانا الیه راجعون » حرف دل با خدا: – خدایا ! حمد و ستایش از آن توست که عزّت و ذلّت به دست توست… – خدایا ! همیشه با نعمت های بیشمارت مرا شرمنده کرده ای و من نمی توانم شکر آن ها را به جا آورم، نعمت هستی، نعمت پدر ومادر خوب، سلامتی، خانواده و همسر خوب، نعمت ولایت امیرالمومنین علی علیه السلام که همیشه قبل نمازهایم آن را یادآور می شوم و شکرگذار تو هستم. نعمت خدمت در سپاه و پوشیدن لباس رزمندگانی که ستاره های آسمان شهادت هستند ونعمت های بیشمار دیگر… -خدایا ! می دانم که شهادت گنج ارزشمندی است و نعمت والایی که مخصوص بندگان مخلص وعاشق توست… می دانم که شهادت هنر مردان خداست، می دانم که شهادت ورود در حرم امن الهی است و… می دانم که من لیاقت داشتن این نعمت را ندارم! اما خدایا! می دانم که گفتی بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را، می دانم که از مولا و سرور باید چیز های بزرگ خواست، می دانم که رهبرم امام خامنه ای(مدظله العالی) فرمود: اگر می خواهید خدمتتان اجر داشته باشد، برای خدا کار کنید و جهاد با نفس داشته باشید و از خدا طلب شهادت کنید؛ می دانم به قول شهید آوینی کسی که شهید نشود باید برود و بمیرد! پس خدایا به شهدای عزیزت قسم و به حسین(ع) سیدالشهدا قسم؛ مرگ مرا هم شهادت در پای رکاب امام زمان (عج) قرار بده و مرا از این نعمت بهره مند ساز و مرا عزیز گردان. حرف دل با امام زمان(عج): آقا ! خیلی دوست دارم برای نزدیک شدن فرج و ظهورت کاری کنم و باری از روی دوش شما بردارم نه اینکه … آقا ! احساس می کنم چند وقتی است که سرگرم دنیا و از شما غافل شده ام و امیدوارم این حضورم در سوریه و خدمت در اینجا مرا به شما نزدیک کند تا جایی که وقتی به یاد من هستی لبخند رضایت بر لب داشته باشی نه اینکه … آقا ! شما امامِ زمان من هستی، شما صاحب اختیار من هستی، شما صاحب اصلی دل من هستی پس عنایت کن و نگاهی از روی لطف و رحمت به این بیچاره کن، از همان نگاه هایی که دل را منقلب می کند. آقا ! از خداوند سلامتی و تعجیل در فرج شما را مسئلت دارم وشما هم دعا کنید خداوند توفیق ونعمت شهادت در رکابت را بعد از خدمات زیاد نصیبم کند. نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده .. .. 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚🔗📚📖 💕💌💕💌💕💌💕💌 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💕❤💕❤❤💕 *رمان جذاب*❤ بسم الله الرحمن الرحیم به خودم اومدم صورتم خیس اشک بود سوگل دوستم: زهرا کجا بودی ؟ -طلائیه دفاع مقدس بود سوگل:جنوب بودی؟ -خنگ طلائیه خودمون تو فدکه سوگل:یادم نبود یهو گوشیم زنگ خورد -بله از سپاه بود بهم گفتن سه روزه دیگه باید برم منطقه با یه کاروان دانش آموزی به عنوان راوی منم گفتم همراه دارم اگه اونو قبول کنید مشکلی ندارم اوناهم قبول کردن مکالمه ام که تموم شد زینب زنگ زد زینب:سلام زهرا جونم -سلام خوبی ؟ چه خبر؟ زینب:زهرا الان ساره بهم زنگ زد گفت کلاس مهدویت از دوروز دیگه شروع میشه -زینب ما که داریم میریم سفر زینب:سفر؟ -اوهوم میریم جنوب منو تو آماده باش میام دنبالت بریم سپاه زینب: وای زهرا چطور ازت تشکر کنم😍😍 -تشکر لازم نیست الان کلاس روان شناسی جامعه دارم یک ساعت دیگه تموم میشه میام دنبالت فعلا یاعلی زینب :خداحافظ کلاسم که تموم شد رفتم دنبال زینب وسایلی که از سپاه گرفتیم توپ پلاستکی برگه A4 هدیه های دخترونه بود ساق دست سنجاق قجری چندتا طرحم دادم که اسم شهدای دانش آموز روی سیب بزنن همون اول سفر بهشون بدم زینب رسوندم خونشون خودم رفتم خونه ساک سفر حج بابا آوردم پایین وسایلم چیدم توش مامان که دید گفت :زهرا میخای بری جنوب -آره دوروز دیگه مامان من لب تاپم میبرم نیازش دارم مامان:خب مال خودت ببرش ازجا پاشدم صورتش بوسیدم و گفتم خیلی دوست دارم😘😊 شروع ب کار کردم شروع کردم به برش A4 ها .روشون یه سخن شهید یاداشت میکردم بعد میچسبدونمش به توپ به چشم بهم زدنی دوروز تموم شد فردا راهی جنوبیم .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚 ❤💕❤💕❤💕❤💕 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌺❤🌺❤🌺❤ *رمان خواندنی*❤ بسم الله الرحمن الرحیم چون شب خیلی خسته بودم دیگه مانتو و چادرم آماده نکردم صبح که بیدار شدم هرچقدر میگشتم مانتومو پیدا نمیکردم 😱😱😱 -ماااامااااان مامان:زهرا چیه ؟ -مانتو سیاه کتان شش دکمه ام کوش مامان :میخای چی کنی؟ -میخام بخورمش والا محدثه فنقلی: زهرا مگه زرافه ای 😝😝 -وای دیرم شد برو محدثه تا نکشتمت محدثه فنقلی:خاندان صالحی قاتل کم داشت که تو شدی من رفتم مامان :سر صبحی باهم نجگید بیا زهرا پیدا شد بپوش -مرسی مادری حاضرشدم رفتم سر خیابان از اونجا با زینب دربست گرفتیم برای خ بلوار شمالی که مدرسه عفت اونجا بود ما که رسیدیم دیدیم آقای مدنی هم اومدن سلام علیک کردیم به مدیر مدرسه خانم مافی گفتم صندلی ما وسط باشه اونم به سختی قبول کرد تا همدان اصلا با بچه ها کار نداشتم همش داشتم با آقای مدنی و خانم مافی برنامه چک میکردم زینبم خوابیده بود همدان که صبحانه خوردیم همه با انرژی شدیم از جا پاشدم همون وسط اتوبوس ایستادمو شروع کردم -اوهوم اوهوم بسم الله الرحمن الرحیم بنده زهرا صالحی هستم قراره این ۵روزه شماها منو تحمل کنید ۲۲سالمه دانشجویی رشته روانشناسیم قرار بعنوان راوی همراهتون باشم ان شالله به کمک خدا و خود شهدا یه سفر به یاد موندی برای هممون بشه حالا چون اول سفره،حرفم زیاده. من یه خاطره از شهید عباس بابایی بگمو بعد شما اگه اومدید سراغم بحث مورد علاقه شما راوی این جریان یکی از رزمنده های شهر خودمونه خاستید برید ببینیدش برامون تعریف میکرد که برای یه ماموریت رفتم اردبیل بین نماز ظهر و عصر گفتن برای شادی روح شهید عباس بابایی صلوات نماز که تموم شد رفتم سراغش به هزار التماس راضی شد تعریف کنه گفت دخترم تو سرش تومور داشت همه دکترای اردبیل ناامیدمون کرده بودن ما بودیم یه عالمه ثروت یه بچه، پرواز هوایی براش قدغن بود با ماشین راه افتادم سمت تهران قزوین که رسیدیم گفتیم یه سر بریم مزارشهداش بچه ام شروع کرد با این مزار بازی کردن ب شهید بابایی گفتم اگه راست میگید زنده اید بچمو شفا بده منم برات همه کار میکنم آقا من نمیدونم شما چی عباس آقاید اما خیلی مرده رفتیم تهران دکترا گفتن بچم خوب شده منم به یادش مدرسه و درمانگاه ساختم بچه ها ببینید شهدا نابن پاکن نفری یه دونه سیب دستتونه باهشون دوست بشید خاستید بیاید بپرسید میگم از همه شهدای غریب شهرمون شادی روح شهید بابایی صلوات اللهم صلی علی محمد و ال محمد ... نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚 ❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺 *رمان خواندنی*💕 بسم الله الرحمن الرحیم بچه ها همه آروم شده بودن همه فکرشون درگیر بود گویا بعداز یه ربع بعد یکی از دخترا اومد گفت خانم صالحی میشه بازم بیاید بگید از شهدا -آره عزیزم رفتم وسط اتوبوس خوب دخترا درمورد چی بحث کنیم ؟ یکی از ته اتوبوس :ماهواره -همه موافقید ؟ همه باهم آره خب بچه ها ببنید اصلا تعریفتون از ماهواره چیه ؟ هرکس یه حرف میزد یه ۳۰دقیقه اونا حرف زدن تا من شروع کردم بچه ها ببینید با انقلاب اسلامی دست استعمار از کشورمون قطع شد اونجا بود بعداز یک سال جنگ تحملی ب وسیله صدام شروع کردن بچه ها ۹۸کشور به عراق کمک میکردن بعداز ۸سال و شکستشون جنگ نرم آغاز کردن گفتن ما حیا از زنان و غیرت از مردان ایرانی میگیریم بچه ها باورتون میشه یکی از فیلم های کثیف شبکه من و تو ..... تو ترکیه پخش نمیشه فقط مال ماست تو فیلم هاشون حیا عفت یه ذره نیست بعد یه حامعه شناس بزرگ یهودی -صهوینستی شیعه را به یک کبوتر تشبیه کرد و گفت این کبوتر دو بال دارد عاشورا و انتظار و سپر به نام ولایت فقیه که همگی به حجاب بانوان جامعه مربوط است بچه ها حجاب یا بهتره بگم زن پایه جامعه است خانم مافی لطفا اون کتابهای حجاب شهید مطهری که ۱۰عدد است بین بچه ها تقسیم کنید تا روز آخر سفر دستشون باشه بچه ها کتابها رو بخونید فردا بحث میکنیم فعلا یاعلی ... نام نویسنده : بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚 💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺 *رمان خواندنی*💕 بسم الله الرحمن الرحیم بالاخره شب ساعت ۹:۳۰-۱۰رسیدیم اهواز ما را بردن پادگان شهید مسعودیان همگی خسته بودن زود خوابشون برد اذان صبح که بیدار شدیم به بچه ها برنامه را گفتم نماز و صبحانه بعد ان شاالله حرکت به سوی مناطق داخل اتوبوس برنامه چک کردیم اروند رود هویزه دهلاویه از جام بلند شدم تا براشون روایت گری کنم بسم رب الشهدا و الصدقین بچه ها ۳۱شهریور ۵۹عراق باکمک بیشتر کشورهای جهان به کودکی که تازه راه رفتن یاد گرفته بود حمله کرد پیر عشق این کشور دستور دفاع داد زن ومرد یاعلی گفتن دفاع کردن اولین منطقه میخایم بریم اروند رود وحشی برنامه بعد از اروند فکرکنم هویزه است اما من صحبت کردم بریم کربلای ۴ بچه ها الان میریم اروندی حسن باقری ،حمید باکری ،حضرت آقاسید علی خامنه ای،آقای محسن رضایی همه هم توش بودند بچه ها خواهر شهید باکری تعریف میکنن که ما سه تا برادر داشتیم علی آقامون ساواک گرفت تو همون دوران شهید شدن ساواک پیکرش پس نداد آقا مهدی هم که خود حمید آقا جا گذاشتن خود حمید آقا اروند برد بچه ها راهیان نور واقعا عشقه بچه ها چیکار کردید که شهدا دعوت کردن بچه ها ببینید شهدا اولین قدم برای شما برداشتن دستتون گرفتن شماهم یاعلی بگید باهاشون هم قدم بشید بخدا چندسال پیش یه خانمی اومد تو همین اروند داد میزد شهدا غلط کردم بعد بچه های خود اهواز پرسیدن چی شد گفت دوروز پیش عروسیم بود من پسرعموم ۲۰سال بود گمنام بود شب عروسیم برگشت عروسیم بهم خورد منم‌ گفتم با چهارتا استخوان مسخره کردن خودشونو شب خواب دیدم دارم غرق میشم یه دست که فقط چهار تا استخوانه نجاتم داد بعد گفت برو به جوونا بگو اگه ما نبودیم همتون غرق میشدید بچه ها ان شالله برسیم منطقه اروند بقیش میگم یک ساعت بعد رسیدیم اروند لب حاشیه اروند به بچه ها گفتن اونور اروند فاو که هنوز خیلی ها توش جا موندن اون اوایل جنگ که صدام خرمشهر گرفت اون یادمان تو فاو برپا شد معنیش هم اینکه ایران درحال سقوطه بعد نیم ساعتی تایم بود رفتم سراغ زینب -چه خبر زینب خانم ؟ زینب :زهرا عالیه ازت ممنونم خانم مافی:دخترا بدوید دیرشد اول میریم کربلای ۴بعد هویزه یکی دو ساعتی طول کشید تا رسیدیم کربلای ۴ با اشک و صدای گرفته شروع کردم به حرف زدن بچه ها علت کربلای ۴ انقدر شهید دیدیم بعدازعملیات این غواص ها که برمیگشتن این سیاهی زیر پاشون فکر میکردن دریاست فردا صبح که بیدار میشن میبینن تیکه تیکه لباسای دوستای شهیدشون مونده آب رفقاشونو برده بچه ها گوش شنوا باشه صدای یازهرا شهدا میشونید عبدالرحمان عبادی شهید ململی شهید سلطانی بچه ها اینجا همه اونایی رفتن که عاشق خدا شدن بچه ها عاشق خدا بشید از علی تا به علی فاصله یک آینه است آن علی از نجف این علی از خامنه است بر خامنه ای عزیزدل مردم ایران صلوات با تموم شدن روایتگری بارون شروع شد خودم دلتنگ شهدا بودم اما رفتم سمت زینب -زینب ببین قشنگترین مکانی اصلا یه تکه از بهشت بهشون بگو حجاب ،بصیرت ،معرفت ،عشق همه چیز خودشون بهت بدن بعداز منطقه کربلای۴ رفتیم هویزه بچه ها مزار شهدا زیارت کردن بعد رفتیم منطقه اصلی شهید علم الهدی بچه ها شهید حسین علم الهدی و یارانش ۷۲ساعت تو معقر تشنه مقاومت کردن آخرهم که صدام دید این بچه ها عقب نشینی نمیکنن دستور داد با تانک از روشون رد بشن بچه ها تو روز عاشورا هم 😭😭😭 اسب بر بدن آقا سیدالشهدا تاختن این بچه ها رفتن تا منو شما امروز حجاب فاطمی سرمون باشه ... نام نویسنده :بانو......ش آیدی نویسنده : 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است ❤💌❤💌❤💌❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین درست مي گي اما چيكار كنم ؟ دلم همش شور مي زنه- خودت رو نگه دار ، زشته جلو فريبا . مرد بايد خوددار باشه . مي خوام ببينم تا روزي كه فرنوش برنگشته تو مي خواي –كاوه تو اين اتاق بموني ؟ اومديم و فرنوش چند وقت ديگه پيداش شد اما با اين برنامه ها كه پيش اومده ، نخواست زن تو بشه ! بازم مي خواي تو اين اتاق بموني ؟ . حرفهاش درست بود . چيزي نداشتم بگم حواست رو هم جمع كن . اين زندگي نيست كه ! در هر صورت بهزاد جون ، زندگي با فرنوش يا بدون فرنوش ادامه داره –كاوه از پدر ! براي خودت درست كردي !اون قصه هايي رو هم كه در مورد عشق و دلدادگي و وفا و اين چيزها شنيدي ، داستان بوده و مادر كه ديگه عزيزتر وجود نداره ؟ همين خود تو ! وقتي خدا رحمتشون كنه ، پدر و مادرت فوت كردن ، تو رفتي خودكشي كردي؟ !نه وهللا ! زندگي تو كردي. خودت رو جمع و جور كن پسر بالخره فرنوش هم خدايي داره . اون عادت كرده كه با يه همچين پدر و مادري زندگي كنه . آخرش هم يه شوهري مثل بهرام پيدا . مي شه و باهاش عروسي مي كنه ! تو برو فكر خودت باش االن چند وقته كه ازش هيچ خبري نيست؟ ! فكركردن يه روز دو روز سه روز ! آدم كه بخواد تصميمي بگيره تو يه ساعت فكرهاش رو مي كنه االن دو هفته است كه رفته و ازش خبري نيست ! حداقل اينكه مي تونست يه زنگ بزنه به فريبا و يه خبري از خودش بهمون بده ! درست مي گم يا نه ؟ بشين خودت فكر كن ببين اين ! اگه اين عشق ، عشق بود ، طرف نمي تونست بخاطرش يه روز صبر كنه چه برسه به دو هفته . حرفها كه زدم درسته يا نه . تو مثالً تحصيلكرده اين مملكتي ! اگه اين افكار و رفتار تو باشه واي بحال بي سواد هاي اين مملكت . اينا رو گفت و سرش رو انداخت پايين و در رو واكرد و رفت . تا حاال اينطوري جدي نديده بودمش منطقي حرف زده بود ! بدون احساس ! قسمتي از حرفهاش درست بود اما كي ، درد دل منو درمون مي كرد ؟ . نشستم يه گوشه به فكر كردن ، مثل هميشه : يه ساعت نگذشته بود كه دوباره در زد و اومد تو و گفت چايي ت تياره ؟- مگه باال چايي نبود كه بخوري؟- چرا بود ، اما چايي هاي اينجا به من بهتر مي سازه . حاال چته! اخم ها تو كردي تو هم ؟ همون ديگه ! از بس نازت رو –كاوه ! كشيدم لوس شدي ! ناز كش داري ، ناز كن وگرنه پاهات رو رو به قبله دراز كن !اون چايي ، برو خودت بريز بخور- راست هم مي گي بهزاد خان ! حقم داري! اون وقتي كه براي ما چايي مي ريختي ، يه آدم آس و پاس بودي ! حاال –كاوه . ميليونري! منم بودم ديگه كسي رو تحويل نمي گرفتم گم شو كاوه !خجالت نمي كشي مي ري و بر مي گردي زخم زبون بهم مي زني ؟! تو رفيقي ؟ اينطوري هواي دوست رو دارن؟- چه جوري هواي دوست رو بايد داشت ؟ بشينم بغلت و پر به پرت بدم كه چي ؟ شدي عين اين جوكي هاي هندي ! زندگي ت –كاوه ! شده مثل مرتاض ها ! برو خودت رو تو آينه نگاه كن اين قيافه س كه واسه خودت درست كردي؟ چند روزه حموم نرفتي ؟ يه من خاك تو اين اتاق نشسته ! اتاقي كه هميشه مثل گل بود . ! كتاب هاش رو ببين !لباس هاش رو ببين ! اينجا شده مثل بازار شام !شتر با بارش اينجا گم مي شه ! پاش به زندگيت برس مرد گنده . دور و برم رو نگاه كردم . راست مي گفت ! تو خيلي بي رحمانه به آدم حمله مي كني ! مثل آدم هم مي توني حرف بزني- كاوه – تو زبون آدم حاليت مي شه كه باهات حرف بزنم ؟ بغضم گرفت . سرم رو گذاشتم رو زانوهام و ساكت شدم . اونم ديگه حرف نزد . دلم خيلي پر بود . ديگه نمي تونستم خودم رو نگه دارم . اشك تو چشمام جمع شده بود . اما نمي خواستم گريه كنم . جلوي خودم رو بزور گرفتم . سرم رو بلند كردم كه باهاش حرف بزنم اما صدا از گلوم در نیومد. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین همين جور نگاهش كردم . كاوه – چرا اينجوري نگام مي كني ؟ د حرف بزن ديگه ! زبونت رو وا كن و همه رو بريز بيرون . دوباره سرم رو گذاشتم رو زانوهام . بلند شد اومد پيشم و بغلم كرد كاوه – عزيزم، جونم . بخدا من زجر مي كشم وقتي تو رو اينطوري مي بينم .كاري هم كه از دستم برات ساخته نيست . چي كار كنم ؟ ! كاوه ، من خيلي تنها شدم ! سردم ، خالي م ، هيچي خوشحالم نمي كنه- !نه دل خوشي دارم نه چيزي اون وقت ها به عشق اينكه فرنوش ممكن بود بياد اينجا ، اتاق رو مثل گل نگه مي داشتم ! حاال دست و دلم به كار نمي ره !حوصله . يه حموم رفتن رو هم ندارم كاوه – قبل از فرنوش چي ؟ اون موقع ها اتاق ت رو واسه كي تميز مي كردي ؟ ! چه مي دونم- هر شب خوب فرنوش رو مي بينم . خواب مي بينم لباس عروسي پوشيده و داره مي ره . همه ش فكر مي كنم كه مجبورش كردن . زن بهرام بشه . كاوه- آخرش كه چي ؟ گيرم بشه . خودش مي دونه . بچه كه نيست مگه تو خودت به بهرام نگفتي كه فرنوش بايد خودش انتخابش رو بكنه ؟ ! آخه قربونت برم تو ناسالمتي واسه ما الگو بودي ! من و تمام بچه هاي كالس از رفتار تو تقليد مي كرديم ! همه دخترهاي كالس از سنگيني و متانت تو صحبت مي كردن ! اين چيزها رو كه ديگه نبايد من ياد تو بدم ، خودت معلم ، ما بودي بلند شو .بلند شو برو يه حموم بكن و سر و صورتت رو اصالح كن و همه چيز رو به خدا واگذار كن . خيلي مشكالت رو فقط زمان .مي تونه حل كنه . بخدا قسم بهت قول مي دم كه االن فرنوش از همه ما راحت تره و جاش امن تره . مطمئن باش : دوباره صورتم رو ماچ كرد و دستم رو گرفت و بلند كرد و گفت دلم مي خواد مرد و مردونه ، از حموم كه در اومدي ، بازم بشي همون بهزاد قبلي . باشه ؟- : بهش خنديدم و گفتم . با تمام غم و غصه اي كه تو دلمه ، باشه- . كاوه – آفرين به تو . فرنوش هم تو رو اينطوري دوست داشت فرداي اون روز ساعت تقريباً 9 بود كه در زدن . بيتا پناهي بود . اومده بود كه با هم بريم تا ترتيب كارهاي انحصار وراثت رو بديم . . تعارفش كردم بياد تو كه قبول نكرد خودم آماده بودم . حموم و اصالح كرده ! اتاقم هم دوباره تميز شده بود . مثل گل ! با يه رنو اومده بود . سوار شديم و حركت . كرديم بيتا- حالتون خوبه امروز ؟ . خيلي ممنون . خوبم- يه قيمت گذاري شده . كاوه خان قراره در . پدرم گفت شما رو ببرم كه چند تا مغازه س ببينين . جزء دارايي مرحوم .... بوده اگه موافقت كرديد ، با كسي كه حاضر شده اين معامله رو بكنه ، قرارداد بنويسيد . با . موردش تحقيق كنن و بعد به شما بگن قيمتي كه روي باغ و خونه گذاشتن موافقيد؟ . بايد با كاوه صحبت كنم بعد خدمتتون عرض مي كنم- : يه مقدار كه حركت كرديم گفت مي تونم يه سوالي ازتون بكنم ؟ از همون سوال ديروزي ؟- . بيتا – نه نه . بايد منو ببخشيد . آخه برام خيلي عجيب بود كه يه نفر ناگهاني ميليونر بشه اما اونقدر غمگين باشه . پول هميشه شادي نمي آره! حاال سوالتون رو بفرماييد- ! بيتا- مي خواستم بدونم چه احساسي داريد ؟ مي دونيد ، اين خيلي پوله 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین اگه با اين پول بتونم به هدفم برسم خيلي خوشحال مي شم اينه احساسم- بيتا – خيلي دوستش داشتيد ؟ چي رو؟- . نگاهش كردم ! بيتا – كاوه خان ديروز به من گفتن !كاوه خان انگار نمي تونن جلوي زبون شون رو بگيرن- بيتا- ناراحت شديد از اينكه من در مورد فرنوش خانم صحبت كردم ؟ . ببينيد خانم پناهي . البته ببخشيد كه من رك صحبت مي كنم ، چون شما هم همينطور صحبت مي كنيد- : يه آن متوجه شدم كه خيلي عصبي هستم و ممكنه حرف بدي از دهنم در بياد . اين بود كه ادامه ندادم و گفتم خيلي مونده تا برسيم ؟- ! بيتا – نه زياد نمونده . داشتيد مي فرموديد . دوباره نگاهش كردم . شما خيلي كنجكاو هستيد- . بيتا-معذرت مي خوام . ولي برام خيلي جالبه چي براتون جالبه ؟ ناراحتي يه انسان ؟- بيتا- هيچوقت ناراحتي يه انسان برام جالب نبوده . داستان زندگي شما برام جالبه ! دلم مي خواد همه ش رو بدونم عذر مي خوام خانم پناهي ، ولي از نظر من شما يه غريبه هستيد . حاال درسته كه من بيام و زندگيم رو براي يه غريبه تعريف كنم - !؟ . اينارو كه گفتم ديگه تا رسيدن به مغازه ها باهام حرف نزد : وقتي رسيديم پياده شديم و گفت البته ثلث از اون ها . اينجا معامالت امالك هست . . تو اين پاساژ ، هفت تا مغازه س كه جزء اموالي يه كه به شما تعلق مي گيره- . مي تونين تشريف ببرين و باهاشون مشورت كنيد . در مورد قيمت ها و اين چيزها . نه احتياج به اين چيزها نيست . احتماالً كاوه و پدرش در مورد اين مغازه ها تحقيق مي كنن- . بيتا – آخه اين اموال شماست ! ممكنه ضرر كنيد منظورتون اينه كه ممكنه كاوه سرم كاله بذاره؟- . بيتا- بطور مشخص نه . ولي بهتره خودتون هم تحقيق كنيد . من به كاوه اعتماد دارم- بيتا- ميل خودتونه . پس برگرديم ؟ . خيلي ممنون- . سوار شديم و حركت كرديم . تا حاال نشنيده بودم كه كسي يه همچين معامالتي بكنه- بيتا-چه جور معامالتي ؟ اين كه سهم االرث كسي رو پيش خريد كنه !اصالً ؟ از كجا اين آقا از اين جريان خبردار شده - : كمي مكث كرد و بعد گفت . ايشون يكي از دوستان پدرم هستن- ! حتماً پدرتون هم در اين معامله يه سهم كوچيكي دارن- . بيتا- خب بالخره اينم يه راه پول در آوردن ديگه ! بله اينم يه راهشه- ".خواست تالفي كنه" ! يه راه پولدار شدن هم اينه كه يه دفعه يه ارث به آدم برسه . اگه منظورتون به منه كه بايد خدمتتون عرض كنم تا لحظه آخر از اين موضوع خبر نداشتم- !بيتا- عذر مي خوام اما برام باور كردنش سخته باور نکنید 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
از حضرت زهرا سلام الله علیها حضرت فاطمه (س) تعريف می کنند که شبی به بستر رفته بودم تا بخوابم پيامبر صدايم کرد فرمود تا چهار کار انجام نداده ای نخواب: - قران را ختم کن . - مومنان را از خودت خوشنود و راضی کن . - حج و عمره به جای بياور . - پيامبران را شفيع خودت کن . و بعد بخواب . آنگاه به نماز ايستاد. من صبر کردم تا نماز پدر تمام شود و گفتم ای رسول خدا چهار کار برايم مشخص کرده ايد که توان انجام آنها را ندارم .پيامبر فرمود: - سه مرتبه قل هو الله بخوان مثل اين است که قرآن را ختم کرده ای . - برای مومنان آمرزش بخواه تا همگی آنان را خوشنود کنی . - با فرستادن صلوات من و ديگر پيامبران شفيع تو خواهيم شد . - با گفتن ذکرسبحان الله ،الحمدالله ،لا اله الا الله و الله اکبر مثل اينکه حج و عمره به جای آورده ای . 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕حکایت پندآموز دختری مادرش ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ شام ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍنی ﺑﺮﺩ... مادر ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، نمیتوانست ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺮ رﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ، ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺍﺭﻥ زن ﭘﯿﺮ را ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ، ﻭ دختر ﻫﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ و درعوض غذا را به دهان مادر میگذاشت، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ مادر ﻏﺬﺍیش ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، دختر ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ مادر ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﺮﺩ، ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩ، سر و وضعش را مرتب کرد ﻭ عینکش ﺭﺍ تميز و ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ، ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩِ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭ آنان را ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ!! دختر ﭘﻮﻝ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ مادر ﺭﺍﻫﯽ ﺩﺭب ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺷﺪ. ✅ﺩﺭ این هنگام خانم پیری ﺍﺯ ﺟﻤﻊ ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ بلند شد و ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ: دخترخانم ﺁﯾﺎ ﻓﮑﺮ نمیکنی ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ؟! ✅دختر ﭘﺎﺳﺦ داﺩ؛ خیر خانم...فكر نميكنم ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﻗﯽ گذﺍﺷﺘﻪ باشم. ✅ﺁﻥ زن ﭘﯿﺮ ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻪ، دخترم. ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ! 💥💥ﺩﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ دخترﺍﻥ...👌 💥💥ﻭ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪٔ مادرﺍﻥ...👌 و ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ..!! ✅کاش سوره ای به نام "" بود که این گونه آغاز میشد: 🌱قسم بر بوی دستانت، که بوی خانه و آشپزخانه میدهد و قسم بر چشمانِ همیشه نگرانت... قسم بر بغض فرو خورده ات که شانه ی کوه را لرزاند و قسم بر غربتت، که بهشتِ زیر پایت، گوارای وجودت... (زنده باد همه ی مادران در قید حیات و شاد باد روح تمامی مادران عزیز سفر کرده...) خاک‌ زیر پاتم مادر 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ⚡️
📕حکایت پندآموز ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓی ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ؛ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﺨﻔﯽ ﮐﺮﺩ. ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺭﮔﺎﻧﺎﻥ ﻭ ﻧﺪﯾﻤﺎﻥ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ، ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﻏﺮﻭﻟﻨﺪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺷﻬﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪﻧﻈﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻋﺠﺐ ﻣﺮﺩ ﺑﯽ ﻋﺮﺿﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ ..…ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺑﺮ ﻧﻤﯽﺩﺍﺷﺖ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻏﺮﻭﺏ، ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺘﺶ، ﺑﺎﺭ ﻣﯿﻮﻩ ﻭ ﺳﺒﺰﯾﺠﺎﺕ ﺑﻮﺩ، ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﺷﺪ، ﺑﺎﺭﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﺑﻮﺩ؛ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ😳 ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ ﺳﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻃﻼ ﻭ ﯾﮏ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭﺁﻥ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: ✅ﻫﺮ ﺳﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻌﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ!! زندگی عمل کردن است👌 این شکر نیست که چای را شیرین میکند؛ بلکه حرکت قاشق چای خوری است که باعث شیرین شدن چای ی میشود.....!👌👌👌 ✅در بازی زندگی استاد تغيير باشيم نه قربانى تقدير 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ⚡️
🌺گل را به عزیزان می دهند 🌸و محبت را به مهربانان 🌺ڪدام لایق شماست 🌸ڪه هم عزیزيد هم مهربان 🌺سبد سبد گلهای زیبا 🌸در این روز تقدیم به 🌺دلهای مهربان شما دوستان 🌸و هم گروهی های خوبم #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 نیایش صبحگاهی 🍃🌺 🌸معبودم یاریم کن تا روزهایی پرانگیزه ، پرشور و تلاش داشته باشم، من تمام سعی و کوشش خود را انجام میدهم و با شوق و امید قدم هایم را بر میدارم سپس ‌با توکل و صبر در انتظار آرزوهایم میمانم و  با لبخند همه غم هایم را رها میکنم... من به تو اعتماد دارم و یقین دارم هم اکنون برکت بی کرانت بر همه گوشه های زندگیم جاری میشود ، امروز با دیده محبت به همه چیز و همه کس مینگرم... تا تمام نیکیها را جذب کنم. " آمیـن " 🌸یا الرَّحْمَ الرّاحِمین ای مهربان ترین مهربانان🌸 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📗 داستان کوتاه حاکمی ماهرترین نقاش مملکت خود را مامور کرد که در مقابل مبلغی بسیار، از فرشته و شیطان تصویری بکشد که به عنوان آثار هنری زمانش باقی بماند. نقاش به جستجو پرداخت که چه بکشد که نماد "فرشته" باشد؟ چون فرشته ای برایش قابل رویت نبود، "کودکی خوش چهره و معصوم" را پیدا نمود و تصویر او را کشید تا اینکه تصویری بسیار زیبا آماده شد که حاکم و مردم به زیبایی آن اعتراف نمودند. "نقاش" به جاهای بسیاری می رفت، تا کسی را پیدا کند که نماد چهره ی شیطان باشد و به هر زندان و مجرمی مراجعه نمود، اما تصویر مورد نظرش را نمی یافت چون همه بندگان خدا بودند هر چند اشتباهی نمودہ بودند. سالها گذشت اما نقاش نتوانست تصویر مورد نظر را بیابد، پس از چهل سال که "حاکم" احساس نمود دیگر عمرش به پایان نزدیک شده است به نقاش گفت: هر طور که شده است این طرح را تکمیل کن تا در حیاتم این کار تمام شود. نقاش هم بار دیگر به جستجو پرداخت تا مجرمی زشت چهره و مست با موهایی درهم ریخته را در گوشه ای از خرابات شهر یافت. از او خواست در مقابل مبلغی بسیار اجازہ دهد نقاشیش را به عنوان شیطان رسم کند، او هم قبول نمود،متوجه شد که اشک از چشمان این مجرم می چکد. از او علت آن را پرسید؟ گفت: من همان بچه ی معصومی هستم که تصویر فرشته را از من کشیدی! امروز اعمالم مرا به "شیطان" تبدیل نموده... "داستانی بسیار تامل بر انگیز است." *"خداوند" همه ما را همانند فرشته ای معصوم آفرید، این ماییم که با اعمال ناشایست قدر خود را نمی دانیم و خود را به شیطان مبدل می کنیم.* 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
💚چیز های جالب در مورد بهشت💚 🌹تسبیحات اربعه ، مصالح ساختمانی بهشت🌹 🌿پیامبر اکرم (ص) می فرماید : وقتی که مرا به معراج بردند و داخل بهشت شدم ، دیدم فرشته هایی مشغول ساختمان سازی هستند با یک خشت از طلا و با یک خشت از نقره و گاهی هم مکث میکنند و دست از کار میکشند . گفتم : چرا بعضی وقتها می سازید اما بعضی وقت ها نمی سازید ؟ گفتند : صبر میکنیم تا مصالح ساختمانی برسد . گفتم : مصالح ساختمانی شما چیست ؟ گفتند : ذکر و سخن مومن در دنیا که بگوید : « سبحان الله والحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر » 📚 بحار ، ج 8 ، ص 123 🍀 🌹تعداد و اسامی درهای بهشت🌹 🌷 لا حول و لا قوة الا بالله هو العلی العظیم و صلی علی محمد و اله الطاهرین 🌷 🌿در آیه ۴۴ سوره حجر در مورد درهای جهنم آمده که : ۷ در دارد اما در مورد بهشت در هیچ آیه ای به تعداد درهای آن اشاره ای نشده است . اما در روایات زیادی آمده که بهشت ٬ ۸ در دارد . از جمله امام باقر (ع) می فرمایند : « برای بهشت ۸ باب هست » و در روایتی نیز آمده است که : بهشت ۷۱ در دارد . هر درب بهشت اسم خاصی دارد از جمله اینکه پیامبر اکرم فرموده : برای بهشت دری است به نام «باب المجاهدین » که رزمندگان ٬ مسلحانه از آن وارد بهشت می شوند ٬ و ملائکه به آنان خوش آمد می گویند و حضرت علی (ع) نیز با اشاره به این درب فرموده : « جهاد ٬ دری از درهای بهشت است که خداوند آن را برای دوستان خاص خودش باز می کند . » یا امام صادق (ع) می فرماید : « برای بهشت ٬ بابی است به نام ( معروف ) که اهل معروف از آن وارد می شوند . » یا در حدیث دیگری آمده : نام یکی از درهای بهشت «ریّان» است که تنها روزه داران از آن وارد می شوند. و اسم درهای دیگر بهشت نیز به نام :باب الرحمه ٬ باب الصبر ٬ باب الشکر ٬ باب البلاء ٬ و باب الاعظم نامیده شده است.🌿 📚بحار ٬ ج۸ ٬ ص۱۳۹ 📚 نهج البلاغه ٬ خطبه ۲۷ 📚بحار ٬ ج۸ ٬ ص ۱۵۶ 🍀 🌹آیا در بهشت سرویس بهداشتی هم وجود دارد ؟🌹 🌷 لا حول و لا قوة الا بالله هو العلی العظیم و صلی علی محمد و اله الطاهرین 🌷 🌿در روایت است مردی از پیامبر اکرم (ص) سوال می کند : آیا شما گمان می کنید که بهشتیان می خورند و می آشامند ؟ حضرت می فرماید : بله ٬ قسم به خدا هر فردی در بهشت قوه و قدرت صد مرد را دارد و به اندازه صد نفر غذا می خورد و نوشیدنی می نوشد . بعد او سوال می کند : بهشت که جای پاک و پاکیزه است و جای کثافات و آلودگی نیست ٬ پس اینها پس از این همه خوردن و نوشیدن احتیاج به دستشویی پیدا کنند چیکار می کنند ؟ حضرت می فرماید : آنچه را که خورده اید به صورت عرق خوشبو که بوی مشک و عنبر می دهد ٬ از بدنشان خارج می گردد ( و دیگر احتیاج به دستشویی ندارد . ) در روایت دیگری است که یک نصرانی از امام باقر (ع) سوال کرد : چگونه است که اهل بهشت غذا و میوه و نوشیدنی می خورند اما تغوّط نمی کنند و به دستشویی نمی روند ؟ در دنیا مثالی برای من بزن. حضرت در پاسخ فرمودند : جنین در شکم مادرش از غذایی که مادرش می خورد او نیز می خورد اما در عین حال تغوّط نیز نمی کند و دستشویی ندارد.🌿 📚 بحار ٬ ج۸ ٬ ص۱۴۹ ٬ به نقل از تنبیه الخاطر 📚 بحار ٬ ج۸ ٬ ص ۱۲۲ 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🌹پاداش شب زنده داران و روزه داران🌹 🌷لا حول و لا قوة الا بالله هو العلی العظیم و صلی علی محمد و اله الطاهرین🌷 🌿رسول اکرم (ص) می فرماید : « در بهشت درختی است که از آن اسبهای ابلق ( سیاه و سفید ) با دو بال و با زینهایی از یاقوت بیرون می آیند . اولیای خدا بر آنها سوار می شوند و به هر جای بهشت بخواهند به پرواز در می آیند . اهل بهشت از خدا می پرسند : خدایا ! این بندگان تو چگونه به این مقام و جایگاه رسیده اند که ما از آن محروم هستیم ؟ جواب می شنوند : آنها کسانی هستند که در دنیا شبها از بستر خواب بیرون می آمدند و به نماز و راز و نیاز مشغول بودند ٬ در حالی که شما در خواب بودید ٬ و روزها که شما می خوردید و می نوشیدید ٬ آنها روزه می گرفتند و همیشه از ترس و شوق من می گریستند. »🌿 📚صائمان صالح ٬ ص ۱۱۹. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 👆 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
🍀 فریاد رسی در قبـر شبلی نقل نموده است : من همسایه ای داشتم که وفات نمود . او را خواب دیدم ،از او پرسیدم : خدا با تو چه کرد ؟ گفت : ای شیخ ! هول های بزرگ دیدم ، و رنج های عظیم کشیدم . از آن جمله به وقت سوال منکر و نکیر ، زبان من از کار باز ماند . با خود می گفتم : واویلاه ، این عقوبت از کجا به من رسید ؟ آخر ، من مسلمان بودم و بر دین اسلام مُردم. آن دو فرشته با غضب از من جواب طلبیدند. ناگاه شخصی نیکو موی و خوش بوی آمد ، میان من و ایشان حایل شد و مرا تلقین کرد تا جواب ایشان را به نحو خوب بدهم ، از آن شخص پرسیدم : تو کیستی – خدا تو را رحمت کند – که من را از این غصه خلاصی دادی ؟ گفت : من شخصی هستم که از صلواتی که تو بر پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرستادی آفریده شده ام ، و مامورم در هر وقت و هر جا که درمانی به فریادت برسم. 📚 آثار و برکات صلوات ص۱۳۱ ‌‌ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍زمان پیامبر برای حضرت خبر میارن که فلان محل یه نفر مجلس عیش راه انداخته و ... پیامبر از بین جمع ... حضرت علی رو می فرسته علی جان برو ببین چه خبره؟ حضرت میره و برمی گرده ... و خطاب به پیامبر عرض می کنه یا رسول الله من هیچی ندیدم ... شخصی که خبر آورده بوده عصبانی میشه و میگه ... من خودم دیدم ... و صدای ساز و دهل شون تا فاصله زیادی می اومد چطور علی میگه چیزی ندیدم؟ پیامبر می فرمایند چون زمانی که به اون کوچه رسید ... چشم هاش رو بست و از اونجا عبور کرد من بهش گفته بودم، ببین ... و اون چیزی ندید مات و مبهوت بهم نگاه می کرد به زحمت، بغض و اشکم رو کنترل کردم قلب و روحم از درون درد می کرد به اونهایی که شما رو فرستادن بگید مهران گفت ... منم چیزی ندیدم و بغض راه گلوم رو سد کرد حس وحشتناکی داشتم ... نمی دونستم باید چه کار کنم ... توی اون لحظات، تنها چیزی که توی ذهنم بود همین حکایت بود و بس بهش نگاه نمی کردم ... ولی می تونستم حالاتش رو حس کنم گیج و سر درگم بود با فکر و انتظار دیگه ای اومده بود ... اما حالا ... درد بدی وجودم رو پر کرده بود حتی روحم درد می کرد... درد و حسی که برای هیچ کدوم قابل درک نبود به خدا التماس می کردم هر چه زودتر بره ... اما همین طور نشسته بود نمی دونم به چی فکر می کرد چی توی ذهنش می گذشت ... ولی دیگه قدرت کنترل این درد رو نداشتم ناخودآگاه اشک از چشمم فرو ریخت سریع خودم رو کنترل کردم ... اما دیر شده بود ... حالم دست خودم نبود نگاه متحیرش روی چهره من خشک شده بود ما واسه وجب به وجب این خاک جون دادیم ... جوان هایی که جوانی شون رو واسه اسلام گذاشتن وسط اونها هم جوان بودن ... اونها هم شاد بودن شوخ بودن ... می خندیدن وصیت همه شون همین بود ... خون من و با حالتی بهم نگاه می کرد ... که نمی فهمیدمش شاید هیچ کدوممون همدیگه رو مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم می خواستم برم و از اونجا دور بشم ... یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم یه حسی می گفت ... با این اشک ریختن بدجور خودت رو تحقیر کردی حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم ... روی جنس این تفکر فکر کنم خدائیه یا خطوات شیطان که نزاره حرفم رو بزنم ... هنوز قدم از قدم برنداشته صدای سعید از بالای بلندی ... بلند شد مهرااااان ... کوله رو بیار بالا همه چیزم اون توئه ... راه افتادم دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم ... آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن به خنده و شوخی سرم رو انداختم پایین ... با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم اومد سمتم و کوله رو ازم گرفت تو چیزی از توش نمی خوای؟ اشتها نداشتم ... - مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن علی الخصوص به فرهاد نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده خوب واسه خودت حال کردی ها رفتی پایین ... توی سکوت ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود ... ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم ... لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ااا زاویه، پشت درخت بودی ندیدم سریع کوله رو از سعید گرفتم و یه ساندویچ از توش در آوردم ... و گرفتم سمتش بسم الله ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی 👇 ⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍جا خورد نه قربانت خودت بخور این دفعه گرم تر جلو رفتم  داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه ... به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه نمک گیر نمیشی ... دادم دستش و دوباره برگشتم پایین کنار آب ... با فاصله از گل و لای اطرافش ... زیر سایه دراز کشیدم هر چند آفتاب هم ملایم بود خوابم نمی برد ... به شدت خسته بودم بی خوابی دیشب و تمام روز جمعه فوق سختی بود ... جمعه ای که بالاخره داشت تموم می شد صدای فرهاد از روی بلندی اومد و دستور برگشت صادر شد ... از خدا خواسته راه افتادم دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه ... و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که... نباید استخاره می کردم ... چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ ... آزمون و امتحان؟ یا کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت همون گروه پیشتاز رفت زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن ... سعید نشست کنار رفقای تازه اش دکتر اومد کنار من ... همه اکیپ شده بودن و من، تنها برگشت هم همون مراسم رفت و من کل مسیر رو با چشم های بسته به پشتی تکیه داده بودم ... و با انگشت هام خیلی آروم ... یونسیه می گفتم که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد - بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم یه راهی برید قدمی بزنید اگر می خواید برید سرویس ... چشم هام رو که باز کردم هوا، هوای نماز مغرب بود ساعت از 9 گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد ... همه بی هوا و قاطی بلند شدن و توی اون فاصله کم پشت سرهم راه افتادن پایین خانم ها که پیاده شدن منم از جا بلند شدم دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم ... و همین داشت دیوونه ام می کرد و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت - این بار بد رقم از شیطان خوردی بد جور ... این بار خدا نبود الهام نبود و تو نفهمیدی با سرعت از پله های اتوبوس رفتم پایین چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم تا اومدم صداش کنم دکتر اومدم سمتم و از پشت، زد روی شونه ام ...  آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم جدی و بی تعارف در ضمن، ممنون که ما و بچه ها رو تحمل کردی ... بازم با گروه ما بیا من تقریبا همیشه میام و خسته تر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم ... و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود توی فکر و راهی برای خداحافظی بودم که سینا هم اضافه شد ... با اجازه تون من دیگه میرم خیلی خسته ام سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت حقم داری برای برنامه اول، این یکم سنگین بود هر چند خوب از همه جلو زدی ... به گرد پات هم نمی رسیدیم تا اومدم از فرصت استفاده کنم یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود یهو به جمع مون اضافه شد بیخود کجا؟ تازه سر شبه بریم همه پیتزا مهمون من آره دیگه بچه پولداری و راستی ماشینت کو؟ صبح بی ماشین اومدی؟ ...  شاسی بلند واسه مخ زدنه ... اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن ... منم وسط جمع با شوخی هایی که از جنس من نبود به زحمت و با هزار ترفند خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم فکر نمی کردم بیاد اما تا گفتم سعید آقا میای؟ چند دقیقه بعد، سوار ماشین داشتیم برمی گشتیم ... سعید سرشار از انرژی ... و من ... مرده متحرک جمعه بعد رو رفتم سرکار سعید توی حالی بود که نمی شد جلوش رو گرفت یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم ... ولی توجهی نکرد اون رفت کوه ... من، نه ساعت 12:30 شب، رسید خونه از در اتاق تو نیومده، چراغ رو روشن کرد و کوله رو پرت کرد گوشه اتاق گیج و منگ خواب چشم هام رو باز کردم نور بدجور زد توی چشمم ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍صدام خسته و خواب آلود از توی گلوم در نمی اومد به داداش رسیدن بخیررفت سر کمد، لباس عوض کردن - امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت ... دیگه آخر اعصابم خورد شد می خواستم بگم دیوونه ام کردید اصلا مرده... به من چه که نیومده غلت زدم رو به دیوار که نور کمتر بیوفته تو چشمم ... - مخصوصا این پسره کیه؟سپهر تا فهمید من داداش توئم اومد پیله شد که مهران کو چرا نیومده راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شماره ات رو دادم بهش ته دلم گفتم ...  من دیگه بیا نیستم اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه و چشم هام رو بستم نیم ساعت بعد، سعید هم خوابید اما خواب از سر من پریده بود هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم، نه ... پیش خودم گیر بودم معلق بین اون درگیرهای فکری و همه اش دوباره زنده شد فرداحدود ظهر دکتر زنگ زد احوال پرسی و گله که چرا نیومدی هر چی می گفتم فایده نداشت مکث عمیقی کردم دکتر ... من نباشم بقیه هم راحت ترن سکوت کرد خوشحال شدم فکر کردم الان که بیخیال من بشه  نه اتفاقا یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه... اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم جبهه ... و زد زیر خنده من، مات پای تلفن نمی فهمیدم کجای حرفش خنده داره آدم جبهه رفته ای که خون شهدا رو دیده ... اما بعد از جنگ، اینقدر عوض شده بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت دیروز به بچه ها گفتم ... فکر نمی کردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن نه فقط من، بقیه هم می خوان بیای مهرت به دل همه افتاده تلفن رو که قطع کرد بیشتر از قبل، بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم نشستم توی صحن ... گیج و مبهوت - آقا جون چه کار کنم؟من اهل چنین محافلی نیستم تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن ... اونم که ازگریه ام گرفت به خدا ... نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو ... دلم گرفته بود فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف ... نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه و معلق موندن بین زمین و آسمون می ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه اما من از روی جهل، چشمم رو روش ببندم یا اینکه تمام اینها حرف هاش شیطان برای سست کردنم باشه سر در گریبان فرو برده با خدا و امام رضا درد می کردم سرم رو که آوردم بالا ... روحانی سیدی با ریش و موی سفید با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود ... دعا می خوند آرامش عجیبی توی صورتش بود حتی نگاه کردن به چهره اش هم بهم آرامش می داد ... بلند شدم رفتم سمتش ... حاج آقا برام استخاره می گیری؟ سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد ... چرا که نه پسرم برو برام قرآن بیار قرآن رو بوسید با اون دست های لرزان آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش آیات سوره لقمان بود  بسم الله الرحمن الرحیم ... الم این آیات کتاب حکیم است ... مایه هدایت و رحمت نیکوکاران همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می پردازند و به آخرت یقین دارند ... آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند ... از حرم که خارج شدم ... قلبم آرام آرام بود می ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه... می ترسیدم سقوط کنم از آخرتم می ترسیدم ... اما بیش از اون برای از دست دادن خدا می ترسیدم و این آیات پاسخ آرامش بخش تمام اون ترس ها بود ... حسبنا الله نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
‌ پروردگارادر این لحظات زیبای 💦پاکی محمدی 💦عدالت علوی 💦عفت فاطمی 💦ذکاوت حسنی 💦شجاعت حسینی 💦عشق سجادی 💦علم باقری 💦صداقت صادقی 💦کظم غیظ کاظمی 💦بخشندگی رضوی 💦تقوای تقوی 💦راهنمایی کنندهٔ نقوی 💦و تحمل عسکری را 💦به همهٔ ماعنایت بفرما 💦تا دیگراشکی 💦بر گونه های 💦مهدی فاطمه 💦جاری نشود 💦آمـیــن .💦 آمین 💦. آمین یا رب العالمین💦 💦نماز اول وقت 💦التماس دعافرج مولا 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤❤❤❤ *رمان جذاب*😊 بسم الله الرحمن الرحیم آخ که غروب شلمچه عطر سیب سوخته میومد از بچه ها فاصله گرفتم آخ شهدا چقدر محتاجتون بودم تا ساعت ۵:۳۰ بود از شلمچه به سمت معراج الشهدا -بچه ها فکر کردید درمورد مسابقه سارا:خانم صالحی جواب سیدآزادگان آقای ابوترابی نیست -نه عزیزم بچه ها بقیه چی مهدیه : خانم ما نمیدونیم خودتون بگید -بچه ها سرلشگر حسین لشگری اولین اسیر و آخرین آزاده بودن نزدیک به دو دهه اسیر بودن یه ۴۵دقیقه بعد رسیدیم معراج الشهدا ورودی معراج الشهدا کسانی بودن اسم بچه ها رو روی پلاک مینوشتن منو زینب هم سفارش دادیم ورودی معراج با سربند تزئین شده بود ۱۸شهید گمنام پیکرشون اونجا بودن حال هوای هرکس وابسته به خودش بود بزور خودمو رسوندم ب ضریح چفیه ام متبرک کردم عاشقم عاشق معراج الشهدا ... نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤❤❤❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕💕💕💕 *رمان خواندنی*💕 بسم الله الرحمن الرحیم بعداز هویزه کاروان راهی دهلاویه شد اون منطقه خودش راویتگری داشت بعد از دهلاویه برگشتیم محل اسکان شب که در حال استراحت بودن لب تاپم باز کردم تو گوگل اسم بنیاد فرهنگی مهدویت زدم صفحه اصلی بنیاد مهدویت باز شد یه چرخشی زدم بعد دیدم دو تا کتاب معرفی کردن موعود موجود علامه جوادی آملی و تربیت مهدوی آیت الله تهرانی نتم روشن کردم رفتم پیوی استاد -سلام استاد الحمدالله آنلاین بودن استاد: ممنونم شما خوب هستید ؟ -ممنونم استاد میخاستم اسم دوستم برای سطح ۱ مهدویت ثبت نام کنم استاد:باشه اشکال نداره خودتونم که باید بیاید -بله میدونم تو سایت بنیاد ثبت نام کردم برای خرید کتاب موعود موجود آدرس منزلمون دادم بعد یه شماره کارتم داد که باید مبلغ کارت به کارت کنم برنامه روز دوم چذابه ،شلمچه و معراج الشهدا تو چذابه آقای باجلان یکی از بهترین راوی های قزوین و اینکه خودشون از یادگاران جنگ بودن نماز ظهر و عصر همون چذابه خوندیم بعد رفتیم مزار شهدای اهواز یه قسمت مزار به بچه ها نشون دادم گفتم بچه ها این شهدای سینما ریکس آبادان هستن که قبل از انقلاب سوختن بعد رفتیم شلمچه تو اتوبوس به بچه ها گفتم بچه ها یه مسابقه تا بریم برگردیم این منطقه وقت دارید اولین اسیر دفاع مقدس که آخرین آزاده دفاع مقدسه چه شخصیتی بوده ؟ جایزتونم یه قواره چادر هست بچه ها منطقه شلمچه منطقه ایه امام رضا ازشون وارد ایران میشن بعد به همراهشون میفرمایند چند صد سال دیگر یاران ما اینجا شهید میشن وارد منطقه شدیم حاج آقا برزگر روای بود من عاشق روایتگری حاج آقا برزگرم همه یه دایره تشکل دادیم حاج آقا شروع کردن به صحبت بچه ها خوش اومدین به قدمگاه امام رضا(ع) بچه ها اینجا حضرت زهرا اومده بالا سر بچه ها چندسال پیش یه مادر شهید اومدن اینجا گفتن اومدم بچه ام پیدا کنم دوهفته گذشت این مادر شهید اومد پیش سرپرست تیم تفحص گفت من برمیگردم وقتی علت جویا شدیم گفت پسرم اومده خوابم گفت مادر اینجا ما پیش حضرت زهرایم منو ازشون جدا نکن بچه ها اینجا رزمندها همه یا از ناحیه پهلو شهید شدن یا از سینه مثل حضرت زهرا دخترای من اینجا بوی مادر میده براشون دختری کنید ... نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💕💕💕💕 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662