eitaa logo
دفاع مقدس
3.7هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
10.2هزار ویدیو
840 فایل
🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی و حال و هوای رزمندگان جبهه ها #دهه۶۰ #کپی_آزاد 〰〰〰 اینجا سخن از من و ما نیست،سخن از مردانی ست که عاشورا را بازیافته،سراسر از ذکر «یا لیتنا کنا معک» لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند
مشاهده در ایتا
دانلود
📷سمت راست: حمیدرضا لطیفی آزاد جانباز تخریبچی لشگر ۱۰ سیدالشهدا(ع) و ۲۷ محمد رسول الله(ص) که آبانماه ۱۴۰۱ در حین خدمت در مطب دندانپزشکی دچار عارضه قلبی شد و غریبانه پرکشید. او تابستان ۶۲ پا به جبهه گذاشت و تا پایان جنگ، سنگر دفاع را ترک نکرد. وی بارها تا مرز شهادت پیش رفت ولی تقدیر این بود که بماند و در سنگر علم به مردم دیار خود خدمت نماید. دکتر لطفی آزاد اهل خیر و دستگیری از محرومین بود و مردم پیشوا ورامین همواره از او به نیکی یاد می کنند. خدایش بیامرزد و با هم‌رزمان شهیدش محشور نماید🤲 ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس 🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
🌿 می داشت کاش حوصله یک نگاه ِ دور شوقی که می بَرد به تماشای او مرا . . . 🌷به یاد دلداده گمنام شهید محمد مرادی گرکانی از شهدای محله ۱۷ شهریور تهران خیابان شکوفه  مسئول اطلاعات عملیات تیپ یکم عمار لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) شهادت: آبان ۱۳۶۲ عملیات خونین والفجر ۴ رجعت پیکر مطهر: سال ۱۳۷۲ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ 🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی .... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس 🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
آبان ۱۳۶۲ -- شهادت جواد افراسیابی چهارمین شهید از یک خانواده، که علمدار جبهه ها نام گرفت و از فرماندهان جنگ بود. خانواده افراسیابی، پنج برادر شهید و دو جانباز سرفراز تقدیم اسلام نمود 🎞👆شهید جواد افراسیابی در کنار شهید والامقام ابراهیم هادی ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس 🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎 السَّلامُ عَلَيكُم يا أولِياءَ اللهِ وأحِبّاءَهُ، السَّلامُ عَلَيكُم يا أصفِياءَ اللهِ وأوِدّاءَهُ، السَّلامُ عَلَيكُم يا أنصارَ دينِ اللهِ، السَّلامُ عَلَيكُم يا أنصارَ رَسُولِ اللهِ، السَّلامُ عَلَيكُم يا أنصارَ أميرِ المُؤمِنينَ، السَّلامُ عَلَيكُم يا أنصارَ فاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِساءِ العالَمينَ، السَّلامُ عَلَيكُم يا أنصارَ أَبي مُحَمَّد الحَسَنِ بنِ عَلِيِّ الوَلِيِّ النّاصِحِ، السَّلامُ عَلَيكُم يا أنصارَ أبي عَبدِ اللهِ، بِأبي أنتُم وَأُمّي طِبتُم وَطابَتِ الأرضُ الَّتي فيها دُفِنتُم وَفُزتُم فَوزاً عَظيماً، فَيا لَيتَني كُنتُ مَعَكُم فَأفُوزَ مَعَكُم . 🌴 🌷💕 ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ 🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی .... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
ساحلِ دلت را به خدا بسپار ؛ خودش قایقی می فرستد که تو را به مقصد رساند .... ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس 🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
💠 خاطره ای از 🌷اسیری که شهید شد‼️ 🔹نزدیک ارتفاعات بودیم.با رضا گودینی و جواد افراسیابی و بقیه به سرعت می دویدم. ▫️یکدفعه یک جیپ عراقی از پشت تپه خارج شد و به سمت ما آمد!فرصت تصمیم گیری نداشتیم.به سمت جیپ شلیک کردیم. ▪️لحظاتی بعد بالای سر جنازه های عراقی رفتیم.دو افسر عراقی کشته شده بودند.یکی از آنها هم تیر خورده بود. 🔺اما هنوز زنده بود.خواستم با شلیک گلوله ای او را بزنم.اما ابراهیم هادی مانع شد.با تعجب گفت: چه می کنی؟! ─ بعد ادامه داد او الان اسیر است. ماحق کشتن او را نداریم. ▪️بعد هم کار عجیبی کرد! شنیده بودم ابراهیم قهرمان کشتی بوده و بدنش خیلی قوی است اما نمی دانستم تا این حد! سرباز عراقی را روی دوش خود قرار داد. بعد به همراه هم از کوهستان عبور کردیم. 🔹در راه زخم های او را بست. اسیر عراقی موقع نماز صبح با ما نماز جماعت خواند. ▫️بعد شروع به صحبت کرد: من ابوجعفر بی سیم چی قرارگاه لشگر چهارم عراق، شیعه و ساکن کربلا هستم و ... 🔹صبح به گیلان غرب رسیدیم. چند روزی ابوجعفر پیش ما بود. ابراهیم مانند یک دوست با او برخورد می کرد. ▫️با ما هم غذا بود و ... بعد هم او را بردند. فراموش نمی کنم. ابوجعفر گریه می کرد.می گفت: خواهش می کنم مرا نبرید! می خواهم بمانم و کنار شما با بعثی ها بجنگم! مدتی بعد از فرماندهی سپاه آمدند و از ابراهیم تشکر کردند. اطلاعاتی که این اسیر عراقی به آنها داده بود بسیار با ارزشمند و مهم بود. ▪️سال بعد خبر رسید که بچه ها ابوجعفر را در تیپ بدر دیده اند. او همراه تعدادی دیگر از اسرا به جبهه آمده بود تا با بعثی ها بجنگند! بعد از عملیات به سمت مقر تیپ بدر رفتیم. گفتم: اگر شد ابوجعفر را به گروه خودمان بیاوریم. قبل از ورود به مقر عکس شهدا را به روی دیوار نگاه می کردیم. ▫️دقایقی بعد قبل از اینکه وارد ساختمان شویم برگشتیم! در میان تصاویر شهدای آخرین عملیات ، ابوجعفر را دیدم. 🌷او هم به جرگه شهدای گمنام پیوسته است. ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس 🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
از نیل رد شده‌ای و به ساحل رسیده‌ای! ما غرق در هوائیم دعا کن برای ما ... حسن وکیل‌زاده : ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس 🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
🌱 آبان‌ماه ۱۳۴۱ --- ولادت شهید بهرام کیانی درونکلا 🕊🕊 شهادت :. پاییز ۶۲ -- منطقه عملیاتی مریوان 🌿 عملیات والفجر ۴ 💠 آرمیده در گلزار شهدای درونکلای غربی بابل-مازندران 📄 فرازی از وصیت شهید: 🌴 پروردگارا! مرا از سه چیز نگهدار: وسواس شیطانی هوای نفسانی غرور و نادانی خانواده شهدا یادتان نرود که امام فرمودند خانواده شهدا چشم و چراغ ملتند، حتماً به آنها سر بزنید. شما ای خواهرانم! سیاهی چادرتان از سرخی خون من کوبنده تر است. را حفظ کنید. ⚪️ شما ملت ایران! جنگیدن با صدام هدف نیست، جنگیدن با صدام جزئی از هدف است، اگر که ما تمام صدامیان را از ریشه برداریم و به جای آن عدل و داد و مساوات و حکومت اسلامی را برقرار کنیم، آن وقت به هدف خود رسیده ایم. برادران انجمن اسلامی درونکلای غربی!! سفارش می کنم که حرف های امام ... طلاست، کر شود آن گوش که نشنود و بشکند دستی که نخواهد آن ها را جامۀ عمل بپوشاند ... نگذارید منافقین، ظالمین، سرمایه داران، فئودال ها و کمونیست ها در انجمن نفوذ کنند و از اسم انجمن سوءاستفاده نمایند، از شما می خواهم جلوی آن ها را بگیرید.... دوران جنگ تحمیلی ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس 🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 چه بازی رو جدی گرفتیم.. ◇ بعضی ها یه چیز هایی خرج این مسافرخونه میکنن که میشه باهاش بهشت رو خرید!! 🎞 ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس 🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دفاع مقدس
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالب‌نژاد(
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالب‌نژاد(مادر شهید) قسمت چهل و یکم: نفهمیدم چند دقیقه یا چند ساعت خوابیدم، ولی در خواب احساس درد و سنگینی داشتم. روز دوم عید سال ۱۳۶۱ بود، اما چه عیدی! زینب راست گفت که عید نداریم، از خواب که بیدار شدم، سرم سنگین بود و تیر میکشید. توی هال و پذیرایی قدم زدم. گلخانه پر از گلدانهای گل بود، گلدانهایی که همیشه دل من را شاد میکرد و غم دوری بچه هایم را که در جبهه بودند تسکین میداد اما آن روز گلهای گلخانه هم مثل من غمگین و افسرده بودند. وحشت گم شدن دخترم حادثه ای نبود که فراموش شود اول وحشت جنگ و حالا وحشتی بزرگتر از آن. احساس میکردم که گم شدن زینب من را از پا درآورده است. معنی صبر را فراموش کرده بودم. پیش از جنگ با یک حقوق کارگری خوش بودیم. همین که هفت تا بچه ام و شوهرم در کنارم بودند و شبها سرمان جفت سر هم بود راضی بودم، همه خوشبختی من تماشای بزرگ شدن بچه هایم بود. لعنت به صدام که خانه ما را خراب و آواره مان کرد و باعث شد که بچه هایم از من دور شوند. روز دوم گم شدن زینب، دیگر چاره ای نداشتم باید به کلانتری میرفتم. با مادرم به کلانتری شاهین شهر رفتیم و ماجرای گم شدن زینب را اطلاع دادیم، آنها من را پیش رئیس آگاهی فرستادند. آقای عرب رئیس آگاهی بود وقتی همه ماجرا را تعریف کردم آقای عرب چند دقیقه سکوت کرد و بعد طوری که من وحشت نکنم گفت: مجبورم موضوعی رو به شما بگم، همه خانواده شما اهل جبهه و جنگ هستید و زینب هم دختر محجبه و فعاليه احتمال داره دست منافقین تو کار باشه. تو سال گذشته موارد زیادی رو داشتیم که شرایط شما رو داشتن و هدف منافقین قرار گرفتن. من تا آن لحظه جرأت فکر کردن به چنین چیزی را نداشتم با اعتراض گفتم مگه دختر من چند سالشه یا چه کاره ست که منافقين دنبالش باشن؟ اون یه دختر چهارده ساله ست که کلاس اول دبیرستان درس میخونه کاره ای نیست آزارشم به کسی نمیرسه. رئیس آگاهی گفت: من از خدا میخوام اشتباه کرده باشم اما با شرایط فعلی امکان این موضوع هست. آقای عرب پرونده ای تشکیل داد و لیست اسامی همه دوستان و آشنایان و جاهایی که رفته و نرفته بودیم را از ما گرفت. او به من قول داد که با تمام توانش دنبال زینب بگردد. ادامه دارد... ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالب‌نژاد(مادر شهید) قسمت چهل و دوم: از آگاهی که به خانه برگشتم آقای روستا و خانمش آمده بودند. آقای روستا همکار شرکت نفتی بابای بچه ها بود و خانه شان چند کوچه با ما فاصله داشت خبر گم شدن زینب دهان به دهان گشته بود و آنها برای همدردی و کمک به خانه ما آمدند مادرم همه اتفاقهایی را که از شب گذشته پیش آمده بود برای آقای روستا تعریف کرد و وسط حرفهایش با گریه گفت دست به دامن اهل بیت شدم چقدر نذر و نیاز کردم تا زينب صحیح و سالم پیدا بشه آقای روستا به شدت ناراحت شد و نمی دانست چه بگوید که باعث تسلی دل ما شود. او بعد از سکوتی طولانی گفت از این لحظه به بعد من در خدمت شما هستم. با ماشین من هر جا که لازمه بریم و دنبال زینب همان روز خانم کچویی هم به خانه ما آمد او هم مثل رئیس آگاهی به منافقین سوءظن داشت. شب قبل در صحبت تلفنی با شهلا جرات نکرده بود این موضوع را بگوید. از قرار معلوم طی چند ماه گذشته بعضی از مردم حزب اللهی که بین آنها دانشجو و دانش آموز و بازاری هم بودند به دست منافقین کشته شده بودند برای منافقین مرد و زن دختر و پسر پیر یا جوان فرقی نداشت. کافی بود که این آدمها طرفدار انقلاب و امام باشند تا منافقین آنها را ترور کنند. از خانم کچویی شنیدم که امام جمعه شاهین شهر زینب را میشناسد و میتواند برای پیدا کردن او به ما کمک کند. من چند بار از زبان زینب تعریف آقای حسینی را شنیده بودم ولی فکر میکردم آشنایی زینب با آقای حسینی در حد افراد معمولی شهر است که به نماز جمعه میروند اما بعداً فهمیدم که زینب برای مشورت در کارهای فرهنگی و تربیتی مدرسه و بسیج و جامعه زنان، مرتب با آقای حسینی و خانواده‌اش در ارتباط است. من همیشه زن خانه نشینی بودم و همه عشقم رسیدگی به خانه و بچه هایم بود؛ خیلی بلد نبودم که چطور حرف بزنم روی زیادی هم نداشتم همه جاهایی را که دنبال زینب میگشتم اولین بار بود میرفتم. مادرم شهلا و شهرام در خانه ماندند و من با آقای روستا به خانه امام جمعه رفتم وقتی حجت الاسلام حسینی را دیدم اول خودم را معرفی کردم او خیلی احترام گذاشت و از زینب تعریف‌های زیادی کرد اگر مادر زینب نبودم و او را نمی شناختم فکر میکردم امام جمعه از یک زن چهل ساله سرشناس حرف میزند نه از یک دختر بچه چهارده ساله. ‌آقای حسینی از دلسوزی زینب به انقلاب و عشقش به شهدا و تلاشش در کارهای فرهنگی حرف‌های زیادی زد. من مات و متحیر به او نگاه کردم با اینکه همه آن حرف‌ها را باور داشتم و میدانستم که جنس دخترم چیست اما از این همه فعالیت زینب در شاهین شهر بی خبر بودم و این قسمت از حرفها برای من تازگی داشت. امام جمعه گفت: زینب کمایی شخصیت بالایی داره من به اون قسم میخورم. بعد از این حرف زیر گریه زدم خدایا زينب من به کجا رسیده که امام جمعه یک شهر به او قسم میخورد. زن و دختر آقای حسینی هم خیلی خوب زینب را شناختند. از زمان گم شدن زینب تا رفتن به خانه امام جمعه تازه فهمیدم که همه دختر من را میشناسند و فقط من خاک بر سر، دخترم را آن طور که باید و شاید هنوز نشناخته بودم. اگر خجالت و حیایی در کار نبود جلوی آقای حسینی دو دستی توی سرم میکوبیدم. آقای حسینی که انگار بیشتر از رئیس آگاهی و خانم کچویی به دست داشتن منافقین یقین داشت با من خیلی حرف زد و گفت به نظر من شما باید خودتون رو برای هر شرایطی آماده كنيد. احتمالاً منافقین تو ماجرای گم شدن زینب دست دارن شما باید در حد و لیاقت زینب رفتار کنید. حس میکردم به جای اشک، از چشمهایم خون سرازیر است. هر چه بیشتر برای پیدا کردن دختر عزیزم تلاش میکردم و جلوتر میرفتم ناامیدتر میشدم، زینب هر لحظه بیشتر از من دور میشد. آن روز آقای حسینی قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال زینب بگردد. ادامه دارد... ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالب‌نژاد(مادر شهید) قسمت چهل و سوم: در سالهای اول جنگ بنزین کوپنی بود و خیلی سخت گیر می‌آمد امام جمعه به آقای روستا کوپن بنزین داد تا ما بتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم. قبل از هر کاری به خانه برگشتم میدانستم که مادرم و شهرام و شهلا منتظر و نگران هستند. آنها هم مثل من از شنیدن خبرهای جدید نگران تر از قبل شدند مادرم ذكر يا حسين يا زينب ، یا علی از دهانش نمی افتاد نذر مشکل گشا کرد. او هر چه اصرار کرد که کبری یه استکان چای بخور به تکه نون دهنت بذار رنگت مثل گچ سفید شده قبول نکردم حس میکردم طنابی دور گردنم به سختی پیچیده شده است. حتى صدا و ناله ام هم به زور خارج میشد. شهرام هم سوار ماشین آقای روستا شد و برای جست وجو با ما آمد نمیدانستم به کجا باید سر بزنم. روز دوم عید بود و همه جا تعطیل فقط به بیمارستانها و درمانگاهها و دوباره به پزشکی قانونی و پایگاه بسیج سر زدیم وقتی هوا روشن بود کمتر میترسیدم انگار حضور خورشید در آسمان دلگرمم میکرد اما به محض اینکه هوا تاریک میشد افکار ترسناک از همه طرف به من هجوم می آورد. شب دوم از راه رسید و خانواده من همچنان در سکوت و انتظار و ترس دست و پا میزدند تازه فهمیدم که درد گم کردن عزیز، چقدر سخت است. گمشده من معلوم نبود که کجاست نمی توانستم بنشینم یا بخوابم به هر طرف نگاه میکردم سایه زینب را میدیدم. همیشه جانماز و چادر نمازش داخل اتاق خواب رو به قبله پهن بود؛ در اتاقی که فرش نداشت و سردترین اتاق خانه ما بود هیچکس در آن اتاق نمی خوابید و از آنجا استفاده نمیکرد. آنجا بهترین مکان برای نمازهای طولانی زینب بود. روی سجاده زینب افتادم، از همان خدایی که زینب عاشقش بود با التماس و گریه خواستم که زینب را تنها نگذارد. مادرم که حال من را میدید پشت سرم همه جا می‌آمد و میگفت: کبری، من رو سوزوندی کبری آروم بگیر. آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد از پشت پنجره به آسمان خیره شده بودم. همه زندگی ام از بچگی تا ازدواج، تا به دنیا آمدن بچه ها و جنگ مثل یک فیلم از جلوی چشمهایم میگذشت. آن شب فهمیدم که همیشه در زندگی ام رازی وجود داشته؛ رازی نگفتنی. انگار همه چیز به هم مربوط میشد زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده و پیش رفته بود که باید آخرش به اینجا میرسید. آن شب حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشتم دلم می خواست تنهای تنها باشم؛ خودم‌باشم و خدا. در دومین شب گم شدن زینب بعد از ساعتها فکر کردن در تاریکی و سکوت وقتی همه گذشته خودم و زینب را کنار هم گذاشتم به حقیقت جدیدی رسیدم من کبری، نذر کرده حسين به این دنیا آمده ام تا بتوانم زینب را به دنیا بیاورم او را شیر بدهم و بزرگ کنم من یک واسطه بودم؛ واسطه ای برای آمدن زینب به این دنیا زینب حقیقت من بود. همه عشق و ایمانی که به واسطه کربلا در من به امانت گذاشته شده بود در زینب به اوج رسید و او به بالاترین جایی رسید که من نرسیده بودم. وقت نماز صبح شده بود بلند شدم و چادر نماز زینب را سرم کردم و روی سجاده‌اش ایستادم و نماز صبح را خواندم؛ نماز عجیبی بود. در نماز حال غریبی داشتم همه جا را میدیدم؛ خانه آبادانم، خانه محله دستگرد، خانه شاهین شهر، گلزار شهدا ترسی که در دو روز گذشته به جانم نیشتر میزد رفته بود. میدانستم که زینب گم شده اما وحشت نداشتم ،انگار که او در جای امنی باشد. با این وجود خودم را آدم دردمندی میدیدم؛ درد مند ترین‌آدمی که با روشنایی روز باید تکیه گاه همه خانواده میشد. ادامه دارد... ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• «به من خیلی می‌گویند دعا کن شهید بشوم. من به آنها می‌گویم دعا کنید خداوند این حال را در شما حفظ کند... وای به روزی که انسان این حالت غم را، این حالت باختن را در اثر دنیا از دست بدهد! او خاسر است...» [شهیدحاج‌قاسم‌سلیمانی] ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق نیمه راه من خداحافظ ... خداحافظ سید دوست داشتنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 نوای حاج صادق آهنگران شعر: حاج حبیب الله معلمی بخشی از نوحه: باید گذشتن از دنیا به آسانی باید مهیا شد از بهر قربانی اجرا در مقر لشکر ۳۱ عاشورا زمستان ۱۳۶۳        دوران دفاع مقدس
این نسلِ ناب پشتش به خویش رویش به قبله اهل معامله با حق اهل فتوت و ایثار اهل قبیله ثارالله است... ‌‌‍‌‎
hozooralhazer-01.mp3
1.98M
🔷 صوت خام شهید آوینی در برنامه «روایت فتح» بدون آهنگ گذاری 🔸در عجبم از کسانی که این صوت‌ها و صحبت های رمز آلود آسمانی را رها نموده و برای آرامش خود به سراغ برخی آهنگ‌های بی محتوا و شیطانی می‌روند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا