eitaa logo
دیباج
86 دنبال‌کننده
431 عکس
60 ویدیو
4 فایل
دیباجِ (حریرِ) سخن از تار و پود واژگان پذیرای نظرات خوانندگان ارجمند هستم. ارتباط با مدیر: @Armaktab 💠
مشاهده در ایتا
دانلود
دیباج ۱۷۴ 🔶عطر خاطرات بچه که بودم، با پدرم زیاد به مشهد می‌رفتیم، خودمان دوتایی. از گاراژ نخریسی ‏تا پنج‌راه پایین‌خیابان ‏را با اتوبوس‌های شرکت واحد می‌رفتیم و بعد پدر دستم را میان دست‌های پینه بسته‌اش ‏می‌گرفت و روبروی گنبد، دست به سینه می‌ایستاد و زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد. ‏ در مسیر حرم، همیشه گوش‌هایم در شلوغی بازیگوشی‌های کودکانه تیز می‌شدند سمت ‏ساعت حرم تا بتوانم تعداد زنگ‌هایی را که می‌نواخت بشمارم و بعد مثلا بگویم: بابا! ساعت ‏‏10 شد. و بابا با لبخندی شیرین، دست مرا به نشانه آفرین‌گفتن کمی بفشارد و بعد بقیه راه.‏ در طول مسیر، خیلی از کاسب‌ها بابا را می‌شناختند. جلو بعضی مغازه‌ها که می‌رسیدیم، بابا درون مغازه ‏سرک می‌کشید و با صدای بلند، سلام می‌کرد، حالی می‌پرسید و بعد، راه رفتن را از سر می‌گرفت. گاهی ‏هم اتفاق می‌افتاد که به استکانی چایی مهمان می‌شد و من هم در گوشه‌ای از مغازه به نشخوارکردن شکلاتی و یا کشمشی که تعارفم کرده بودند، مشغول می‌شدم..‏ بوی نعنا، پونه، زعفران و به حرم که نزدیک‌تر می‌شدیم، بوی عطر حرم و زرق و برق بساط ‏سوغات‌فروش‌ها، هوش از سرم می‌برد و مرا در حس و حالی غرق می‌کرد که هنوز هم بعد از گذشت ‏‏40 سال، هر وقت به زیارت مشرف می‌شوم، برایم زنده می‌شود. آرامگاه پیر پالان‌دوز را که رد می‌کردی، خودت را ‏روبروی درب بزرگ صحن می‌دیدی و آرامش عجیبی را در وجود خودت از زمزمه پاک راز و ‏نیازهایی که همچون جویباری پاکیزه از چشمه دل بر زبان زائران جاری می‌شد، احساس می‌کردی. آن ‌جا هم بوی اسپند و عود و کندُر، هوش از سرت می‌برد. @Deebaj
3.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیباج ۲۴۲ 🔶تلخیِ شیرینِ بازگشت! 📌گاهی دل، بی‌هوا به گذشته پر می‌کشد؛ نه از سر عادت، بلکه چون زخمی که هنوز می‌تپد. کاواباتا می‌نویسد: «یادآوری چیزی که دیگر وجود ندارد، دردی‌ست همراه با آرامش.» و چه شیرین‌تلخ است این درد... در لحظه‌ای، با دیدن چهره‌ای، شنیدن آوایی، بویی آشنا، چیزی از درونمان بیرون کشیده می‌شود؛ چیزی که فکر می‌کردیم سال‌ها پیش مرده است. آناتای بودایی، یوگانِ ژاپنی یا اشتیاقِ سعدی، فرقی ندارد چه نامش بگذاریم. همه‌شان حکایت از پرواز جان ما دارند میان دو جهان: جهانی بیرون از ما که ناپایدار است و جهانی درون ما که پابرجا مانده. انگار گذشته، هرگز نمی‌گذرد؛ در ما می‌ماند، آرام و بی‌صدا، تا روزی در آینه نگاهی یا نغمه‌ای، دوباره زنده شود. در آن لحظه، زمان از خط بیرون می‌جهد، دایره می‌شود، و ما به جای آغاز، به حس بازمی‌گردیم. و در آن اشتیاقِ زنده‌شده، درد هست، آرامش هست، و زیبایی‌ای که فقط از دل ناپایداری برمی‌خیزد. از در درآمدی و من از خود به در شدم گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم…گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق ساکن شود، بدیدم و مشتاق‌تر شدم @Deebaj
گچ‌های رنگی، که گاه با شیطنت به سوی هم پرتابشان می‌کردیم، و تخته‌سیاهی که شاهد خنده‌ها و اشک‌هایمان بود، هنوز در گوشه‌ای از خاطرم زنده‌اند. حتی چوب و ترکه‌های تنبیه، که گاه بر دستانمان فرود می‌آمد، در آن روزها، نشانه‌ای بود از دلسوزی معلمانی که می‌خواستند از ما انسان‌هایی بهتر بسازند. امروز، در روز معلم، به یاد آن روزها، به یاد بوی کاهگل خیس‌خورده در باران، به یاد صدای گچ بر تخته، و به یاد نگاه پرمهر معلمانم، قلم به دست گرفته‌ام. شما، ای معلمان ساده‌زیست و بزرگ‌قلب، در آن مدرسه دورافتاده، به من آموختید که زندگی، حتی در نبود گاز و برق و آسفالت، می‌تواند پر از نور باشد. نور دانش، نور محبت، نوری که هنوز در قلبم روشن است. این نوشته، ادای دینی است به شما، که نامتان شاید در گذر زمان کمرنگ شده باشد، اما یادتان، چونان ستاره‌ای در آسمان کودکی‌ام، تا ابد می‌درخشد. @Deebaj