eitaa logo
دفاع مقدس
3.7هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
10.2هزار ویدیو
838 فایل
🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی و حال و هوای رزمندگان جبهه ها #دهه۶۰ #کپی_آزاد 〰〰〰 اینجا سخن از من و ما نیست،سخن از مردانی ست که عاشورا را بازیافته،سراسر از ذکر «یا لیتنا کنا معک» لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفره های جبهه ناهار صحرایی دوران جنگ تحمیلی - گردان ابوالفضل (ع)
زندگی مردم خوزستان در شرایط جنگی – اهواز – دی 59
زندگی مردم خوزستان در شرایط جنگی – اهواز – 13 آبان 59
بازدید بنی صدر از نیروهای ارتشی مستقر در اهواز - ۱۳ آبان ۵۹
برگی كه عاشق شد می‌فتد ؛ سبز يا زرد عاشق بهارش با خزان فرقی ندارد ...! پاییز سال ۱۳٦۲ منطقه عمومی بانه عملیات والفجر چهار عکاس : حسین هادی ۸_نجف‌اشرف
عکس قدیمی از سردار علی فضلی در جمع رزمنده های لشگر دوران دفاع مقدس
🔻 رهبر انقلاب اسلامی: شهادت قلّه است و قلّه بدون دامنه معنا ندارد. هر قلّه‌ای یک دامنه‌ای دارد؛ بسیاری از ماها آرزوی رسیدن به آن قلّه را داریم؛ [خب،] باید از دامنه عبور کنیم، بایستی مسیر را در دامنه‌ی آن قلّه پیدا کنیم و از آن مسیر برویم تا به قلّه برسیم وَالّا رسیدن به قلّه بدون عبور از دامنه ممکن نیست. این دامنه و این مسیر چیست؟ اخلاص است، ایثار است، صدق است، معنویّت است، مجاهدت است، گذشت است، توجّه به خدا است، کار برای مردم است، تلاش برای عدالت است، تلاش برای استقرار حاکمیّت دین است؛ اینها است که مسیر را معیّن میکند و اگر شما از این مسیر رفتید، ممکن است به قلّه برسید. آن کسی که به قلّه میرسد، از اینجا باید برود و از این مسیرها حرکت کند. ۱۴۰۰/۰۷/۲۴
⚪️ روحانی مبارز فتح الله عسگری 💠 امام جمعه گیلانغرب در دوران 🌿 مجاهد نستوه که از آغاز تا پایان جنگ در کنار مردم حماسه آفرین گیلانغرب و رزمندگان جبهه غرب ایستاد ▫️ در خردادماه سال 1311 در شهرستان کبودر آهنگ همدان (روستای روعان) در خانواده ای مذهبی و روحانی تولد یافت. وی تحصیلات مقدماتی را در زادگاهش آغاز و پس از مدتی به شهر همدان عزیمت نمود و در سال 1334 جهت ادامه تحصیل و کسب مدارج بالاتر و کسب فیض از محضر اساتید بزرگ به نجف اشرف هجرت نمود. پس از تلمذ از محضر اساتیدی همچون امام خمینی، آیت الله مدنی و آیت الله حائری شیرازی رهسپار ایران گردید و رحل اقامت در دیار قم افکند و در آنجا به تحصیل و تدریس علوم دینی پرداخت. وی یکی از طلبه هایی بود که در 15 خرداد 42 در حجره خود در حالی که شهید مطهری میهمانش بود مورد ضرب و شتم نیروهای شاه قرار گرفت. ایشان از همان زمان تا قبل از شکل گیری و پیروزی انقلاب اسلامی فعالیت نمود و به پخش اعلامیه ها و ترویج و تبلیغ اسلام و انقلاب پرداخت و در این راه بارها توسط ساواک دستگیر شد. قبل از انقلاب در محله ابوذر تهران زندگی می کرد و در آنجا پایگاه مردمی داشت. ایشان نمونه بارز عالم باعمل بود و شخصیتی ساده زیست و بدون تکلف. حجت الاسلام عسگری در مهر سال 1360 جهت لبیک گویی به ندای امام راحل و برای انجام ماموریت به مدت سه ماه به منطقه عملیاتی گیلانغرب اعزام شد ولی بعد از اتمام ماموریت منطقه را ترک نکرد و علیرغم بمباران وحشیانه صدام دوشادوش مردم مظلوم و مقاوم آن دیار و در کنار رزمندگان اسلام ماند. وی همان نقشی را در منطقه داشت که آیت الله جمی در آیادان که ایشان نیز در زیر آتش توپخانه دشمن نماز جمعه را برپا می داشت. حجت الاسلام عسگری در سال 61 با حکم امام خمینی به عنوان نماینده ولی فقیه و امام جمعه گیلانغرب منصوب شد با این که شهری کوچک بود و این نشانگر اهمیت گیلانغرب در طول دفاع مقدس است. نمونه دیگر چنین انتصابی، انتخاب ملا قادر قادری به عنوان امام جمعه پاوه از سوی امام خمینی. (تنها امام جمعه اهل سنت که حضرت امام برای او حکم امامت جمعه صادر نمود.) 🔹ایشان اهل ادب و سخنوری بود. فلسفه و منطق را خوب می دانست. خطبتین او مملو از ادبیات عرب، فلسفه و منطق و تفاسیر قرآن بود و برای هر سنی یک نحو سخن می گفت. خدمات ارزشمندش در جبهه و حمایت از نیروهای ارتشی و سپاه و بسیج مردمی زبانزد خاص و عام بود . او بعد از جنگ و در دهه 70 نیز منشاء خدمات فراوانی شد. وی در اواخر جنگ به عارضه قلبی دچار شد و در تاریخ 21 مرداد سال 79 به ملکوت اعلی پیوست. مرحوم عسگری بی تردید خاطرات فراوانی از حملات دشمن، عملیات های رزمندگان در جبهه غرب، حضور در کنار مردم و عشایر غیور منطقه و نیز دیدار با مسئولان نظامی و سیاسی کشور که از مناطق جنگی بازدید می کردند در سینه داشت. 🌿 «خدایش بیامرزد و پاداش او بهشت و رضوان الهی باد»
📷 منطقه عملیاتی غرب کشور 💠 تنی جند از نیروهای تخصصی مرکز مخابرات شاهد کرمانشاه (باختران) — تحت امر قرارگاه نجف اشرف ⏳ دوران 🆔 @DefaeMoqaddas
🌹باور کردنی نیست ولی حقیقت دارد 📌خاطره‌ای از ۱۸ سال اسارت سیدالاسراء، شهید سرلشگر خلبان حسین لشگری، اولین اسیر ایرانی در جنگ تحمیلی بود و آخرین اسیری که آزاد شد و مدتی بعد به شهادت رسید!!! 🔸وقتی بازگشت از او پرسیدند: این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی؟ او گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته‌ام را‌ مرور می‌کردم. 🔸سالها در سلولهای انفرادی بود و با کسی ارتباط نداشت و ⚪️ قرآن را کامل حفظ کرده بود، ⚪️ زبان انگلیسی می‌دانست ⚪️ برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود. 🔸حسین می گفت: از هیجده سال اسارتم ده سالی که تو انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم صحبت میشدم! 🔸بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عید سال ۷۴ بود. سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می‌خورد می‌خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد. دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعتها از این مسئله خوشحال بودم. 🔸این را هم بگویم که من مدت ۱۲ سال (نه ۱۲روز یا ۱۲ ماه) در حسرت دیدن یک برگ سبز و یک منظره بودم. حسرت ۵ دقیقه آفتاب را داشتم... 🌹شادي روح سرلشگر شهید حسین‌ لشگري صلوات.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 تقدیم به حاج صادق آهنگران 📢صوت| نوحه خوان جبهه‌ها 🎤 با صدای چنگیز حبیبیان ✍️ شاعر: شاهد حسینی 🎶 موسیقی: مجید شمسایی 🆔 @DefaeMoqaddas ✔️JOIN ✅ کانال "دفاع مقدس"
💠 از ورود به سپاه ▫️ اوایل پاییز 1360 پرونده گزینشی من جهت عضویت در سپاه به جریان افتاد. آن موقع مرکز گزینش سپاهِ تهران در خیابان خردمند و گزینش ستاد مرکزی سپاه در آبسردار بود. (می‌گفتند "گزینش خردمند" ، "گزینش آبسردار"). گزینش سپاه سخت بود و افراد را با دقت و وسواس برای ورود به سپاه می‌پذیرفتند . گاهی این پروسه چند ماه به درازا می‌کشید. ⏳ اواخر پاییز اعلام کردند که برای آموزش به پادگان امام حسین(ع) برویم. البته این اعزام به آموزش به منزله پذیرش نهایی نبود، زیرا آنجا هم ارزیابی‌هایی انجام می‌دادند. در یک بعدازظهر وارد پادگان شدیم و ما را در جلوی یک بلوک ساختمانی به خط کردند و شخصی به نام برادر حامد برای ما صحبت نمود. (نام اصلی او حسین اکبری) او فرمانده گردان بود و چند گروهان در اختیار داشت. مسؤول گروهان هم برادری بود به نام نصراللهی. ⚪️ پادگان امام حسین(ع)، چند گردان آموزشی داشت که زیر نظر یک هنگ اداره می‌شد. مسؤولیت هنگ آموزشی را نیز برادر تولیت به عهده داشت. وی خدمت سربازی را گذرانیده و با مسایل نظامی آشنایی داشت و از این رو به این سمت گُمارده شده بود. (سپاه در اوایل تشکیل، با مشکل نیروهای آموزش دیده و آشنا به مسایل نظامی روبرو بود و از این رو از امکانات پرسنلی موجود خود بهره می‌جست.) 🔹 قبل از آن، 20 دوره آموزش در این پادگان برگزار شده بود و ما در دوره 21 بودیم. این دوره 3 ماه طول کشید و دروس‌آن شامل: آموزش عقیدتی، سیاسی، اسلحه شناسی، تاکتیک، تخریب و ... بود. شروع آموزش مقارن با فصل زمستان بود. صبح‌های زود، تاریک روشن و در هوای سرد گروهان را در جلوی آسایشگاه به خط کرده و به میدان صبحگاه می‌بردند برای اجرای مراسم صبحگاه. آن زمان برای اولین بار، گروه موزیک میدان صبحگاه در سپاه شکل گرفته بود و همراه با طبل و سنج، رژه می‌رفتیم. ▫️شب‌ها گاهی خشم شب می‌زدند و با شلیک گلوله مشقی، فرمان به خط شدن می‌دادند. یک بار هم شد که اعلام کردند سریع آماده شوید که می‌خواهیم عازم جبهه شویم. با اتوبوس راهی فرودگاه شدیم ولی در بین راه، ما را برگرداندند. این به خاطر آن بود که کسانی را که از رفتن به منطقه عملیاتی ترس و اضطراب داشته، شناسایی کنند که البته تا پایان دوره، برخی به این ترتیب حذف شدند. 🔹لباس سپاهی بین مردم قداست داشت. یک زمانی ما را برای نماز جمعه به دانشگاه تهران بردند و مردم برای تبرّک به لباس برادران دست کشیده و آنها را در آغوش می‌فشردند. البته آن دوران مشهور بود که می‌گفتند "سپاهی شش ماه بیشتر زنده نیست"، یا در جبهه شهید می‌شود و یا در شهر توسط منافقین ترور می‌شود. به ما گفته بودند، هنگام رفتن به منزل، هیچ گاه از یک مسیر تردّد نکنیم که مورد شناسایی منافقین قرار می‌گیریم. آنها بی‌مهابا حزب اللهی‌ها، سپاهی‌ها و طرفداران انقلاب را مورد هدف قرار می‌دادند، حتی یکی از افراد را با انداختن نارنجک به درون اطاق خانه (از طریق پنجره رو به کوچه) به شهادت رسانیدند. مربیان آموزشی، انسان‌هایی مُهذّب، وارسته، آگاه، شجاع و الگو برای دیگران بودند و تأثیر زیادی در تربیت نیروهای آموزشی داشتند. از طرفی در طی دوره، تک تکِ افراد، مورد ارزیابی قرار می‌گرفتند که شناسایی افراد لایق برای تصدّی سمت‌های حسّاس به عهده او بود. ارزیاب دوره ما برادر "انفرادی" بود که پرونده ارزیابی همه نیروها، زیر دست او بود. (او بعدها شهید شد) در طی دوره، سه ارشد گروهان عوض کردیم. برادر ابراهیمی که در پَرش از خودروی آیفا، دچار شکستگی دست شد، محمد خدامی و سردار جمال آبرومند که آدم بسیار ساکتی بود و وقار در حرکات و سکناتش مشهود بود و با کمتر کسی حرف می‌زد. به یاد ندارم حتی عکس یادگاری با جمع گرفته باشد. پس از دوره، وی را به معاونت طرح و برنامه سپاه معرفی کردند. بعد از آن جانشین برادر غمخوار (مسؤول لجستیک سپاه) شد ودر این سالیان اخیر معاون هماهنگ‌کننده سپاه بود. ➖هم گروهانی دیگرعلیرضا سربخش بود. او به عنوان مربی تخریب در پادگان ماند و در یکی از دوره‌ها، در حین آموزش در کلاس، نارنجکی منفجر شد و دو چشم خود را از دست داد. وی بعد‌ها معاون سینمایی بنیاد مستضعفان و جانبازان شد. مهدی فرحی (از افراد موثر در صنایع دفاعی) نیز هم از دیگر افراد بود – او نوه دختری آیت الله العظمی اراکی بود. – قاضی زاده نیز از دیگر دوستان بود که مدتی فرماندهی تیپ سیدالشهدای تهران را برعهده داشت. – غالب هم دوره ای ها نیز در طول جنگ شهید شدند. (راوی:رزمنده دفاع مقدس)
دفاع مقدس
💠 #خاطره_ای از ورود به سپاه ▫️ اوایل پاییز 1360 پرونده گزینشی من جهت عضویت در سپاه به جریان افتا
برادر آخوندی از هم دوره ای هایمان در دوره آموزشی پادگان امام حسین (ع) تهران - زمستان 1360
دفاع مقدس
💠 #خاطره_ای از ورود به سپاه ▫️ اوایل پاییز 1360 پرونده گزینشی من جهت عضویت در سپاه به جریان افتا
خواندنی از دوره آموزشی سپاه در پادگان امام حسین تهران ⏳ سال 60 "پادگان امام‌حسین (ع) در انتهای منطقه تهران پارس و در میان كوه‌های لشكرك قرار داشت. با محوطه‌ای وسیع با برج‌های دیده بانی بلند. آپاتمان‌های سه چهار طبقه که از آنها به عنوان آسایشگاه استفاده می‌شد. سالن غذاخوری، نمازخانه، استخر سرپوشیده، میدان صبحگاه كه هر روز صبح باید برنامه صبحگاه را در سرمای زمستان برگزار می‌كردیم. میدان موانع كه از ما پذیرایی خوبی می‌كرد و بخش‌های مختلف دیگر. پادگان امام‌حسین(ع) حال و هوای خاصی داشت، طوری كه از همان روز اول دلبستگی عجیبی به آنجا پیدا كردم. پس از یكی دو روز به گردان‌ها و گروهان‌های مختلف تقسیم شدیم. هر گروهان 72 نفر داشت، گروهانی كه من در آن جای گرفتم در طبقه سوم آسایشگاه جا گرفت. همراه با تخت‌های دو طبقه با كمدهای فلزی. آسایشگاه وضع مرتب و مناسبی نداشت. به همراه بچه‌ها دست به كار شدیم و آسایشگاه را تمیز و مرتب كردیم. طبقه اول تخت را برگزیدم چون می‌ترسیدم شب‌ها از طبقه دوم سرنگون شوم! صبح به همه یك سری وسایل شخصی مثل مسواك، حوله، صابون، لباس نظامی، یك جفت پوتین و خرت و پرت‌های دیگر دادند. امروز باید لباس نظامی می‌پوشیدیم و خودمان را آماده می‌کردیم برای فراگیری آموزش‌های مربیان مختلف و البته خشم شبانه‌ها و رزم شبانه‌ها و . . . ، كه همگی در لیست پذیرایی وجود داشت! ناهار آن روز مرغ بود. در سالن غذا خوری همه از چند و چون آموزش حرف می‌زدند، تعدادی از بچه‌ها می‌ترسیدند و تعدادی دیگر هم خوب احساس غرور و بزرگ شدن داشتند! سرِ میز شام، فرمانده گروهان گفت: برادرها توجه داشته باشن امشب كه مرغ، نوش جان می‌كنید فكر عواقب این مرغ خوردن هم باشید. گفته باشم كه امشب در خدمتتون هستیم! بهتره هوشیار بخوابید. ساعت نه شب خاموشی برقرار می‌شد، شب اولی بود كه با حالت نظامی بودیم، خُب، تجربه هم كه نداشتیم. فقط یكهو متوجه شدم كه دیگر نمی‌توان نفس كشید! صدای گلوله‌های مشقی فضای آسایشگاه را پر كرده بود، همه جا تاریك بود و تنها آتشی كه از لوله ژ 3 فرمانده گروهان بیرون می‌آمد ما را بیشتر به وحشت می‌انداخت. بچه‌ها نمی‌دانستند كه چه بكنند! همه وحشت زده بودیم، فرمانده مدام فریاد می‌كشید: همه بشمار سه (3) توی محوطه به صف شید، بدویید ببینم، این چه وضعشه؟ یالّا سریعتر. وقتی كه رفتیم پایین كه البته از ترس نمی‌دانم چطوری این همه پله را رفتیم، تازه متوجه شدم نه جوراب به پا دارم نه پوتین، سرما این مسئله را برای من روشن كرد! خیلی از بچه‌های دیگر هم با همین وضعیت به صف شده بودند. همه ساكت بودند. ناگهان سكوت شب با فریاد فرمانده گروهان شكسته شد؛ بشین، پاشو – بشین، پاشو . . . فكر می‌كنم صد تا بشین پاشو انجام دادیم! دیگه نا نداشتیم، تازه تاوان مرغی را كه خورده بودیم را هم باید پرداخت می‌كردیم، پامرغی تاوان چلومرغ بود! پای برهنه در سرما و برف پادگان پامرغی رفتن چه لذتی دارد!! همه گروهان‌ها را در میدان صبحگاه جمع کردند، صدایی از كسی در نمی‌آید، یك پیراهن نازك و شلوار، سرما را بدرقه جان می‌كند! مسؤول آموزش تاكتیك پادگان، تپانچه‌ای را از غلافش در آورد و شلیك کرد. منوّری به آسمان رفت و ناگهان بشكه‌های فوگاز در اطرافمان منفجر شد، شعله‌های آتش بشكه‌ها كمی ما را گرم کرد، همزمان با انفجار تیربارها، «آر پی جی»ها نیز به كار می‌افتاند. همه بچه‌ها «كُپ» کرده بودند روی زمین، وحشت همه را فرا گرفته بود. فرمانده تاكتیك فریاد کشید: بلند شید، دراز نكشید، به طرف آسایشگاه‌ها بدوید، عده‌ای از بچه‌ها دل و جرأت پیدا کردند و به سوی آسایشگاه‌های خود فرار نمودند. یك ساعت از نیمه شب گذشته و همه در تخت‌هایمان خوابیده بودیم. اما این بار آماده. هنگام اذان صبح، صوت خوش قرآن هوشیارمان می‌كند برای نماز صبح. گروهان از خواب بیدار شد. هوا سرد بود. وضو گرفتیم و به سوی نمازخانه رفتیم. سوز سرما دستانمان را می‌آزرد و صورتمان را نوازش می‌داد. كسی حق نداشت لباس گرم بر تن داشته باشد! همه گرو‌هان‌ها در نمازخانه جمع شده‌ بودند، نماز صبح را به جماعت خواندیم. هنوز مزه صبح زود بیدار شدن و نماز صبح را اول وقت خواندن زیر زبانم است. راهی میدان صبحگاه شدیم تا مراسم را برگزار نماییم. آیه‌هایی از قرآن كریم تلاوت شد. همه در تاریكی صبحگاهی به صف ایستاده بودیم. از كسی صدایی بلند نمی‌شد. سرود جمهوری اسلامی ایران نیز نواخته ‌شد و سپس اهتزاز پرچم. پایان ادامه👇👇👇
دفاع مقدس
#خاطره_ای خواندنی از دوره آموزشی سپاه در پادگان امام حسین تهران ⏳ سال 60 "پادگان امام‌حسی
با فرمان فرمانده صبحگاه، گرو‌ها‌ن‌ها از هم جدا شدند و هر كدام به سوی محلی رفتیم، برای دویدن و ورزش. تا ساعت ده دقیقه مانده به هشت صبح دویدیم و ورزش کردیم. راس ساعت هشت باید سر كلاس باشیم! لقمه نان و پنیری خوردم و خیلی زود خودم را به همراه دیگر بچه‌های گروهان بر سر كلاس رساندم. نخستین جلسه كلاس، ویژه‌ی درس تاكتیك نظامی بود. مسؤول آموزش وارد ‌شد، البته ژ 3 به دست! مربی تاكتیك همین كه وارد شد سلام نداده فریاد كشید: بشمار 3 همه بیرون به صف شید! در ادامه این پذیرایی هم، گاز اشك آور بود كه توی كلاس انداخته می‌شد و صدای گلوله‌های مشقی بود كه گوش‌نوازی می‌كرد! با هزار زور و زحمت از در كلاس بیرون رفتم و تازه به پله‌ها رسیده بودم كه چشمتان روز بد نبیند! چند تا از بچه‌های گروهان روی پله‌ها ولو شده بودند. پشت سرم رو نگاه كردم، دیدم مربی تاكتیك عینهو میر غَضب داشت می‌آمد. خلاصه از سر و كول بچه‌های ولو شدۀ روی زمین گذشتیم و رفتیم در محوطه، صف كشیدیم. بقیه بچه‌ها هم خودشان را به ما رساندند. مربی تاكتیك پس از این كه همه جمع شدند، گفت: خیلی معطّل كردید. دفعه دیگه زودتر باید بیاید پایین، مگه ماست خوردید؟ حالا بدو رو به سمت میدون موانع. بچه‌های گروهان خودشان را به میدان موانع رساندند. برف همه جا را سفیدپوش كرده بود. سرما اذیت می‌كرد. همه در این فكر بودیم كه چه بلایی سرمان خواهد آمد؟! ناگهان مربی تاكتیك فریاد كشید: بشمار 3 همه پوتیناشونو در بیارن پیرهنا هم همینطور؛ یالّا !! از این متعجب بودم كه مربی تاكتیك خودش از همه جلوتر پوتین و پیراهنش را در آورد! بعدش ادامه داد: شما كه به اینجا اومدید باید همه سختی‌ها رو تحمل كنید، می‌دونم سرده، می‌دونم كه یه مقداری سختی داره، اما به هر حال باید این آموزش‌ها رو ببینید. حالا همگی با هم توی این برفا سینه خیز می‌ریم. بچه‌های گروهان همگی خودشان را روی برف انداختند تا سینه خیز بروند. پس از طی مسافتی كه از سینه خیز رفتنمان گذشت، دیگر حسی در دست‌ها و پاهایمان نداشتیم. پاها ورم كرده بود و دست‌ها هم گِز گِز می‌كرد. یاد كودکی خودم افتادم كه هنگامه برف بازی آنقدر سرگرم بازی بودیم كه سرما را احساس نمی‌كردیم، اما وقتی بازی به پایان می‌رسید تازه درد و سوزش دست‌ها شروع می‌شد و پشت بند آن هم گریه‌های كودكانه و از همه لذت بخش‌تر، گرم كردن آن دست‌های یخ زده از سوی مادر بود كه "ها" می‌كرد !! افكارم را صدای مربی تاكتیك به هم می‌ریزد؛ "بر پا، به ردیف شش به خط شید، بعد توی برفا غلت بزنید، خودمم با شما این كارو می‌كنم؛ ماشاالله بچه‌ها! " خونِ تنِ بچه‌های گروهان، برف را سرخ پوش كرد، تا ظهر همان روز به این كار ادامه دادیم تا این كه وقت نماز ظهر رسید. به آسایشگاه بر گشتیم، لباس‌هایمان را عوض کردیم و نماز خواندیم. چلو مرغ در انتظارمان بود، اما می‌دانستیم كه پس از آن باید تاوان آن را پس بدهیم. اولین كلاس درس بعدازظهر، آموزش اسلحه است. مربی با چند نوع اسلحه وارد كلاس شد و هنوز نیامده گاز اشك آور را نثارمان کرد، سوزشِ چشم‌ها و سرفه‌های طولانی امانمان را بُرد، بشمار 3 در محوطه به صف شدیم. مربی آموزش اسلحه در ادامه گفت: امروز مرغ نوش جان كردید، پس پامرغی رو به راحتی می‌تونید برید! از همینجا تا میدون صبحگاه پامرغی برید؛ ماشاالله زودتر! نای پامرغی رفتن نداشتیم، رمقی باقی نمانده. به میدان صبحگاه رسیدیم، مربی اسلحه كمی استراحت داد. آموزش اسلحه شناسی را با ژ 3 آغاز کرد. دیگر غروب فرا رسیده بود و سوز سرما آزارمان می‌داد. به سوی آسایشگاه رفتیم نماز خوانده و كمی استراحت ‌كنیم. از فرط خستگی نای شام خوردن نداشتم، قید شام را ‌زدم. خسته و كوفته، یخ زده و خیس راهی آسایشگاه شدیم. عین یك لشگر شكست خورده! نای راه رفتن نداشتم. تلو تلو خوران از پله‌ها بالا رفتم و مثل یك جنازه خودم را روی تخت رها کردم. فردای آن روز پنجشنبه بود و وقت رفتن به مرخصی. صبح زود با صدای خوش قرآن از خواب بیدار شدم. به همراه دیگر همرزمان، پنجشنبه‌ها و جمعه‌ها كلاس آموزشی نداشتیم، اما باید آسایشگاه را تمیز و مرتب می‌کردیم. اول لباس‌هایم را شستم، پوتین‌هایم را واكس زدم و تختم را مرتب كردم، یعنی «آنكارد» ، بقیه بچه‌ها هم همینطور. بعد از ناهار و نماز ظهر بود كه فرمانده گروهان سرو كله‌اش پیدا شد. وارد آسایشگاه كه شد گفت: برادرا امروز پس از این كه آسایشگاه رو تر و تمیز و مرتب كردین می‌تونین به خونه‌هاتون برین، البته گفته باشم كه نباید هیچ ایرادی پیدا كنم وگر نه از مرخصی خبری نیست. ادامه👇👇👇
دفاع مقدس
#قسمت_دوم با فرمان فرمانده صبحگاه، گرو‌ها‌ن‌ها از هم جدا شدند و هر كدام به سوی محلی رفتیم، برای دوی
، پایانی دوباره شروع کردیم به تمیز كردن آسایشگاه، كف آسایشگاه را شستیم، توالت و حمام را هم همینطور، دوباره تخت‌ها را آنكارد کردیم تا دیگر بهانه‌ای برای فرمانده باقی نماند. پس از این كه كارمان تمام شد در محوطه جمع شدیم، فرمانده گروهان هم آمد، نگاهی به قیافه‌های خسته و كوفتۀ ما انداخت و گفت: تموم شد؟! خوب خسته نباشید، حالا برید بالا برگه‌های مرخصی روی تخت‌هاس، دستتون درد نكنه خیلی خوب تمیز شده. سرانجام مرخصی فرا رسید. همگی خوشحال بودیم. در آسایشگاه را كه باز کردیم، میخكوب شدیم. با صحنه‌ای روبرو شدیم كه تصورش را هم نمی‌كردیم! پشت سر ما فرمانده وارد شد. فرمانده فریاد كشید: این چه وضعیه؟ اینجوری مرتب می‌كنید؟! از حالا تا یك ساعت دیگه فرصت دارید تا آسایشگاه رو مرتب كنید وگر نه مرخصی بی مرخصی. گیج مانده بودم كه چرا آسایشگاه به این صورت در آمده بود. همه تخت‌ها روی زمین ولو شده بودند و پتوها روی پنكه‌های سقفی آسایشگاه به بچه‌ها دهن كجی می‌كردند. كمدها هر یك به سویی پرتاب شده بود، انگار وارد بازار سید اسمال شده باشید! چاره‌ای نبود جز مرتب كردن دوباره آسایشگاه. دست به كار شدیم. هر کسی یه غُر می‌زد: - ای بابا! مرخصی با اعمال شاقّه ندیده بودیم. - شب شد بابا! ما هنوز اینجاییم. - اصلاً به كی بگیم مرخصی نمی‌خوایم. - . . . . . فرمانده گروهان سر رسید و گفت: این دفه خوب مرتب كردید. خُب حالا برید پایین منتظر باشید تا من بیام. حالا زیاد هم ناراحت نشید گفتم باهاتون شوخی كرده باشم. این كارا براتون میشه خاطره، یه خاطره شیرین. عمری هم باقی باشه می‌تونید برای بچه‌هاتون تعریف كنید. از پله‌ها پایین آمدیم و منتظر شدیم. فرمانده بچه‌ها را از پنجره صدا زد. ما بالا رفتیم و او پایین آمد. پرسیدم: ان شاالله كه دیگه خبری نیست؟ با خیال راحت می‌تونیم بریم؟ جواب داد: آره بابا می‌تونید برید برگه‌های مرخصی تونو از روی تخت‌هاتون بردارید. درِ آسایشگاه بسته بود، دو دل بودیم باز كنیم یا نه؟! سرانجام دل را به دریا زدم و در را باز کردم، از آسایشگاه چیزی معلوم نبود. دود همه جا را فرا گرفته بود. جایی را نمی‌شد دید. گاز اشك آور بود كه چشم را می‌سوزاند. در آسایشگاه را بستم. آش تازه‌ای بود كه فرمانده برایمان پخته بود! اما هر طور شده باید می‌رفتیم و برگه‌های مرخصی را از روی تخت‌ها بر می‌داشتیم. چند نفر داوطلب شدیم تا این كار را انجام دهیم. من هم جزو داوطلب‌ها بودم. هنگامی كه می‌خواستیم برویم، فرمانده گروهان گفت: فردا جمعه بعدازظهر ساعت چهار باید پادگان باشید. دیگه سر از پا نمی‌شناختم. چَشم را گفتم و با بقیه راهی در خروجی شدیم." https://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ کانال
⏳ 8 آبان 💠 شهادت دانش‌آموز بسيجي محمدحسين فهميده 🔺هم او که امام خميني در موردش گفت: "رهبر ما آن طفل دوازده ساله‌اي است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم‌ ما بزرگتر است، با نارنجک، خود را زير تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نيز شربت شهادت نوشيد." 🔹 شجاع، کوشا و درس‌خوان. با وجود آنکه به سن تکليف نرسيده بود، نماز مي‌خواند و به والدينش احترام می‌گذاشت. با شروع جنگ و علیرغم ممانعت جهت اعزام به جبهه، به به منطقه اعزام شد. سپس با سختي فراوان عازم خود را به جبهه خرمشهر رساند. در آنجا توانست با وجود سن و سال کم، لياقت و شهامت خود را اثبات کند. 🔸آخرین بار، به اتفاق دوست شهيدش، محمدرضا شمس در سنگر بودند که به ناگاه با هجوم عراقی‌ها دچار محاصره مي‌شوند. دوستش زخمي مي‌شود و حسين با زحمت زياد او را به پشت جبهه می‌رساند و سپس به جايگاه قبلي خود باز می‌گردد تا همرزمان دیگرش را یاری دهد. وی مشاهده مي‌کند که 5 دستگاه تانک عراقي به سمت نیروها آمده و در صدد محاصره و قتل عام آنانند. حسين، در حالي‌که تعدادي نارنجک به کمر خود بسته بود به طرف تانک‌ها حرکت مي‌کند. تيري به پاي او مي‌خورد، اما در اراده پولادين او خللي وارد نمي‌کند و در همان حال موفق مي‌شود خود را به تانک پيش رو برساند. بر اثر انفجار نارنجک در قسمت حساس تانک، غول آهنی منفجر شده و فهمیده نیز به شهادت می‎رسد. ▪️دشمن در اين حال تصور مي‌کند که حمله‌اي صورت گرفته، لذا سربازهای عراقی تانک‌ها را رها کرده و پا به فرار مي‌گذارند. در نتيجه، حلقه محاصره شکسته شده و پس از مدتي نيروهاي کمکي مي‌رسند و آن قسمت را از وجود متجاوزين پاکسازي مي‌کنند.
💠 وسایل نیروهایم را چک می‌کردم یکی از بچه‌ها با خودش کتاب دبیرستان آورده بود، گفتم این چیه؟ گفت: اگر شدم، میخوام از درس عقب نیفتم. ۸ آبان سالروز شهادت و روز گرامی باد
درتاریخ8آبان دشمن‌بعثی‌بمنظورتصرف آبادان بانصب‌پل‌شناوربرروی‌رودبهمنشیر 2گردان‌خودرا واردجزیره‌آبادان کردکه‌مدافعان شهرتنهابا 1قبضه آرپی‌جی‌وچندقبضه‌ژ-3توانستند جلوی‌آنهاراسدکنند
💠عملیات ذوالفقاری 🔺درتاریخ8 آبان پس ازسدنمودن‌ارتش‌صدام،نیروهای‌سپاه‌باعبوراز بهمنشیربه‌عراقیهاحمله‌کرده وضمن ضربه به آنهاوگرفتن130اسیر،آنها راتا میدان تیرآبادان به عقب‌راندند
🔖یادی از اولین روحانی شهید دفاع مقدس 🔻آخرین حکم شهید شریف قنوتی یک روز قبل از شهادت 🔹شهید حجت‌الاسلام شیخ محمدحسن شریف قنوتی را به عنوان اولین روحانی شهید دفاع مقدس می‌شناسند. او که در آغازین روزهای جنگ با انبوهی از کمک‌های مردم بروجرد عازم خرمشهر شد، یکی از عناصر اثرگذار در دفاع از آن شهر بود. در سند حاضر دادستان وقت آبادان و خرمشهر به شیخ شریف قنوتی مجوز سازماندهی نیروهای مردمی را می‌دهد. این آخرین حکمی بود که او دریافت کرد. سرانجام در 24 مهر ماه 1359 در خیابان‌های خرمشهر مظلومانه به شهادت رسید. 🔹 به گفته امیر سرتیپ سید ابراهیم حجازی: «شیخ شریف‌ قنوتی از چهره‌های‌ بسیار مخلص‌ زحمتكش‌ و واقعاً یك‌ روحانی‌ بی‌ادعای‌ انقلابی‌ بود كه‌ هدفش دادن روحیه به بچه‌ها بود. وی همچنین نیرو و غذا و مهمات‌ به‌ خط‌ تلاقی‌ می‌برد اما در روز 24 مهر ماه‌ به‌ طرز خیلی‌ فجیعی‌ در یك‌ درگیری‌ تن‌ به‌ تن‌ در خیابان‌ 40 متری‌ خرمشهر توسط‌ عراقی‌ها به‌ شهادت‌ ‌رسید. با او بسیار بسیار برخورد بدی‌ در حد مثله‌‌كردن‌ داشتند زیرا كه‌ ایشان‌ را می‌شناختند.»
💠 خاطره ای از عملیات کربلای ۱۰ ▫️ بعد از عملیات، یک روز بعدازظهر قصد داشتیم به اتفاق برادران مجتبی جلالی و عباس عبدی از قرارگاه امام سجاد (ع) به قرارگاه جلویی (شهید داوود آبادی) برویم. در این حین شهید شوشتری از راه رسید (البته آن زمان در قرارگاه مسئولیتی نداشت) و از من سراغ برادر عباس محتاج (یکی از فرماندهان جنگ) را گرفت. به ایشان گفتم قرارگاه جلویی است، گفت پس برویم. سه نفری به اتفاق ‌شهید شوشتری حرکت کردیم. قسمت جلوی تویوتا من و شوشتری بودیم و دو نفر دیگر در قسمت عقب ماشین. دو سه کیلومتر مسیر راه را طی کردیم که متوجه شدیم که دشمن جاده را با خمپاره انداز و توپخانه زیر آتش گرفته و مرتب در اطرافمان گلوله باران می‌شد. من گفتم: حاج آقا دیگر نمی‌توانیم جلوتر برویم. ایشان امر کرد به مسیرت ادامه بده و من هم اطاعت کردم و سرعت ماشین را زیادتر کردم ولی کاملا معلو بود که گرای دشمن روی ما قفل شده بود. جلوتر از ما هم استیشن فرمانده توپخانه سپاه داشت حرکت می‌کرد که ناگهان مورد اصابت توپ قرار گرفت و شفیع زاده (فرمانده توپخانه سپاه) و برادر لطفی (از عملیات قرارگاه نجف) و دو نفر دیگر که اسمشان یادم نیست شهید شدند. دیگر نمی‌شد جلوتر رفت. شهید شوشتری گفت که برگردیم ولی در آنجا عرض جاده باریک بود، لذا مقداری عقب عقب آمدیم تا توانستم ماشین را جا سر و ته کنم و به راه ادامه دهم ولی شدت آتش خمپاره و توپ زیاد تر شد، در اینجا شوشتری دستور توقف داد. در کنار جاده سه چهار تا سنگر بود همگی از تویوتا پیاده شدیم و در زیر آتش شدید خمپاره به سرعت به طرف سنگرها که ۵۰متری با آنها فاصله داشتیم دویدیم. با فرود آمدن هر گلوله خمپاره هر سه به روی زمین خیز می‌رفتیم جز شهید شوشتری که راست قامت به راه خود ادامه می‌داد. هر طور بود خودمان را به سنگر رساندیم. ۱۲-۱۰ نفری در آنجا بودند تا شوشتری را دیدند به من اعتراض کردند چرا شما او را به این جای خطرناک آورده‌اید! خلاصه تا نزدیک غروب در آنجا ماندیم و با فروکش کردن حجم آتش کم به قرارگاه بازگشتیم. راوی: محمدرضا امیرپور، مسئول مرکز پیام مخابرات سپاه در قرارگاه عملیاتی