eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
71هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️پیرمرد و بوی عطر بهشتی❗️ 🌟حضرت حاج آقا محقق داماد آیت الله العظمی گلپایگانی: 🔆مرحوم آخوند ملاعلی همدانی فرمود: روزی پیرمردی برای حساب خمس پیش من آمد 🦋متوجه شدم که از آن پیر مرد بوی عطر عجیبی به می رسد که تا به حال نظیر آن را استشمام نکرده ام از آن پیرمرد پرسیدم که ای پیرمرد از چه عطری استفاده می کنی؟ 🍂گفت: حضرت آیت الله ، این داستانی دارد که تا به حال برای کسی نگفته ام اما چون شما مولا و آقای ما هستی برایتان تعریف می کنم ✨شبی در عالم خواب ، به محضر مقدس آقا رسول الله (ص) مشرف شدم آن حضرت نشسته بودند و حدود ده یا بیست نفر اطراف ایشان حضور داشتند و من هم در آن مجلس بودم 🍃آن حضرت فرمود: کدام یک از شما بر من زیاد صلوات می فرستید؟ من خواستم بگویم که من زیاد صلوات می فرستم ، اما ساکت شدم 💫بار دوم پرسید ؛ باز هم کسی جواب نداد دفعه سوم ، حضرت فرمود: کدام یک از شما بر من زیاد صلوات می فرستید؟ ✨خواستم بگویم من ، با خودم فکر کردم شاید دیگران بیشتر از من می فرستند 🌸دیدم وجود نازنین حضرت رسول (ص) ایستادند و به من فرمودند: شما بر من زیاد صلوات می فرستید و لبان مرا بوسیدند. ✾📚 @Dastan 📚✾
✨دکتر محمود رفیعی در سال ۱۳۸۴ چله ای را به نیت دیدار مجدد با آغاز کرد. در روز آخرین ، پیرمردی را دید که او را به اسم صدا کرد و گفت: آقای رفیعی، امام زمان به شما سلام رساند و گفت: دیدار ما فعلا میسر نیست، اما به دیدار نائب ما خواهی رسید. دکتر رفیعی تعجب کرد، این شخص که بود؟! از کجا می دانست... همان روز با او تماس گرفتند وگفتند: به همراه دیگر جانبازان برای به خدمت رهبر انقلاب خواهید رسید و در آنجا خاطرات را نقل خواهید کرد. چند روز بعد، دکتر رفیعی به دیدار نائب امام نائل شد. ایشان می‌گفت: دیگر یقین پیدا کردم که ولی فقیه، امام عصر عج است. 📙برگرفته از کتاب منتظر. خاطرات جانباز شهید دکتر محمود رفیعی. ✾📚 @Dastan 📚✾
و فرخنده! 🌸✨جابر گوید: امام باقر (علیه السلام) به من خبر داد: یکی از زنان طایفه بنی هلال، دایه حضرت علی (علیه السلام) بود که در زمان شیرخوارگی حضرت در خیمه خود به او شیر می داد و نگهداریش می کرد، آن زن پسری هم داشت که برادر همشیر علی (علیه السلام) به حساب می آمد ولی سنش یازده ماه و چند روز از علی بزرگتر بود در کنار خیمه آنان چاهی قدیمی قرار داشت روزی آن طفل بر لب چاه آمد و سر خود را داخل آن نمود علی (علیه السلام) نیز مصمم شد به دنبال او برود، پای علی (علیه السلام) به ریسمانهای خیمه پیچیده شد و آنگاه طنابها را کشید تا خود را به برادر رضاعی خود برساند آنگاه به یک پا و دست او چسبید به حالتی که دست او را در دهان و پایش را به دست گرفت تا از فرو افتادن او در چاه آب جلوگیری کند. در همین حال مادر رضاعی علی (علیه السلام) از راه رسید و صحنه را مشاهده کرد و شیون کنان فریاد زد: ای اهل قبیله ام، ای ام بیائید، چه بچه فرخنده و مبارکی علی فرزندم را نگه داشته تا در چاه نیفتد سپس دو کودک را از سر چاه دور کرد مردم نیز از با آن سن و سال در شگفتی فرو رفته بودند، که با بند شدن پای علی (علیه السلام) به طنابهای خیمه چگونه خود را کشیده تا دستش را به برادرش برساند لذا بدین جهت مادر او را میمون نامید یعنی مبارک و فرخنده و آن کودک در میان طایفه بنی هلال به معلق میمون شهرت یافته بود. 📚معانی الاخبار، ج ۱، ص ۱۴۰ ✾📚 @Dastan 📚✾
🦋هر وقت شما ذکر میگویید هر ذکری چه ذکر خدا چه ذکر اهل بیت یا صلواتی بفرستید ابتدا از جانب خداوند این ذکر صورت گرفته و به شما اجازه ذکر داده شده و الا هزاران آدم هستند که درگیر زندگی و سریال و کار هستند و از اول روز هزاران حرف میزنند اما برای ذکر خدا وقت ندارند. 🌺🌿پس ذکر اول اذن و ای هست که خداوند، به یاد خودش به قلب ما می‌دهد. همان طور که امام صادق(ع) فرمود: ذکر یک مراسم زبانی و نیست و یک امری نیست که ما با فکرمان هم حتی بتوانیم آن را ایجادش کنیم بلکه از مذکور شروع میشود. 🦋مذکور یعنی آنی که ما یادش میکنیم یعنی خداوند تبارک و تعالی و بعد ذاکر میتواند ذکر بگوید. این حول و قوه و توان از ناحیه خداوند تبارک و تعالی است😍 ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ✾📚 @Dastan 📚✾
ارزش کار خالصانه باز آقای قدس می گوید: « روزی آقا در رابطه با پاداش عمل صالح اگر چه اندک باشد، فرمود: یکی از علمای نجف روزی در مسیر راهش به فقیری یک درهم صدقه داد ( البته بیشتر ازآن نداشت ) شب در خواب دید او را به باغی مجلل و دارای قصری بسیار عالی و زیبا دعوت کرده اند که نظیر آن را کسی ندیده بود. پرسید این باغ و قصر از آن کیست؟ گفتند: ازآن شماست تعجب کرد که من در برابر این همه تشریفات، عملی انجام نداده ام. به او گفتند: تعجب کردی؟ گفت:آری. گفتند: تعجب نکن. این پاداش آن یک درهم شماست. که خالصانه و با حسن عمل انجام گرفته است. » ✾📚 @Dastan 📚✾
💫شبلی و کودکان 🌸🍃شبلی عارف معروف به مسجدی رفت که دو رکعت نماز بخواند. در آن مسجد کودکان درس می‌خواندند و وقت نان خوردن کودکان بود. دو کودک نزدیک شبلی نشسته بودند؛ یکی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقیری. 🍃در زنبیل پسر ثروتمند پاره‌ای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشک. پسر فقیر از او حلوا می‌خواست. آن کودک می‌گفت: اگر خواهی که پاره‌ای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ کن. 🍂آن بیچاره بانگ سگ کرد و پسر ثروتمند پاره‌ای حلوا بدو می‌داد. باز دیگر باره بانگ می‌کرد و پاره‌ای دیگر می‌گرفت. همچنین بانگ می‌کرد و حلوا می‌گرفت. 🦋شبلی در آنان می‌نگریست و می‌گریست. کسی از او پرسید: ای شیخ تو را چه رسیده است که گریان شده‌ای؟ شبلی گفت: نگاه کنید که طمع‌کاری به مردم چه رسانَد؟ اگر آن کودک بدان نان تهی قناعت می‌کرد و طمع از حلوای او برمی‌داشت، سگ همچون نمی‌شد. ✾📚 @Dastan 📚✾
♨️مواظب باشید قلبتان بی‎حس نشود ! 💠 آیت الله حائری شیرازی رحمة الله 🔸قلب انسان نسبت به گناه بی‎تفاوت نیست، چنان که دست نسبت به آتش بی‎حس نیست. قلب از دروغ، همان رنجی را می‎برد که دست، از آتش می‎برد؛ اگر بعد از دروغ گفتن عذاب وجدان گرفت و جبران کرد، مثل این است که آتش در دست تو افتاده باشد و تو آن را پرتاب کرده باشی، اما اگر آتش را مدتی روی دستت بگیری، این دست اعصابش می‎میرد. 👈اگر انسان پیوسته دروغ بگوید، قلب بی‎حس می‎شود، مثل دستی که اعصابش سوخته است. ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 ! 🌷برادری بود بسیار مؤدب و خوش اخلاق؛ همیشه ذکر خدا بر لب داشت. مسئول دسته‌ بود. نزدیک ظهر برای سرکشی نیروها و رسیدگی به وضعیت سنگرها از پشت تخته سنگ‌ها راه افتاد. منطقه‌ ناامن بود و امکان داشت هر لحظه دشمن هجوم بیاورد. نزدیک دره، غرش خمپاره‌ها فضا را آکنده ساخت، نزدیک آن ‌برادر به زمین خورد. ترکش به قلب او اصابت کرده بود و به شهادت رسیده بود. محلی که جنازه آن برادر قرار داشت، در تیررس دشمن بود و کسی نمی‌توانست به آن نزدیک شود و از طرف دیگر، اگر جنازه او نیز دیده می‌شد، گلوله بیشتری بر آن محل می‌ریختند و ضمناً محل اختفاء ما نیز لو می‌رفت. 🌷خدایا‌ چه‌کار می‌توانیم انجام دهیم؟ ناگهان یک دسته پرنده (کبک)، در آن محل بر روی زمین نشستند و جنازه آن عزیز در استتار کامل قرار گرفت، به‌طوری که به هیچ وجه معلوم نمی‌شد در آن جنازه‌ای روی زمین افتاده است؛ اگر چه گلوله‌هایی نیز به اطراف می‌خورد، اما پرندگان تا ساعت‌ها در آن محل ماندند. نزدیکی‌های غروب پرندگان رفتند و چون هوا کم‌کم تاریک می‌شد، برای ما این امکان به وجود آمد که جنازه آن شهید را به عقب برگردانیم. : شهید معزز غضنفر خندان 📚 کتاب "خاطره خوبان" اللهم عجل لولیک الفرج ❤️ ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خاطره جالب استاد دانشمند 🔹گریه استاد در خیابان بخاطر امام زمان (عجل الله ) ‌‌‌ ✾📚 @Dastan 📚✾
✏️ روزی حکیمی به شاگردانش گفت: «فردا هر کدام یک کیسه بیاورید و در آن به تعداد آدم‌هایی که دوستشان ندارید و از آنان بدتان می‌آید پیاز قرار دهید.»روز بعد همه همین کار را انجام دادند و حکیم گفت: «هر جا که می‌روید این کیسه را با خود حمل کنید.» شاگردان بعد از چند روز خسته شدند و به حکیم شکایت بردند که: «پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و ما را اذیت می‌کند.» حکیم پاسخ زیبایی داد: «این شبیه وضعیتی است که شما کینه دیگران را در دل نگه دارید. این کینه، قلب و دل شما را فاسد می‌کند و بیشتر از همه خودتان را اذیت خواهد کرد. 👳 @mollanasreddin 👳
✏️ روزی خورشید و باد در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری احساس برتری می‌کرد. باد به خورشید می‌گفت: «من از تو قوی‌ترم.» خورشید هم ادعا می‌کرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم. خوب حالا چگونه؟ دیدند مردی در حال عبور است و کتی به تن دارد. باد گفت: «من می‌توانم کت آن مرد را از تنش در آورم.» خورشید گفت: «پس شروع کن.» باد وزید و وزید. با تمام قدرتی که داشت به زیر کت مرد می‌کوبید. در این هنگام که مرد دید ممکن است کتش را از دست بدهد، دکمه کتش را بست و با دو دستش محکم آن را چسبید. باد هر چه کرد نتوانست کت را از تن مرد خارج کند و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت: «عجب آدم سرسختی بود، هر چه سعی کردم موفق نشدم. مطمئن هستم که تو هم نمی‌توانی.» خورشید گفت تلاشش را می‌کند و شروع کرد به تابیدن. پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم کرد. مرد که تا چند لحظه قبل سعی در حفظ کت خود داشت، متوجه شد که هوا تغییر کرده و با تعجب به خورشید نگریست. دید از آن باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت کرد. با تلاش مداوم و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست. بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود. به آرامی کت را از تن به در آورد و به روی دستانش قرار داد. باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پر مهر و محبت که پرتوهای خویش را بی‌منت به دیگران می‌بخشد از او که به زور می‌خواست کاری را انجام دهد بسیار قوی‌تر است.  👳 @mollanasreddin 👳
📚 داستان کوتاه مادر بزرگم بسیار صبور و آرام بود. خیلی از اوقات که همه برای موضوعی پر پر میزدند او با آرامش کنار بساط سماورش مینشست و یک قاشق دارچین و نبات داخل استکان چایی اش میریخت و آرام آرام هم میزد. صدای جرنگ جرنگ قاشق اش توجه همه را به خود جلب میکرد... نمی دانم شاید هم لبخند و آرامشش بود که کم کم جوّ خانه را آرام میکرد؟! میدانید!؟ راستش, آرامش مسری است همانطور که عصبیت و خشم هم خیلی زود مثل آتش سرایت میکند و دامن همه را میگیرید. وقتی بزرگتر شدم یک روزی از او پرسیدم: خانوم جون چطور میتونید این جور مواقع آروم و راحت بنشینید و چایی بخورید؟! خدا بیامرزدش, از پشت عینک ذره بینی اش نگاهی به من انداخت و گفت: "عزیز من! دنیا که سر خود نیست, صاحب داره... صاحبش هم برای همه چیز قانون گذاشته...مثلا هر کس خودش را از کوه پایین بیندازه حتما سقوط میکنه مگه نه؟!... حالا هر کس هم یه مشکلی براش پیش بیاد یعنی اینکه یک عیب و نقصی درش هست که باید درست کنه... اول به آدم برمیخوره و داد و بیداد میکنه بعد یک تکون باید به خودش بده و عیب اش رو برطرف کنه... تازه وقتی هم عیبهایش را شناخت قوی تر میشه ... و هر چه قوی تر بشه آروم تر و راحت تر زندگی میکنه..." با پرورویی باز هم پرسیدم: خانوم جون اگه عیبهاشو برطرف نکنه چی؟! لبخندی زد و جواب داد: "مادر جون اون وقته که خدا دست برنمی داره و دوباره و دوباره بهش عیبهاشو نشون میده... تا بالاخره یه جایی بفهمه دیگه!؟" خواستم بگم اگه باز هم نفهمید...که خودش پیش قدم شد و ادامه داد: و اگه باز هم نفهمید موهاش سفید میشه و یک جرعه چایی خوش از گلوش پایین نرفته.... حالا برات یک چایی بریزم؟!... و شروع کرد به خندیدن.... خدا مادر بزرگهای من و همه شما دوستانم را غرق رحمت کند! 👳 @mollanasreddin 👳
✏️ روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش‌آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که خیلی دوست دارند، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه‌های فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر غذا را نقاشی خواهند کرد. ولی وقتی یکی از دانش‌آموزان نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد، معلم شوکه شد. او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟ بچه‌های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند. یکی از بچه‌ها گفت: «من فکر می‌کنم این دست خداست که به ما غذا می‌رساند.» یکی دیگر گفت: «شاید این دست کشاورزی است که گندم می‌کارد و بوقلمون‌ها را پرورش می‌دهد.» هر کس نظری می‌داد تا این که معلم بالای سر پسر رفت و از او پرسید: «این دست چه کسی است؟» پسر در حالی که خجالت می‌کشید، آهسته جواب داد: «خانم معلم، این دست شماست.»معلم به یاد آورد از وقتی که این دانش‌آموز پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه‌های مختلف نزد او می‌آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد. 👳 @mollanasreddin 👳
📚داستان کوتاه مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن‌ها بزرگ شد . در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند، برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می‌کرد. سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکر می کرد یک مرغ است. این ما هستیم که زندگی خودمان را میسازیم؛ نگذارید محیط اطرف شما را دچار تغییرات اساسی کند. وقتي باران مي بارد همه پرندگان به سوي پناهگاه پرواز مي كنند بجز عقاب كه براي دور شدن از باران در بالاي ابرها به پرواز در مي آيد. مشكلات براي همه وجود دارد اما طرز برخورد با آن است ﻛﻪ باعث تفاوت مي گردد. ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﻋﻘﺎﺏ بلند پرواز باش. 👳 @mollanasreddin 👳
📚داستان کوتاه روزی پدر و پسری بالای تپه‌ای خارج از شهرشان ایستاده بودند و آن بالا همان طور که شهر را تماشا می‌کردند با هم صحبت می‌کردند. پدر می‌گفت: اون خونه را می‌بینی؟ اون دومین خونه‌ایه که من تو این شهر ساختم. زمانی که اومدم تو این کار فکر می‌کردم کاری که می‌کنم تا آخر باقی می‌مونه... دل به ساختن هر خانه می‌بستم و چنان محکم درست می‌کردم که انگار دیگه قرار نیست خراب شه... خیالم این بود که خونه مستحکم‌ترین چیز تو زندگی ما آدماست و خونه‌های من بعد از من هم همین‌طور می‌مونن.!! اما حالا می‌دونی چی شده؟ صاحب همین خونه از من خواسته که این خونه را خراب کنم و یکی بهترش را براش بسازم... این خونه زمانه خودش بهترین بود ولی حالا...! این حرف صاحب‌خونه دل منو شکست ولی خوب شد... خوب شد چون باعث شد درس بزرگی را بگیرم.... درسی که به تو هم می‌گم تا تو زندگیت مثل من دل شکسته نشی و موفق‌تر باشی... پسرم تو این زندگی دو روزه هیچ چیز ابدی نیست، تو زندگی ما هیچ چیزی نیست که تو بخوای دل بهش ببندی جز خالقت. چرا که هیچ‌چیز ارزش این را نداره و هیچ‌کس هم چنین ارزشی به تو نمی‌تونه بده... "فقط خدایی که تو را خلق کرده ارزش مخلوقش را می‌دونه و اگر دل می‌خوای ببندی همیشه به کسی ببند که ارزشش را بدونه و ارزشش را داشته باشه 👌" 👳 @mollanasreddin 👳
از تيمورلنگ سوال کردند كه چگونه امنيتی در كشور پهناور خود ايجاد نمودی؛ كه وقتی زنی با طبقی از جواهرات طول كشور را طی میكند؛ كسی به او تعرضی نکرده و جسارتی نمی ‌كند؟ در جواب جمله كوتاه ولی با تاملی میگويد : در هر شهری که دزدی ديدم گردن داروغه را زدم چون یا دزد و داروغه هم دست بوده اند یا داروغه در خواب ... 📚 منم تیمور جهان گشا 👳 @mollanasreddin 👳
📚 ضرب المثل بز اخفش گويند اخفش نحوي برای وقتایی که کسي را پيدا نمي کرد که با او مباحثه و مذاکره علمي نمايد بزي خريد و طنابي از قرقره سقف اتاق عبور داده، يک سر طناب را در موقع مطالعه به دو شاخ بز مي بست و آن حيوان را در مقابل خود بر پاي ميداشت و سر ديگر طناب را در دست ميگرفت. هرگاه مي خواست دنباله بحث را ادامه دهد، خطاب به آن حيوان زبان بسته ميگفت: "پس مطلب معلوم شد" و در همين حال ريسمان را مي کشيد و سر بز به علامت انکار به بالا ميرفت. اخفش مطلب را دنبال مي کرد و آنقدر دليل و برهان مي آورد تا ديگر اثبات مطلب را کافي مي دانست. آنگاه سر طناب را شل مي داد و سر بز به علامت قبول پايين مي آمد. از آن تاريخ بز اخفش ضرب المثل گرديد و هر کس تصديق بلاتصور کند او را به بز اخفش تشبيه و تمثيل مي کنند. همچنين ريش بز اخفش در بين اهل علم ضرب المثل شده و به قول دکتر محمد ابراهيم باستاني پاريزي: «آن دانشجو را که درس را گوش مي کند و ريش مي جنباند ولي نمي فهمد و در واقع وجود حاضر غايب است به بز اخفش تشبيه کرده اند.» 👳 @mollanasreddin 👳
📚 حکایت مال حرام مردی در بصره، سال‌ها در بستر بیماری بود؛ به‌طوری که زخم بستر گرفته بود؛ و اموال زیادی را فروخته بود تا هزینه درمان خود کند؛ همیشه دست به دعا داشت.روزی عالمی نزد او آمد و گفت: می‌دانی که شفا نخواهی یافت! آیا برای مرگ حاضری؟ گفت: بخدا قسم حاضرم. داستان مرد بیمار به این طریق بود که، در بصره بیماری_وبا آمد؛ و طبیبان گفتند: دوای این بیماری آ‌ب لیمو است. این مرد، تنها آب لیمو فروش شهر بود. که آب‌لیمو را نصفه با آب قاطی می‌کرد و می‌فروخت. چون مشتری زیاد شد، کل بطری را آب ریخته و چند قطره‌ای آب‌لیمو می‌ریخت تا بوی لیمو دهد.مردی چنین دید و گفت: من مجبور بودم بخرم تا نمیرم، ولی دعا می‌کنم زندگی تو بر باد برود چنانچه زندگی مردم را بر باد می‌دهی و خونشان را در شیشه می‌کنی.عالم گفت: از پول حرام مردم، نصف بصره را خریدی! و حالا ده سال است برای درمان و علاج خود آن‌ها را می‌فروشی. می‌دانی از آن همه مال حرام چه مانده است؟ دو کاسه! آن دو را هم تا نفروشی و از دست ندهی، نخواهی مرد! و زجر کش خواهی شد. پس مالت را بده که بفروشند تا مرگت فرا رسد. پیرمرد به پسرش گفت: ببر بفروش، چون مال حرام ماندنی نیست. چون پسر کاسه‌ها را فروخت، پدرجان داد. ‌‌‌‌‌ 👳 @mollanasreddin 👳
گاهی در جملات خود اگر دقت کنیم به روشنی درمی‌یابیم که هر کجا سخن از کار نیک و آخرت باشد شیطان بر زبان ما جملات زیبایی قرار می‌دهد. مردان وقتی سیگار می‌کشند نمی‌گویند حق اهل و عیال‌مان را دود می‌کنیم، اما وقتی که می‌خواهند مبلغی در راه خدا و برای نیازمندان بدهند، می‌گویند: «حق زن و فرزند ماست، حق ما نیست»؛ حق تعالی می‌فرماید: با من تجارت کنید و یقین کنید که ضرر نخواهید کرد. وقتی کلام از تجارت با خدا با مال است، هیچ انسانی ریسک و خطر نمی‌کند. هرچند راه تجارت با خدا خطری ندارد که هیچ، بلکه سرشار از سود است. ولی وقتی کسی می‌خواهد در یک شرکت هرمی که سودش و حتی تکلیف سرمایه‌اش مشخص نیست سرمایه‌گذاری کند، می‌گوید: «من این مبلغ را خطر کردم ترس ندارم حتی همه‌اش را بخورند و محو کنند...» بدرستی که نفس و شیطان اجازه نمی‌دهند انسان بداند تجارت راستین و واقعی کدام است 👳 @mollanasreddin 👳
✅ قال الإمام الصادق عليه السلام: أوحَى اللّه ُ إلى موسَى بنِ عِمرانَ عليه السلام : أتَدري يا موسى لِمَ انتَجَبتُكَ مِن خَلقي واصطَفَيتُكَ لِكَلامي ؟ فقالَ : لا ياربِّ ، فأوحَى اللّه ُ إلَيهِ : إنّي اطَّلَعتُ إلَى الأرضِ فلَم أجِدْ علَيها أشَدَّ تَواضُعا لِي مِنكَ . امام صادق علیه السلام می فرمایند: خداوند به موسى بن عمران عليه السلام وحى فرمود : اى موسى! آيا مى دانى چرا از ميان آفريدگانم تو را برگزيدم و براى [شنيدن ]سخنم تو را انتخاب كردم؟ عرض كرد : نه، اى پروردگار! خداوند به او وحى فرمود : من به زمين نگريستم و در روى آن كسى را نيافتم كه در برابر من متواضع تر از تو باشد. الأمالي للطوسي: 165/275. ✾📚 @Dastan 📚✾
🦋شیشه و آیینه 🍃🍂جوان نزد عارفی رفت و از او برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می‌بینی؟ گفت: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان می‌گیرد. بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟ گفت: خودم را می‌بینم. عارف گفت: دیگر دیگران را نمی‌بینی، در حالی که آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده‌اند. اما در آینه لایه نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شیئ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن؛ وقتی شیشه باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از جیوه (یعنی ، کبر، غرور، پلیدی و…) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می‌بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری. ✾📚 @Dastan 📚✾
مردم ، مسلمان ندیدند! حاج مرشد چلوئی می فرمود: اگر من انسان ندیده ام، مردم مسلمان ندیده اند یکی از دوستان مرشد تعریف می کرد: شبی در حوالی خیابان دروازه دولاب با مرشد همراه بودم مرشد سوار ماشین من بود و قصد داشتم او را به منزلش برسانم در بین راه یک اتوبوس با ماشین من تصادف کرد و ماشین خسارت دید ماشین ها توقف کردند مردم جمع شدند و گفتند: باید خسارتتان را از راننده اتوبوس بگیرید ما در حال صحبت بودیم که دیدم حاج مرشد آهسته از ماشین پیاده شد و آرام بین جمعیت آمد و رو به راننده اتوبوس کرد و گفت: آقا من از شما معذرت میخواهم، اما باید به شما خسارت بدهیم شما راننده و فردی زحمتکش هستی و ما وظیفه داریم به امثال شما کمک کنیم مرشد از من خواست که راننده را رها کنم مردم و خود من از رفتار و گذشت مرشد تعجب کردیم وقتی برگشتیم، آهسته به من گفت: تعجب ندارد. چرا مردم تعجب می کنند؟ مگر مسلمان ندیده اند؟ ✾📚 @Dastan 📚✾
... 🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیت‌الله بهجت قدس‌سره: تابستان بود و شهر قم داغ داغ بود . برایشان پنکه ای تهیه و به سختی قانعشان کردند که پنکه در زمان نماز خواندن روشن باشد. پنکه اما چاره ای برای گرما نبود. روزی با همان تن خیس عرقشان بعد از فراغت از نماز رو به فرزندشان کردند گفتند : اگر سلاطین عالم را درک می کردند به دنبال لذتهای دیگر دنیا نمی‌رفتند... 📚 براساس خاطره اي از حجت الاسلام والمسلمين علي بهجت ✾📚 @Dastan 📚✾
🌱 از عالِم بزرگی پرسیدند: چگونه بفهمیم در خواب غِفلَتیم یا نه؟ گفت: اگر برای امام زَمانت کاری میکنی و به ظهور آن حضــرت کمک میکنی؛ بدان که بیداری... و اِلا اگر مجتهد هم باشی در خواب غفلتی‼️😔 اللهم عجل لولیک الفرج کمـی بصیـرت کافیـست ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸خاطره‌ای از آیت الله ، که معظم انقلاب را متاثر کرد... 🔹استاد عالی ✾📚 @Dastan 📚✾