eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
امام على عليه السلام: أينَ الفَراعِنَةُ و أبناءُ الفَراعِنَةِ؟! كجايند فرعونان و فرعون زادگان؟! نهج البلاغه از خطبه 182 •✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ ✨ ✨میان این همہ سنگ دنیا ✨آنکہ گوهر می شود! ✨دو خصلت دارد: ✨اول آنکہ شفاف است، ✨کینہ نمیگیرد! ✨دوم آنکہ تراشہ ی زندگی راتاب می آورد! •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨ ✅الاغی که شیخی گریاند ✍️از شخصیت بزرگی شنیدم که روزی آیت ‏الله‏ شیخ جعفر شوشتری (ره) با جمعی از تجار و مؤمنین، در کاروانسرایی نشسته بودند. مردم مسائل مذهبی را از ایشان می‌‏پرسیدند و شیخ پاسخ می‌‏داد. ناگاه دیدند به یک باره حال شیخ دگرگون شده، شروع به گریستن کرد. همه حاضران تعجب کردند که گریه ایشان برای چیست. سرانجام یک نفر پرسید: آقا گریه شما برای چیست؟ ایشان با دست به گوشه‏‌ای اشاره کرد که در آنجا الاغی بود و تازه بار آن را به زمین گذاشته بود. سپس گفت: این الاغ را ببینید! من او را نگاه می‌‏کردم؛ دیدم پس از بارگیری به من نگاه می‌‏کند و با نگاه خود به می‏‌گوید:‌ ای شیخ!‌ ای عالم و‌ ای انسان! دیدی من چگونه بارم را به سلامت به منزل رساندم، آیا تو هم بار خویش را، یعنی بار امانت را سالم به منزل رسانیدی؟ گریه‏‌ام برای این است که یک حیوان چگونه می‏‌تواند با سربلندی بارش را به منزل برساند؛ اما من که انسان هستم، نتوانم و در نتیجه، پیش مولایم سرشکسته هستم. 📚برگرفته از کتاب اخلاق اسلامی، امینیان •✾📚 @Dastan 📚✾•
‍ 🍁 در زمان‌های گذشته، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از کنار تخته سنگ می‌گذشتند؛ بسیاری هم غر می‌زدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است و... با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی‌داشت نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه‌ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه‌های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی می‌تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد ... •✾📚 @Dastan 📚✾•
┄┅═✾✾═┅┄┈ ✨﷽✨✨ 🔥 چوب حراج به آبروی هیچکس نزنید؛ برایتان گران تمام می‌شود! 🌹 خانم جان، آقا جان؛ آنجا که گوشتان را تیز می‌کنید و با چشمانتان، رفتار و اعمال انسان‌ها را برای رو کردن دستشان دنبال می‌کنید؛ دقیقاً در جاده‌ای قــرار گرفته‌اید که خطر سقوط تهدیدتان می‌کند؛ زیرا آبروی مؤمن، خط قرمز خداست و شما با بازگو کردن آنچه که شنیده یا حتی دیده‌اید، از این خط قرمز، رد شده‌اید... 💢 آنچه بین او و خدا بود، با کنکاش شما، حالا برای همه برملا شده، و آب ریخته را هرگز نمی‌توان جمع کرد...✗ 🔸 و آبرویی که هر لحظه، با نقل به نقل شدن آنچه شما فاش کردید، ریخته می‌شود، نه تنها جمع شدنی‌ نیست؛ بلکه آتشی شده و دامن شما را تا ابد خواهد گرفت... [ انسانیّت بدون ممکن نیست ❗️ تمرین کنیم از همین امروز، بجای رونمایی از اشتباه‌های دیگران، پوششی برای خطاهایشان باشیم.] 👤 استاد محمد شجاعی •✾📚 @Dastan 📚✾•
🌷در هنگامه عملیّات خیبر، عراق از یک طرف جبهه، فشار زیادی روی نیروهای ما آورده بود. با این که خط ما در حال سقوط بود، اما بچّه‌ها دست از مقاومت نمی‌کشیدند. 🌷در همین حال از یک بسیجی پرسیدم: «برادر، از خط شمالی چه خبر؟» گفت: «از آنجا عراق نمی‌تواند پیشروی کند. ظاهراً نیرو به اندازه‌ی کافی باشد....» 🌷«به خدایی که بالای سر ماست وقتی به خط شمالی رفتم، هیچ نیرویی از ما در آنجا نبود و دشمن هم کلی عقب نشسته بود!» راوی: فرمانده شهید مهدی زین‌الدین 📚 کتاب "افلاکی خاکی" •✾📚 @Dastan 📚✾•
امام على عليه السلام: هرگاه گناهى مرتكب شدى، به محو آن با توبه بشتاب إنْ قارَفْتَ سَيّئةً فعَجِّلْ مَحْوَها بالتَّوبةِ تحف العقول صفحه81 •✾📚 @Dastan 📚✾•
از آدمهای منفی فاصله بگیر، آنها برای هر راه حل ، مشکلی سراغ دارند.🌾 ‍‌ •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨ ✅دارویی به‌نام محبت ✍لقمان حکیم چه زیبا گفت: من ۳۰۰ سال با داروهای مختلف، مردم را مداوا کردم؛ و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم که هیچ دارویی بهتر از «محبت» نیست! کسی از او پرسید: و اگر این دارو هم اثر نکرد چه؟ لقمان حکیم لبخندی زد و گفت: مقدار دارو را افزایش بده!  جواب سلام را با سلام بده، جواب تشکر را با تواضع، جواب کینه را با گذشت، جواب بی‌مهری را با محبت، جواب دروغ را با راستی، جواب دشمنی را با دوستی، جواب خشم را با صبوری، جواب سرد را با گرمی، جواب نامردی را با مردانگی، جواب پشتکار را با تشویق، جواب بی‌ادب را با سکوت، جواب نگاه مهربان را با لبخند، جواب لبخند را با خنده، جواب دل مرده را با امید، جواب منتظر را با نوید، و جواب گناه را با بخشش. هیچ‌وقت، هیچ‌چیز و هیچ‌کس را بی‌جواب نگذار و مطمئن باش هر جوابی بدهی، یک روزی، یک جوری، یک جایی به تو بازمی‌گردد. •✾📚 @Dastan 📚✾•
💥حضرت موسی (ع) و ملک الموت روزی ملک الموت پیش حضرت موسی (ع) آمد همینکه چشم موسی (ع) به او افتاد پرسید برای چه آمده ای منظورت دیدار است یا قبض روح من. گفت برای قبض روح. موسی (ع) مهلت خواست تا مادر و خانواده خود را ببیند و وداع نماید. ملک الموت گفت این اجازه را ندارم گفت آنقدر مهلت بده تا سجده ای بکنم. او را مهلت داد. به سجده رفته گفت خدایا ملک الموت را امر کن مهلت دهد تا مادرم و خانواده ام را وداع کنم. خدایا به عزرائیل امر کرد قبض روح حضرت موسی (ع) را تأخیر اندازد تا مادر و خانواده اش را ببیند. موسی (ع) پیش مادر آمده گفت مادرجان مرا حلال کن سفری در پیش دارم پرسید چه سفر. جوابداد سفر آخرت مادرش شروع به گریه کرد. با او وداع نمود پیش زن و فرزند خود رفت با همه آنها نیز وداع کرد بچه کوچکی داشت که بسیار مورد علاقه اش بود، دامن پیراهن حضرت موسی (ع) را گرفت و زار زار گریه میکرد حضرت موسی نتوانست خودداری کند شروع به گریه کرد خطاب رسید موسی اکنون که پیش ما میآئی چرا اینقدر گریه میکنی عرض کرد پروردگارا بواسطه بچه هایم گریه میکنم چون به آنها بسیار مهربانم. خطاب رسید موسی! با عصای خود به دریا بزن. حضرت موسی (ع) عصا را به دریا زد شکافته شد و سنگ سفیدی نمایان گشت. کرم ضعیفی را در دل سنگ مشاهده کرد که برگ سبزی بر دهان داشت و مشغول خوردن بود. خداوند خطاب کرد که موسی! در میان این دریا و دل این سنگ، کرمی به این ضعیفی را فراموش نمیکنم آیا اطفال تو را فراموش میکنم. آسوده خاطر باش من آنها را نیکو حافظم. 🌷موسی (ع) بملک الموت گفت مأموریت خود را انجام بده. او را قبض روح نمود. •✾📚 @Dastan 📚✾•
فوق العاده 😂😂😂😂 🙄🙄 در یڪی از دانشگاه ها پیرامون سخنرانی میڪردم ناگهان دختری جوان از وسط جمعیت فریاد زد حاجاقااااااااااااااااا چرا شما حجاب را ساختید؟!!!! گفتم : حجاب ، بافتهء ذهن ما نیست حجاب را ما نساختیم بلکه در کتاب خدا یافتیم گفت : حجاب اصلا مهم نیست چون ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه کافیه گفتم : آخه چرا یه حرفی میزنی ڪه خودت هم قبول نداری؟!!!! گفت : دارم گفتم : نداری گفت : دارم گفتم : ثابت میڪنم ڪه این حرفی ڪه گفتی خودت قبول نداری گفت : ثابت ڪن گفتم : ازدواج ڪردی گفت : نه گفتم : خدایا این خانم ازدواج نڪرده و اعتقاد داره ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه پس یه شوهر زشت زشت زشت قسمتش بفرما فریاد زد : خدا نڪنه گفتم : دلش پاڪه 🙄 گفت : اشتباه ڪردم حاجاقاااااااا😢😭😂😂😂😂 چـــــــون رفتـــــارت میشـــــــود حلال😊 •✾📚 @Dastan 📚✾•
. 🌷همسرم، فضل الله رحمانی با کمپرسی‌اش به جبهه رفته بود. بعد از پذیرش قطعنامه خبر آوردند، مفقود شده است. خیلی نگران بودم. دو بچه کوچک و یک بچه در راه، نگرانی و سردرگمی‌ام را چند برابر کرده بود. یک شب او به خوابم آمد. بیابان بود و همه جا پر از برف و درختان بی‌برگ که سفیدی، شاخه‌های برهنه‌اش را پوشانده بود. من همان سرگردانی عالم بیداری را آنجا هم داشتم. دیدم کبوتر بزرگی به سویم می‌آید. کبوتری که نیمی از بیابان را فرا گرفته است و در آن شب تمام بیابان را روشن کرده است. 🌷وقتی کبوتر صورتش را به طرف من برگرداند، دیدم شوهرم، فضل‌الله است. او از من پرسید: «چرا نگرانی؟» گفتم: «خیلی جاها دنبالت گشته‌ام؛ جهاد، بنیاد و.... اما پیدات نکردم.» گفت: «من اینجا هستم.» پرسیدیم: «اینجا کجاست؟» یک‌باره دیدم هزاران کبوتر در آسمان پیدا شد. پرسیدم: «این کبوترها کی هستند؟» جواب داد: «اینها دوستان من هستند. اول اندازه من بودند ولی حالا کوچک شده‌اند.» پرسیدم: «اینها از کجا می‌آیند.» جواب داد: «همان جایی که به خاطرش جنگیده‌اند.» 🌷پرسیدم: «مثلاً کجا؟» جواب داد: آن را دیگر باید خودت بدانی.» پرسیدم: «یعنی تو دیگر به خانه برنمی‌گردی؟» گفت: «نه! فقط مواظب خودت و بچه‌هایم باش. در ضمن بچه‌‌ای که به همراه داری دختر است و اسمش هم فاطمه! تو و بچه‌هایت هیچ مشکلی ندارید، با خدا باشید و مطمئن باشید خداوند پشتیبان شماست.» وقتی از خواب بیدار شدم، مطمئن بودم که او شهید شده است. فردای همان ‌روز خبر آوردند که کمپرسی منهدم شده او را پیدا کرده‌اند، اما هیچ اثری از خود او نیست. آنان نام همسرم را به عنوان شهید مفقود‌الجسد ثبت کردند. 🌷با همه این احوال دلم رضا نمی‌داد که بی‌تفاوت بنشینم و زندگی‌ام را بکنم. باز به دنبال او می‌گشتم. تا اینکه شبی دیگر خواب دیدم چهار پاسدار سرِ تختی را گرفته‌اند و به منزل ما می‌آورند. کسی روی تخت خوابیده و ملحفه‌ای رویش کشیده شده است. پرسیدم: «او کیست؟» جواب دادند: «همانی که تو به دنبالش می‌گردی.» ملحفه را از یک طرف کنار زدم، دیدم یک پایش قطع شده است. از طرف صورتش هم کنار زدم دیدم همسرم است. چمشانش را باز کرد و گفت: «فقط آمده‌ام به تو بگویم این قدر دنبال من نگرد. همان طور که تو ناراحت من هستی،‌ من هم ناراحت تو هستم. زندگی‌ات را بکن. من دیگر برنمی‌گردم.» 🌷گفتم: «آخر جنازه‌ای، قبری…» گفت: «بعضی‌ها این‌طور پیش خدا می‌روند. وقتی از خواب بیدار شدی به خودت تلقین نکن که این خواب دروغ بوده است، مطمئن باش درست است. تو دیگر مرا پیدا نمی‌کنی، پس مواظب بچه‌ها باش.» وقتی از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم وصیت او را همان‌طور که در خواب به من توصیه کرده بود، عملی کنم.... 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز فضل الله رحمانی •✾📚 @Dastan 📚✾•