توان ما به اندازهی امکانات در دست ما نیست، توان ما به اندازهی اتصال ما با خداست.
از غم و دوری و هجران دیدهیِ عشاق، تر..
فاطمه مشتاقِ او، حیدر به او مشتاق تر.
گفت ای فرزند ملجم دیر کردی، قبلِ تو..
در میانِ کوچه قنفذ جانِ حیدر را گرفت.
- بابا ؟
+ بله ؟
- شما بابایِ من نیستید، بابایِ من یک رَدای سبز دارد، همیشه برای ما غذا میآورد،
کوله روی پشتش دارد؛
بابای من که نبود، بابا صدایش میزدم..
+ اسمش چه بود ؟
- نمیدانم، پرسیدم، نگفت.
+ چه کارش داری ؟
- میخواهم خبر خوش به او بدهم؛
خبر کشته شدن ″علی″ ..
+ از این خبر خوشحال میشود ؟
- آری مطمئنم، او از خوشحالیِ من خوشحال میشد.
+ مرگ علی را جلوی او آرزو کردی ؟
- آری همیشه غذا که میآورد، جلویش علی را نفرین میکردم،
او هم دستهایش را بالا میبُرد و میگفت:
« خدایا مرگِ علی را برسان.. »