.
💠 سرگذشت حضرت موسی (ع)
(٢): داستانهای موسی (ع) در قرآن:
خداوند آنان را مورد لطف و كرامت خويش قرار داد و گزانگبين و بلدرچين برايشان نازل كرد و موسى فرمان يافت و عصايش را به سنگ زد و دوازده چشمه از آن جوشيد و هر يك از تيره هاى بنى اسرائيل به دنبال آبشخور خود رفت و از آن چشمه ها نوشيدند و از گزانگبين و بلدرچين خوردند و ابر بر سرشان سايه افكند.
آن گاه خداوند با موسى وعده گذاشت كه چهل شب به كوه طور برود، تا تورات بر او نازل شود. موسى از ميان قوم خود هفتاد مرد انتخاب كرد تا سخن گفتن خداى متعال را با او بشنوند.
آن هفتاد نفر مكالمه خدا با موسى را شنيدند، امّا گفتند : تا خدا را آشكارا نبينيم هرگز به تو ايمان نمى آوريم. ناگاه صاعقه آنان را در حالى كه مى نگريستند، فرو گرفت، ولی خداوند با دعاى موسى ايشان را زنده كرد،
و چون ميقات (آن چهل شب مقرّر) تمام شد، خداوند تورات را بر موسى نازل فرمود و به او خبر داد كه بعد از آمدن وى، سامرى قومش را گمراه كرده و گوساله پرست شده اند.
موسى با خشم و اندوه به سوى قوم خود بازگشت و گوساله را آتش زد و خاكسترش را به دريا ريخت و سامرى را طرد كرد. به بقيه مردم هم دستور داد توبه كنند و خودشان را بكشند تا شايد توبه شان قبول شود و قبول شد.
باز از پذيرفتن احكام تورات سرباز زدند تا جايى كه خداوند كوه طور را بر فراز سرشان بالا برد.
بنى اسرائيل، از خوردن گزانگبين و بلدرچين نيز به تنگ آمدند و گفتند: ما تحمّل يك نوع غذا را نداريم و از آن حضرت خواستند تا از پروردگارش بخواهد كه از روييدنى هاى زمين؛ مانند سبزى ها و خيار و سير و عدس و پياز برايشان بروياند.
پس، خداوند به آنان دستور داد به سرزمين مقدّسى كه خداوند برايشان مقرّر فرموده است وارد شوند، ليكن بنى اسرائيل زير بار نرفتند.
لذا خداوند آن سرزمين را بر ايشان حرام كرد و آنان را به سرگردانى گرفتار ساخت به طورى كه مدّت چهل سال در بيابان سرگردان بودند.
يكى ديگر از ماجراهاى موسى عليه السلام كه خداوند در سوره كهف از آن ياد كرده، رفتن او با آن جوان به مجمع البحرين براى ديدار با بنده صالح و همراهيش با اوست تا آنكه از وى جدا مىشود.
📔 میزان الحکمة، ج١١، ص۴١٠
#داستان_انبیاء #حضرت_موسی
🔰 @DastanShia
.
✨ بندگان خدا
أصبع بن نباته گفت:
پشت سر علی بن بی طالب عليه السلام حرکت میکردیم و یک مرد از قریش همراه ما بود،
به امیرالمؤمنین علیه السلام گفت: مردان را کشتی و کودکان را یتیم کردی و کردی آنچه کردی،
امیرالمؤمنین علیه السلام رو به او کرد و فرمود: ساکت شو، ناگهان او تبدیل به سگی سیاه شد، و به او (امام) پناه میبرد و دمش را تکان میداد،
حضرت عليه السلام دلش برایش سوخت تا اینکه زیر لب چیزی فرمود و او تبدیل به مردی شد همانطور که بود،
مردی از قوم گفت: ای امیرالمؤمنین تو چنین کارهایی میتوانی انجام دهی در حالی که معاویه با تو دشمنی میکند؟
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: ما بندگان بزرگوار خدا هستیم و در سخن بر او پیشی نمیگیریم و به فرمان او عمل میکنیم.
📔 الخرائج و الجرائح: ص ۱۹
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💠 هدیه، نشانی قبول زیارت
آقامیرزا رضا برقعی با مرحوم پدرشان به مشهد مقدس مشرف میشوند (ایشان با عائله و نوکر با اینکه عصر اتومبیل بود با کجاوه رفتند) گفتند:
چون وسایل ما در کجاوه بود، من همه راه یا بیشتر راه را پیاده رفتم و در ضمن از دور خدمت حضرت رضا علیه السّلام عرض میکردم اگر زیارتم قبول است هدیهای لطف فرمایید.
هنگامی که به مشهد مقدس رسیدیم و به دیدن مرحوم پدرم میآمدند روزی پیرمردی وارد شد به لباس اهل علم با اینکه نوکر داشتیم، پدرم به من امر فرمود برای ایشان قلیان آماده نمایم،
قلیان آماده نموده و پس از مراجعت در بدرقه به من گفت ما تعبیر خواب را به تو دادیم اگر کسی خوابی برای شما نقل کرد تا عدد آن شبی که خواب دیده است از قرآن کریم ورق میزنی تعبیر خواب را خواهی یافت.
این را بگفت و برفت و من به آن اهمیتی ندادم تا پس از مدتی که مراجعت به قم نمودم و پدرم وفات نمود و وضع مالی ما خوب نبود.
یک شب در مسجد بالا سر حرم حضرت معصومه سلام اللّه علیها نشسته بودم دیدم خانمی با شوهرش آمد و خوابی دیده بود گفت که من در پانزدهم ماه مثلاً خوابی دیدم،
من قرآن را باز نموده و پانزده ورق زدم پس از آن دیدم اصل خواب آن زن در قلب من نوشته شده است و تعبیر آن هم در زیر آن است.
گفتم خواب شما چنین است و تعبیر آن نیز چنین است، تعجب نمودند و وجهی به من دادند ولی پس از آن برای بعضی نقل کردم این موهبت گرفته شد.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص٢۴٢
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💠 سرگذشت حضرت موسی (ع)
(٣): داستان موسى و خضر عليهما السلام در قرآن:
«خداوند سبحان به موسى وحى كرد كه يكى از بندگان او از دانشى برخوردار است كه موسى برخوردار نيست و به وى گفت اگر به مجمع البحرين برود، او را در آنجا خواهد يافت و در هر جا كه ماهى مرده زنده شد (يا ماهى ناپديد شد) او همان جاست.
موسى تصميم گرفت كه آن مرد دانا را ببيند و در صورت امكان پارهاى از دانش او را فرا گيرد. موسى اين تصميم خود را با جوان خود در ميان گذاشت و هر دو به جانب مجمع البحرين حركت كردند و يك عدد ماهى بى جانى با خود برداشتند و رفتند تا به مجمع البحرين رسيدند.
هر دو خسته شده بودند و در آنجا كنار ساحل، تخته سنگى بود. لذا به آن تخته سنگ تكيه دادند تا لختى بياسايند. امّا از ماهى غافل شدند و آن را از ياد بردند.
ناگاه ماهى بى جان جنبشى كرد و زنده شد و به دريا افتاد، يا درهمان حال كه مرده بود به آب افتاد و زير آب رفت و آن جوان ماهى را مى ديد و از كار آن به شگفت آمده بود.
منتها يادش رفت كه قضيه را به موسى بگويد. آن دو برخاستند و رفتند تا آنكه از مجمع البحرين گذشتند و چون بار ديگر خسته شدند موسى به او گفت : غذايمان را بياور كه در اين سفر سخت خسته و كوفته شده ايم.
اين جا بود كه آن جوان به ياد ماهى و صحنه عجيبى كه از آن ديده بود افتاد و به موسى گفت : وقتى به پناه آن تخته سنگ رفتيم، ماهى زنده شد و به دريا افتاد و شنا كنان به زير آب رفت و من مى خواستم موضوع را به تو بگويم امّا شيطان از يادم برد (يا در جاى تخته سنگ، ماهى را فراموش كردم و به دريا افتاد و در آب فرو رفت).
موسى گفت : اين همان است كه ما در جستجوى آن بوديم. بايد به آنجا برگرديم. پس، از همان راهى كه آمده بودند برگشتند و در آنجا بندهاى از بندگان خدا را كه خداوند از جانب خود رحمتى به او داده و علمى لدنّى عطايش كرده بود، يافتند.
موسى موضوع را به او گفت و از وى خواهش كرد اجازه دهد دنبالش برود و او پارهاى از دانش و رشدى كه خداوند ارزانيش كرده است بدو بياموزد.
آن مرد دانا گفت : تو قدرت تحمّل كارهايى را كه از من مشاهده خواهى كرد و حقيقتشان را نمى دانى، ندارى؛ زيرا چگونه مى توانى در برابر كارهايى صبر و شكيبايى كنى كه از راز آنها اطلاع ندارى؟
موسى قول داد كه به خواست خدا صبر خواهد كرد و در هيچ كارى نافرمانى و مخالفت او نكند. آن دانا بر اساس خواسته و وعده اش گفت : اگر به دنبال من آمدى، نبايد درباره هيچ چيز از من سؤال كنى تا اينكه خودم پيرامون آن برايت توضيح دهم.
پس، موسى و آن مرد دانا به راه افتادند تا بر كشتى نشستند كه عدّهاى سرنشين داشت. موسى از آنچه در ذهن آن دانا مى گذشت بى خبر بود.
آن مرد دانا كشتى را سوراخ كرد، به طورى كه بيم غرق شدن آن مى رفت. اين موضوع موسى را به تعجّب وا داشت و و عده اى را كه داده بود از يادش برد.
لذا به او گفت : كشتى را سوراخ كردى كه سرنشينان آن را غرق كنى؟ كار ناروايى كردى! مرد دانا گفت : نگفتم كه تو هرگز نمى توانى همپاى من صبر كنى؟!
موسى از اينكه وعده خود را فراموش كرده است عذر خواهى كرد و گفت : مرا به سبب آنچه فراموش كردهام مؤاخذه مكن و در كارم بر من سخت مگير.
آن دو به راه خود ادامه دادند، تا به پسر بچهاى رسيدند. مرد دانا او را كشت. موسى نتوانست خوددارى كند و بر او خرده گرفت كه: شخص بى گناهى را بدون آنكه مرتكب قتلى شده باشد، كشتى؟! راستى كه كار ناپسندى مرتكب شدى!
مرد دانا دوباره گفت : آيا به تو نگفتم كه هرگز نمى توانى همپاى من صبر كنى؟ اين بار موسى ديگر عذرى نداشت كه بياورد و بدان وسيله از مفارقت او كه بدان راضى نبود، جلوگيرى كند.
لذا از او خواست كه مصاحبتش مشروط به سؤالى ديگر باشد؛ اگر براى بار سوم سؤال كرد از وى جدا شود. موسى مهلت خواهى خود را چنين بيان داشت: اگر از اين پس چيزى از تو پرسيدم، ديگر با من همراهى مكن و از جانب من قطعاً معذور خواهى بود.
مرد دانا پذيرفت. آن دو مجدداً به راه خود ادامه دادند، تا به آبادى رسيدند در حالى كه سخت گرسنه شده بودند ، پس از مردم آن آبادى غذا خواستند. امّا هيچ كس از آنان پذيرايى نكرد.
در همين هنگام ديوارى را ديدند كه در آستانه فرو ريختن بود به طورى كه مردم از نزديك شدن به آن پرهيز مى كردند. مرد دانا ديوار را درست كرد.
موسى گفت: اگر مى خواستى مى توانستى بابت آن مزدى بگيرى و از اين طريق سدّ جوع كنيم؛ زيرا ما به اين دستمزد احتياج داريم و اين مردم هم از ما پذيرايى نكردند.
⭕ این داستان ادامه دارد ...
🔰 @DastanShia
.
⚡ شکایت از روزگار
مفضل بن قیس، سخت در فشار زندگی واقع شده بود. فقر و تنگدستی، قرض و مخارج زندگی او را آزار میداد.
یک روز در محضر امام صادق عليهالسلام، لب به شکایت گشود و بیچارگیهای خود را مو به مو تشریح کرد:
- فلان مبلغ قرض دارم، نمیدانم چه جور اداء کنم، فلان مبلغ خرج دارم و راه در آمدی ندارم، بیچاره شدم، متحیرم، گیج شدهام، به هر در بازی میروم به رویم بسته میشود...
در آخر از امام تقاضا کرد دربارهاش دعایی بفرماید و از خداوند متعال بخواهد گره از کار فرو بسته او بگشاید.
امام صادق عليهالسلام، به کنیزکی که آنجا بود فرمود: برو آن کیسه اشرفی که منصور برای ما فرستاده بیاور.
کنیزک رفت و فورا کیسه اشرفی را حاضر کرد. آنگاه به مفضل بن قیس فرمود: در این کیسه چهار صد دینار است و کمکی است برای زندگی تو.
- مقصودم از آنچه در حضور شما گفتم این نبود، مقصودم فقط خواهش دعا بود.
- بسیار خوب، دعا هم میکن. اما این نکته را به تو بگویم، هرگز سختیها و بیچارگیهای خود را برای مردم تشریح نکن، اولین اثرش این است که وانمود میشود تو در میدان زندگی زمین خوردهای و از روزگار شکست یافتهای؛ در نظرها کوچک میشوی، شخصیت و احترامت از میان میرود.
📔 بحار الأنوار: ج١١، ص١١۴
#امام_صادق #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨ معجزهٔ امیرالمؤمنین
از سلمان فارسی نقل شده است:
زنی از انصار که به او أمّ فروة گفته میشد به شکستن بیعت ابوبکر تحریک میکرد و به بیعت کردن با علی علیه السلام تشویق میکرد،
خبرش به ابوبکر رسید او را فرا خواند و از او خواست که توبه کند، امتناع کرد، ابوبکر گفت: ای دشمن خدا آیا به متفرق کردن اجتماعی که مسلمانان گرد آن جمع شده اند تشویق میکنی؟ نظرت در مورد امامت من چیست؟ گفت: تو امام نیستی. گفت: پس من چه کسی هستم؟
گفت: امیر قومت هستی که تو را به ولایت انتخاب کردند و گرامیت داشتند، امام از جانب خدا و رسولش انتخاب میشود و نباید ظلم کند، امام و امیر برگزیده باید به آنچه در ظاهر و باطن است و آنچه از خیر و شر در مشرق و مغرب اتفاق میافتد آگاه باشد، امامت سزاوار پرستنده بت و کسی که کافر بوده و سپس اسلام آورده نیست، و تو از کدام دسته هستی ای ابن ابی قحافة؟
گفت: من از ائمهای هستم که خدا برای بندگانش برگزیده است، گفت: به خدا دروغ بستی اگر تو از کسانی که خدا برگزیده است بودی تو را در کتابش ذکر میکرد چنانکه غیر تو را ذکر کرده است، خدای عزّوجلّ فرمود: «وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمَّا صَبَرُوا وَ کانُوا بِآیاتِنا یُوقِنُونَ» (سجده، ۲۴) {و چون شکیبایی کردند و به آیات ما یقین داشتند، برخی از آنان را پیشوایانی قرار دادیم که به فرمان ما [مردم را] هدایت میکردند.}
وای بر تو اگر امام هستی نام آسمان دنیا چیست؟ و نام آسمان دومی، سومی، چهارمی، پنجمی، ششمی و هفتمی چیست؟ ابوبکر مبهوت ماند و پاسخی نداد، سپس گفت: نام آنها نزد خدایی است که آنها را خلق کرده است،
گفت: اگر جایز بود که زنان به مردان یاد دهند به تو میآموختم، ابوبکر گفت: ای دشمن خدا اگر نام آسمانها را یکی یکی نگویی تو را میکشم.
گفت: آیا مرا به کشتن تهدید میکنی؟ به خدا اهمیتی نمی دهم که مرگم به دست چون تویی صورت گیرد، اما به تو میگویم، آسمان دنیا ایلول، دوم ربعول، سوم سحقوم، چهارم ذیلول، پنجم ماین، ششم ماجیر و هفتم ایوث است،
ابوبکر و همراهانش متحیّر شدند، به او گفتند نظرت در مورد علی علیه السلام چیست؟ گفت: انتظار دارید در مورد امام الائمه و وصی أوصیا چه بگویم، کسی که زمین و آسمان به نور او روشن شده است، و کسی که یکتا پرستی جز با شناخت او کامل نمی شود. اما تو عهد شکنی کردی و تغییر دادی و دینت را فروختی.
ابوبکر گفت: او را بکشید به راستی که مرتد شده است، او را کشتند. امیرالمؤمنین علی علیه السلام در زمین خود در وادی القری بود، وقتی آمد و خبر قتلام فروة به او رسید، بر سر قبر او رفت،
بر سر قبرش چهار پرنده سفید با منقارهای سرخ بودند در منقار هر یک از آنها دانه اناری بود و داخل شکاف قبر میشد، وقتی پرندگان به امیرالمؤمنین علیه السلام نگریستند بالهای خود را به حرکت در آوردند و سر و صدا کردند،
با زبانی شبیه زبان آنها به آنها پاسخ داد، گفت: اگر خدا بخواهد انجام میدهم، کنار قبرش ایستاد و دستش را به طرف آسمان گرفت و گفت: ای زنده کننده جانها بعد از مرگ، ای احیا کننده استخوانهای پوسیده، ام فروه را برای ما زنده کن و او را عبرتی برای کسی که تو را سرکشی کرده قرار ده،
ناگهان صدایی آمد: ای امیرالمؤمنین کارت انجام شد، ام فروة در حالی که لباس سبز رنگی از ابریشم سبز به او پیچیده شده بود بیرون آمد و گفت: ای امیرالمؤمنین، ابن ابی قحافه خواست که نور تو را خاموش کند و خدا برای نور تو روشنایی و درخشش خواست،
این خبر به ابوبکر و عمر رسید و حیرت زده شدند، سلمان به آنها گفت: اگر ابوالحسن (علیه السلام) به خدا قسم خورد که اولین و آخرین انسانها را زده کند، چنین میکند.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص٢٠١
#امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia