eitaa logo
دیباج
86 دنبال‌کننده
392 عکس
56 ویدیو
4 فایل
دیباجِ (حریرِ) سخن از تار و پود واژگان پذیرای نظرات خوانندگان ارجمند هستم. ارتباط با مدیر: @Armaktab 💠
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸برای خوردن روزه نیاز بود که طبیبی تصدیق مرض بدهد، اطبای آن دوره حتا اطبای یهودی ولو برای روزه خوری هم احترام تصدیق خود را داشتند و تصدیق دروغ نمی‌دادند. 🔸..محال بود وقت افطار صدای فقیری از کوچه بلند شود و چندین نفر داوطلب به سمتش نروند. ...دراین ماه کار تعطیل می‌شد و مردم به عبادت مشغول می‌شدند . طلبکار، سر وقت بدهکار نمی‌رفت . ادارات دولتی باز بود اما کسی مراجعه نمی‌کرد. مرافعه شرعی در دفتر علما متوقف می‌شد . محصلین دیوانی به سراغ مطالبه بدهکاری نمی‌رفتند. 🔸 در خانه‌ها کسی به نوکرها امر و نهی نمی‌کرد. اگر بنایی نیمه‌تمام بود صاحب کار، بیش از نصفِ روز کار نمی‌کشید اما اجرت روز کامل را میداد . خلاصه اینکه مردم در همه چیز رعایت یکدیگر را می‌کردند. ✔️ 📚شرح زندگانی من تاریخ اجتماعی و اداری دوره قاجاریه جلد اول/ نشر هرمس عبدالله مستوفی @Deebaj
Mohammadreza Shajarian - Masnavi Afshari (128).mp3
4.89M
✅از سخن بزرگان 🔶لقمه‌های راز اين دهــان بستي دهــاني باز شـــد تا خـورنده‌ي لــقمـه هاي راز شـــد لــب فـروبــند از طـعـام و از شـــــــراب ســـوي خوان آسـمــاني كن شـــتاب گـر تــو اين انبان ز نـان خــالي كـــني پـر زگـــوهــــر هـــاي اجــــلالي كـــني طــفل جـان از شـير شــيطان بــاز كن بــــعـــد از آنـــش بـا مـــلك انـــباز كــن چند خوردي چرب و شيرين از طـعــام امـــتحـــان كــن چـــند روزي در صــيام چــند شــب ها خواب را گشتي اسير يــك شـــبي بــيدار شــو دولـــت بـگير 📚مثنوي معنوي - مولوي @Deebaj
✅دیباج ۲۳۷ 🔶صبحی که بوی محبت می‌داد! هوا هنوز نیمه‌روشن بود. آسمان، میان سیاهی شب و سپیدی صبح، در هاله‌ای از مه کم‌رنگ روستا پیچیده بود. سکوت آرامش‌بخش سحر، با نوای آشنای بلندگوی مسجد شکسته شد. صدای مؤذن، همچون نوایی از گذشته‌های دور، در کوچه‌های گِلی و حیاط‌های خاموش طنین انداخت. صدای مهربانش در فضای روستا می‌پیچید، انگار که صبح را نه خورشید، که این صدا بیدار می‌کرد. چشم‌های خواب‌آلودم را با شوقی کودکانه باز کردم. مادر، گوشه‌ی چارقدش را روی شانه انداخت و آرام گفت: — بلند شو مادر، نوبت بلغوره! این جمله، گرمایی عجیب در دل داشت. سرمای صبحگاهی را فراموش کردم و با عجله، سطلی کوچک و قابلمه‌ای که دسته‌اش کمی شل شده بود، برداشتم و از خانه بیرون زدم. کوچه‌ها هنوز خواب بودند. اما من و چند تا از بچه‌های همسایه، با پاهای برهنه یا دمپایی‌های کهنه، در میان مه کم‌رنگ راه مسجد را در پیش گرفتیم. مسیر، پر از بوی آشنای روستا بود؛ بوی نان تازه که از تنور خانه‌ها بلند می‌شد، عطر خاک نم‌خورده، صدای خروس‌هایی که انگار هنوز خواب از سرشان نپریده بود. آشپزخانه مسجد، جایی بود که گرما و عطرها در آن به هم می‌آمیخت. آتش درون اجاق، سرخ و زنده بود. دیگ بزرگ، آرام می‌جوشید و صدای قل‌قلِ آن، ضرباهنگی آشنا در دل صبح داشت. پیرمردی که همیشه لبخند به لب داشت، ملاقه‌ی بزرگی در دست گرفته بود و کاسه‌ها را یکی‌یکی پر می‌کرد. باقلاهای درشت، درون آش بلغور، با دانه‌های طلایی گندم و عطر ادویه‌ها، چشم را جادو می‌کردند.👇👇
صفی از بچه‌ها، مردان و زنان روستا شکل گرفته بود. کسی عجله‌ای نداشت، انگار صفِ بلغور، خودش بخشی از یک آیین بود؛ جایی برای سلام کردن، حال و احوال پرسیدن، شوخی‌های ریز و درشتی که در دل انتظار، گرما می‌بخشید. وقتی نوبت به من رسید، پیرمرد نگاهی به سطل کوچکم انداخت و با خنده گفت: — امروز بیشتر می‌خوری، نه؟ خجالت‌زده گفتم: — نه، برای مادر بزرگم هم می‌برم! بلغور داغ را گرفتم، دستانم از حرارت آن سرخ شد، اما دلم راضی‌تر از همیشه بود. در مسیر خانه، چند قاشق از آش را هورت کشیدم. چه طعم دلنشینی! طعم کودکی، طعم سادگی، طعم دست‌های مهربانی که بی‌چشم‌داشت، برای همه آش نذری می‌پختند. آن روزها گذشت، اما هنوز هرگاه سحرگاهان، صدای اذان یا بوی آش نذری به مشامم می‌رسد، دلم به آن کوچه‌های خیس، به آن بلندگوی قدیمی مسجد، به سطل‌های کوچک و صف‌ مردمی که برای بردن بلغور آمده بودند، و به آن محبت بی‌ریا پر می‌کشد. روستا، تنها جایی برای زندگی نبود؛ یک خانواده‌ی بزرگ بود که همه را در آغوش می‌گرفت. @Deebaj
✅از دیگران 🔶ترکیب تیم ملی ادیبان ایران وقتی از زبان فارسی سخن می‌گوییم از چه چیزی سخن می‌گوییم. ترکیب تیم ملی ادیبان ایران. دروازه‌بان: فردوسی دفاع: یوشیج، نظامی، خاقانی هافبک دفاعی: عطار هافبک تهاجمی: رودکی، مولانا، خیام، حافظ حمله: عبید زاکانی و سعدی نیمکت: ناصر خسرو، هاتف، شاملو، فرخی، سنایی، صائب، خواجو، باباطاهر، ابوسعید ابوالخیر، انوری مربی: ابوالفضل بیهقی این تصویر که برای شوخی با ادیبان ایرانی ترسیم شده خالی از حقیقت نیست. زبان فارسی یک زبان ادبی و تمدنی است و مقایسه آن با زبانهای محلی توسط عشیره گرایان به غایت مضحک و سخیف است. این تیم بدون هیچ اغراقی از مدعیان اصلی کسب عنوان قهرمانی است و قادر به رقابت با تیم های قدرتمندی مانند روسیه، آلمان، فرانسه، انگلیس و یونان و آمریکاست. ستاره‌های آلمان: گوته. شیلر. فونتانه. مان. برشت و.. ستاره های یونان: هزیود. هومر. سوفوکل. اورپید. کازانتزاکیس و.. ستاره های فرانسه: فلوبر. هوگو.‌ بالزاک. بودلر. پروست. زولا و.. ستاره های انگلیس: شکسپیر. دیکنز. بایرون. مارلو و.. ستاره های روسیه: چخوف. داستایوفسکی. تولستوی. گوگول. تورگنیف و.. ستاره های آمریکا: تواین. ویتمن. اشتاین‌بک. ملویل. فاکنر و.. به نقل از کانال تلگرامی: @kharmagaas @Debbaj
✅از دیگران 🔶داستان کوتاه«قاطر با پالان یا حکومت نیشابور» حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود، مردی میان سال در زمین کشاورزی مشغول کار بود. حاکم بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. روستایی بی نوا با ترس در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید حاکم از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد، گفت میتوانی بر سر کارت برگردی. ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت. همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند. حاکم پرسید: مرا می شناسی؟ بیچاره گفت: شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید. حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود. حاکم گفت: به خاطر داری بیست سال قبل با دوستی به پابوس سلطان کرامت و جود، حضرت رضا (ع) رفته بودی؟ دوستت گفت خدایا به حق این آقا مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن او زدی که ای ساده دل! من سالهاست از آقا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟ یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی، این کشیده تلافی همان کشیده ای که به من زدی. فقط می خواستم بدانی که برای آقا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد... 📚خبرنامه دانشجویان ایران @Deebaj
20.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅از کلام بزرگان 🔶داستانهای قرآن افسانه نیست. صدای علامه سید محمد حسین طباطبایی رضوان الله علیه، صاحب تفسیر ارزشمند «المیزان» را می شنوید. @Deebaj
دیباج ۲۳۸ 🔶حسرتِ خوی‌کردگان به عالم "می‌پنداری آن کس که لذات برگيرد، حسرت او کمتر باشد؟ حقّا که حسرت او بيشتر باشد. زيرا که او به اين عالَم بيشتر خوی کرده باشد" 📚مقالات شمس تبریزی - تصحیح محمدعلی موحد 📌در جهان پرزرق و برقِ لذات، بسیاری می‌پندارند که هرچه بیشتر از خوشی‌های دنیا بهره گیرند، حسرتشان کمتر خواهد شد؛ اما شمس تبریزی پرده از حقیقتی دیگر برمی‌دارد. او می‌گوید آنان که خود را در این عالم غرق می‌کنند، در حقیقت، حسرتشان افزون‌تر خواهد بود، چراکه دل‌بستگی به دنیا، تشنگی را پایان نمی‌دهد، بلکه عطش را فزونی می‌بخشد. 📌آنان که به طعامِ شیرین عادت می‌کنند، بی‌آن دچار تلخیِ گرسنگی‌اند و آنان که دل به زرق و برق دنیا سپرده‌اند، بی‌آن در هراسِ زوال و اندوهِ فراق‌اند. چه بسا انسانی که به کمترین بهره از دنیا قانع است، اما آرامشی بی‌حسرت دارد، و چه بسیار کسانی که در رفاه و نعمت غوطه‌ورند، اما دلشان همواره نگرانِ از دست دادن آن‌هاست. 📌شمس، حکمت عارفان را در این جمله کوتاه جای می‌دهد: رهایی از حسرت، نه در افزودن لذات، بلکه در کاستن وابستگی است. آری، آنکه سبک‌بارتر است، آسان‌تر پرواز می‌کند، و آنکه کمتر خوی به دنیا کرده، از دست دادن آن را آسان‌تر تاب می‌آورد. @Deebaj
✅از سخن دیگران 🔶دعای زنده دلان دعای زنده دلان صبح و شام یا حسن است که موی تیره و روی سفید با حسن است مبین ز نسل حسن هیچ کس امام نشد به حُسن بینی اگر، هر امام را حسن است به کفر گفت که دست حسن دوایی نیست درست گفت برادر، خودِ دوا حسن است حسین می شنوم هرچه یا حسن گویم دو کوه هست ولی کوهِ بی صدا حسن است حسین نهی به قاسم دهد، حسن دستور ز من بپرس که سلطان کربلا، حسن است بخوان به نام پسر تا پدر دهد راهت بیا که کنیه شیرخدا اباحسن است 🌺میلاد مسعود امام حسن مجتبی علیه السلام بر همگان مبارک باد! @Deebaj
✅از سخن بزرگان 🔶خدا را با نظر محبت نگاه کن نه با نظر علم! "چنانکه گفت هارون الرشید که این لیلی را بیاورید تا من ببینمش که مجنون چنین شوری از عشق او در جهان انداخت، و از مشرق تا مغرب قصه عشق او را عاشقان آینه خود ساخته‌اند! خرج بسیار کردند و حیله بسیار، و لیلی را بیاوردند. به خلوت درآمد خلیفه شبانگاه، شمع ها برافروخته، در او نظر می‌کرد ساعتی، و ساعتی سر پیش می‌انداخت. با خود گفت که در سخنش درآرم، باشد به واسطه سخن در رویِ او آن چیز ظاهرتر شود. رو به لیلی کرد و گفت: لیلی تویی؟ گفت: بلی، لیلی منم؛ اما مجنون تو نیستی! آن چشم که در سَر مجنون است در سر تو نیست. مرا به نظر مجنون نگر. محبوب را به نظر مُحب نگرند که یُحِبّهُم. خلل از این است که خدا را به نظر محبت نمی‌نگرند، به نظر عِلم می‌نگرند، و به نظر معرفت، و نظر فلسفه! نظر محبت کار دیگرست." مقالات شمس - تصحیح محمدعلی موحد @Deebaj