🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
💠آموزنده💠
✍🏻تمیز کردن ساحل
🔳🌸شغل مردی تمیز کردن ساحل بود. او هر روز مقدار زیادی از صدفهای شکسته و بدبو را از کنار دریا جمعآوری میکرد. و مدام به صدفها لعنت میفرستاد چون کارش را خیلی زیاد میکردند. او باید هر روز آنها را روی هم انباشته میکرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام میداد.
🔳🌸روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدفهای بدبو درست کرده بود، خلاص کند و آنها را به او بدهد... او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت.
🔳🌸یک سال بعد، آن دو مرد، در جایی یکدیگر را دیدند. آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود.
🔳🌸وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمیتوانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید چطور توانسته چنین ثروتی را بدست بیاورد.
🔳🌸مرد ثروتمند پاسخ داد: "من هدیهای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو میداد و تو قبول نمیکردی! در تمام صدفهای نفرتانگیز تو، مرواریدی نهفته بود"
📌❗️اکثر مواقع هدایا و موهبتهای الهی در بطن خستگیها و رنجهانهفتهاند، این ما هستیم که موهبتهایی را که خدا در اختیار ما قرار میدهد، ندانسته رد میکنیم
•┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈•
@Dastanvpand
•┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈•
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_سیودو
تو زانتیای علی که نشستیم نوشین نفسش و فوت کرد بیرون و گفت
-دختره دیوونه این چه کاری بود اخه تو کردی
حوصلش و نداشتم
-نوشین حوصله ندارم میشه بیخیال بشی
اونم سرشو تکون داد
دوباره درد دست و پاهامو سرم شروع شده بود
چشامو بستم
یه ماه ازون ماجرا میگذشت ومن الان سه ماهه باردار بودم
ازون شب تاحالا رفتارم با کامران خیلی سرد شده بود هرکاری میکرد بهم نزدیک بشه محلش نمیدادم اون که ازمن ناامید شده بود دوباره رفته بود دنبال هرزه بازیش شبا مست میومد خونه و پشت در اتاقم ولی من خونسرد قبل اینکه بیاد میرفتم تو اتاقم و در و میبستم
با نوشین قرار گذاشته بودم بریم امروز سونو با همدیگه
صبح بدون حوصله لباس خنک پوشیدم تو این دل گرما
یه مانتو نخی کرمی با شال و شلوار همرنگش پوشیدم صندل های سفیدمم پام کردم
حوصله ارایش نداشتم فقط یه رز لب زدم
نوشین تک زد سریع رفتم پایین
کامران با دیدنم ابروهاش و انداخت بالا و با تعجب گفت
-به سلامتی جایی تشریف میبرین
همونطوری که داشتم میرفتم خیلی سرد گفتم
-با نوشین میرم بیرون
-بااجازه کی؟
-خودم
-حق نداری با نوشین جایی بری فهمیدی؟
برگشتم و با چشای یخم زل زدم تو چشاش
-نه
ازون حالاتم خیلی تعجب کردو سریع خودشو جمع کرد
-گفتم کجا؟
بی حوصله جواب دادم
-دارم میرم سونو،حالا اجازه هست؟
چشاش برق زدو گفت
-منم میام واستا اماده شم
سریع براق شدم و گفتم
-لازم نکرده من رفتم
بعدم سریع زدم از خونه بیرون
که داد زد
-بهار گفتم واستا منم میام به قران اگه پاتو ازین خونه بدون من بذاری بیرون
حوصله دردسر نداشتم
به نوشین گفتم بیاد تو
خودمم رفتم تو الاچیق نشستم که نوشین گفت
-چیه چرا نمیای بیرون؟
-واستا کامرانم میاد
با تعجب گفت
-کامران؟اون واسه چی میاد؟
قبل اینکه من جوابشو بدم صدای کامران از پشت سرش بلند شد
-واسه اینکه بابای بچم ،به شما ربطی داره؟
نوشین با نفرت نگاش کرد و رو به من گفت
-پس من میرم بهار بای
اومد که بره دستشو گرفتم و بی حوصله گفتم
-لوس نشو منم بدون تو نمیرم
بعدم یه پوزخند به کامران زدم که داشت با حرص نگام میکرد
سریع نگامو ازش گرفتم فقط دیدم اونم باهام ست کرده بود
از جام بلند شدم و راه افتادم سمت در
با ماشین کامران رفتیم
جلوی مطب جایی نبود واسه همین کامران مارو پیاده کردو خودش رفت جای پارک پیدا کنه
دقیق سر وقت اومده بودیم
منشی سریع فرستادمون داخل
مانتوم و در اوردم و بلوزم و به گفته دکتر زدم بالا
یه مایع زله ای روی شکمم زد
در زدن و منشی اومدتو روبه دکتر گفت
-خانوم دکتر همسر این خانوم میخوان بیان تو اجازه بدم
-اره بکو بیاد
کامران اومد تو بالای سرم واستاد
ازتماس دستگاه با شکمم خندم میگرفت من و نوشین با لبخند مانیتور رو نگاه میکردیم
کامرانم با لبخندی که گوشه لبش بود یه نگاه به من میکرد یه نگاه به مانیتور
ایششششش پسره پررو
بعد سفارشاتی که دکتر کرد راه افتادیم طرف ماشین
بازم گیر ترافیکای تهران افتاده بودیم،نگام به دختری افتاد که داشت گل میفروخت حدودا 10 ساله میزد
همینطوری داشتم نگاش میکردم که با عجله اومد طرفم و زد به شیشه
شیشه رو دادم پایین و بهش لبخند زدم
با التماس گفت
-خانوم تورو خدا یه گل بخر ،اقا یه گل واسه خانومت بخر
کامران-چنده؟
-5تا 2500
کامران سرشو تکون دادو گفت
-5تا بده
بعدم رو کرد بهم و گفت
-از تو داشبورد کیف پولمو بده
با سردی تمام گفتم
-خودت بردار
بد نگام کردو خم شد روم و کیفش و برداشت
ارنجشو گذاشته بود رو رون پام نگاه به دستای مردونش کردم و سریع صورتمو برگردوندم
کامران یه 5 تومنی به دختره دادو گلا رو ازش گرفت
-اینا زیاده
-بقیش مال خودت
دختره باخوشحالی تشکر کردو رفت
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_سیوسه
دستمو گذاشتم زیر چونمو و با نگاه رفتنش و دنبال میکردم
کامران گلارو گذاشت جلوی ماشین کثافتتتتتت بهم نداد
بعد 1 ساعت که از شر ترافیک راحت شدیم رسیدیم خونه
بهار جلوی خونه بدون تو جه به کامران خداحافظی کردو رفت
میدونستم از کامران بدش میاد خوب حقم داشت منم از کامران به شدت بیزارم
کامران ماشین و بیرون گذاشت ودر و باز کردو رفتیم تو
هنوز به طبقه بالا نرسیده بودم که دیدم ایفون و زدن
کامران خودش رفت درو باز کن
فقز صدای متعجبش و شنیدم که میگفت
-اینا اینجا چیکار میکنن
اهمیتی ندادم و رفتم لباسام و با یه گرمکن صورتی خاکستری و یه تاپ گردنی صورتی عوض کردم
موهامم باز گذاشتم اومدم پایین که برم دستو صورتمو بشورم که در خونه باز شدو یه خانوم 30 ساله خیلی لوند وارد خونه شد همینجوری داشتم با تعجب نگاش میکردم که یکی از پشت سرش گفت
-کیمیا برو تو دیگه
وا اینا کی بودن
دختره کنار رفت و پشت سرش یه خانوم دیگه و دوتا مردو یه بچه 7،8 ساله اومدن تو
سریع به خودم اومدم و دوییدم بالا
یه پلیور خاکستری تنم کردم و موهامم با کش دم اسبی بستم و رفتم پایین
همشون در حال بگو بخند بودن که اروم سلام کردم
با سلام من ساکت شدن
دختره که الان میفهمیدم اسمش کیانایه با خوشحالی اومد طرفمو گفت
-سلام عزیزم من کیانام خواهر کامران
بعدم رو کرد به کامران و گفت
-وای کامران این عروسکو از کجا گیر اوردی
هه این چی میگفت خواهر کامران بود
ابروهام پرید بالا،با حالت سرد زل زدم تو چشاش و گفتم
-خوشبختم
از لحنم جا خورد ولی بروی خودش نیاورد و با لبخند گفت
-بیا عزیزم بیا بقیه رم بهت معرفی کنم
رفتم جلوی اون خانوم دومی خودشو معرفی کرد
-سلام عزیزم من لادنم،زن داداش کامران جان
بهش نگاه کردم
پوست سفیدو لبای کوچیک و چشای درشت مشکی
بد نبود نه میشد گفت زشته نه خوشگله
به اونم به سردی جواب دادم
رفتم جلوی اون دوتا اقا یکیشون خیلی شبیه کامران بود حدس زدم داداش کامران باشه
-به زن داداش گلم من کاوه ام داداش بزرگه کامران
بهش لبخند زدم تنها کسی که ازش خوشم اومد کاوه بود
بعد اون نوبت دامادشون بود
-سلام خانوم زیبا منم ناصرم شوهر کیانا جان
سرمو تکون دادم
ناصر دستشو گذاشت پشت پسر بچهه و گفت
-این پسر باباس اقا کیوان
به بچه لبخندی زدم و بهشون تعارف کردم بشینن
خودمم رفتم تو اشپزخونه تا وسایل پذیرایی و اماده کنم
کامرانم پشت سرم اومد داخل
-نمیدونم کی اومدن!فکر کنم الان رسیدن تازه خودشون که میگفتن میخواستن غافلگیرم کنن
محلش ندادم خیلی بهش برخورد
اومد جلوم واستادو رامو سد کردو با لحن معترضی گفت
-چرا اینجوری باهاشون رفتار کردی؟
پوزخندی زدمو گفتم
-لیاقتشون همینقدر بود
دستش و اورد بالا و زد تو صورتم هیچی نگفتم و با نفرت نگاش کردم
خواهرش اومد داخل و با دیدن ما اروم زد تو صورتشو گفت
-وای خدا مرگم بده کامران چیکار کردی؟
کامران عصبانی برگشت و مشتش و کوبوند تو دیوار و گفت
-لعنتی
کیانا اومد طرفمو گفت
-طوریت که نشد عزیزم
پوزخندی بهش زدم و گفتم
-عادت کردم
بعدم رفتم در یخچال و باز کردم و میوه ها رو برداشتم و تو طرف شستم
کامران از اشپزخونه رفت بیرون
کیانا اومد کنارم نشست و گفت
-تو چرا از ما و کامران بدت میاد؟
با نفرتی که تو چشام بود برگشتم طرفش و گفتم
-باید ازتون خوشم بیاد؟باید ممنونتون باشم که گند زدین تو زندگیم؟باید ممنونتون باشم که از پدرو خانوادم جدام کردین؟باید ممنونتون باشم که تو سن 15 سالگی یه بچه انداختیت تو بغلم
صدام داشت اوج میگرفت عصبانی بودم و میلرزیدم
کامران دوباره اومد تو اشپزخونه و زل زذ تو چشام
-دیگه داری گوهای زیادی میخوره بهار،حالیته چی ازون گوه دونی میاد بیرون
از جام بلند شدم و خواستم بیام بیرون که جلومو گرفت و با حرص گفت
-سریع ازش معذرت خواهی کن
-برو کنار
-زود باش
-نمیکنم ازت بدم میاد از هرچیزی که مربوط به تو باشه بدم میاد
بعدم با مشت کوبوندم تو شکمم
-ازین بجه ای که خون تو تو رگاشه بدم میاد
گریه مبکردم و حرف میزدم و خودم و میزدم
همه اومده بودن تو اشپزخونه لادن و کیانا سعی داشتن جلومو بگیرن
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
جالبە بخوانید👍
🌟جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد. بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: آری من مسلمانم. جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا! پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد.
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت: به مسجد بازگرد و شخص دیگری را برای کمک بیاور. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟ افراد حاضر در مسجد که گمان می کردند، جوان پیرمرد را بقتل رسانده، نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند.
پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت: چرا به من نگاه می کنید؟! به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز، کسی مسلمان نمی شود!!!
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان کوتاه
#خاطرات_یک_پزشک
"خاطره بسیار جالب توسط یک دانشجوی پزشکی"
🌟زمانی كه ما دانشجوی پزشکی بوديم در بخش قلب استادی داشتيم كه از بهترين استادان ما بود.
او در هر فرصتی كه بدست مي آورد سعی می كرد نكته جدیدی به ما بياموزد و دانسته های خود را در بهترين شكل ممكن به ما منتقل می كرد.
او در فرصتهای مناسب، ما را در بوته "تجربه و عمل" قرار می داد.
در اولين روزهای بخش ما را به بالين یک مرد جوان كه تازه بستری شده بود برد.
بعد از سلام و ادای احترام، به او گفت:
اگر اجازه می دهيد اين همكاران من نيز قلب شما را معاينه كنند.
مرد جوان نيز پذيرفت.
سپس رو به ما كه تركيبی از كارآموز و كارورز بوديم كرد و گفت:
هر یک از شما صدای قلب اين بيمار را به دقت گوش كنيد و هر چه می شنويد روی تكه كاغذی يادداشت كنيد و به من بدهيد.
نظر استاد از اينكه اين شيوه را بكار می برد اين بود كه اگر كسی از ما تشخيص اش نادرست بود از ديگری خجالت نكشد.
هر یک از ما به نوبت، قلب بيمار رامعاينه كرديم و نظر خود را بر روی كاغذی نوشته، به استاد داديم.
همه مايل بوديم بدانيم كه آيا تشخيصمان درست بوده يا خير؟
استاد نوشته های ما را تک تک مشاهده و قرائت كرد. جوابها متنوع بودند. یکی به افزايش ضربان قلب اشاره كرده بود،
يکی به نامنظمی ريتم آن، يکی نوشته بود ضربانات طبيعی هستند، يکی ريتم گالوپ ضعيف شنيده بود، يکی اظهار كرده بود كه بيمار چاق است و صداهای مبهم شنيده ميشوند و يکی به وجود صدای اضافی در يکی از كانونها اشاره كرده بود.
استاد چند لحظه ای سكوت كرد و به ما می نگريست، منتظر بوديم تا يکی از آن نوشته ها را كه صحيح تر بوده معرفی نمايد.
اما با كمال تعجب استاد گفت:
متاسفانه همه اينها غلط است.
و در حاليكه تنها كاغذ باقيمانده دردست راستش را تكان می داد، ادامه داد:
تنها كاغذی كه مي تواند به حقيقت نزدیک باشد اين كاغذ است كه نويسنده آن بدون شک انسانی صادق است كه
می تواند در آينده "پزشكی حاذق" شود.
نوشته او را می خوانم، خودتان "قضاوت" كنيد.
همه "سر پا گوش" بوديم تا استاد آن نوشته صحيح را بخواند.
ايشان گفت:
در اين كاغذ نوشته متاسفانه به علت "كم تجربگی" قادر به شنيدن صدایی نيستم و در حاليكه به چشمان متعجب ما می نگريست ادامه داد:
من نمی دانم در حاليكه اين بيمار دكستروكاردی دارد، و قلبش در طرف راست قرار گرفته شما چگونه اين همه صداهای متنوع را در طرف چپ سينه او شنيده ايد؟
بچه های خوب من، از همين حالا كه "دانشجو" هستيد بدانيد كه تشخيص ندادن "عيب" نيست ولی تشخيص "غلط گذاشتن" بر مبنای یک "معاينه غلط"، "عيب بزرگی" محسوب ميشود و می تواند برای بيمار خطرناک باشد.
در پزشكی "دقت،" "صداقت،" "حوصله" و "تجربه" حرف اول را مي زنند.
سعی كنيد با "بی دقتی" برای بيمار خود، تشخيص نادرستی ندهيد و يا برای او تصميمی ناثواب نگيريد.
در هر موردی "تشخیص منصفانه" باید داشته باشیم در این صورت قضاوت کمتری خواهیم داشت.
"پس مطلب فوق یک درس انسانی است نه فقط پزشکی"
بیاییم "انصاف" را بیاموزیم تا "انسانیت" را در زندگی جاری کنیم.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟گروهی راهزن در بیابان دنبال مسافر می گشتند تا او را غارت کنند ، ناگهان مسافری دیدند ، به جانب او تاختند و گفتند : هرچه داری به ما بده ، گفت : تمام دارایی من هشتاد دینار است که چهل دینار آن را بدهکارم ، با بقیه آن هم باید تأمین معیشت کنم تا به وطن برسم .
رییس راهزنان گفت : رهایش کنید ، پیداست آدم بدبختی است و پول جز آنچه که می گوید ندارد .
راهزنان در کمین مردم نشستند ، مسافر به محل مورد نظر رفت و بدهی خود را پرداخت و برگشت ، دوباره در میان راه دچار راهزنان شد ، گفتند : هرچه داری بده وگرنه تو را می کشیم ، گفت : مرا هشتاد دینار بود ، چهل دینار بابت بدهی
پرداختم ، بقیه اش برای مخارج زندگی مانده ، به دستور رییس راهزنان او را گشتند ، در جستجوی لباس و بار او جز چهل دینار ندیدند !
رییس راهزنان گفت : حقیقتش را برای من بگو ، چگونه در برخورد با این همه خطر جز سخن به حقیقت نگفتی و از راستگویی امتناع ننمودی ؟
گفت : در کودکی به مادرم وعده دادم در تمام عمرم سخن جز به راستی نگویم و دامن به دروغ آلوده نسازم !
راهزنان قاه قاه خندیدند ولی رییس دزدان آه سردی کشید و گفت : عجبا ! تو به مادرت قول دادی دروغ نگویی و این گونه پای بند قولت هستی ، ولی من پای بند قول خدا نباشم که از ما قول گرفته گناه نکنیم ، آنگاه فریاد زد : خدایا ! از این به بعد به قولم عمل می کنم ؛ توبه ، توبه !
کتاب عبرت آموز: مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
☁️🌞☁️
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا در این
ایام زیبا و نورانی
از ماه مبارک رمضان
تو را به بزرگی ات قسم
دوستان و عزیزانم را
در بهترین و زیباترین
و پر آرامشترین مسیر
زندگی شان قرار ده
مسیری که خوشبختی
و آرامش و خوشحالی
قلبی را در لحظه لحظه
زندگی شان بچشند 🌸🍃
اولین یکشنبہ خرداد ماهتون
در پناه بی همتاے مهربان ...♥️
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو قسمت چهل و هشتم یکی دوسالِ دیگه ازین دوران هم سپری شد و الحمدلله
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
قسمت چهل و نهم
یه روز بعد از ظهری عمو اومد خوابگاه دنبالم کمی عجله داشت گفت از سرپرستا اجازه بگیر امشب برنمیگردیم خوابگاه خواستم کمی تعارف کنم گفت الان وقت تعارف نیست عموجان زود باش کار زیادی داریم باید بریم وقتی سوار ماشین شدیم گفتم عمو چه خبر شده؟؟
گفت چیزی نیست امشب مهمون داریم منم به این بهونه اومدم دنبالت که ببرمت کمک دست زن عموت باشی دختر عموم چندماهی میشد عروسی کرده بود واسه همین زن عمو دست تنها بود گفتم همین عمو؟؟ گفت نه اینو بهونه کردم میخوام باهات تنهایی حرف بزنم اینو که گفت بدنم سرد شد و هول شدم چون سابقه نداشت عمو بخواد حرف خصوصی باهام بزنه گفت اول بریم خریدِ شام امشب رو انجام بدیم بعد با خیال راحت باهات حرف میزنم خرید کردن تا نزدیک عصر طول کشید و بعد از اون با عمو نشستیم تو ماشینش و رفتیم یه پارک نزدیک خونه خودشون. اونجا دوتایی رو یه نیمکتِ خالی نشستیم. شروع کرد به حرف زدن گفت فردوس جان! میدونم اینقدر عاقل و فهمیده هستی که حرفایی رو که بهت میگم تنهایی بهشون فکر کنی واسه همینم باید این حرفا پیشت امانت بمونه داشتم نصفه جون میشدم گفتم عمو اینقد منو نترسون چی میخوای بگی؟ گفت قبلش یه سوال ازت میپرسم رُک و پوست کنده جواب بده بعد اصل مطلبو میگم گفتم چشم
ازم پرسید؛ تو به فرهاد علاقه مندی؟ از شنیدن این حرف از خجالت داشتم آب میشدم سرمو پایین انداختم گفت منو نگاه کن دوستش داری یانه؟ آب تو دهنم خشک شد گفتم دوست داشتن کافی نیست! گفت پس توهم دوستش داری؟ منم با سکوتم حرفش رو تایید کردم.
گفت فردوس! منو تو هم فکرو عقیده ایم شاید تعجب کنی اما من چون بهت اعتماد دارم اینو بهت میگم وقتی اینو شنیدم از خوشحالی از رو نیمکت بلند شدم، روبروش وایسادم و گفتم عمو توروخدا راست میگی یا میخوای حرف از زیر زبونم بکشی؟ قسمش دادم تا باور کردم وقتی مطمئن شدم سفت بوسش کردم هم صورتشو هم دستاشو عمو هیچوقت وسط بحثای منو فرهاد اظهار نظر نمیکرد و همیشه خودشو مشغول یه کارِ دیگه میکرد واسه همین من هیچوقت نتونسته بودم هیچی رو تشخیص بدم. گفتم خب عمو چرا با فرهاد و بقیه هم حرف نمیزنی در این مورد؟؟ گفت اونا بزرگ شدن به این راحتی قبول نمیکنن. گفتم پس زن عمو چی؟؟ گفت زن عموت الحمدلله عقیدش بد نیست. گفتم خب عمو می خوای چکار کنی الان؟ اومدیم اینجا که همینو بهم بگی و تمام؟
گفت: نه! میخوام کمک کنی فرهادم درست بشه. اون با استعداد و دین دوسته نباید حیف و میلِ دستِ تعصب گرایی بشه و هرکسی که مخالف با فکرو عقیدش باشه رو از خودش دور کنه. اون اگه عقیدش درست باشه میتونه خیلی موفق و تاثیر گذار باشه حرفای عمو به دلم نشست فرهاد واقعا جای امید بود. عمو به حرفاش ادامه داد و گفت فرهاد عاشق توه و توهم دوستش داری. میتونیم باهم بهش کمک کنیم و مطمئنم تو بیشتر از هرکسی میتونی روش تاثیر داشته باشی اگر هم بخوای میشه هرچه زودتر ترتیب ازدواجتونو بدیم
حرفای عمو خیلی بی مقدمه و حقیقی بودن با همون سرعتی که برنامه میریخت من رو هم تحت تاثیر حرفاش قرار میداد گفت فردوس! من ویژه تورو دوست دارم چه فرهاد باشه چه نباشه اما الان محبتت چندین برابر شده چون همه دوست داریم عروسمون بشی پس قشنگ به حرفام فکر کن ببین نظر خودت چیه اونجا جوابی به عمو ندادم گفتم بزار فکر کنم
💗احساس عجیبی داشتم هم ترس بود هم خوشحالی خوشحال بودم که راهی پیدا شده تا بتونم با جدیّت به زندگی با فرهاد فکر کنم و میترسیدم که اینا فقط توجیه باشه و کلاه سر خودم بزارم.
محبت فرهاد تا مغز استخوانم رسوخ کرده بود و اینو اون شبی فهمیدم که با عمو رفتیم خونه و متوجه مسئله ی ناخوشایندی شدم
ادامه دارد....
❤️ @Dastanvpand
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
قسمت پنجاهم
🔻اون شب بعد ازشام با زن عمو ظرفارو شستیم و کارا رو انجام دادیم تو عُمرم اینقد کار نکرده بودم از خستگی نمیتونستم بیام تو مهمونا بشینم مهمونی اصلا به من ربطی نداشت چون عمو به بهونه حرف زدن منو اون شب کشوند وسط اون هیاهو زنگ در رو زدن نگاه کردم حمید بود رفته بود میوه بگیره حمید پسر عمو وسطیم بود که 3 سال از فرهاد کوچکتر بود پسر آرام و مودبی بود اما به خوبی فرهاد نمیشد ؛ با منم با محبت و محترم بود و همیشه سعی داشت قبل از فرهاد دنبال کارام بیفته. چند بار شاهد جرو بحثش با فرهاد شده بودم و انگار خیلی براش سخت بود که محبوبیت فرهاد رو تو خانواده و فامیل بعنوانِ برادر بزرگترش قبول کنه و ازش حرف شنوی داشته باشه درو براش باز کردم وقتی از پله ها میومد بالا خواستم کمکش کنم وسایلا رو ازش بگیرم چون زیاد بودن؛ وقتی رفتم جلو، مکثی کرد و یه جور خاصی نگام کرد گفت خیلی خسته ای از چهرت معلومه تو نازک نارنجی تر ازین حرفایی که اینقد کار کنی برو بالا استراحت کن عزیزم..
😔اصلا حس خوبی نسبت به حرفی که زد نداشتم با ترس سرمو چرخوندم روبه مهمونا و دعا میکردم فرهاد نشنیده باشه حرفاشو فرهاد رو ندیدم خیالم راحت شد خودم زود برگشتم آشپزخونه و اصلا جوابشم ندادم زن عمو شروع کرد میوه هارو بشوره که حمید از مهمونا عذر خواهی کرد و گفت یه تماس تلفنی داره و رفت بالا تو اتاقش نگاه کردم فرهاد کنار در نشسته بود و چون در باز بود ندیده بودمش از ترس دلم ریخت و فهمیدم حرفاش رو شنیده سگرمه هاش توهم بود و بدون حرف نشسته بود.
😢صداش زدم نگام کرد اما سریع روشو ازم برگردوند و روبه مهمونا کرد دیگه مطمئن شدم ناراحته یه دقیقه تحمل نکردو فورا دنبال حمید رفت بالا منم طوریکه اون نفهمه دنبالشون رفتم پشت در وایسادم دیدم جرو بحثشون بالا گرفته و فرهاد داره تهدیدش میکنه و خیلی عصبانیه صدای حمید رو شنیدم میگفت: مهم اینه که نظر فردوس چی باشه!؟ منظورش این بود که شاید وقتی بفهمم حمید بهم علاقه داره منم بهش ابراز علاقه کنم و جوابش رو بدم. یه دفعه صدای سیلیِ محکمی اومد که معلوم بود فرهاد تو گوشِ حمید خوابونده بود خیلی ترسیدم دستام میلرزید فورا برگشتم پایین خواستم به زن عمو خبر بدم اما دیدم با خانومای فامیل گرمِ حرف زدن بود. هول شدم خواستم دوباره برگردم بالا ببینم دعواشون به کجا رسیده که دمِ در فرهاد رو دیدم باعصبانیت اومد بیرون
گفت چکار داری اینجا؟؟ نگران شدی آره؟؟ تو اگه نگران میشدی همونجا تُف میکردی تو صورتش که من باهاش دست به یقه نشم اینارو گفت و گفت الانم برو پایین تا بیشتر عصبانی نشدم
هرچقد خواستم خودمو از دستش ناراحت کنم نتونستم چون ازغیرتش به وجد اومده بودم اما حسِ خیلی ناخوشایندی بود که نیت حمید رو نسبت به خودم فهمیدم اونم وقتیکه همه میدونستن فرهاد بهم علاقه داره از اون شب به بعد دیگه راحت نتونستم برم خونه عمو
فرهاد ازم خواست که این قضیه رو به احدی نگم منم همونجا فراموشش کردم.
یه جورایی اوایل دلم واسه حمید میسوخت اما بعدا فهمیدم که سیلی اون شب نه تنها تنبیهش نکرده! بلکه عُقده ای شده بود رو دلش و مدام میخواست بوسیله ی من از فرهاد انتقام بگیره که هیچ وقتم موفق نشد.
کم کم تصمیمم برای ازدواج با فرهاد جدی شد و عمو و زن عمو داشتن مقدمه خواستگاری رو پیشِ بابا مطرح میکردن. راضی کردن بابا به ازدواجِ من کار خییلی سختی بود طوری که همه ی فامیل میگفتن فردوس موهاش سفید میشه و باباش شوهرش نمیده از بس بهش علاقه داره و تو فکر درس و دانشگاهشه.
از طرفی من هنوز یک مدرسه ای بودم و اگه ازدواج مطرح میشد، این بهترین بهونه واسه مخالفت بابا بود. تنها حُسن این ازدواج این بود که بابا همیشه واسه فرهاد احترام قائل میشد و خیلی قبولش داشت
ادامه دارد.....
❤️ @Dastanvpand
📚داستان کوتاه
🎨راهی آسان برای ورود به بهشت
شخصى محضر پيامبر اسلام ﷺ مشرف شد. حضرت ﷺ به او فرمودند: آيا مى خواهى تو را به كارى راهنمايى كنم كه به وسيله آن داخل بهشت شوى؟
مرد پاسخ داد: مى خواهم يا رسول الله ﷺ!
حضرت ﷺ فرمودند: از آن چه خداوند به تو داده است انفاق كن و به ديگران بده!
مرد: اگر خود نيازمندتر از ديگران باشم، چه كنم؟
فرمودند: مظلوم را يارى كن!
مرد: اگر خودم ناتوان تر از او باشم، چه كنم؟
فرمودند: نادانى را راهنمايى كن!
مرد: اگر خودم نادان تر از او باشم ، چه كنم؟
فرمودند: در اين صورت زبانت را جز در موارد خير نگهدار!
سپس رسول خدا ﷺ فرمودند:
آيا خوشحال نمى شوى كه يكى از اين صفات را داشته باشى و به بهشت داخلت نمايند؟
✅1- انفاق
✅2- یاری مظلوم
✅3- ارشاد نادان
✅4- کنترل زبان
🔖📚 @Dastanvpand
🌼❄️💙❄️💙🌼❄️💙🌼❄️
🗯💟🗯💟🗯💟🗯
🌼❄️💙🌼❄️
🌼داستان آموزنده🌼
🚩نقشه ی گرگان
🗯چوپان گله گوسفندان را به آغل برد و همه درهای آن را بست. چون گرگهای گرسنه سر رسیدند، درها را بسته یافتند و از رسیدن به گوسفندان ناامید شدند. برگشتند تا نقشه ای برای آزادی گوسفندان از آغل پیدا کنند🍃
🗯سرانجام گرگها به این نتیجه رسیدند که راه چاره، برپایی تظاهراتی جلوی خانه چوپان است که در آن آزادی گوسفندان را فریاد بزنند.گرگها تظاهرات طولانی را برپا کردند و به دور آغل چرخیدند.
🗯گوسفندان هم وقتی صدای گرگها را شنیدند که بخاطر آزادی آنها چقدر محزون زوزه میکشند، احساس هویت کردند و با آنان همصدا شدند.
🗯با تشویق گرگها آنقدر خود را به در و دیوار زدند تا بالاخره راهی باز شد و همگی با سرعت تمام به صحرا گریختند و از آزادیشان شروع به لذت بردن کردند
🗯گوسفندان به صحرا گریختند و گرگها پشت سرشان دویدند. چوپان صدا میزد و گاهی فریاد میکشید و گاهی عصایش را پرتاب میکرد تا بلکه جلویشان را بگیرد. اما هیچ فایده ای نه از فریاد و نه از عصا دستگیرش نشد.
🗯گرگها گوسفندان را در صحرایی بدون چوپان و نگهبان یافتند. آن شب، شبی تاریک برای گوسفندان آزاده بود و شبی اشتها آور برای گرگهای به کمین نشسته بود😔
نتیجه: #گرگان امروزی اول خوب #نقشه میکشند بعد باهاش #همدردی میکنند وقتی او را اسیر خودش کرد بعد......بانابودیت تمومش میکنه😔هوشیار باش #فریب گرگ صفتان را نخورید⚡️
✔️هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #خواندنی با #مطالب_زیبا همراه ما باشید😊
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️🕊
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣"زیباترین قلب دنیا"
🌼🍃روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می كرد كه زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.
🌼🍃جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هیچ خدشهای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق كردند كه قلب او به راستی زیباترین قلبی است كه تاكنون دیدهاند. مرد جوان با كمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.
🌼🍃ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت كه قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام میتپید اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تكههایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نكرده بودند برای همین گوشههایی دندانه دندانه درآن دیده میشد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت كه هیچ تكهای آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود میگفتند كه چطور او ادعا میكند كه زیباترین قلب را دارد؟
🌼🍃مرد جوان به پیر مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخی میكنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه كن؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است.
🌼🍃پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر میرسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمیكنم. هر زخمی نشانگر انسانی است كه من عشقم را به او دادهام، من بخشی از قلبم را جدا كردهام و به او بخشیدهام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است كه به جای آن تكهی بخشیده شده قرار دادهام؛ اما چون این دو عین هم نبودهاند
🌼🍃گوشههایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برایم عزیزند؛ چرا كه یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به كسانی بخشیدهام اما آنها چیزی از قلبشان را به من ندادهاند، اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند اما یادآور عشقی هستند كه داشتهام. امیدوارم كه آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعهای كه من در انتظارش بودهام پركنند، پس حالا میبینی كه زیبایی واقعی چیست؟
🌼🍃مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی كه اشك از گونههایش سرازیر میشد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعهای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم كرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشهای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .
🌼🍃مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا كه عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ كرده بود...
@Dastanvpand
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🌟تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه ای افتاد.
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذراند کسی نمی آمد. سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و دارایی های اندکش را در آن نگه دارد.
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشت دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متأسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه درجا خشکش زد و فریاد زد: خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید من در اینجا هستم؟
آنها جواب دادند، ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم!!
به یاد داشته باش:
اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن، علائمی باشد که عظمت و بزرگی خدا را به کمک می خواند.
و فراموش نکنید هیچ کار خدا بدون حکمت نیست
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستــــان
🌟در زمان حضرت موسے(ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود. عروس مخالف مادرشوهـر خود بود.
پسر به اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد، تا مادر را گرگ بخورد.
مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند، چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت.
به موسے(ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن.
مادر با چشمانی اشڪبار و دستانے لرزان، دست بہ دعا برداشت. و میگفت: خدایا! ای خالق هـستے! من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازهـداماد، تو را بہ بزرگیات قسم میدهـم، پسرم را در مسیر برگشت بہ خانهـاش، از شر گرگ در امان دار. ڪہ او تنهـاست.
ندا آمد: ای موسے(ع)! مهـر مادر را میبینے؟ با اینکه جفا دیدہ ولے وفا میکند.
بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهـربانترم.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟زنی حس کرد شوهرش میخواد زن دوم اختیار کند
یک روز صبح چهار تخم مرغ آبپز کرد و آنها را به رنگهای مختلف رنگ آمیزی کرده و
جلوی شوهرش گذاشت
شوهره جویای مسئله شد
زن بهش گفت بعد از اینکه تخم مرغها را خوردی متوجه میشی
مرد هر چهار تخم مرغ رو خورد
زن بهش گفت متوجه شدی که مزه همشون یکی هست زنها هم همینطور فقط شکلشان متفاوت است
مرد کمی فکر کرد و گفت ولی من یه کشفی کردم
زن گفت چه کشفی
مرد گفت فهمیدم مرد با چهارتا تخم مرغ بهتر سیر میشود 😂😂😂😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟گروهی از بچه ها در نزدیکی دو ریل راه آهن، مشغول به بازی کردن بودند. یکی از این دو ریل قابل استفاده بود ولی آن دیگری غیرقابل استفاده. تنها یکی از بچه ها روی ریل خراب شروع به بازی کرد و پس از مدتی روی همان ریل غیرقابل استفاده خوابش برد. سه بچه دیگر هم پس از کمی بازی روی ریل سالم، همان جاخوابيدند.
قطار در حال آمدن بود و سوزنبان تنها می بایست تصمیم صحیحی بگیرد ...
سوزنبان می تواند مسیر قطار را تغییر داده و آن را به سمت ریل غیرقابل استفاده هدایت کند و از این طریق جان سه فرزند را نجات دهد و نتها يك کودک قربانی این تصمیم گردد و یا می تواند مسیر قطار را تغییر نداده و اجازه دهد که قطار به راه خود ادامه دهد.
سوال: اگر شما به جای سوزنبان بودید در این زمان کوتاه و حساس چه نوع تصمیمی می گرفتید؟
بیشتر مردم ممکن است منحرف کردن مسیر قطار را برای نجات سه کودک انتخاب کنند و يك کودک را قربانی ماجرا بدانند که البته از نظر اخلاقی و عاطفی شاید تصمیم صحیح به نظر برسد اما از دیدگاه مدیریتی چطور ...؟
در این تصمیم، آن کودک عاقل به خاطر دوستان نادان خود (سه کودک دیگر) که تصمیم گرفته بودند در آن مسیر اشتباه و خطرناک (ریل سالم) بازی کنند، قربانی می شود.
این نوع تصمیمگیری معضلی است كه هر روز در اطراف ما، در اداره، در جامعه و در... اتفاق می افتد، دانایان قربانی نادانان میشوند.
اگرچه هر چهارکودک مکان نامناسبی را برای بازی انتخاب کرده بودند ولی آن کودک تنها قربانی تصمیم اشتباه آن سه کودک دیگر که آگاهانه تصمیم به آن کار اشتباه گرفته بودند شد. اما با این تصمیم عجولانه نه تنها آن کودک بی گناه و عاقل جانش را از دست داد بلکه زندگی همه مسافران را نیز به خطر انداخت زیرا ریل از کار افتاده منجر به واژگون شدن قطار گردید و همه مسافران نیز قربانی این تصمیم شدند و نتیجه این تصمیم چیزی جز زنده ماندن سه کودک احمق نبود.
زندگی کاری همه مدیران پر است از تصمیم گیری های دشوار که با عدم اتخاذ تصمیمات صحیح به سبک مدیریتی، به پایان زندگی مدیریتی خود خواهید رسید.
به یاد داشته باشید آنچه که درست است همیشه محبوب نیست... و آنچه که محبوب است همیشه حق نیست!
#فهیمه_فرزانه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍎داستان کوتاه
خواجهاى "غلامش" را ميوهاى داد.
غلام ميوه را گرفت و با "رغبت" تمام میخورد.
خواجه، خوردن غلام را میديد و پيش خود گفت: كاشكى "نيمهاى" از آن ميوه را خود میخوردم.
بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را میخورد، بايد كه "شيرين و مرغوب" باشد.
پس به غلام گفت: "یک نيمه" از آن به من ده كه بس خوش میخورى.
غلام نيمهاى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار "تلخ يافت."
روى در هم كشيد و غلام را "عتاب" كرد كه چنين ميوهاى را بدين تلخى، چون خوش میخورى.
غلام گفت: اى خواجه! بس "ميوه شيرين" كه از دست تو گرفتهام و خوردهام.
اكنون كه ميوهاى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه "روى در هم كشم" و باز پس دهم كه شرط "جوانمردى و بندگى" اين نيست.
"صبر" بر اين تلخى اندک، سپاس شيرينیهاى بسيارى است كه از تو ديدهام و خواهم ديد.
"همیشه از خوبی آدمها برای خودت دیوار بساز"
* هر وقت در حق تو بدی کردند
فقط یک اجر از دیوار بردار
بی انصافیست اگر دیوار را خراب کنی !*
@Dastanvpand
•••✾~🍃🍓🍃~✾•••
🌹 📚#داستان_کوتاه_آموزنده 🌹
مردی ساده چوپان شخصی ثروتمندی بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت می کرد.
یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت:
می خواهم گوسفندانم را بفروشم چون می خواهم به مسافرت بروم و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و می خواهم مزدت را نیز بپردازم.
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت می کرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.
چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.
چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید
در آن روستا که چوپان زندگی می کرد
مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
هنگامی که وعده سفرش فرا رسید ، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت.
هنگامی که مردم از نزد تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟
چوپان گفت:
آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.
تاجر از کار او تعجب کرد و گفت:
من به نزد تاجران بزرگی می روم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمی فروشند؛ آنان چیزهای گرانقیمت می فروشند.
اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد.
هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود ، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.
صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت.
در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت ، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد .
تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد.
از آنان پرسید:
دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟
مردم روستا گفتند:
ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند
و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند.
آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند .
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.
چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید.
تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟
چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.
تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت:
خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.
در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد.
👌این است معنی برکت در روزی حلال
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚داستان_کوتاه
در زمان حضرت موسے(ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود. عروس مخالف مادرشوهـر خود بود.
پسر به اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد، تا مادر را گرگ بخورد.
مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند، چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت.
به موسے(ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن.
مادر با چشمانی اشڪبار و دستانے لرزان، دست بہ دعا برداشت. و میگفت: خدایا! ای خالق هـستے! من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازهـداماد، تو را بہ بزرگیات قسم میدهـم، پسرم را در مسیر برگشت بہ خانهـاش، از شر گرگ در امان دار. ڪہ او تنهـاست.
ندا آمد: ای موسے(ع)! مهـر مادر را میبینے؟ با اینکه جفا دیدہ ولے وفا میکند.
بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهـربانترم.
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚#حکایتی_اندر_احوالات_ما
حکایت می کنند جوانی داشت نماز میخواند، پیرمردی رد شد و گفت: احسنت! چه جوان خوبی، داره نماز میخونه! ... جوان سر ذوق آمد و همانطور که توی قنوت بود، برگشت پیرمرد را نگاه کرد و گفت: تازه! روزه هم هستم!!
دو سال پیش توی مترو کرج پشت سر زن جوانی که دست پسر چهار، پنج سالهاش را سفت گرفته بود از گیت رد شدم. بلیط را روی زمین انداخت. فاصلهاش تا سطل زباله کمتر از دو متر بود. خم شدم، بلیط را برداشتم و انداختم توی سطل زباله.
حتی سرم را بلند نکردم نگاهش کنم که یک وقت خجالت نکشد، یا مثل آن جوان رو به دوربین نگفتم « تازه! من فعال محیط زیست هم هستم»!
چند قدم جلوتر روی پله برقی بیخ گوشم گفت: یعنی میخوای بگی تو خوبی؟ باشه تو خوبی!
من سکوت... من نگاه...
هنوز هم هستند شهروندانی که دم از تمیزی خیابانهای دُبی و تایلند میزنند و همان لحظه بطری آب معدنی یا چیپس و پفکشان را پرت میکنند کف خیابان! هستند عزیزانی که با دقت و وسواس تمام زبالههای داخل ماشینشان را جمع می کنند، توی مشما میریزند و با یک پرتاب سه امتیازی از شیشه ماشین میاندازند بیرون و ...!
فارغ از تحلیلهای محیطزیستی به نظرم یکی از دلایل اصلی این کار، عدم تعلق به سرزمین است. اگر کسی برای آب و خاک کشورش ارزش قائل باشد آن را با زباله آلوده نمیکند، پوشک بچهاش را نمیاندازد توی خلیج همیشه فارسش!
دوست داشتن ایران فقط کورش، کورش گفتن و گردنبند فروهر به گردن انداختن نیست، آب و خاک و هوایش را هم باید حرمت نگه داشت.
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟یک دهقان و یک شکارچی با هم همسایه بودند. شکارچی سگی داشت که همیشه از خانه شکارچی فرار میکرد و به مزرعه و آغل دهقان میرفت و خسارتهای زیادی به بار میآورد. هر مرتبه دهقان به منزل شکارچی میرفت و از خسارتهایی که سگ او به وی وارد آورده شکایت میکرد. هر بار نیز شکارچی با عذرخواهی قول میداد که جلوی سگش را بگیرد و نگذارد دیگر به مزرعه وی برود.
مرتبه بعد که همین حادثه اتفاق افتاد دهقان دیگر از تکرار حوادث خسته شده بود و به جای اینکه پیش همسایهاش برود و شکایت کند نزد قاضی محل رفت تا از طریق قانون شکایت کند. برای قاضی ماجرا را تعریف کرد.
قاضی هوشمند به وی گفت: «من میتوانم حکم صادر کنم و همسایه را مجبور کنم تا تمام خسارت وارد آمده به شما را پرداخت کند. ولی این حکم دو نکته منفی دارد. یکی اینکه احتمالی که باز هم این اتفاق بیفتد است، دیگر اینکه همسایه ات با شما بد شده برای خودت یک دشمن ساختهای. آیا میخواهی در خانهای زندگی کنی که دشمنت در کنار و همسایه تو باشد؟! راه دیگری هم هست، اگر حرفهایی را که به شما میزنم اجرا کنی احتمال وقوع حادثه جدید خیلی کمتر و در حین حال از همسایهات بجای دشمن یک دوست و همیار ساختهای.»
دهقان گفت: «اگر اینطور است حرف شما را قبول میکنم.»
ولی هنگامی که قاضی به وی گفت که چه کاری باید انجام دهد عصبانی شد و گفت: «من تا حالا این همه ضرر دادهام، میخواهید که من دیگر چکار کنم؟!»
قاضی به وی گفت: «ولی شما قول دادی به حرف من گوش داده و آنرا اجرا کنی.»
دهقان حرف قاضی را قبول کرد. به مزرعه خویش رفت و دو تا از قشنگ ترین برههای خودش را از آغل برداشت و به خانه شکارچی رفت. دهقان در زد، شکارچی در را باز کرد و با قیافه عبوسی به وی گفت: «سگ من دیگر چکار کرده؟»
دهقان در جواب، به شکارچی گفت: «من آمدم از شما تشکر کنم که لطف کردید و سعی کردید جلوی سگتان را بگیرید که به مزرعه من نیاید. بخاطر اینکه من چندین مرتبه مزاحم شما شدهام دو تا بره به عنوان هدیه برای فرزندان شما آوردم.»
شکارچی قیافهاش باز شد و شروع به خنده کرد و گفت: «نه شما باید ببخشید که سگ من به مزرعه شما آمده.»
با هم خداحافظی کردند. دهقان وقتی داشت به مزرعه اش برمیگشت صدای شادی و خوشحالی فرزندان شکارچی را بابت هدیهای که به آنها داده بود، میشنید.»
دهقان روز بعد دید همسایهاش خانه کوچکی برای سگش درست کرده که دیگر نتواند به مزرعه وی برود. چند روز بعد شکارچی به خانه دهقان آمد و به عوض هدیهای که به وی داده بود، دو تا بز کوهی که تازه شکار کرده بود را به دهقان هدیه داد و با صورتی خندان گفت چقدر فرزندانش خوشحالند و چقدر از بازی با آن بره ها لذت میبرند و اگر کاری در مزرعه دارد با کمال میل به وی کمک خواهد کرد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو قسمت پنجاهم 🔻اون شب بعد ازشام با زن عمو ظرفارو شستیم و کارا رو ان
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
قسمت پنجاه و یکم
در غیاب خودم از بابا خواستگاری کردن و بابا بی وقفه جواب رد داده بود؛ اما ناامید نشدیم عمو و زن عمو هیچوقت نمیذاشتن بحث کهنه بشه و مدام به بابا یاداوری میکردن منو فرهاد اصلا وارد قضیه نمیشدیم یه روز وقتی برگشتم خونمون، بابا با اخم تو چشام زُل زد و ازم خواست یک کلمه جوابشو بدم و بگم راضی ام یا نه؟! تو تمام عُمرم فقط ازین صحنه خجالت میکشیدم که جلو بابا حرف از ازدواجم بشه که شد
نمیدونستم چی بگم اما بالاخره ترسان و لرزان بهش گفتم خودت میدونی گفت اگه من میدونم که تو هنوز بچه ای و اصلا بهش فکر نکن اگرم خودت میدونی که کارِ خودته و من نیستم
😔با این حرفش آب پاکی ریخت رو دستم یکی دو هفته کلا بهم ریختم اما فرهاد اصلا قانع نمیشد و در نظر اون این ازدواج نشد نداشت بااینکه از فرهاد میخواستم دیگه خواستگاری نکنه اما ته دلم راضی به حرفی که میزدم نبود. چند ماه از خواستگاری گذشته بود و تو این مدت بارها خودِ فرهاد از بابا خواهش کرده بود که رضایت بده و باهاش حرف زده بود و از عشق و علاقش گفته بود اما بابا نه تنها راضی نشد بلکه میانه شونم خراب شد و کم کم محبت ها و من بمیرم تو بمیری هاشون کمرنگ شد هر بار که بابا حرف تازه ای میشنید باید برمیگشتم خونه تا باهام دعوا میکرد و داغ دلش رو رومن خالی میکرد این وسط عمو با حکمت پیش میرفت و نمیذاشت میانشون با بابا بهم بخوره. از یه طرف خونه عمه کاسه ی داغتر از آش شده بودن اونام یکی چند بار منو از بابا خواستگاری کردن واسه پسرشون اما جواب رد دادم دختر عمه م از وقتیکه فهمیده بود فرهاد بهم علاقه منده و اینطوری واسه رضایت بابام خودشو به آب و آتیش میزنه، کنج خونه جا خوش کرده بود و خودشو به افسردگی و مریضی زده بود حتی عمه دوبار با زن عمو حرف زد که برن خونه اونا خواستگاری زن عمو هم خودش روش نمیشد دست رد به سینه عمه بزنه، همه چیو مینداخت گردن فرهاد و میگفت ما دوست داریم اما فرهاد پاش رو کرده تو کفش که فردوس رو می خواد فردوسم که باباش راضی بِشو نیست
🔸یادم نمیاد تعطیلی بود یا چی، که خانوادگی چند روزی رفتیم روستا خونه مادربزرگم عموی(کوچکم) تازه زن گرفته بود و خونشون در همسایگی مادربزرگم بود طوریکه اغلب مهموناشون سرِ یه سفره مینشستن زن عموم رفته بود خونه باباش و عمو تنها تو خونه بود بعد از ظهری مادر بزرگ فرستادم خونه عمو گفت صداش کن بیاد کارش دارم. وقتی رفتم دیدم عمو تازه از حموم بیرون اومده. پیغام مادربزرگو رسوندم و خواستم خداحافظی کنم گفت چه عجله ای داری! صبر کن حالا منم خودمو به وسایل تزئینیای تو خونشون مشغول کردم و منتظر بودم حرفشو بزنه گفت صبر کن پرده ها رو بکشم شب برنمیگردم اینجا پشتِ دری رو هم که ازش اومده بودم تو، انداخت کم کم احساس ترس میکردم یه سر رفت آشپزخونه و برگشت گفتم عموجان چی میخواستی بگی؟ گفت کارتون با فرهاد به کجا رسید؟ قلبم از استرس تندتند میزد وقتی اینو گفت یکم خیالم راحت شد گفتم بابا راضی نمیشه گفت اگه من باباتو راضی کنم چی؟؟ گفتم نمیشه. گفت اگه شد چی؟؟ گفتم اگه بشه یه عمر ممنونتیم.
گفت میشه اگه تو بخوای! گفتم چطوری؟معلومه که میخوام هیچ وقت انتظار چیزی که شنیدم رو نداشتم گفت وقتی صدام میکنی عمو، قلبم میشکنه چون تو واسه من فرق داری ازت خوشتم میاد یالله چه حالی پیدا کردم از ترس زبونم بند شده بود به راه فرار فکر میکردم اما میدونستم نیست واسه همین سعی کردم با حرف حلش کنم گفتم میدونم منو امتحان میکنی وگرنه این حرفِ تو نیست عموجان گفت باور کن امتحان نیست حرفِ دلم بود
😳چشمام از ترس و تعجب گرد شده بود گفتم چطور همچین چیزی میگی وجدانت کجا رفته تو جای پدرِ منی!!؟ گفت چیز زیادی ازت نمیخوام فقط یک بار باهام معاشقه کن اگه بیشتر از یه بار بود یا خواستم بهت تعدی و تجاوز کنم، تف کن تو صورتم بگو مرد نیستی..
همونجا تف انداختم رو زمین، زدم زیر گریه و گفتم ازدواجی که پشتوانه ش تو باشی رو صد سال سیاه نمیخوام بجهنم. گفت اگه مخالفت کنی به بابات میگم چه صنم گرمی با فرهاد داری و خودسرانه بهش قول ازدواج دادی گفتم هرچی دلت میخواد بهش بگو دیگه برام مهم نیست ساکت شد و هیچی نگفت در رو برام باز کرد و از خونه اومدم بیرون رفتم زیر زمینِ خونه مادربزرگم تا چندساعت فقط گریه کردم و تو شُک بودم.
😔مخالفت های شدید و دعوا کردنای بابا، حرصی که خونه عمه ازم داشتن بخاطر خواستگاری های فرهاد و ناخوش احوالی دخترشون که اونم مربوط به این قضیه بود و همچنین بخاطر رد کردن پسرشون از طرفِ من، پیشنهاد وقیحانه ی عموم و مهمتر از همه تردیدی که هنوز تو دلم نسبت به اصلاح شدن عقیده ی فرهاد داشتم، همه ی اینا دلایلی بودن که منو از اصرار و سماجتِ بیشتر رو این مسئله ناامید کرد و علی رغم میل باطنم به فرهاد جواب رد دادم
ادامه دارد.....
❤️ @Dastanvpand
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
قسمت پنجاه و دوم
😔خیلی سخت بود فرهاد رو راضی کنم که دیگه منتظرم نباشه باورم نمیشد اون فرهادِ متشخص و همه چیز فهم الان در مقابلِ منو این تصمیم اینقدر ضعیف و ناتوان شده بود که گریه و التماس میکرد.
اما بالاخره جواب همه ی انتظارها و التماس ها و اشک ریختناش رو با یک جمله دادم بهش گفتم دوستش ندارم و از اینکه یه مدت بهش جواب مثبت دادم پشیمونم طوری گفتم که باورش بشه و دیگه سراغم رو نگیره...
اولش نمیخواست قبول کنه اما چن بار بهش بی محلی کردم دیگه باور کرد و رفت سخت بود که فقط خودم از واقعیت دلم باخبر بودم و نمیشد به فرهاد بگم حقیقت چیه
...یک ماه گذشت فکر میکردم با این قضیه کنار اومدم تا اینکه شنیدم می خوان برای فرهاد زن بگیرن اون روزی که این حرف رو شنیدم فقط جسدم زنده بود انگار روح در بدن نداشتم تازه فهمیدم که درونم چه خبره.
یکی دوبار فرهاد زنگ زد گفت برام دختر انتخاب کردن من فقط از سر ناچاری دارم قبول میکنم اگه میتونی برگرد منتظر میمونم هرچند سال که باشه بارِ آخر خواستم حرف دلمو بهش بزنم اما نتونستم گفتم من دیگه مثل برادر نگات میکنم بغض گلوشو گرفت عصبانی شد و قسم خورد گفت: فردوس داری دروغ میگی اون راست میگفت من دروغ میگفتم تا چند هفته منتظر بود نظرم تغییر کنه اما دیگه جوابشو ندادم یکی از دخترای فامیل زن عمو که هم اسم خودم بود رو براش انتخاب کرده بودن؛ دختری متین و با وقار بود یکی دوبار دیده بودمش بابا واسه مراسم خواستگاری و عقد شرکت کرد منم شماره نامزدش رو پیدا کردم و تلفنی بهش تبریک گفتم کسی پیش من زیاد از خونه عمو و فرهاد حرف نمیزد اما میشنیدم میگفتن فرهاد نسبت به این وصلت بی میل و علاقس و میترسیدن ازدواجش موفق نباشه.
📞باز روز عروسیشون بهم زنگ زد اما خودمو کنترل کردم و جوابشو ندادم روزهای خیلی سخت و درناکی بودن اون روزها دل آدمیزاد وقتی خانه و کاشانه ی غیر خدا شد، دیگه نمیشه اسمش رو عشق و محبت گذاشت بلکه دردو رنج و زجر کشیدنه اون روزها دردی رو کشیدم که کسی اونو نمیدید اون همه تعلق خاطر و امید..
😔اگه برای الله میبود هیچوقت باعث اذیت و آزار و دلتنگی نمیشد بلکه نور ایمان رو در دل زنده میکرد اما خب قدرالله و ما شاء فعل! اونی برام اتفاق افتاد که خدا خواست، بعد از یک هفته از عروسیشون تلفن کردنای فرهاد شروع شد هربار که زنگ میزد از ترس دست و پام یخ میکرد ازینکه من به خودم سختی میدادم و بشدت داشتم فراموشش میکردم و میسوختم و میساختم ولی فرهاد روز به روز بدتر میشد حس خوبی نداشتم میترسیدم صبرم رو به باد بده چون اونقدری که لازم بود قوی نبودم. اوایل جواب تلفناش رو ندادم اما بالاخره جواب دادم و اون اتفاقی که نباید میفتاد افتاد
😭مثل دیوانه ها گریه میکرد و ازم میخواست به حرفاش گوش بدم خودمم پشت تلفن بیصدا اشک میریختم اما نمیزاشتم بفهمه من به نیت اینکه قانعش کنم تا فراموشم کنه جواب تلفنش رو دادم اما وقتی شنیدم که گفت تا حالا نتونسته حتی یک شب نزدیک همسرش بشه دیگه نتونستم تحمل کنم زدم زیر گریه و هر آنچه از داغِ دلم و سختی تحمل کردنِ این مدت که نباید میگفتم رو گفتم و شنید تلفن رو روش قطع کردم و نشستم تا تونستم گریه کردم.
فردای همون روز باز گوشیم زنگ خورد. نگاه کردم همسر فرهاد بود جواب ندادم برام پیغام گذاشت گفت خواهش میکنم جواب بده کار مهمی دارم منتظر موندم تا خونه خلوت شد بهش زنگ زدم آرام و مودب بود مثل همیشه؛ بعد از احوالپرسی مستقیم رفت رو اصل مطلب با بغضی که در گلو داشت گفت: فردوس جان! من نمیدونم بین تو و فرهاد چی گذشته اگه این وسط زندگیِ من داره خراب میشه تقصیر کسی جز خودم و خوانوادم نیست چون فرهاد روز بله برون بهم گفت همچین مسئله ای هست و باید بهم فرصت بدی تا برام حل بشه.. اما نمیدونم چطور شد که همه چی به این سرعت پیش رفت و زنش شدم. چند شبه من عروس خونش شدم اما هنوز دستش به دستم نخورده. مثل غریبه ها رفتار میکنه از سر کار که برمیگرده بدون نهار می خوابه، عذرمو خواسته و ازم میخواد مدتی صبر کنم تا حالش بهتر بشه میتونم صبر کنم اما چیزی که من از علاقه فرهاد به تو میبینم محاله فراموشت کنه و این برای من از هرچیزی سخت تره.
دلم از حرفاش پُر شد و بغض کردم بهش گفتم چکاری از دست من برمیاد؟ گفت هیچی من از زندگیتون میرم بیرون هنوز اتفاقی بین منو فرهاد نیفتاده که نتونم ازش دل بکنم اما برای فرهاد نشدنیه که از تو دل بکنه بهت زنگ زدم که حقیقت رو از زبون خودم بشنوی نمیدونستم چی جوابشو بدم بغض گلومو گرفته بود قطع کردم و براش پیغام گذاشتم و ازش حلالیت طلبیدم و خداحافظی کردم فرهاد بی سرو صدا زنش رو طلاق داد مجددا به خواستگاریم اومد اما بابام مخالفت کرد اصرار از اون و انکار از بابا فرهاد وقتی دید بابا راضی نمیشه مجبور شد نمایشی بازی کنه که زیاد با شخصیتش جور در نمیومد اما جواب داد
ادامه دارد .....
❤️ @Dastanvpand