eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
13 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 جاهای قشنگ ماجراهای قبلِ عیدمان هنوز مانده است. خودم این قسمتی که می خواهم بگویم بیشتر دوست دارم. یک هفته مانده به سال تحویل مادرمان ما را می برد به بازارچه محلی مان همان بازاچه ای که شاداب و سرزنده است همه در تلاش و حرکت هستند. یکی داد می زند خانه دار و بچه دار زنبیلت و بردار و بیا... یکی گل هایش را به شکل زیبایی چیده ... سبزه هایش هم چشمک می زنند؛ البته سبزه های مادرمان زیباترند . فروش سمنو و ماهی هم، بازارش داغِ داغ است ... 🍀صدایِ حراج فروشان دائماً در گوشم می پیچد که از خوبی و زیبایی جنسشان می گویند. مادرمان دوره گردهای دستفروش را همان هایی که با چرخ های دستی شان جنس های خود را جابه جا می کنند، خیلی دوست دارد. با عشق و ذوق صدایِ چرخ های چرخ دستی شان را گوش می دهد. بساطشان را که پهن می کنند از هر کدام چیزی می خرد و می گوید: خدا را خوش نمی آید شب عیدی، دست خالی به خانه بروند و جلوی زن و بچه هایشان خجالت بکشند. 🌸حالا نوبت خرید چیزی ست که ما بچه ها از ذوقش خوابمان نمی برد و اگر بخوابیم مرتب خوابش را می بینیم. طول سال به امید آن ساعت لحظه شماری می کنیم. بله بله درسته! منظورم همان ماهی قرمز است. نوبت انتخاب ماهی قرمز که می رسد من یکی را انتخاب می کنم، حسن آن یکی را و زینب هم یکی دیگر را، مادرمان می ماند کدام را بخرد آخر سر نگاه می کند به پسرفروشنده می گوید: آقا پسر هر سه را از آب بیرون بیاور آن ها را می خرم. ما بچه ها هم از خوشحالی و ذوق بالا و پایین می پریم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
🔹مسئول کتابخانه از اتاق بغلی، بیرون آمد و پشت پیشخوان ایستاد. نامه ای را به ضحی تعارف کرد و گفت: - اینو خانم وفایی دادن بدم خدمتتون. هر چند تا کتاب که مایل باشید می تونین امانت ببرید تا یک ماه 🔸ضحی تشکر کرد و مکان نمازخانه را پرسید. از در کتابخانه که بیرون آمد به سمت چپ رفت. راهرو بزرگ شیب دار را پیدا کرد. آن را بالا رفت و به همکف رسید. از راهرو خارج نشد. ادامه اش را گرفت و بالا رفت و به طبقه اول رسید. داخل سالن طبقه اول شد. سمت راستش، راهرویی بود. از همان در ورود، عکس نوشته های حدیثی با فاصله کمی از هم، روی دیوارها نصب شده بود. دو سه تایی را خواند. اذان تمام شد و صدای اقامه گفتن آقایی بلند شد. سرعتش را زیاد کرد. نامه درون دستش کمی خم شد. به انتهای راهرو نرسیده، صدای اقامه واضح تر شد. سمت چپ را نگاه کرد و داخل دری شد که دو لنگه اش باز بود. راهروی کوچک دیگری هم آنجا بود. سمت راستش، یک در بود که صف های جماعت آقایان پیدا بود و کفش های مردانه ای که جلوی در، بازار گرمی کرده بودند. دنبال کفش های زنانه گشت. جوانی که در حال کندن کفش بود، متوجه مکث ضحی شد. گوشه ای برای کفش های جفت شده اش پیدا کرد و گفت: - در خواهران جلوتره. 🔹ضحی از جا کنده شد و به انتهای راهرو دوید. قدقامت الصلوه گفته شد. کفشش را در آورد. وقتی برای جفت کردن نداشت. سریع داخل شد و با جمعیت بسیار پرسنل، مواجه شد. تعجب کرد. صدای تکبیر امام جماعت بلند شد. ردیف آخر، جایی پیدا کرد. مُهر نگذاشته و نامه به دست، قامت بست. 🍀 امام جماعت به سوره دوم رسیده بود و کوثر را می خواند. ضحی دست چپش را بدون حرکت دادن بقیه بدنش داخل جیب کناری کیفش کرد. سجاده کوچکش را در آورد. همه رکوع رفتند. ذکر را گفت و به رکوع رفت. دست راستش نامه بود و دست چپش سجاده. طوری آن ها را لای انگشتانش گرفته بود که مانعی برای گرفتن سرزانوانش نباشند. ذکر را سه بار تکرار کرد." سبحان ربی العظیم و بحمده." از خم شدن در برابر خدای پاک و با عظمت، احساس افتخار کرد. صلواتی فرستاد و بعد از امام جماعت، از رکوع سربلند کرد. در حال رفتن به سجده، پاکت نامه را جلویش گذاشت. مهر را به سرعت از سجاده در آورد و سجده کرد. ☘️ذکر سجده را به خاطر معطل شدنش، نتوانست بیش از یک بار بگوید. از سجده بلند شد. امام جماعت مجدد به سجده که رفت، او هم دست بر زمین گذاشت. ذکر را گفت و بوی عجیبی را استشمام کرد. انگار همان بوی یاس رازقی داخل اتاق خانم دکتر بحرینی بود. مجدد ذکر سجده را گفت: "سبحان ربی الاعلی و بحمده اللهم صل علی محمد و ال محمد." دوست داشت همیشه صلوات را بفرستد. زمان هایی که وقت داشت حتما در هر رکوع و سجده ذکر صلوات را می گفت بلکه به برکت این ذکر، نمازهایش را قبول کنند. امام که از سجده بلند شد، او هم بلند شد و باقی نماز را در کمال آرامش، اقامه کرد. 🌸یک ربع بعد، از بیمارستان بیرون آمده بود و آن طرف خیابان، منتظر تاکسی بود. هنوز حال و هوای متفاوت بیمارستان از وجودش بیرون نرفته بود. طبقات دیگر را هم بعد از نماز، وقتی از آن راهروی شیب دار بالا و پایین می رفت، نگاهی انداخت. دیوارهای سالن همه طبقات، پر بود از تصویرنوشته های زیبای حدیثی که متناسب با هر بخش، انتخاب شده بود. گل های رونده پوتوس که دیوارهای سفید بیمارستان را تزیین کرده بود؛ برگهای سبز بزرگ و پهنی داشتند که تا به حال این طور ندیده بود. پُربرگ و درشت. احساس آرامش و سکونی که در بیمارستان داشت با وارد شدن به خیابان، از بین رفته بود و حالا، یادش افتاد که قبل از وارد شدن به اتاق ریاست، گوشی را روی بیصدا گذاشته بود. تاکسی از جلویش رد شد و ایستاد. دنده عقب گرفت. ضحی میدان پروانه را به عنوان مقصد گفت. تاکسی خالی بود و به راحتی قبول کرد. ضحی به محض نشستن، در کیفش را باز کرد. گوشی را که برداشت نامه باز نشده را دید. بالکل فراموش کرده بود. گوشی را چک کرد. باز هم سحر موقع نماز زنگ زده بود. به این کارش تاسف خورد. پاکت نامه را باز کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫سلام ای نور دو دیده 🌺آقاجان لحظاتی که قلبم به یادتان می تپد را دوست دارم. 🍀همان لحظاتی که قلم به حرکت درآمده و به یادتان، بر سفیدیِ کاغذ نور می پاشد. 🌸آقاجان ممنون که لیاقت نوشتن برایتان را به من دادی. دوست دارم تمام این لحظات با تو بودن را. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114 ارواحناله الفداء
🍀مادرمان مثل بچه ها عاشق سفره هفت سین است. سفره سنتی یادگار مادربزرگ را از کمد چوبی مان برمی دارد روی میز دایره ای شکل گوشه بهارخوابمان سفره را پهن می کند. سفره سنتی قلمکاری شده هنرِ دستانِ هنرمندان اصفهانی به میزمان جلوه خاصی می دهد. آن وقت مادرمان هفت ظرف بلوری طرح دار و پایه دار که هم شکل هستند را باسلیقه و دایره ای شکل روی سفره می چیند. هفت سین هر ساله مان همان سرکه، سمنو، سیب، سماق، سنجد، سکه، سیب را داخل ظرف ها می ریزد. 🌺مادرمان قرآنِ پدرمان را روی رحلِ طلائی رنگ، وسط سفرۀ هفت سین می گذارد. پدرمان هم اسکناس های عیدی مان که نو و تانشده است و حسابی چشمک می زند را لای قرآن می گذارد. دوباره قرآن را روی رحل برمی گرداند. گوشه دیگر سفرۀ هفت سین مان مادرمان ظرف های خوشگل میوه و شیرینی می گذارد. امّا اولین مهمان سفره هفت سین مان سه مهمان خوشگل، شاد و شنگول که دنبال هم می دوند انگار مسابقه گذاشته اند، آن هم داخل ظرف شیشه ایِ پر از آب. درست است منظورم همان سه ماهی قرمزمان هست. 🌼نزدیک سال تحویل همه مان دور سفره می نشینیم. ما بچه ها با ذوق ماهی هایمان را، با چشانمان تعقیب می کنیم و به خوراکی ها ناخنک می زنیم. پدرمان هم با ذکری که می خواند هاله ای از نور روی ما می پاشد. مادرمان با عشقی مثال زدنی به حاصل کارش نگاه می کند. سپس دست دراز می کند قرآن را از روی رَحل برمی دارد و فضای خانه مان را عطرآگین سخن نور می کند. 🍀صدای توپِ سال تحویل که شنیده می شود، دعای سال تحویل از گوشه گوشه خانه مان حتّی از جعبه جادویی خانه مان نوازشگر گوشمان می شود. 🔹«یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ» بعد از آن، پدرمان رویِ تک تک مان را می بوسد ودست نوازشی بر سرمان می کشد قرآن را جلومان می گیرد تا هم بوسه زنیم و هم با دیدن خط نورانی اش دیده مان روشن شود. دستمان هم با برداشتن اسکناسی از لای قرآن، نورانی می شود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
🔸امروز آنقدر چیزهای تعجب آمیز دیده بود که باور این یکی برایش راحت بود. "معرفی نامه کتابخانه بیمارستان بهار به مدت یک ماه با امکان امانت نامحدود کتاب." امضای خانم بحرینی پای نامه بود. آن را بست. به سالهای گذشته اش فکر کرد و بدبختی هایی که برای استفاده از کتابخانه مرجع و مخزن بیمارستان آریا کشیده بود. زیر بار حس قوی خسران کارکردن در بیمارستان آریا له شد. راننده پرسید: - کدوم طرف میدون پیاده می شین؟ - هر جا راحت تر باشین. سمت بلوار ستاره باشه بهتره. ممنونم. 🔺راننده میدان را کمی جلوتر رفت و سرنبش بلوار ستاره، ایستاد. ضحی کرایه را حساب و تشکر کرد. گوشی اش زنگ خورد: - سلام مامان جان. جانم عزیزم. بله مامان گلم. بله خوب بود خیلی. سر بلوارم. ئه . خیلی خوبه. باشه. حتما. چیزی نمی خواین بخرم؟ باشه چشم. خدانگهدار 🔹گوشی را داخل کیف گذاشت و آنطرف بلوار رفت. از اولین فروشگاه، چندتا بادکنک خرید و یک بطری شیر. به سمت خانه می رفت که صدای رد شدن نرم لاستیک ماشین از روی سنگریزه ها توجهش را جلب کرد. خانه در حال ساخت را نگاهی کرد. هنوز مانده بود تا این ساختمان بلند تمام شود. خود کارگاه سیمان ریزی شان به اندازه خانه پدر و مادر ضحی بود. شب بود و تشخیص اینکه چه کسی داخل ماشین نشسته است، مشکل بود. به راهش ادامه داد. ماشین هم نرم نرم با او جلو رفت تا با او همراستا شد. پنجره سمت راننده پایین کشیده شد و صدای همان مرد، به گوش راست ضحی خورد. - خانمِ ... 🔸ماشین ایستاد. منصوره خانم از ماشین پیاده شد و عرض بلوار را رد کرد. خود را به ضحی که همان جا ایستاده بود رساند و گفت: - آقا می گن می تونین الان یک سر بیاین پیش فرانک؟ - چطور؟ چیزی شده؟ زودتر از اینها منتظرتون بودم البته - نمی دونم . شکمش درد داره - باشه فقط باید اینا رو برسونم خونه و خبر بدم 🔺منصوره سرش را چرخاند تا نظر آقا را بداند. آقای فرهمندپور اشاره کرد که ضحی هم سوار شود. این را خود ضحی هم تشخیص داد. به همراه منصوره خانم سوار ماشین شد. موقع رد شدن از پشت ماشین، سعی کرد به پلاک نگاهی بیندازد و شماره اش را حفظ کند اما پلاکی در کار نبود. ماشین حرکت کرد و دو دقیقه بعد، جلوی خانه ضحی توقف کرد. ضحی وسایل را به خانه برد و اطلاع داد که برای چکاب یکی از بیمارها به منزلشان می رود. 🔹باز هم چشمانش را با روسری بست. روسری بوی ماشین گرفته بود و معلوم بود از آن روز، داخل جیب روکش صندلی ها، گذاشته شده بود. خیلی طول نکشید که رسیدند. این بار نه منصوره خانم و نه راننده، حرفی نزدند. داخل خانه شدند. باز کردن قفل و بست ها به همان صورت قبلی بود. ضحی به وضوح می دید فرانک در این خانه زندانی است. وارد اتاق شد. رنگ به صورت فرانک نبود و از درد به خود می پیچید. نگاهش که به ضحی افتاد شروع به فحاشی کرد. ضحی ایستاد. منصوره خانم جلو رفت و فرانک را دلداری داد که خانم دکتر به خاطر درد شکمت، لطف کردن اومدن این وقت شب. 🔸ضحی از این دست فحش ها زیاد شنیده بود. چه زمانی که دوره آموزشی اش بود و با هر مختصر اتفاقی این ها را می شنید و چه بعدتر. کافی بود در معاینه کیسه آبی پاره شود یا بیمار احساس درد کند، برخی هایشان چنان سرتا پای ضحی و همکارانش را به فحش می گرفتند که فقط ذکرگفتن، ضحی را آرام می کرد. جلوی فرانک هم هیچ نگفت جز بسم الله. اول کاری که کرد، دست روی پیشانی فرانک گذاشت و بلافاصله تب گیر را داخل دهانش گذاشت. دست چپ فرانک روی شکمش بود و کمی در خود مچاله شده بود. صدای تب گیر بلند شد. تب داشت. به قرص های بالای سر فرانک نگاه کرد. آنتی بیوتیک هایش دست نخورده بود. سرش را به سمت منصوره خانم برگرداند. منصوره خانم معصومانه گفت: - خانم جان تقصیر من چیه. هر کاری می کنم نمی خورن. مسکن رو هم اقا به زور می ذارن دهنش و تف می کنه - عزیزم چرا قرصاتو نخوردی؟ - برو گم... زنی... 🔹ضحی سرنگی را از جعبه گوشه دیوار برداشت و از میزان خونریزی اش پرسید. منصوره خانم جوابش را داد که کمتر شده است و خیال ضحی کمی راحت شد. یکی از آنتی بیوتیک های قوی تری را برداشت و داخل سرنگ کرد. از اینکه هر دارویی نیاز داشت، درون این جعبه بود؛ هم خوشحال بود و هم متعجب. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫سلام خورشید عالم تاب 🌺آقاجان میلاد با برکت حضرت علی اکبر(علیه السلام) بر شما مبارک باشد. 🍀آقاجان عجب آرامشی دارد حس با تو بودن. حس نگاه کردنتان و حس جواب سلام دادنهایتان 🌸مهدی جان دستانم را رها نکن پرتگاه ها را می بینم و سقوط هر لحظه ام را. امیدم فقط و فقط به نگاه عمیقتان به قلبم است. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114 ارواحناله الفداء علیه السلام
✍️سرزنش 🌸فرشته مثل اسپند روی آتش بود. آرام و قرار نداشت. چشمان عسلی و درشتش به در دوخته شده بود. آرامش وجودی همسرش را می خواست. بعد از گذشت اندک زمانی همسرش وارد خانه شد. آرامش هم با او به خانه و دل فرشته برگشت. بعد از جواب دادن سلام صبورانه به چهره دل نگرانش نگاهی انداخت و گفت:« فرشته من! باز چه شده است؟ چرا بیقراری؟ » 🍀فرشته که انگار منتظر چنین لحظه ای بود، اشک از دیدگانش سرازیر شد و گفت:« نمی دانم با امیر چه کنم؟ صبرم تمام شده است. مگر قرار نشد دیگر با پسرهمسایه نشست و برخاست نکند؟! درس هایش را هم نمی خواند! دائم سرش توی این گوشی لعنتی است. موقع اذان هم به جای خواندن نماز گفت: باید بروم فوتبال. » 🌼در همین حین پسرش امیر وارد خانه شد. سلام کرد و کنار پدر نشست. همسرش با پسرش خوش و بش کرد و از فوتبال سؤال کرد. بعد از گذشت مدتی گفت: « راستی پسرم نمازت را خوانده ای ؟ اگر نخوانده ای بخوان تا قضا نشده است.» امیر چشمی گفت و برای وضو گرفتن بلند شد. 🍀فرشته کنار همسرش آمد و گفت: « چرا هیچی بهش نگفتی ؟ فقط نماز که نیست ، بهترین فرصت بود که می شد بهش تذکر بدهی.» همسرش گفت: « عزیزم مگر نشنیدی حضرت علی(علیه السلام) فرموده : جوان را بر همه گناهانش سرزنش نکنید. (1) فرشته جان اگر چنین کنیم دیگر گوش به حرف ما نمی کند و مقابل ما می ایستد. ان شاءالله همین نماز نجاتش می دهد. » 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 1.🔹امام علي عليه السلام :إذا عاتَبتَ الحَدَثَ فَاترُك لَهُ مَوضِعا مِن ذَنبِهِ لِئَلاّ يَحمِلَهُ الإِخراجُ عَلَى المُكابَرَةِ . 🌺امام على عليه السلام: هرگاه جوان را سرزنش مى كنى ، از برخى گناهان درگذر تا سرزنش ، او را به سرسختى (مقابله) وادار نكند . 📚شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 333 ح 819 . 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
💫جوان توبه کار 🌺رسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ اللّهَ تَعالى يُحِبُّ الشّابَّ التّائِبَ . 🌸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : خداوند متعال ، جوانِ توبه كار را دوست دارد . 📚الجامع الصغير : ج 1 ص 285 ح 1866 🌹ميلاد حضرت_علی_اکبر (عليه السلام)، سرو بوستان ايستادگي،زيباترين گل باغ حسين(عليه السلام)! جوان رعنا و رشيد حسين (عليه السلام) و روز جوان مبارک باد.🌹 🍀این روز مبارک را خدمت همه به ویژه جوانان کانال تبریک میگوییم 🍀 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114 علیه السلام
🔹ضحی شیشه داروی مسکِّنی را برداشت. با فشار انگشت شصت، سر شیشه را شکست و جدا کرد. سرنگ را از داخل شیشه آنتی بیوتیک در آورد و داخل شیشه مسکن کرد. کمی از مسکن را داخل سرنگ کشید. سرسرنگ را گذاشت و سرنگ را داخل سینی کنار دست فرانک قرار داد. رو به فرانک گفت: - عزیزم شما باید انتی بیوتیک استفاده کنین. درد شکمت هم تا حدی طبیعیه. دستت رو بردار بزار معاینه کنم. بردار عزیزم. می دونم درد داری. آنتی بیوتیک استفاده نکنی دردت بیشتر هم می شه. دستت رو بردار فرانک جان. 🔸فرانک مقاومت کرد و فحش داد. ضحی به منصوره خانم اشاره ای کرد. منصوره خانم مات، به ضحی نگاه کرد و بعد از چند ثانیه منظورش را فهمید. سمت چپ فرانک رفت و دستش را به سختی از شکمش جدا کرد. ضحی هم دست راست فرانک را گرفت و با احتیاط، آن را زیر زانویش قرار داد تا نتواند تکان بدهد. منصوره خانم کمی خودش را روی سینه فرانک انداخت تا از جایش تکان نخورد. فرانک فحش می داد و تقلا می کرد. ضحی شکم فرانک را معاینه کرد. دست گذاشت و فشار داد. چند بار این کار را در جاهای مختلف کرد. قبل از اینکه منصوره دست فرانک را رها کند، سرنگ و پد الکلی را برداشت. به فرانک هشدار داد که تکان نخورد والا ممکن است رگ دستش را پاره کند و وضع بدتر از اینی که هست بشود. فرانک دست از تقلا برداشت و گریه کرد. ضحی سرنگ را داخل دست راست فرانک که زیر زانویش گرفته بود، به ارامی فرو کرد. زانویش را از روی کف دست فرانک برداشت و عذرخواهی کرد. منصوره خانم هم دست چپ فرانک را رها کرد. ضحی سراغ پدر فرانک را از منصوره خانم گرفت. منصوره خانم از اتاق بیرون رفت تا بلکه آقایش را پیدا کند یا زنگی بزند. ضحی از فرانک پرسید: - بچه ات کجاست؟ نمی بینم اینجا براش سیسمونی گذاشته باشی. حالش خوبه؟ - خر خودتی خانم دکتر. شما و بابا سربچمو زیرآب کردین بعد از من می پرسین بچه ات کجاست؟ خاک... 🔺و شروع کرد فحاشی کردن. ضحی از روی زمین بلندشد. به سمت پنجره رفت. منصوره خانم از در خانه بیرون رفت و در را پشت سرش بست. نگاهی به مجله های روی مبل انداخت. آن ها را کنار زد تا بنشیند. بلیط هواپیمایی توجهش را جلب کرد. آن را از زیر مجله بیرون کشید. پاره شده بود. بازش کرد. تاریخ دیروز روی آن خورده بود. قسمت اسم و فامیل و شهر مقصد، نبود. دنبال تکه دیگرش می گشت که صدای بازشدن در خانه، باعث شد بلیط را سرجایش بگذارد. درد فرانک کمتر شده بود و مسکن اثر کرده بود. ضحی از فرانک خواست همان طور دراز بکشد و گفت: - منصوره خانم به همراه پدرتان آمده اند. 🔸فرانک بلیط را دست ضحی دیده بود و گفت: - بابا دیروز می خواست منو از اینجا ببره. من بدون بچه ام هیچ جا نمی رم. تو رو خدا بگین بچه مو چی کار کردین؟ 🔺در اتاق باز شد. آقای فرهمندپور داخل آمد و رو به ضحی کرد و پرسید: - حالش چطوره؟ - باید انتی بیوتیکشون رو سر ساعت مصرف می کردن. تب دارن و احتمال عفونت هست. بیمارستان ببریدشون بهتره. - نیاز به سِرُم نداره؟ - اگه غذا خوب می خوره نه. - اصلا درست غذا نمی خوره خانم جان. 🔸ضحی به فرانک که آرام دراز کشیده بود و رویش را به سمت دیوار چرخانده بود نگاهی کرد و گفت: - اگه اجازه بده براش سِرُم می زنم. 🔹و به سمت فرانک رفت. مقاومتی نکرد. سرُم را وصل کرد. کیفش را از روی زمین برداشت و قصد رفتن کرد. آقای فرهمندپور فرانک را دست منصوره خانم سپرد و جلوتر از ضحی، به سمت ماشین حرکت کرد. در راه چند بار ضحی خواست بحث بچه را پیش بکشد اما هر بار خودش را کنترل کرد و نهیب زد که به تو مربوط نمی شود و دست آخر، چیزی نپرسید. به خانه رسید. تشکر کرد و گفت : - فردا هم باید آنتی بیوتیک تزریقی داشته باشه و از پس فردا خوراکی ادامه بدن. باز هم تاکید می کنم، بیمارستان ببرید بهتره. از شکمشون عکسبرداری می کنن. 🔸بی هیچ حرف دیگری، از ماشین پیاده شد. ماشین حرکت کرد و او تازه یادش افتاد که موقع برگشت، روسری را روی چشمانش نبسته بود. با کلید، در خانه را باز کرد و آرام، پشت سرش بست. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫آقاجان سلام 🌺سلام ما به تو در تمامی احوال . 🍀سلام ما بر تو هنگامی که قرآن می خوانی. سلام ما به تو وقتی که به نماز و قنوت می پردازی. سلام ما بر تو هنگامی که به رکوع و سجده می روی. سلام ما بر تو هنگامی که به ستایش و استغفار مشغول هستی. 🌸سلام ما بر تو هر صبح و عصر. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114 ارواحناله الفداء
✍️امان اهل زمین 🌼بیا با هم مروری داشته باشیم بر نعمت هایمان. هرچه فکر می کنم می بینم قابل شمارش نیستند. مگر نمی گویند آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید. پس بیا با هم بهترین و بالاترین نعمت را بیابیم. 🌸به نظر شما چه چیزی است که اگر نباشد، هیچ کاری نمی توان انجام داد؟! بیا با هم کمی فکر کنیم ! درست حدس زده اید بهترین و بالاترین نعمت، همان نعمت امنیت است. الحمدلله که در کشورمان امنیت حاکم است. الحمدلله هر لحظه از آسمان بمبی بر سرمان فرو نمی ریزد. الحمدلله که سربازان فداکار و جان برکفی داریم. 🍀یک سؤال آیا به نظرتان همین کافی است؟ یعنی به تنهایی از پس همه چیز بر می آید؟ یا نه نیاز به دستی قوی تر دارد تا همه تحت ید قدرت الهی او باشند. به درستی که اگر نباشد توجه و عنایت امام زمان ارواحناله الفداء امنیتی هم وجود نخواهد داشت. آری مایه امن و ایمنی ما زمینیان است. همانند ستاره ای درخشان نورافشانی می کند تا چراغ راه ما در دنیای تاریکی ها و جهل ها باشد. 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🔹قال المهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف): « إِنِّي‏ أَمَانٌ‏ لِأَهْلِ‏ الْأَرْضِ‏ كَمَا أَنَ‏ النُّجُومَ‏ أَمَانٌ‏ لِأَهْلِ‏ السَّمَاء » 🌺حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) فرمودند: همانا، من، امان و مایه ایمنى براى اهل زمینم; همان گونه كه ستاره ها، سبب ایمنى اهل آسمان اند. 📚إعلام الورى بأعلام الهدى، ص: 453 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
🔸ورم پای مادر بهتر شده بود. دومین کاروان قم – جمکرانِ جمع قرآنی مادر، چند روز پیش رفته و برگشته بودند. قرار بود خانواده سهندی، امروز به زیارت بروند. از صبح زود، مادر وسایل ناهار را آماده کرد و طهورا کمک کار مادر شده بود. حسنا از شب قبل، استراحتش را کم کرده بود و تند تند، تست های درسهای فردایش را می زد تا کمتر از برنامه درسی اش عقب بیافتد. ساعت حرکت، ده صبح بود تا اذان ظهر، به قم برسند و نماز جماعت حرم را از دست ندهند. مادر اصرار داشت ضحی، صحبت با یکی از آقایان پزشکی که منشی خانم دکتر بحرینی معرفی کرده بود را عقب نیاندازد اما ضحی می خواست در کنار خانواده اش باشد و کمک کند. مادر هم روی حرفش ایستاده بود. اجازه دست زدن به هیچ چیزی را به ضحی نمی داد. بعد از یک ساعت از اذان صبح که تلاش های ضحی ناکام ماند، پاسخ خانم وفایی را داد که: - برای ساعت 8 ان شاالله می تونم بیام. 🔹با خود فکر کرد چاره چیست. باید بروی دیگر ضحی خانم مجرد. مگر نمی خواهی استخدام شوی؟ دلش می خواست مثل زمان هایی که ذهنش پر از حرف و حدیث است، دفترش را بردارد و بنویسد اما پشیمان شد. به جایش، نکات مهمی که باید در جلسه مطرح می کرد را یادداشت برداری کرد. با توجه به اینکه قرار ملاقات در یکی از اتاق های ساختمان پشتی خود بیمارستان بهار بود، تصمیم گرفت به سوالات خصوصی نپردازد. قبلا پدر تحقیق ها را کرده بود و نظر همکاران و همسایه ها روی خانواده خواستگار را مثبت اعلام کرده بود. به تاکسی تلفنی زنگ زد. مثل همیشه، ساده لباس پوشید. چادر سر کرد و دم در، منتظر آمدن تاکسی شد. پدر، کاپوت ماشین را بالا زده بود و آب مقطر سبز رنگی را داخل رادیات می ریخت. با دیدن ضحی، کلید را از جیب در آورد. - ممنون پدر. با تاکسی می رم و زود می یام ان شاالله. 🔻خداحافظی کرد و سوار تاکسی ای شد که همان لحظه، جلوی خانه توقف کرده بود. آدرس را گفت. مفاتیح گوشی اش را باز کرد و مشغول خواندن زیارت عاشورا شد. همیشه قبل از هر جلسه صحبت خواستگاری، زیارت عاشورا می خواند و به امام حسین علیه السلام متوسل می شد. سجده آخر را هم همان طور داخل ماشین، روی مهر جانماز کوچکش انجام داد. گوشی را داخل کیف گذاشت. ده هزار تومان از کیف پول در آورد و به راننده داد. 🔸جلسه خواستگاری با حضور استاد مشاوری، برگذار شد. سوالها از هر دو طرف کاملا پخته بود و جواب ها نزدیک به هم. استاد مشاور نظرش را مثبت اعلام کرد و از اتاق خارج شد. چند دقیقه ای وقت باقی مانده بود. آقای دکتر یا همان خواستگار، از جا بلند شد. کمی طول و عرض اتاق را متر کرد و ناگهان به طرف ضحی برگشت و با صدایی که کمی دورگه شده بود گفت: - خانم سهندی، شما چرا جلوی استاد، منو دکتر خطاب نکردین؟ - ببخشید؟ - عرض کردم چرا اقای دکتر نمی گفتید؟ وقتی ایشون نظر شما رو نسبت به بنده پرسیدن، چرا من رو با دکتر خطاب نمی کردید؟ - ببخشید. قصد بی احترامی نداشتم. ناخواسته بود. 🔹آقای دکتر، کیف لب تابش را به ضرب از روی میز شیشه ای داخل اتاق برداشت. نگاهی به ضحی که همان موقع، از روی صندلی بلند شده بود کرد و خداحافظی کرد. ضحی هم پشت سر آقای دکتر، خارج شد. خانم وفایی منتظر شد تا آقای دکتر بیرون برود. نظر استاد را پرسیده بود. حالا می خواست نظر ضحی را بداند. ضحی قاطعانه و با تاسف بسیار گفت: - نظر من منفی است. 🔺فکر کرد وقتی نگفتن غیرعمد یک لقب دکتر، در جلسه اول که معمولا همه رودروایسی نشان می دهند، ایشان را اینطور به هم می ریزد، بعدها قرار است چطور به هم بریزد و بریزاند! آهی کشید و از خانم وفایی تشکر و خداحافظی کرد. 🔸به خانه که رسید، مادر و پدر منتظر بودند نتیجه جلسه را برایشان بگوید. ضحی نگاه غمگینانه ای به مادر کرد و عین رفتار آقای دکتر را برای مادر تعریف کرد. مادر هاج و واج به ضحی نگاه کرد و نمی دانست چه بگوید. واقعا عجیب بود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫سلام آقاجان 🌺آقاجان ببخش مرا که دلت را شکستم. ❄️ببخش مرا که اشکت را جاری کردم. ببخش مرا که ظهورت را به تأخیر انداختم. ببخش مرا که در حقت بدی کردم. ببخش مرا ای پدر مهربانم. 🍀فرزند ناخلفت برای لحظه ای دستش را از دستانت جدا کرد در حال غرق شدن بود، امّا پدر مهربانم دستم را گرفتی دوباره مرا نجات دادی. ممنونم که مرا از خود نراندی. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114 ارواحناله الفداء
✍️راز زندگی احمد 🌼باورش برایش سخت بود. حقوق او سه برابر احمد بود؛ امّا هر ماه هشتش گره نُهش بود. در حالی که احمد آرامش خاصی داشت و هیچ وقت نِق زدن ها و ناله هایش را ندیده بود. مگر می شود؟! با اینکه تعداد افراد خانواده شان از او بیشتر بود. هر چه فکر می کرد، به عقلش جور در نمی آمد. دوست داشت راز زندگی او را بیابد. 🍀کنار قفسه کتابها، روی صندلی چوبیِ قهوه ایِ سوخته نشسته بود؛ به غصه هایش فکر می کرد. هر وقت مشکلات و سختی ها به او هجوم می آورد، در این اتاق پناه می گرفت. مطالعه او روش خاص به خودش را داشت. یکی از کتاب ها را اتفاقی از قفسه بیرون می آورد. یک صفحه را اتفاقی باز و مطالعه می کرد. همان لحظات کوتاه ، آرامش و لذت خاصی به روح و روانش تزریق می شد. 🌺کتابی برداشت و صفحه را باز کرد حدیثی از رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) توجه اش را به خود جلب کرد: شخصی از رسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله درباره [آثار] قناعت سؤال کرد ، فرمود : قناعت افزون بر نگهداشت شخصيت و عزّت نفس ، رنج زياده خواهى و بندگى دنياپرستان را نيز از دوش انسان بر مى دارد و جز دو كس راه قناعت را نپيمايد : آن كه بيشتر در پى پاداش اخروى است و بزرگى كه خود را از مردم فرومايه دور نگاه مى دارد. (1) 🌸چند بار حدیث را با دقت خواند. از خوشحالی چشمانش برق می زد، با خود گفت: پس راز زندگیِ آرام دوستم احمد، عمل به این حدیث است. دوستش را به خوبی می شناخت. قناعت و عزّت نفسِ احمد زبانزد خاص و عام بود. 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🔹1. وقَد سُئل عَن القناعةِ، فَقالَ : القَناعةُ تَجمَعُ إلى صِيانة النَّفسِ وعِزِّ القَدرِ طَرحَ مُؤَنِ الاستكثارِ ، والتَّعبُّدَ لأهلِ الدُّنيا ، ولا يَسلُكُ طَريقَ القَناعةِ إلّا رَجُلان: إمّا مُتَعَلِّلٌ يُريدُ أجر الآخِرةِ ، أو كريمٌ يَتَنَزَّهُ عَن لئام الناسِ. 📚نثر الدرّ : ج 1 ص 361. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
🔹 گوشی ضحی زنگ خورد. شماره ناشناس بود و حدس می زد آقای دکتر باشد. سعی کرد خودش را کنترل کند. پاسخ داد. آقای دکتر بود و به خاطر رفتارش، معذرت خواهی کرد. - اختیار دارید. خواهش می کنم. حق دارید. من نباید آقای دکتر رو فراموش می کردم. شما ببخشید 🔺ضحی ساکت شد. چهره اش از هم وا رفت. گوشی از دستش شل شد. خداحافظی کرد. جواب چشمان نگران مادر را این طور داد: - می گن "پس خودتون متوجه شدید که چه اشتباهی کردین." واقعا من موندم چی بگم مامان جان پدر خندید و گفت: - برو حاضر شو که ساعت نزدیک ده داره می شه. بدو دختر گلم. بدو عزیزم - جانم باباجان. چشم. 🔸ضحی مانده بود جواب خانم دکتر بحرینی را چه بدهد. از طرفی نمی خواست آبروی آن دکتر تحصیل کرده برود و در چشم ایشان کوچک شود، از طرف دیگر، علت رد کردنش را چه بگوید. روسری شیری رنگ، با حاشیه قهوه ای به همراه چفیه و مفاتیح و قرآن کوچکش را داخل کیف بزرگتری گذاشت. گوشی و شارژر و کیف پول و جانماز کوچکش را هم داخل آن جاسازی کرد. به خاطر وضعیت مادر، نمی خواستند شب را بمانند برای همین وسیله خاصی نیاز نداشت. کیف و چادرش را با دست چپش گرفت. خودکارش را هم داخل کیف بزرگتر گذاشت و از اتاق خارج شد. 🔹همزمان مادر هم کیف به دست از اتاق خارج شد. ضحی کیف مادر را هم گرفت و روی سرشانه انداخت. به سمت آشپزخانه رفت و دسته دیگر سبدی که حسنا سعی داشت بلندش کند را گرفت. به پهلو راهرو را با هم طی کردند. پدر خواست سبد را بگیرد اما بچه ها با خنده از دست بابا فرار کردند. سبد سنگین بود و نمی خواستند این بار سنگین را پدر به تنهایی حمل کند. از در خانه که خارج شدند، خنده شان را قورت دادند و دندان های سفیدشان را زیر لب ها پنهان کردند. هر دو نگاهی به هم انداختند و از این هماهنگی، لبخندی تحویل همدیگر دادند. پدر در صندوق عقب ماشین را باز کرد. ضحی و حسنا سبد را داخل صندوق گذاشتند. مادر و طهورا هم از راه رسیدند. ضحی روفرشی را از طهورا گرفت و به حسنا که جلوی صندوق ایستاده بود داد. حسنا روفرشی را سمت راست سبد تا کرده گذاشت. سمت چپ سبد هنوز خالی بود. - ضحی اون کیفت رو بده بزارم این بغل. - این مال مامانه جانماز توشه. کوله خودتو بزار. - کتاب توشه اخه. می خوام تو راه بخونم. - کتابشو در بیار خب. 🔸راست می گفت. حسنا اصلا به این مسئله فکر نکرده بود. نگاهی به کوله انداخت. گوشی و کتاب را از داخلش در آورد و کوله را سمت چپ سبد قرار داد. در صندوق عقب را با ضربی بست و به طهورا که دم در منتظر بود تا او سوار شود؛ چشمکی زد و گفت: - برگشتنی شما می شینی وسط دیگه. 🔹 قراری که از بچگی داشتند. رفت را یک نفر وسط بنشیند و برگشت را نفر دیگر. پدر، شیشه جلوی کمک راننده را تمیز تمیز کرد و لبخند رضایت بخشی زد. ضحی گفت: - بابا هنوز روی شیشه جلوی چشم مامان حساسه ها. - آره بابا. کجاشو دیدی. حالا وایسا.. طهورا طهورا ی لحظه وایسا. 🔹حسنا از ماشین پیاده شد. چیزی در گوش طهورا گفت. طهورا آمد و روی صندلی وسط نشست. حسنا هم سوار شد و در عقب را بست. مادر سرش را کمی چرخاند و به سه دخترش که سالهاست بزرگ شده اند نگاهی کرد و خدا را شکر گفت. پدر در خانه را قفل کرد. از جلوی ماشین رد شد و نگاه پرمهری به مادر کرد. حسنا و طهورا انگار منتظر چیزی باشند، سیخ نشسته بودند و نگاهشان بین پدر و مادر و ضحی رفت و برگشت می کرد. پدر در راننده را باز کرد. نشست. نگاهی به بچه ها که صندلی عقب نشسته بودند کرد و گفت: حاضرین؟ همه بله بلندی گفتند. پدر به جلوی پای حسنا نگاهی انداخت و گفت: - حسنا باباجان، اگه سختت نیست جاتو با طهورا عوض کن گلم 🔸حسنا و طهورا هر دو خندیدند. حسنا چشمی گفت و از ماشین پیاده شد. به دنبال او هم طهورا. ضحی جریان را پرسید. پدر گفت: - حسنا عادت داره موقع نشستن پاهاشو تکیه می ده به صندلی جلو. پاش فرو می ره تو کمر مامانت. وسط بشین بهتره. 🔹حسنا سوار شد. طهورا هم بعدش. در را بست. با بسم الله و صلوات، پدر سوئیچ را چرخاند. کلاژ را فشار داد و دنده یک زد و کمی گاز داد. با حرکت ماشین، همه با هم صلوات بلندی فرستادند: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫به نام خالق هستی 🌺خدای عزیز وقتی به مهربانی ات نگاه می کنم ومی بینم هر لحظه به دنبالِ بهانه ای برای بخششِ بندگانت هستی، احساس شعف و شادمانی می کنم . 🍀ماه رجب برای استغفار و بخشش. ماه شعبان برای پاک شدن از هر گونه گناه و ماه رمضان برای نجات از آتش دوزخ و ماه ... 🌼خدایا دستمان را بگیر تا از هر کدام از ایام، توشه ای نیکو برای خود برگیریم. الحمدلله که تو را دارم ای خدای مهربان 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
💫آقاجان سلام 🌺آقاجان نزدیک تولدتان هستیم . تولدی که نوید عدالت و نجات جهان از ظلم و ستم است. نوید آزادی و آزادگی از چنگال شیاطین است. نوید یاری مظلومان و هلاکت ظالمان است. 🍀 آقاجان چشم به راه آمدنتان هستیم و برای آمدنتان نذر می کنیم . صدقه می دهیم. خودسازی می کنیم. گناهان را با آب توبه می شوئیم. 🌸آقاجان هر چه از دستمان برمی آید انجام می دهیم تا ظهورتان محقق شود. اللهم عجل لولیک الفرج 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114 ارواحناله الفداء
هدایت شده از سلام فرشته
37.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺توصیه استاد جاودان حفظه الله درباره شب نیمه شعبان👆 🌸شب نیمه شعبان، شب بسیار مهمی است @salamfereshte
🔹حسنا با شیطنت، در گوش ضحی گفت: - دیدی گفتم. حالا بازم خواهی دید. بابا روی مامان خیلی حساس تر از این حرفاست. 🌸ضحی لبخند زد. نگاهی به کتاب در دست حسنا انداخت. اشاره کرد و پرسید: - صفحه چندی؟ - اولشم. چطور؟ - کتاب قشنگیه. اینو من تو استراحت های شیفت کاری ام می خوندم که انرژی بگیرم برای ادامه. 🔹حسنا اوهومی گفت و کتاب را برای خواندن، باز کرد. ضحی یاد شیفت کاری اش در اورژانس درمانگاه افتاد. همان شبی که انبار غلاتی منفجر شده بود و چند نفر از مردم و آتش نشان ها چند نفر از کشاورزان سوخته را به درمانگاه آورده بودند. درد و شیون زن و بچه های کشاورزان، پرده لطیف روح و روان ضحی را سوراخ سوراخ کرده بود. آن شب، قدر آتش نشان ها را بیشتر دانسته بود خصوصا وقتی فهمید یکی شان خودش را به خاطر جان یک پیرمردی که مطمئن هم نبوده است زنده یا مرده، به خطر انداخته و داخل انبار کناری غلات شده است صرفا چون نوه اش می گفت پدربزرگ به آنجا رفته تا موشی را که به انبار نفوذ کرده بگیرد. آن شب پلیس و اورژانس و آتش نشانی برای جمع کردن قائله انفجار، جمع شده بودند. چند متهم را دستگیر کردند. ضحی بعد از آن هیاهو که تا نزدیک طلوع آفتاب، طول کشید، برای استراحت به اتاقک آماده پشت درمانگاه رفته بود و به جای اینکه چشمانش را برهم بگذارد و مثل بقیه، کمی بخوابد، کتاب را از ساک در آورده بود و تمام یک ساعت استراحتش را، مطالعه کرده بود. 🍀مادر نگاه مجددی به عقب انداخت و ضحی را در فکر دید. یاد حرف آقای دکتر افتاد. نیت کرد این سفر را فقط و فقط برای حاجت گیری زندگی آینده ضحی برود. مفاتیح را از داشبورد در آورد. دعای توسل را پیدا کرد و مشغول خواندن شد. پدر هم ذکر می گفت و با انگشت شصت، صلوات شماری را که در انگشت سبابه دست چپش کرده بود؛ تند تند فشار می داد. جاده نسبتا شلوغ بود. ماشین های مختلف، با سرعت های متفاوت، همه به سمت قم در حرکت بودند. پدر بارها سبقت گرفت و کنار کشید تا ماشین های دیگر، سبقت بگیرند. طهورا به جاده خیره شده بود و به خواب رفت. حسنا چنان تمرکزی در مطالعه اش داشت که برای یک لحظه هم سربلند نمی کرد. ضحی، قرآن جیبی اش را در آورد تا یک جزء هدیه، به اموات شان بخواند. جزء را که خواند، به جاده نگاه کرد و بیابان هایی که انتهایش ناپیدا بود. بالاپایین رفتن های ماشین، برایش ننویی شده بود و دلش می خواست بخوابد. سرش را روی شیشه گذاشت. خط سفید روی آسفالت، تند تند از زیر چشمانش رد می شد. به گاردریل خیره شد. حرکت موج وارش را دوست داشت. چشمانش را بست و خوابید. 🌸سرعت ماشین که کم شد، ضحی از خواب خوشش بیرون آمد. آفتاب به سرش خورده بود و گرمای دل نشینی به جانش رخنه کرده بود. ماشین از روی سرعت گیری رد شد و کمی بالا پرید. ضحی به جلو نگاه کرد. عوارضی قم بود. سرعت ماشین کم تر شد. پدر شیشه را پایین کشید و پولی را داد و قبضی تحویل گرفت. کمی جلوتر، ماشین را کنار صندوق صدقات کشید و پولی داخلش انداخت. مجدد پا را روی پدال فشار داد و اولین فرعی را به سمت راست رفت. خیابان ها را یکی یکی رد کردند. گنبد طلایی خانم از دور پیدا شد. طهورا هم از خواب بیدار شده بود و حسنا دیگر کتابش را بسته بود. همه دست بر سینه گذاشتند و به صدای بلند پدر، سلام دادند: - السلام علیک یا فاطمه المعصومه و رحمه الله و برکاته. 🍀پدر وارد زیرگذر منتهی به پارکینگ حرم نشد. کناره اش را گرفت. دوری زد و وارد خیابان دیگری شد. ساختمان شیشه ای بزرگی سمت چپشان بود. ساختمان ناشران. پدر گفت: - اینجا پر است از کتابهای خوب. وقت کردیم یک سر به اینجا هم می زنیم. 🔹 چراغ قرمز را رد کرد و قبل از رسیدن به میدان بزرگ روح الله، سرعتش را کم کرد و فرمان را سمت راست پیچید. روبروی کوچه خانه حضرت امام توقفی کرد. پارکبان، شماره پلاک ماشین را یادداشت کرد و برگه ای دست پدر داد. پدر حرکت کرد و چرخ های ماشین روی سنگفرش آن قسمت، ترق ترق صدا داد. کمی جلوتر، ایستاد. ادای صدای دستی اتوبوس ها را در آورد و گفت: - رسیدیم. اینم یک جای خوش آب و هوا. اول ناهار بخوریم بعد نماز. یا اول نماز بخونیم بعد ناهار؟ 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🌺سلامٌ عَلَىٰ آلِ يس 🌸السَّلامُ عَلَيكَ حِينَ تَقُومُ، السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْعُدُ، 🍀السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْرَأُ وَتُبَيِّنُ، السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تُصَلِّي وَتَقْنُتُ، 🌺السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَرْكَعُ وَتَسْجُدُ، السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تُهَلِّلُ وَتُكَبِّرُ، 🌸السَّلامُ عَلَيْكَ حِين تَحْمَدُ وَتَسْتَغْفِرُ؛السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تُصْبِحُ وَتُمْسِي، 🍀السَّلامُ عَلَيْكَ فِي اللَّيْلِ إِذا يَغْشىٰ وَالنَّهارِ إِذا تَجَلَّىٰ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْإِمامُ 🌺الْمَأْمُونُ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُقَدَّمُ الْمَأْمُولُ،السَّلامُ عَلَيْكَ بِجَوامِعِ السَّلامِ، 🌼میلاد سراسر نور منجی عالم بشریت حضرت بقیةالله الاعظم ارواحناله الفداء بر شما مبارک🌼 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
💫سلام زیباترین موعود 🍀آقاجان تولدتان را تبریک عرض می کنم ای بهترین مولود هستی. 🌺آقا جان کاش رو تولدتان را در کنارتان جشن می گرفتیم. کاش ظهورتان محقق می شد کاش لیاقت حضورتان را در بین خود داشتیم. کاش نورچشمی شما بودم. کاش با دیدنم لبخند رضایت بر لبانتان نقش می بست. 🌸آقاجان دعایم کن. بأبی أنتَ وَ اُمی . جانم به فدایتان. عیدیمان را فرجتان قرار بده. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114 ارواحناله الفداء
🍀علم به احوال شیعیان 🌺قال المهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف): إِنَّا غَيْرُ مُهْمِلِينَ‏ لِمُرَاعَاتِكُمْ‏ وَ لَا نَاسِينَ لِذِكْرِكُمْ وَ لَوْ لَا ذَلِكَ لَنَزَلَ بِكُمُ اللَّأْوَاءُ وَ اصْطَلَمَكُمُ الْأَعْدَاء 🌸حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) فرمودند: ما در رعایت حال شما کوتاهی نمی کنیم و یاد شما را از خاطر نبرده ایم ، که اگر جز این بود گرفتاریها به شما روی می آورد و دشمنان شما را ریشه کن می کردند. 📚بحار، ج ٥٣، ص 175 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
💞دو همسفر 💠شما و همسرتان دو همسفر هستید، بنابراین سعی کنید شادمانی را به یکدیگر هدیه دهید تا سفر خوبی داشته باشید. ✅در این سفر به توشه نیاز دارید. این توشه کمک کننده راهتان است. پس به فکر توشه تان باشید تا در راه نمانید! 📌 مهم ترین توشه این راه را می توان چنین برشمرد: 🔘گذشت و ایثار: فقط خود را ندیدن و چشم پوشی از خطای یکدیگر . 🔘توجه کامل: با تمام وجود به خواسته ها و حرف های همسرتان توجه کنید. فقط شنونده نباشید؛ بلکه او را درک کنید تا جایی که متوجه سیگنال های بی صدای او هم باشید همانند: حالات چهره (ناراحتی و خستگی و...) 🔘 آراستگی و سلامتی: به ظاهر خود یعنی همان آراستگی و پیراستگی؛ همچنین سلامت جسم خود اهمیت دهید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
⛺️خیمه امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) 🍀چه خوب است هرازگاهی خلوتی برای خود پیدا کنیم و سؤالاتی از خود بپرسیم. مثلاً در زیارت عاشورا که درخواست می کنیم: اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیایَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتی مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد؛ پروردگارا مرا به آیین محمد و آل اطهارش زنده بدار و رحلتم را به آن آیین بمیران... 🌸راه رسیدن به چنین حیات و مماتی چگونه است؟ در این راه چه تلاش هایی را باید به کار بگیریم. به نظرتان صرف دعا کردن کافی است؟! یا نه! باید رفتاری در راستای آن دعا داشته باشیم. 🍀دوست داری در خیمه امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) حاضر باشی و کنار حضرت تنفس کنی. همنشین او باشی . نورچشم آقا شوی و بعد سر بر بالین مرگ بگذاری در حالی که حضرت بالین سرتان باشد؟ 🌸چنین مرگی شیرین هست مگر نه ؟! پس بیا با هم مرور کنیم سخنی زیبا از رئیس مکتب تشیّع صادق آل محمد(علیهم السلام) در مورد مرگی چنین زیبا و شیرین که عاقبت به خیری را به دنبال دارد. 🍀حضرت امام صادق(علیه السلام) فرموده اند: هر کس از شما که در حال انتظار ظهور حضرت مهدی (عج) از دنیا برود همانند کسی است که در خیمه و همراه آن حضرت به سر می برد.(1) 🤲خدایا چنین سعادتی را نصیب همه ما بگردان 🌸🍀🌸🍀🍀🌸🍀🌸 (1)🔹قال الصادق(علیه السلام) : مَنْ‏ مَاتَ‏ مِنْكُمْ‏ وَ هُوَ مُنْتَظِرٌ لِهَذَا الْأَمْرِ كَمَنْ هُوَ مَعَ الْقَائِمِ فِي فُسْطَاطِه‏ 📚بحار، ج ٥٢، ص ١٢٦ 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114 ارواحناله الفداء
🌸همه به اتفاق، اولویت را به نماز دادند. درهای ماشین قفل شد و پیاده روی چند دقیقه ای تا حرم را آغاز کردند. هوای قم برخلاف هوای شهرشان، گرم تر بود و از آن سرما و سوز آن هم در وقت ظهر، هیچ خبری نبود. همه دنبال پدر، از کوچه باریکی رد شدند که مسجدی اول آن کوچه بود. انتهای کوچه دست راست پیچیدند و وارد خیابان اِرَم شدند. از کنار کتابخانه آیت الله مرعشی گذشتند. پدر از خانم ها جدا شد. بعد از بازرسی مجدد همه با هم به سمت حرم رفتند. قرار شد تجدید وضویی کنند و بعد از نماز جماعت و زیارت خانم ، حدود ساعت دو و نیم به همین جایگاه بازرسی بیایند. پدر به تک تک دخترانش التماس دعا گفت. زهرا خانم را التماس دعای ویژه تری گفت و وارد قسمت مردانه شد. 🔹زهرا خانم و بچه ها هم کمی جلوتر، وارد قسمت خواهران شدند. صدای خادمان که زائران را برای نماز جماعت، به طبقه بالا فرامی خواندند در هم شده بود. قبل از وارد شدن و تحویل دادن کفش ها، وارد آسانسوری که گوشه سمت چپ همانجایی که ایستاده بودند شدند و به طبقه پایین رفتند. سرویس بهداشتی تمیز و بزرگی آنجا بود. وسایلشان را به جالباسی آویزان کردند و برای تجدید وضو، آستبن ها را بالا دادند. 🔸به محض بیرون آمدن از محوطه سرویس بهداشتی، باد خنکی به صورت ضحی خورد. صدای تلاوت قرآن، همه را به حرکت سریعتر واداشت. خادمی زائرین را برای نماز جماعت راهنمایی می کرد. هر دو لنگه در شبستان پایین باز بود و زائرین چندتا چندتا، داخل و خارج می شدند. ضحی چند پلاستیک از مسئول کفشداری گرفت. کفش ها را داخل کیسه های پلاستیکی گذاشتند. دم در ایستادند و اذن دخول خواندند. مادر، خوشحال از زیارتی که نصیبش شده بود، تشکر می کرد و اشک، چشمانش را زیباتر کرده بود. ضحی بغضش را فرو خورد و اشک هایش را گذاشت وقتی که خود را به ضریح می چسباند. اذن دخول را به همراه دو خواهر دیگرش خواند. حسنا کوله اش را روی دست گرفته بود. زیپش را باز کرد و پلاستیک کفشهایش را داخل کوله گذاشت. زیپش را بست. نگاهی به ضحی و طهورا کرد و گفت: - یادتون نره برای کنکورم دعا کنینا. 🔹ضحی لبخندی تحویل خواهر کوچکش داد. دستش را گرفت و وارد شدند. حجم صدای تلاوت، گوششان را به یکباره پُر کرد. مجدد سلام دادند و با قدم های آرام جلوتر رفتند. صف های جماعت تشکیل شده بود. مادر پا تندتر کرد و داخل صف نشست. بچه ها هم کنار مادر نشستند. چند دقیقه ای که گذشت، تلاوت تمام شد و صدای موذن بلند شد. الله اکبر الله اکبر. الله اکبر الله اکبر.. بچه ها سجاده های کوچک جیبی شان را در آورده بودند و مودب، نشسته بودند. ضحی نگاهش به مهر بود و با موذن، اذان را تکرار می کرد. افکار متفاوتی در سرش می چرخید. سعی کرد تمام تمرکزش را به اذان بدهد و این فکرها را بگذارد برای بعد از نماز. اعوذبالله گفت و مجدد، عبارات اذان را همراه با موذن تکرار کرد. 🔸نماز تمام شده بود و هر کس به حال خودش، به زیارت خانم رفته بود. قرار بعد از بیست دقیقه دمِ در ورودی خواهران بود و ضحی، فارغ از هر چیزی، دو پله روبروی ضریح را آرام پایین آمد. نگاهش به ضریح خانم که افتاد، دیگر نتوانست اشکش را کنترل کند. اشک ریخت و گریه کرد. ناله کرد خانم جان دلم برایتان تنگ شده است. 🔹 خانم های زائر هر کدام با لهجه حرفهای دلشان را می زدند. چهار ردیف دور ضریح پر بود از خانم هایی که دوست داشتند دستشان را به ضریح تبرک کنند. برخی هایشان پارچه و روسری تبرک می کردند. خانم جوانی لباس نوزادی را تبرک می کرد. خانم دیگری بچه چند ساله اش را روی دست گرفته بود و می خواست به ضریح برساند. کودک سه ساله ای که لباس پشمی قهوه ای قدیمی برتن داشت، در آغوش خانمی از کنار ضحی رد شد. سرش روی گردنش صاف نبود و مانند نوزاد یک ماهه، افتاده بود. ضحی دلش بیشتر شکست. خواست کمک کند و او را به ضریح برساند اما با ناله جانسوز آن مادر، راه را برایش باز کرد. زائرین همدیگر را فشار دادند و عقب کشیدند تا کودک فلج را به ضریح برساند. اشک های ضحی، زبان قلبش را باز کرد: - خدایا به حق خانم این بچه را شفا بده و جزو سربازان حضرت قرار ده. خدایا خودت مراقب دل این مادر باش. خدایا بمیرم براش چی می کشه این مادر هر بار که بچه اش رو می بینه. نمی دانم به حال این بچه گریه کنم یا به حال بقیه بیماران. به حال دل خودم و مشکلاتی که دارم .. و اشک ریخت. کودک، به حرم مالیده شد. مادرش همانجا نشست و ناله زد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🌺سلامٌ عَلَى آلِ يس 🍀آقاجان دوست دارم زندگی ام را وقفتان کنم، این سعادت را نصیبم گردان. 🌸دوست دارم لبخندِ رضایت بر لب هایتان بنشانم، توفیق آن را نصیبم گردان. 🌺دوست دارم برای ظهورتان قدم مثبتی بردارم، یاریتان را نصیبم گردان. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
💯معجزه ای به نام عزت نفس 🔘لباس نفس آدمی 🔸یکی از بزرگترین سرمایه های انسان نفس اوست. سرمایه ای است که معمولا مورد معامله قرار نمی گیرد مگر در مسیر خدا و برای خدا. آری آن چنان گرانبهاست که فقط خدا، ارزش و قیمت آن را می داند. همچنین تنها لباس فاخر نفس انسان، عزت است. عزت نفس برای هر فرد بالاترین ارزش هاست.عزت نفس همان صلابت، محکمی و توانایی را گویند، به گونه ای که خود را در مقابل دیگران خوار و ذلیل نساختن . 🔘عزتی که اینگونه باارزش است از زمان کودکی درون انسان شکل می گیرد. بنابراین وظیفه پدر و مادر است که کودکان را در این مسیر یاری رسانند. ✅یکی از راههای تقویت عزت نفس در کودک، پرورش صفت قناعت در آن هاست. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
🌸خادم های حرم، جلو آمدند و سعی کردند او را عقب بیاورند تا زیر فشارها و دست و پاها له نشود. - خواهر گلم به فکر بچه تون باشین. تحمل فشارها رو نداره. - نازی. چه پسر گلیه - دختره - خدا بهتون ببخشه. ان شاالله شفا پیدا کنه. خیلی نازه 🔹دو خادمی که به آن خانم کمک کردند، بچه را تا چند متر آن طرف تر بغل کردند و بوسیدند. یکی از خادم ها، از جیبش نبات تبرکی حرم در آورد و دست مادر داد. پیشانی بچه را بوسید و به محدوده جلو ضریح برگشت. ضحی غرق کارهای محبت آمیز خادم ها شده بود. نگاهش را از خادم گرفت و به ضریح دوخت. زیر لب گفت: - خانم جان چقدر شما خواستنی هستین. این همه زائر به عشق شما اومدن. فداتون بشم الهی. چقدر دلم براتون تنگ شده. دلم نمی یاد نیام جلو. از طرفی بیام جلو بالاخره ممکنه فشاری به زائرینتون بیاد. خانم جان. خودتون بگین چی کار کنم؟ دلم برای بغلتون تنگ شده. می خوام سر به ضریح بزارم و انگار که سر گذاشته ام بر شونه هاتون اشک بریزم. آخه خانم جان گریه کردن از اینجا که .. 🍀هنوز جمله اش تمام نشده بود که در زاویه ضریح، فضای خالی ای پیدا شد. ضحی سریع داخل آن فضا شد و از هر دو طرف، خانم ها فشارش دادند. نفر جلویی اش به سمت چپ رفت و جلویش خالی شد. نفر سمت راستی چسبیده به ضریح بود و حواسش نبود که بچرخد. ضحی خودش را به ضریح چسباند. ضریح را بغل کرد و بوسید و گریست. خانم ها می گفتند بچرخید اما به او کاری نداشتند. باز هم گریه کرد. ضریح را بوسید و خود را از ضریح کند تا بقیه زائرین هم تبرک کنند. عقب عقب رفت و با حالت احترام، گوشه ای قاتی بقیه زائرین ایستاد. چادرش را جلو کشید و از زیر چادر، ضریح را نگاه کرد. همهمه صدای زائرین، پس زمینه صدای نجوای او با خانم شد: - خانم جان. کمکم کنین. کارم رو ترک کردم. کار جدید نتوانسته ام جور کنم. بیمارستان قبلی افتضاح بود. دوستی با سحر افتضاح بود. به من می گوید اجازه برگشتنت را گرفته ام ولی شرطش این است که مانند بقیه چادرت را در محل کار سر نکنی. می گوید حجابت که خوب است. چه اشکالی دارد. نگذار این تعصب جلوی رشدت را بگیرد. خانم جان، تازه می فهمم که در چه فضای بدی بودم. حتما تاثیرات بدی هم رویم گذاشته. خانم جان از خدا بخواهید پاکم کند. من آن رشدی که به خاطرش، چادرم را کنار بگذارم نمی خواهم خانم جان. مرا به این چیزها آزمایش نکنید. شما را به خانم حضرت زهرا مراقبم باشید. خانم جان دایی می گفت من ادعا دارم. سنگ رهبر را به سینه می زنم. ولایی عمل نمی کنم. خانم جان اخر با این خواستگارها چه کنم؟ خانم جان. مادرم در عذابه. پدرم هم همین طور. دیگه اوضاع جوری شده که .. خودتون می دونین. نمی دونم چی کار کنم. کمکم کنین. 🌸با چادر، اشک هایش را پاک کرد. به کتابخانه سمت چپش نگاهی انداخت و به سمتش حرکت کرد. زیارت نامه را برداشت. باز کرد و مشغول خواندن شد: السَّلامُ عَلَى آدَمَ صِفْوَةِ اللّهِ، السَّلامُ عَلَى نُوحٍ نَبِيِّ اللّه ... 🔹بعد از زیارت، سر قرار رفت. همه سر موقع آمده بودند. زیارت قبولی گفتند و به سمت ماشین حرکت کردند. پدر با کمک بچه ها، وسایل ناهار را بیرون آوردند و در فاصله ای که ماشین با ماشین دیگر داشت، روی زمین آسفالت زیرانداز پهن کردند و مشغول چیدن سفره شدند. کودکان روی چمن ها جست و خیز می کردند و چند نفری هم در سایه درخت ها، دراز کشیده بودند. بعد از خوردن ناهار، همه سوار ماشین شدند. پدر پول پارکبان را داد و خیابانی که آمده بودند را برگشتند. از جلوی ساختمان ناشران رد شدند. پدر گوشه ای ماشین را پارک کرد. حسنا از همه مشتاق تر بود. پله های ورودی را دوتا یکی کرد و کنار مجسمه سر در، ایستاد تا مادر و بقیه هم بیایند. پدر به هر کدامشان تراول صد تومانی پول داد و گفت که خودش به طبقه اول می رود. طهورا و حسنا کتابفروشی ها را نگاه می کردند و داخل یکی شان شدند. پدر نسخه ای از صحیفه سجادیه را برداشت و مطالعه کرد. بلافاصله آن را خرید. به کتاب های دیگر نگاه کرد و پرسید چیزی نمی خواهد؟ مادر جواب منفی داد و از آن کتابفروشی بیرون آمدند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يَا دَاعِيَ اللَّهِ وَ رَبَّانِيَّ آيَاتِهِ 🌺آقاجان شرمنده ایم که هزار و اندی سال است منتظری تا حضورمان را ببینی و ندیدی! 🍀چگونه نام خود را محبّتان گذاشته ام؟! محبّی که برای رسیدن به محبوب تلاش نکند و زمینه ظهور محبوب را فراهم نکند محبّ نیست. آقاجان نه تنها دوست دارم محبّتان باشم می خواهم شیعه واقعی تان هم باشم. 🌸می شود خودتان دستان مرا از غُلُ و زنجیر گناه باز کنی تا بتوانند برای ظهورتان آنچه را شایسته است انجام دهند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114 ارواحناله الفداء
📖کتابی از جنس نور 🌞با نوازش پرتوهای نور خورشید از خواب بیدار شد. نگاهی به طاقچه گوشه اتاق کرد. لبخندش را به بهترین دوست زندگی اش نثار کرد. رختخوابش را مرتب کرد و آن را در کمد دیواری روبرو گذاشت. پاهایش با شوق خود را به کنار حوض وسط حیاط رساند. 👱‍♂️چشم هایش با دیدن آب زلالِ داخل حوض به ذوق درآمد. دستانش بی تاب رسیدن به آب بود، تا ذکر خدا را برلب نشاند. انگار آب هم منتظرش بود که به آرامی او را نوازش می کرد. لب هایش بی تاب ذکر خدا بود، به همراه رسیدن اولین قطرات آب به دستانش، شروع به حرکت کردند. وضویش نوری شد که تمام وجودش را دربرگرفت و با هاله ای از آن به سمت اتاق حرکت کرد. 🌺دستان بی قرارش را به سوی کتاب نور، بالای طاقچه دراز کرد. لب های بی تابش را به آن رساند و با بوسیدنش نور الهی را به صورت خود هدیه داد. حالا نوبت صدای مشتاقش بود که قرآن کریم را با آهنگ دلنشینی بخواند. 🍀صدای زیبایش به گوش پدربزرگش که مهمانشان بود، رسید. او در سالن روبروی تلویزیون نشسته بود و دعای ندبه را گوش می کرد. پدربزرگ نگاهی به پسرش انداخت که در حال و هوای خودش بود. زمزمه دعای ندبه همراه اشک های بی قرارش برای امام غائب دیدنی بود. زیر لب الحمدلله رب العالمینی گفت. 🌸با تمام شدن دعای ندبه، نگاهی به پسرش کرد و گفت: قبول باشه. آفرین پسرم چقدر ذوق می کنم وقتی صدای قرآن خوندن نوه ام محسن رو می شنوم. پدر محسن نگاهی به پدربزرگ کرد و گفت: پدر جون خودتون بهم یاد دادی! یادتونه همیشه این سخن پیامبر(صلى الله عليه و آله و سلم) رو به من می گفتی که فرموده اند: فرزندانتان را به سه خصلت تربيت كنيد محبّت به پيامبرتان ، محبّت به خاندان او ، و قرائت قرآن.(1) با آمدن محسن به سالن پدربزرگ دست هایش را همانند بالهای کبوتر باز کرد آغوشش بی تاب او شده بود. ☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ 🔹(1) أدِّبوا أولادَكُم عَلى ثَلاثِ خِصالٍ : حُبِّ نَبِيِّكُم ، وحُبِّ أهلِ بَيتِهِ ، وعَلى قِراءَةِ القُرآنِ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : 📚كنز العمّال: ج 16 ص 456 ح 45409 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114