eitaa logo
📝 داستان شیعه 🌸
2.3هزار دنبال‌کننده
56 عکس
3 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ♦️ معجزه از امام رضا (ع) ابراهیم بن موسی می‌گوید: از امام رضا (ع) طلب داشتم و اسرار و پافشاری می‌کردم که طلب مرا بدهد و آن حضرت از من مهلت می‌خواست و وعده می‌داد. روزی آن حضرت به استقبال والی مدینه می‌رفت، من همراهش بودم، وقتی که نزدیک قصر فلان رسید، در آنجا در سایه درختها فرود آمد، من هم در آنجا پیاده شدم و غیر از ما کسی در آنجا نبود، به امام رضا (ع) عرض کردم: قربانت گردم، عید نزدیک است و به خدا که من پولم ته کشیده، طلب مرا بده. حضرت رضا (ع) با تازیانه اش، محکم زمین را خراش و شیار داد، سپس دست برد و از لای آن شیار، شمش طلائی را در آورد و به من داد و فرمود: این را ببر و از آن بهره برداری کن و آنچه که دیدی مخفی کن. 📔 کافی، ج١، ص ۴٨٨ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💫 معجزه‌ای از امام صادق (ع) جمعی از اصحاب خاص امام صادق (ع) در محضرش بودند، امام به آنها رو کرد و فرمود: خزانه‌های زمین و کلیدهای آن نزد ما است، اگر خواسته باشم با یک اشاره کنم و بگویم، (هر چه طلا داری، خارج ساز)، زمین اطاعت خواهد کرد. آنگاه امام صادق (ع) با یک پایش اشاره کرد و روی زمین خطی کشید، زمین دهان باز کرد، سپس اشاره کرد، یک شمش طلا به اندازه یک وجب بیرون آمد. امام به حاضران فرمود: خوب بنگرید، آنها چون خوب نگاه کردند، شمشهای بسیاری را روی هم دیدند که می‌درخشید، یکی از حاضران پرسید: قربانت گردم با اینکه به شما آن همه مکنت داده شده، چرا شیعیان شما نیازمند هستند؟ امام صادق فرمود: خداوند دنیا و آخرت را برای شیعیان ما جمع کند و آنها را وارد بهشت پر نعمت نماید و دشمنان ما را وارد دوزخ سازد. (بنابراین نباید به دنیا دل ببندیم و آخرت را فراموش کنیم و باید دل به آخرت بست و دنیا را به عنوان راه عبور، برگزید). 📔 کافی، ج١، ص ۴۷۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 وفای امام صادق (ع) ابوبصیر (یکی از شاگردان برجسته امام صادق علیه السلام) می‌گوید: همسایه ای داشتم، از گماشته‌های طاغوت عصر بود و از این راه (با رشوه و چپاول) ثروت بسیار برای خود انباشته بود، مجلس عیش و نوش و ساز و آواز تشکیل می‌داد و شراب می‌نوشید و با این کارها مرا که همسایه اش بودم آزار می‌داد، چند بار او را نهی از منکر کردم، نپذیرفت، بسیار اصرار کردم که دست از این کارها بردار، سرانجام به من گفت: فلانی! من یک شخص گرفتار هستم، ولی تو یک انسان شریف و دور از آلودگیها هستی، اگر مرا به مولایت امام صادق (ع) معرفی کنی، امید آن دارم که به وسیله تو و راهنماییهای آن امام، از این گرفتاری نجات یابم. گفتار او در قلبم اثر کرد، وقتی که به حضور امام صادق (ع) رفتم، ماجرای آن همسایه را به عرض آقا رساندم، امام صادق (ع) به من فرمود: هنگامی که به کوفه بازگشتی، او به دیدارت می‌آید، به او بگو: جعفر بن محمد (ع) می‌گوید: کارهای زشت خود را ترک کن و آنچه بر گردنت هست، ادا کن، من برای تو ضامن بهشت می‌گردم. هنگامی که به کوفه بازگشتم، عده ای از جمله آن همسایه به دیدارم آمدند، وقتی که خانه خلوت شد، پیام امام صادق (ع) را به او رساندم، او تا این سخن را شنید گریست، گفت: نو را به خدا آیا امام صادق (ع) به تو چنین گفت؟ گفتم: آری و برایش سوگند یاد کردم که امام صادق (ع) چنین گفت. او گفت: همین (کمک در مورد من) برای تو کافی است، سپس از نزد من رفت، بعد از چند روزی برای من پیام داد که نزدش بروم، نزدش رفتم، دیدم که در پشت خانه اش، برهنه است، گفتم، چرا در این وضع هستی؟ گفت: ای ابوبصیر، سوگند به خدا آنچه در خانه از ثروت و اموال بود، همه را رد کردم (به صاحبانش دادم و قسمتی از آنها را که صاحبش را نشناختم، صدقه دادم) اینک می‌بینی که برهنه هستم و هیچ چیز ندارم. ابوبصیر می‌گوید: من نزد برادران دینی رفتم و برای او لباس تهیه نمودم و پس از چند روز برای من پیام فرستاد که نزد من بیا، بیمار شده ام، نزد او رفتم و از او پرستاری می‌کردم، ولی بیماریش شدید شو، دیدم در حال جان دادن است، در بالینش نشسته بودم، گاهی بیهوش می‌شود و گاهی به هوش می‌آید، در آخرین بار که به هوش آمد، به من گفت: ای ابوبصیر! قد وفی صاحبک لنا: مولای تو (امام صادق (ع) به عهد خود در مورد ضمانت بهشت) برای من وفا کرد، سپس جان سپرد، خدایش رحمتش کند. ابوبصیر می‌گوید: در سفر حج، به حضور امام صادق (ع) رسیدم، هنوز در راهرو بودم و ننشسته بودم و سخن نگفته بودم، به من فرمود: قد وفینا لصاحبک: ما در مورد رفیقت (آنچه را وعده داده بودیم) وفا کردیم. 📔 کافی، ج١، ص ۴۷۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔷 دوری از بازی و بیهودگی صفوان جمال می‌گوید: به حضور امام صادق عليه‌السلام رفتم و در مورد امام بعد از او سؤال کردم که کیست؟ امام صادق (ع) در پاسخ سؤال من فرمود: صاحب مقام امامت، بازی و بیهوده گری نمی کند. در همین هنگام موسی بن جعفر عليه‌السلام را که در آن هنگام کودک بود، دیدم و همراهش یک بزغاله مکی بود. آن بزغاله را گرفته بود و به او می‌گفت: خدایت را سجده کن. امام صادق (ع) او را در آغوش گرفت و فرمود: پدر و مادرم به فدای کسی که بازی و بیهوده گری نمی کند. 📔 کافی، ج١، ص ٣١١ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔸 معجزه‌ای از امام کاظم (ع) در منی امام کاظم علیه‌السلام در منی (نزدیک مکه) بود، بانوئی را دید گریه می‌کند و بچه هایش نیز که در کنارش هستند گریه می‌کنند، به خاطر آنکه گاوی شیرده داشتند و آن گاو مرده بود. امام کاظم (ع) نزد آن بانو رفت و فرمود: از کنیز خدا، چرا گریه می‌کنی؟ بانو گفت: ای بنده خدا، من دارای چند کودک یتیم هستم و تنها در زندگی یک گاو داشتم که زندگی من و بچه هایم به وسیله آن گاو تأمین می‌شد، اکنون آن گاو مرده است و دست من و بچه هایم از همه چیز کوتاه شده است و بیچاره شده ایم. امام کاظم: ای کنیز خدا، می‌خواهی آن گاو را برای تو زنده کنم؟ به دل بانو افتاد که در پاسخ گفت: آری. امام کاظم (ع) به کنار رفت و دو رکعت نماز خواند و دست به سوی آسمان بلند کرد و لبهایش را تکان داد (که معلوم بود دعا می‌کند) سپس برخاست، گاو را صدا زد و با نوک عصا یا پنجه پا به آن گاو مرده زد، ناگهان آن گاو برخاست و راست ایستاد، وقتی که زن آن منظره را دید، جیغ کشید و فریاد می‌زد: سوگند به خدای کعبه این مرد، عیسی بن مریم (ع) است. امام کاظم (ع) به میان مردم رفت و از آنجا گذشت. 📔 کافی، ج١، ص ۴٨۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨ حضرت عیسی (ع) در جستجوی گنج عیسی علیه السلام با یارانش به سیاحت می‌رفتند، گذرشان به شهری افتاد. هنگامی که نزدیک شهر رسیدند گنجی را پیدا کردند. یاران حضرت عیسی گفتند: یا عیسی! اجازه فرمایید این را جمع آوری کنیم تا از بین نرود. عیسی فرمود: شما اینجا بمانید من گنجی را در این شهر سراغ دارم در پی اش می‌روم. هنگامی که وارد شهر شد قدم زنان به خانه خرابی رسید، وارد آن خانه شد. پیرزنی در آن زندگی می‌کرد. فرمود: من امشب میهمان شما هستم، سپس از پیرزن پرسید: غیر از شما کسی در این خانه هست. پیرزن پاسخ داد: آری، پسری دارم که روزها از صحرا خار می‌کند و در بازار می‌فروشد و با پول آن زندگی می‌کنیم. شب شد. پسر آمد، پیرزن گفت: امشب میهمان نورانی داریم که آثار بزرگواری از سیمایش نمایان است، اینک وقت را غنیمت دان و در خدمت او باش و از صحبت‌های او استفاده کن! جوان نزد عیسی آمد، در خدمت حضرت تا پاسی از شب بود. عیسی از وضع زندگی او پرسید. جوان چگونگی زندگی خویش را به حضرت توضیح داد. عیسی علیه السلام احساس کرد او جوانی عاقل، هوشیار و دانا است، می‌تواند مراحل تکامل را طی کند و به درجه عالی کمال برسد. اما پیداست فکر او به چیز مهمی مشغول است. حضرت فرمود: جوان! من می‌بینم فکر تو به چیزی مشغول است که تو را همواره پریشان ساخته است، اگر مشکلی داری به من بگو! شاید علاجش کنم. جوان گفت: آری مشکلی دارم که تنها خداوند می‌تواند حلش نماید. عیسی اصرار کرد که او گرفتاریش را توضیح دهد. جوان گفت: مشکلم این است، روزی از صحرا خار به شهر می‌آوردم از کنار کاخ دختر پادشاه رد می‌شدم ناگاه چشمم بر دختر شاه افتاد. چنان عاشق او شدم که می‌دانم چاره‌ای جز مرگ ندارم. عیسی فرمود: جوان! میل داری من وسایل ازدواج تو را تهیه کنم. جوان نزد مادرش آمد و سخنان مهمان را برایش نقل کرد. پیرزن گفت: فرزندم! ظاهر این مرد نشان می‌دهد آدم دروغگو نیست وعده بدهد و عمل نکند. برو به دستورش عمل کن حضرت برگشت. چون صبح شد حضرت فرمود: برو پیش پادشاه و دخترش را خواستگاری کن هر مطلبی شد به من اطلاع بده! جوان پیش وزرا و نزدیکان شاه آمد و گفت: من برای خواستگاری دختر شاه آمده ام، تقاضا دارم عرایض مرا به پیشگاه پادشاه برسانید. اطرافیان شاه از سخنان جوان خندیدند و از این پیش آمد تعجب کردند ولی برای این که تفریح بیشتری داشته باشند او را به حضور شاه بردند. جوان در محضر شاه از دخترش خواستگاری کرد، پادشاه با تمسخر گفت: من دخترم را هنگامی به ازدواج تو در می‌آورم که برایم فلان مقدار یاقوت و جواهرات بیاوری! اوصافی را بیان کرد که در خزانه هیچ پادشاهی پیدا نمی‌شد ... 🔰 @DastanShia