eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
68.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🌼چهار بار که شیطان به شکل انسان ظاهر شد! ✍️به یاد آورید هنگامی را که شیطان، اعمال مشرکان را در نظرشان جلوه داد و گفت: هیچ کس از مردم بر شما پیروز نمی‌گردد و من همسایه شمایم، اما هنگامی که دو گروه (جنگجویان و حمایتِ فرشتگان از مؤمنان) را دید، به عقب بازگشت و گفت: از شما بیزارم. چیزی را می‌بینم که شما نمی‌بینید (انفال آیه 48) از ظاهر این آیه به دست می‌آید که شیطان می‌تواند به صورت آدمی نمودار شود. (تفسیر نمونه، ج7، ص201، نشر دارالکتب الاسلامیه، تهران، 1329ه.ش)؛ قریش هنگامی که تصمیم برای حرکت به سوی میدان بدر گرفتند، از حمله طایفه بنی‌کنانه ترس داشتند، زیرا قبلاً با هم دشمنی داشتند. در این هنگام ابلیس در چهره «سراقه بن مالک» که از سرشناسان قبیله بنی‌کنانه بود، به سراغ آن‌ها آمد و اطمینان داد که با شما موافق و هماهنگم. کسی بر شما غالب نخواهد شد، اما به هنگامی که نزول ملائکه را دید، عقب‌نشینی نمود و فرار کرد. (شیخ صدوق، امالی، مجلس پانزدهم، حدیث10)؛ ابلیس چهار بار به صورت چهار نفر مجسم شد. اول به صورت سراقه؛ در جنگ بدر به صورت سراقه در آمد و به کفار قریش گفت: امروز هیچ کس ‍ بر شما غالب نخواهند شد؛ زیرا شما با داشتن این همه نفرات و ساز و برگ جنگی ارتشی شکست‌ناپذیر هستید. وانگهی من نیز در کنار شما هستم و به وقتش، چون یک همسایه وفادار و دلسوز از هیچ گونه حمایتی دریغ ندارم. دوم به صورت منبه بن حجاج؛ در روز عقبه به قیافه او در آمد و فریاد کرد:‌ ای یاران! محمد و کسانی که از دین برگشتند کنار عقبه‌اند. آن‌ها را دریابید. حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم به انصار فرمود: نترسید! چون صدای او به کسی نمی‌رسد. سوم به صورت پیرمردی از اهل نجد؛ روزی که کفار مکه در"دارالندوه" برای مشورت در مورد قتل پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم اجتماع کردند، شیطان به صورت پیرمرد نجدی وارد مجلس شد و دستور‌های لازم را در این باره داد. چهارم به صورت مغیره بن شعبه؛ روزی که حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم رحلت فرمود، آن لعین به صورت مغیره در آمد و در میان مهاجر و انصار فریاد زد: ‌ای مردم! خلافت را مانند پادشاهان ایران و قیصران روم قرار دهید. هر کس بعد از خود آن را به فرزندان یا خویشانش وصیت کند و آن را در اختیار بنی‌هاشم قرار ندهد تا آن‌ها هم در اختیار فرزندان خود قرار دهند. آن ملعون برای این که با پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم مخالفت نماید و ایشان را از بین ببرد، در این چهار جا به صورت انسان در آمد. شیطان به صورت پیامبر و امامان ظاهر نمی‌شود، بلکه به صورت شیعیان پاک و اولیای الهی هم ظاهر نمی‌شود. 📚تفسیر نمونه، ج7 •✾📚 @Dastan 📚✾•
P✨﷽✨ ✍آرزو داشتم تنها پسرم با دختر خواهرم ازدواج کند، اما او در دوران دانشجویی به دختری از خانواده‌ای مستضعف که با هم همکلاسی بودند علاقه‌مند شد و دختر مورد علاقه‌اش را به عقد خود درآورد. سلیم از ازدواج با سکینه خیلی خوشحال بود. اما هر موقع نامزد او به خانه ما می آمد سردرد می شدم و احساس می کردم این عروس یک لاقبا در شأن خانوادگی ما نیست. من هرچه با خودم کلنجار رفتم تا مهر و محبت این دختر را در دلم جای دهم فایده‌ای نداشت و خواهرم نیز با نیش و کنایه هایش آتش بیار این معرکه شده بود. متاسفانه پس از گذشت مدتی، نقشه شومی کشیدم و با کمک پسر خواهرم فردی را اجیر کردیم تا ادعا کند قبلا با عروسم آشنایی و رابطه داشته است. ما با این تهمت های ناروا توانستیم سلیم را نسبت به همسرش بدبین کنیم و او نامزدش را طلاق داد. من بلافاصله دختر خواهرم را به عقد پسرم درآوردم اما سلیم و دخترخاله‌اش خیری از زندگیشان ندیدند چون آن ها صاحب دو فرزند معلول شدند و عروسم که تاب و تحمل مشکلات زندگی و جمع و جور کردن این دو طفل بی گناه را نداشت پس از گذشت 15 سال به پسرم خیانت کرد و دنبال سرنوشت خودش رفت. از آن به بعد من و پسرم خودمان را به پرستاری از این دو بچه معلول سرگرم کردیم... ولی هر روز که می گذشت من به خاطر ظلم و خیانتی که در حق عروس قبلی ام کرده بودم عذاب وجدان بیشتری پیدا می کردم و خیلی دنبال سکینه گشتم تا او را پیدا کنم و حلالیت بطلبم ... ولی هیچ آدرس و نشانی از او پیدا نکردم. تا این که برای سفر زیارتی به مشهد آمدیم. در این جا هنگام عبور از خیابان با یک موتورسیکلت تصادف کردم و وقتی که برای مداوا به بیمارستان انتقال یافتم باورم نمی شد پرستار مرکز درمانی همان کسی باشد که سال ها دنبالش می گشتم. سکینه با مهربانی از من پرستاری و مراقبت کرد و زمانی که دست هایش را محکم گرفتم و با شرمندگی برایش تعریف کردم مرتکب چه گناه بزرگی شده ام، او با لبخندی معصومانه دستم را بوسید و گفت: مادرجان حتما قسمت این طوری بوده است و من از شما هیچ دلخوری و ناراحتی به دل ندارم و همین جا شما را بخشیدم. زن 65 ساله گفت: از این که می بینم سکینه با فردی شایسته ازدواج کرده است و 2 دختر زیبا و دوست داشتنی دارد خیلی خوشحالم و برایشان دعا می کنم خوشبخت و سعادتمند بشوند. امیدوارم خدا هم از خطاهایم بگذرد. •✾📚 @Dastan 📚✾•
《ضـرب‌المثـل》 فلک همیشه به کام یکی نمی‌گردد در گذشته بازرگانی ثروتمند در خانه‌ای بزرگ زندگی می‌کرد، روزی از روزها که بازرگان در حیاط خانه اش نشسته بود صدای غلام ویژه خود را شنید که با ناله میگفت: قربان بدبخت شدیم زیرا ساعتی پیش قسمتی در بازار آتش گرفته است و همه دکان هایمان سوخته اند بازرگان که چنین شنید ناگهان با دو دست بر سرش کوبید ولی به ناگاه چیزی به خاطرش آمد و گفت: خدا را شکر می‌کنم که نیمی از کالاهایم در شهری دیگر هستند و فردا به اینجا می‌رسند اینگونه می‌توانم کمی از خسارت را جبران کنم فردای آن روز باران شدیدی شروع به باریدن کرد به طوری که تا هنگام غروب بند نیامد در این هنگام به بازرگان خبر دادند که بارهایش به همراه کشتی غرق شده اند بازرگان این خبر را شنید بسیار ناراحت شد طوری که چندین روز در رختخوابش بستری شد از طرفی بدهی‌های وی بسیار زیاد بودند و نمی‌توانست از پس هزینه‌های آن برآید به این ترتیب حتی غلامان و خدمتکارانش هم از خانه او رفتند و او را تنها گذاشتند پس از مدتی که حال بازرگان بهتر شد و توانست از رختخوابش بیرون آید دید که از خدمتکارانش خبری نیست و تنها دو غلام ویژه‌اش در کنار او هستند که البته بازرگان آن دو را نیز مرخص کرد و پس از مدتی خانه و باغ باشکوهش را فروخت و با آن بدهی‌های خود را پرداخت کرد و با باقیمانده پولش راه جاده را در پیش گرفت تا به جایی دور سفر کند بازرگان که در جاده گام بر می‌داشت با دلی پرخون و اندوهگین زیر لب با خود حرف می زد و ناسپاسی می‌کرد که به ناگاه پایش به سنگی خورد و به زمین افتاد و خون از پایش جاری گشت بازرگان که بسیار از اقبال خود ناراحت بود به ناگاه شروع به گریه کرد و با خودش حرف می‌زد و ناله می‌کرد جوانی که در آن نزدیکی بود صدای مرد را شنید پس نزدیک او رفت تا به او کمک کند جوان با دست‌های پینه بسته و لباسی کهنه سعی کرد تا زخم بازرگان را پانسمان کند بازرگان با دیدن دستان و لباس‌های جوان متعجب به او نگاه می‌کرد در این حال بازرگان سفره دلش را گشود و داستان زندگی باشکوهش و رسیدن به این فلاکت و بدبختی را برای جوان تعریف کرد جوان خوب به سخنان بازرگان گوش داد و سپس آهی بلند کشید و گفت: به دستان پینه بسته من نگاه کند آیا باور میکنی که اینها روزی دست‌های یک شاهزاده بوده باشند؟ شاید تعجب کنی اما این حقیقت دارد و پدرم روزگاری حاکم سرزمینی بود و من هم امید داشتم که روزی به جایش حکمران شوم اما چنین نشد و پیش از آنکه من به آن مقام برسم دشمنان پدرم را کشتند و مرا نیز از سرزمینم بیرون راندند و از آن پس به شهری کوچک پناه بردم و به کارگاه نجار پیری رفتم و پس از چندین ماه که برایش بیمزد کار کردم توانستم حرفه نجاری را از او بیاموزم و با سختی بسیار کارگاهی کوچک برای خود دست و پا کنم اکنون نیز خدا را سپاس می‌گویم که به این مرحله رسیده‌ام تو نیز غصه نخور زیرا فلک همیشه به کام یکی نمی‌گردد •✾📚 @Dastan 📚✾• ‌
بازرگانی بود ثروتمند کە کارش تجارت با اسب و شتر بود شهر بە شهر برای تجارت سفر می‌کرد این بازرگان هر چه پیش می‌آمد می‌گفت: 《اَللّٰهُمَّ اجْعَل خَیْراً》 خدایا بە خیر بگذران دوستان و همراهانش از این رفتار بازگان بە حیرت آمدە بودند و می‌گفتند مرد عجیبی است! ضرر می‌کنیم میگە خدایا بە خیر بگذران دیر بە مقصد می‌رسیم میگە خدایا بە خیر بگذران تابستان از شدت گرما داریم هلاک می‌شیم میگە خدایا بە خیر بگذران روزی برای تجارت راهی سفر شدند و در بین راه برای استراحت و غذا خوردن زیر سایەای نشستند بازرگان خوابش برد دوستان بازرگان از این موقعیت استفادە کردند و شتر بازرگان را کە همه پول و وسایل بازرگان پشت شتر بود بردند داخل غاری پنهان کردند تا ببیند وقتی بازرگان از خواب بیدار می‌شود این بار هم می‌گوید «اَللّٰهُمَّ اجْعَل خَیْراً... !!؟» بازرگان بیدار شد و دید شترش نیست همراهانش گفتند ما ندیدیم و خود را بە بیخبری زدند ولی بازرگان گفت: «اَللّٰهُمَّ اجْعَل خَیْراً» بعد از این قضیە داشتند غذا می‌خوردند کە غارتگران یورش بردند و همه اموالشان را غارت کردند جز آن شتری کە در غار پنهان کردە بودند! سبحان اللە همراهان بازرگان شاکر این دفعە لب بە سخن باز کردند و گفتند نترس ما شترت را در غار پنهان کردیم و الآن تو همه اموالت را از ما داری و این حیله ما بود کە اموالت بە دست دزدان نیفتاد بازرگان در جواب گفت: خیر اموالم و شترم را از خدا می‌دانم یادتون نیست وقتی کە شترم گم شد فقط گفتم: «اَللّٰهُمَّ اجْعَل خَیْراً» و نە حرفی بە شما زدم و نە با شما دعوا کردم و الآن خدا بە خیر گذراندە کە بە وسیله شما شترم را از شر دزدان در امان نگه داشت ‌‌ •✾📚 @Dastan 📚✾•
<❈﷽❈> در شهر خوی مردی به نام امین علیم در زمان اوایل حکومت قاجار زندگی می‌کرد او فرد بسیار دیندار و عالمی بود که از خدمت در دستگاه حکومتی و فرمانداری شهری اجتناب می‌کرد روزی از سوی خانِ وقت خوی میرزا قلی در صورت عدم همکاری تهدید به مرگ می‌شود و از ترس به روستائی در شمال خوی فرار کرده و در آن ساکن می‌شود پس از یکسال به خان شهر خوی خبر می‌رسد امین علیم در فلان روستا در حال زندگی دیده شده است او گروهی از چماقداران خان را برای پیدا کردن امین علیم به آن روستا روانه می‌کند و توصیه می‌کند طوری او را پیدا کنید که اصلاً متوسل به خشونت نشوند مأموران خان به روستا وارد شده و مردم روستا را ابتدا تطمیع و سپس تهدید می‌کنند که امین علیم را تحویل دهند اما مردم از این امر اظهار بی اطلاعی کردند مأموران ناامید به دربار خان برمی‌گردند امین علیم دوستی داشت صمیمی و زرنگ شاه از او کمک می‌گیرد و دوست او نقشه‌ای به شاه می‌دهد و می‌گوید امین علیم را نه با پول و مقام بلکه باید با علم تله گذاشت و به دامش انداخت دو ماه بعد 100 گوسفند را خان به روستا می‌برد و به مردم روستا می‌گوید: به هر خانه یک گوسفند علامت گذاری کرده می‌دهیم و وزن می‌کنیم دو ماه بعد برای گرفتن این گوسفندان مراجعه می‌کنیم که نباید یک کیلو کم و یا یک کیلو وزن زیاد کرده باشند و اگر کسی نتواند شرط خان را رعایت کند یک گوسفند جریمه خواهد شد! یک ماه بعد مأموران خان برای وزن گوسفندان به روستا می‌آیند و از تمام گوسفندان داده شده فقط یک گوسفند وزنش ثابت مانده بود دستور دادند صاحب آن خانه که گوسفند در آن بود را احضار و خانه‌اش تفتیش شد و امین علیم از آن خانه بیرون آمد از امین علیم پرسیدند: چه کردی وزن این گوسفند ثابت ماند؟ گفت: هر روز گفتم گوسفند را سیر علف بخوران و شب بچه گرگی در آغل او انداختم و گوسفند در شب هرچه خورده بود از ترسش آب کرد و چنین شد وزنش ثابت ماند امین علیم را نزد خان آورده و به زور نایب خان کردند امین علیم گفت: این نقشه را در عبادت خدا یافتم و عمل کردم اینکه انسان هم باید در خوف و امید زندگی کند و اگر کسی روزها تلاش کرده و شب‌ها در نماز از خود حساب کشد و ترس بریزد در این دنیا در یک قرار زندگی می‌کند نه چاق می‌شود و نه ضعیف و مردنی نه ناامید است و نه زیاد امیدوار نه در رفاه محض زندگی می‌کند و نه در بدبختی •✾📚 @Dastan 📚✾•
حتماً شنیده‌اید که برای بافتن فرش از تار و پود استفاده می‌کنند نخ هایی که در طول و عرض درهم فرو می‌روند و زیر و رو می‌شوند تا فرش بافته شود فرش غیر از تار و پود چیز دیگری نیست به هم بافته شدن تار و پود، آن نقش‌های زیبا و چشم نواز را به وجود می‌آورد اگر تار و پودها از هم جدا بشن و از درهم تنیدگی دربیان دیگه فرشی در کار نخواهد بود زندگی هم درست مثل یک قطعه فرش میمونه ما در طول زمان حدودا ۶۰ یا ۷۰ ساله فرش زندگی خودمان را می‌بافیم یکی رو یکی زیر، یکی رو یکی زیر اوقاتی که در خوبی و خوشی سپری می‌کنیم در حال تنیدن و بافتن تار زندگی هستیم به سمت بالا و اوج حرکت می‌کنیم صعود می‌کنیم، رشد می‌کنیم، جلو می‌رویم زمانی که غم و اندوه را تجربه می‌کنیم شکست‌ها و تلخی‌ها را می‌چشیم در حال بافتن پود زندگی هستیم به طرف بالا نمی‌رویم در عرض زندگی سیر می‌کنیم پودها را در لا به لای تارها می‌تنیم هیچ زندگی بدون تارها و پودها زندگی نمی‌شود هیچ فرشی بدون تار و پود فرش نمی‌شود جهان درست مثل یک دار قالی میمونه که تک تک انسان‌ها همچون فرشهایی روی آن قرار گرفتند و درحال بافته شدن هستند! یکی رو یکی زیر، تار و پود شکست و پیروزی، غم و شادی و ... همه متضادها جمع اند و در هم تنیده! البته فرصت رفو هم هست هر جا که تار و پود از هم جدا شده اند یا سوختگی و پوسیدگی هست می‌شود رفو کرد بازسازی کرد آنچه که در آخر می‌ماند یک قطعه فرش زیبا و قیمتی ست که اتفاقاً دست بافت هم هست نه ماشینی! البته فرشهای ماشینی هم هستند که بافته شده‌اند، اما به هیچ وجه آن قیمت و ارزش فرش دست بافت را ندارند! نکنه یک وقت قبل از تمام شدن طرح فرشت تیغ بکشی و طرح رو نصف و نیمه رها کنی! باید تا آخرش ماند و تار و پودها را نیمه کاره رها نکرد! به تار و پود زندگی خودت افتخار کن و بدان که هر انسانی نقش و طرح خودش را بر روی فرش زندگی‌اش می‌زند و طرح‌ها منحصر بفرد، خاص غیر قابل مقایسه و تک هستند تار و پودِ زندگی‌ات در هم تنیده باد •✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 حدیث روز 💠 💎 توصیه‌ای کاربردی از امام حسن مجتبی(ع) 🔻امام حسن مجتبی علیه‌السلام: فَاتَّقُوا اللَّهَ عِبَادَ اللَّهِ وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً مِنَ الْفِتَنِ وَ يُسَدِّدْهُ فِي أَمْرِهِ وَ يُهَيِّئْ لَهُ رُشْدَهُ ❇️ ای بندگان خدا پرهیزگار باشید و بدانید که هر کس پرهیزگار باشد، خداوند او را به خوبی از فتنه‌ها و آزمایش‌ها خارج کند و در کارش موفق سازد و اسباب هدايت او را فراهم نمايد. 📚 تحف العقول، ص۲۳۲ ‌ ‌ •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨ ✍عارف نامداری در نیشابور زندگی می‌کرد. جوانی در همسایگی او بود که کبوتران بسیاری داشت و همیشه کبوتربازی می‌کرد. روزی عارف در ایوان خانه خود نشسته بود و قرآن تلاوت می‌کرد که ناگاه پسر همسایه سنگی به کبوتری زد و سنگ به پیشانی عارف خورد، و خون بسیار جاری شد. عارف غلام خود را صدا کرد و چوب بزرگی به دست او داد و گفت: به آن جوان بده تا کبوترانِ خود با این چوب براند. آری! گروهی هستند که کسی را آزار می‌دهند که به او آزار نرسانده است. این گروه مستحق عذاب هستند. گروهی هستند که اگر از کسی آزار ببینند او را آزار دهند، این گروه اهل حساب هستند. (اگر بیشتر تلافی کرده باشند و خشم زیاد از حد گیرند، باید حساب پس بدهند.) گروهی دیگر هستند که اگر از کسی آزار ببینند، او را آزار ندهند. این گروه اهل ثواب هستند. اما گروهی هستند که اگر از کسی آزار ببینند او را آرام کنند. (مانند آن عارف) این گروه اهل قرب به خداوند هستند. مانند: اولیاء الله و مقربین به درگاه خدا! •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨ 🌼امیر ملک بندگی ✍️از احنف بن قیس روایت شده که وقتی او نزد معاویه رفت از شیرینی و ترشی چنان نزد او در سر سفره چیدند که گفت من نام بعضی از آن‌ها را نمی‌دانستم. لذا یک یک آن‌ها را از معاویه پرسیدم و او جواب می‌گفت. چون معاویه طعام خود را تعریف می‌کرد من گریه‌ام گرفت. گفت: چرا می‌گریی؟ گفتم: به یاد آمد شبی را که در خدمت حضرت علی (ع) بودم وقت افطار شد. آن حضرت دستور داد تا من نیز نزد او بمانم. پس کیسه‌ای را خواست که سر آن را مهر کرده بود. چون آن را حاضر کردند به او گفتم: یا علی! این چیست؟ حضرت فرمود: نان جو است. عرض کردم: ترسیدی که از آن نان بردارند، یا بخل کردی که اینچنین سر آن را مهر کرده‌ای؟ حضرت فرمود: نه اینکه گفتی درست نیست؛ بلکه می‌ترسیدم که حسن و حسین (علیهمالسلام) آن نان را به روغن بیالایند. عرض کردم: مگر حرام است؟ فرمود: نه، ولکن واجب است بر امامان عادل که زندگی خود را در سطح فقیرترین مردم قرار دهد تا فقیر به واسطه فقرش از جاده بندگی بیرون نرود. معاویه گفت: ذکر کسی را کردی که احدی فضل او را نمی‌تواند انکار کند. 📚الفصول العلیه، ص51 •✾📚 @Dastan 📚✾•
هفت یا هشت سالم بود با سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنند پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35 زار دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوه فروشی خریدم و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم خونه که برگشتم مادر گفت مابقی پول رو چکار کردی؟ راستش ترسیدم بگم چکار کردم گفتم بقیه پولی نبود مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد منم متوجه اعتراض او نشدم داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور می‌کردم اما اضطراب نهفته‌ای آزارم می‌داد پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم اضطرابم بیشتر شده بود که یهو مادر پرسید آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟ گفت نه همشیره همون قیمته گفت پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟ آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه از جلو چشمش مرور می‌شد با لبخندی زیبا روبه من کرد گفت: آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه دنیا رو سرم چرخ می‌خورد اگه حاجی لب باز میکرد و واقعیت رو می‌گفت بخاطر دو گناه مجازات می‌شدم یکی دروغ به مادرم یکی هم تهمت به حاج صبوری مادر بیرون مغازه رفت اما من داخل بودم حاجی روبه من کرد و گفت: این دفعه مهمان من! ولی نمی‌دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت می‌کنه یا نه؟! بخدا هنوزم بعد ۴۴ سال لبخندش و پندش یادم هست بارها با خودم می‌گم این آدم‌ها کجان و چرا نیستن؟ چرا تعدادشون کم شده آدم‌هایی از جنس بلور که نه کتاب‌های روان‌شناسی خوندن و نه مال زیادی داشتند که ببخشند؟ ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه •✾📚 @Dastan 📚✾•
وارد حرم امام رضا علیه السلام شدم جوانی را دیدم که زنجیر طلا به گردن کرده بود، متذکر حرمت (حرام بودن) آن شدم او در جواب گفت: میدانم و به زیارت خود مشغول شد من ابتدا ناراحت شدم زیرا او سخنم را شنید و اقرار به گناه کرد و با بی اعتنائی دوباره مشغول زیارت شد بعد به فکر فرو رفتم که الآن اگر امام رضا علیه السلام از بعضی از خلاف کاریهای من بپرسد نمی‌توانم انکار کنم و باید اقرار کنم!!! با خود گفتم پس من در مقابل امام رضا علیه‌السلام و آن جوان در مقابل من اگر بدتر نباشم بهتر نیستم بعد از چند لحظه همان جوان کنار من نشست و گفت: حاج آقا به چه دلیل طلا برای مرد حرام است!؟ من دلیل آوردم و او قبول کرد پیش خود فکر کردم چون روح من در مقابل امام رضا علیه‌السلام تسلیم شد خداوند هم روح این جوان را در مقابل من تسلیم کرد ✍ برگرفته از خاطرات •✾📚 @Dastan 📚✾•