.
✨ اقتداء ملائكه در نماز
آية اللّه اقا شيخ جواد انصارى همدانى (ره) مىفرمودند:
روزى وارد مسجد شدم. ديدم پيرمردى عامى و عادّى مشغول خواندن نماز است،
و دو صف از ملائكه، در پشت سر او صف بسته و به او اقتدا نمودهاند،
و اين پيرمرد، خود ابداً از اين صفوف فرشتگان اطّلاعى نداشت.
من مىدانستم كه اين پيرمرد براى نماز خود اذان و اقامه گفته است؛
چون در روايت داريم: كسى كه در نمازهاى واجب يوميّه خود، اذان و اقامه هر نمازى را بگويد، دو وصف از ملائكه،
و اگر يكى از آنها را بگويد يك صف از ملائكه به او اقتدا مىكنند كه اندازه آن فيما بين مشرق و مغرب عالم است.
آرى! اين از آثار ملكوتى اذان و اقامه است. اگر چه اذان گويان و اقامه گويان خود مطّلع نباشند.
📔 معادشناسى ج۷، ص۲۵۸
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
هدایت شده از 🌺 حدیث شیعه 🌺
.
شود جان، لحظه لحظه از تن مولا جدا امشب
كسی ديگر نيارد شير بر شير خدا امشب
طبيبا زخم مولا را گشودی نسخه ننوشتی
چه گفتی مخفی از زينب به گوش مجتبی امشب؟
طبيبا همتی كن بلكه مولا باز برخيزد
برد يك بار ديگر بر يتيمانش غذا امشب
🖤
شهادت مظلومانه مولی الموحدین
امیرالمؤمنین عـلـے عليهالسلام
بر همهٔ شيعيان تسلیت باد
🏴
#شهادت_امام_علی
💢 @Hadis_Shia 💢
.
🌾 سفره مهر خورده
قنبر، غلام علی (علیه السلام) در ماه رمضان، افطاری از قاووت در سفر مهر خورده محضر آن حضرت آورد.
یکی از حاضران گفت:
یا امیر المؤمنین! چرا سفره افطاریتان مهر خورده است؟ آدمهای بخیل چنین میکنند تا چشم کسی به سفره غذایشان نیفتد.
امام علی (علیه السلام) خندید و فرمود:
این کار برای بخل نیست بلکه میخواهم بدانم غذایی که با آن افطار میکنم از کجا بدست آمده، و اگر از راه حلال است از آن استفاده کنم.
سپس مهر سفره را شکست و مقداری قاووت از سفره به ظرفی ریخت.
خواست میل فرماید این دعا را خواند:
اللهم لک صمنا و علی رزقک افطرنا فتقبل منا إنک انت سمیع العلیم.
📔 بحار الأنوار: ج۴٠، ص٣٣٩
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
هدایت شده از 🌺 حدیث شیعه 🌺
.
علی گلی است كه جز خون دل گلاب نداشت
غمش به گلبن تاريخ هم حساب نداشت
جواب گوی ستمديدگان عالم بود
اگر چه نالۀ مظلوميش جواب نداشت
خزانه دار خدا بود و ثروتی دم مرگ
به غير چهرۀ از خون سر خضاب نداشت
💔
سـالروز شهادت امام المتقین
امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
بر شما تـسلیت و تـعزیت باد
🏴
#شهادت_امام_علی
💢 @Hadis_Shia 💢
١.
♦️ روش بازپرسی و قضاوت امام علی (ع)
روزی علی (علیه السلام) وارد مسجد شد. جوانی را دید که گریه میکند و چند نفری در اطراف او هستند.
امام علی (علیه السلام) پرسید: چرا گریه میکنی؟
جوان پاسخ داد: شریح بر خلاف انصاف درباره من حکم داده است.
حضرت از قضیه اش پرسید.
او در جواب به آن چند نفر که اطرافش بودند اشاره نمود و گفت: اینان پدر مرا با خود به سفر بردند، پس از آنکه از سفر بازگشتند پدرم با آنان نبود. پرسیدم پدرم چه شد؟ گفتند: مرد. من از پولی که او موقع سفر با خود داشت پرسیدم، گفتند: از مال او خبر نداریم.
برای احقاق حق و کشف واقعیت به شریح قاضی مراجعه نمودم. او همسفرهای پدرم را احضار نمود، جریان امر را از آنان پرسید و از اموال پدرم سؤال کرد، اظهار بی اطلاعی نمودند.
دستور داد همسفرها قسم یاد کنند که از پول پدرم اطلاع ندارند. آنان قسم خوردند که بی اطلاع هستند. شریح همه آنها را آزاد کرد و به من گفت: از این پس نباید کاری با اینان داشته باشی!
علی (علیه السلام) دستور داد متهمان را احضار کنند و به قنبر فرمود: عدهای از اعضاء شرطة الخمیس (گروهی از مأموران) را خبر نمایند. هر کدام از متهمان را در اختیار یک نفر مأمور قرار داد.
حضرت نشست و گروهی که پدر جوان را با خود به سفر برده بودند نزد خود طلبید. آنان نیز نشستند و جوان شاکی را نزد آنان نشاند و مجلس قضا تشکیل گردید.
به جوان فرمود: سخنانش را تکرار نماید. او در حالی که گریه میکرد ادعای خود را مطرح کرد و گفت:
یا امیرالمؤمنین! به خدا قسم! من این عده را در خون پدرم متهم میدانم، به طمع مالش از راه حیله اغفالش کردند و با خود به سفر بردند.
علی (علیه السلام) از گروه همسفر پرسید: چه میگویید؟
آنان نیز همان پاسخ را که به شریح در محکمه قضا داده بودند، تکرار کردند و گفتند: پدر این جوان مرد و ما از اموالش اطلاعی نداریم.
حضرت به صورت آنان نظر عمیقی افکند و فرمود:
فکر میکنید من نمی دانم با پدر این جوان چه کرده اید؟ اگر چنین باشد علم و آگاهی من ناچیز خواهد بود.
سپس دستور داد افراد متهم را از یکدیگر جدا کنند.
مأمورین آنها را در مسجد متفرق نموده و هر یک را در کنار یکی از ستونهای مسجد نگه داشتند. آنگاه منشی خود، ابن ابی رافع را احضار کرد و فرمود: بنشین! نشست.
بعد یکی از متهمان را به حضور طلبید و فرمود:
به پرسشهای من جواب بگو! ولی صدایت را بلند مکن و آهسته جواب بده.
⭕ این داستان ادامه دارد ...
🔰 @DastanShia
٢.
امام (علیه السلام): چه روزی از منازل خود خارج شدید و آیا پدر این جوان با شما بود؟
متهم: در فلان روز. به ابن ابی رافع فرمود: بنویس.
- خروج شما در چه ماهی بود؟
- در فلان ماه.
فرمود: بنویس
- پدر این جوان چه مرضی داشت؟
- فلان مرض.
-او در چه منزلی از دنیا رفت؟
- در فلان منزل و در فلان موضع.
-چه کسی او را غسل و کفن نمود؟
- فلانی.
- در چه پارچه ای او را کفن نمودید؟
- در فلان پارچه.
-چه کسی بر او نماز خواند؟
- فلانی.
-چه کسی او را داخل قبر گذاشت؟
-فلانی.
ابن ابی رافع تمام مطالب را نوشت.
وقتی بازپرسی متهم اول به پایان رسید، علی (علیه السلام) با صدای بلند تکبیر گفت، به طوری که تمام اهل مسجد شنیدند و تکبیر گفتند.
سپس دستور داد او را به زندان بردند. و متهم دومی را احضار نمود.
او را نزدیک خود نشاند. پرسشهایی را که از اولی نموده بود از او نیز پرسید.
او جوابهایی داد بر خلاف متهم اول و ابن ابی رافع تمام آنها را نوشت. پس از پایان سؤالات، دوباره حضرت به صدای بلند تکبیر گفت که اهل مسجد شنیدند.
حضرت دستور داد متهم اول و دوم را از مسجد بیرون برده و به طرف زندان ببرند.
امام علی (علیه السلام) فرمود: آن دو را زندانی کنید! (گویا مقصود حضرت این بود که به سایر متهمان بفهماند که پاسخهای آن دو با هم اختلاف داشته و این خود حاکی از وقوع جنایت است و دیگر متهمان در فکر پنهان ساختن حقیقت نباشند).
سپس متهم سوم را به حضور طلبید، پس از محاکمه، حضرت با صدای بلند تکبیر گفت، مردم نیز تکبیر گفتند. دستور داد سومی را نیز به دو نفر اول ملحق کنند.
متهم چهارم را طلبید، او سخت نگران و مضطرب شد با لکنت زبان سخن گفت.
حضرت وی را موعظه نموده و ترسانید. او در کمال صراحت اعتراف نمود که من و دیگر همراهان پدر جوان را کشتیم، اموالش را برداشتیم و در فلان نقطه نزدیک کوفه دفن نمودیم.
در این موقع باز هم امام من با صدا بلند تکبیر گفت و دستور داد او را که صریحا اعتراف نمود به زندان بردند.
متهم پنجم را احضار کرد، به او فرمود:
باز هم میگویید آن مرد به مرگ طبیعی از دنیا رفته با آنکه حقیقت روشن شده است. آن مرد صریحا اعتراف نمود.
سپس بقیه متهمان را به حضور خواست و تمام آنها با هم به قتل پدر جوان و بردن اموالش اعتراف نمودند.
آنگاه دستور داد چند نفر با متهمان بروند و نقطه دفن مال را بشناسند. آنان از زیر خاک اموال را خارج نمودند و نزد امام آمدند.
حضرت فرمود: اموال را به فرزند مقتول تسلیم نمایید. سپس به او فرمود:
اکنون دانستی اینان با پدرت چه کردند، حال میخواهی چه کنی؟
جوان پاسخ داد:
می خواهم حکم بین من و اینان در پیشگاه الهی باشد، از خون آنها در دنیا گذشتم.
علی علیهالسلام آنها را سخت تنبیه کرد و آزادشان نمود.
📔 بحار الأنوار: ج۴٠، ص٢۵٩
#امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia