eitaa logo
دختران چادری🌹 ''🇵🇸
191 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
37 فایل
نظرات ناشناس شما https://harfeto.timefriend.net/16312864479249 مدیر اصلی کانال @ftop86 جهت تبادل @Jgdfvhohttps (فقط کانال مذهبی پذیرفته می‌شود) جهت ادمین شدن @ZZ8899 همسایه‌‌ کانال🌸🌸 @Khaharaneh_Chadoory1400
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ ✍🏼توی کلاس عقیدتی من شدم خدارو شکر خیلی عالی بود خیلی داشتم که متن عربی درس رو حفظ کنم همینطور هم شد و توانستم حفظ کنم.... استادم خیلی کیف میکرد که من از حفظ متن عربیش رو میخونم سبحان الله چنین دورانی هیچوقت برنگشت واقعا زیبا بود....😔 روز چهارشنبه وقتی از برگشتم مادرم گفت امشب میاد... 😱وای تازه یادم افتاد، مادرم انتظار داشت خیلی بزنم..‌. 😏 اما خودم گفتم بیخیال حالا یه خواستگاری میاد ومیره منم میبینم که خواستگاری چطوریه.... درسته از نظر درس و قرآن سر بودم از همه ولی بازم از نظر شلوغی از همه سر بودم فقط دوست داشتم کیف کنم..‌.! ☺️خدایا من همه چیز رو سر سری میگرفتم ... شب شد همه عجله عجله داشتن خودشون رو جمع وجور میکردن منم داشتم سفره رو جمع میکردم ... انگار داشت برای اونا خواستگار میاد ولی بازم بودم مادرم شد و گفت کی میخوای خودتو جمع و جور کنی الآن میان آبرومون میره ... منم بازم بیخیال ولی دیگه اینبار مادرم یه جیغی زد سرم که از نهاد نابود شدم زود بلند شدم و رفتم خودم رو آماده کنم... یه دست لباس سبز روشن پوشیدم ساده ی ساده یه روسری سفید سرم کردم گوشه هاش رو دور گردنم پیچیدم و شال همون رنگ لباسم رو هم سرم کردم کاملا و ... ای بدک نبود خودمم از سادگیش خوشم اومد، نرفتم اون اتاق که مادرم گیرنده این چیه پوشیدی... نشستم و متن عربی فردا رو میکردم بیخیال بودم سرم رفته بود توی درس عقیده ام ... زنگ زده بودن ومن متوجه نشدم خواهر کوچیکم یه دونه زد تو سرم گفت مهمونا اومدن پاشو ... رفتم دم آشپزخانه وایسادم خونه ی ما جوری بود که وقتی وارد میشدی آشپزخانه رو میدیدی... 😢وای راستی راستی اومدن خواستگاری منه.... الآن چکار کنم تازه هول کرده بودم...! مردم توی جلسه ی خواستگاری چیکار میکنن ... بعد سلام واحوال پرسی منکه سرم رو انداخته بودم پایین و هیچ کدومشون رو ندیدم خواهرم هی به پهلوم میزد منم که روم نمیشد سرم رو بلند کنم ببینم چی میگه... والله توی 14 سال عمرم تا حالا نکشیده بودم اون هم تا این حد ولی ! چون همه چیز رو به مسخره گرفتم کمی که گذشت انقد نبردم ... پدرم و مهمونا دادشون بلند شد که نمیخوای چایی بیاری..؟ من همش مشغول ذکر کردن بودم کلا یادم رفته بود 🎈سبحان الله... 🎈والحمدلله 🎈ولا اله الا الله..🎈والله اکبر 🎈استغفرالله 😰با شنیدن صداشون گرفتم خواهرم اومد پیشم گفت خاک برسرت پسره اومد تو نگات کرد نمیدونی چشاش چه میزد... 😣اینو که شنیدم بازم گرفتم... الآن فهمیدم که چه گندی زدم آخه مگه همه چیز شوخیه، چای رو با هر بدبختی بود بردم و به همه تعارف کردم ولی انقد کردم رو همونجا گذاشتم وسط هال رفتم بیارم یادم نبود چایی رو گذاشتم اونجا توی راه بودم برم تعارف کنم که ای داد بیداد پام رفت توی سینی چایی...😭همه ریز ریز ای داد بر من... حتی ... 😱بعدا خواهرم بهم گفت پسره انقد خندیده بود که مثل شده بود... اینجا بود که یکی گفت حالا چی شده اتفاقیه که برای همه میفته نگاه کردم دیدم بود ، الله تعالی ازت راضی باشه نجاتم دادی داشتم از بنیه نابود میشدم سابقه نداشت که دست و پاچلفتی باشم... ✍🏼 .... ان شاءالله
‍ ❤️ 💌 ✍🏼با دوستام خداحافظی کردم و رفتم سوار شدم و رفتیم خونه توی مسیر انقدر یواش میکرد که همه بوق میزدن برامون وایشون هم هی حرف میزد و منم کلمه ای نمیگفتم هی با به ماشینهایی که میرن نگاه میکردم.... یه دفعه گفتم میشه یکم تند رانندگی کنید ، کرد و چیزی نگفت فکر کنم شد...یه دفعه گاز داد و انقدر با رانندگی میکرد منم که هیجان بودم هی میگفتم تندتر برو تندتر برو 5 دقیقه نشد به خونه رسیدم آخی چه کیفی داشت به این میگن رانندگی..... ☺️گفت منم خیلی از سرعت خوشم میاد گفتم نکنه شما بترسید گفت نه نمیترسم و خدا حافظی کردم.... 😳گفت چرا خداحافظی میکنی نگاش کردم با تعجب (ولی این چشم عسلی خیلی خوشکل بود نمیتونستم چشم بر دارم ازش) 😐گفت واسه نهار دعوتم خونه شما ، گفتم کی دعوتتون کرده ؟ گفت خوشحال شدی یه دفعه زد زیر خنده و گفت بابات.... 😶چیزی نگفتم روم نشد بگم ولی خیلی جواب داشتم براش... چون ما هیچ وقت مخطلط نمینشستیم و همیشه سفره هامون جدا بود سفره جدا انداختم مادرم گفت واسه کی سفره میندازی.... گفتم واسه خودمون منو شما و خواهرم گفت مگه نیستی خوب این چه کاریه منم برو سر سفره اونها من پیش خواهرت میشینم که تنها نباشه چون به خواهرت محرم نیست.... تا ما سفره رو انداختیم آقا مصطفی هم رسید و دستاش رو شست و اومد داخل نمیدونم در این بین کجا رفته بود 😍روی اپن آشپزخونه یه چیزی گذاشت بعد نشست گفت وقتی از کنارم رد شد جوری گفت که فقط من بشنوم گفت مال توئه.... 🤔تو دلم گفتم چی مال منه منم که کنجکاو رفتم ببینم.... 🌹یه شاخه رز قرمز خریده بود برام با گردوئی هر دو تاش رو دوست داشتم.... کلی کیف کردم ، نزاشتم هیچ کدوم دست به شیرینی بزنن اول خودم خوردم خواهرم دهنش آب افتاده بود هی با خشم نگام میکرد اما مال من بود خوب یه دفعه آقا مصطفی گفت به بقیه هم بده 😭نزاشتن یکم کیف کنیم شکمی از عزا در بیاریم چون روم نبود چیزی بگم دادم به دیگران هم تعارف کردم.... ☺️ولی گله انقد خوش بو بود که تمام اتاق رو پر کرده بود داداشم گفت این بوی چیه ای داد حالا چی بگم دزدکی زیر لباسم قایمش کردم و بردم اتاق خودم یه نفس تمام رو بو کردم و گذاشتم توی دفترم تو دلم گفتم هنوز یه روز کامل از ما نمیگذره اینجوری بد عادت میشم ولی منکه از خدامه😍چه خوبی.... رفتم سر سفره کردم ایشون بشینن بعد من چون میدونستم میاد کنار دستم آبروم پیش پدرم میره وقتی نشست بعد منم نشستم اون اونور من اینور سفره نگاهم کرد فکر کنم منتظر بود برم کنار دستش... چه جسارتا ؛ ولی میکردم سالهای سال میشناسمش...مادرم گفت مصطفی جان چرا کنار هم ننشستید؟ هر چی ازش فرار کنی سرت میاد.... 😒چه ذوقی هم کرد گفت باشه اومد کنارم من توی این مدت آشنایی و عقد با ایشون کلا شده بودم هی از آب میشدم....با هر بدبختی غدا خوردم وقتی داشتم کار میکردم خیلی معذب بودم چون خواهرم باهاش بود نتونست بیاد سفره رو جمع کنه باید من جمع میکردم آخ این کیه هی نگام میکنه سرم رو بلند کردم دیدم داره نگام میکنه اونم چهار چشمی....👀👀 😱ولی یکی دیگه هم نگاهم میکرد وقتی سرم رو اینور اونور کردم دیدم پدرم داره به هردومون نگاه میکنه... 😰ای وای چیکار کنم همینچوری سفره رو جمع کردم و رفتم اون اتاق خواهرم هنوز ظرفها رو نشسته بود داشت دزدکی مارو نگاه میکرد.... 😒یه دونه زدم تو سرش گفتم کم کن برو کارتو بکن ..به بهونه درس خوندن رفتم تون اتاق خدا رو شکر کسی صدام نزد تا ساعت 3 که یکی در زد و گفت دیره.... 😳 در رو باز کردم و یه نگاه کرد و گفت نمیرسیم به کلاس ، ولی من گفتم کلاس ساعت 4 شروع میشه اینبار اون کشید یه نگاه ریزی بهش کردم ، اه چی شد چرا خجالت میکشی مادرم فهمید گفت آره یکم زود برو تا حاضر باشی منم خودمو آماده کردم و رفتم... 🤔احساس کردم یه نقشه داره همین اول روزی این چقدر خجالتی ماشاءالله با سرعت رانندگی میکرد رفتیم کوه بالای یه کوه بلند پیاده شد و از جعبه یه توپ در آورد و پیاده شو بپر پایین.... 😳گفتم اینکارا چیه شما که یه بزرگ هستید گفت مگه نیاز به تفریح ندارم احساس میکردم خیلی ولی.... 😡گفتم ولی چی....؟ شما حریف من نمیشید هیچ وقت گفت اره بابا 🏐توپو ازش قاپیدم و انقد دویدم و دور شدم نتونست منو بگیره گفت باشه بابا بیا والیبال کنیم ... یکم والیبال کردیم ولی بازم من بردم... ☺️آخی چه خوبی بود که من هی میبردم یه لحظه چشمم خورد به ساعت روی دستش ساعت 4 بود وای دیر شد....الآن چیکار کنم بدو بدو دیر شد ، عجله عجله رفتیم و.... ✍🏼 ... ان شاءالله
‍❤️ 💌 ✍🏼از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم یا الله انگار یکبار دیگه از اول به هم رسیدیم... الله رو شکر کردم در دلم ازش کردم که جواب دعاهام رو داد ولی گاهی اوقات هم با خودم میکردم که شاید من امتحان کردن توسط الله رو نداشتم هم ناراحت بودم و هم خوشحال اما راستش رو بگم بیشتر خوشحال بودم... ♥️دلم یک نگاه گرم و پر از میخواست دلم شلوغی میخواست یکبار دیگر همراهی با آقا مصطفی رو میخواست البته بهتر بگم دلم گردوئی هم میخواست... همون لباس سبز ساده رو پوشیدم و منتظر شدم بلاخره اومد اون هم یک پیراهن سفید و با یک شلوار سیاه پوشیده بود عجب بود وقتی اومد تو بازم مثل شب اولی که اومدن خجالت میکشیدم نمیدونم چرا اما خجالت میکشیدم. با دلم ور رفتم که بابا الان کی وقته خجالت کشیدنه سرت رو بلند کن و به دوتا اونی که محرمته کن چقد سخت بود بازم روم نشد نگاش کنم... اومد تو بعد از سلام و احوال پرسی وای دیدم با دست پر اومده یه جعبه شیرینی با یه شاخه روش فکر کنم گردوئیه از دستش گرفتم و تشکر کردم خیلی مودبانه نشستم خودش هم تعجب کرد چقد سخت بود بشینم و حرف نزنم گفت میخوام برم بگیرم منم گفتم باشه بفرمایید داداشم داشت تمرین حرکات میکرد به منم چند تا حرکت یاد داده بود... آقا مصطفی دیدش و خوشش اومد نمیدونم چی شد که منم جو گیر شدم و پریدم وسط یادم نیود لباس بلند تنم کردم گفتم منم بلدم ببین پام تا کجا میرسه همین که پام رو بلند کردم یه دفعه کله ملق شدم کف زمین... 😰 لباسم چون بلند بود گیر کرد به پشت پای چپم و افتادم زمین یعنی پاک رفت خیلی دردم گرفت ولی درد رو یادم رفته بود فقط یواش یواش به آقا مصطفی انداختم که دیدم پحش زمین شده انقدر خندید که سرخ شده بود....😞 نگران خانواده خودم نبودم چون این مسائل عادی بود براشون ولی پیش آقا مصطفی آبروم رفت که رفت 😭منم خودم رو زود جمع و جور کردم دیدم ای بابا اینکه بازم داره میخنده یه نگاه عصبانی بهش انداختم و گفتم این مال لباسم بود بیا تا یه بار دیگه امتحان کنم ببین چقد کارم درسته آقا مصطفی گفت نه دیگه تو رو خدا نرو من که دیگه جا ندارم بخندم همین کافی بود 😒هیچی نداشتم بگم داداشم گفت حالا نمیشد از این شیرین کاری ها به آقا مصطفی نشون ندی...؟منم پرو پرو گفتم نخیر نمیشد 😡خیلی عصبانی بودم هیچ چقد بهم خندید در آخر اون حرفش داغونم کرد خلاصه خودم رو جمع کردم و صحنه سیرک رو ترک کردم آقا مصطفی هم با وجود اینکه ریز ریز میخندید رفت وضو بگیره... 😳ای بابا همش میخنده حالا یه اتفاقی افتاد بسه دیگه ... تا آخر شب دیگه هیچ حرکت نمایشی از خودم نشون ندادم حتی شلوغ هم نکردم حتی حرف هم نزدم چون آقا مصطفی هر وقت نگاش بهم میافتاد ریز ریز میخندید جوری که شونه هاش تکون میخورد 😒منم باهاش کردم آخر شب که رفت بازم جلوی خندش رو نگرفت هی میخندید... منم گفتم کاری نداری خداحافظ در رو محکم بستم و رفتم... 🤔با خودم فکر میکردم... مگه صحنه مچلی من خنده داره که هی میخنده به جای اینکه نگرانم باشه ببینه جاییم ضربه دیده یا نه...آخه من چقدر باید با این ملت در گیر باشم خوب برو طرف رو بلند کن بهش نخند ☹️ولی خوب رفت حالا آبروی از دست رفته رو چطوری بر گردونم آخه چرا شدی پریدی وسط اصلا به تو چه حالا بیاو درستش کن... 😢خدایا چیکار کنم با این آبرو ریزی ولی باهاش نمیکنم چقدر بهم خندید خیر سرم دو روز برای اون عزا گرفته بودم چشمام انقدر پف کرده بود مثل اسفنجی انگار جوش شیرین اضافه کردم در آخر همه این فکرها خودمم خندم گرفت... 😡اما دادم که باهاش نکنم... ✍🏼 ... ان شاءالله 👇
❤️ 💌 😔تلفن رو قطع کرد و رفت خیلی رفتم تو فکر یکشنبه زنگ زدم دوشنبه زنگ زدم اما گفتن هنوز هیچ کس از عملیات برنگشته،بعدا خودش بهتون زنگ میزنه،چهارشنبه شد و زنگ نزد اون روز خیلی کسل بودم خواب بدی دیدم ولی اصلا یادم نبود چی بود یک هفته بود که تلفن خونمون خود به خود قطع شده بود اومدن که رو رفع کنن ساعت 10:30صبح بود که تلفن خونمون خوب شد اما صداش بد میومد کسی هم زنگ میزد اصلا متوجه نمیشدیم چی میگفت یه دفعه تلفن زنگ خورد 📞مادرم برداشت اصلا متوجه نشد که کیه منو صدا زد و گفت که همش میگه مصطفی،منم نمیدونم کیه نمیدونم چی میگه 😞همینکه من حرف زدم قطع کردن ریخت گفتم برای مصطفی اتفاقی افتاده مادرم گفت نه بابا خدا نکنه اصلا شاید خود مصطفی باشه چون صدا بد بود من متوجه نشدم 😔امامن حرف مادرم رو نداشتم براش یه اتفاقی افتاده ومن نمیدونم چیه،هر چقدر از گوشی خودم زنگ زدم جواب ندادن حالم خیلی بود اصلا نفهمیدم چطوری خودم رو آماده کردم فقط دودیدم بیرون و با خودم یه مقدار با خودم بردم نمیدونم چقدر از یه مغازه شارژ خریدم و حتی نمیدونم بهش چقدر دادم و دویدم خودم رو رسوندم خونه ساریه دوستم تنها جایی که به ذهنم رسید گفتم چون شماره اون رو ندارن جواب میدن،رفتم خونشون سلام نکردم و فقط گفتم گوشیت رو بده نمیتونستم شارژ رو وارد گوشیش کنم دستام میلرزید ساریه هم نگران شد گفت چیه گفتم فقط اینو وارد کن شارژ بشه زنگ بزنم، را وارد گوشی کرد و با هر ترس و لرزی بود زنگ زدم جواب دادن سلام نکردم گفتم مصطفی کجاست؟گفت تو کی هستی؟گفتم زنشم،گفت ما نباید با شما حرف بزنیم،گفتم کس دیگه نیست بهم بگید گفتش این خواسته مصطفی بوده به شما نگیم داد زدم گفتم بگو... 😔اونم شروع کرد به حرف زدن این کار رو کردیم و اون کار رو کردیم و کجا رفتیم هر چند اصلا متوجه نشدم چی میگه،گفتم مصطفی کجاست؟ گفت که هیچ کس از بر نگشته و مصطفی* شده* 😭نمیدونم چی شد زمین یادم نمیاد ساریه بعدها بهم گفت کردی امامن هیچی یادم نیست فقط یادم هست گفتم 😭 😔💔با شدن مصطفی من هم مردم، دادم بلند شدم فقط قفسه سینه ام رو فشار میدادم و میکردم برام آوردن اما نرفت پایین،چون مرده بودم.. 😔یاد خواب دیشبم افتادم خواب دیدم که پله های خونه پدرم کاملا خونی بود یک خیلی ،من داشتم می شستم و به مادرم گفتم مادر زود باش الان داریم،حالم خیلی بد شد 😔رفتم توی ها برای خودم راه میرفتم و گاه اوقات مینشستم و سرم رو بین دستام میگرفتم وگریه میکردم شدم من یک رو از دست دادم مصطفی رو از دست دادم،داشتم با خودم میگفتم شاید باشه الان زنگ میزنم که یهو صدای ساریه رو شنیدم توی این مدت که مثل دیوانه راه میرفتم اون هم اومده بود 😔گفت نیست تو از دروغ شنیدی؟مطمئن باش دروغ نیست بلند شدم و بازم راه افتادم خیلی راه رفتم نمیدونم تا کجا اما هر چند دقیقه یکبار می نشیتم و گریه میکردم 😔مصطفی قبل از یه پارچه برام گرفته بود و برام فرستاده بود منم داده بودم خیاطی وقتی راه میرفتم چشمم خورد به اون لباس گفتم به ساریه برو برام بیارش رفت آورد بغلش کردم و گریه کردم مردم که من رو میدیدن میکردن که این دیوانه شده 😔چند نفر از خواهران رو دیدم اما نکردم اصلا یادم نبود من فقط گریه میکردم،به یه فروشی رسیدم یاد مصطفی شدم که وقتی شدم شیرینی پخش کنید 😭گفتم ساریه توروخدا شیرینی بخر اونم رفت گرفت ساریه گفت باید برگردیم خونه 😞به خودم اومدم که من رو جا گذاشتم باید برم خونه،رفتم خونه مادر ساریه بهشون خبر داده بود همه اومدن جلو وبغلم کردن نمیدونم کی به کی بود فقط اینو میدونستم که گفتم شیرینی پخش میکنم شیرینی بخورید 😔گفتن تو بد حالی ما پخش میکنیم اما گفتم والله خودم شیرینی مصطفی رو با 72تا را پخش میکنم همه شیرینی رو باز کردم گفتم خودم اول میخورم اشکهام ریخت روی شیرینی 😭😔این ترین شیرینی عمرم بود همه زار میزدن اما من در درون گریه میکردم 💔قلبم پاره شده بود تکه های برای هیچ کس نمیشد به همه تعارف کردم و گفتم باید بخورید روز عروسی مصطفی است،توی دلم گفتم روز من بود،بارون خفیفی گرفت مردم دسته دسته اومدن پیشم و من فقط سرم پایین بود یاد حرف مصطفی افتادم که وصیت کرده بود وقتی شدم گریه نکنی،چون تو نمیدونی دوست و دشمنت کیه نمیخوام به خاطر گریه هات خوشحال بشن 😔باهر بدبختی بود خودم روجمع کردم و دیگه گریه نکردم در درونم ریختم هر کسی میومد پیشم فقط یک خنده کم پر از و و تحویلش میدادم حتی نمیتونستم حرف بزنم. ✍🏼 ..ان شاءا