💐🌺🌹 ماده آهو و امام زين العابدين عليه السلام
روزى امام زين العابدين عليه السلام با اصحاب خود نشسته بودند كه ناگاه ماده آهويى از بيابان نمايان گشت و آمد تا حضور مبارك امام عليه السلام رسيد، اصحاب ديدند كه او دُم تكان مى دهد و با دست بر زمين مى زند و صدايى از خود توليد مى كند (كه گويا صحبت مى كند) امام عليه السلام فرمودند: اَتَدْرُونَ ما تَقُولُ الظَّبْيَةُ، قالُوا لا ( آيا مىدانيد اين ماده آهو چه مى گويد، گفتند نمى دانيم) حضرت فرمودند مى گويد: فلانى فرزند فلانى از اهل قريش، روز گذشته در فلان وقت بچه مرا گرفته و از ديروز تا الآن شير نخورده،
پس امام عليه السلام فرمود آن مرد قريشى را حاضر كنند و چون حاضر شد عرض كرد پدر و مادرم به فدايت باد چه امرى داريد، امام عليه السلام فرمودند: اَسْأَلُكَ بِحَقّى عَلَيْكَ ( به حقى كه من برگردن تو دارم) اين بچه آهو را كه صيد كردى به من ببخش،
صياد پذيرفت و به حضرت بخشيد، چون مادرش بچه خود را بديد، همهمه نمود و دُم تكان داد و دست خود را بر زمين زد و بچهاش را شير داد، امامعليه السلام بچه را به مادرش بخشيد، و فرمودند: تَدْرُونَ ما قالَتِ الظَّبْيَةُ (مى دانيد كه ماده آهو چه گفت؟) عرض كردند خير، امام عليه السلام فرمود: مادرش گفت: رَدَّ اللَّهُ عَلَيْكُمْ كُلَّ غائِبٍ لَكُمْ، وَ غَفَرَ لِعَلِىِّ بنِ الحُسَيْنِ كَما رَدَّ عَلَىَّ وَلَدى( خداوند هر غايبى را براى شما برگرداند و خدا بيامرزد على بن الحسين را همانطور كه فرزندم را به من برگردانيد )
✾📚 @Dastan 📚✾
🔴 کاری حکیمانه
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
«گویند اسکندر وارد شهری شد، و روی سنگ قبرها را خواند، دید همه در سن جوانی مرده اند و مرده ها بیش از سی سال نداشتند.
پیرمردی را پیدا کرد و گفت: من با همه جهانگردی که داشتم، شهری مثل شهر شما ندیده ام، بگو چرا در این شهر همه جوان مرده اند؟
پیرمرد گفت: ما دروغ و تظاهر در زندگی نداریم و چون کسی که شصت سال عمر کرده، 30 سال آن را خواب بوده، پس در واقع 30 سال عمر مفید داشته است و ما نیز همان واقعیت را می نویسیم!».1
1. سید مهدی شمس الدین، جوانه های جوان، ص 482.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#قسمت_اول (٢ / ١)
#مأموريتى_كه_انجام_ندادنش_موجب_خوشحالى_شد!!
🌷يك هفته از حمله عراق به ميهن اسلاميمان میگذشت. در آن يك هفته، ما با انجام چندين مأموريت موفقيت آميز، آنچه در دوران آموزشى ياد گرفته بوديم، به صورت عملى تجربه میكرديم، ولى خيلى چيزها كه زمان آموزشى آموخته بوديم، در جنگ قابل پياده كردن نبود. بر عكس، در شرايط مختلف، مواردى را تجربه كرده بوديم كه در آموزش به آن اشاره اى نشده بود.
🌷روز ششم مهر ماه ۵۹، مأموريتى به ما محول شد. در اين مأموريت چهار هواپيماي «اف ـ ۴» براى بمباران پل «الكوت» در برنامه قرار گرفته بودند. اينبار نيز من كابين عقب هواپيماى جناب سروان ياسينى بودم و شش تن ديگر از خلبانان با ما، هم پرواز بودند.
🌷طبق اطلاعات رسيده، اين پل براى دشمن جنبه حياتى داشت و انهدام آن موجب قطع پشتيبانى نيروهاى دشمن در منطقه جنوب میشد. در حقيقت، پل در شهر الكوت واقع شده بود كه جنوب عراق را با شمال آن مرتبط میكرد. به هرحال بعد از انجام توجيه با هواپيماهايى كه به انواع بمب مجهز شده بودند، به پرواز درآمديم.
🌷درحالیکه يكى يكى شهرهاى كوچك و بزرگ خود را پشت سر میگذاشتيم از بالاى اروند رود هم گذشتيم و ارتفاع خود را كم كرديم تا از ديد رادارهاى دشمن پنهان باشيم. وقتى كه نزديك جزيره مجنون رسيديم آرايش خود را تغيير داده، به سوى هدف پيش میرفتيم كه ناگهان تعداد سى، چهل دستگاه لودر و بولدوز را در حال ساختن خاكريز مشاهده كرديم.
🌷جناب ياسينى را صدا زدم و گفتم:....
#ادامه_در_شماره_بعدى....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
♥️اَلَّلهُمـّ؏جِّل لِوَلیــِـــڪَ الفَـرَجــــ
✾📚 @Dastan 📚✾
✅میرزا اسماعیل دولابی(ره):
🔻از بلاها فرار نکن سفارشی مال خودته
گاهی خدا یک کاری را مخصوص شما آفریده است.
🔻یک بچّه ی ناجوری به تو داده است،یک زن ناجور داده است،یک پدری داده است که خیلی خوش اخلاق نیست،یک چیز ناجور به تو داده است؛ با تو کار دارد.
🔻یا بر عکسش،یک چیز جور به تو داده است،باز با تو کار دارد. یک معصومی را در خانه ات گذاشته است. اگر حقّ او را ادا کنی کارَت بالا می گیرد.
🔻خلاصه اش در امتحان ها چیزهای ارزشمند خوابیده است.حواست را جمع کن تا ان شاءالله از عهده امتحان مافوق خودت برآیی.اینکه زیردست خودت را کمک می کنی خوب است،امّا فرمان بالادست هایتان را بردن است که سخت است.ان شاءالله آن ها را فرمان ببرید و از زیرکار در نروید، ضرر نمی کنید.
📚طوبای محبّت/کتاب ششم
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#قسمت_دوم (٢ / ٢)
#مأموريتى_كه_انجام_ندادنش_موجب_خوشحالى_شد!!
🌷....جناب ياسينى را صدا زدم و گفتم: آقا رضا! اينها را مورد هدف قرار بدهيم؟ _نه آقا مسعود! البته اهميت انهدام اينها كمتر از پل نيست، ولى الان بايد سر وقتِ پل بريم. در جوابش گفتم: براى فردا هم هدف جديدى پيدا كرديم! چون بيشتر پروازهاى برون مرزى داوطلبانه انجام میشد. اگر هدف مهمى را در طول مسير مشاهده میكرديم میزديم. لذا نه تنها از مركز مورد بازخواست قرار نمیگرفتيم كه چرا طبق برنامه عمل نكردى؛ بلكه خوشحال هم میشدند.
🌷ما با سرعت مافوق صوت در خاك عراق به سوى هدف به پيش میتاختيم. با نزديك شدن به شهر الكوت يكبار ديگر زمان پرواز و سرعت را محاسبه كردم و گفتم: آقا رضا! دو ثانيه ديگر بالاى هدف هستيم. _الان اوج میگيرم. هنوز ثانيه اى نگذشته بود كه پل الكوت نمايان شد و جناب ياسينى در حال افزايش ارتفاع بود كه بتواند با شيرجه اى مناسب بمبها را روى پل رها سازند، كه....
🌷....كه يكباره صدا زد: مسعود! تعدادى از مردم غيرنظامى در حال عبور از روى پل هستند، يك گردشى انجام میدهيم تا روى پل خلوت شود. با اين حرف او، بقيه هواپيماها هم گردشى بيضى شكل روى الكوت انجام دادند و دوباره روى پل قرار گرفتيم. هنوز روى پل مملو از جمعيت بود كه رضا دوباره ادامه داد و گفت: معطل شدن در اينجا خطرناك است، برويم هدفى را كه در سر راه ديديم بزنيم.
🌷بقيه خلبانها هم موافقتشان را از پشت راديو اعلام كردند و هر چهار فروند، بال در بال هم به سوى جزيره مجنون تغير مسير داديم. چند لحظه بعد همگى بالاى سر لودر و بلدوزرهايى كه براى توپخانه عراق خاكريز احداث میكردند، قرار گرفتيم. بمبهايمان را روى سر آنها رها كرده و به پايگاه برگشتيم، درحالیكه همگى از ته دل خوشحال بوديم كه انسان بیگناهى را مورد هدف قرار نداده ايم.
#راوى: سرهنگ خلبان مسعود اقدم
📚 كتاب "پروازهاى من و رضا"
✾📚 @Dastan 📚✾
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥حجتالاسلام عالی
🔸🔶خواب عجیب آیت الله نایینی درباره از بین رفتن ایران .......
✾📚 @Dastan 📚✾
#تاریخ_مستند
🔴 جلوگیری #امیرالمؤمنين ( سلام الله علیه) از فروختن #حضرت_شهربانو مادر امام سجاد( سلام الله علیهما ) به عنوان برده توسط #عمر_ابن_خطاب
📌ابوجعفر محمد بن جریر بن رُستم طبری - نه طبریِ تاریخ نگار - گفت:
وقتی اسیران ایران وارد مدینه شدند، عمر تصمیم داشت زنان را بفروشد و مردان را به عنوان برده بگیرد. امیرمؤمنان علیه السلام فرمودند: پیغمبر صلی الله علیه و آله فرموده است: برجستگان و محترمانِ هر قوم را محترم بدارید! عمر گفت: این مطلب را شنیدهام که میفرمود: هرگاه فردِ باشخصیت و محترم قومی نزد شما آمد، او را احترام کنید اگرچه مخالف شما باشد. امیرمؤمنان علیه السلام فرمود: اینها قومی هستند که تسلیم شمایند و به اسلام علاقه دارند، و من از نژاد اینها فرزندانی خواهم داشت!
من خدا و شما را گواه میگیرم که سهم خود را از اینها در راه خدا آزاد نمودم. بنی هاشم همه گفتند: ما نیز سهم خود را به شما بخشیدیم. باز فرمود: خدایا شاهد باش، من حقی را که اینها به من بخشیدند در راه تو آزاد کردم. مهاجران و انصار گفتند: ای برادر رسول خدا، ما هم حق خود را به تو بخشیدیم. فرمود: خدایا اینها حق خود را به من بخشیدند و من از آنها پذیرفتم و تو را شاهد میگیرم که در راه خودت آزادشان کردم.
عمر گفت: چرا تصمیم مرا در مورد عجمها نقض کردی و چه چیز تو را به این کار واداشت؟ امیرمؤمنان فرمایش پیغمبر درباره احترام افراد با شخصیت را به یادش آورد. عمر گفت: ای ابوالحسن، من سهم خود و سهم اشخاصی را که نبخشیده اند، به تو و خدا میبخشم.
علی علیه السلام فرمودند: خدایا تو شاهد گفتههای ایشان باش و شاهد باش که من اینها را آزاد ساختم. گروهی از قریش تمایل داشتند با آن بانوان ازدواج کنند.
امیرمؤمنان فرمود: نباید آنها را بر ازدواج مجبور کرد، باید اختیار را به خودشان داد، و هر انتخابی که داشتند، باید عمل شود. گروهی به شهربانو دختر یزدگرد اشاره نموده و اختیار انتخاب را به او دادند و از پشت پرده خواستگاری کردند، و در حضور جمع به او گفتند: از میان کسانی که از تو خواستگاری کرده اند، کدام را انتخاب میکنی؟ آیا علاقه به داشتنِ شوهر داری؟ او سکوت کرد. امیرمؤمنان علیه السلام فرمود: به شوهر علاقه دارد و حالا باید منتظر بود تا چه کسی را انتخاب کند. عمر گفت: از کجا فهمیدی که تصمیم به ازدواج دارد؟ فرمود: هرگاه بانوی محترمی از یک طائفه بدون سرپرست بود و نزد پیامبر میآمد، وقتی از او خواستگاری میشد، دستور میداد به او بگویند: آیا به ازدواج تمایل داری؟ اگر خجالت میکشید و سکوت میکرد، همین سکوتش را دلیل اجازه اش قرار میداد و دستور ازدواجش را صادر میکرد؛ و اگر میگفت نه، او را مجبور به پذیرش نمی کرد. خواستگاران را به شهربانو نشان دادند، او با دست به حسین بن علی علیه السلام اشاره کرد. باز از او تقاضای انتخاب کردند، این مرتبه نیز به حسین بن علی اشاره کرده، با زبان خودش گفت: اگر اختیار با من است، همین شخص! امیرمؤمنان را ولیّ خود قرار داد، و حُذَیفه خطبه عقد را خواند. امیرمؤمنان علیه السلام به او فرمود: اسمت چیست؟
گفت: شاه زنان دختر کسری. امیرمؤمنان علیه السلام به او فرمود: نه، شاه زنان نیست مگر دختر محمد صلی الله علیه و آله و او سیدة النساء است و تو شهربانویه و خواهرت مروارید است؟ گفت: آری!
📚بحارالانوار،ج۱۰۱،ص۱۹۹📚
✾📚 @Dastan 📚✾
🔆#داستان_کوتاه و زیبای پیرمرد منتظر
🍁پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت:«آقا پسر شما اینجاست.»
🍁پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد می کشید، جوان یونیفرم پوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد.
🍁پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.
🍁آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟»
🍁پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!»
سرباز گفت:«نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.»
🍁پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟»
🍁سرباز گفت:«میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟»
🍁پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:«آقای ویلیام گری…»
🍁دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهائی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم بلکه روح هائی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم.
✾📚 @Dastan 📚✾
💚الهی زندگیتون
💛بی گره بافته بشه
❤️نقشش آرامش،طرحش شادی
💙در قالب خوشبختی
💜به صد هـزار رنگ
💗خوشگلتر از گلهای باغچـه
🌸روزتون پر از انرژی مثبت🌸
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆در نيت قربت و غير آن
مرحوم فيض رحمة الله عليه در باب نيت ، راجع به استعمال عطر سه قسم ذكر فرموده كه خلاصه آن اينست :
🍁قسم اول كسى كه عطر بزند قربة الى الله و براى پيروى از سنت پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم )، محشور مى شود در حالى كه بوى او بهتر است از بوى مُشك .
🍁قسم دوم براى تفاخر به اقران و هواى نفس يا جلب توجه زنهاى نامحرم ، محشور مى شود و بوى او بدتر است از مردار.
🍁قسم سوم فقط براى لذت بردن از بوى خوش ، عطر مى زند. اين كس در آخرت عذاب نمى شود لكن از او سوال مى شود و از نعمتهاى بهشت او كم مى شود.
🍁چنانكه ابن شهر آشوب در كتاب «مناقب » روايت كرده كه صديقه طاهره عليها السلام از پدر بزرگوار خود انگشترى خواست . آنجناب فرمود: چون نماز شب كردى از خدا بخواه حاجتت برآورده شود. پس آن مخدره چنان كرد.
🍁هاتفى گفت : آنچه طلب كردى در زير مصلاى تو است . چون نظر فرمود، انگشترى از ياقوت ديد كه تمام دنيا در قيمت با او برابرى نمى كند. پس در انگشت كرد و فرحناك شد. چون به خواب رفت ، خود را در بهشت ديد. سه قصر مشاهده كرد كه در بهشت مانند آنها نديده بود. سوال فرمود: اين سه قصر از آن كيست ؟
🍁گفتند: از فاطمه دختر محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) است . چون داخل يكى از آنها شد، تختى ديد كه سه پايه دارد. پرسيد: چرا اين تخت يك پايه كم دارد؟ گفتند: صاحبش انگشترى از خدا خواست به عوض آن يك پايه از اين تخت برداشته شد. چون از خواب برخاست ، صبح شرفياب خدمت پدر بزرگوار شد و قضيه خواب را عرضه داشت .
🍁حضرت فرمود:
معاشر آل عبدالمطلب ليس لكم الدنيا انما لكم الاخرة و ميعادكم الجنة ما تصنعون باالدنيا فانها زائلة غرارة .
🍁يعنى : شما آل عبدالمطلب را چكار به دنيا؟ آخرت براى شماست وعده گاه شما بهشت است آنگاه فاطمه انگشتر را به جاى خود گذاشت . آن تخت را در خواب با قوائم اربعه يافت .
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆حكايت سيد ابوالحسن طاهر و مرد خراسانى
در تحفة الازهار مذكور است كه سيد ابوالحسن طاهر بن الحسين ، مردى بوده عالم و فاضل و كامل و زاهد و با ورع و تقوا و صلاح ، جليل القدر و عظيم الشاءن و بلند همت .
🌳 او با مردى خراسانى دوستى و رفاقت داشت . مرد خراسانى همه ساله به حج مى رفت و در مدينه قبر پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) را زيارت مى كرد و دويست اشرفى مخصوصا براى سيد به همراه مى آورد و چون بر سيد وارد مى شد تقديم مى كرد و اين مبلغ معين بود همه ساله براى سيد تا اينكه يكى از منافقين مومن نما - كه امروزه زياد از حد و اندازه يافت مى شوند - به نزد خراسانى رفت و گفت :
🌳 مالت را ضايع مى كنى و صرف مى نمايى در غير محلش ؛ زيرا كه طاهر آنرا در غير طاعات خدا و رسول مصرف مى كند. و چندان چون شيطان خراسانى را وسوسه كرد تا او را از دادن آن وجوه به سيد منصرف كرد و به ملاقات او نرفت و مال را به ديگرى داد و همچنين سال دوم . و چون در سال سوم اراده حج كرد، قبل از حركت پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) را در خواب ديد كه به او فرمود:
🌳فلانى واى بر تو در حق فرزندم ، قبول كردى سخن دشمنان او را و قطع نمود صله او را. قطع مكن صله او را و بده به او آنچه فوت شده از او تا تو را توانايى هست . پس از خواب برخاست . مسرور و خوشحال بود از خوابى كه ديده بود. تهيه سفر حج كرده علاوه ششصد اشرفى براى سيد برداشت با مقدارى هدايا. چون از حج فارغ شد و به مدينه رفت پس از زيارت پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) خدمت سيد رفت . در مجلسى كه سادات و فضلاء و اشراف جمع بودند دست و پاى طاهر را بوسيد و نشست .
🌳 پس سيد ابتداء به سخن فرمود و گفت : فلانى شنيدى در حق من سخن دشمنان مرا تا جدم پيغمبر را در خواب ديدى و امر فرمود تو را برساندن ششصد اشرفى كه قطع كرده بودى در طول سه سال به علاوه هدايايى و اگر امر نمى كرد تو را نمى آوردى و آن را در بلد خود از مال خود جدا كردى . سوگند مى دهم تو را كه غير از اين بوده ؟
🌳خراسانى عرض كرد: همينطور است والله اى فرزند رسول خدا كسى جز خداى تعالى آگاه نبود. طاهر فرمود: در نظر من بود خبر تو در سال اول و دوم و سوم . دل تنگ شدم پس ديدم جدم رسول خدا را كه فرمود به من :
🌳 غم مخور كه براى خواطر تو رفتم نزد فلانى و امر كردم او را كه بدهد به تو آنچه فوت شده و تا مى تواند از تو قطع نكند. پس حمد كردم خداى عزوجل را و شكر نمودم نعمت و احسان حق را چون تو را ديدم ، دانستم كه نياورده ترا مگر براى آنچه در خواب ديدم .
🌳پس خراسانى دگر بار برخاست و دست و پاى سيد طاهر را بوسيد و التماس نمود كه از او درگذرد به واسطه اينكه گوش داده به سخن دشمن در حق سيد و مال و هدايا را تسليم سيد كرده و او را از خود راضى و خشنود نمود.
✾📚 @Dastan 📚✾