💕 داستان کوتاه
رﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﺑﻮﺩ و ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﺮﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺨﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺳﻘﻮﻁ میکند. ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺟﺎ ﻓﻮﺕ میکند ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﻮﺳﻂ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﺠﺎﺕ مییابد ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ منتقل میشود. ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺍﻭ میرود ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ میشود ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ!
ﺳﻮﺍﻝ: «ﺍﮔﺮ ﭘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ!؟»
چند ثانیه فکر کنید سپس بخوانید.
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﯼ ﭼﻨﮓ میزند ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭد. ﺁﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ!؟
ﺍﮔﺮ ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻭﺟﻮﺩ نمیداشت ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ جواب ﺩﺭﺳﺖ میدادیم. ﺑﻠﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﻮﺩ. ﻣﮕﺮ ﻓﻘﻂ ﻣﺮﺩ میتواند ﺭﺋﯿﺲ ﺑﺎﺷﺪ!؟
"ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺳﯿﺮ ﺗﻔﮑﺮﺍﺕ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺧﻮﺩ ﻫﺴﺘﯿﻢ. ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻧﯿﺴﺖ، در هر زمينهاى میتواند باشد. مراقبت تفکر قالبی خود باشیم."
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
این داستان فوق العاده زیباس حتما بخونیدش🙏
🍎 @Dastanvpand
🔹ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشمو چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه... برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
🔹پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام میگفت: نون خوب خیلی مهمه.
من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.
🔹دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند. صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا.
🔹برای یک لحظه خشکم زد! آخه ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند.
قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت میکرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم.
🔹خونه نا مرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را میکنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید.
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردامون هم درست کردم.
گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نشده؟
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
🍏 @Dastanvpand
🔹پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نون ها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
🔹پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق از سرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه. چرا همش میخواستم همه چی کامل باشه بعد مهمون بیاد!
همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست میگفت که:
نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی.
بیایم برای عزیزان پر کشیده از دنیا با دعا و اعمال صالح برای آنها صدقه باشیم
و قدر عزیزان در حال حیات زندگیمون رو بیشتر بدونیم...❤️
🍎 @Dastanvpand
💕 داستان کوتاه
مردی ساده، چوپان شخصی ثروتمند بود
و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد.
یک روز "صاحب گوسفندان" به چوپانش گفت:
میخواهم گوسفندانم را بفروشم چون میخواهم به "مسافرت" بروم.
و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم،
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که "مزد واقعی" کارش است، ترجیح داد.
چوپان در مقابل "حیرت زدگی" صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.
چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد، ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به "امید" اینکه روزی به کارش آید.
در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
هنگامی که "وعده سفرش" فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز "سودمندی" خرید کند.
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت.
هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟
چوپان گفت:
آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.
تاجر از کار او تعجب کرد و گفت:
من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای "گرانقیمت" میفروشند.
اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد.
هنگام برگشت که مشغول "بررسی" حساب و کتابش بود، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.
صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت.
در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند، هنگامی که داخل روستا شد، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد.
تاجر از اصرار "مردم روستا" برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید:
دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟
مردم روستا گفتند:
ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند.
و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند.
آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند،
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته ی آنان "موافقت" کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.
چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید، تاجر با او تنها شد و او را به خداوند "قسم" داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟
چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد، اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.
تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که "گریه" می کرد و می گفت:
"خداوند" در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی...
در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد،
این معنی روزی "حلال" است...
"الهی ما را به آنچه به ما دادی قانع گردان و در آنچه به ما عطا فرموده ای برکت قرار ده..."
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
🐜🌋🐜🌋🐜🌋🐜
🍎داستان کوتاه
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت:
معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت:
"تمام سعی ام را می کنم...!"
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد ...
چه بهتر که هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر تلاشی تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست ...
@Dastanvpand
🐜🌋🐜🌋🐜🌋🐜
#داستانک
لقمان ، در میان سایر غلامان در خدمت خواجه ای قرار داشت . خواجه ، غلامان خود را برای چیدن میوه به باغ می فرستاد. لقمان نیز در میان آنان بود و با رنگ سیاهش ، شاخص بود . غلامان از میوه های چیده شده مقداری را خود می خوردند و هنگامی که خواجه به این موضوع پی بُرد . گفتند : لقمان میوه ها را خورده است .
خواجه بر لقمان خشمگین شد و وقتی لقمان ، سبب خشم و پریشانی خواجه را دریافت . نزد او رفت و گفت : ای خواجۀ من ، بندۀ خیانت پیشه ، هیچ امیدی در درگاه خداوند ندارد . بر تو خیانتی رفته است و برای کشف این خیانت همه ما را امتحان کن .
بفرمای تا آبی نیم گرم بیاورند و همه ما از آن بنوشیم . سپس ما را در هامونی فراخ بِدَوان . در این وقت است که خادم را از خائن باز خواهی شناخت . این پیشنهاد لقمان مورد قبول خواجه قرار گرفت و همین پیشنهاد را اجراء کرد .
وقتی هر کدام از غلامان ، مقداری آب نیم گرم خوردند و به دویدن افتادند . حالت تهوع بر آنها چیره شد و ناچار قی کردند . غلامانی که میوه های باغ را خورده بودند . همه میوه ها را همراه با «قی» بیرون آوردند ولی هرچه که از دهان لقمان بیرون می آمد چیزی جز آب صاف نبود .
وقتی حکمت لقمان، رازها را فاش کند، پس فاش نمودن حکمت خدا چقدر آشکارتر است؟
پس غافل مباش که روز قیامت نیز مجرمان از پاکان این گونه مشخص می گردند و رازها فاش می شوند.
حكمت لقمان چو تاند اين نمود
پس چه باشد حكمت رَبِّ الوجو
يوم تبلى السرائر كلها
بان منكم كامِن لا يشتهى
✨این داستان اشاره به آیه 9 سوره طارق دارد
🌼 يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ
☘روزى كه اسرار آشكار شود...
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
💕 داستان کوتاه
دزدی به خانه "احمد خضرویه" رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد.
خواست که "نومید" بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:
ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!
دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، "وضو" ساخت و "نماز" خواند.
روز شد، کسی در خانه احمد را زد .
داخل آمد و ۱۵۹ دینار نزد "شیخ" گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است.
احمد رو به دزد کرد و گفت:
دینارها را بردار و برو...
این "پاداش" یک شبی است که در آن نماز خواندی.
حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد، گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت:
تاکنون به راه خطا می رفتم، یک شب را برای "خدا" گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت.
"مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت."
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
💧 ماجرایی جالب از عاشقی یک اسطوره!
ﻫﻤﺴﺮ ﺯﯾﺪﺍﻥ ﺩﺭ ﮔﻔﺘﮕﻮ ﺑﺎ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﭘﺎﺭﯾﺲ ﺍﺳﭙﻮﺭﺕ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﭼﻨﺪ ﻧﮑﺘﻪ ﺟﺎﻟﺐ ﺭﺍ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﮐﺮﺩ.
ﻭﯼ ﮔﻔﺖ: ﻭﻗﺘﯽ ﺯﯾﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ، ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﻣﺴﯿﺤﯽ ﻫﺴﺘﯽ؟ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺘﻢ، ﺑﻠﯽ! ﺯﯾﺪﺍﻥ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ، ﻣﺪﺗﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺯﯾﺪﺍﻥ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺸﺪ ﺗﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﺍﮔﺮﻓﺘﻢ، ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻨﺰﻝ ﺷﺨﺼﯿﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﺎﺭﯾﺲ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻧﻢ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻋﻠﺖ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﺷﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ. ﺯﯾﺪﺍﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﻣﺴﯿﺤﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻣﻦ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ! ﻃﯽ ﭼﻨﺪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﻣﻦ ﺷﯿﻔﺘﻪ ﺩﯾﻦ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺯﯾﺪﺍﻥ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻫﻢ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﻮﻡ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺯﯾﺪﺍﻥ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ .
ﻫﻤﺴﺮ ﺯﯾﺪﺍﻥ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﺯﯾﺪﺍﻥ هیچ وقتﻧﻤﺎﺯﺵ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ. ﺍﻣﺎ ﻧﮑﺘﻪ ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﯾﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﺣﺴﺎﺑﺪﺍﺭﺵ ﺩﻩ ﺩﺭﺻﺪ ﺍﺯ ﺁﻧ ﺮﺍ ﮐﺴﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ، ﺯﯾﻦ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﮐﺎﺕ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ، ﺩﻩ ﺩﺭﺻﺪ ﺩﺭﺁﻣﺪﻡ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺴﺎﺏ ﻫﺰﺍﺭ ﯾﺘﯿﻢ ﺍﻟﺠﺰﺍﯾﺮﯼ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﻫﻤﺴﺮ ﺑﺎﺯﯾﮑﻦ ﻭ ﮐﺎﭘﯿﺘﺎﻥ ﺳﺎﺑﻖ ﺗﯿﻢ ﻣﻠﯽ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺭﺍﺯ ﺣﻤﻠﻪ ﺑﺎ ﺳﺮ ﺯﯾﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯾﮑﻦ ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﻠﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﺮ ﻣﻼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﻩ ﮔﻔﺖ :ﺯﯾﺪﺍﻥ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﺳﻼﻡ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﺷﻮﺩ. ﺑﺎﺯﯾﮑﻦ ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺗﺮﻭﺭﯾﺴﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺘﺮﻟﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎﯾﯽ ﺿﺮﺑﻪ ﺯﺩ. ﺯﯾﺪﺍﻥ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ، ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺑﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﺮﯾﻦ ﺿﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﺩﻡ ﻭﭘﺎﻧﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﯾﻮﺭﻭ ﺟﺮﯾﻤﻪ ﺍﺵ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﻨﻢ ﺗﻤﺎﻡ اموالم حتی جانم را هم می دهم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
@Dastanvpand @Dastanvpand
🌈🌈🌈
🌈💧
💧داستان با عنوان :
#خیانت_ناموسی_و_بخشش
لینک قسمت اول👇
https://eitaa.com/Dastanvpand/6043
#قسمت_دوم
به هرحال پسر جوان سکوت می کند تا تمام حرف های زنش تمام شود بعد همانجا و فوراً وی را طلاق می دهد.
و به زنش می گوید : خداوند گناهانت را بپوشاند، از خدا بترس که در هر حال شما را می بیند و تقوای خدا را پیشه کن، چون خداوند برای تقوا پیشگان دری باز می گذارد که خودش گناهکار نیز خیال نمی کند”و مَنْ یَتَّقِ اللهَ یَجعَلُ لَهُ مَخرَجَاً و هر كس از خدا پروا كند [خدا] براى او راه بيرونشدنى قرار مىدهد
خطاب به به زنش می گوید : راستی آیا من لایق و شایسته تو نبودم که اینگونه به من خیانت نمودی؟!!
و آن قدر عصبانی است که با دست بر سر و روی خود می کوبد …
بهر حال مرد جوان زنش را به شهر و خانواده اش بر می گرداند و به خانواده اش می گوید : قسمت ما تا همینجا بوده که با هم زندگی کنیم بدون آنکه چیزی به خانواده همسرش از آن جریان بگوید، آنجا را ترک می کند.
روزگار می گذرد و مرد جوان رشته قضاوت را در دانشگاه با درجه ممتازی تمام می کند
و هیچ وقت به این فکر نمی کرد که روزی به شهر«جیزان» برگردد ؛ ولی گذشت زمان زیشخند موذیانه آن مرد خلافکار را از یاد وی نبرده است.
مرد جوان همسری پاک و باتقوی دیگری را برای خود بر می گزیند و به شغل قضاوت در دادگاهی مشغول به کارمی شود . همسر جدیدش زنی فداکار و باناموس و خیلی دلسوز است و دارای چند فرزند می شوند ، زنش مرتب وی را در درس و کارهایش تشویق می کند چون با درجه بالای قبول شده است و وی را تشویق می کند که در دانشگاه به عنوان استاد به تدریس بپردازد و دست آخر ،مرد مدرک دکترای قضاوت را هم می گیرد و به قاضی بالای شهر ((جده)) وی را بر می گزینند.
مردقاضی می گوید : در همه نمازهایم از خدا می خواستم که آن صحنه های بد و مسخره را از جلوی چشمانم دور کند، ولی هر کس را می دیدم که می خندید آن صحنه های دلخراش جلوی چشمم می آمد و مدام آن خنده مسخره مرد زناکار جلوی چشمانم بود و همیشه و در هر حال از شر شیطان لعین به خدا پناه می بردم.
قاضی روزها به دادگاه می رود و پرونده های روی میزش را مطالعه می کند ، پرونده قتلی را بر میزش مشاهده می کند که باید زود به آن رسیدگی نماید و رای آن را صادر نماید و از قضا شخص متهم به قتل ، همان مردی است که با همسر قبلی او زنا کرده است.!
جریان قتل آن مرد هم اینگونه بود که وقتی آن مرد به خانه بر می گردد مردی را با همسرش در بستر می بیند ؛ ولی نتوانسته بود خودش را کنترل کند و مرد را می کشد و همسرش هم فرار می کند و فامیل مرد مقتول هم از وی شکایت می کنند و قصاص وی را خواستار شده بودند برای همین با ذلت هر چه تمام جلوی قاضی پرونده زانو می زند!
💧ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
🌈💧
🌈💧💧
🌈🌈🌈🌈
@Dastanvpand @Dastanvpand
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
❤️ رمان شماره : یک ☺️ ❤️
💜اسم رمان؛ جــــان شیعه اهل سنت
💚نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
💙تعداد پارتها: 333 پارت
این داستان زیبا را از دست ندهید 👇👇👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699
کسانی که رمان و داستان میخواهند این کانال را ازدست ندید 👆👆🌺
📚#داستان_کوتاه
ماجرای جنازه مادری که در برابر گریه های کودک خردسالش طاقت نیاورد و ..
✅از زبان زن غسال
در زمان امام صادق (ع) زن زانیه ای بود که هروقت بچه ای از طریق نامشروع می زائید به تنوری می انداخت. و آنهارا می سوزاند، تا اینکه اجلش رسید و مُرد. اَقربای و خویشان او، زن را غسل و کفن کردند و نماز برایش خواندند و بخاکش سپردند، ولی یک وقت متوجه شدند زمین جنازه این زن بدکاره را قبول نمی کند و به بیرون انداخته آن عده که در جریان دفن این زن بدکاره شرکت داشتند احساس کردند شاید اشکال از زمین و خاک باشد، جنازه را در جای دیگر دفن کردند، دوباره صحنه قبل تکرار شد، یعنی زمین جسد را نپذیرفت و این عمل تا سه مرتبه تکرار شد. مادرش متعجب شد آمد محضر مقدس امام صادق (ع) و گفت ای فرزند پیغمبر بفریادم برس... و جریان را برای حضرت بازگو کرد و متمسک و ملتجی به حضرت گردید، امام صادق (ع) وقتی جریان را از زبان مادرش شنید و متوجه شد کار آن زن زنا و سوزاندن بچه های حرامزاده بوده، فرمود هیچ مخلوقی حق ندارد مخلوق دیگر را بسوزاند، و سوزاندن به آتش فقط بدست خالق است.
مادر آن زن بدکاره به امام عرض کرد حالا چه کنم، حضرت فرمرد: مقداری از تربت (خاک یا غبار) امام حسین (ع) را همراه جنازه اش در قبر بگذارید زیرا تربت جدم حسین (ع) مشکل گشای همه امور است. مادر، زن زانیه مقداری تربت تهیه نمود و همراه جنازه گذاشت دیگر تکرار نشد.
📚منبع:محدث قمی
تربت-سفینه البحار شیخ عباس
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_بیست_یکم
#سردار_دلها
بعداز رفتن بچه ها داداش گفت :خوبی حلما جان
دختر خوب چرا نگفتی برادرتم
-نمیخاستم سید بدونه
داداش:چرا اونوقت 🙄🙄
-حرص بخوره یه ذره
داداش: ای بدجنس😊😄
بیا بریم خونه ما
بابا گفت بیایی خونه ما
-باشه بریم
یکی دوروز خونه عمو اینا موندم
روز شنبه که نرگس زنگ زد آدرس خونه عمو اینا را دادم
نرگس اومد دنبالم
اول رفتیم کیک سفارش دادیم چهارطبقه
دوطبقه عکس #شهید_هادی
دوطبقه #شهید_دانشگر
بالاخره روز جشن رسید
هماهنگ کرده بودم داداش کیک را بیاره
بادکنک زدیم بالای یادمان
میوه ها تو باکس ها بود همه رو چیدیم
نرگس:سادات کیک پس چی شد؟
-توراه پسرعموم داره میاره
نرگس:کشتی مارو با این پسرعموت
گوشیمو درآوردم اول ب داداش زنگ زدم بعد به فرزانه
-دخترم پس شما کجایی ؟
فرزانه:مامان خوشگلم توراهم
فرزانه و کیک باهم رسیدن
مداح مولودی خوند بعد به داداش گفتم سیدجان بیا کیک ببر به هر حال مدافعی
از چشمای سیدهادی خون میچکیدا
داداش که حال سیدهادی را خوب فهمید گفت نه حلما جان بده به آقای حسینی ببرن
جانبازن احترامشون واجبه
بالاخره مراسم تموم شد
خیلی عالی بود
داداش کیک را با آژانس آورده بود دیگه
بردمش خونه خودمون
اونم دعوام کرد که چرا انقدر سید را اذیت میکنی
منم گفتم حقشه
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_بیست_دوم
#سردار_دلها
امروز تولد فرزانه است
من رفتم دنبالش که بیا باهم بریم بازار میخام برای داداش یه هدیه بخرم
فقط زینب وفرزانه میدونستن ما خواهر و برادر رضاعی هستیم
فرزانه:خانم مادر کجا میری ؟
-همین جا خانم دختر
یه پاساژ رفتیم که طبقه آخرش کافی شاپ بود
وارد کافی شاپ شدیم چشماشو گرفتم یهو دستامو برداشتم
یه جیغ خیلی ارومی زد
شروع کردیم به خوندن تولد تولد تولدت مبارک
بیا شمعارو فوت کن تا صد سال زنده باشی
هممون همراه کادوهامون یه چیزی که مربوط به شهید دانشگر باشه خریده بودیم
فرزانه عاشق شهید دانشگر بود،
شهیدی که متولد ۷۲ و نامزدش متولد ۷۷ بود
و افتخار دهه هفتادیا بود
فرزانه ذوق مرگ شد
روز ۱۸اردیبهشت یه کیک خریدیم رفتیم مزار شهدا
فرزانه با اشک کیکشو برید
جوان ۲۳فدایی بی بی زینب
#شادی_روح_شهید_دانشگر_صلوات
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Sarifi1372
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_بیست_سوم
#سردار_دلها
امروز ۱۸اردیبهشت ماهه فرزانه را با خودم بردم دانشگاه
کلاس نداشتیم قرار بود یه مراسم کوچولو برای شهید دانشگر بگیریم
تو محوطه دانشگاه ی قسمتی بود که ورودی همه دانشکده ها حساب میشد به فرزانه گفتم اینجا شیرینی و شربت میدیم
الان میریم بسیج زندگی نامه هم میزنیم
فرزانه :آخجووووون
من فدای مامان مهربونم بشم
همین که اومدیم بریم تو دانشکده که بسیج هست
فرزانه سید هادی را دید
زیرلب گفتم یاامام حسین خودت کمکم کن
فرزانه با جیغ و هیجان:بااااااباااااایی
سید هم که همیشه از این واژه ذوق مرگ میشد
اومد سمتمون گغت:سلام دختربابایی 😊😊
خوبی؟
جوجه اینجا چیکار میکنی ؟
[فرزانه همش ۱۵سالش بود یه جورایی واقعا بچمون حساب میشد ههه اون موقها خیلی میرفتیم دنبالش سه تایی میرفتیم بیرون ]
فرزانه: اومدم مامان و بابام را ببینم 😊😊
با عصبانیت بهش گفتم :فرزانه خفه میشی یا خفت کنم ؟😡😡
زد زیر گریه دوید سمت زهرا که اون سمت بود
سیدهادی:حلما سادات
-حلماسادات مرده لااقل برای شما مرده آقای حسینی
دفعه آخرتون هم باشه اسم منو به زبونتون میارید
فهمیدید؟
سیدهادی:بله هستن سایرین که جای منو پر کنن
ازش دور شدم رفتم بسیج اشکام پشت هم میومدن
تا وارد دفتر شدم زهرا گفت
زهرا:دیوونه اعصابت از جای دیگه خرده سراین بچه طفلک خالی میکنی ؟
بابغض گفتم :دختر مامان ببخشید😔
زهرا جان زندگینامه را پرینت بگیر بده برادران
یاعلی
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Sarifi1372
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_بیست_چهارم
#سردار_دلها ❤️
&راوی فرزانه &
رفتم پشت کامپیوتر نشستم رو به زهرا گفتم :زهرا
زهرا:جانم
-مامانم داغونه
زهرا:فرزانه تو بهتر از هرکسی میدونی سیدهادی و حلما سادات عاشق همن
اما سید هنوز وقت لازم داره با شیمیایی شدنش کنار بیاد
حالا هم اون زندگی نامه را پرینت بگیر
زندگینامه شهید مدافع حرم عباس دانشگر
عباس دانشگر در1372/2/18چشم به جهان گشود عباس پسری مومن وانقلابی بود عباس در دانشگاه افسری وتربیت پاسداری امام حسین در حال دانش اموختگی بود وتازه دوماه از نامزدی اش میگذشت که هوایی شد واز دانشگاه افسریه به سوریه اعزام شد وبالاخره در1395/3/20درماه مبارک رمضان در جنوب حلب شربت شهادت نوشید و به دست مردم سمنان در امامزاده اشرف محلات به خاک سپرده شد
وصیتنامه
بسم الله الرحمن الرحیم
آخر من کجا و شهدا کجا خجالت میکشم بخواهم مثل شهدا وصیت کنم من ریزه خوار سفرهی آنان هم نیستم، شهید شهادت را به چنگ میآورد راه درازی را طی میکند تا به آن مقام میرسد اما من چه!
سیاهی گناه چهرهام را پوشانده و تنم را لخت و کسل کرده، حرکت جوهره اصلی انسان است و گناه زنجیر، من سکون را دوست ندارم. عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است، سکونم مرا بیچاره کرده. در این حرکت عالم به سمت معبود حقیقی دست و پایم را اسیر خود کرده، انسان کر میشود، کور میشود، نفهم میشود، گنگ میشود و باز هم زندگی میکند.
بعد از مدتی مست میشود و عادت میکند به مستی و وای به حالمان اگر در مستی خوش بگذرانیم و درد نداشته باشیم. درد را، انسان بی هوش نمیکشد. انسان خواب نمیفهمد، درد را، انسان با هوش و بیدار میفهمد.
راستی! دردهایم کو؟ چرا من بیخیال شدهام؟ نکند بی هوشم؟ نکند خوابم؟ مثل آب خوردن چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم. قلب چند نفرمان به درد آمد؟ چند شب خواب از چشمانمان گریخت؟ آیا مست زندگی نیستیم؟
خدایا تو هوشیارمان کن، تو مرا بیدار کن، صدای العطش میشنوم صدای حرم میآید گوش عالم کر است. خیام میسوزد اما دلمان آتش نمیگیرد.
مرضی بالاتر از این چرا درمانی برایش جستجو نمیکنیم، روحمان از بین رفته سرگرم بازیچه دنیاییم. الَّذِینَ هُمْ فِی خَوْضٍ یَلْعَبُونَ ما هستیم، مردهام تو مرا دوباره حیات ببخش، خوابم تو بیدارم کن. خدایا! به حرمت پای خسته رقیه (س) به حرمت نگاه خسته زینب (س) به حرمت چشمان نگران حضرت ولی عصر (عج) به ما حرکت بده.
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Sarifi1372
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_بیست_پنجم
#سردار_دلها
یه پرینت گرفتم رفتم تو راهرو آقاسید نبود یکی از برادران اومدن بیرون صداش کردم :ببخشید آقای حسینی میدونید کجان؟
اون آقا:نخیر خواهرم
اومدم تو بسیج گوشیم برداشتم آقاسید تو گوشیم به اسم بابایی سیو کرده بود
-سلام بابایی
سید:دختر قیامت کردی با این کلمه
-اوووم کجایی بابایی؟
سید:بیا همونجا که مادرت قیامت کرد
رفتم تو محوطه صداش کردم آقای حسینی سرش که بلند کرد معلوم بود گریه کرده
رفتم نزدیکش گفتم چیزی شده؟
سید: بشین فرزانه سادات
فرزانه به جان مادرمون حضرت زهرا(س) هنوزم سادات را دوست دارم
اما اون خیلی جوونه هنوز
شماها نمیدونید شیمیایی یعنی چی ؟
هنوزم خیلی از بچه های همین دانشگاه و بسیج خواهان اون جواهرن
از همه بدتر با پسرعموش فکر کنم نامزد کردن
کاش میمردم نمیدیدم کنار یه مرد دیگست
-بابایی جریان اونجوری نیست
حیف که منم قسم خوردم و گرنه میگفتم
حالا توروخدا غصه نخورید
اینارو کپی کنید
سید:فرزانه سادات مراقب مامانت باش
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
&راوی حلما سادات&
با اشکای ک تو صورتم روان بود سمت پارکینگ رفتم وسوار ماشین شدم
دستم بردم سمت ضبط و سی دی که خود سید هادی برام زده بود روشن کردم
سی دی سیدرضا نریمانی
یاد گذشته و
اولین اتفاق مشترکمون افتادم
ما ترم دوم بودیم
اون ترم چهار
از روزای اول دانشگاه زهرا بهمون گفت ناراحتی قلب داره
اون موقعه من ماشین نداشتم سر کلاس فقه ۱ کلاس داشتیم تموم شد
یهو با زینب دیدیم رنگ روی زهرا رفت
دویدیم سمتش
زهرا
زهرا خوبی؟
اشکام جاری شد
باآه و ناله گفت حلما قلبم
سیدهادی یهو برگشت گفت:خانم موسوی مشکلی پیش اومده
با اشک گفتم آقای حسینی خانم محمدی باید ببریمش دکتر ماشین نداریم
سیدهادی:خواهر من گریه نداره که من ماشین دارم
بفرمایید میرسونمتون بیمارستان
اونروز سید تا اومدن حمیدآقا شوهر زهرا پیشمون بود
شوهر زهرا که اومد رفت
فردای اون روز مارو تو دانشگاه دید حالمونو پرسید ماهم تشکر کردیم
غافل از اینکه یک سال بعد قراره سفت سخت عاشق هم باشیم
و زنش بشم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Sarifi1372
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
@Dastanvpand @Dastanvpand
🌈🌈🌈
🌈💧
💧داستان با عنوان :
#خیانت_ناموسی_و_بخشش
#قسمت_دوم
به هرحال پسر جوان سکوت می کند تا تمام حرف های زنش تمام شود بعد همانجا و فوراً وی را طلاق می دهد.
و به زنش می گوید : خداوند گناهانت را بپوشاند، از خدا بترس که در هر حال شما را می بیند و تقوای خدا را پیشه کن، چون خداوند برای تقوا پیشگان دری باز می گذارد که خودش گناهکار نیز خیال نمی کند”و مَنْ یَتَّقِ اللهَ یَجعَلُ لَهُ مَخرَجَاً و هر كس از خدا پروا كند [خدا] براى او راه بيرونشدنى قرار مىدهد
خطاب به به زنش می گوید : راستی آیا من لایق و شایسته تو نبودم که اینگونه به من خیانت نمودی؟!!
و آن قدر عصبانی است که با دست بر سر و روی خود می کوبد …
بهر حال مرد جوان زنش را به شهر و خانواده اش بر می گرداند و به خانواده اش می گوید : قسمت ما تا همینجا بوده که با هم زندگی کنیم بدون آنکه چیزی به خانواده همسرش از آن جریان بگوید، آنجا را ترک می کند.
روزگار می گذرد و مرد جوان رشته قضاوت را در دانشگاه با درجه ممتازی تمام می کند
و هیچ وقت به این فکر نمی کرد که روزی به شهر«جیزان» برگردد ؛ ولی گذشت زمان زیشخند موذیانه آن مرد خلافکار را از یاد وی نبرده است.
مرد جوان همسری پاک و باتقوی دیگری را برای خود بر می گزیند و به شغل قضاوت در دادگاهی مشغول به کارمی شود . همسر جدیدش زنی فداکار و باناموس و خیلی دلسوز است و دارای چند فرزند می شوند ، زنش مرتب وی را در درس و کارهایش تشویق می کند چون با درجه بالای قبول شده است و وی را تشویق می کند که در دانشگاه به عنوان استاد به تدریس بپردازد و دست آخر ،مرد مدرک دکترای قضاوت را هم می گیرد و به قاضی بالای شهر ((جده)) وی را بر می گزینند.
مردقاضی می گوید : در همه نمازهایم از خدا می خواستم که آن صحنه های بد و مسخره را از جلوی چشمانم دور کند، ولی هر کس را می دیدم که می خندید آن صحنه های دلخراش جلوی چشمم می آمد و مدام آن خنده مسخره مرد زناکار جلوی چشمانم بود و همیشه و در هر حال از شر شیطان لعین به خدا پناه می بردم.
قاضی روزها به دادگاه می رود و پرونده های روی میزش را مطالعه می کند ، پرونده قتلی را بر میزش مشاهده می کند که باید زود به آن رسیدگی نماید و رای آن را صادر نماید و از قضا شخص متهم به قتل ، همان مردی است که با همسر قبلی او زنا کرده است.!
جریان قتل آن مرد هم اینگونه بود که وقتی آن مرد به خانه بر می گردد مردی را با همسرش در بستر می بیند ؛ ولی نتوانسته بود خودش را کنترل کند و مرد را می کشد و همسرش هم فرار می کند و فامیل مرد مقتول هم از وی شکایت می کنند و قصاص وی را خواستار شده بودند برای همین با ذلت هر چه تمام جلوی قاضی پرونده زانو می زند!
💧ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
🌈💧
🌈💧💧
🌈🌈🌈🌈
@Dastanvpand @Dastanvpand
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
🍎 داستان کوتاه
ماهی کوچکی در اقیانوس به ماهی بزرگ دیگری گفت: ببخشید آقا، شما از من بزرگ تر و باتجربه تر هستید و احتمالاً می توانید به من کمک کنید تا چیزی را که مدتها در همه جا در جست و جوی آن بوده ام و نیافته ام را پیدا کنم؛ ممکن است به من بگویید: اقیانوس کجاست؟!
ماهی بزرگ تر پاسخ داد: اقیانوس همین جاست که شما هم اکنون در آن شنا می کنید . ماهی کوچک پاسخ داد : نه ! این که من در آن شنا می کنم آب است نه اقیانوس . من به دنبال یافتن اقیانوس هستم نه آب و با سرخوردگی دور شد.
همه ما هم مانند آن ماهی کوچولوی غافل ، در نعمت و برکت نامتناهی غرق هستیم و مجبور نیستیم برای یافتن آن کوشش کنیم و به هر دری بزنیم؛ زیرا هر چقدر این ماهی کوچک شنا کند باز هم در اقیانوس خواهد بود و کم نخواهد آورد. خداوند نعمتهای زیادی را به همان اندازه که در اقیانوس برای ماهی فراهم کرده ، در اختیار ما قرار داده است. اما شاید باید تصمیم بگیرید که هر روز از زندگی خود را چگونه می خواهید بگذرانید. نعمت و برکت در همه جا و همه وقت در انتظار شما است. فقط کافی است آن را بخواهید و همین الان خود را به آن متصل کنید.
♦️🗯 @Dastanvpand
#داستان_کوتاه_آموزنده
#داستان_واقع
❌
#ماجراـے_پسر_جوان_و_زن_بدڪاره__✒️
🍁در حدود سے چهل سال پیش جوان شڪستہ بندـے در قم نقل ڪرد ڪه روزـے زن مُحَجَّبِه اـے به درِ مغازه ـے من آمد و اظهار داشت ڪه استخوان پایم از جا در رفتہ و مے خواهم آن را جا بیندازـے ، ولے در بازار نمے شود.
🍁چون مے ترسم صدایم را افراد نامحرم بشنوند، اگر اجازه مےدهے به منزل برویم. قبول ڪردم و به دنبال آن زن روانہ شدم ، تا این ڪه به منزل ایشان وارد شدیم. آن زن درِ خانه را از داخل بست، متوجّه شدم ڪه قصد دیگرى دارد، درِ خانه را هم از داخل بسته بود، و مرا نیز تهدید مےڪرد ڪه در صورت مخالفت، به جوان هاـے بیرون منزل خبر مےدهم تا بہ خدمتت برسند!
🍁بہ او گفتم: سیصد تومان همراه دارم، بیست تومان هم در مغازه دارم، همه را به تو مے دهم، دست بردار.
🍁فایده نداشت، پیوستہ اصرار مےنمود و تهدید مےڪرد. از سوـے دیگر، آن زن آن قدر به من نزدیڪ بود که حال دعا و توسّل هم نداشتم، به گونہ اى ڪه گویا بین من و دعا حایل و مانعے ایجاد شده بود...
🍁سرانجام، به حسب ظاهر به خواستہ ـے او تن در دادم و حاضر شدم و اظهار رضایت نمودم و او را به گونه اى از خود دور کردم و براى تهیّہ ى چیزى فرستادم.
🍁در این هنگام دیدم حال دعا پیدا ڪرده ام. فورا به امام رضا ـ علیه السّلام ـ متوسّل شدم ڪه اگر عنایتى نفرمایے و مرا نجات ندهے و این بلا را رفع نڪنے، دست از شغلم بر مے دارم.
🍁مے گوید در همین اثنا دیدم سقف دالان شڪافتہ شد و پیرزنے از سقف به زیر آمد!
🍁فهمیدم توسّلم مستجاب شد. در این حین زن صاحب خانہ هم آمد، به پیر زن گفت: چه مے خواهے و براـے چه آمده اـے؟
🍁گفت: در این همسایگے نزدیڪ شما وضع حمل نموده اند، آمده ام مقدارـے پارچہ ببرم، گفت: از ڪجا آمده اـے؟
🍁گفت: از درِ خانہ، با این ڪه من دیدم از سقف خانه وارد شد! در هر حال، آن دو با هم به گفت و گو پرداختند و من هم فرصت را غنیمت شمرده به سمت درِ منزل پا بہ فرار گذاشتم. زن بہ دنبالم آمد و گفت: ڪجا مےروـے؟!
🍁گفتم: مےروم درِ خانه را ببندم. گفت: من در را بستہ ام. گفتم: آرـے! به همین. دلیل ڪه پیرزن از آن وارد خانہ شد! به سرعت به سوـے در رفتم و از خانہ و از دست او نجات یافتم.
🍁وقتے مطلّع شد ڪه فرار مےڪنم، از پشت سر یڪ فحش به من داد و آب دهان بہ رویم انداخت، ڪه در آن حال براى من از حلوا شیرین تر بود...!😊👌
🖋📚منبـع : آیت اللـہ بـهجت «رحمة اللـہ»
↶【به ما بپیوندید 】↷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
@Dastanvpand @Dastanvpand
🌈🌈🌈
🌈💧
💧داستان با عنوان :
#خیانت_ناموسی_و_بخشش
#قسمت_سوم
قاضی می پرسد : چت شده است و به چه جرمی تو را به اینجا آورده اند؟
آن مرد می گوید : قربان؛ اول به خدا پناه برده ام بعد به شما، به فریادم برس و نجاتم بده!
قاضی : من چه کاری می توانم برایت انجام دهم؟! جریان چیست؟!
مرد: جناب قا ضی، یک روز وقتی به خانه بر گشتم، دیدم زنم با مردی در حال زناکردن است، من هم نتوانستم خود را کنترل کنم و وی را در جا کشتم.
قاضی: اگر تا این درجه غیرتی هستی پس چرا زنت را نیز نکشتی؟
مرد : وقتی مرد را کشتم بی هوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم.
قاضی : چرا ولش نکردی و نگفتی : خداوند عیب هایت را بپوشاند؟!
مرد : جناب قاضی آیا شما اگر با زنت زنا کنند به این گفته کفایت می کنی و راضی می شوی که شخص زناکار و خائن را رها کنی؟!
قاضی : بله من راضی می شدم و فقط می گفتم “حسبی الله و نعم الوکیل”
مرد می گوید : ظاهراً من این سخن را پیشتر از زبان شخص دیگری نیز شنیده ام!!
قاضی که مرد قاتل را شناخته بود گفت: بله این سخن را از من و نه شخص دیگری شنیده ای، آن وقت که به من خیانت کردی و من در منزل نبودم و از فرصت استفاده کردی و زنم را فریفتی و وی را در باتلاق زنا فرو بردی!!
آن خنده موذیانه خودت را یادت هست آن وقت که غم و غصه و کینه ، دلم را پاره پاره نمود؟ با این حال به تو گفتم: برو خداوند عیب هایت را بپوشاند ،خداوند برایم بس است و او بهترین پشتیبان من است حسبی الله و نعم الوکیل…؟!
بله … خداوند به شما فرصت زیادی بخشید، ولی شما در گناهان خود فرو رفتی، بنابراین خداوند خواست که حق بندگانش را ازت بگیرد… سوگند به خدا تا وقتی زنده باشی آن صحنه ها را از یاد نخواهی برد..
قاضی برای مدتی ساکت شد؛ بعد از اندکی دوباره گفت : تو فکر می کنی من چه کاری می توانم برایت انجام دهم؟ اگر اقوام مقتول تو را نبخشند، من هیچ کاری از دستم ساخته نیست و باید حکم خدا و قصاص را بر تو جاری نمایم …!!!1)«حکم قصاص، در صورت نداشتن 4 شاهد معتبر از آن جریان»
مرد مجرم که کاملاً شرمنده بود گفت : این را می دانم و اشکال ندارد بگذار قصاص بشوم و آن تاوان را پس بدهم ؛ ولی من حالا تنها یک چیز از تو می خواهم و التماست می کنم به خواسته ام جواب ردّ ندهید !
قاضی : چه می خواهی بگو ببینم از دستم ساخته است یا خیر؟
مرد مجرم : می خواهم تو مرا بابت آن کار زشت و ناپسندی که در حق تو و خانواده ات مرتکب شدم ، ببخشی و برایم از خدا طلب بخشش نمایی … چون من گناهکارم و خدا می داند آن حرف هایی که زن سابقت در مورد من به تو گفت همه راست بودند ؛ من وی را فریفتم و با زور وادارش به زنا کردم ؛ همه راه های شیطان را امتحان کردم تا وی را قانع و فریب دادم ، و وادار به این گناه کردم، این یک حقیقت و راستی است، ای کاش آنوقت همانجا من را می کشتی و نمی گذاشتی من این روز را ببینم!!!
قاضی که متوجه شد زن سابقش بی گناه بوده و مرد جنایتکار نیز از کرده هایش نادم و پشیمان است خطاب به او گفت : برو ای مرد ، من از حق خود گذشتم، امیدوارم خدا در دنیا و قیامت تو را ببخشد !!
هرچند قاضی از اطرافیان مرد مقتول خواست که قاتل را ببخشایند ؛ ولی آنها اصرار بر قصاص وی داشتند!
قدر خدا این بود که این مرد با دستور و قلم آن قاضی پاک دامن که روزی توسط این مردک به او خیانت شده بود فرمان قصاصش صادر و کشته شود و بدین وسیله به سزای اعمال زشتش برسد! .
در آخر این ضرب المثل مشهور را یادآور می شوم که هرکس به منظور کار بد از دیوار مردم بالا برود، مردم نیز از دیوارش بالا می روند.
کسی که در خانه ی دیگران را بزند مردم نیز در خانه ی وی را خواهند زد.
خداوند عاقبت همه ما را به خیر کند و آبرویمان را در دنیا و قیامت محفوظ نگه دارد. انشاالله
💧پایان
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
🌈💧
🌈💧💧
🌈🌈🌈🌈
@Dastanvpand @Dastanvpand
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧