💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_هـــشـتـم
لینک قسمت قبل
https://eitaa.com/dastah1224/5447
✍دیگه هیچ چیز جلودارم نبود شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم بهشون می خندیدم به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با دستان خودش سر 346 شیعه رو می بره
هر چی به فاطمیه نزدیک تر می شدیم، تصویر کله پاچه عمر بیشتر جلوی چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد
بین بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، آیت الله فاطمی نیاست خیلی خوشحال بودن وقتی میزان ارادت شون رو دیدم تصمیم قاطع گرفتم که باید برم، هم از نزدیک بیینمش و به صحبت هاش گوش کنم و هم کامل بشناسمش
با بچه ها رفتم و به هر زحمتی که بود توی آبدارخونه حسینیه مشغول شدم
سخنرانی شب اول شروع شد از سقیفه شروع کرد هر لحظه منتظر بودم به خلفا اهانت کنه اما بحث عمیق و منطقی بود حتی سر سوزن به کسی اهانت نکرد بر اساس کتب شیعه و سنت حرف می زد دقیقا خلاف حرف وهابی ها
اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از تناقض شده بود تناقض ها و سوالاتی که ده شب، خواب رو از چشم هام گرفت و این آغاز طوفان من بود ..
فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه آرامش نداشت توی سینه ام آتش روشن کرده بودن
تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم حتی شب ها خواب درستی نداشتم تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت فارسی و عربی رو زیر و رو کردم هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد
کم کم کارم داشت به جنون می کشید آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم به بهانه حرم خوابگاه نرفتم ... تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم گریه ام گرفته بود به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم ... بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم
موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود ... باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود
یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن خداست ... خدا خدا خدا آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_نـــهـم
✍دیگه هیچی برام مهم نبود شبانه روز فقط مطالعه می کردم ... هر کتابی که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم
آخر، یه روز رفتم پیش حاجی بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ... اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت همزمان مناظره می کنی؟
دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم هر کدوم دو ساعت شش ساعت پشت سر هم
با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می کردم به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم ... بچه ها همه نگرانم بودندخلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد
از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن آمبولانس و سرم کشید و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم و دو شب هم به زور بیمارستان نگهم داشتن ...
حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم ... اما نمی دونست کسی حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود و من هفت ماه در چنین وضعیتی زندگی کرده بودم حتی تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی خوابگاه مونده بودم
دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد شده بود مثل پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد
در میان این حال و هوای من، محرم هم از راه رسید از یک طرف به شدت کنجکاو بودم شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم از طرف دیگه، فکر دیدن قمه زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد این وسط هم می ترسیدم، شرکت نکردنم در این مراسم، باعث شک بقیه بشه
بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ... هر چه باداباد دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم موقعی که برمی گشتن یواشکی چکشون می کردم همه سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند سخنران درباره جریان های فکری و سیاسی حاضر در عاشورا صحبت کرده بود خیلی از دست خودم عصبانی شدم می تونستم کلی مطلب درباره عاشورا و امام حسین یاد بگیرم که به خاطر یه فکر احمقانه بر باد رفته بود همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم ..
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤❤❤❤❤❤❤❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هفتاد_یکم
#شهدا_راه_نجات
شب قبل از خواب
تو کانالمون که #شهدا_راه_نجات بود
پیام گذاشتم
سلام خدمت تمامی بزرگواران ان شاءالله از فرداشب شهیدتاسوعا ۹۴ آقاسیدمحمدحسین میردوستی خدمتتون معرفی میکنیم
خوابیدم
یهو با صدای جیغ از خواب پریدم
مامان: زهرا جان دخترم گریه نکن چیزی شده مامان جان
-مامان😭😭😭
خواب دیدم تو یه خرابه ام یه سگ گنده سیاه دنبالمه 😭😭😭
چادرم گیر کرد به دست و پام نزدیک بود سگ بهم حمله کنه
ته اون خرابها یه باغ بود
اینقدر در زدم تا در باز کردن
راه نمیدادن تو باغ
اما یهو شهید میردوستی اومدن وسط باغ به اون آقاهه گفت بذارید بیان داخل خواهرم هستن 😭😭😭
مامان: گریه نکن عزیزم اینکه خوبه گریه نکن عزیزم
شهید تورو قبول کرده و ضامنت شده
باید خوش حال باشی عزیزم
شهید آقاسیدمحمدحسین میردوستی ۱۳ تیرماه سال ۷۰ در شهرستان شاهرود دیده به جهان گشوده است
چهارمین فرزند خانواده میردوستی آقاسیدمحمدحسین میشود
پسری که از همان کودکی با سه فرزند دیگر متفاوت بود
آقاسیدمحمدحسین یک سال با خواهرش الهه سادات تفاوت سنی دارد
مادر شهید:اقاسیدمحمدحسین و الهه سادات پشت هم متولد شدن
خب داشتن دوتا بچه شیرخواره و کوچک پشت هم یقیینا سخته
اون موقعه از این گیج های سوسک 🐞کش بود که رنگ قرمز بود
منم آقاسید محمدحسین و الهه سادات رو میذاشتم روی موکت با اون گچ ها یه دایره بزرگ میکشدم
این دوتا بچم ساکت میشستن وسطش با عروسکهاشون بازی میکردن
منم کارام انجام میدادم
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤❤❤❤❤❤❤❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💝💝💝💝💝💝💝💝💝
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هفتاد_دوم
#شهدا_راه_نجات
#خاطره_ای_از_کودکی_آقاسیدمحمدحسین_میردوستی_از_زبان_مادر
محمد حسین پنج ساله بود خواهرش شش سال داشت پنجره اتاق کوتا بود از لبه پنجره رفته بودن روی رتخوابا که کنار اتاق بود خواهرش بهش میگه بیا بپریم پایین وقتی میپرن محمد حسین زبانش گاز میگیره با صدای جیغ بچه ها اومدم داخل اتاق که سرو صورت محمد حسین غرق خون بود خواهرش کز کرده بود یه گوشه نمیدونستم چکار کنم بغل کردم خون از دهنش میامد هول شده بودم خودم گریه میکردمن جیغ میزدم به فکرم رسید زنگ زدم به پدرش گریه کردم نمیدونستم چی بگم فقط میگفتم محمدحسین خون از دهنش میاد به من گفت سریع ماشین بگیر ببرش بیمارستان منم خودم میرسونم ما مشهد زندگی میکردیم یه حوله جلو دهن بچه گرفتم وهردوبچه گرفتم سراسیه اومد تو خیابان اولین ماشینی که منو بچه ها رو با ای وضع دید سوارمون کرد انقدری که من و خواهرش گریه میکردیم محم دحسین اروم به ما نگاه میکرد تارسیدیم جلو بیمارستان پدرش یکی دو دقیقه قبل رسیده بچه گرفت به سمت اورژانس رفت پزشک ماینه کرد گفت دندونش زبانش سوراخ کرده سوراخ بزرگی باید بخیه بشه زبان سوراخ بشه خیلی خونریزش زیاده وسط زبانش بود بردنش اتاق جراحی سر پایی محمدحسین خیلی ساکت من نگران میگفتم سرش زمین خورده ضربه مغری شده بچم هیچی نمیگه دکتر گفت اول زبانش بخیه کنیم بعد عکس از سرش میگیریم روی تخت درازش کردن پرستار من بیرون مکرد التماس میکردم الان میرم پارچه سبز روی صورتش انداختن که جلوی دهنش سوراخ چهارگوش بود با گیره مخصوص دهنش باز نگه داشتن با یه گیره دیگه زبان نگه داشتن من بیرون کردن همه تعجب کردن چرا صدا بچه در نمیاد دکتر میگفت اگر بی قراری کرد نیمه بیهوشش کنن اما هیچ عکس وعملی نداشت باتما مخالفتهای پرستارا لای در یه کم باز کردم دیدم محمدحسینم تکان نمیخوره خودم به تخت رسوندم پارچه کنار زدم گفتم بچم مرده پدرش خودش به من رسوند من کشید دکتر داد زد خانم چکار میکنی بچه خیلی خوبیه ارومه من از اتاق بیرون کردن بعد از بخیه از سرش عکس گرفتن گفتن موردی نداره دکتر پرستارا تعجب کردن از مظلومی محمد حسین صبور بود تو درد خیلی طاقت داشت طاقتش مادرش کم بود
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💝💝💝💝💝💝💝💝💝#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷❤🌷❤🌷❤🌷❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هفتاد_سوم
#شهدا_راه_نجات
محمدحسین پیش از حد بازی آتش نشانی دوست داشت
شغل آتش نشانی🚒 در کودکی شغل مورد علاقش بود
یک بار چندتا از ماشین هاش آتیش🔥 زد
نتونست خاموش کنه ماشین ها سوختن 😊😊
خانواده میردوستی زمانی که سیدمحمدحسین ۷سالشون بوده از شاهرود به تهران مهاجرت میکنن
و مابقی عمرگوهربار شهید بزرگوار در تهران گذشت
#شهیدمیردوستی_و_عبادت
سیدمحمدحسین میردوستی در خانواده مذهبی و شهید پرور متولد شده بود
عمو،دایی و شوعرعمه محمد حسین در طول دوران جنگ تحمیلی ایران _عراق شهید شده بودند
#شهیدسیدمجتبی_میردوستی (عموی سیدمحمدحسین)
#شهید_علی_اصغر_میرشاهی (دایی سیدمحمدحسین)
پس باعث تعجب نبود که قبل از دوران تکلیف واجبات و مستحبات انجام دهد
#خاطره_ای_نقل_از_مادر_شهید
اقا سید محمدحسین دوران دبستان همراه خواهرش وضو میگرفتن با پدرش نماز میخوندن بعد از نماز نوبت زیارت عاشورا بود سر خوندن زیارت عاشورا خواهروبرادر دعواشون میشد که کی اول دعا بخونه می گفتن اول دعا اسونتره اخر دعا رو به پدرشون می سپردن وقتی بزرگتر شد یه روز بهش گفتم محمد حسین این همه دعا حالا چرا فقط زیارت عاشورا در جوابم گفت مامان هر کی زیارت عاشورا زیاد بخونه شهید میشه با توسل به زیارت عاشورا به ارزوش رسید
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌷❤🌷❤🌷❤🌷❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌷💕🌷💕🌷💕🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هفتاد_چهارم
#شهدا_راه_نجات
#شهیدمیردوستی_و_فعالیتهای_مذهبی
#نقل_از_دوست_شهید_آقای_محمدامین_ رحیمی
سال ۸۸ من بسیج مسجدالقران
(خیابان پیروزی بلوار ابوذر خیابان شهید ده حقی چهارراه دانشگاه بلوار شاهد پایگاه ۱۸ القرآن) بودم در زمان اوج فتنه ها
آقاسید هم به تازگی عضو پایگاه شده بودن
آن شب قرار بود من و آقاسید باهم برای نگهبانی بمانیم
تازه هیجده سالشان بود اما مشخص بود بصیرت بالایی دارن
جوان ساکت اما خنده رویی بود
تا نیمه های شب هردو ساکت بودیم تا اینکه من پیش قدم صحبت شدم
آن صحبت آغاز دوستی شد که من امروز به او میبالم
همیشه شوخی میکرد
سال ۹۰که از محله رفتن ازایشان بی خبر شدم تا سال ۹۴ دو روزبعد ازعاشورا برای نماز به مسجد رفتم بنری دیدم روش عکس آقاسید زده شده است
و زیرش نوشته شده #شهیدمدافع_حرم_سیدمحمد_حسین_میردوستی
خیلی ناراحت شدم باورم نمیشد رفیقم دیگر حضور مادی ندارد
تو مراسم وداع ازش خواستم درحقم دعا کنند
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕🌷💕🌷💕🌷💕🌷#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💝💕💝💕💝💕💝💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هفتاد_پنجم
#شهدا_راه_نجات
#شهیدمیردوستی
#ورود_به_سپاه
سید محمد حسین بسیار فعال و پر تکاپو بود و در سال 90 به عضویت بسیج ویژه صابرین در آمد. او در کنار آموزشهای نظامی آموزش پزشکیاری هم دیده بود و مطالعات آزاد در این زمینه داشت.
#ازدواج
شهید آقاسیدمحمدحسین میردوستی در سال 90 با دخترعموی خود راضیه سادات میردوستی ازدواج (عقد) میکنند
ثمره ی این ازدواج محمدیاسا یک ساله است
#زندگی_زناشویی
#مستند_ملازمان_حرم
آقاسیدمحمدحسین از من ده سال کوچیکتر بودن
اما آنقدر درک بالایی داشتن که این اختلاف سن کاملا پوشیده بود
یه بار خیلی وقت بود آقاسید را ندیده بودم
شدیدا دلتنگش بودم
وقتی از ماموریت برگشت بهش گلایه کردم 🙈🙈😂😂
فردای اونروز بهم گفت که برو تو اتاق بیرون هم نیا
ناهار🍚 گذاشته بودن 🍴
منو صداکردن
دیدم گوشه سفره غذامون یه ❤️ کوچولو با 🌹 گوشه سفره درست کرده بودن
بعداز شهادتش هربار که به دیدنش میام
به تلافی اون قلب، قلبی روی مزارش درست میکنم
#اهدای_عضو
#شهیدمیردوستی
همیشه میگفت آرزویم هست شهید بشوم
اما اگر لایق شهادت نبودم طوری بشود که با مرگ مغری باشد تا اعضای بدنم اهدا بشود
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💝💕💝💕💝💕💝💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚘﷽⚘
#السلام_علیڪ_یاسیدالشهدا
صبـح هـا غـرق عطـر و گلاب
رو بہ ڪربُبَـلا بہ چشم پُر آب😔💔
تا ڪمر خـم شـوَم بگویـم باز
السـلام علیـڪ یا اَربـابـــــ♥️
«اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_دهــــم
✍هر شب یک سخنران و مداح با غذای مختصر حسینیه بدون خونریزی و قمه زنی با خیال راحت و آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم و تا شب بعد، در مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم سوالاتی که برام مطرح می شد و موضوعات جانبی رو می نوشتم تا در اسرع وقت روشون کار کنم بدون توجه به علت کارم اما دیگه سراغ منابع وهابی ها نمی رفتم
همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره علی اصغر اون شب، یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد خودم تازه عمو شده بودم هر چی بالا و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم علی اصغر فقط شش ماهه بود ... فقط شش ماه حتی یک لحظه از فکر علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم من هم عمو بودم فقط با دیدن عکس برادرزاده ام توی اینترنت، دلم برای دیدنش پر می کشید این جنایتی بود که با هیچ چیز قابل توجیه نبود
اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود بی رمق گوشه سالن نشسته بودم هر لحظه که می گذشت میان ضجه ها و اشک های شیعیان، حس می کردم فرشته مرگ داره جونم رو از تک تک سلول هام بیرون می کشه این اولین احساس مشترک من با اونها بود
اون شب، من جان می دادم دیگران گریه می کردند ...
محرم تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود تمام سخنرانی ها و سیرهای فکری - اعتقادی نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد
هر کتابی که درباره سیره امامان شیعه به دستم میومد رو می خوندم و عجیب تر برام، فضایل اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب اهل سنت اومده بود سخنرانی شیخ احمد حسون درباره امام حسین هم بهش اضافه شد
کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر می کرد ...
شروع کردم به مطالعه نهج البلاغه و احادیث امامان شیعه اونها رو در کنار قرآن می گذاشتم ساعت ها روی اونها فکر و تحقیق می کردم گاهی رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز طول می کشید ...
سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم و هیچ راه نجاتی نداشتم کم کم بی حال و حوصله شدم حوصله خودم رو هم نداشتم کتاب هام رو جمع کردم ... حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم و امواج هر دفعه منو به سمتی می کشه من با عزم راسخی اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم
من که روزی بیشتر از 3 ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم من که هیچ چیز جلودارم نبود حالا تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم هیچ چیز برام جالب نبود و هیچ حسی برای تکان خوردن نداشتم دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران بمونم خبر افسردگیم همه جا پیچید بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت تا اینکه اون صبح جمعه از راه رسید.
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_یــازدهــم
✍اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت پتو رو کشیدم روی سرم و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم ...
حدود ساعت پنج بود چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم و گفت: پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون با ناراحتی گفتم: برو بزار بخوابم، حوصله ندارم خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی نرسید ... به زور من رو با خودشون بردن چشم باز کردم دیدم رسیدیم به حرم با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم می خواستم برگردم دوباره جلوم رو گرفتن
حالم خراب بود دیگه هیچی برام مهم نبود ... سرشون داد زدم که ولم کنید چرا به زور منو کشوندید اینجا؟ ولم کنید برم من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم همه این بلاها از اینجا شروع شد از همین نقطه از همین حرم اگر اون روز پام رو اینجا نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود بیچاره ام کردید دیوونه ام کردید ولم کنید امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو شفا میده اینو گفت و دوباره دستم رو محکم گرفت ..
دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم رفتیم توی حرم یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار دعای ندبه شروع شد ...
با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر شروع شد و ادامه پیدا کرد پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد
شروع شد تمام مطالبی که خوندم توحید خدا، همزمان با حمد الهی سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت حضرت علی فاطمه زهرا
با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد نبوت پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین
لحظه به لحظه و با عبور این مطالب ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد ...
ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر لحظه فشارش بیشتر می شد دقیقه ها با سرعت سپری می شدند دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم. تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنهای صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد اونقدر آروم که بدن بی حسم روی زمین افتاد ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚#داستان_کوتاە
💭 مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمیفهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟ پدر گفت: پسرم! سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور. پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند.
💭 پدر گفت: امتحان کن پسرم. پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت.
سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند. پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد. پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم. پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛ که غیر ممکن است...!
💭 پدر با لبخند به پسرش گفت: سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است. پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد.
٭٭دنیا و کارهای آن، قلبت را از
سیاهی ها و کثافتها پرمیکند؛
خواندن قرآن همچون دریا
سینه ات را پاک میکند،
حتی اگر معنی آنرا ندانی...!!٭٭
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🌺🌺🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هفتاد_هفتم
#شهدا_راه_نجات
#اخلاق_خوش
#نقل_از_همکار
#آقای_مهدی_ملکی
من آقاسید از یگان صابرین میشناسم
خیلی خوشرو بودن
طوری که تو جمع همکاران بچه های یگان صابرین همه آقاسید دوست داشتن
در دوره های صابرین همیشه در پی کمک به سایرین بودن
اکثرا در ماموریت ها آشپزی میکردن
دوره تک تیراندازی را عالی گذرانده بودن
#سوریه
#شب_شهادت
#همرزم_سید_مجتبی_....
شب تاسوعا وارد محل اسکان شدن دیر اومده بود😂😂
بچه ها به شوخی گفتن سید جا نداریم
امشب باید بیرون بمونی
با خنده همیشگیش گفت : برای شهید فرداتون هم جا ندارید
سالن کاملا ساکت شد
روز تاسوعا ازش پرسیدیم سید آخرین آرزوت چیه؟
گفت شهادت
وسط عملیات حلقه از دست راستش درآورد انداخت دست چپش تا سالم بماند و به دست محمدیاسا برسد
اما مثل آقا قمربنی هاشم شهید شد
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌺🌺🌺🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🏵❤🏵❤🏵❤🏵
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هفتاد_نهم
#شهدا_راه_نجات
تو کانالمون سعی کردیم زندگی کامل شهید میردوستی را پوشش بدیم
تو اتاقم داشتم کلیپها و عکسهای که ازشون داشتم میدیدم
یه کلیپ باز کردم آقاسیدمحمدحسین ،محمدیاسا را میبوسید به سینه اش فشار میداد
خدایا تو به این بچه ها چی نشان میدی که از زن و بچه میگذرن
چطوری میشه یه جوان ۲۴ ساله آخرین آرزوش میشه شهادت
واقعا که مثل حضرت قاسم فدایی میشن
بعداز تحقیق روی زندگی نامه شهید میردوستی عطشم برای زیارت مزارش خیلی بیشتر شد
حدود سه هفته ب کربلای من مونده بود و باید تواین سه هفته به بهترین نحوه ممکن بحث مهدویت تموم کنم
زینب چندروزی تو خودش بود
براش یه خواستگار قرار بود بیاد که زینب خودش شدیدا مخالف بود
امابهش گفتم برو بهش معیاراتو بگو دیگه آدمه مرده
میفهمه هم کفو نیستید
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤🏵❤🏵❤🏵❤🏵#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌈💥🌈💥🌈💥🌈💥
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هشتاد
#شهدا_راه_نجات
امروز تو پایگاه جلسه داشتیم زینب کلا تو خودش بود
جلسه که تموم شد همه رفتن منو زینب مائده مونده بودیم
-زینب دیروز خواستگاری چی شد؟
زینب :وای زهرا
پسره ی سه نقطه
بهش میگم نماز میخونی ؟
میگه قرصش رو میخورم😒
مائده: مگه برات خواستگار اومده بود؟
دستم گذاشتم روی دماغم به مائده نشان دادم
-زینب غصه نخور
زینب :میرم مزار
تا اومد بره گوشیش زنگ خورد فقط گریه میکرد
منو مائده نشستیم کنارش گفتیم
زینب چی شده حرف بزن
زینب : زهرا کامران بود خواستگارم
-خب
مائده برو آب بیار دختره مرد از گریه
سرشو تو بغلم گرفتم
طفلی خیلی ناآروم بود
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌈💥🌈💥🌈💥🌈💥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤❤❤❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هفتاد_هشتم
#شهدا_راه_نجات
#شهادت
#بازگشت_پیکر
#نقل_همسر
#مستند_ملازمان_حرم
روز تاسوعا با تعدادی از اقوام داشتیم از هیئت برمیگشتیم که گوشی عمه زنگ خورد
هرکلمه که صحبت میکردن به من نگاه میکرد
مکالمه که تموم شد پرسیدم چی شده
گفتن هیچی پسر عمو تصادف کرده خوبه الان حالش
رفتیم خونه مادر
همه به من نگاه میکردن حرصم دراومد گفتم یکی دیگه تصادف کرده چرا
به من نگاه میکنید
خواهرم زد زیر گریه گفتم محمدحسین چیزیش شده؟
یهو داداشم اومد جلو منو بغل کرد
چندساعت بعد پدر گفتن شاید نشه پیکر محمد حسین برگرده
به اصرار خودم راهی خونه شدم
بنرعکس محمدحسین دم خونه زده بودن
هروقت ازدستش دلخور بودم بهش نگاه نمیکردم حرف میزدم
رفتم بیرون به عکسش نگاه نکردم و دست گذاشتم رو بنرو باهاش حرف زدم گفتم محمدحسین قول داده بودی برگردی
من منتظرتما 😭😭
به یک ساعت نرسید گفتن پیکر محمدحسین برمیگرده
#وداع
#مستند_ملازمان_حرم
#شهیدمیردوستی
پیکرش دیدم بهش گفتم محمدحسین ،محمدیاسا بزرگ میکنم همون طوری ک تو میخاستی
اما همه جا این زندگی بیا کمکم
محمدحسین،محمدیاسا که بزرگ شد
منم مثل خودت ببر
#به_پایان_رسید_این_دفتر
#حکایت_همچنان_باقیست
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤❤❤❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵🏵🏵🏵
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هفتاد_ششم
#شهدا_راه_نجات
#اعزام_به_سوریه
#نقل_از_همسر
#مستند_ملازمان_حرم
تازه از ماموریت برگشته بود تلویزیون مدافعین حرم در سوریه رو نشون میداد
که گفت :من باید برم
بهش گفتم :آقامحمدحسین اگه شما بری منو محمدیاسا چیکارکنیم ؟
گفت :اگه من برم یه محمد یاسا تنها میشه
اما اگه من نرم چندین محمد یاسا
#تولد_محمد_یاسا
#مستند_ملازمان_حرم
#نقل_همسر
بخاطر اعزامش چندروزی تولد محمدیاسا انداخت جلو تولدی که شد اولین و آخرین تولد محمد یاسا با پدرش بود
👼🎂تولد سید محمدیاسا🎂👼
و
😍عاشقانه های یک مادر😍
مادرشهید:
شب تولد محمد یاسا، در عین سادگی اما سنگ تمام گذاشت برای پسرش،
خیلی جنب وجوش داشت،
میخندیدم و بهش می گفتم خیلی پسرت رو دوست داری...
میخندید ☺️ و من خیلی بهش نگاه میکردم.
به زبان بچگی خودش که به خرگوش🐰 میگفت خشو،بهش میگفتم :خشوی من🐰، منم تو رو خیلی دوست دارم...😍
بعد لبخندش بیشتر و قشنگتر از قبل میشد...😊
دوست داشتم بغلش کنم و مثل بچگیش فشارش بدم،🤗
اما اون دیگه مرد شده بود ولی من همون مادر بودم و خجالت میکشیدم...😌
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🏵🏵🏵🏵#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☁️🌞☁️
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠داستان مردهای که با دعای مادر به دنیا برگشت💠
◀️این داستان کسی هست که در معرض مرگ قرار گرفت و با عزرائیل ملاقات کرد و حتی در حالت مکاشفه قبل از مرگ، اهل بیت (ع) را هم زیارت کرد ولی با دعای مادر دوباره به دنیا برگشت.
🔷نقل از علامه طهرانی:
یكی از اقوام ما كه از اهل علم بود برای من نقل كرد:
🔹در ایامی كه در سامرّاء بودم، به مرض حصبۀ سختی مبتلا شدم و هرچه مداوا نمودند مفید واقع نشد.
مادرم با برادرانم مرا از سامرّاء به كاظمین برای معالجه آوردند و نزدیك به صحن یك مسافرخانه تهیه و در آنجا به معالجۀ من پرداختند؛
🔹از معالجۀ اطبّای كاظمین كه مأیوس شدند یك روز به بغداد رفته و یك طبیب را برای من آوردند.
همینكه برای معاینه نزدیك بستر من آمد، احساس سنگینی كردم و چشم خود را باز كردم دیدم خوكی بر سر من آمده است؛
بیاختیار آب دهان خود را به صورتش پرتاب كردم.
🔸گفت: چه میكنی، چه میكنی؟ من دكترم، من دكترم!
🔹من صورت خود را به دیوار كردم و او مشغول معاینه شد ولی نسخه او هم مؤثّر واقع نشد؛
و من لحظات آخر عمر خود را میگذراندم.
🔹تا آنكه دیدم حضرت عزرائیل با لباس سفید و بسیار زیبا و خوش قیافه وارد شد
پس از آن پنج تن بترتیب وارد شدند و نشستند و به من آرامش دادند و من مشغول صحبت كردن با آنها شدم.
🔹در اینحال دیدم مادرم با حال پریشان رفت روی بام و رو كرد به گنبد مطهّر امام کاظم (ع) و عرض كرد:
🙏یا موسی بن جعفر ! من بخاطر شما بچّهام را اینجا آوردم، شما راضی هستید بچّهام را اینجا دفن كنند و من تنها برگردم ؟ حاشا و كلاّ ! حاشا و كلا ّ!
🔹همینكه مادرم با امام کاظم (ع) مشغول تكلّم بود، دیدم آنحضرت به اطاق ما تشریف آوردند و به پیامبر (ص) عرض كردند: خواهش میكنم تقاضای مادر این سید را بپذیرید !
🌺حضرت رسول (ص) رو كردند به عزرائیل و فرمودند: برو تا زمانی كه خداوند مقرّر فرماید؛
خداوند بواسطۀ توسّل مادرش عمر او را تمدید كرده است، ما هم میرویم إنشاءالله برای موقع دیگر.
مادرم از پلّهها پائین آمد و من بلند شدم و نشستم ولی از دست مادرم عصبانی بودم؛
به مادرم گفتم: چرا اینكار را كردی؟! من داشتم با اهل بیت (ع) میرفتم؛
تو آمدی جلوی ما را گرفتی و نگذاشتی كه ما حركت كنیم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_دوازدهـــم
✍چشم هام رو باز کردم زمان زیادی گذشته بود هنوز سرم گیج و سنگین بود دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند نگرانی توی صورت شون موج می زد اما من آرام بودم
از بیمارستان برگشتیم خوابگاه روی تخت دراز کشیدم می تونستم همه حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبودگذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و باید انتخاب می کردم این بار نه بدون فکر و کورکورانه باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم و خدا یکی رو انتخاب می کردم
حس می کردم شیاطین به ستم هجوم آوردن درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شوند
همین طور که غرق فکر بودم همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ... وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم یکم که نگاهم کرد گفت: حق داری جواب ندی اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه دیشب خواب عجیبی دیدم بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم
هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند
بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود تازه مفهوم کربلا رو درک کردم کربلا نبرد انسان ها نبود کریلا نبرد حق و باطل بود زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی تا آخرین نفس
من هم کربلایی شده بودم به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون مثل حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم: یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟
من انتخابم رو کرده بودم از روز اول ، انتخاب من فقط خدا بود
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_سیـزدهـم
✍توی صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم هر قدم که نزدیک تر می شدم حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های ضریح گره خورد به ضریح چسبیده بودم انگار تمام دنیا توی بغل من بود دیگه حس غریبی نبود شور و شوق و اشتیاق با عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود
در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛ بی اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمد رسول الله اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجج الله
ناگهان کنار ضریح غوغایی شد همه در حالی که بلند صلوات می فرستادن به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن صورتم رو می بوسیدن و گریه می کردن
خادم ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید: پسرم اسمت چیه؟ سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم: خدا، هویت منه من عبدالله، سرباز 17ساله فاطمه زهرام ...
وقتی این جمله رو گفتم یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود در حالی که می لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت: عقیق یمن، متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله انگشتر پسر شهیدمه دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد اونم همیشه همین طور محکم، می گفت: افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام ...
خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام از حرم خارج شدم توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم: این یه نشانه است هدیه از طرف یه شهید و یه مجاهد فی سبیل الله یعنی اهل بیت، تو رو بخشیدن و پذیرفتن تو دیر نرسیدی حالا که به موقع اومدی، باید جانانه بجنگی و مثل حر و صاحب این انگشتر، باید با لباس شهدا، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری
این مسیری بود که انتخاب کرده بودم برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند زندگی در بین اونها و تبلیغ حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم ...
در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می تونه آخرین بار من باشه و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من
من هیچ ترس و وحشتی نداشتم خودم رو به خدا سپرده بودم در اون لحظات فقط یک چیز اهمیت داشت چطور می تونستم به بهترین نحو، این وظیفه سخت رو انجام بدم چطور می تونستم برای امامم، بهترین سرباز باشم و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
✨﷽✨
✅ داستان واقعی کریم پینه دوز
👈 خانه خریدن امام زمان عج برای مستاجر تهرانی
💠 نامش کریم بود، سید کریم محمودی، شغلش کفاشی بود، در گوشه ای از بازار تهران حجره ی پینه دوزی داشت، جورَش با مولا جور بود، میگفتند علمای اهل معنای آنروزِ تهران مولا هر شب جمعه سَری به حجره اش میزنند و احوالش را میپرسند
مستاجر بود، درآمدِ بخور و نمیری داشت، صاحبخانه جوابش کرد، مهلت داد به او تا ده روز بعد تخلیه کند خانه را، کریم اما همان روز تصمیم گرفت خالی کند خانه را تا غصبی نباشد، پول چندانی هم نداشت برای اجاره ی خانه، ریخت اسباب و اثاثیه اش را کنار خیابان با عیال و بچه ها
ایستاده بود کنار لوازمش، مولا آمدند سراغش، سلام و احوالپرسی،فرمودند به کریم پینه دوز، کریم ناراحت نباش، اجدادِ ما هم همگی طعم غربت را چشیده اند، کریم که با دیدن رفیقِ صمیمی اش خوشحال شده بود بذله گوئی اش گُل کرد و گفت :درست است طعم غریبی را چشیده اند اجداد بزرگوارتان، اما طعم مستاجری را که نچشیده اند آقاجان، مولا تبسمی کردند به کریم...
یکی از بازاریان معتمد تهران شب خواب امام زمان ارواحنافداه را دید، فرمودند مولا در عالم رویا، حاجی فلانی فردا صبح می روی به این آدرس، فلان خانه را می خری و میزنی بنام سید کریم
پیرمرد بازاری صبح فردا رفت به آن نشانی، در زد، گفت به صاحب خانه، میخواهم خانه ات را بخرم، صاحبخانه این را که شنید بغضش ترکید، با گریه گفت به پیرمرد بازاری گره ای افتاده بود در زندگی ام که جز با فروش این خانه باز نمی شد، دیشب تا صبح امام زمانم را صدا میزدم...
اما آقاجان! ای کاش ما هم مثل سید کریم و آن مرد خانه دار می توانستیم چشمان زهرایی تان را زیارت کنیم،هرچند روزگار ما روزگار غیبت امام زمان مان است، اگرچه وجود مبارک تان برای ما حاضر و غائب ندارد و همه ی عالم در تسخیر نگاه مهربان شماست...
نشسته باز خیالت کنارِ من اما
دلم برای خودت تنگ می شود چه کنم!؟
📚برداشتی آزاد از تشرفات سید کریم محمودی ملقب به کریم پینه دوز
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_جذاب_شیطان😱
👤مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.🚶
💠در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
👕مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. 👖یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
❗️در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
📛مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید))..
از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.🕯
⚪️مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.🚫
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.🚫
⚪️مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.⁉️
📛مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد..
📛شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.
✅به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
✳️نتیجه داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید
چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵🌺🏵🌺🏵🌺🏵🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هشتاد_چهارم
#شهدا_راه_نجات
°°راوی علی صالحی °°
انقدر عصبانی بودم که نتونستم محل کار تحمل کنم
نشستم پشت فرمون با سرعت سمت نورالشهدا رفتم
تا رسیدم گوشیم درآوردم مداحی گذاشتم
اشکام بی اجازه میریختن
چقدر بی غیرت شدم که عکس ناموسم دست یکی دیگه است 😡😡😡
نمیذارم یه بچه قرتی دستش به ناموسم برسه
نمیذارم😡
سوار ماشین شدم شماره مائده خواهرمو گرفتم
-سلام مائده جان میای سبزمیدان کارت دارم
مائده: سلام بله داداش تا یه ربع دیگه اونجام
مائده سریع اومد
سلام داداش جان
-این شماره خونه زینب خانمه
بده مادر زنگ بزنه برای شب هماهنگ کنه
مائده : اما زینب عکسش...
-مائده ب والله قسم بفهمم به کسی گفتی دیگه اسمتو نمیارم 😡😡
اگه زینب خانم جواب مثبت داد احترامشو باید حفظ کنی 😡😡😡
مائده : خوب چرا ناراحت میشی
ب هیچکس نمیگم بخدا
-برو خونه منم میام
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🏵🌺🏵🌺🏵🌺🏵🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵🏵🏵🏵
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هشتاد_سوم
#شهدا_راه_نجات
°°راوی زهرا°°
-زینب غصه نخور
توکل کن آجی
تو رو میبرم خونه
خودم میرم مزار
بعدازظهرم کلاس نیا
زینب : نه حوصله خونه را ندارم
منم میام مزار
-پس بریم یه ساندویج بخوریم بعد بریم
زینب : میل ندارم
-غلط میکنی میل نداری 😡😡😡
گوشیم زنگ خورد
اسم علی نمایان شد
-الو سلام پسرعمو
علی: سلام زهرا خانم اگه پیش زینب هستید میشه فاصله بگیرید
-بله بفرمایید
علی:میشه شماره خونه زینب بدید میخام بدم به مامان زنگ بزنه خونشون
-باشه یادداشت کنید
خدایا خودت کمکشون کن
دوتا ساندویج گرفتم
-زینب بخور
تا اومد ساندویج بخوره
گوشیش زنگ خورد
مادرش بود
علی بدجنس در یک ربع شماره داده بود ب زن عمو 😝😝 و ایشونم ب مادر زینب زنگ زده بودن
طفلی هوله شدید
خدایا خخخخ
به زینب گفتم دیگه بره خونه
اما استرس و اضطراب تو چهره اش موج میزد
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🏵🏵🏵🏵#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هشتاد_پنجم
#شهدا_راه_نجات
°°راوی زینب°°
باهول رفتم خونه
-مااااماااان
مامان از تو آشپزخونه : زینب چته 😡😡 چرا صداتو گرفتی سرت
-خب دعوا نکن
تو مطمئنی زن عموی زهرا بود ؟
مامان:بله خودش گفت، تازه گفت زهراجان با ما میان
نفسم بالا نیومد
رفتم تو اتاقم
خدایا علی میخاد چیکار کنه 😭😭
شماره زهرا گرفتم
-الو سلام زهراجان خوبی؟
زهرا:سلام عروس خانم خوبی؟
-زهرا یعنی چی ؟
علی آقا میخاد چیکار کنه ؟
زهرا:خواستگاری
برو اون روسری آبی با کت و شلوار سفیدتو بپوش
ما ۷:۳۰شب اونجاییم
فعلا یاعلی
وضو گرفتمو رو به قبله نشستم
شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا
با هر سلام اشکام جاری میشد
زیارت عاشورا که تمام شد ساعت ۵بود
بلند شدم رفتم اماده شدم
خدایا خودت کمکم کن
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662