💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
@Dastanvpand @Dastanvpand
🌈🌈🌈
🌈💧
💧داستان با عنوان :
#خیانت_ناموسی_و_بخشش
#قسمت_دوم
به هرحال پسر جوان سکوت می کند تا تمام حرف های زنش تمام شود بعد همانجا و فوراً وی را طلاق می دهد.
و به زنش می گوید : خداوند گناهانت را بپوشاند، از خدا بترس که در هر حال شما را می بیند و تقوای خدا را پیشه کن، چون خداوند برای تقوا پیشگان دری باز می گذارد که خودش گناهکار نیز خیال نمی کند”و مَنْ یَتَّقِ اللهَ یَجعَلُ لَهُ مَخرَجَاً و هر كس از خدا پروا كند [خدا] براى او راه بيرونشدنى قرار مىدهد
خطاب به به زنش می گوید : راستی آیا من لایق و شایسته تو نبودم که اینگونه به من خیانت نمودی؟!!
و آن قدر عصبانی است که با دست بر سر و روی خود می کوبد …
بهر حال مرد جوان زنش را به شهر و خانواده اش بر می گرداند و به خانواده اش می گوید : قسمت ما تا همینجا بوده که با هم زندگی کنیم بدون آنکه چیزی به خانواده همسرش از آن جریان بگوید، آنجا را ترک می کند.
روزگار می گذرد و مرد جوان رشته قضاوت را در دانشگاه با درجه ممتازی تمام می کند
و هیچ وقت به این فکر نمی کرد که روزی به شهر«جیزان» برگردد ؛ ولی گذشت زمان زیشخند موذیانه آن مرد خلافکار را از یاد وی نبرده است.
مرد جوان همسری پاک و باتقوی دیگری را برای خود بر می گزیند و به شغل قضاوت در دادگاهی مشغول به کارمی شود . همسر جدیدش زنی فداکار و باناموس و خیلی دلسوز است و دارای چند فرزند می شوند ، زنش مرتب وی را در درس و کارهایش تشویق می کند چون با درجه بالای قبول شده است و وی را تشویق می کند که در دانشگاه به عنوان استاد به تدریس بپردازد و دست آخر ،مرد مدرک دکترای قضاوت را هم می گیرد و به قاضی بالای شهر ((جده)) وی را بر می گزینند.
مردقاضی می گوید : در همه نمازهایم از خدا می خواستم که آن صحنه های بد و مسخره را از جلوی چشمانم دور کند، ولی هر کس را می دیدم که می خندید آن صحنه های دلخراش جلوی چشمم می آمد و مدام آن خنده مسخره مرد زناکار جلوی چشمانم بود و همیشه و در هر حال از شر شیطان لعین به خدا پناه می بردم.
قاضی روزها به دادگاه می رود و پرونده های روی میزش را مطالعه می کند ، پرونده قتلی را بر میزش مشاهده می کند که باید زود به آن رسیدگی نماید و رای آن را صادر نماید و از قضا شخص متهم به قتل ، همان مردی است که با همسر قبلی او زنا کرده است.!
جریان قتل آن مرد هم اینگونه بود که وقتی آن مرد به خانه بر می گردد مردی را با همسرش در بستر می بیند ؛ ولی نتوانسته بود خودش را کنترل کند و مرد را می کشد و همسرش هم فرار می کند و فامیل مرد مقتول هم از وی شکایت می کنند و قصاص وی را خواستار شده بودند برای همین با ذلت هر چه تمام جلوی قاضی پرونده زانو می زند!
💧ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
🌈💧
🌈💧💧
🌈🌈🌈🌈
@Dastanvpand @Dastanvpand
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
🍎 داستان کوتاه
ماهی کوچکی در اقیانوس به ماهی بزرگ دیگری گفت: ببخشید آقا، شما از من بزرگ تر و باتجربه تر هستید و احتمالاً می توانید به من کمک کنید تا چیزی را که مدتها در همه جا در جست و جوی آن بوده ام و نیافته ام را پیدا کنم؛ ممکن است به من بگویید: اقیانوس کجاست؟!
ماهی بزرگ تر پاسخ داد: اقیانوس همین جاست که شما هم اکنون در آن شنا می کنید . ماهی کوچک پاسخ داد : نه ! این که من در آن شنا می کنم آب است نه اقیانوس . من به دنبال یافتن اقیانوس هستم نه آب و با سرخوردگی دور شد.
همه ما هم مانند آن ماهی کوچولوی غافل ، در نعمت و برکت نامتناهی غرق هستیم و مجبور نیستیم برای یافتن آن کوشش کنیم و به هر دری بزنیم؛ زیرا هر چقدر این ماهی کوچک شنا کند باز هم در اقیانوس خواهد بود و کم نخواهد آورد. خداوند نعمتهای زیادی را به همان اندازه که در اقیانوس برای ماهی فراهم کرده ، در اختیار ما قرار داده است. اما شاید باید تصمیم بگیرید که هر روز از زندگی خود را چگونه می خواهید بگذرانید. نعمت و برکت در همه جا و همه وقت در انتظار شما است. فقط کافی است آن را بخواهید و همین الان خود را به آن متصل کنید.
♦️🗯 @Dastanvpand
#داستان_کوتاه_آموزنده
#داستان_واقع
❌
#ماجراـے_پسر_جوان_و_زن_بدڪاره__✒️
🍁در حدود سے چهل سال پیش جوان شڪستہ بندـے در قم نقل ڪرد ڪه روزـے زن مُحَجَّبِه اـے به درِ مغازه ـے من آمد و اظهار داشت ڪه استخوان پایم از جا در رفتہ و مے خواهم آن را جا بیندازـے ، ولے در بازار نمے شود.
🍁چون مے ترسم صدایم را افراد نامحرم بشنوند، اگر اجازه مےدهے به منزل برویم. قبول ڪردم و به دنبال آن زن روانہ شدم ، تا این ڪه به منزل ایشان وارد شدیم. آن زن درِ خانه را از داخل بست، متوجّه شدم ڪه قصد دیگرى دارد، درِ خانه را هم از داخل بسته بود، و مرا نیز تهدید مےڪرد ڪه در صورت مخالفت، به جوان هاـے بیرون منزل خبر مےدهم تا بہ خدمتت برسند!
🍁بہ او گفتم: سیصد تومان همراه دارم، بیست تومان هم در مغازه دارم، همه را به تو مے دهم، دست بردار.
🍁فایده نداشت، پیوستہ اصرار مےنمود و تهدید مےڪرد. از سوـے دیگر، آن زن آن قدر به من نزدیڪ بود که حال دعا و توسّل هم نداشتم، به گونہ اى ڪه گویا بین من و دعا حایل و مانعے ایجاد شده بود...
🍁سرانجام، به حسب ظاهر به خواستہ ـے او تن در دادم و حاضر شدم و اظهار رضایت نمودم و او را به گونه اى از خود دور کردم و براى تهیّہ ى چیزى فرستادم.
🍁در این هنگام دیدم حال دعا پیدا ڪرده ام. فورا به امام رضا ـ علیه السّلام ـ متوسّل شدم ڪه اگر عنایتى نفرمایے و مرا نجات ندهے و این بلا را رفع نڪنے، دست از شغلم بر مے دارم.
🍁مے گوید در همین اثنا دیدم سقف دالان شڪافتہ شد و پیرزنے از سقف به زیر آمد!
🍁فهمیدم توسّلم مستجاب شد. در این حین زن صاحب خانہ هم آمد، به پیر زن گفت: چه مے خواهے و براـے چه آمده اـے؟
🍁گفت: در این همسایگے نزدیڪ شما وضع حمل نموده اند، آمده ام مقدارـے پارچہ ببرم، گفت: از ڪجا آمده اـے؟
🍁گفت: از درِ خانہ، با این ڪه من دیدم از سقف خانه وارد شد! در هر حال، آن دو با هم به گفت و گو پرداختند و من هم فرصت را غنیمت شمرده به سمت درِ منزل پا بہ فرار گذاشتم. زن بہ دنبالم آمد و گفت: ڪجا مےروـے؟!
🍁گفتم: مےروم درِ خانه را ببندم. گفت: من در را بستہ ام. گفتم: آرـے! به همین. دلیل ڪه پیرزن از آن وارد خانہ شد! به سرعت به سوـے در رفتم و از خانہ و از دست او نجات یافتم.
🍁وقتے مطلّع شد ڪه فرار مےڪنم، از پشت سر یڪ فحش به من داد و آب دهان بہ رویم انداخت، ڪه در آن حال براى من از حلوا شیرین تر بود...!😊👌
🖋📚منبـع : آیت اللـہ بـهجت «رحمة اللـہ»
↶【به ما بپیوندید 】↷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
@Dastanvpand @Dastanvpand
🌈🌈🌈
🌈💧
💧داستان با عنوان :
#خیانت_ناموسی_و_بخشش
#قسمت_سوم
قاضی می پرسد : چت شده است و به چه جرمی تو را به اینجا آورده اند؟
آن مرد می گوید : قربان؛ اول به خدا پناه برده ام بعد به شما، به فریادم برس و نجاتم بده!
قاضی : من چه کاری می توانم برایت انجام دهم؟! جریان چیست؟!
مرد: جناب قا ضی، یک روز وقتی به خانه بر گشتم، دیدم زنم با مردی در حال زناکردن است، من هم نتوانستم خود را کنترل کنم و وی را در جا کشتم.
قاضی: اگر تا این درجه غیرتی هستی پس چرا زنت را نیز نکشتی؟
مرد : وقتی مرد را کشتم بی هوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم.
قاضی : چرا ولش نکردی و نگفتی : خداوند عیب هایت را بپوشاند؟!
مرد : جناب قاضی آیا شما اگر با زنت زنا کنند به این گفته کفایت می کنی و راضی می شوی که شخص زناکار و خائن را رها کنی؟!
قاضی : بله من راضی می شدم و فقط می گفتم “حسبی الله و نعم الوکیل”
مرد می گوید : ظاهراً من این سخن را پیشتر از زبان شخص دیگری نیز شنیده ام!!
قاضی که مرد قاتل را شناخته بود گفت: بله این سخن را از من و نه شخص دیگری شنیده ای، آن وقت که به من خیانت کردی و من در منزل نبودم و از فرصت استفاده کردی و زنم را فریفتی و وی را در باتلاق زنا فرو بردی!!
آن خنده موذیانه خودت را یادت هست آن وقت که غم و غصه و کینه ، دلم را پاره پاره نمود؟ با این حال به تو گفتم: برو خداوند عیب هایت را بپوشاند ،خداوند برایم بس است و او بهترین پشتیبان من است حسبی الله و نعم الوکیل…؟!
بله … خداوند به شما فرصت زیادی بخشید، ولی شما در گناهان خود فرو رفتی، بنابراین خداوند خواست که حق بندگانش را ازت بگیرد… سوگند به خدا تا وقتی زنده باشی آن صحنه ها را از یاد نخواهی برد..
قاضی برای مدتی ساکت شد؛ بعد از اندکی دوباره گفت : تو فکر می کنی من چه کاری می توانم برایت انجام دهم؟ اگر اقوام مقتول تو را نبخشند، من هیچ کاری از دستم ساخته نیست و باید حکم خدا و قصاص را بر تو جاری نمایم …!!!1)«حکم قصاص، در صورت نداشتن 4 شاهد معتبر از آن جریان»
مرد مجرم که کاملاً شرمنده بود گفت : این را می دانم و اشکال ندارد بگذار قصاص بشوم و آن تاوان را پس بدهم ؛ ولی من حالا تنها یک چیز از تو می خواهم و التماست می کنم به خواسته ام جواب ردّ ندهید !
قاضی : چه می خواهی بگو ببینم از دستم ساخته است یا خیر؟
مرد مجرم : می خواهم تو مرا بابت آن کار زشت و ناپسندی که در حق تو و خانواده ات مرتکب شدم ، ببخشی و برایم از خدا طلب بخشش نمایی … چون من گناهکارم و خدا می داند آن حرف هایی که زن سابقت در مورد من به تو گفت همه راست بودند ؛ من وی را فریفتم و با زور وادارش به زنا کردم ؛ همه راه های شیطان را امتحان کردم تا وی را قانع و فریب دادم ، و وادار به این گناه کردم، این یک حقیقت و راستی است، ای کاش آنوقت همانجا من را می کشتی و نمی گذاشتی من این روز را ببینم!!!
قاضی که متوجه شد زن سابقش بی گناه بوده و مرد جنایتکار نیز از کرده هایش نادم و پشیمان است خطاب به او گفت : برو ای مرد ، من از حق خود گذشتم، امیدوارم خدا در دنیا و قیامت تو را ببخشد !!
هرچند قاضی از اطرافیان مرد مقتول خواست که قاتل را ببخشایند ؛ ولی آنها اصرار بر قصاص وی داشتند!
قدر خدا این بود که این مرد با دستور و قلم آن قاضی پاک دامن که روزی توسط این مردک به او خیانت شده بود فرمان قصاصش صادر و کشته شود و بدین وسیله به سزای اعمال زشتش برسد! .
در آخر این ضرب المثل مشهور را یادآور می شوم که هرکس به منظور کار بد از دیوار مردم بالا برود، مردم نیز از دیوارش بالا می روند.
کسی که در خانه ی دیگران را بزند مردم نیز در خانه ی وی را خواهند زد.
خداوند عاقبت همه ما را به خیر کند و آبرویمان را در دنیا و قیامت محفوظ نگه دارد. انشاالله
💧پایان
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
🌈💧
🌈💧💧
🌈🌈🌈🌈
@Dastanvpand @Dastanvpand
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
#اعمال_لیله_الرغائب_و ذکر و نماز اولین شب جمعه ماه رجب
نماز مخصوص اعمال لیله الرغائب
رسول خدا (ص) اعمالی را برای آن شب به این کیفیت بیان فرموده اند:« روز پنج شنبه اول ماه رجب را در صورت امکان روزه می گیری . چون شب جمعه فرا رسید، میان نماز مغرب و عشاء 12 رکعت نماز می گزاری (هر دو رکعت به یک سلام) و در هر رکعت از آن، یک مرتبه سوره «حمد» و سه مرتبه «إِنَّا أَنزَلْنَاهُ» و 12 مرتبه «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» را می خوانی. پس از اتمام نماز 70 مرتبه می گویی:أللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد النَّبِیِّ الاُْمِّیِّ وَ عَلی آلِهِ آنگاه به سجده می روی و 70 بار می گویی:«سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ» سپس سر از سجده برمی داری و 70 بار می گویی:«رَبِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ وَ تَجاوَزْ عَمّا تَعْلَمُ، إِنَّکَ أنْتَ العَلِیُّ الاْعْظَمُ» بار دیگر نیز به سجده می روی و 70 مرتبه می گویی:«سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ» آنگاه حاجت خود را می طلبی که ان شاءالله برآورده خواهد شد.
رسول خدا(ص) در فضیلت این اعمال فرمود:«کسی که چنین نمازی را بخواند، خداوند همه گناهانش را بیامرزد...و در قیامت درباره هفتصد تن از خاندانش شفاعت می کند، و چون شب اوّل قبر فرا رسد، خداوند پاداش این نماز را به نیکوترین چهره، با رویی گشاده و درخشان و زبانی فصیح و گویا، به سوی قبر او می فرستد، آن چهره نیکو به وی گوید:«ای حبیب من! بر تو بشارت باد! که از هر شدّت و سختی نجات یافتی» از آن چهره نورانی می پرسد:«تو کیستی؟ من تاکنون چهره ای از تو زیباتر ندیده ام و بویی از بویت خوشتر به مشامم نرسیده؟!»
آن چهره نیکو پاسخ دهد:«ای حبیب من! من پاداش آن نمازی هستم که تو در فلان شهر، فلان ماه و در فلان سال به جا آورده ای؛ من امشب به نزد تو آمدم، تا حقّت را ادا کنم و مونس تنهایی تو باشم و وحشت را از تو مرتفع سازم (و همواره در کنارت بمانم) تا زمانی که همگی در روز رستاخیز برخیزند و در عرصه قیامت بر سرت سایه بیفکنم. (خلاصه هیچ زمانی پاداش این کار نیک از تو قطع نخواهد شد)».
🌟اللهم عجل لولیک الفرج🌟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚حکایت در گنبد سیاه رنگ "شاه سیاه پوش" از هفت گنبد نظامی
حكايت اول : "شاه سياه پوشان " است كه در گنبد سياه رنگ و نزد بانوي هندي خود مي شنود.
آن بانو چنين مي گويد كه در دربار پدرش زني نيك خوي بود سر تا به پاي سياه پوش. روزي با اصرار از او خواستند كه حكايت سياه پوشي خود را بگويد. آن زن گفت كه من در گذشته كنيز پادشاهي بودم كه در كاخش مهمانخانه اي داشت و هر شب از مهمانان تازه وارد پذيرائي مي كرد و سپس از آنها حكايت شهر و ديار آنها و شهرهائي كه ديده بودند را مي پرسيد و آنها هم از هر چيز شگفت انگيز يا جالبي كه ديده بودند حكايت مي كردند.
ناگهان اين پادشاه براي مدتي ناپديد شد و هيچ كس از و خبر نداشت و پس از مدت زيادي سر تا به پاي سياه پوش به قصر بازگشت
كنيزك داستان چنين گفت كه شبي پادشاه، غمگين و دلزده از همه، با من در خلوت نشسته بود و شروع به درد دل كرد و حكايت سياه پوشي خود را تعريف نمود. گفت روزي در مهمانخانه ام فردي سر تا پا سياه پوش وارد شد و او را گرامي داشتم. در پايان گفتمش كه علت اين سياه پوشي تو چيست؟ آنمرد ابتدا از گفتن خودداري كرد ولي با اصرار من گفت كه در چين شهري بنام شهر مدهوشان است كه آن شهر و مردمان آن بغايت زيبا و دوست داشتني هستند ولي همه مردم سياه پوشند. هر كس در آن شهر برود گرچه جاي لذت بخشي است ولي سياهي او را مي گيرد و سياه پوش مي شود. آنمرد بيش از اين چيزي نگفت و بار بر خر نهاد و از آنجا رفت.
پادشاه وسوسه شد و بدون اينكه به كسي بگويد عزم رفتن به آنجا كرد و به آنجا رفت و اوضاع را همانگونه كه مرد گفته بود يافت. تا يكسال از هر كس احوال شهر را جويا شد كسي چيزي به او نگفت تا اينكه با قصابي نيك خوي دوست شد و مدتي به او لطف زياد ميكرد و هدايا و بخشش هاي فراوان به قصاب مي نمود.
روزي قصاب او را به خانه خود دعوت كرد و پس از پذيرائي فراوان همه آنچه شاه به او داده بود را پيش او آورد و گفت علت اين همه بخشش چيست؟ بقول معروف "سلام لر بي طمع نيست!". شاه بتدا تعارفات را آغاز كرد و گفت حق مردي نيك محضر چون تو بيش از اين است. قصاب گفت اينها را قبول نمي كنم مگر اينكه خواسته اي از من كني تا من جبران كنم. شاه كه اوضاع را مساعد يافت حكايت شاهي خويش و آنچه وي را بدينجا كشانده بود بازگو كرد.
قصاب گفت گرچه سوال خوبي از من نكردي ولي پاسخش را مي گويم. شب هنگام با وي به سوي خرابه اي رفتند. قصاب سبدي كه طنابي به ان بسته بود آورد و شاه را در آن نشاند. ناگهان سبد پر گرفت و شاه را بالا برد و بين زمين و آسمان معلق ماند و جاي گريز و گزير هم نبود. ناگهان مرغي بزرگ و مهيب آمد و بر سبد نشست و بالاي سر شاه بخواب رفت. وقتي بيدار شد و آهنگ رفتن كرد شاه ناچار پاي او را گرفت كه از آن مهلكه نجات يابد. مرغ او را با خود برد تا به جائي رسيدند كه زير پا چمنزاري خوش و خرم بود. شاه پاي مرغ را رها كرد و روي سبزه ها افتاد. جائي خوش و خرم كه تا بحال نديده بود. تا شب در آنجا تفريح كرد و از طبيعت آنجا لذت برد تا نزديك شب تعداد زيادي دختر همچون حور بهشتي بدانجا آمدند و تخت شاهانه اي را آنجا نهادند و بعد از آن يك بانوي بسيار زيبا و با جلال و جبروت هم آمد و بر آن تخت نشست.
ناگهان آن زن متوجه حضور فرد غريبه اي در آن محل شد. شاه را پيدا كردند و نزد آن زن بردند. آن زن بسان مهمان از او پذيرائي كرد و در كنار خود بر تخت نشاند. آن شب را با رقص و پايكوبي كنيزان زيبا روي گذراندند. در پايان هم شراب آورند و شاه مست شد و بسان مستان عنان از كف بداد و بوسه بر سر و روي آن زن مي زد. زن به او گفت بوسه و نوازش هر چه دوست داري با من بكن ولي بيش از اين از من مخواه و هر وقت عنان از كف دادي يكي از اين كنيزان بردار و آتش هوس خاموش گردان. در ميان كنيزان، كنيز زيبائي براي شاه انتخاب كرد و شاه شب را با او به صبح رساند. تا سي شب بدين منوال گذشت و همين ماجرا هر شب تكرار مي شد تا در شب سي ام عنان شاه از كف برفت و اصرار فراوان براي بهره مندي از آن زن كرد و هر چه آن زن شاه را به شكيبائي فرا خواند چاره ساز نبود.
زن كه چنين ديد گفت لحظه اي چشمت را ببند تا من خود را عريان كنم و بعد تو مرا همانگونه با چشمان بسته در آغوش بگير و سپس چشمت را باز كن. شاه چنين كرد و وقتي زن به او گفت ميتواني شروع كني چشمان را گشود و خود را در همان سبد و در مخروبه اول يافت و تنها كسي كه كنار او بود همان مرد قصاب بود. قصاب گفت كه اگر من اين حكايت را برايت ميگفتم تو باور نمي كردي. من نيز به نشان دادخواهي و تظلم و فريبي كه آن زن به من داد جامه سياه پوشيدم. (احتمالا در آن زمان ها كساني كه ظلمي بر آنها ميرفته به نشانه دادخواهي لباس سياه به تن مي كردند)
این بود نتیجه ی حرص و طمع زیاد
💫🌟داستان و رمان مذهبی 🌟💫👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_بیست_ششم
#سردار_دلها
شوهر زهرا با سیدهادی دوست شدن
تو این رفت و آمدها فهمیده بودن دخترخاله سیدهادی اونو میخاد اما اون حس یک طرفه اس
وسیدهادی یه نفر دیگه را میخاد
کم کم حرفای زهرا شروع شد که آقاسید تورو دوست داره و از این حرفا
منم سفت سخت میگفتم نه ک نه
تا کم کم محبتش تو دلم نشست
تو هویزه سر مزار شهید علم الهدی ازم اجازه خواست که رسما بیان خواستگاری
هق هق گریه ام بالا گرفت
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_بیست_هفتم
#سردار_دلها
۶-۷ روز طول کشید تا پدرم اجازه به عقد و نامزدی بده
چشمای پراشکم روی هم فشار دادم و یاد روز عقدمون افتادم
سیدهادی که روی پا بند نبود
با اجازه امام زمان(عج) و شهدا بله گفتم
بعدش سید هادی منو آورد مزارشهدا با همون چادر سفید
رفتیم سرمزار شهید #علی_آقا_عبداللهی
دوست شهیدش
آرزو داشت شهید که شد پیش علی آقا دفنش کنن
روزای پراز عشق و محبتی بود
چند هفته از نامزدیمون میگذشت منوفرزانه سادات داشتیم از بیرون میومدیم ک سید زنگ زد گفت میام دنبالت بهش گفتم با دوستمم
گفت باشه ایرادی نداره شدیدا دلتنگتم 😭😭🙈🙈
سیدکه رسید همه باهم سلام علیک کردیم سوارشدیم تو ماشین بودیم گوشی فرزانه زنگ خورد مکالمه اش ک تموم شد پرسیدم کی بود؟
فرزانه:بابام
-کدومش
سیدهادی:چندتا مگه بابا داره 😳😳
منو فرزانه:😂😂😂
سید:سادات نخند توضیح بده
-بابای فرزانه یه موسسه خیریه اداره میکنه با کمک مردم
فرزانه هم به باباش کمک میکنه
خانم ها و آقایونی هستن که سرپرستی مالی و معنوی بچه ها را به عهد میگیرن
فرزانه هم با این خیرین هرچند یکبار با اونا بچه ها را میبرن تفریح و گردش
فرزانه هم به زبان اون بچه ها ب همه این خیرین میگه مامان و بابا
سید:چه عالی
حلماجان بیاماهم سرپرستی چندتا ازاین بچه ها را به عهد بگیریم
میشه دیگه فرزانه خانم ؟
فرزانه سادات :بله چرا نشه
با حلما جان بیاید موسسه انتخاب باشماست
سید:فردا حتما میایم
اونروز رفتم پارک منو فرزانه سوار تاب شدیم هیچکس نبود،
ماهم میخندیدیم
سید هی دعوامون میکرد چه خبرتونه زشته
با یادآوری خاطرات آهی از دل کشیدم
اشکام بیشترشد
فردای اونروز ما رفتیم سرپرستی سه تا جنقلی را به عهده گرفتیم
فرزانه هم به زبون اونا به ما میگفت مامان بابا
سه تا دختربچه خوشگل و ماه که از سه تا شش ساله بودن اسمهاشون
نفس،طلاو مارال بود
چندروز بعد بچه ها را بردیم فست فود
آخ چقدر دلتنگ اون روزام
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_بیست_هشتم
#سردار_دلها❤️
شش هفت ماهی ازنامزدیمون میگذشت که کم کم نجواهای سید برای رفتن به سوریه شروع شد
کسی نبودم که مانع رفتنش بشم حضرت زینب (س) برای بچه سیدها یه جور دیگه بود
یاد روز وداع و خداحافظی افتادم
اومد دنبالم دم خونمون
یه شاخه گل رز قرمز 🌹 برام خریده بود
اول رفتیم یه کافی شاپ
بعد رفتیم مزار شهدا
نشستم با شهیدمیردوستی حرف میزدم که گفت :سادات خانم
-جانم
سید: من فردا 😔😔میرم سوریه
-چــــــــی 😳😳😳
سید:مگه رضایت ندادی برم 😔😔
-فکر نمیکردم انقدر زود برسه
سید: همش ۶۵روزه چشم بهم بزنی برگشتم
اما آرزومه پیکرمو برات بیارن😭😭
_دیگه هیچ حرفی باهم نزدیم
اما خودمو برای اسارت ،شهادت ،جانبازی همه چیز آماده کرده بودم
اما هادی فقط فقط دوتا گزینه داشت شهادت یا سالم برگشتن
همین منو میترسوند اگه اتفاقی براش بیفته کم بیاره
حلقه دستم به لبای لرزونم نزدیک کردم بوسیدمش
حلقه تنها چیزی بود مونده بود
سید هادی اعزام شد سوریه
زنگ میزد حرف میزدیم
اما بازم دلم براش تنگ شده بود
تا اینکه زنگ زد حلالیت گرفت و گفت فردا یه پاتک به دشمن دارند
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_بیست_نهم
#سردار_دلها❤️
۹-۱۰روزی از آخرین تماسش که گفت فردا پاتک داریم میگذشت و ما هیچ خبری از سید نداشتیم
تا اینکه به برادرشوهرم خبر دادن جانباز شده
اما آقا محمدجواد بهم گفت یه مجروحیت ساده است
همه خبر داشتن مرد زندگی من شیمیایی جنگی شده
وقتی رسیدم بیمارستان تو بخش بود اما صداش شدیدا گرفته بود
اونروز فقط سلام شنیدم
هرروز بهش سر میزدم و هیچ وقت تو این ملاقات ها گل رز قرمز فراموش نمیکردم
اما هرچقدر میگذشت
رابطه هادی بامن سردتر میشد
جالب بود زمانی که دوست و رفقاش کنارش بودن میگفت و میخندید
اما با من نه حرف میزد نه میخندید
ازم دوری میکرد
نمیذاشت حتی دستشو بگیرم
تا اینکه .....
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_سی
#سردار_دلها❤️
جریان بی محلی های سید به من همچنان ادامه داشت
چندروزی مونده به پایان صیغه محرمیتمون که سید از بیمارستان مرخص شد
همزمان با مرخص شدنش یه دوره تو جنوب داشتم
وقتی برگشتم رفتم دیدنش
-سلام آقا خوبی عزیزم ؟
سید:سلام
-😳😳😳چه سر سنگینی شدی هادی
سید:خانم موسوی
-خانم موسوی 😳😳😳
سید:بله محرمم نیستید که به اسم کوچک صداتون کنم
-هادی 😭😭😭چی میگی تو؟
سیدبا صدای لرزونی :من و شما دیگه نسبتی باهم نداریم 😔😔😔
با گریه زدم بیرون
بابا و مامان و داداش تو اتاق پذیرایی بودن
بابا:سادات جانم چی شده
-هیچی
از خونه هادی اینا زدم بیرون و هیچوقت دیگه برنگشتم
دوران مریضیم شروع شد
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸رجب هنگامه راز و نیاز است
🍃برای عاشقان فصل نماز است
🌸رجب درگاه غفران الهی
🍃برای بندگانش بازِ باز است
🌸🍃حلول ماه🌙رجب و ولادت امام محمد باقر(ع)مبارک باد🍃🌸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍏داستان کوتاه
عالمی در میان مردم محبوبیت زیادی داشت، همه مسحور گفته هایش می شدند. همه، به جز اسحاق، که همیشه با تفسیرهای او مخالفت می کرد و اشتباهات او را به یادش می آورد.
بقیه از اسحاق به خشم می آمدند، اما کاری از دستشان بر نمی آمد.
روزی اسحاق درگذشت. در مراسم خاکسپاری، مردم متوجه شدند که مرد عالم به شدت اندوهگین است.
یکی پرسید: «چرا این قدر ناراحتید؟ او که همیشه از شما انتقاد می کرد!»
مرد عالم پاسخ داد: «من برای دوستی که اینک در بهشت است، ناراحت نیستم. من برای خودم ناراحتم.
وقتی همه به من احترام می گذاشتند، او با من مبارزه می کرد و مجبور بودم پیشرفت کنم. حالا رفته،
شاید از رشد باز بمانم.»
افرادی که به صورت سازنده از شما انتقاد می کنند، برای شما باارزش هستند. آنها را از خود طرد نکنید. بلکه این قابلیت آنها را در جهت و مسیر رشد خود هدایت کنید و از فکر و توانایی تحلیل آنها، در بررسی مسائل استفاده کنید
🔰♻️ @Dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـ😊ـلام ✋
#صبح_زیباتون_بخیر ☕️ 🌺 😊
الهی🙏 امروز صبح🌺
براتون"برکت"🌺
"شادی"،"ارامش"🌺
"خوشبختی"،"موفقیت"🌺
ونگاه "خدا"🌺
رو به همراه داشته باشه🌺
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
ﺭﻭﺯﯼ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺑﺎ ﻫﻢ بحث شاﻥ ﺷﺪ!
ﻣﺎﺭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﺗﺮﺱِ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﻓﻨﺎﮎِ ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻧﺪ؛ ﻧﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻧﯿﺶ ﺯﺩﻧﻢ!
ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻧﻤﯽ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ.
ﻣﺎﺭ، ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺣﺮﻓﺶ، ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ؛ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺰﻡ ﻭ ﻣﺨﻔﯽ ﻣﯿﺸﻮﻡ؛ ﺗﻮ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﺵ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﻭ ﺧﻮﺩﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﻦ!
ﻣﺎﺭ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺶ ﺯﺩ ﻭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻧﻤﻮﺩ.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻓﻮﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻟﻌﻨﺘﯽ! ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻣﮑﯿﺪﻥ ﺟﺎﯼ ﻧﯿﺶ ﻭ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﺯﻫﺮ ﮐﺮﺩ.
ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺭﻭ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺯﺧﻤﺶ مرهم کرد ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﯼ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﯾﺎﻓﺖ.
چندی گذشت و ﺳﭙﺲ ﻣﺎﺭ ﻭ ﺯﻧﺒﻮﺭ
ﻧﻘﺸﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ:
ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻧﯿﺶ ﺯﺩ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺧﻮﺩﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ!
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ!
ﺍﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻭﺣﺸﺖ ﺍﺯ ﻣﺎﺭ، ﺩﯾﮕﺮ ﺯﻫﺮ ﺭﺍ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﻧﻨﻤﻮﺩ!
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﻣﺎﺭ ﻭ ﻧﯿﺶ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻣﺮﺩ...!!!
ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ از ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻫﺎ ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﻧﯿﺰﻫﻤﯿﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ.
بیشتر ﻣﻮﺍﻇﺐ باورها و ﺗﻠﻘﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ مان ﺑﺎﺷﯿم!
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
🍏داستان کوتاه
عالمی در میان مردم محبوبیت زیادی داشت، همه مسحور گفته هایش می شدند. همه، به جز اسحاق، که همیشه با تفسیرهای او مخالفت می کرد و اشتباهات او را به یادش می آورد.
بقیه از اسحاق به خشم می آمدند، اما کاری از دستشان بر نمی آمد.
روزی اسحاق درگذشت. در مراسم خاکسپاری، مردم متوجه شدند که مرد عالم به شدت اندوهگین است.
یکی پرسید: «چرا این قدر ناراحتید؟ او که همیشه از شما انتقاد می کرد!»
مرد عالم پاسخ داد: «من برای دوستی که اینک در بهشت است، ناراحت نیستم. من برای خودم ناراحتم.
وقتی همه به من احترام می گذاشتند، او با من مبارزه می کرد و مجبور بودم پیشرفت کنم. حالا رفته،
شاید از رشد باز بمانم.»
افرادی که به صورت سازنده از شما انتقاد می کنند، برای شما باارزش هستند. آنها را از خود طرد نکنید. بلکه این قابلیت آنها را در جهت و مسیر رشد خود هدایت کنید و از فکر و توانایی تحلیل آنها، در بررسی مسائل استفاده کنید
🔰♻️ @Dastanvpand
#بسیار_زیباوخواندنی👇👇
دو برادر ، مادر پیر و بيماري داشتند
با خود قرار گذاشتند که يکي خدمت خدا کند و ديگري در خدمت مادر باشد...
يکي به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و ديگري در خانه ماند و به پرستاري مادر مشغول شد...
چندي نگذشت برادر صومعه نشين مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که :
خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است چرا که او در اختيار مخلوق است و من در خدمت خالق...
همان شب پروردگار را در خواب ديد که وي را خطاب کرد :
به حرمت برادرت تو را بخشيدم‼️
برادر صومعه نشين اشک در چشمانش آمد و گفت :
يا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او مي بخشي❔
آيا آنچه کرده ام مايه رضاي تو نيست❔
ندا رسيد : آنچه تو مي کني من از آن بي نيازم ولي مادرت از آنچه او مي کند بي نياز نيست‼️
به فرزندان خود ، " انسان بودن بیاموزیم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فلسفه سفره هفت سین:
در آیین باستانی ایران برای هر جشن خوان یا سفره ای گسترده میشد که دارای انواع خوراکیها بود.
سفره نوروزی بر پایه عدد مقدس هفت
بنا شده بود.
در زمان هخامنشیان در نوروز به روی هفت ظرف چینی غذا میگذاشتند که به آن هفت چین میگفتند.
بعدها در زمان ساسانیان هفت شین رسم شد که شامل شمع، شراب، شیرینی، شربت، شمشاد، شقایق و شاخه نبات بود.
بعد از سقوط ساسانیان وقتی که مردم ایران اسلام را پذیرفتند با حفظ سنتها و آیین های باستانی به هفت سین تغییر پیدا کرد که شامل:
سیب، سیر، سرکه، سکه، سمنو، سماق و سنجد میباشد.
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
#بسم_رب_العشق
#قسمت_سی_یکم
#سردار_دلها❤️
دوهفته میگذشت دنیا برام تیره و تار شده بود
حس میکردم بازیچه دست هادی بودم
حالم از دانشگاه بهم میخورد
بابا برام یه ترم مرخصی گرفت
تحت نظر روانشناس قرار گرفتم
از زمین و زمان مخصوصا خودم بدم میومد
هیئت به زور میرفتم
شده بودم عروسک کوکی
مامان ،بابا ،عمو و زن عمو همه نگرانم بودن
بیرون نمیرفتم
زهرا و زینب را که اصلا دوست نداشتم ببینم
نماز که میخوندم تو سجده آخر فقط فقط گریه میکردم
طوری که سجاده خیس میشد
آهنگای خییییییلی غمگین گوش میدادم
تا شش ماه همین جوری بودم تا عید شد
زهرا و زینب اومدن خونمون و گفتن باید بیای بریم راهیان نور
شهدا به دادم رسیدن و الحمدلله بهتر شدم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_سی_دوم
#سردار_دلها❤️
برگشتم دانشگاه اما یه ترم کلاسام طوری برمیداشتم که اصلا سید هادی را نببینم
اما بعداز یه ترم برام شد یه همکلاسی اما هنوزم بعدازیک سال حلقه هامون تو دستمونه
بعدازیک سال که نامزدیم بهم خورده هیچ خواستگاری خونه راه ندادیم
هنوز خانواده ام هادی را داماد خودشون میدونن
هنوزم سیدهادی حسینی تو گوشیم آقای همسر سیو شده
#زمان_حال
رسیدم مزار شهدا مستقیم رفتم مزار شهید علی عبداللهی بعدم سر مزار
شهید هادی
سرمو گذاشتم روی مزارش فقط و فقط گریه کردم
وقتی سرم از روی مزار برداشتم شب بود
سرم گیج میرفت
بااین حالم نمیتونستم رانندگی کنم
برای همین دست کردم تو کیفم و گوشیم درآوردم
۱۰۰تا میس کال
زهرا
فرزانه
زینب
داداش
شماره داداش گرفتم با اولین بوق جواب داد
داداش:هیچ معلومه تو کجایی نمیگی میمیرم از نگرانی
با بی حالی تمام گفتم :مزارشهدا میای دنبالم
ماشین دارم اما توان رانندگی ندارم
داداش:باشه صبرکن تا نیم ساعت دیگه اونجام
حتی نمیتونستم پاشم راه برم داداش رسید
اول قبل از راه افتادن برام یه رانی پرتقال گرفت
به زور به خوردم داد بعد گوشیم گرفت زنگ زد به مامانم گفت منو میبره خونه خودشون
تایه هفته نتونستم برم دانشگاه
امروز تولد شهید محمود کاوه است به رسم هرماه باید برای این فرمانده دلیر سپاه اسلام تولد بگیریم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662