فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دامادی که پسریک زن خدمت کاربود
و در مراسم عروسی دید که دورترین جایگاه برای مادرش در نظر گرفته شده بود
ببینید چگونه حق فرزندی را به جامیاورد ❤️
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
📚پسرک دوراندیش
پسر کوچکي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روي جعبه رفت تا دستش به دکمه هاي تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش مي داد.
پسرک پرسيد: «خانم، مي توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن هاي حياط خانه تان را به من بسپاريد؟»
زن پاسخ داد: «کسي هست که اين کار را برايم انجام مي دهد.»
پسرک گفت: «خانم، من اين کار را با نصف قيمتي که او مي دهد انجام خواهم داد.» ...
زن در جوابش گفت که از کار اين فرد کاملا راضي است.
پسرک بيشتر اصرار کرد و پيشنهاد داد: «خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم برايتان جارو مي کنم. در اين صورت شما در يکشنبه زيباترين چمن را در کل شهر خواهيد داشت.» مجددا زن پاسخش منفي بود.
پسرک در حالي که لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت. مغازه دار که به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اينکه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم کاري به تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد:
«نه ممنون، من فقط داشتم عملکرد خودم را مي سنجيدم.
من همان کسي هستم که براي اين خانم کار مي کند...»
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💢 لقمه حرام
♦️شريك بن عبد اللَّه نخعي، از فقهاي معروف قرن دوم هجري، به علم و تقوا معروف بود.
مهدي بن منصور، خليفه عباسي، علاقه فراوان داشت كه منصب «قضا» را به او واگذار كند، ولي شريك بن عبداللَّه براي آنكه خود را از دستگاه ظلم دور نگاه دارد زير اين بار نميرفت. و نيز خليفه علاقهمند بود كه «شريك» را معلم خصوصي فرزندان خود قرار دهد تا به آنها علم حديث بياموزد ولی او اين كار را نيز قبول نميكرد و به همان زندگي آزاد و فقيرانهاي كه داشت قانع بود.
♦️روزي خليفه او را طلبيد و به او گفت:
«بايد امروز يكي از اين سه كار را قبول كني: يا عهده دار منصب «قضا» بشوي، يا كار تعليم و تربيت فرزندان مرا قبول كني، يا آنكه همين امروز ناهار با ما باشي و بر سر سفره ما بنشيني.».
شريك با خود فكري كرد و گفت: حالا كه اجبار و اضطرار است، البته از اين سه كار، سومي بر من آسانتر است.
خليفه ضمنا به مدير مطبخ دستور داد كه امروز لذيذترين غذاها را براي شريك تهيه كن. غذاهاي رنگارنگ از مغز استخوانِ آميخته به نبات و عسل تهيه كردند و سر سفره آوردند.
♦️شريك كه تا آن وقت همچو غذايي نخورده و نديده بود، با اشتهاي كامل خورد.
خوانسالار آهسته بيخ گوش خليفه گفت: «به خدا قسم كه ديگر اين مرد روي رستگاري نخواهد ديد.».
طولي نكشيد كه ديدند شريك، هم عهده دار تعليم فرزندان خليفه شده و هم منصب «قضا» را قبول كرده و برايش از بيت المال مقرري نيز معين شد.
♦️روزي با متصدي پرداخت حقوق حرفش شد. متصدي به او گفت: «تو كه گندم به ما نفروخته اي كه اينقدر سماجت ميكني.
شريك گفت چيزي از گندم بهتر به شما فروخته ام، من دين خود را فروخته ام.
📚مجموعه آثاراستادشهيد مطهري ج ۱۸ (داستان و راستان)، ص ۲۵۵ به نقل از مروج الذهب مسعودي، جلد ۲ حالات مهدي عباسي
#طمع
#لقمه_حرام
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_پنجاه_یکم
#سردار_دلها❤️
ساعت ۱۰شب بود که رسیدیم لب شط
با مهدیه صمیمی تر شده بودم
۲۲ساله و تازه عقد کرده بودن
شوهرش هم ۲۵-۲۶سالش بود
به حلقه های تو دست بچه ها نگاه میکردم
حلقه های اونا واقعی و از روی عشق بود
اما حلقه من 😔😔😔
حلقه ام رو تو دستم درآوردم انداختم تو آب
بس بود این بازی مسخره 😐😐😐
بچها شروع کردن دست زدن
نیشم بازشد😄😄😄
یهو هادی با صورت برافروخته :چه خبرتونه 😡😡
اهواز گذاشتید رو سرتون
زیر لب گفتم بی ذوق 😒😒
مهدیه :بچه ها من برم به آقامون زنگ بزنم بگم رسیدیم اهواز 🙈🙈
-برو 😍😍
منم یه زنگ به زهره بزنم ببینم چیکارمیکنه
خیلی وقته ازش بیخبرم
شماره زهره را گرفتم
-الوسلام خوبی آجی ؟
زهره: کجایی تو بچه؟
-خخخخ اهواز
با بچه ها اومدیم بریم مناطق جنگی
زهره :ای جانم زیارتتون قبول
التماس دعا
-حتما محتاجم
فعلا یاعلی
یاعلی
شب رفتیم خونه پریوش اینا چندروز قرار بود بمونیم
دخترا تو یه اتاق خوابیدیم
پسراهم توی یه اتاق
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_پنجاه_دوم
#سردار_دلها❤️
صبح بعداز صبحونه محمدگفت :بچه ها زودتر یه یاعلی بگید بریم منطقه فکه
ناهارم هادی اینجا زحمتشو میکشه
هادی داشت صبحونه میخورد یهو لقمه پرید تو گلوش
همه ترسیدیم روبه حمیدآقا گفتم بزنید پشتشون
همه زدن زیر خنده
هادی لقمه اش قورت داد گفت:چرا من
محمد:والا ما از کارمون گذشتیم
اومدیم آشتی کنون دیگه شما باید تدارک بدین
من خودم عاشق دوکوهه بودم
توفکه همه باهم نشسته بودن
منم تو خودم بودم
منطقه پرواز عاشقانه سیدمرتضی آوینی است
محمداومد پیشم نشست :خانم خواهر
-خخخخخ 😊😊
داداش:خواهرمن ببین از اول این قضیه وارد نشدم
اما زمانی که محبت هردوتونو دیدم نتونستم بی تفاوت باشم
خواهرمن ببین زهرا و حمید اومدن با هردوتون حرف زدن
حالا خود دانید من نمیخام خواهر عزیزم و دوستم عذاب بکشن
اونروز بعد از ناهار رفتیم شلمچه
بعدکه برگشتیم خونه
شوهر پریوش پیشنهاد داد بریم کارون
به بچه ها نگاه میکردم
هرکسی کنار عزیزش
اما من 😔😔😔
شب برگشتیم خونه زیر نخلای حیاط نشستم
خدایا خودت کمکمون کن
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_پنجاه_سوم
#سردار_دلها❤️
ساعت دونصف شب به سمت تهران حرکت کردیم
پاسگاه زید، طلائیه صبح بعداز اون دوکوهه به اصرار زهرا هم دزفول و شهرهای سرراهمون رفتیم
توی طلائیه گرما زده شدم هیچی از اون منطقه نفهمیدم
ناهارهم نتونستم بخورم
داداش بردم دکتر یه آمپول زد😣😣
دوکوهه 😭😭
جای قدم های حاج ابراهیم همت
محمد از ارتش نامه داشت شب تو حسینه بمونیم تا صبح
چون منطقه برای ارتشه
تو حیاط نشسته بودم سرم روی زانو بود گریه میکردم
حضور کسی را کنار خودم حس کردم
سرمو بلند کردم
هادی بود
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_پنجاه_چهارم
#سردار_دلها❤️
هادی:حلما سادات
-بله 😔😔
دستشو باز کرد حلقه ای ک پس فرستاده بودم کف دستش بود با بغض گفت: با من ازدواج میکنی؟
یهو دیدم صدای کف از این اونورمون میاد خخخخ
داداشم اومد پیشمون با لبخند گفت:
چون تو نامحرمی من حلقه دست خواهرم میکنم😊😊
اما فکر نکن تمومه هاااا
وایستا رسما بیایی خواستگاری
دارم برات
اشک خواهرمنو درمیاری
همه زدن زیر خنده
فرزانه :هورا هورا مامانم با بابایی آشتی کرد 👏👏👏👏👏👏
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_پنجاه_پنجم
#سردار_دلها❤️
محمد:بچه ها ساکت برید بخوابید تا نیومدن پرتمون کنن بیرون
تا صبح خوابم نبرد🙊
به حلقه تو دستم نگاه میکردم
چه جای قشنگی برای هم شدیم 😍🙈
صبح به سمت اندیمشک حرکت کردیم یه توقف نیم ساعته و زیارت کوتاه شهدا
شب ساعت ۲-۳رسیدیم تهران
منو محمد رفتیم خونه عمواینا چون عمو نبود
صبح تا ۱۱-۱۲خواب بودم ساعت ۱۲بود که زیر نوازشهای شیرین زن عمو بیدارشدم
-سلام مامان گلم
زن عمو:سلام دختر نازم پاشو عزیزدلم صبحانه بخور باید بری خونه خودتون
-اوووم چرا ؟🙄🙄
زن عمو:مامانت زنگ زد گفت مادرهادی زنگ زده شب میان خونتون
پاشو صبحانه بهت بدم
-مامان شما و عمو و داداش مگه نمیاید؟
زن عمو:چرا دخترقشنگم
-خب پس صبحونه بخوریم باهم بریم
زن عمو:باشه عزیزدلم
-إه محمد کجاس
زن عمو:رفت سرکار
صبحونه خوردیم به سمت خونه ما راه افتادیم
سرراه زن عمو برام یه تونیک خییییییلی ناز خرید
تا بالای زانو بود آستین های افتاده سه ربع وسط کمرش یه کمربند خوشگل داشت
یه ساق سفیدم خریدم باهاش
رسیدیم خونه
خونه را مرتب کردیم
زن عمو:حلما برو یکم بخواب شب سرحال باشی
عصر بیدارت میکنیم
مامان:آره برو عزیزم
تا ساعت ۷ خوابیدم هفت پا شدم حاضر شدم
تا هشت به ترتیب بابا،عمو ،محمد و فرزانه اومدن
ساعت ۸بود که صدای زنگ در به صدا دراومد
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاە
روزی شخص نانوایی مردی با لباس کهنه و فقیرانه ای را دید که به طرف مغازش میآید..با خودش گفت حتما این فقیری است که می خواهد نانی را گدایی کند.وقتی آن مرد رسید گفت نان تمام شده،مرد از آنجا دور شد..دوست نانوا که آن مرد را از سر کوچه دیده بود به نانوا رسید و گفت"او را شناختی.؟نانوا گفت نه..حتما فقیری بود که نان مجانی می خاست و من به او گفتم نان تمام شده..دوست نانوا گفت وای بر تو..آن مرد استاد و زاهد بزرگ شهر است..نانوا تا فهمید به سمت زاهد دوید و گفت مرا ببخش که شما را نشناختم..و از زاهد خواهش کرد که او را به شاگردی قبول کند زاهد قبول نکرد ولی نانوا اصرار کرد که اگر مرا به شاگردی قبول کنی تمام شهر را نان مجانی دهم...زاهد به خاطر شرطش او را قبول کرد...روزی در کلاس درس نانوا از زاهد پرسید که ای شیخ"جهنم کجاست؟
شیخ گفت جهنم جاییست که تکه نانی را برای رضای خدا ندهند و شهری را برای رضای بنده ای نان دهند...
#چە_حکایت_آشنایی...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚عاقبت ثروتمندان و فقیران از نظر بهلول
روزی بهلول در قبرستان بغداد کله های
مرده ها را تکان می داد ، گاهی پر از خاک
می کرد و سپس خالی می نمود.
شخصی از او پرسی:
بهلول ! با این " سر های مردگان " چه می کنی؟
گفت: می خواهم ثروتمندان را از فقیران و
حاکمان را از زیر دستان جدا کنم، لکن می بینم
همه یکسان هستند.
به گورستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله ای با خاک می گفت
که این دنیا، نمی ارزد به کاهی
به قبرستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم قبر دولتمند و درویش
نه درویش بی کفن در خاک خفته
نه دولتمند ، برد از یک کفن بیش
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔸✨🔸
#تلنگر
در بنی اسرائیل عابدی بود. شب خواب دید، در خواب به او گفتند: تو هشتاد،سال عمر می کنی، چهل سال در رفاهی و چهل سال در فشاری. کدام یک را اول می خواهی چهل سال زندگی خوب را یا چهل سال در فشار؟
او گفت: من عیال صالحه ای دارم، از او مشورت می کنم. ببینم او چه می گوید؟ از خواب بیدار شد. رفت پیش عیالش و گفت: «من چنین خوابی دیده ام، تو چه مےگویی؟»
زن گفت: بگو من چهل سال اول را در رفاه می خواهم. شب بعد خواب دید و گفت: «من چهل سال اول را در رفاه می خواهم». از آن شب به بعد از در و دیوار برایش مےآمد. به هر چه دست مےزد طلا می شد. زتش هم میگفت: «فلانی خانه ندارد، برایش خانه بخر، فلان جاوبیمارستان ندارد، فلان جا مسجد ندارد، فلان پسر مےخواهد عروسی کند، فلتن دختر مےخواهد شوهر کند ندارد.»
همسرش به او دستور می داد و او هم تا می توانست کمک می کرد. سَرِ چهل سال خواب دید به او گفتند: «خدا مےخواهد از تو تشکر کند. چهل سال اول به تو داد، تو هم به دیگران دادی، مےخواهد چهل سال دوم را هم در رفاه باشی»
ما این را تجربه کرده ایم . کسانی که اول عمر کمک مالی به دیگران مےکنند. در آخر عمر هم خوبند. ولی کسانی که اول عمر دارا بودند و کمکی نکردند، آخر عمر ورشکست مےشوند و به گدایی مےافتند. ما این را تجربه کرده ایم.
"از بیانات آیت الله مجتهدی (ره)"
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💫خیلی قشنگه👌
دلگیر مباش..!
از مرغانی که نزد تو دانه خوردند و نزد همسایه تخم گذاشتند
ایمان داشته باش روزی بوی کبابشان به مشامت خواهد رسید
صبور باش،صبر اوج احترام،به حکمت خداست
دنیا دو روزه،یک روز با تو،یک روز بر علیه تو ،پس ناامید نشو،
زمان زود میگذرد،بی بی ها هم یک روز نی نی بودن،
فقط گذر زمان نقطه هایشان را جابجا کرده
جنگل هم باشی با بریدن درخت هایت بیابان میشوی
فراموش نکن نیلوفر جایزه ی ایستادگی مرداب است،
بادبادک تا با باد مخالف رو به رو نگردد اوج نخواهد گرفت،
نوشته های روی شن مهمان اولین موج دریاست،
زیادی خوبی نکن انسان است و فراموش کار،
حتی روزی میرسد که به تو میگویند شما!؟
روزگار صحنه ی عجیبی است ،
زیبا باشی به کور میرسی ، خوش صدا باشی به کر میرسی ، عاشق باشی به سنگ میرسی...
ابراهیم نیستم ولی غرورم را قربانی کسی نمیکنم که ارزشش کمتر از گوسفند است،
در گاوبازی میدونی به چه کسی جایزه ی اول تعلق میگیره؟
به کسی که نسبت به حمله ی گاو بهترین جاخالی ها رو میده،
نه به اون کسی که با گاو درگیر میشه
و آخرین حرف دل ...
بزرگترین اقیانوس جهان، اقیانوس آرام است
پس آرام بگیر تا بزرگ شوی...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#آموزنده
🌐یعقوب علیه السلام یک عمر از خدا خواست که یوسف را به او برگرداند ..
هرگز از این دعا ناامید نشد واز خواسته اش توقف نکرد ..با اینکه صبور بود و ایمان داشت ..
وحکمت اینجاست که او نبی خدا بود اما خداوند دعای او را زود جواب نداد ..!!
✅خداوند از یعقوب بی خبر نبود و می دانست که چشمانش در غم یوسف سفید گشت بلکه از یوسف ملکی ساخت و مقامش را در مصر بالا برد ...
صبر کن ..
✨اگر تمام دنیا اکنون علیه توست باز صبر کن و دعا کن و از پرودگارت ناامید نشو که او تو را می بیند و دعایت را میشنود اما هر چیزی را در وقت خودش پاسخ می دهد و تو را به گونه ای می سازد که فکرش را هم نمی کنی ....
@Dastanvpand
🗯🌷🗯🌷🗯🌷
┊ ┊ ┊ ┊
┊ ┊ ┊ 🌓
┊ ┊ ⭐️
┊ 🌔
⭐️
زﻧﺪگی می ﭼﺮﺧﺪ
چه ﺑﺮﺍۍ ﺁﻧڪه ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ
ﭼﻪ ﺑﺮﺍۍ ﺁﻧڪہ ﻣﯿﮕﺮﯾﺪ
ﺯﻧﺪگی ﺩﻭﺧﺘﻦ ﺷﺎﺩﯾﻬﺎﺳﺖ
ﺯﻧﺪگی ﻫﻨﺮ ﻫﻢ نفسی ﺑﺎ ﻏﻢ ﻫﺎﺳﺖ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻨﺮ ﻫﻢ ﺳﻔﺮی ﺑﺎ ﺭﻧﺞ ﺍﺳﺖ
ﺯﻧﺪگی ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺭﻭﺯنه ﺩﺭﺗﺎﺭﯾڪی ﺍﺳﺖ
#خدایارتان
#شببخیر❤️
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
تنها کسی که قربانت شوم هایش واقعیست ...
شش یا هفت ساله که بودم
دست چک پدرم را با دفتر نقاشی ام اشتباه گرفتم و تمام صفحاتش را خط خطی کردم! مادرم خیلی هول شده بود! دفترچه را از دست من کشید وبه همراه کت پدرم به حمام برد!
آخر شب صدایشان را میشنیدم:
حواست کجاست زن
میدانی کار من بدون آن دفترچه لنگ است؟؟
میدانی باید مرخصی بگیرم و تا شهر بروم؟
میدانی چقدر باید دنبال کارهای اداری اش بدوئم؟
"صدای مادرم نمی آمد"
میدانستی و سر به هوا بودی؟
"بازهم صدای مادرم نمی آمد"
سالها از اون ماجرا می گذرد!
شاید پدرم اصلا یادش نیاید چقدر برای دوباره گرفتن آن دفترچه اذیت شد. مادرم هم یادش نمی آید چقدر برای کار نکرده اش شرمندگی کشید! اما من خوب یادم مانده است که مادرم آن شب سپر بلای من شد تا آب در دل من تکان نخورد!
خوب یادم مانده است تنها کسی که قربانت شوم هایش واقعیست اسمش مادر است ❤️
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
نامه یک بانو به بانوان عزیز ایران
(خیلی قشنگه از دستش ندین👌)
مهربانوی عزیز سلام! روز مرد نزدیکه.
به نظرم اومد، چند جمله ای هم از مردها بگیم...
کلی عکس و متن دیدم اینروزا برای روز مرد... خانمی که کیکی به شکل جوراب درست کرده یا دسته گلی از جوراب... جملاتی مثل جوراب پاره هاتو تحمل کن روز مرد نزدیکه همسرم. در ظاهر شاید تمام اینا شوخی به نظر برسن اما...
توی این زمونه مرد بودن جرات میخواد. واقعا مردانگی میخواد که برای رفاه حال زن و بچه صبح زود بزنی بیرون و تو تاریکیه شب برگردی... مردهای این دوره جوانی و زندگی کردن رو فراموش کردند، فشار مخارج و مسئولیت زندگی، بی سر و صدا دونه دونه موهای تیره شون رو سفید میکنه...
راستی خانما، تا حالا همسراتون از آرزوهاشون براتون گفتن؟
بی انصافیه که اینهمه گذشت و مظلومیت و تلاش مردها رو نبینیم.
بانو....! گاهی نگاهی به دستهای همسرت بنداز... و به خطوطی که در اطراف چشم ها و پیشونی همسرت داره عمیق میشه... گاهی به جای اینکه تو آغازکننده باشی، سکوت کن و اجازه بده که لحظاتی او هم گوینده باشه و از خودش بگه...
بانو..! گاهی عکسهاشو از جوانی تا الان کنار هم بچین و باور کن فقط تو جوانیتو توی این خونه نذاشتی...
مرتب تلاششو در ترازو قرار نده و باعرضه بودن و نبودنش رو با کمتر و بیشتر داشتن دارائیهاش قیاس نکن...
سعیش رو ببین... و تغییراتشو بخاطر تو و زندگی مشاهده کن...
موهای سفیدش را ببین...
بانو! باور کن جهان هرگز به صلح نمیرسه اگر ما غرق مظلومیت خودمون باشیم...
تربیت کامل نمیشه، اگر یاد نگیریم که تمسخر مردان و زنان، در حقیقت تمسخر بخش مهمی از خودمونه...
کاش یاد بگیریم بزرگ کردن و بزرگ دیدن همسرمونو... پدری کردن هاش رو... از بزرگیش برای بچه هامون بگیم
کاش به جای هدیه دادنها و گرفتن ها، زمانی رو صرف شنیدن بدون قضاوت کنیم.
اصلا فکر کردیم که چرا اینهمه هدیه که این روزا رد و بدل میشه، ولی نتونسته عشق رو در جامعه بیشتر کنه؟
بانو جان بیا امسال کنار هر هدیه ای که برای همسرت گرفتی، توی یه برگ کاغذ حداقل 20 تا ویژگی همسرت رو هم بنویس و ازش بخاطر این ویژگی هاش تشکر کن... (اون رو هم ضمیمه ی هدیه ات کن)
مطمئن باش نتایج شگفت آوری در وجود خودت و او خواهی دید...
یادمون باشه بین ما، سپاسگزاری و مشاهده همه جانبه ی افراد خیلی کم شده...
و نوشته ی تو سپاسگزاری بزرگی خواهد بود برای جهان و جهانیان.
پیشاپیش روز مردانه شیر مردان مبارک🍃🌺
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺜﺒﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ :
⛔ﻧﮕﻮ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺰﺍﺣﻤﺘﺎﻥ ﺷﺪﻡ !
✅ﺑﮕﻮ : ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﻗﺘﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻣﻦ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﺪ ﻣﺘﺸﮑﺮﻡ !
⛔ﻧﮕﻮ : ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻡ !
✅ﺑﮕﻮ : ﺩﺭ ﻓﺮﺻﺘﻰ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ !
🚫ﻧﮕﻮ : ﺧﺪﺍ ﺑﺪ ﻧﺪﻩ !
✅ﺑﮕﻮ : ﺧﺪﺍ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﺪﻩ !
⛔ﻧﮕﻮ : ﻗﺎﺑﻞ ﻧﺪﺍﺭﻩ !
✅ﺑﮕﻮ : ﻫﺪﯾﻪ ﺍﻯ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ !
⛔ﻧﮕﻮ : ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩﻡ !
✅ﺑﮕﻮ : ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻛﺮﺩﻡ !
⛔ﻧﮕﻮ : ﺯﺷﺘﻪ !
✅ﺑﮕﻮ : ﻗﺸﻨﮓ ﻧﯿﺴﺖ !
⛔ﻧﮕﻮ : ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺘﻢ !
✅ﺑﮕﻮ : ﺧﻮﺑﻢ !
⛔ﻧﮕﻮ : ﭼﺮﺍ ﺍﺫﯾﺖ ﻣﻴﻜﻨﻰ؟ !
✅ﺑﮕﻮ : ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﭼﻪ ﻟﺬﺗﯽ ﻣﯽﺑﺮﯼ؟
⛔ﻧﮕﻮ : ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺒﺎﺷﯽ !
✅ﺑﮕﻮ : ﺷﺎﺩ ﻭ ﭘﺮ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺑﺎﺷﯽ !
⛔ﻧﮕﻮ : ﻣﺘﻨﻔﺮﻡ !
✅ﺑﮕﻮ : ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ !
🚫ﻧﮕﻮ : ﺩﺷﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ !
✅ﺑﮕﻮ : ﺁﺳﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ !
⛔ﻧﮕﻮ : ﺟﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﻟﺒﻢ ﺭﺳﯿﺪ !
✅ﺑﮕﻮ : ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﻧﺒﻮﺩ !
⛔ﻧﮕﻮ : ﺑﻪ ﺗﻮ ﺭﺑﻄﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ !
✅ﺑﮕﻮ : ﺧﻮﺩﻡ ﺣﻠﺶ ﻣﯽﮐﻨﻢ !
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚡️
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_آدم_عليه_السلام
✨#قسمت_سوم
لینک قسمت ۲👇
https://eitaa.com/Dastanvpand/6264
👈تكبر و سركشى ابليس
🌴ابليس گرچه فرشته نبود(به گفته قرآن، ابليس از نژاد جن بود، كه در جمع فرشتگان عبادت مى كرد. (كهف/ 50)) ولى از عابدان ممتاز خدا با نام حارث در ميان كرّوبيان و فرشتگان، به عبادت خدا اشتغال داشت،
و به فرموده حضرت على عليه السلام: او شش هزار سال خدا را عبادت نمود، كه معلوم نيست از سالهاى دنيا است يا سالهاى آخرت، در عين حال لحظه اى تكبر، همه عبادت او را پوچ و نابود ساخت.(نهج البلاغه، خطبه 192)
🌴همه فرشتگان فرمان حق را به طور سريع اجرا كردند، ولى ابليس بر اثر تكبر، از سجده نمودن خوددارى ورزيد، و در صف كافران قرار گرفت.(بقره، 34)
⬅️مطابق آيه 34 بقره، ابليس در اين نافرمانى، مرتكب سه انحراف و خلاف شد:
1⃣خلاف عَملى↩چنان كه تعبير به اَبى (سركشى كرد) بيانگر آن است، كه موجب فسق او شد.
2⃣خلاف اخلاقى↩چنان كه تعبير به استكبر (تكبر ورزيد) حاكى از آن است كه موجب خروج او از بهشت، و داخل شدنش به دوزخ گرديد.
3⃣خلاف عقيدتى↩ كه با مقايسه كبرآميز خود، عدل الهى را انكار كرد وَ كانَ مِنَ الكَافِرينَ؛ (از كافران گرديد).
🌴خداوند به ابليس خطاب كرد و فرمود: اى ابليس! چه چيز مانع تو شد كه از سجده كردن مخلوقاتى كه با قدرت خود آن را آفريدم سرباز زدى؟
🌴ابليس در پاسخ خدا، نه تنها عذرخواهى نكرد، بلكه با مقايسه غلط خود كه مقايسه جسم خود با جسم آدم بود گفت: من از آدم بهترم، مرا از آتش آفريده اى، ولى آدم را از گِل و آتش بر گِل برترى دارد.
🌴همين تكبر و خودبرتربينى ابليس باعث شد كه به او فرمان داد:
🍃فَاخرج مِنها فَاءِنَّكَ رَجِيمٌ - وَ اءنّ عَليكَ لعنَتِى اِلى يَومِ الدِّينِ🍃
🌴از آسمانها و صفوف فرشتگان خارج شو كه تو رانده درگاه منى - و قطعاً لعنت من بر تو تا روز قيامت ادامه دارد.
🌴ابليس گفت: پروردگارا! مرا تا روزى كه انسانها برانگيخته مى شوند (روز قيامت) مهلت بده.
🌴خداوند فرمود: تو از مهلت شدگان هستى، ولى تا روز و زمان معين.
🌴ابليس (كه از اين مهلت، بيشتر مغرور شد و از آن جا كه در رابطه با آدم عليه السلام رانده درگاه خدا شده بود، همه دشمنى خود را به آدم آشكار كرد و) گفت: خدايا به عزتت سوگند، همه انسانها را گمراه خواهم كرد، مگر بندگان خالص تو را از ميان آنها، كه بر آنها سلطه ندارم
(سوره صاد/آيه 71 تا 83)
👈ادامه تكبر ابليس
🌴گويند: در عصر حضرت موسى عليه السلام، روزى ابليس نزد حضرت موسى عليه السلام آمد و گفت: مى خواهم هزار و سه پند به تو بياموزم.
🌴موسى عليه السلام او را شناخت و به او فرمود: آنچه كه تو مى دانى، بيشتر از آن را من مى دانم، نيازى به پندهاى تو ندارم.
🌴جبرئيل عليه السلام به موسى عليه السلام نازل شد و عرض كرد: اى موسى! خداوند مى فرمايد هزار پند او فريب است، اما سه پند او را بشنو.
🌴موسى عليه السلام به ابليس فرمود: سه پند از هزار و سه پندت را بگو!
⬅️ابليس گفت:
1⃣هرگاه تصميم بر انجام كار نيكى گرفتى، در انجام آن شتاب كن و گرنه تو را پشيمان مى كنم.
2⃣اگر با زن نامحرمى خلوت كردى، از من غافل نباش كه تو را به عمل منافى عفت وادار مى نمايم.
3⃣هرگاه خشمگين شدى، جاى خود را عوض كن، وگرنه موجب فتنه خواهم شد.
🌴اكنون كه تو را سه پند دادم (به تو حقى پيدا كردم) در عوض، از خدا بخواه تا مرا بيامرزد.
🌴موسى عليه السلام خواسته ابليس را به خدا عرض كرد، خداوند فرمود: شرط آمرزش شيطان آن است كه به كنار قبر آدم عليه السلام برود و خاك قبر او را سجده كند.
🌴حضرت موسى عليه السلام فرمان خدا را به ابليس ابلاغ كرد.
🌴ابليس كه همچنان در خودخواهى و تكبر غوطه ور بود، گفت: اى موسى! من در آن هنگام كه آدم عليه السلام زنده بود، بر او سجده نكردم، چگونه اكنون حاضر شوم كه بر خاك قبر او سجده كنم؟!
(هماى سعادت،ص 206.)
ادامه دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_آدم_عليه_السلام
✨#قسمت_چهارم
👈آدم و حوّا در بهشت
🌴در دنيا جايگاهى بسيار خوب و پر درخت و شاداب وجود داشت كه به آن بهشت دنيا مى گفتند. خداوند آدم عليه السلام را در همان جا آفريد و روح انسانى را در او دميد، و به فرشتگان فرمان داد تا او را سجده كنند.
🌴از آن جا كه خداوند اراده كرده بود تا فرزندانى به آدم عطا كند و نسل او را به وجود آورد، مشيت او چنين قرار گرفت كه حضرت آدم همسرى داشته باشد تا با او ازدواج نموده و از او داراى فرزند گردد.
🌴خداوند حوا را از زيادى گِل آدم عليه السلام آفريد، بنابراين حوا بعد از آفرينش آدم عليه السلام آفريده شده است.
🌴عمرو بن ابى مقدام مى گويد: از امام باقر عليه السلام پرسيدم: خداوند حوا را از چه چيز آفريد؟
🌴امام باقر عليه السلام فرمود: مردم در اين مورد چه مى گويند؟
🌴گفتم: مى گويند خداوند حوا را از يكى از دنده هاى آدم عليه السلام آفريده.
🌴فرمود: آنها دروغ مى گويند، آيا خداوند ناتوان است كه حوا را از غير دنده آدم بيافريند؟
🌴گفتم: فدايت گردم اى پسر رسول خدا! پس خداوند حوا را از چه چيز آفريد؟
🌴امام باقر عليه السلام فرمود: پدرم از پدرانش نقل كرد كه رسول خدا(ص) فرمود: خداوند متعال مقدارى از گِل را گرفت و آن را با دست قدرتش در هم آميخت، و از آن گِل، آدم عليه السلام را آفريد، و سپس از آن گِل مقدارى اضافه آمد، خداوند از آن اضافى، حوا عليه السلام را آفريد.(تفسير نور الثقلين، ج 1،ص 430)
💥(آن چه در بعضى روايات آمده كه حوا از آخرين دنده چپ آدم عليه السلام گرفته شده، از اسرائيليات است و از فصل دوم سفر تكوين تورات تحريف يافته، وارد روايات اسلامى شده است، زيرا تعداد دنده هاى زن و مرد، تفاوتى ندارد، و كمتر بودن يك دنده در مردان در جانب چپ از افسانه ها است. [سِفر تكوين، قسمت اول اسفار موسى عليه السلام و يكى از كتب پنجگانه تورات است])💥
🌴آدم عليه السلام به اين ترتيب از تنهايى بيرون آمد، و با حوا اُنس گرفت؛ چنان كه امام صادق عليه السلام فرمود: از اين رو زنان را نساء مى گويند، چون اين واژه در اصل از اُنس است، و براى آدم عليه السلام جز حوا كسى نبود تا با او اُنس بگيرد.
🌴آرى! زن و مرد از يك ريشه اند، و هر دو انسان بوده و تكميل كننده همديگر مى باشند، و آرامش آنها در زندگى و اُنس با همديگر تحقق مى يابد.
ادامه دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_پنجاه_ششم
#سردار_دلها❤️
عمو:چرا ماتتون برده در بازکنید
مامان:آقاسید درباز کن
بنده های خدا ده دقیقه اس پشت درن
حلما توهم برو آشپزخونه
بعداز حدود یه ربع منو صدا کردن
چای ریختم بردم
دسته گل رومیز نگاهمو به سمت خودش کشید :رزهای زرد، قرمز، سفید ،آبی چندتا شاخه گل نرگس بینشون خود نمایی میکرد
چایی که گرفتم مادر هادی گفت :بچه ها برید سنگاتونو باهم وابکنید
مامان:برید حیاط
به سمت حیاط حرکت کردیم
ماه داشت تو آسمون قایم باشک بازی میکرد
هادی:برای این یه سال واقعا شرمندتم حلالم میکنی ؟
-اوووووووم به شرط بردن کربلا حلال میشه
هادی:خخخخخ حتما ان شاءالله ارباب بطلبه میریم
-تنها نه
بابچه ها
هادی:ان شاءالله
-یه شرط دیگه هم دارم
هادی:چی
-عقدمون سرمزار شهید میردوستی باشه
هادی:چشم
دیگه
-هیچی
هادی:بریم داخل ؟
بلندشدم به سمت حوض حرکت کردم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_پنجاه_هفتم
#سردار_دلها❤️
حوض دور زدیم رفتیم داخل
حاج آقا:من واقعا شرمنده عروس گلمم برای اینکه جبران مافات بشه یه خونه برای عروس گلم بخرم به اسمش بزنم
بابا:والا جایی که خان داداش هست من حرف نمیزنم هرچی عموش بگه
عمو:حاج آقا خودتون خوب میدونید
دختر ما تو این یه سال داغون شد
حالا هم خود حلما میخاد
ما پشتش هستیم
اما از صیغه دیگه خبری نیست
باید ظرف یک هفته تمام کاراشونو بکنن
مهریه اش هم همون مهریه صیغه ۱۴سکه +سفر کربلا
هادی:حاج آقا بخدا من شرمنده حلما خانم وشمام
نمیدونم چه جوری باید جبرانش کنم
هرتعهدی بخواید میدم
عمو:مردونه سر حرفت بمون پسر
اون شب فقط قرار شد ما فردا بریم آزمایشگاه
فرداش ما رفتیم آزمایش
من حالم بد شد،چون هم کم خونی داشتم هم از خون میترسیدم
طفلک هادی هم خیلی نگرانم بود
حلقه بخر
انگار عقدمون روی دور تند بود 😂😂😂
غروب پنجشنبه توی ماه شهریور ۹۵ سرمزار شهید میردوستی به عقد و نکاح هم در اومدیم
بالاخره سختی هامون تموم شد
هادی: باورم نمیشه مال من شدی
-منم
هادی::بریم تپه نورالشهدا
-بریم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662