𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_هشتم مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_نهم
مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت.
به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود.
بالاخره تصمیم خودش را گرفت .
در را آرام باز کرد و وارد اتاق شد. پدرش روی تخت خوابیده بود. ومادرش در کنار پدرش رو صندلی خوابش برده .
آرام آرام خودش را به تخت نزدیک کرد .نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد. به پدرش نزدیک شد
طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس می کشد. با احساس گرمای نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید .
دستش را پس کشید ؛ اما نصف راه پدرش دستش را گرفت .
احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با زبانش تَر کرد و گفت:
_اومدی بابا ؟منتظرت بودم چرا دیر کردی؟
و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطره های اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند😭.
_ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا .
اصلا میدونی من یه چیز مهمیو تا الان بهت نگفتم ؟
مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید:
_چی؟؟
احمد آقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد.
_اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی.
مهیا با خنده اعتراض کرد😃
_ اِ بابا
احمد اقا خندید😄
_آروم دختر، مادرت بیدار نشه.
دکتر گوشی ها را از گوشش درآورد .
_خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلی بهتره .فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس باید از
چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید .
_ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن ؟
_الان دیگه مرخصن.
مهیا تشکر کرد .
احمد آقا با کمک مهیا و همسرش آماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند. مهیا به دلیل شب بیداری و خستگی، بعد از خوردن یک غذای سبک، به اتاقش رفت وآرام خوابید...
#ادامه_دارد.....
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_نهم مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت. به محض رس
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_دهم
چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۰شب بود.
از جایش بلند شد.
_ای بابا چقدر خوابیدم.
به سمت سرویس بهداشتی رفت صورتش را شست و به اتاقش برگشت.
حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت را کم کم دارد در زندگی لمسش می کند.
نگاهی به چادر روی میز تحریرش انداخت. یاد آن شب،مریم،اون پسره افتاد .
بی اختیار اسمش را زمزمه کرد :
_سید،شهاب،سیدشهاب.
تصمیم گرفت چادر را به مریم پس دهد و از مریم و برادرش تشکر کند.
_نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حالا از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره. پسره ی عقده ای، ولی دیر نیست؟؟
نگاهی به ساعت انداخت .با یادآوری اینکه شب های محرم هست و مراسم تا آخر شب پابرجاست آماده شد، تیپ مشکی زد. اول موهایش را داخل شال برد وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد موهایش را بیرون ریخت.
آرایش مختصری کرد و عطر مورد علاقه اش را برداشت و چند پاف زد.
کفش پاشنه بلندش را از زیر تخت بیرون آورد. چادر را برداشت و در یک کیف دستی قشنگ گذاشت .
در آیینه نگاهی به خودش انداخت
_وای که چه خوشکلم😄
و یک بوس برای خودش انداخت 😘
به طرف اتاق پدرش رفت.
تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسد هم به آن ها بگوید که به هیئت می رود. این نزدیکی به مادر و پدرش احساس خوبی به او می داد.
به طرف اتاق رفت در باز بود پدرش روی تخت نشسته بود.
احساس می کرد پدرش ناراحت هست می خواست جلو برود و جویای حال پدرش شود اما با دیدن عکس هایی که در دست پدرش بودند سرجایش خشک شد.
باور نمی کرد پدرش دوباره به سراغ این عکس ها بیاید.
از ناراحتی و عصبانیت😔😠 دستانش سرد شدند دیگر کنترلی بر رفتارش نداشت.
با افتادن کیف دستیِ چادر از دستش ،احمد آقا سرش را بالا آورد .با دیدن مهیا سعی در قایم کردن عکس ها کرد اما دیگر فایده ای نداشت...
#ادامه_دارد...
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_دهم چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد نگاهی
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_یازدهم
مهیا جلو رفت روبه روی پدرش ایستاد.
_اینا چین بابا ؟
فریاد زد:
_دارم میگم اینا چین ؟چند بار گفتم ول کنید دیگه بیخیال این عکسا بشید .
از فریاد مهیا ،مهال خانم سریع خودش را به اتاق رساند.
_یا فاطمه الزهرا ،مهیا چرا داد میزنی دختر ؟
_چرا داد می زنم مامان خانوم ؟ از شوهرتون بپرسید.
مهال خانم به طرف مهیا رفت.
_درست صحبت کن 😠یادت نره کسایی که جلوت ایستادن مادر و پدرت هستن.
مهیا یکم از مامانش فاصله گرفت و با صدای بلند ادامه داد:
_یادم نرفته ولی مثل اینکه همین بابا
(به احمد آقا اشاره کرد):
_یادش رفته از بس به این عکسا و اون روزا فکر میکنه حالش بد شده و دیشب نزدیک بود...
دیگه ادامه نداد نمی تونست بگه که ممکن بود دیشب بی پدر بشه .
مهال خانم با دیدن عکس های جبهه در دست های همسرش پی به قضیه برد با ناراحتی نگاهی به احمد آقا انداخت 😞
_احمدآقا دکتر گفت دیگه به چیزایی که ناراحتت میکنه فکر نکن میدونم این خاطرات و دوستات رو نمیتونی فراموش بکنی ولی...
مهیا پوزخندی زد😏
و نگذاشت مادرش ادامه بدهد
_چی میگی مهال خانم خاطرات فراموش نشدنی ؟؟
آخه چی دارن که فراموش نمیشن؟ دوستاتون شهید شدن .خب همه عزیزاشونو از دست میدن. شما باید تا الان ماتم بگیرید؟ باید با هر بار دیدن این عکسا حالتون بد بشه ؟
صدای مهیا کم کم بالاتر می رفت. دوست نداشت اینطور با پدرش صحبت کند اما خواه ناخواه حرف هایش تلخ شده بود.
_اصلا این جنگ کوفتی برات چیز خوبی به یادگار گذاشت ؟
جز اینکه بیمارت کرد. نفس به زور میتونی بکشی .حواست هست بابا؟ چرا دارید با خودتون اینکارو میکنید
مهیا نگاهی به عکس ها انداخت و از دست پدرش کشید.
_اینا دیگه نباید باشن .کاری میکنم تا هیچ اثری از اون جنگ کوفتی تو این خونه نمونه .
تا خواست عکس های پدرش و دوستانش را پاره کند ؛ مادرش دستش را کشید و یک طرف صورت مهیا سوخت.
مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد 😣
باور نمی کرد ، این اولین بار بود که مادرش روی او دست بلند می کرد .
مهیا لبخند تلخی زد 😏و در چشمان مادرش نگاه کرد عکس ها را روی میز پرت کرد. و فورا از اتاق خارج شد.
تند تند کفش هایش را پا کرد .صدای پدرش را می شنید که صدایش می کرد و از او می خواست این وقت شب بیرون نرود ولی توجه ای نکرد...
#ادامه_دارد.....
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_یازدهم مهیا جلو رفت روبه روی پدرش ایستاد. _اینا چین با
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_دوازدهم
با حال آشفته ای در کوچه قدم می زد. باورش نمی شد که مادرش این کار را بکند.
او تصور می کرد الان شاید مادرش او را برای آمدن به هیئت همراهی می کند. ولی این لحظات جور دیگری رقم خورد.
با رسیدن به سر خیابون ودیدن هیئت دلش هوای هیئت کرد.خودش هم از این حال خودش تعجب می کرد. باورش نمی شود که علاقه ای به این مراسم پیدا کند .
آرام آرام به هیئت نزدیک شد .
_بفرمایید:
مهیا نگاهی به پسر بسیجی که یک سینی پر از چایی دستش بود انداخت. نگاهی به چایی های خوش رنگ انداخت؛ بی اختیار نفس عمیقی کشید.
بوی خوب چایی دارچین حالش را بهتر کرد.
دستش را دراز کرد و یک لیوان برداشت و تشکری کرد.
جلوتر رفت کسی را نمی شناخت.
نگاه های چند خانم و آقا خیلی اذیتش می کرد. مهیا خوب می دانست این پچ پچ هایشان برای چیست .
کمی موهایش را داخل برد اما نگاه ها و پچ پچ ها تمامی نداشت.
بلند شد و از هیئت دور شد.
_آدم اینقدر مزخرف .آخه به تو چه من چه شکلیم. چطور زل زده.
به طرف پارک محله رفت .نگاهی به چایی تو دستش انداخت دلش می خواست در این هوای سرد آن چایی را بخورد.
اما با دیدن چایی یاد اون نگاه ها و پچ پچ ها می افتاد .چایی را با حرص بر روی زمین پرت کرد.
_قحطی چاییه مگه .برم چایی این جوجه بسیجیارو بخورم .اول چایی میدن بعد با نگاه هاشون آدمو فراری میدن.
با رسیدن به پارک که این موقع خلوت هست روی نیمکت نشست . هوا سرد بود پاهایش را در شکم خود جمع کرد و با دستانش خودش را بغل کرد.
اون شب هوا عجب سرد بود. بیشتر در خود جمع شد حوصله اش تنهایی سر رفته بود.
_ای بابا کاشکی به زهرا و نازی میگفتم بیان.
اَه چرا هوا اینقدر سرد شده. کاشکی چایی رو نمی ریختم .
در حال غر زدن بود که...
#ادامه_دارد.....
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_دوازدهم با حال آشفته ای در کوچه قدم می زد. باورش نمی شد ک
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_سیزدهم
_خانم .
با صدای پسری نگاهش را به سمت دیگر چرخاند.
چند پسر با فاصله کمی دورتر از او ایستاده بودند.
با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آید که مزاحم باشن.
اما با نزدیک شدنشان یکی از همان پسرها با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت :
_چرا تنها تنها. میگفتی بیایم پیشت .
دوستانش شروع کردن به خندیدن 😁
مهیا با اخم گفت😠
_مزاحم نشید.
و به طرف خروجی پارک حرکت کرد.
آن ها پشت سرش حرکت می کردن.
به تیکه های پسرا اهمیتی نداد و کمی سرعتش را بیشتر کرد.
ناگهان دستی را روی بازویش✋ احساس کرد و به طرف مخالف کشیده شد.
با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش را گرفته شوکه شد😳.
ترس تمام وجودش را گرفت😰 هر چقدر تقلّا می کرد نمی توانست از دست آن ها خلاص شود.
مهیا روی دست پسره خم شد و محکم دستش را گاز گرفت.
پسره فریاد کشید و دستش از دور بازوی مهیا شل شد.
مهیا هم از این فرصت طلایی استفاده کرد و شروع کرد به دویدن .
هر چقدر می دوید پسرها هم به دنبالش بودند.
پسره فریاد و تهدید می کرد :
_بزار بگیرمت دختره وحشی میکشمت.
پاهایش درد گرفته بودند. چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کفش ها را پایش کرده بود .
با دیدن چراغ های نیمه روشن هیئت با خوشحالی به طرف هیئت دوید .😊
با نزدیکی به هیئت شهاب را از دور دید که مشغول جمع جور کردن بود وهیچکس دوروبرش نبود مثل اینکه مراسم تمام شده بود.
مهیا آنقدر خوشحال بود که کسی پیدا شد که اورا از شر این پسرهای مزاحم راحت کند که بی اختیار شروع کرد :فریاد زدن .
_سید، شهاب، شهاب...
#ادامه_دارد.....
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_سیزدهم _خانم . با صدای پسری نگاهش را به سمت دیگر چرخان
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_چهاردهم
شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش را فریاد می زد نگران شد.
اول فکر می کرد شاید مریم است اما با نزدیک شدن مهیا او را شناخت .
مهیا به سمت او آمد فاصله اشان خیلی به هم نزدیک بود شهاب از او فاصله گرفت .
مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگویید.
_حالتون خوبه ؟؟
مهیا در جواب شهاب فقط توانست سرش را به معنی نه تکان دهد.
شهاب نگرانتر شد.
_حال آقای معتمد بد شده ؟؟
تا مهیا می خواست جواب بدهد پسرها رسیدن.
مهیا با ترس پشت شهاب خودش را پنهان کرد .
شهاب از او فاصله گرفت و به او چشم غره ای رفت که فاصله را حفظ کند. با دیدن پسر ها کم کم متوجه قضیه شد.
شهاب با اخم 😠به سمت پسرها رفت :
_بفرمایید کاری داشتید؟؟
یکی از پسرها جلو آمد :
_ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر .و خنده ای کرد .
_اونوقت کارتون چی هست ؟
_فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس .
شهاب دستانش را در جیب شلوارش فرو برد .
با اخم در چشمانِ پسره خیره شد :
_بله درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتون من هم اینجا رو جمع جور کنم واینکه مزاحم کار آقایون نباشیم .
مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد
شهاب برگشت
_بفرمایید دیگه برید.
_چرا خودش بره ما هستیم. میرسونیمش. ریسکه یه جیگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابون....
شهاب یه طرفش رفت و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد .
دستش را محکم پیچاند و در گوشش غرید :
_لازم نیست تویِ عوضی کسیو برسونی 😡
و مشتی حواله ی چشمش کرد...
#ادامه_دارد.....
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم #قسمت_چهاردهم شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اس
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_پانزدهم
با فریاد شهاب به خودش آمد.
_چرا تکون نمی خورید برید دیگه😡
بلند تر فریاد زد:
_برید.
مهیا به سمت پایگاه دوید وارد شد و در راقفل کرد.
همان اتاقی بود که آن شب وقتی حالش بد شد اینجا خوابیده بود.
از پنجره نگاهی کرد کسی این اطراف نبود و شهاب بدجور در حال کتک خوردن بود وضعیتش خیلی بد بود.
تنهاکاری که می توانست انجام دهد این بود که از خودش دفاع می کرد
باید کاری می کرد.
تلفنش هم همراهش نبود.
نگاهی به اطرافش انداخت.
گیج بود نمی دانست چی کاری باید انجام دهد.
از استرس و ترس دستانش یخ کرده بودند.
با دیدن تلفن به سمتش دوید.
گریه اش گرفته بود😭 دستانش می لرزید.
نمی توانست آن را به برق وصل کند. دستانش می لرزید وکنترل کردنشان سخت بود .اشکانش روی گونه هایش سرازیر شد.
_اه خدای من چیکار کنم.😔
با هق هق به تلاشش ادامه داد.
با کلی دردسر آن را وصل کرد با ذوق گوشی را بلند کرد ولی تلفن قطع بود
دیگر نمی دانست چیکار کند محکم تلفن را به دیوار کوبید.و داد زد:
_لعنت بهت.😭
صورتش را با دست پوشاند و هق هق می کرد.😭
به ذهنش رسید برود و کسی را پیدا کند تا آن ها را کمک کند.
خواست از جایش بلند شود ولی با شنیدن آخ کسی و داد یکی از پسرها که مدام با عصبانیت می گفت:
_کشتیش عوضی کشتیش.
دیگر نتوانست بلند شود .
سر جایش افتاد ،فقط به در خیره بود نمی توانست بلند شود و برود ببیند که چه اتفاقی افتاده.
امید داشت که الان شهاب بیاید و به او بگویید همه چیز تمام شده
اما خبری نشد.
آرام آرام دستش را روی دیوار گذاشت و بلند شد به طرف در رفت در را باز کرد.
به اطراف نگاهی کرد خبری از هیچکس نبود جلوتر رفت از دور کسی را دید که بر روی زمین افتاده کم کم به طرفش رفت .دعا می کرد که شهاب نباشد با دیدن جسم غرق در خونِ شهاب جیغی زد...
#ادامه_دارد.....
------------•☕️❤️•--------------
@Delgoye851