eitaa logo
داستان راستان🇵🇸
28.5هزار دنبال‌کننده
33.5هزار عکس
27.6هزار ویدیو
315 فایل
تقدیم به روح پاک و مطهر متفکر شهید استاد مرتضی مطهری‏‏‏‏‏‏‏‏ تبلیغات‌ ارزان با بازدهی عالی :👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1735000081Ce431fec0ab
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 هر چیزی نو کردن‌اش ذوق و افتخار دارد، الّا رفیق؛ که کهنه‌اش به‌تر. چون آن‌چه به پای کهنه کردنِ رفاقت رفته را به هیچ قیمتِ دیگر نمی‌توان خرید: زمان. این است که تو اگر می‌خواهی زرنگ بودن‌ات را به رخ بکشی - عزیزِ دلم - به جایِ دور ریختن و نو کردن رفیق‌ها و رفاقت‌هات، کهنه‌شان کن. به ما بپیوندید:
#تربیت_فرزند 💟ازکودکی به فرزند خودتون یادبدید که درعین #حفظ_حرمتها با شمادوست و #رفیق باشه و سوال ها ومسائل شخصیش رواول ازهمه به شما بگه، 👈 که نتیجش حفظ فرزند شما ازخیلی ضربه های اجتماعی خواهدبود
جمعه یعنی حالِ من درگیرِ دلداری که نیست.... در هوایش جان و دل تا قعرِ آتش می رود....
💟ازکودکی به فرزند خودتون یاد بدید که درعین با شمادوست و باشه و سوال ها ومسائل شخصیش رواول ازهمه به شما بگه، 👈 که نتیجش حفظ فرزند شما ازخیلی ضربه های اجتماعی خواهدبود •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💟جلسه و شهید حججی💟 🌹از زبان همسر شهید🌹 توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد و معنادار گفت: "ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه تو این دنیاست.😌 می‌خواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔 گفتم: "چه مسیری? "😯 گفت: "اول بعد هم ."😇😌 جا خوردم. چند لحظه کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد. ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟" سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."😌 گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊 💢 💢 اینها حرف‌های ما بود حرفهای شب خواستگاری مان! ••••••• سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. 😌 یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊 آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن? امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "😯 اما او دست بردار نبود. 😔 آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد. همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا نصیبش بکند! 🌹🌷 •••••• روز مان بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟" . گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. "😍 چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار هم پیشم بهتر بود. 🤩👌🏻😌 ••••• یک روز پس از عقد مان من را برد نجف‌آباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان. . سر قبر شهدایی که باهاشان بود من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوم‌من. ما تازه عقد کرده ایم و... " شروع می‌کرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد. 😌 ••••••• روز ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍 ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند. عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت: "زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟" گفتم: "گناه دارن محسن. "😅 گفت: "بابا بیخیال. " یکدفعه پیچید توی یک فرعی. چندتا از ماشین‌ها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃 توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت. همانها را هم قال گذاشت. 😁👌🏻 قاه داشت میخندید. 🤩 دیگر نزدیکی‌های غروب بود داشتن می گفتند.😇 محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. 😊 حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل و .😢 رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای کردن بیا برای هم دعا کنیم. "😇 . بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. " دلم هری ریخت پایین. 😨 اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود.😢 من تازه عروس باید هم برای شوهرم دعا میکردم‼️ اشک هایم بیشتر بارید. نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. "😅 خودم را جمع و جور کردم. دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم، گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی. فقط یک شرط داره. 😌 اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟"😊😌 سرش را تکان داد و گفت: " قبول. " گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم. اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول. "😊 نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش می‌زند! 😔 ...♥️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
😍💖 چند باری من را با خودش برد سر مزار .😍 آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها. هوندایش شرایط آتیش می کرد و از می کوبید می رفت تا اصفهان.😎 یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به که می‌رسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇 دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد می داد.🤗 بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر. اول یک دل سیر میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر می‌کردم محسن آمده سر قبر بابایش. اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄 با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄 وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب می‌آمد انگار که بخواهد از حرم امامزاده‌ای بیرون بیاید. نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞 ♥♥♥♥♥ مسئول بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم این هیئت بشم. ممکنه؟"🤩✌🏻 سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمی‌کردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍 و از توی صورتش می‌بارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود. رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."😯 گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای و رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای . نمیخوام توی دید باشم." توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم. ماه که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و می‌آمد اصفهان هیئت.😯 ساعت‌ها خدمت می‌کرد و می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت می‌کرد. کفش را جفت می کرد. ☺️ یک تنه اندازه 10 نفر کار می‌کرد تا آخر شب ساعت 11 دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.😶 تا 40 شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅 نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید داد!!!😔 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 بعضی موقع ها که توی جمع میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒 به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به . می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها می گذاشت به تک تک شان.🤗💚 ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ بعضی موقع ها کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.😌 نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به خواندن و کردن و سینه زدن.😭 تماشایی داشتند. مجلس پدر و پسری. بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش می‌آمد.😢 می‌رفتم می‌دیدم نشسته سر اش و دارد برای خودش روضه می خواند. می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.😭💚 میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم." روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔😭👌🏻 یک شب هم توی خانه سفره حضرت علیهاالسلام انداختیم.💝 فقط خودم و محسن بودیم. پارچه ی پهن کردیم و و و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄 نمی دانم از کجا یک پیدا کرده بود. بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔 نشست سر سفره. گلویش را گرفته بود. من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار. طاقت نیاورد.زد زیر من هم همینطور. دو تا یک دل سیر گریه کردیم.😭😭😭😭😭 ...♥️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
تا حالا دنبالت کرده ؟😐 نکرده؟ خب خداروشکر که تجربشو نداری... اما بزار برات بگم... وقتی سگ دنبالت میکنه... مخصوصا اگه باشه... خیلیا میگن نباید فرار کنی ازش ... اما نمیشه... یه ترسی ورت میداره ک فقط باید بدویی...😨 امـا... خدا واست نیاره اگه پات درد کنه... یا یه جا گیر کنی...😰 یا... بود... وقتی منافقین لعنتی عملیاتو لو دادن... مجبور شدیم عقب نشینی کنیم... نتونستیم زخمیا رو بیاریم...😔 بچه های زخمیه تو نیزارهای جاموندن... چون نه زمان داشتیم و نه شرایط ها نمیذاشت برشونگردونیم... هنوز خیلی دور نشده بودیم از نیزارا که یهو صدای ناله ی زخمیا بلند و بلند تر شد... آخ ... نمیدونم چنتا بودن... ... ریخته بودن تو نیزار... بعثیا به سگ های شکاریشون یه چیزی تزریق کرده بودن که سگا رو هار کرده بود ... هنوز صدای های بچه ها تو گوشمه...😭 زنده زنده رفیقامو که دیگه پای فرار کردن نداشتن رو... داشتن تیکـ ....💔💔💔 کاری از دست ما بر نمیومد ...😩 شنیدی ؟ 😔😭 دیگه باید چیکار میکردن واسه ما؟ تا منه مدعی بچه مذهبی چادری هر کاری دلم بخواد بکنم؟ یا تویه آقا پسر ...😒 بگذریم ... حرفای تکراریه... بزار از کارامون تو فضای مجازی حرفی نزنم... اما ! اگه دین هم نداریم ... بیا مرد باشیم... انقد راحت پا روی خونشون نزاریم...😔 ...🙏🏻 😞 اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج_اَلــــــسٰاعة 🌱 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا رحیم ❤ یا رحیم ❤ یا رحیم خدای من ، چگونه از تو نا امید باشم در حالی ڪه نسبت به من سخت مهربانی من می دانی زیباترین لحظه زندگیِ من ڪجاست!؟ همانجا ڪه روبه روی عظمتت سجــده می ڪنم همانجاست ڪه دلم را تمام وجودم را می سپارم به بزرگیت از همانجاست کـه تمام نگرانی هایم ، تمام آشوب هایم را به باد میدم از همانجاست که می شوم همان بنده آرامت خدایم ممنون ڪه هستی☘️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
نباشےٖ هیٖچ ڪَس نیٖسټ تو عشق شُدےٖ و هَمهـ چیٖز تَمام شُد•🥀• °| •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا رحیم ❤ یا رحیم ❤ یا رحیم خدای من ، چگونه از تو نا امید باشم در حالی ڪه نسبت به من سخت مهربانی من می دانی زیباترین لحظه زندگیِ من ڪجاست!؟ همانجا ڪه روبه روی عظمتت سجــده می ڪنم همانجاست ڪه دلم را تمام وجودم را می سپارم به بزرگیت از همانجاست کـه تمام نگرانی هایم ، تمام آشوب هایم را به باد میدم از همانجاست که می شوم همان بنده آرامت خدایم ممنون ڪه هستی☘️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
شهیدم ابراهیم هادی ‌می گفت: اگر می گویید الگویتان حضرت زهرا(سلام الله علیها) است باید کاری کنید ایشان از شما راضی باشند و حجاب شما فاطمی باشد. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از کودکی... پدر از سر لطف و... مادر از سر شوق... دستم را در دست گذاشتند! در گوشم... نام تو را خواندند! و دوستی ما... از آن روز شروع شد! و من، یک دارم... که نامش است! خدا را شکر بابت داشتنت! خدا را شکر که هستی! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خداروشکر واسه دوستان شایسته‌ای که در مسیر زندگیمون قرار دادی... بفرستید واسه دوستان شایسته‌تون💚 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🍃🤍چه مدت است که در فضای مجازی زندگی می‌کنید؟! ✅حتما دوستانی دارید که نه تصویری از آنها دیده‌اید و نه صدایی از آنها شنیده‌اید! ولی دوستشان دارید، بهشان علاقه‌مندید، حواستان به آنها هست، گاهی دلتنگشان می‌شوید... اگر روزی با آن‌ها صحبت نکنید انگار چیزی گم کرده‌اید! دوستانی که ندیده‌اید، حتی صدایشان را نشنیده‌اید! خواستم بگویم بیایید: امام زمان (عج) را هم در حد یک دوست مجازی دوست داشته باشیم ❤️ او را هم ندیده و نشنیده خریدار باشیم. شویم با او آن هم از نوع واقعی! هر روز با یاد او چشمانت را باز کنی و شب، چشمانت را با یاد او ببندی...هر روز با او صحبت کنی، درد دل کنی، ناگفته‌هایی را بگویی که به هیچکس نمی‌توانی بگویی... چقدر رفاقت با امام زمان خوب است! برای آمدنش... برای دیدنش... برای فرج دل‌هایمان کنیم🤲 🤍🍃 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•