💠 #خاطره_ای از ورود به سپاه
▫️ اوایل پاییز 1360 پرونده گزینشی من جهت عضویت در سپاه به جریان افتاد.
آن موقع مرکز گزینش سپاهِ تهران در خیابان خردمند و گزینش ستاد مرکزی سپاه در آبسردار بود. (میگفتند "گزینش خردمند" ، "گزینش آبسردار"). گزینش سپاه سخت بود و افراد را با دقت و وسواس برای ورود به سپاه میپذیرفتند . گاهی این پروسه چند ماه به درازا میکشید.
⏳ اواخر پاییز اعلام کردند که برای آموزش به پادگان امام حسین(ع) برویم.
البته این اعزام به آموزش به منزله پذیرش نهایی نبود، زیرا آنجا هم ارزیابیهایی انجام میدادند. در یک بعدازظهر وارد پادگان شدیم و ما را در جلوی یک بلوک ساختمانی به خط کردند و شخصی به نام برادر حامد برای ما صحبت نمود. (نام اصلی او حسین اکبری) او فرمانده گردان بود و چند گروهان در اختیار داشت. مسؤول گروهان هم برادری بود به نام نصراللهی.
⚪️ پادگان امام حسین(ع)، چند گردان آموزشی داشت که زیر نظر یک هنگ اداره میشد. مسؤولیت هنگ آموزشی را نیز برادر تولیت به عهده داشت. وی خدمت سربازی را گذرانیده و با مسایل نظامی آشنایی داشت و از این رو به این سمت گُمارده شده بود. (سپاه در اوایل تشکیل، با مشکل نیروهای آموزش دیده و آشنا به مسایل نظامی روبرو بود و از این رو از امکانات پرسنلی موجود خود بهره میجست.)
🔹 قبل از آن، 20 دوره آموزش در این پادگان برگزار شده بود و ما در دوره 21 بودیم. این دوره 3 ماه طول کشید و دروسآن شامل: آموزش عقیدتی، سیاسی، اسلحه شناسی، تاکتیک، تخریب و ... بود. شروع آموزش مقارن با فصل زمستان بود. صبحهای زود، تاریک روشن و در هوای سرد گروهان را در جلوی آسایشگاه به خط کرده و به میدان صبحگاه میبردند برای اجرای مراسم صبحگاه.
آن زمان برای اولین بار، گروه موزیک میدان صبحگاه در سپاه شکل گرفته بود و همراه با طبل و سنج، رژه میرفتیم.
▫️شبها گاهی خشم شب میزدند و با شلیک گلوله مشقی، فرمان به خط شدن میدادند. یک بار هم شد که اعلام کردند سریع آماده شوید که میخواهیم عازم جبهه شویم. با اتوبوس راهی فرودگاه شدیم ولی در بین راه، ما را برگرداندند. این به خاطر آن بود که کسانی را که از رفتن به منطقه عملیاتی ترس و اضطراب داشته، شناسایی کنند که البته تا پایان دوره، برخی به این ترتیب حذف شدند.
🔹لباس سپاهی بین مردم قداست داشت. یک زمانی ما را برای نماز جمعه به دانشگاه تهران بردند و مردم برای تبرّک به لباس برادران دست کشیده و آنها را در آغوش میفشردند. البته آن دوران مشهور بود که میگفتند "سپاهی شش ماه بیشتر زنده نیست"، یا در جبهه شهید میشود و یا در شهر توسط منافقین ترور میشود. به ما گفته بودند، هنگام رفتن به منزل، هیچ گاه از یک مسیر تردّد نکنیم که مورد شناسایی منافقین قرار میگیریم. آنها بیمهابا حزب اللهیها، سپاهیها و طرفداران انقلاب را مورد هدف قرار میدادند، حتی یکی از افراد را با انداختن نارنجک به درون اطاق خانه (از طریق پنجره رو به کوچه) به شهادت رسانیدند.
مربیان آموزشی، انسانهایی مُهذّب، وارسته، آگاه، شجاع و الگو برای دیگران بودند و تأثیر زیادی در تربیت نیروهای آموزشی داشتند. از طرفی در طی دوره، تک تکِ افراد، مورد ارزیابی قرار میگرفتند که شناسایی افراد لایق برای تصدّی سمتهای حسّاس به عهده او بود. ارزیاب دوره ما برادر "انفرادی" بود که پرونده ارزیابی همه نیروها، زیر دست او بود. (او بعدها شهید شد) در طی دوره، سه ارشد گروهان عوض کردیم. برادر ابراهیمی که در پَرش از خودروی آیفا، دچار شکستگی دست شد، محمد خدامی و سردار جمال آبرومند که آدم بسیار ساکتی بود و وقار در حرکات و سکناتش مشهود بود و با کمتر کسی حرف میزد. به یاد ندارم حتی عکس یادگاری با جمع گرفته باشد. پس از دوره، وی را به معاونت طرح و برنامه سپاه معرفی کردند. بعد از آن جانشین برادر غمخوار (مسؤول لجستیک سپاه) شد ودر این سالیان اخیر معاون هماهنگکننده سپاه بود.
➖هم گروهانی دیگرعلیرضا سربخش بود. او به عنوان مربی تخریب در پادگان ماند و در یکی از دورهها، در حین آموزش در کلاس، نارنجکی منفجر شد و دو چشم خود را از دست داد. وی بعدها معاون سینمایی بنیاد مستضعفان و جانبازان شد. مهدی فرحی (از افراد موثر در صنایع دفاعی) نیز هم از دیگر افراد بود – او نوه دختری آیت الله العظمی اراکی بود. – قاضی زاده نیز از دیگر دوستان بود که مدتی فرماندهی تیپ سیدالشهدای تهران را برعهده داشت. – غالب هم دوره ای ها نیز در طول جنگ شهید شدند.
(راوی:رزمنده دفاع مقدس)
#خاطره_ای خواندنی از دوره آموزشی سپاه در پادگان امام حسین تهران
⏳ سال 60
"پادگان امامحسین (ع) در انتهای منطقه تهران پارس و در میان كوههای لشكرك قرار داشت. با محوطهای وسیع با برجهای دیده بانی بلند. آپاتمانهای سه چهار طبقه که از آنها به عنوان آسایشگاه استفاده میشد. سالن غذاخوری، نمازخانه، استخر سرپوشیده، میدان صبحگاه كه هر روز صبح باید برنامه صبحگاه را در سرمای زمستان برگزار میكردیم. میدان موانع كه از ما پذیرایی خوبی میكرد و بخشهای مختلف دیگر.
پادگان امامحسین(ع) حال و هوای خاصی داشت، طوری كه از همان روز اول دلبستگی عجیبی به آنجا پیدا كردم.
پس از یكی دو روز به گردانها و گروهانهای مختلف تقسیم شدیم. هر گروهان 72 نفر داشت، گروهانی كه من در آن جای گرفتم در طبقه سوم آسایشگاه جا گرفت. همراه با تختهای دو طبقه با كمدهای فلزی. آسایشگاه وضع مرتب و مناسبی نداشت. به همراه بچهها دست به كار شدیم و آسایشگاه را تمیز و مرتب كردیم. طبقه اول تخت را برگزیدم چون میترسیدم شبها از طبقه دوم سرنگون شوم!
صبح به همه یك سری وسایل شخصی مثل مسواك، حوله، صابون، لباس نظامی، یك جفت پوتین و خرت و پرتهای دیگر دادند. امروز باید لباس نظامی میپوشیدیم و خودمان را آماده میکردیم برای فراگیری آموزشهای مربیان مختلف و البته خشم شبانهها و رزم شبانهها و . . . ، كه همگی در لیست پذیرایی وجود داشت!
ناهار آن روز مرغ بود. در سالن غذا خوری همه از چند و چون آموزش حرف میزدند، تعدادی از بچهها میترسیدند و تعدادی دیگر هم خوب احساس غرور و بزرگ شدن داشتند!
سرِ میز شام، فرمانده گروهان گفت: برادرها توجه داشته باشن امشب كه مرغ، نوش جان میكنید فكر عواقب این مرغ خوردن هم باشید. گفته باشم كه امشب در خدمتتون هستیم! بهتره هوشیار بخوابید.
ساعت نه شب خاموشی برقرار میشد، شب اولی بود كه با حالت نظامی بودیم، خُب، تجربه هم كه نداشتیم.
فقط یكهو متوجه شدم كه دیگر نمیتوان نفس كشید! صدای گلولههای مشقی فضای آسایشگاه را پر كرده بود، همه جا تاریك بود و تنها آتشی كه از لوله ژ 3 فرمانده گروهان بیرون میآمد ما را بیشتر به وحشت میانداخت. بچهها نمیدانستند كه چه بكنند! همه وحشت زده بودیم، فرمانده مدام فریاد میكشید: همه بشمار سه (3) توی محوطه به صف شید، بدویید ببینم، این چه وضعشه؟ یالّا سریعتر.
وقتی كه رفتیم پایین كه البته از ترس نمیدانم چطوری این همه پله را رفتیم، تازه متوجه شدم نه جوراب به پا دارم نه پوتین، سرما این مسئله را برای من روشن كرد! خیلی از بچههای دیگر هم با همین وضعیت به صف شده بودند.
همه ساكت بودند. ناگهان سكوت شب با فریاد فرمانده گروهان شكسته شد؛ بشین، پاشو – بشین، پاشو . . .
فكر میكنم صد تا بشین پاشو انجام دادیم! دیگه نا نداشتیم، تازه تاوان مرغی را كه خورده بودیم را هم باید پرداخت میكردیم، پامرغی تاوان چلومرغ بود! پای برهنه در سرما و برف پادگان پامرغی رفتن چه لذتی دارد!!
همه گروهانها را در میدان صبحگاه جمع کردند، صدایی از كسی در نمیآید، یك پیراهن نازك و شلوار، سرما را بدرقه جان میكند!
مسؤول آموزش تاكتیك پادگان، تپانچهای را از غلافش در آورد و شلیك کرد. منوّری به آسمان رفت و ناگهان بشكههای فوگاز در اطرافمان منفجر شد، شعلههای آتش بشكهها كمی ما را گرم کرد، همزمان با انفجار تیربارها، «آر پی جی»ها نیز به كار میافتاند. همه بچهها «كُپ» کرده بودند روی زمین، وحشت همه را فرا گرفته بود.
فرمانده تاكتیك فریاد کشید: بلند شید، دراز نكشید، به طرف آسایشگاهها بدوید، عدهای از بچهها دل و جرأت پیدا کردند و به سوی آسایشگاههای خود فرار نمودند.
یك ساعت از نیمه شب گذشته و همه در تختهایمان خوابیده بودیم. اما این بار آماده. هنگام اذان صبح، صوت خوش قرآن هوشیارمان میكند برای نماز صبح.
گروهان از خواب بیدار شد. هوا سرد بود. وضو گرفتیم و به سوی نمازخانه رفتیم. سوز سرما دستانمان را میآزرد و صورتمان را نوازش میداد. كسی حق نداشت لباس گرم بر تن داشته باشد! همه گروهانها در نمازخانه جمع شده بودند، نماز صبح را به جماعت خواندیم. هنوز مزه صبح زود بیدار شدن و نماز صبح را اول وقت خواندن زیر زبانم است.
راهی میدان صبحگاه شدیم تا مراسم را برگزار نماییم. آیههایی از قرآن كریم تلاوت شد. همه در تاریكی صبحگاهی به صف ایستاده بودیم. از كسی صدایی بلند نمیشد. سرود جمهوری اسلامی ایران نیز نواخته شد و سپس اهتزاز پرچم.
پایان #قسمت_اول
ادامه👇👇👇
📄 #خاطره_ای از دوران جنگ
(با عرض پوزش- متن کمی طولانیه ولی مطلب بسیار مهمه و ارزش خواندن آن را داره)👇👇
💠 رله رادیو ماکس در سایت مله خور
🌿در دوران #دفاع_مقدس از طریق ماکس، خطوط تلفن راه دور از طریق امواج رادیویی به فواصل دور منتقل می شد( خطوط تلفن FX ) - رادیو ماکس در طول جنگ در عملیات های دفاع مقدس نقش بسیار مهمی ایفا می کرد
✍️ مدتها در این فکر بودیم تا بتوان راهی پیدا نمود که ارتباط رادیوماکس را به ارتفاعات مرزی مله خور و تته (در آن سوی روستای دِزلی مریوان) برسانیم. این سلسله کوهها، که در سال 59 توسط نیروهای سپاه مریوان و به فرماندهی احمد متوسلیان فتح شده بود، کاملاً بر بخش بزرگی از استان سلیمانیه عراق سیطره داشت و کل آن دشت و منطقه از جمله پادگانها، پاسگاهها، جادههای مواصلاتی، روستاها و شهرها (حلبچه، خرمال، سید صادق، طُوَیله، بیاره، سد دربندیخان) و ... زیر دید رزمندگان اسلام بود. ایجاد یک سایت رادیوماکس در آن ارتفاعات، برتری و مزیّتی مهم به شمار آمده و راه را برای برقراری ارتباطات آینده هموار و آسان میکرد. مخابرات قرارگاه رمضان هم درخواست و پیشنهادی را مطرح کرده بود تا خطوط FX را به عمق خاک عراق ببریم. یک روز تابستانی (سال 65) به اتفاق او با نقشه و تجهیزات طراحی، عازم منطقه شدیم و پس از عبور از "راه خون" به دزلی رسیدیم و از آنجا راهی ارتفاعات مرزی شدیم. جاده، بسیار پر پیچ و خم، سنگلاخی و صعب العبور بود و در کنار جاده درههای عمیق به چشم میخورد. در این جادهها هر ماشینی نمیتوانست تردد کند و ما چرخهای جلویی تویوتای خودمان را قفل کردیم (ماشین 4WD بود و با قفل کردن چرخها، دیفرانسیل جلویی درگیر میشد). در فصل زمستان به دلیل برف سنگین چند متری، به سختی در آنجا تردد صورت میگرفت و دائم میبایست با لودر یا بلدوزر برف روبی شده تا برف متراکم جاده را نبندد. برادر میررفیع نیازهای ارتباطی قرارگاه رمضان را آن سوی مرز را توضیح داد و پس از بررسی میدانی بر روی خطّ الرأس جغرافیایی سلسله کوههای تته، مله خور و کوه تخت و نیز کار بر روی نقشه، اجمالاً به این نتیجه رسیدیم که ایجاد سایت اصلی (به عنوان سایت رله) در نقطهای در ارتفاع مله خور مناسبترین راه کار میباشد. زیرا که تردد زمستانی در بلندیهای کوه تخت به مراتب مشکلتر بود و بهترین نقطه همان مله خور بود. (یعنی سختترین شرایط که فصل زمستان بود را در نظر گرفتیم.) بنابراین روی مله خور کار شد. بررسی بر روی نقشه نشان میداد که با توجه به امکانات موجود میبایست ارتباط رادیوماکس را از سایت دریاچه مریوان به نقطهای در مله خور انتقال داد. مدتها طول کشید. طول چند کیلومتری مله خور را، متر به متر طی کرده و پس از رسم پروفایلهای متعدد از نقطه به نقطه مله خور به محدودهای که امکان بیشتری در برقراری ارتباط در آنجا وجود داشت، رسیدیم. این نقطه میبایست دو ویژگی عمده داشت: اول آنکه بتوان اطاقی برای نصب دستگاه در آنجا ساخت. ثانیاً آن مکان به سایت دریاچه زریوار دید داشته باشد. حالا لازم بود نقطه دقیق را مشخص میکردیم. پروفایلهای دقیقتر رسم کردیم، یعنی به جای بررسی میزان المنحنیها در فاصله یک کیلومتر، این فاصله را 500 متر گرفتیم تا دقت کار بالا رود. خط فرضی مسیر مستقیم مله خور به سایت دریاچه، میلیمتری از کنار موانع صخرهای میگذشت. نقطه را مرتب جابجا کردیم و با دوربین مسیر را چک میکردیم تا این که در نهایت به نقطهای رسیدیم که هم دسترسی به آنجا (حداقل در فصل تابستان) میسّر بوده و ساختن اتاق دستگاه بر روی آن، امکان پذیر بود و مهمتر از آن، دید مستقیم به سایت دریاچه داشت. بنابراین در طول چند کیلومتری خط الرأس ارتفاع مله خور، تنها و تنها این نقطه بهترین مکان برای برقراری ارتباط رادیوماکس با سایت دریاچه بود. (پس از فارغ شدن از عملیات نیروهای ماکس جنوب (که در آن هنگام به مریوان آمده بودند) تازه پی برده بود مکان سایت، بسیار دقیق انتخاب شده بود.آنها با دستگاه امتحان کرده و دیدند که دقیقترین مکان، همین نقطه بود. وقتی آنتن ماکس را چند متر آن طرفتر به سمت چپ یا راست میبردند، ارتباط ضعیف و ضعیفتر میشد و تنها در این محدوده باریک ارتباط برقرار میشد که نشان از دقت بالای نقطه مله خور بود, که به لطف الهی قبلا صورت گرفته بود)
ادامه👇👇
در جام شفق شکفت سیمای بصیر
خالیست میان عاشقان جای بصیر
ا🌱▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️
💠 #خاطره_ای از سردار بی ادعای لشگر ۲۵ کربلا، شهید حاج حسین بصیر👇
🌓 چند شب مانده بود به عملیات والفجر هشت، شور و حال عجیبی بین بچهها بود، در آن شب های زمستانی، برای تقویت روحیه، دستههای عزاداری به راه میانداختیم و به گروهانها و گردانهای همجوار میرفتیم. یک شب کل گروهان را به دو ستون کردیم و به طرف گردان امام محمد باقر (ع) لشکر کربلا رفتیم.
من وسط دو ستون بودم تا حرکت بچهها را منظم کنم. آن شب تاریک، جاده به خاطر بارانی که شب قبل آمده بود خیس و گلی بود و احتمال داشت لیز بخوریم؛ بین راه دیدیم که ستونها به هم چسبیدهاند، سریع خودم را به آن قسمت رساندم، دیدم فردی با یک پیت نفت به دست، باعث توقف ستون و بههم ریختن صف شده‼️
🌷کمی از کارش دلخور شدم،وقتی رفتم به او اعتراض کنم، دیدم حاج حسین بصیر است که وسط چالهای که در آن آب است ایستاده و با علامت دادن با پیت حلبی، نمی گذارد دیگران توی آب بیافتند. . . . او دستش را طوری روی صورتش گرفته بود که شناخته نشود!!
(راوی:همرزم شهید)
https://chat.whatsapp.com/Dv6URUBpYxkE01sJInW6hS
💠 برای مسئولان!! 👇👇
🌿 #خاطره_ای از جانشین لشگر ۲۵ کربلا در دوران دفاع مقدس، شهید حاج حسین بصیر :
🌓 چند شب مانده بود به عملیات والفجر هشت، شور و حال عجیبی بین بچهها بود، در آن شب های زمستانی، برای تقویت روحیه، دستههای عزاداری به راه میانداختیم و به گروهانها و گردانهای همجوار میرفتیم. یک شب کل گروهان را به دو ستون کردیم و به طرف گردان امام محمد باقر (ع) لشکر کربلا رفتیم.
من وسط دو ستون بودم تا حرکت بچهها را منظم کنم. آن شب تاریک، جاده به خاطر بارانی که شب قبل آمده بود خیس و گلی بود و احتمال داشت لیز بخوریم؛ بین راه دیدیم که ستونها به هم چسبیدهاند، سریع خودم را به آن قسمت رساندم، دیدم فردی با یک پیت نفت به دست، باعث توقف ستون و بههم ریختن صف شده‼️
🌷کمی از کارش دلخور شدم،وقتی رفتم به او اعتراض کنم، دیدم حاج حسین بصیر است که وسط چالهای که در آن آب است ایستاده و با علامت دادن با پیت حلبی، نمی گذارد دیگران توی آب بیافتند. . . . او دستش را طوری روی صورتش گرفته بود که شناخته نشود!!
(راوی:همرزم شهید)
ا🌿➖🌿➖🌿➖🌿➖🌿
🌷 دوم اردیبهشت ۱۳۶۶ - سالروز شهادت سردار خاکی و بی ادعای لشگر ۲۵ کربلا، حاج حسین بصیر - عملیات کربلای ۱۰ - منطقه ماووت عراق
✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
✅ تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas
https://chat.whatsapp.com/C2cmirle7r2I68ULVJglLk
📡 گروه واتساپ "دفاع مقدس" 🕊🕊
😊 #خاطره_ای از شهید حاج محسن دین شعاری
🍁 پاییز سال ۱۳۶۵ نیروهای لشکر ۲۷ در «اردوگاه کرخه» مستقر بودند. محل استقرار بچه های گردان تخریب با اردوگاه، مقداری فاصله داشت.
یک روز می خواستم به آنجا بروم تا به چند نفر از بچه محل هایمان سر بزنم. کنار جاده خاکی ایستادم. اتوبوسی از سمت تدارکات و خدمات که حمام هم آنجا بود، آمد.
دست بلند کردم و ایستاد. گفتم: برادر کجا می روید؟ گفت: میریم صفا... کوچه وفا... پلاکش هزار... اهلشی بیا بالا...! — جا خوردم. از این لات بازی ها در جبهه ندیده بودم!!
به اجبار سوار شدم. غیر از او و راننده، کسی دیگری توی ماشین نبود. به چشم های او که نگاه کردم، احساس کردم خیلی آشناست.
هر چه فکر کردم نتوانستم او را به یاد بیاورم. اتوبوس در دست اندازهای جاده شنی، بالا و پایین می شد و او می خندید و با همان لفظ حرف می زد!
وقتی دید بدجوری نگاهش می کنم، با خنده گفت: مشتی، ما رو نشناختی؟ گفتم: نه. گفت: بابا منم، حاج محسن. گفتم: حاج محسن! فهمید هنوز نشناختمش، گفت: منم #حاج_محسن_دین_شعاری
گفتم: جل الخالق! به حق چیزهای ندیده! معاون گردان تخریب، آن هم با این قیافه! پس آن همه ریش حنایی چی شد؟!
او را اولین بار اوایل سال ۱۳۶۴ در گردان تخریب با همان ریش بلند دیده بودم. هر موقع برای دیدن دوستانم می رفتم، او را هم می دیدم و سلام و علیک داشتم.
دین شعاری برخلاف قیافه اش با آن تیپ و ریشش که بعضی ها فکر می کردند خشن و باجذبه است، خیلی آدم خوش مشربی بود.
چون فضای گردان باز و اردوگاهی بود و ساختمان نداشت، وقتی در چادر می نشستی همه را می دیدی که چه کسی می رود یا می آید.
دین شعاری آدم فعال و پر جنب و جوشی بود و همیشه در مقر دیده می شد. او کسی نبود که در چادر بنشیند و فرماندهی کند.
همیشه بین بچه ها بود و به خصوص با آن قیافه، بین همه شاخص بود. هر وقت آنجا می رفتم با اینکه من جزو آن گردان نبودم، اصلاً انگار نه انگار، برخوردش خیلی عادی بود. از همان جا قیافه و آن ریش بلندش در ذهنم مانده بود.
(راوی: حمید داودآبادی)
🥀شهید حاج محسن دین شعاری، معاون گردان تخریب لشکر حضرت رسول (ص) که در پانزدهم مردادماه سال ۶۶ مطابق با عید سعید قربان به هنگام خنثی سازی مین ضد تانک در سردشت به شهادت رسید. پیکر مطهرش در قطعه ۲۹ بهشت زهرا(س) آرام گرفته است.
-------------------------------------------
✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
✅ تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas
https://chat.whatsapp.com/C2cmirle7r2I68ULVJglLk
گروه واتساپ دفاع مقدس ۱
📄 #خاطره_ای از دوران جنگ
💠 عملیات والفجر ۱۰
(با عرض پوزش- متن کمی طولانیه ولی مطلب بسیار مهمه و ارزش خواندن آن را داره)👇👇
💠 رله رادیو ماکس در سایت مله خور
🌿در دوران #دفاع_مقدس از طریق ماکس، خطوط تلفن راه دور از طریق امواج رادیویی به فواصل دور منتقل می شد( خطوط تلفن FX ) - رادیو ماکس در طول جنگ در عملیات های دفاع مقدس نقش بسیار مهمی ایفا می کرد
✍️ مدتها در این فکر بودیم تا بتوان راهی پیدا نمود که ارتباط رادیوماکس را به ارتفاعات مرزی مله خور و تته (در آن سوی روستای دِزلی مریوان) برسانیم. این سلسله کوهها، که در سال 59 توسط نیروهای سپاه مریوان و به فرماندهی احمد متوسلیان فتح شده بود، کاملاً بر بخش بزرگی از استان سلیمانیه عراق سیطره داشت و کل آن دشت و منطقه از جمله پادگانها، پاسگاهها، جادههای مواصلاتی، روستاها و شهرها (حلبچه، خرمال، سید صادق، طُوَیله، بیاره، سد دربندیخان) و ... زیر دید رزمندگان اسلام بود. ایجاد یک سایت رادیوماکس در آن ارتفاعات، برتری و مزیّتی مهم به شمار آمده و راه را برای برقراری ارتباطات آینده هموار و آسان میکرد. مخابرات قرارگاه رمضان هم درخواست و پیشنهادی را مطرح کرده بود تا خطوط FX را به عمق خاک عراق ببریم. یک روز تابستانی (سال 65) به اتفاق او با نقشه و تجهیزات طراحی، عازم منطقه شدیم و پس از عبور از "راه خون" به دزلی رسیدیم و از آنجا راهی ارتفاعات مرزی شدیم. جاده، بسیار پر پیچ و خم، سنگلاخی و صعب العبور بود و در کنار جاده درههای عمیق به چشم میخورد. در این جادهها هر ماشینی نمیتوانست تردد کند و ما چرخهای جلویی تویوتای خودمان را قفل کردیم (ماشین 4WD بود و با قفل کردن چرخها، دیفرانسیل جلویی درگیر میشد). در فصل زمستان به دلیل برف سنگین چند متری، به سختی در آنجا تردد صورت میگرفت و دائم میبایست با لودر یا بلدوزر برف روبی شده تا برف متراکم جاده را نبندد. برادر میررفیع نیازهای ارتباطی قرارگاه رمضان را آن سوی مرز را توضیح داد و پس از بررسی میدانی بر روی خطّ الرأس جغرافیایی سلسله کوههای تته، مله خور و کوه تخت و نیز کار بر روی نقشه، اجمالاً به این نتیجه رسیدیم که ایجاد سایت اصلی (به عنوان سایت رله) در نقطهای در ارتفاع مله خور مناسبترین راه کار میباشد. زیرا که تردد زمستانی در بلندیهای کوه تخت به مراتب مشکلتر بود و بهترین نقطه همان مله خور بود. (یعنی سختترین شرایط که فصل زمستان بود را در نظر گرفتیم.) بنابراین روی مله خور کار شد. بررسی بر روی نقشه نشان میداد که با توجه به امکانات موجود میبایست ارتباط رادیوماکس را از سایت دریاچه مریوان به نقطهای در مله خور انتقال داد. مدتها طول کشید. طول چند کیلومتری مله خور را، متر به متر طی کرده و پس از رسم پروفایلهای متعدد از نقطه به نقطه مله خور به محدودهای که امکان بیشتری در برقراری ارتباط در آنجا وجود داشت، رسیدیم. این نقطه میبایست دو ویژگی عمده داشت: اول آنکه بتوان اطاقی برای نصب دستگاه در آنجا ساخت. ثانیاً آن مکان به سایت دریاچه زریوار دید داشته باشد. حالا لازم بود نقطه دقیق را مشخص میکردیم. پروفایلهای دقیقتر رسم کردیم، یعنی به جای بررسی میزان المنحنیها در فاصله یک کیلومتر، این فاصله را 500 متر گرفتیم تا دقت کار بالا رود. خط فرضی مسیر مستقیم مله خور به سایت دریاچه، میلیمتری از کنار موانع صخرهای میگذشت. نقطه را مرتب جابجا کردیم و با دوربین مسیر را چک میکردیم تا این که در نهایت به نقطهای رسیدیم که هم دسترسی به آنجا (حداقل در فصل تابستان) میسّر بوده و ساختن اتاق دستگاه بر روی آن، امکان پذیر بود و مهمتر از آن، دید مستقیم به سایت دریاچه داشت. بنابراین در طول چند کیلومتری خط الرأس ارتفاع مله خور، تنها و تنها این نقطه بهترین مکان برای برقراری ارتباط رادیوماکس با سایت دریاچه بود. (پس از فارغ شدن از عملیات نیروهای ماکس جنوب (که در آن هنگام به مریوان آمده بودند) تازه پی برده بود مکان سایت، بسیار دقیق انتخاب شده بود.آنها با دستگاه امتحان کرده و دیدند که دقیقترین مکان، همین نقطه بود. وقتی آنتن ماکس را چند متر آن طرفتر به سمت چپ یا راست میبردند، ارتباط ضعیف و ضعیفتر میشد و تنها در این محدوده باریک ارتباط برقرار میشد که نشان از دقت بالای نقطه مله خور بود, که به لطف الهی قبلا صورت گرفته بود)
ادامه👇👇
😊 #خاطره_ای از شهید حاج محسن دین شعاری
🍁 پاییز سال ۱۳۶۵ نیروهای لشکر ۲۷ در «اردوگاه کرخه» مستقر بودند. محل استقرار بچه های گردان تخریب با اردوگاه، مقداری فاصله داشت.
یک روز می خواستم به آنجا بروم تا به چند نفر از بچه محل هایمان سر بزنم. کنار جاده خاکی ایستادم. اتوبوسی از سمت تدارکات و خدمات که حمام هم آنجا بود، آمد.
دست بلند کردم و ایستاد. گفتم: برادر کجا می روید؟ گفت: میریم صفا... کوچه وفا... پلاکش هزار... اهلشی بیا بالا...! — جا خوردم. از این لات بازی ها در جبهه ندیده بودم!!
به اجبار سوار شدم. غیر از او و راننده، کسی دیگری توی ماشین نبود. به چشم های او که نگاه کردم، احساس کردم خیلی آشناست.
هر چه فکر کردم نتوانستم او را به یاد بیاورم. اتوبوس در دست اندازهای جاده شنی، بالا و پایین می شد و او می خندید و با همان لفظ حرف می زد!
وقتی دید بدجوری نگاهش می کنم، با خنده گفت: مشتی، ما رو نشناختی؟ گفتم: نه. گفت: بابا منم، حاج محسن. گفتم: حاج محسن! فهمید هنوز نشناختمش، گفت: منم #حاج_محسن_دین_شعاری
گفتم: جل الخالق! به حق چیزهای ندیده! معاون گردان تخریب، آن هم با این قیافه! پس آن همه ریش حنایی چی شد؟!
او را اولین بار اوایل سال ۱۳۶۴ در گردان تخریب با همان ریش بلند دیده بودم. هر موقع برای دیدن دوستانم می رفتم، او را هم می دیدم و سلام و علیک داشتم.
دین شعاری برخلاف قیافه اش با آن تیپ و ریشش که بعضی ها فکر می کردند خشن و باجذبه است، خیلی آدم خوش مشربی بود.
چون فضای گردان باز و اردوگاهی بود و ساختمان نداشت، وقتی در چادر می نشستی همه را می دیدی که چه کسی می رود یا می آید.
دین شعاری آدم فعال و پر جنب و جوشی بود و همیشه در مقر دیده می شد. او کسی نبود که در چادر بنشیند و فرماندهی کند.
همیشه بین بچه ها بود و به خصوص با آن قیافه، بین همه شاخص بود. هر وقت آنجا می رفتم با اینکه من جزو آن گردان نبودم، اصلاً انگار نه انگار، برخوردش خیلی عادی بود. از همان جا قیافه و آن ریش بلندش در ذهنم مانده بود.
(راوی: حمید داودآبادی)
🥀شهید حاج محسن دین شعاری، معاون گردان تخریب لشکر حضرت رسول (ص) که در پانزدهم مردادماه سال ۶۶ مطابق با عید سعید قربان به هنگام خنثی سازی مین ضد تانک در سردشت به شهادت رسید. پیکر مطهرش در قطعه ۲۹ بهشت زهرا(س) آرام گرفته است.
😊 #خاطره_ای از شهید حاج محسن دین شعاری
🍁 پاییز سال ۱۳۶۵ نیروهای لشکر ۲۷ در «اردوگاه کرخه» مستقر بودند. محل استقرار بچه های گردان تخریب با اردوگاه، مقداری فاصله داشت.
یک روز می خواستم به آنجا بروم تا به چند نفر از بچه محل هایمان سر بزنم. کنار جاده خاکی ایستادم. اتوبوسی از سمت تدارکات و خدمات که حمام هم آنجا بود، آمد.
دست بلند کردم و ایستاد. گفتم: برادر کجا می روید؟ گفت: میریم صفا... کوچه وفا... پلاکش هزار... اهلشی بیا بالا...! — جا خوردم. از این لات بازی ها در جبهه ندیده بودم!!
به اجبار سوار شدم. غیر از او و راننده، کسی دیگری توی ماشین نبود. به چشم های او که نگاه کردم، احساس کردم خیلی آشناست.
هر چه فکر کردم نتوانستم او را به یاد بیاورم. اتوبوس در دست اندازهای جاده شنی، بالا و پایین می شد و او می خندید و با همان لفظ حرف می زد!
وقتی دید بدجوری نگاهش می کنم، با خنده گفت: مشتی، ما رو نشناختی؟ گفتم: نه. گفت: بابا منم، حاج محسن. گفتم: حاج محسن! فهمید هنوز نشناختمش، گفت: منم #حاج_محسن_دین_شعاری
گفتم: جل الخالق! به حق چیزهای ندیده! معاون گردان تخریب، آن هم با این قیافه! پس آن همه ریش حنایی چی شد؟!
او را اولین بار اوایل سال ۱۳۶۴ در گردان تخریب با همان ریش بلند دیده بودم. هر موقع برای دیدن دوستانم می رفتم، او را هم می دیدم و سلام و علیک داشتم.
دین شعاری برخلاف قیافه اش با آن تیپ و ریشش که بعضی ها فکر می کردند خشن و باجذبه است، خیلی آدم خوش مشربی بود.
چون فضای گردان باز و اردوگاهی بود و ساختمان نداشت، وقتی در چادر می نشستی همه را می دیدی که چه کسی می رود یا می آید.
دین شعاری آدم فعال و پر جنب و جوشی بود و همیشه در مقر دیده می شد. او کسی نبود که در چادر بنشیند و فرماندهی کند.
همیشه بین بچه ها بود و به خصوص با آن قیافه، بین همه شاخص بود. هر وقت آنجا می رفتم با اینکه من جزو آن گردان نبودم، اصلاً انگار نه انگار، برخوردش خیلی عادی بود. از همان جا قیافه و آن ریش بلندش در ذهنم مانده بود.
(راوی: حمید داودآبادی)
🥀شهید حاج محسن دین شعاری، معاون گردان تخریب لشکر حضرت رسول (ص) که در پانزدهم مردادماه سال ۶۶ مطابق با عید سعید قربان به هنگام خنثی سازی مین ضد تانک در سردشت به شهادت رسید. پیکر مطهرش در قطعه ۲۹ بهشت زهرا(س) آرام گرفته است.