eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💝💕💝💕💝💕💝💕 بسم الله الرحمن الرحیم سید محمد حسین بسیار فعال و پر تکاپو بود و در سال 90 به عضویت بسیج ویژه صابرین در آمد. او در کنار آموزش‌های نظامی آموزش پزشک‌یاری هم دیده بود و مطالعات آزاد در این زمینه داشت. شهید آقاسیدمحمدحسین میردوستی در سال 90 با دخترعموی خود راضیه سادات میردوستی ازدواج (عقد) میکنند ثمره ی این ازدواج محمدیاسا یک ساله است آقاسیدمحمدحسین از من ده سال کوچیکتر بودن اما آنقدر درک بالایی داشتن که این اختلاف سن کاملا پوشیده بود یه بار خیلی وقت بود آقاسید را ندیده بودم شدیدا دلتنگش بودم وقتی از ماموریت برگشت بهش گلایه کردم 🙈🙈😂😂 فردای اونروز بهم گفت که برو تو اتاق بیرون هم نیا ناهار🍚 گذاشته بودن 🍴 منو صداکردن دیدم گوشه سفره غذامون یه ❤️ کوچولو با 🌹 گوشه سفره درست کرده بودن بعداز شهادتش هربار که به دیدنش میام به تلافی اون قلب، قلبی روی مزارش درست میکنم همیشه میگفت آرزویم هست شهید بشوم اما اگر لایق شهادت نبودم طوری بشود که با مرگ مغری باشد تا اعضای بدنم اهدا بشود نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💝💕💝💕💝💕💝💕 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚘﷽⚘ #السلام_علیڪ_یاسیدالشهدا صبـح هـا غـرق عطـر و گلاب رو بہ ڪربُبَـلا بہ چشم پُر آب😔💔 تا ڪمر خـم شـوَم بگویـم باز السـلام علیـڪ یا اَربـابـــــ♥️ «اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍هر شب یک سخنران و مداح با غذای مختصر حسینیه بدون خونریزی و قمه زنی با خیال راحت و آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم و تا شب بعد، در مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم سوالاتی که برام مطرح می شد و موضوعات جانبی رو می نوشتم تا در اسرع وقت روشون کار کنم بدون توجه به علت کارم اما دیگه سراغ منابع وهابی ها نمی رفتم همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره علی اصغر اون شب، یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد خودم تازه عمو شده بودم هر چی بالا و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم علی اصغر فقط شش ماهه بود ... فقط شش ماه حتی یک لحظه از فکر علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم من هم عمو بودم فقط با دیدن عکس برادرزاده ام توی اینترنت، دلم برای دیدنش پر می کشید این جنایتی بود که با هیچ چیز قابل توجیه نبود اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود بی رمق گوشه سالن نشسته بودم هر لحظه که می گذشت میان ضجه ها و اشک های شیعیان، حس می کردم فرشته مرگ داره جونم رو از تک تک سلول هام بیرون می کشه این اولین احساس مشترک من با اونها بود اون شب، من جان می دادم دیگران گریه می کردند ... محرم تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود تمام سخنرانی ها و سیرهای فکری - اعتقادی نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد هر کتابی که درباره سیره امامان شیعه به دستم میومد رو می خوندم و عجیب تر برام، فضایل اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب اهل سنت اومده بود سخنرانی شیخ احمد حسون درباره امام حسین هم بهش اضافه شد کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر می کرد ... شروع کردم به مطالعه نهج البلاغه و احادیث امامان شیعه اونها رو در کنار قرآن می گذاشتم ساعت ها روی اونها فکر و تحقیق می کردم گاهی رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز طول می کشید ... سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم و هیچ راه نجاتی نداشتم کم کم بی حال و حوصله شدم حوصله خودم رو هم نداشتم کتاب هام رو جمع کردم ... حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم و امواج هر دفعه منو به سمتی می کشه من با عزم راسخی اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم من که روزی بیشتر از 3 ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم من که هیچ چیز جلودارم نبود حالا تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم هیچ چیز برام جالب نبود و هیچ حسی برای تکان خوردن نداشتم دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران بمونم خبر افسردگیم همه جا پیچید بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت تا اینکه اون صبح جمعه از راه رسید. 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت پتو رو کشیدم روی سرم و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم ... حدود ساعت پنج بود چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم و گفت: پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون با ناراحتی گفتم: برو بزار بخوابم، حوصله ندارم خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی نرسید ... به زور من رو با خودشون بردن چشم باز کردم دیدم رسیدیم به حرم با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم می خواستم برگردم دوباره جلوم رو گرفتن حالم خراب بود دیگه هیچی برام مهم نبود ... سرشون داد زدم که ولم کنید چرا به زور منو کشوندید اینجا؟ ولم کنید برم من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم همه این بلاها از اینجا شروع شد از همین نقطه از همین حرم اگر اون روز پام رو اینجا نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود بیچاره ام کردید دیوونه ام کردید ولم کنید امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو شفا میده اینو گفت و دوباره دستم رو محکم گرفت .. دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم رفتیم توی حرم یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار دعای ندبه شروع شد ... با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر شروع شد و ادامه پیدا کرد پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد شروع شد تمام مطالبی که خوندم توحید خدا، همزمان با حمد الهی سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت حضرت علی فاطمه زهرا با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد نبوت پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین لحظه به لحظه و با عبور این مطالب ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد ... ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر لحظه فشارش بیشتر می شد دقیقه ها با سرعت سپری می شدند دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم. تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنهای صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد اونقدر آروم که بدن بی حسم روی زمین افتاد ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚 💭 مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمیفهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟ پدر گفت: پسرم! سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور. پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند. 💭 پدر گفت: امتحان کن پسرم. پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت. سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند. پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد. پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم. پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛ که غیر ممکن است...! 💭 پدر با لبخند به پسرش گفت: سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است. پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد. ٭٭دنیا و کارهای آن، قلبت را از سیاهی ها و کثافتها پرمیکند؛ خواندن قرآن همچون دریا سینه ات را پاک میکند، حتی اگر معنی آنرا ندانی...!!٭٭ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🌺🌺🌺 بسم الله الرحمن الرحیم من آقاسید از یگان صابرین میشناسم خیلی خوشرو بودن طوری که تو جمع همکاران بچه های یگان صابرین همه آقاسید دوست داشتن در دوره های صابرین همیشه در پی کمک به سایرین بودن اکثرا در ماموریت ها آشپزی میکردن دوره تک تیراندازی را عالی گذرانده بودن .... شب تاسوعا وارد محل اسکان شدن دیر اومده بود😂😂 بچه ها به شوخی گفتن سید جا نداریم امشب باید بیرون بمونی با خنده همیشگیش گفت : برای شهید فرداتون هم جا ندارید سالن کاملا ساکت شد روز تاسوعا ازش پرسیدیم سید آخرین آرزوت چیه؟ گفت شهادت وسط عملیات حلقه از دست راستش درآورد انداخت دست چپش تا سالم بماند و به دست محمدیاسا برسد اما مثل آقا قمربنی هاشم شهید شد نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌺🌺🌺🌺 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🏵❤🏵❤🏵❤🏵 بسم الله الرحمن الرحیم تو کانالمون سعی کردیم زندگی کامل شهید میردوستی را پوشش بدیم تو اتاقم داشتم کلیپها و عکسهای که ازشون داشتم میدیدم یه کلیپ باز کردم آقاسیدمحمدحسین ،محمدیاسا را میبوسید به سینه اش فشار میداد خدایا تو به این بچه ها چی نشان میدی که از زن و بچه میگذرن چطوری میشه یه جوان ۲۴ ساله آخرین آرزوش میشه شهادت واقعا که مثل حضرت قاسم فدایی میشن بعداز تحقیق روی زندگی نامه شهید میردوستی عطشم برای زیارت مزارش خیلی بیشتر شد حدود سه هفته ب کربلای من مونده بود و باید تواین سه هفته به بهترین نحوه ممکن بحث مهدویت تموم کنم زینب چندروزی تو خودش بود براش یه خواستگار قرار بود بیاد که زینب خودش شدیدا مخالف بود امابهش گفتم برو بهش معیاراتو بگو دیگه آدمه مرده میفهمه هم کفو نیستید .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤🏵❤🏵❤🏵❤🏵 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌈💥🌈💥🌈💥🌈💥 بسم الله الرحمن الرحیم امروز تو پایگاه جلسه داشتیم زینب کلا تو خودش بود جلسه که تموم شد همه رفتن منو زینب مائده مونده بودیم -زینب دیروز خواستگاری چی شد؟ زینب :وای زهرا پسره ی سه نقطه بهش میگم نماز میخونی ؟ میگه قرصش رو میخورم😒 مائده: مگه برات خواستگار اومده بود؟ دستم گذاشتم روی دماغم به مائده نشان دادم -زینب غصه نخور زینب :میرم مزار تا اومد بره گوشیش زنگ خورد فقط گریه میکرد منو مائده نشستیم کنارش گفتیم زینب چی شده حرف بزن زینب : زهرا کامران بود خواستگارم -خب مائده برو آب بیار دختره مرد از گریه سرشو تو بغلم گرفتم طفلی خیلی ناآروم بود .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌈💥🌈💥🌈💥🌈💥 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤❤❤❤ بسم الله الرحمن الرحیم روز تاسوعا با تعدادی از اقوام داشتیم از هیئت برمیگشتیم که گوشی عمه زنگ خورد هرکلمه که صحبت میکردن به من نگاه میکرد مکالمه که تموم شد پرسیدم چی شده گفتن هیچی پسر عمو تصادف کرده خوبه الان حالش رفتیم خونه مادر همه به من نگاه میکردن حرصم دراومد گفتم یکی دیگه تصادف کرده چرا به من نگاه میکنید خواهرم زد زیر گریه گفتم محمدحسین چیزیش شده؟ یهو داداشم اومد جلو منو بغل کرد چندساعت بعد پدر گفتن شاید نشه پیکر محمد حسین برگرده به اصرار خودم راهی خونه شدم بنرعکس محمدحسین دم خونه زده بودن هروقت ازدستش دلخور بودم بهش نگاه نمیکردم حرف میزدم رفتم بیرون به عکسش نگاه نکردم و دست گذاشتم رو بنرو باهاش حرف زدم گفتم محمدحسین قول داده بودی برگردی من منتظرتما 😭😭 به یک ساعت نرسید گفتن پیکر محمدحسین برمیگرده پیکرش دیدم بهش گفتم محمدحسین ،محمدیاسا بزرگ میکنم همون طوری ک تو میخاستی اما همه جا این زندگی بیا کمکم محمدحسین،محمدیاسا که بزرگ شد منم مثل خودت ببر .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤❤❤❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵🏵🏵🏵 بسم الله الرحمن الرحیم تازه از ماموریت برگشته بود تلویزیون مدافعین حرم در سوریه رو نشون میداد که گفت :من باید برم بهش گفتم :آقامحمدحسین اگه شما بری منو محمدیاسا چیکارکنیم ؟ گفت :اگه من برم یه محمد یاسا تنها میشه اما اگه من نرم چندین محمد یاسا بخاطر اعزامش چندروزی تولد محمدیاسا انداخت جلو تولدی که شد اولین و آخرین تولد محمد یاسا با پدرش بود 👼🎂تولد سید محمدیاسا🎂👼 و 😍عاشقانه های یک مادر😍 مادرشهید: شب تولد محمد یاسا، در عین سادگی اما سنگ تمام گذاشت برای پسرش، خیلی جنب وجوش داشت، میخندیدم و بهش می گفتم خیلی پسرت رو دوست داری... میخندید ☺️ و من خیلی بهش نگاه میکردم. به زبان بچگی خودش که به خرگوش🐰 میگفت خشو،بهش میگفتم :خشوی من🐰، منم تو رو خیلی دوست دارم...😍 بعد لبخندش بیشتر و قشنگتر از قبل میشد...😊 دوست داشتم بغلش کنم و مثل بچگیش فشارش بدم،🤗 اما اون دیگه مرد شده بود ولی من همون مادر بودم و خجالت میکشیدم...😌 نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🏵🏵🏵🏵 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
‌ ☁️🌞☁️ 🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨ 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠داستان مرده‌ای که با دعای مادر به دنیا برگشت💠 ◀️این داستان کسی هست که در معرض مرگ قرار گرفت و با عزرائیل ملاقات کرد و حتی در حالت مکاشفه قبل از مرگ، اهل بیت (ع) را هم زیارت کرد ولی با دعای مادر دوباره به دنیا برگشت. 🔷نقل از علامه طهرانی: یكی از اقوام‌ ما كه‌ از اهل‌ علم بود‌ برای من‌ نقل‌ كرد: 🔹در ایامی كه‌ در سامرّاء بودم‌، به‌ مرض‌ حصبۀ سختی مبتلا شدم‌ و هرچه‌ مداوا نمودند مفید واقع‌ نشد. مادرم‌ با برادرانم‌ مرا از سامرّاء به‌ كاظمین‌ برای معالجه‌ آوردند و نزدیك‌ به‌ صحن‌ یك‌ مسافرخانه‌ تهیه‌ و در آنجا به‌ معالجۀ من‌ پرداختند؛ 🔹از معالجۀ اطبّای كاظمین‌ كه‌ مأیوس‌ شدند یك‌ روز به‌ بغداد رفته‌ و یك‌ طبیب‌ را برای من‌ آوردند. همینكه‌ برای معاینه نزدیك‌ بستر من‌ آمد، احساس‌ سنگینی كردم‌ و چشم‌ خود را باز كردم‌ دیدم‌ خوكی بر سر من‌ آمده‌ است‌؛ بی‌اختیار آب‌ دهان‌ خود را به‌ صورتش‌ پرتاب‌ كردم‌. 🔸گفت‌: چه‌ میكنی، چه‌ میكنی؟ من‌ دكترم‌، من‌ دكترم‌! 🔹من‌ صورت‌ خود را به‌ دیوار كردم‌ و او مشغول‌ معاینه‌ شد ولی نسخه او هم مؤثّر واقع‌ نشد؛ و من‌ لحظات‌ آخر عمر خود را میگذراندم‌. 🔹تا آنكه‌ دیدم‌ حضرت‌ عزرائیل‌ با لباس‌ سفید و بسیار زیبا و خوش‌ قیافه وارد شد پس‌ از آن‌ پنج‌ تن‌‌ بترتیب‌ وارد شدند و‌ نشستند و به‌ من‌ آرامش دادند و من‌ مشغول‌ صحبت‌ كردن‌ با آنها شدم‌. 🔹در اینحال‌ دیدم‌ مادرم‌ با حال پریشان‌ رفت‌ روی بام‌ و رو كرد به‌ گنبد مطهّر امام کاظم (ع) و عرض‌ كرد: 🙏یا موسی بن‌ جعفر ! من‌ بخاطر شما بچّه‌ام‌ را اینجا آوردم‌، شما راضی هستید بچّه‌ام‌ را اینجا دفن‌ كنند و من‌ تنها برگردم‌ ؟ حاشا و كلاّ ! حاشا و كلا ّ! 🔹همینكه‌ مادرم‌ با امام کاظم (ع) مشغول‌ تكلّم‌ بود، دیدم‌ آنحضرت‌ به‌ اطاق‌ ما تشریف‌ آوردند و به‌ پیامبر (ص)‌ عرض‌ كردند: خواهش‌ میكنم‌ تقاضای مادر این‌ سید را بپذیرید ! 🌺حضرت‌ رسول‌ (ص) رو كردند به‌ عزرائیل‌ و فرمودند: برو تا زمانی كه‌ خداوند مقرّر فرماید؛ خداوند بواسطۀ توسّل‌ مادرش‌ عمر او را تمدید كرده‌ است‌، ما هم‌ میرویم‌ إن‌شاءالله‌ برای موقع‌ دیگر. مادرم‌ از پلّه‌ها پائین‌ آمد و من‌ بلند شدم و نشستم‌ ولی از دست مادرم عصبانی بودم‌؛ به‌ مادرم گفتم‌: چرا اینكار را كردی؟! من‌ داشتم‌ با اهل بیت (ع) میرفتم‌؛ تو آمدی جلوی ما را گرفتی و نگذاشتی كه‌ ما حركت‌ كنیم‌. 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍چشم هام رو باز کردم زمان زیادی گذشته بود هنوز سرم گیج و سنگین بود دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند نگرانی توی صورت شون موج می زد اما من آرام بودم از بیمارستان برگشتیم خوابگاه روی تخت دراز کشیدم می تونستم همه حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبودگذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و باید انتخاب می کردم این بار نه بدون فکر و کورکورانه باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم و خدا یکی رو انتخاب می کردم حس می کردم شیاطین به ستم هجوم آوردن درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شوند همین طور که غرق فکر بودم همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ... وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم یکم که نگاهم کرد گفت: حق داری جواب ندی اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه دیشب خواب عجیبی دیدم بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود تازه مفهوم کربلا رو درک کردم کربلا نبرد انسان ها نبود کریلا نبرد حق و باطل بود زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی تا آخرین نفس من هم کربلایی شده بودم به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون مثل حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم: یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ من انتخابم رو کرده بودم از روز اول ، انتخاب من فقط خدا بود 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍توی صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم هر قدم که نزدیک تر می شدم حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های ضریح گره خورد به ضریح چسبیده بودم انگار تمام دنیا توی بغل من بود دیگه حس غریبی نبود شور و شوق و اشتیاق با عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛ بی اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمد رسول الله اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجج الله ناگهان کنار ضریح غوغایی شد همه در حالی که بلند صلوات می فرستادن به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن صورتم رو می بوسیدن و گریه می کردن خادم ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید: پسرم اسمت چیه؟ سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم: خدا، هویت منه من عبدالله، سرباز 17ساله فاطمه زهرام ... وقتی این جمله رو گفتم یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود در حالی که می لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت: عقیق یمن، متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله انگشتر پسر شهیدمه دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد اونم همیشه همین طور محکم، می گفت: افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام ... خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام از حرم خارج شدم توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم: این یه نشانه است هدیه از طرف یه شهید و یه مجاهد فی سبیل الله یعنی اهل بیت، تو رو بخشیدن و پذیرفتن تو دیر نرسیدی حالا که به موقع اومدی، باید جانانه بجنگی و مثل حر و صاحب این انگشتر، باید با لباس شهدا، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری این مسیری بود که انتخاب کرده بودم برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند زندگی در بین اونها و تبلیغ حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم ... در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می تونه آخرین بار من باشه و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من من هیچ ترس و وحشتی نداشتم خودم رو به خدا سپرده بودم در اون لحظات فقط یک چیز اهمیت داشت چطور می تونستم به بهترین نحو، این وظیفه سخت رو انجام بدم چطور می تونستم برای امامم، بهترین سرباز باشم و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
✨﷽✨ ✅ داستان واقعی کریم پینه دوز 👈 خانه خریدن امام زمان عج برای مستاجر تهرانی 💠 نامش کریم بود، سید کریم محمودی، شغلش کفاشی بود، در گوشه ای از بازار تهران حجره ی پینه دوزی داشت، جورَش با مولا جور بود، می‌گفتند علمای اهل معنای آنروزِ تهران مولا هر شب جمعه سَری به حجره اش می‌زنند و احوالش را می‌پرسند مستاجر بود، درآمدِ بخور و نمیری داشت، صاحبخانه جوابش کرد، مهلت داد به او تا ده روز بعد تخلیه کند خانه را، کریم اما همان روز تصمیم گرفت خالی کند خانه را تا غصبی نباشد، پول چندانی هم نداشت برای اجاره ی خانه، ریخت اسباب و اثاثیه اش را کنار خیابان با عیال و بچه ها ایستاده بود کنار لوازمش، مولا آمدند سراغش، سلام و احوالپرسی،فرمودند به کریم پینه دوز، کریم ناراحت نباش، اجدادِ ما هم همگی طعم غربت را چشیده اند، کریم که با دیدن رفیقِ صمیمی اش خوشحال شده بود بذله گوئی اش گُل کرد و گفت :درست است طعم غریبی را چشیده اند اجداد بزرگوارتان، اما طعم مستاجری را که نچشیده اند آقاجان، مولا تبسمی کردند به کریم... یکی از بازاریان معتمد تهران شب خواب امام زمان ارواحنافداه را دید، فرمودند مولا در عالم رویا، حاجی فلانی فردا صبح می روی به این آدرس، فلان خانه را می خری و میزنی بنام سید کریم پیرمرد بازاری صبح فردا رفت به آن نشانی، در زد، گفت به صاحب خانه، می‌خواهم خانه ات را بخرم، صاحبخانه این را که شنید بغضش ترکید، با گریه گفت به پیرمرد بازاری گره ای افتاده بود در زندگی ام که جز با فروش این خانه باز نمی شد، دیشب تا صبح امام زمانم را صدا میزدم... اما آقاجان! ای کاش ما هم مثل سید کریم و آن مرد خانه دار می توانستیم چشمان زهرایی تان را زیارت کنیم،هرچند روزگار ما روزگار غیبت امام زمان مان است، اگرچه وجود مبارک تان برای ما حاضر و غائب ندارد و همه ی عالم در تسخیر نگاه مهربان شماست... نشسته باز خیالت کنارِ من اما دلم برای خودت تنگ می شود چه کنم!؟ 📚برداشتی آزاد از تشرفات سید کریم محمودی ملقب به کریم پینه دوز 👇 ‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
😱 👤مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.🚶 💠در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. 👕مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. 👖یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. ❗️در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. 📛مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید)).. از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.🕯 ⚪️مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.🚫 مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.🚫 ⚪️مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.⁉️ 📛مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.. 📛شیطان در ادامه توضیح می دهد: ((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. ✅به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم. ✳️نتیجه داستان: کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵🌺🏵🌺🏵🌺🏵🌺 بسم الله الرحمن الرحیم °°راوی علی صالحی °° انقدر عصبانی بودم که نتونستم محل کار تحمل کنم نشستم پشت فرمون با سرعت سمت نورالشهدا رفتم تا رسیدم گوشیم درآوردم مداحی گذاشتم اشکام بی اجازه میریختن چقدر بی غیرت شدم که عکس ناموسم دست یکی دیگه است 😡😡😡 نمیذارم یه بچه قرتی دستش به ناموسم برسه نمیذارم😡 سوار ماشین شدم شماره مائده خواهرمو گرفتم -سلام مائده جان میای سبزمیدان کارت دارم مائده: سلام بله داداش تا یه ربع دیگه اونجام مائده سریع اومد سلام داداش جان -این شماره خونه زینب خانمه بده مادر زنگ بزنه برای شب هماهنگ کنه مائده : اما زینب عکسش... -مائده ب والله قسم بفهمم به کسی گفتی دیگه اسمتو نمیارم 😡😡 اگه زینب خانم جواب مثبت داد احترامشو باید حفظ کنی 😡😡😡 مائده : خوب چرا ناراحت میشی ب هیچکس نمیگم بخدا -برو خونه منم میام .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🏵🌺🏵🌺🏵🌺🏵🌺 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵🏵🏵🏵 بسم الله الرحمن الرحیم °°راوی زهرا°° -زینب غصه نخور توکل کن آجی تو رو میبرم خونه خودم میرم مزار بعدازظهرم کلاس نیا زینب : نه حوصله خونه را ندارم منم میام مزار -پس بریم یه ساندویج بخوریم بعد بریم زینب : میل ندارم -غلط میکنی میل نداری 😡😡😡 گوشیم زنگ خورد اسم علی نمایان شد -الو سلام پسرعمو علی: سلام زهرا خانم اگه پیش زینب هستید میشه فاصله بگیرید -بله بفرمایید علی:میشه شماره خونه زینب بدید میخام بدم به مامان زنگ بزنه خونشون -باشه یادداشت کنید خدایا خودت کمکشون کن دوتا ساندویج گرفتم -زینب بخور تا اومد ساندویج بخوره گوشیش زنگ خورد مادرش بود علی بدجنس در یک ربع شماره داده بود ب زن عمو 😝😝 و ایشونم ب مادر زینب زنگ زده بودن طفلی هوله شدید خدایا خخخخ به زینب گفتم دیگه بره خونه اما استرس و اضطراب تو چهره اش موج میزد .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🏵🏵🏵🏵 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺 بسم الله الرحمن الرحیم °°راوی زینب°° باهول رفتم خونه -مااااماااان مامان از تو آشپزخونه : زینب چته 😡😡 چرا صداتو گرفتی سرت -خب دعوا نکن تو مطمئنی زن عموی زهرا بود ؟ مامان:بله خودش گفت، تازه گفت زهراجان با ما میان نفسم بالا نیومد رفتم تو اتاقم خدایا علی میخاد چیکار کنه 😭😭 شماره زهرا گرفتم -الو سلام زهراجان خوبی؟ زهرا:سلام عروس خانم خوبی؟ -زهرا یعنی چی ؟ علی آقا میخاد چیکار کنه ؟ زهرا:خواستگاری برو اون روسری آبی با کت و شلوار سفیدتو بپوش ما ۷:۳۰شب اونجاییم فعلا یاعلی وضو گرفتمو رو به قبله نشستم شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا با هر سلام اشکام جاری میشد زیارت عاشورا که تمام شد ساعت ۵بود بلند شدم رفتم اماده شدم خدایا خودت کمکم کن .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 بسم الله الرحمن الرحیم °°راوی زینب°° زهرا به زور آب بخوردم داد زهرا: تعریف کن چی شده نصف عمرم کردی -دیروز که رفتیم کافی شاپ حرف بزنیم من از اول از تیپ قیافه این پسره خوشم نیومد تا نشستیم دستش خورد شیرکاکائو ریخت رو چادرم منم بدون برداشتن کیف و گوشی رفتم چادرمو بشورم عکسامو از کیفم برداشته 😭😭😭 تهدیدم کرد اگه به خواسته هاش تن ندم عکسامو پخش میکنه 😭😭😭 مائده: علی بفهمه سکته میکنه زینب چیکار کردی ؟😔😔😔 زهرا: مائده دو دقیقه زبان به دهن بگیری من نمیگم لالی😁😒 زینب پاشو بریم پیش مرتضی و علی گیر بلند شدن نداشتم زهرا کمکم کرد بلند بشم داشتیم از در پایگاه میرفتیم بیرون که زهرا گفت : مائده سرجدت تامن برسم سپاه ب علی هیچی نگو تو راه همش گریه میکردم خدایا آبروم 😭😭😭 حتی تو بی حجابیم با پسری همکلام نشدم یا حضرت زینب خودت کمکم کن .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم الله الرحمن الرحیم تا رسیدن به سپاه سرم چسبوندم به شیشه ماشین زهرا با سرعت رانندگی میکرد تو راه زنگ زد به آقا مرتضی و کل ماجرا رو براش گفت تا رسیدیم سپاه زنگ زد به گوشی آقامرتضی گفت ؛داداش ما رسیدیم علی آقا هم همراه آقا مرتضی بود ازشون خجالت میکشیدم علی: چیزی شده 😳😳😳 زهرا :یه اتفاق بد برای زینب افتاده به چشم دیدم رنگ از رخ علی پرید علی:چی شده یکیتون حرف بزنید 😡😡 مرتضی:علی آروم باش - دیروز با خواستگارم رفتیم بیرون حرف بزنیم اصرارکرد بریم کافی شاپ دستش خورد شیرکاکائو ریخت رو چادرم رفتم بشورمش عکسامو از تو گوشیم برداشته بود😔😔 الان تهدیدم میکنه که عکسامو پخش میکنه و... علی: شما چرا بی احتیاطی کردید😡😡 -من 😭😭 من😭😭😭 علی:شما چی 😡😡😡 شماره این به اصطلاح آقا را بده به من زهرا:پسرعمو سپاه نباید بفهمه برای زینب بد میشه علی: خودم حواسم هست 😡😡 خدایا خودت کمکم کن این ماجرا به خوبی تموم بشه .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت229 رمان یاسمین اين نامه رو همين امشب برات پست مي كنم . عزيزم ، بعد از من تو آزادي و هيچ عهدي
رمان یاسمین سردت مي شه- . بعد بلند شد و به طرف ماشين رفت . من و فريبا هم دنبالش رفتيم : وقتي به ماشين رسيديم ، يه نگاهي به من كرد و پرسيد خونه خاله فرنوش كجاست ؟ تو بلدي .؟- . با سر بهش اشاره كردم سوار شديم و راه افتاديم . ديگه از اون موقع تا زماني كه پيش هم بوديم شايد ده تا جمله با من حرف نزد تنها كاري كه مي كرد اين .رسيديم خونه و رفت سر جاي هميشگي ش نشست و ضبط رو روشن كرد و نوار فرنوش رو گذاشت ! بود كه هر وقت نوار تموم ميشد ، دوباره مي ذاشتش . نشسته بودم و ساكت نگاهش مي كردم ! باورم نمي شد . تو چند ساعت اينقدر يه نفر داغون بشه . يه چند ساعتي گذشت : حدود ده و نيم شب بود كه بلند شد . داشتم نگاهش مي كردم . بهم گفت . پاشو خونه رو بهم نشون بده- !فهميدم چي مي گه ! اي بخت بد نفرين به تو ! با اينكه چند سال از اين جريان مي گذره ، اما انگار همين يه ساعت پيش بودكه دوتايي از در اين اتاق با هم بيرون رفتيم . ساعت حدود دوازده شب بود . دوتايي داشتيم تو خيابون ها قدم مي زديم ديگه انگار تمام كارهاش رو كرده بود و منتظر يه چيزي بود ! مثل يه مسافر كه چمدونش رو بسته و فقط منتظره كه ساعت حركت ! برسه . تا ساعت 6 صبح تو خيابونها راه مي رفتيم . ساعت 6 رسيديم خونه . فريبا پشت پنجره طبقه باال منتظرمون بود !رفتيم تو اتاق بهزاد . بهم گفت تو بگير بخواب خسته اي . خودش هم يه گوشه دراز كشيد و خوابيد . يا حداقل من اينطور فكر كردم ! خاك بر سرم كنن كه نتونستم رفيق داري كنم . تا سرم رو گذاشتم ، مثل نعش افتادم و خوابم برد .نزديك ظهر كه از خواب پريدم و ديدم بهزاد نيست ، پريدم باال و از فريبا پرسيدم ازش خبري داره يا نه كه اونم خبري نداشت . يه ساعتي صبر كردم شايد برگرده . يه آن به فكرم يه چيز بد رسيد ! پريدم تو اتاقش . رو صندلي يه پاكت بود . بازش كردم . دو تا چك بانكي بود . يه پنجاه ميليون به نام فريبا و يه چهارصد و خرده اي به نام من : يه كاغذ كوچيك هم كنارشون بود . روش نوشته بود .خداحافظ رفيق ! همين! فقط همين دو تا كلمه زدم تو سرم ! نمي دونستم چه گهي بخورم ! نمي دونستم كجا برم و كجا دنبالش بگردم ! فريبا هم اومد پايين . دوتايي مونده بوديم . چيكار كنيم مستأصل شده بودم . زدم زير گريه . دستم از همه جا كوتاه شده بود . يه دفعه به عقلم رسيد كه حتماً رفته شمال . بلند شدم و به فريبا گفتم من مي رم شمال . اگه من رفتم و احياناً بهزاد اومد هر طوري شده نگه ش دار و به موبايلم زنگ بزن ! بهش گفتم حتي اگه نشد بزور پليس نگه ش دار . پريدم تو ماشين و بطرف نوشهر حركت كردم . تو راه خدا خدا مي كردم كه فكرم اشتباه باشه . تو جاده مثل ديوونه ها رانندگي مي كردم . راه وامونده هم بد بود سه ساعت بعد رسيدم نوشهر . رفتم تو ساحل . حاال نمي دونستم كجا رو بگردم . از اين ور ساحل مي دويدم اون ور ساحل 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین مونده بودم چيكار كنم . لب دريا نشستم و سرم رو گرفتم تو دستم . مي گشتم و مي رفتم يه جاي ديگه يعني اومده اينجا ؟ ! با خودم گفتم نكنه رفته جلوي ويالي فرنوش اينا ؟ پرسون پرسون ويالشون رو پيدا كردم . از مغازده دارها كه نزديك ويالي فرنوش مغازشون بود ، سراغ ويالي ستايش رو گرفتم ! متأسفانه فهميدم كه يه پسر جووني هم نشوني اونجا رو مي پرسيده . نفهميدم چطوري خودم رو رسوندم اونجا يه چيزي توي نور برق مي زد ! رفتم جلو گردنبند . اما كسي تو ساحل نبود . پرنده پر نمي زد . چشمم افتاد به نرده ويالي ستايش . طالي فرنوش بود كه به نرده آويزون شده بود و يه نامه هم الي نرده ها بود : وازش كردم . خط بهزاد بود . نوشته بود . رفيق اگه اومدي دنبالم و اين رو پيدا كردي ، برام بندازش تو قبرم . خودم نمي تونم اين كار رو بكنم- خداحافظ بهزاد . آخ كه دير رسيده بودم . ولي شايد هنوز وقت داشتم . با هر بدبختي بود از اون ور ساحل يه قايق اجاره كردم و زدم به آب ! تمام دريا رو گشتم اما رفيق من هيچ جا نبود . برگشتم و همون جا تو ساحل نشستم . دو سه ساعت بعد ، حدود دويست سيصد متر پايين تر ، ديدم شلوغ شده . بلند شدم و دويدم اون طرف . مردم و ماهيگيرها همه جمع شده بودن دور يه چيز . پاهام مي لرزيد . رفتم جلو !! چي ديدم ! بهزاد ، رفيق من ! تو ساحل خوابيده بود . تو تور ماهيگيرها گير كرده بود و اونهام كشيده بودنش بيرون ! اما چه فايده ! ديگه دير شده بوده . دريا يه عشق جاودانه رو تو خودش پنهون كرد . دو روز طول كشيد تا جنازه اش رو تحويل دادن . بچه هاي دانشگاه كه خبرشون كرده بودم ، همه اومده بودن شمال وقتي داشتن مي شستنش صداي گريه بچه ها شيشه . دو روز بعد با يه آمبوالنس برش گردونديم و مستقيم رفتيم براي خاك سپاري ! ها رو مي لرزوند . طفل معصوم هيچ فرقي نكرده بود . همون صورت قشنگ و مردونه . همون چشمهاي نجيب . همون ابروهاي كمون و مردونه . فقط انگار خوابيده بود . وقتي گذاشتنش تو قبر و مي خواستن خاك روش بريزن ، يواشكي بدون اينكه كسي بفهمه ، زنجير فرنوش رو انداختم تو قبرش . تو مردن هم يادگاري فرنوش رو از خودش دور نكرد ! تمام بچه ها ، دختر و پسر و تمام كسايي كه از قصه اين دو نفر با خبر شده بودن ، زار زار گريه مي كردن ! بهزاد افسانه شد . بعد از اون ، چه روزها و شبهايي كه رفتم سر قبر رفيقم و باهاش حرف زدم ! اما دريغ از يه كلمه جواب . رفت و منو با يه دنيا خاطره خودش تنها گذاشت !چه گلي بود اين پسر ! كاش الل شده بودم و اون روز جاي شوهر خاله م ، يكي ديگه رو مي گفتم مرده . طفلك از يه قرون پولي كه بهش رسيده بود ، استفاده نكرد 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
زری دختر مومنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می خواند، صد رقم هم دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را بلد بود. آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند. سالی یکی دو بار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه می کردند. بقیه سال شادی و خنده بود. اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود و به من هم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد. زری حدود ۱۴ سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالا می آورد. زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند. بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است! آخرین باری که قبل از ماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۸ بود. توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه. نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. گفت: حسین حرفهایی که درباره من میزنند را تو هم میدانی؟ گفتم: همه میدانند. گریه کرد و گفت: به خدا من کار بدی نکرده ام. بعد گفت: دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکرده ام. چند روز بعد، از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر ۱۸ ساله اش عباس نعره می زد که می کشمش. من زری را با رفیقِ تخم سگش می کشم. باید بگویی که این نامرد حرامزاده که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی پدر، پدر سوخته ای که شکم تو را بالا آورده کیست. عباس نعره می زد: مادر، من خودم را می کشم. من نمی توانم توی محل راه بروم، نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم، بعد فاسق پدر سوخته اش را، بعد خودم را. خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود... این داستان ادامه دارد 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
امشب،شب شب بخیر گفتن نیست امشب شب بیداری بچه های علی ست شب گریه های زینب است شب بی مادری حسن و حسین است شب بی مادری شیعه است شب بی یار شدن علی است #امشب_شام_غریبان_است 😔😭 #کانال_حضرت_زهرا_س 👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
❣سلام اے صبح،اے روز رهایے سلام اے مظهرعدل خدایے ❣سلام اے جمعہ کے روز ظهورے بہ آقایم بگوپس کے میایے ❣سلام اے وعده گاه وصل جانان نشستم منتظرتاتوبیایے #اللهم_عجل_لوليك_الفرج🌹 #کانال_حضرت_زهرا_س 👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
📚 گفته‌اند که مدتي بود بهلول هیچ نمی‌خندید. انگار دردي عظیم از درون او را مي‌گزيد و این باعث اندوه سلطان بود. به مردم گفته بوده هرکه بهلول را بخنداند چندین سکّة زر، جایزه دارد. روزی بهلول به درِ قصابی‌ای مي‌ایستد و به لاشه‌های بز و گوسفند که از سقف قصابی آویزان بوده، خیره خیره می‌نگرد. به این طرف و آن طرف قصابی می‌رود و باز بر می‌گردد. ناگهان قهقة بلند سر‌می‌دهد و شاد و خندان راه خود را در پیش می‌گیرد. خبر به سلطان می‌برند که بهلول خندید. سلطان او را طلب می‌کند و از سِرّ خنده‌اش می‌پرسد. بهلول جواب می‌دهد که من همیشه گمان می‌كردم چون برادر تو هستم، روز بازخواست حتماً به سبب کارهای بد تو عقاب خواهم شد. و این باعث ناراحتی من بود. اما امروز در قصابی دیدم که «بز به پاچه خونه و گوسفند به پاچه خو» یعنی دیدم که بُز با پای خود آویزان است و گوسفند با پای خود. در یافتم که هرکسی مسؤل اعمال خود خواهد بود. و این باعث راحتی و خنده من شد. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستانی کوتاه؛ نبش قبر مادرم❤️ 💧چند روز پیش مادرم فوت کرد وقتی او را بە قبرستان بردیم شب بود و باران عجیبی میبارد جنازەی مادرم را داخل قبر گزاشتم اما وقتی میخواستم صورتش را روی خاک بگذارم احساس کردم کە چیزی از جیبم داخل قبر افتاد چون خیلی تاریک بود معلوم نبود چی بود ، بعد از دفن مادرم بە خانە کە رفتم دیدم کیف پولم کە همەی کارتای بانکی و چند چک توش بود نیست فکر کردم یادم اومد داخل قبر مادرم افتادە .درنگ نکردم چراغ قوە رو برداشتم و رفتم قبرستان و شروع بە نبش قبر کردم اما وقتی بە جنازەی مادرم رسیدم ناگهان مار سیاهی را دیدم کە دور گردن مادر حلقە زدە بود و مرتب دهانش را نیش میزد چنان منظرەی وحشتناکی بود کە من ترسیدم و دوبارە قبر را پوشاندم. فردای آن روز نزد یکی از بزرگان روستایمان رفتم و آنچە را دیدە بودم نزد ایشان بازگو کردم ایشان پرسیدند: آیا از مادرت کار زشتی سرمیزد؟ گفتم کە من چیزی بە یاد ندارم ولی همیشە پدرم او را نفرین میکرد زیرا او در مقابل نامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مردان نامحرم سخن میگفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمیکرد. با نامحرم شوخی میکرد و میخندید از این رو مورد عتاب و سرزنش پدرم بود. حضرت رسول اکرم (ﷺ) میفرمایند: یکی از گروهی کە وارد جهنم میشوند زنان بی حجابی هستند کە برای فتنە و فریب مردان خود را آرایش و زینت میکنند. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🕌💖🍃
📛حوادث حوادث:خودکشی دختر بعد از تجاوز ۴جوان در میهمانی‌ شبانه تهران گردآوری : گروه حوادث سایت پارسی لاگ: یکدفعه احساس کردم بدنم بی‌حس شد. اصلا متوجه نبودم چه اتفاقی افتاده‌است. وقتی به حالت عادی برگشتم، فهمیدم چهار پسرجوانی که در آن میهمانی بودند من را مورد آزار قرار داده‌اند. تحقیقات ماموران پلیس در مورد مرگ مشکوک دختری که موردتعرض چند جوان ثروتمند قرار گرفته‌بود در حالی در دستورکار قرار دارد که خانواده وی مدعی‌ هستند این دختر خودکشی کرده‌است. دختر جوانی سه‌هفته پیش به همراه مادرش به پلیس تهران مراجعه کرد و گفت توسط چهار جوان مورد آزار جنسی قرار گرفته‌است. این دختر 20ساله به پلیس گفت: شب گذشته در باشگاه ورزشی با چنددختر آشنا شدم که مدتی بود آنها را در باشگاه می‌دیدم. آنها به من گفتند در خانه‌شان میهمانی دارند و از من هم دعوت کردند در این میهمانی شرکت کنم. بعد از باشگاه به خانه آمدم و لباس‌هایم را پوشیدم و به آدرسی که داشتم رفتم. خانه بزرگی در بالای شهر تهران بود و میهمانان زیادی حضور داشتند. چندین پسر هم در آن میهمانی بودند. آنها به من نوشیدنی تعارف کردند و من برداشتم. یکدفعه احساس کردم بدنم بی‌حس شد. اصلا متوجه نبودم چه اتفاقی افتاده‌است. وقتی به حالت عادی برگشتم، فهمیدم چهار پسرجوانی که در آن میهمانی بودند من را مورد آزار قرار داده‌اند. خیلی حال بدی داشتم و حتی نمی‌توانستم روی پاهایم بایستم، وقتی اعتراض کردم که چرا این‌کار را با من کردند و تهدید کردم شکایت می‌کنم، مسخره‌ام کردند و گفتند خانواده‌هایی ثروتمند دارند و من هیچ‌کاری نمی‌توانم انجام بدهم. دختر جوان به پزشکی‌قانونی منتقل شد تا در مورد ادعای تجاوز مورد معاینه قرار گیرد. همچنین ماموران موظف شدند متهمان را شناسایی و بازداشت کنند. بعد از اینکه پزشکی‌قانونی نظر خود را اعلام کرد، پرونده با توجه به مطرح شدن ادعای تجاوز به شعبه 78 دادگاه کیفری استان تهران فرستاده شد. هیات قضات این شعبه به ریاست قاضی باقری تشکیل جلسه دادند تا پرونده را مورد بررسی قرار دهند. آنها با بررسی نظریه پزشکی‌قانونی متوجه شدند ادعای دخترجوان مبنی بر تجاوز، موردتایید قرارگرفته ‌است. وقتی دستور بازداشت چهار مرد جوان و دخترانی که شاکی را اغفال کرده‌بودند، صادر شد پلیس به محل رفت و تحقیقات خود را آغاز کرد. ماموران متوجه شدند جوانانی که در خانه ویلایی بالای شهر تهران جمع شده بودند، همگی از خانواده‌های بسیار ثروتمند تهرانی بودند که آن خانه را با مبلغ بسیارگزافی اجاره کرده و تاکنون چندین پارتی در آنجا برگزار کرده‌اند. ماموران موفق شدند سه‌نفر از چهارمرد جوان را بازداشت کنند اما باوجود صدور حکم بازداشت، سه دختر و یک پسر جوان دیگر آنها توانستند متواری شوند. وقتی سه‌مرد جوان از سوی شعبه 78 مورد بازجویی قرارگرفتند مدعی شدند دختر شاکی خودش به برقراری رابطه با آنها تمایل داشت. یکی از این پسران گفت: ما به او پیشنهاد دادیم و او هم قبول کرد. این دختر، معتاد به انواع مواد مخدر است و آن روز هم مقدار زیادی مواد استفاده کرده‌بود و در حالی‌که نشئه بود با ما رابطه برقرار کرد اما حالا که متوجه شده خانواده‌ای ثروتمند داریم، قصد دارد با این شکایت از ما پول بگیرد. دختر جوان این ادعا را رد کرد و گفت حاضر است آزمایش بدهد تا ثابت شود اعتیاد ندارد. به این ترتیب یک‌بار دیگر این دختر به پزشکی قانونی انتقال یافت و نتایج آزمایش‌ها نشان داد او معتاد نیست و گفته‌های سه‌مرد جوان کذب است. نتیجه این نظریه به شعبه 78 دادگاه کیفری استان تهران فرستاده و دستور ویژه برای بازداشت متهمان فراری از سوی این شعبه صادر شده‌بود که مادر مقتول به قضات شعبه 78 خبر داد دخترش خودکشی کرده‌ و پرونده در دادسرای جنایی تهران در حال رسیدگی است. در حالی‌که پرونده تجاوز به دختر جوان در دادگاه کیفری استان تهران رسیدگی می‌شود، پرونده مرگ مشکوک این دختر نیز در اداره آگاهی تهران در حال بررسی است. زمانی که مادر این دختر به پلیس خبر داد که دخترش خودکشی کرده، یک‌هفته از شکایت او مبنی بر تجاوز می‌گذشت. این زن به ماموران گفت دخترش خود را از پشت‌بام خانه به پایین پرت کرده‌است. او گفت: از وقتی دخترم مورد‌تجاوز قرارگرفت وضعیت روحی خوبی نداشت و گفته‌های تحقیرآمیز این پسران هم به شدت وضعیت او را به هم ریخت؛ البته من و پدرش فکر نمی‌کردیم او خودکشی کند، شب حادثه تصور می‌کردیم در اتاقش است که صدایی مهیب را شنیدیم. بیرون رفتیم و متوجه شدیم دخترم خودش را از پشت‌بام به حیاط پرت کرده‌است. پلیس با توجه به شکایت قبلی دخترجوان تحقیقات ویژه‌ای را درخصوص مرگ مشکوک او آغاز کرده‌ و پرونده تجاوز نیز همچنان در شعبه 78 دادگاه کیفری استان تهران در حال رسیدگی است. منبع: شرق 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤❤❤❤ بسم الله الرحمن الرحیم °°راوی علی°° ساعت ۷از خونه خارج شدیم یه دست گل خوشگل خریدم باکمی تاخیر ۷:۴۵ رسیدیم زهراخانم با ما اومدن زنگ زدیم پدر و مادر زینب خانم به احترامون دم درب ورودی بودن سلام علیک کردیم رفتیم داخل نشستیم شروع کردن از توافق نامه هسته ای، اشتون و.... تا مادر گفتن : حاج خانم نمیگید این عروس خانم چای بیارن منیره خانم : زینب جان مادر چای بیار زینب خانم چای آوردن اول به طرف بزرگترها گرفتن بعد طرف من روم نشد سرم بیارم بالا یه چند دقیقه که گذشت مادر گفت :حاج آقا اگه اجازه بدید بچه ها برن حرفهاشونو بزنن حاج آقا:بله بفرمایید زینب جان دخترم علی آقا را راهنمایی کن با زینب خانم وارد اتاق شدیم ده دقیقه سکوت کامل بود -زینب خانم نمیخاید حرفی بزنید زینب :علی آقا چرامن؟ با ماجرای این عکس... -تو جریان عکس شما فقط غفلت کردی علاقه منم مال امروز و دیروز نیست از پارسال نمایشگاه دفاع مقدس شروع شد با محجبه شدنتون عالی تر شد الانم اگه شما لایقم بدونید قول میدم خوشبختتون کنم بیست دقیقه بعد از اتاق خارج شدیم مادر:دهنمون شیرین کنیم ؟ زینب :هرچی پدر بگن زهرا:خب پس مبارکه مادر:حاج آقا با اجازتون یه خطبه محرمیت بخونیم تا بچه ها پی کارای عقد باشن صیغه محرمیت که خوندن 💍انگشتر نشان دستش کردم دست هردومون حرارت دستمون🔥آتیش بود .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤❤❤❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662