.
💠 ارشاد سردسته اشرار
در اوائل حال آخوند ملاّ محمد تقى مجلسى كه هنوز شهرتى نداشت مردى كه به آخوند ارادت داشت به آن جناب عرض نمود:
مرا همسايه ايست كه از دست او به تنگ آمدهام، شبها فسّاق و اشرار را به خانه خودش جمع مینمايد تا مشغول عيش و عشرت و شرابخوارى و ساز و رقص بشوند آيا میشود در اين باب راه علاجى پيدا كرد؟
شيخ فرمود: امشب ايشان را به مهمانى دعوت كن من هم در آن مهمانى حاضر میشوم. پس آن مرد آنها را براى شام دعوت كرد. رئيس اشرار گفت: چه طور شد كه تو هم به جرگه ما در آمدى؟
گفت: چنين اتفاق افتاد. اشرار همه خوشحال شدند كه يك نفر ديگر به افرادشان اضافه شده. شب، آخوند قبل از همه وارد منزل شد و در گوشه اى نشست.
ناگاه رئيس اشرار با دار و دستهاش از در وارد شدند و نشستند، چون آخوند را در مجلس ديدند برايشان ناگوار آمد، براى آنكه آخوند از غير جنس آنها بود و به سبب وجود او عيش ايشان منغض ميشد.
پس رئيس ايشان خواست كه آخوند را از ميدان بيرون كرده باشد، روى به آخوند كرده و گفت: شيوهای كه شما در دست داريد بهتر است يا شيوهای که ما داريم؟
آخوند گفت: هر يك خواص و لوازم كار خود را بيان كنيم آنوقت ببينيم كدام بهتر است؟
رئيس گفت: اين سخن منصفانه است. آنوقت گفت: يكى از اوصاف ما اينست كه چون نمك كسى را خورديم به او خيانت نمىكنيم.
آخوند گفت: اين حرف شما را من قبول ندارم.
رئيس گفت: اين در ميان همه ما مسلّم است.
آخوند گفت: من مى دانم شما نمك كسى را خوردهايد و نمكدانش را شكستهايد.
رئيس گفت: نمك چه كسى را خوردهام و نمكدانش را شكسته ام؟
آخوند گفت: آيا هرگز شما نمك خداوند عالم را نخوردهايد؟! چون رئيس اين سخن را شنيد تأمّلى كرده يك مرتبه از جاى خود حركت كرده و رفت و تابعان او همه رفتند.
صاحب خانه به آخوند گفت: كار بدتر شد چون ايشان به قهر و غضب رفتند. آخوند گفت: اكنون كار به اينجا انجاميد تا ببينيم بعدها چه خواهد شد.
چون صبح شد رئيس دزدها به در خانه آخوند آمده عرض كرد: كلام ديشب شما بر من اثر كرد اكنون توبه كرده غسل نمودهام كه مسائل دين به من تعليم نمائى.
پس به سبب تأثير نفس آخوند ملاّمحمد تقى مجلسى آن شخص از هدايت يافتگان شد.
📔 داستانهایی از آثار و برکات علماء، ص۶
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
⚡ رفتار با همسایه
شخصی میگوید:
محضر امام صادق علیه السلام رسیدم عرض کردم:
- همسایهای دارم مرا اذیت میکند.
فرمود:
- تو با او خوش رفتار باش!
گفتم:
- خداوند او را نیامرزد.
حضرت از من روی گردانید.
آن مرد میگوید:
من نخواستم با آن حال از امام علیه السلام جدا شوم. برای اینکه توجه حضرت را جلب کنم عرض کردم:
همسایهام با من چنین و چنان میکند و مرا آزار میدهد.
فرمود:
- تو فکر میکنی اگر آشکارا با او دشمنی کنی (تو هم به او آزار و اذیت کنی) میتوانی از او انتقام بگیری؟
عرض کردم:
- بلی! میتوانم.
فرمود:
- همسایه تو آدم حسودی است. او از کسانی که به خاطر نعمتهایی که خداوند به آنان داده است، به مردم حسد میورزد. چنین آدمی اگر نعمتی را برای کسی دید، از ناراحتی و آتش درونی که از حسد شعله ور است، چنانچه خانواده داشته باشد با آنان درگیر شده، اذیت و آزارشان میکند و اگر خانواده نداشته باشد به نوکر و خدمتکارش دعوا میکند و اگر خدمتکار نداشته باشد، شبها را به خواب نمی رود و روزها را با خشم و غضب سپری میکند.
(بنابراین با چنین آدمی، رو در روئی صلاح نیست باید کج دار و مریض رفتار کرد، چون آدم مریضی است.)
📔 بحار الأنوار: ج٧۴، ص١۵٢
#امام_صادق #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔹 مرجعیت دینی و کار در مزرعه
شیخ حسن بحرانی با آن همه علم و فضل، کار یدی انجام می داد و برای گذران زندگی خود و خانواده اش کار میکرد،
شیخ ثقه احمد بن صالح نقل کرده است که مسائلی چند از جانب علمای اصفهان به وسیله حاکم بحرین که منصوب از طرف دولت ایران بود برای علمای بحرین فرستاده شده بود، تا جواب آن را بدهند.
از جمله برای مرحوم شیخ حسن بحرانی مسائلی فرستاده شده بود. قاصد برای رساندن مسائل و گرفتن جواب به «دهستان» رفت که قریهای کوچک است و مردمی فقیر دارد که با دلو از چاه آب کشیده و باغات اندک خود را آبیاری میکنند.
در آنجا سراغ شیخ را گرفت. او را به آن قاصد نشان دادند، قاصد مردی را دید ضعیف الجثه که بوسیله دلو برای مرزعه کوچک خود آب میکشد.
گمان کرد او را مسخره کردهاند، خشمگین شد و آنهایی را که او را به او نشان دادند بزد.
شیخ ماجرا را دانست و کسی به نزد او فرستاد و به او فهماند که شیخ حسن بحرانی خود اوست.
آنگاه دختر بچه خود را که به او کمک میکرد فرستاد قلم و دوات آورد و بدون مراجعه به کتابی جواب مسائل را نوشت.
مرد قاصد که ابهت و جلالت علمای ایران را دیده بود از دیدن آن منظر متعجب شد.
📔 اعیان الشیعه، ج۵، ص٢۶٠
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌴 هشت خرما
حنان بن سدیر گفت از پدرم سدیر صیرفی شنیدم میگفت در خواب پیامبر اکرم صلّی اللَّه علیه و آله را دیدم در مقابلش طبقی سر پوشیده بود، نزدیک شده سلام کردم جواب داد و سرپوش را از طبق برداشت داخل آن خرما بود.
ایشان شروع به خوردن کرد، عرض کردم آقا یک دانه خرما به من بده یک دانه داد خوردم باز تقاضای خرمای دیگری کردم لطف فرمود خوردم همین طور هر کدام را میخوردم تقاضای دیگری میکردم تا هشت دانه داد و خوردم یک دانه دیگر خواستم فرمود: بس است از خواب بیدار شدم.
فردا صبح خدمت حضرت صادق علیه السلام رسیدم دیدم طبقی با سرپوش مقابل آقا است همان طور که در خواب دیده بودم، سرپوش را برداشت دیدم خرما است،
شروع به خوردن نمود، تعجب کردم تقاضا نمودم یک دانه به من لطف فرماید، لطف نمود خوردم خرمای دیگری خواستم داد، خوردم تا هشت خرما همین که تقاضا کردم فرمود:
اگر جدم پیامبر به تو بیشتر میداد من نیز اضافه میکردم، جریان را برایش تعریف کردم، لبخندی زد که حکایت از اطلاعش از این موضوع بود.
📔 بحار الأنوار، ج۴٧، ص۶۴
#امام_صادق #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔴 مرد لطیفه گو
مرد لطیفه گویی از دوستان امام حسن علیه السلام بود. مدتی نزد آن حضرت نیامده بود.
روزی خدمت امام علیه السلام رسید. حضرت پرسید:
چگونه صبح کردی؟ (حالت چطور است؟)
گفت:
یابن رسول الله! حال من برخلاف آن چیزی است که خودم و خدا و شیطان آن را دوست میداریم.
امام علیه السلام خندید و فرمود:
چطور؟ توضیح بده!
گفت:
خداوند میخواهد از او اطاعت کنم و معصیت کار نباشم. اما من چنین نیستم.
و شیطان دوست دارد، خدا را معصیت کرده و به دستوراتش عمل نکنم ولی من این طور هم نیستم.
و خودم دوست دارم همیشه در دنیا باشم، این چنین هم نخواهم بود و روزی از دنیا خواهم رفت.
ناگاه شخصی برخواست و گفت:
یابن رسول الله! چرا ما مرگ را دوست نداریم؟
امام علیه السلام فرمود:
به خاطر این که شما آخرت خود را ویران و این دنیا را آباد کرده اید،
بدین جهت دوست ندارید از جای آباد به جای ویران بروید.
📔 بحار الأنوار: ج۴۴، ص١١٠
#امام_حسن #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌷 رسیدگی به نیازمندان
یکی از دوستان شهید آیة الله سعیدی نقل میکند که ما در مسجد شهید سعیدی صندوق خیریه و کمک به محرومان داشتیم که بعد از شهادت ایشان، این صندوق به کارش ادامه میداد.
روزی برای بررسی وضع نیازمندی که توصیه شده بود رفتیم. مردی را دیدیم که روی یک تخت چوبی نشسته بود و پاهایش قطع شده بود.
بعد از آنکه متوجه شد ما از مسجد موسی بن جعفر علیه السلام هستیم، گفت: شما مرحوم حاج آقای سعیدی را میشناختید؟
گفتم: بلی از شاگردان ایشان بودم. گفتم: شما از کجا با ایشان آشنا شدید؟ سرش را به دیوار زد و گریه کرد و شاه را نفرین و لعن نمود.
بعد گفت: من قبلا راننده ماشین مسافربری بودم که در یکی از شهرها تصادف کردم و در اثر آن پاهایم قطع شد و خانه نشین شدم،
این خانه را که میبینی حاج آقا سعیدی برای ما درست کرده و زندگی ما را ایشان اداره میکردند.
شبها آخر وقت به اینجا میآمدند یکی دو ساعت مینشستند با ما صحبت میکردند و شوخی میکردند،
ما با هم دوست بودیم رفیق بودیم، میرفت برای ما نان میگرفت با روغن میآورد، او واقعا آقا بود... .
📔 مردان علم در میدان عمل، ص٢٣۵
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia