eitaa logo
دختران چادری🌹 ''🇵🇸
191 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
37 فایل
نظرات ناشناس شما https://harfeto.timefriend.net/16312864479249 مدیر اصلی کانال @ftop86 جهت تبادل @Jgdfvhohttps (فقط کانال مذهبی پذیرفته می‌شود) جهت ادمین شدن @ZZ8899 همسایه‌‌ کانال🌸🌸 @Khaharaneh_Chadoory1400
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ❤️ ✍🏼واسه عید دیدنی خیلی مهمون داشتیم و هم رفتیم مهمونی چقدر خوب بود.... 😍شبش مادر شوهر گرامی با خواهر شوهر عزیز برام آوردن ، منم کادو بودم جلوی اونها داری کردم و کادو رو برداشتم و تشکر کردم و بردم آشپزخانه... 🎁گفتم به خواهرم کادو رو زیر لباست قایم کن و برو اون اتاق بازش کن چون اینجا صدای باز کردنش میره پیش اونا اونم از من زرنگتر رفت و بازش کرد منم دنبالش رفتم یه خیلی بود.... 😰 صدام زد و گفت بیا کادوت رو هم بیار خودم باز کنم برات میدونم تو روت نمیشه الان چیکار کنم خدایا چطور بگم بازش کردم.... 😢گفتم نه اشکال نداره خودم بازش میکنم از من اصرار از اون هم اصرار بازم رفتم بیارمش گفتم اه خواهرم بازش کرده اونها هم خیلی خندیدن و خواهرم نتونست چیزی بگه و عصبانی شد از دستم.... ☕️خلاصه چایی خوردیم و شیرینی خوردیم و رفتن منم زود رفتم بخوابم که با خواهرم دعوامون نشه.... 😊روزها میگذشت من و آقا کاملا به هم شده بودیم پدرم بهمون گفته بود که نیاد جلوی مدرسه دنبالم خوب ما هم گفتیم چشم جلوی مدرسه نمیاد اما یه متر جلوتر از مدرسه که میاد دنبالم... هر روز کارمون شده بود بعضی وقتا اولین نفر از میرفتم بیرون که خودم رو زود برسونم بهش و باهاش بریم یه دور بزنیم... انقد بودم که برای آقا مصطفی هم مشخص شده بود همش به وسایل ماشینش دست میزدم و میگفتم این کارش چیه ، این چیه ، اون چیه... ☺️بعضی وقتا هم اگه حواسش نبود و سرش رو بر میگردوند چند تا بوق میزدم و ماشینا فکر میکردن ایشونن ، اونم معذرت خواهی میکرد و منم که خودم رو میزدم به اون راه... منکه داشتم کی فکرش رو میکرد من باشم که بوق زدم من دختر به این آرومی و ساکتی... یه روز رفتم بازار با مادرم که وسایل جهاز رو بخریم چشمم خورد به یه ساعت مردونه خیلی قشنگ این به دست آقا مصطفی عالی میشد چون خیلی هم هیکلی و درشت بود پس عالیه به مادرم گفتم میخوام بخرمش اونم شد چون در کل خیلی آقا مصطفی رو دوست داشت... شبش اومد خونه ما صدام کرد و منم جواب دادم گفت بیا بشین منم رفتم یه جعبه که کادو پیچی شده بود از جیبش بیرون آورد و گفت با تمام بهت میدمش بازش کردم اه اونم ساعت خریده بود برام.... 😍عجب تفاهمی چه جالب منم رفتم و کادوی خودم رو آوردم و بهش دادم گفتم ببخشید اگه باب دلتون هم نباشه خیلی شد بازش کرد و خیلی شد همون لحظه دستش کرد چشماش خیس شده بود... ☹️گفتم اوا چرا نالاحت شدی بیا خوب پسش میدم گفت که تو اولین کسی هستی که بهم دادی 24 سال دارم اما از هیچ کس کادو نگرفتم... 😭آخی چقد گنا داشت اگه میدونستم کادو بارانت میکردم... گفت حوصله دارید بریم بیرون منکه بله همیشه حاضر بودم گفت به پدرم با اجازه خودتون میبرمشون بیرون پدرمم گفت باشه برید خوش بگذره رفتیم بیرون توی ماشین گفت بهم تعریف صدات رو شنیدم میشه یه چیزی بخونی برام گفتم بله سرود اسلامی رو خوندم... ☺️چقدر دوست داشت و در طی مسیر همه بودن و گوش میدادن منم وقتی تموم کردم یه دفعه با آخرین صدا گفتم.... 📢تتتتمممماااااااممممم 😰یه دفعه همه پریدن هوا خواهرم که دعوام کرد و آقا مصطفی هم مثل همیشه خندید مادرم گفت این دختر درست بشو نیست که نیست....😒 🍦آقا مصطفی رفت بخره گفتم برای من یه دوونه بزرگ بخر یه دونه بزرگ برای من خرید... چقدر بود تموم بشو نبود که بستنی رو خوردیم و رفتیم بالای و یه هوای سردی تازه کردیم و رفتیم خونه یه خیلی عالی بود مادرم و خواهرم تشکر کردن و خداحافظی کردن منم با آقا مصطفی هم یکم حرف زدیم و خداحافظی کردیم و نرفت تا من در رو بستم شبش خوابم نمیبرد همه اش به مهربونی هاش فکر میکردم.... ✍🏼 ... ان شاءالله ❤️ ✍🏼واسه عید دیدنی خیلی مهمون داشتیم و هم رفتیم مهمونی چقدر خوب بود.... 😍شبش مادر شوهر گرامی با خواهر شوهر عزیز برام آوردن ، منم کادو بودم جلوی اونها داری کردم و کادو رو برداشتم و تشکر کردم و بردم آشپزخانه... 🎁گفتم به خواهرم کادو رو زیر لباست قایم کن و برو اون اتاق بازش کن چون اینجا صدای باز کردنش میره پیش اونا اونم از من زرنگتر رفت و بازش کرد منم دنبالش رفتم یه خیلی بود.... 🕊 😰 صدام زد و گفت بیا کادوت رو هم بیار خودم باز کنم برات میدونم تو روت نمیشه الان چیکار کنم خدایا چطور بگم بازش کردم.... 😢گفتم نه اشکال نداره خودم بازش میکنم از من اصرار از اون هم اصرار بازم رفتم بیارمش گفتم اه خواهرم بازش کرده اونها هم خیلی خندیدن و خواهرم نتونست چیزی بگه و عصبانی شد از دستم.... ☕️خلاصه چا
‍❤️ 💌 ✍🏼از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم یا الله انگار یکبار دیگه از اول به هم رسیدیم... الله رو شکر کردم در دلم ازش کردم که جواب دعاهام رو داد ولی گاهی اوقات هم با خودم میکردم که شاید من امتحان کردن توسط الله رو نداشتم هم ناراحت بودم و هم خوشحال اما راستش رو بگم بیشتر خوشحال بودم... ♥️دلم یک نگاه گرم و پر از میخواست دلم شلوغی میخواست یکبار دیگر همراهی با آقا مصطفی رو میخواست البته بهتر بگم دلم گردوئی هم میخواست... همون لباس سبز ساده رو پوشیدم و منتظر شدم بلاخره اومد اون هم یک پیراهن سفید و با یک شلوار سیاه پوشیده بود عجب بود وقتی اومد تو بازم مثل شب اولی که اومدن خجالت میکشیدم نمیدونم چرا اما خجالت میکشیدم. با دلم ور رفتم که بابا الان کی وقته خجالت کشیدنه سرت رو بلند کن و به دوتا اونی که محرمته کن چقد سخت بود بازم روم نشد نگاش کنم... اومد تو بعد از سلام و احوال پرسی وای دیدم با دست پر اومده یه جعبه شیرینی با یه شاخه روش فکر کنم گردوئیه از دستش گرفتم و تشکر کردم خیلی مودبانه نشستم خودش هم تعجب کرد چقد سخت بود بشینم و حرف نزنم گفت میخوام برم بگیرم منم گفتم باشه بفرمایید داداشم داشت تمرین حرکات میکرد به منم چند تا حرکت یاد داده بود... آقا مصطفی دیدش و خوشش اومد نمیدونم چی شد که منم جو گیر شدم و پریدم وسط یادم نیود لباس بلند تنم کردم گفتم منم بلدم ببین پام تا کجا میرسه همین که پام رو بلند کردم یه دفعه کله ملق شدم کف زمین... 😰 لباسم چون بلند بود گیر کرد به پشت پای چپم و افتادم زمین یعنی پاک رفت خیلی دردم گرفت ولی درد رو یادم رفته بود فقط یواش یواش به آقا مصطفی انداختم که دیدم پحش زمین شده انقدر خندید که سرخ شده بود....😞 نگران خانواده خودم نبودم چون این مسائل عادی بود براشون ولی پیش آقا مصطفی آبروم رفت که رفت 😭منم خودم رو زود جمع و جور کردم دیدم ای بابا اینکه بازم داره میخنده یه نگاه عصبانی بهش انداختم و گفتم این مال لباسم بود بیا تا یه بار دیگه امتحان کنم ببین چقد کارم درسته آقا مصطفی گفت نه دیگه تو رو خدا نرو من که دیگه جا ندارم بخندم همین کافی بود 😒هیچی نداشتم بگم داداشم گفت حالا نمیشد از این شیرین کاری ها به آقا مصطفی نشون ندی...؟منم پرو پرو گفتم نخیر نمیشد 😡خیلی عصبانی بودم هیچ چقد بهم خندید در آخر اون حرفش داغونم کرد خلاصه خودم رو جمع کردم و صحنه سیرک رو ترک کردم آقا مصطفی هم با وجود اینکه ریز ریز میخندید رفت وضو بگیره... 😳ای بابا همش میخنده حالا یه اتفاقی افتاد بسه دیگه ... تا آخر شب دیگه هیچ حرکت نمایشی از خودم نشون ندادم حتی شلوغ هم نکردم حتی حرف هم نزدم چون آقا مصطفی هر وقت نگاش بهم میافتاد ریز ریز میخندید جوری که شونه هاش تکون میخورد 😒منم باهاش کردم آخر شب که رفت بازم جلوی خندش رو نگرفت هی میخندید... منم گفتم کاری نداری خداحافظ در رو محکم بستم و رفتم... 🤔با خودم فکر میکردم... مگه صحنه مچلی من خنده داره که هی میخنده به جای اینکه نگرانم باشه ببینه جاییم ضربه دیده یا نه...آخه من چقدر باید با این ملت در گیر باشم خوب برو طرف رو بلند کن بهش نخند ☹️ولی خوب رفت حالا آبروی از دست رفته رو چطوری بر گردونم آخه چرا شدی پریدی وسط اصلا به تو چه حالا بیاو درستش کن... 😢خدایا چیکار کنم با این آبرو ریزی ولی باهاش نمیکنم چقدر بهم خندید خیر سرم دو روز برای اون عزا گرفته بودم چشمام انقدر پف کرده بود مثل اسفنجی انگار جوش شیرین اضافه کردم در آخر همه این فکرها خودمم خندم گرفت... 😡اما دادم که باهاش نکنم... ✍🏼 ... ان شاءالله 👇
‍❤️ 💌 ✍🏼همینکه مصطفی خوابید رفتم لباسی که تنش بود بشورم تا واسه فردا تمیز باشه اونم شستم... 😔تا نخوابیدم توی حیاط بودم اومدم تو که سحری رو آماده کنم دیدم مصطفی داره نماز میخونه اونم نخوابیده بود سحری رو آماده کردم و صداش کردم خیلی بودیم ، بعد از غذا کرد و رفت بگیره.... منم سفره رو جمع کردم وقتی وضوش تموم شد یه دفعه چشمش به ساکش افتاد یه دفعه یه حالی شد و سرش رو انداخت پایین ، خوند و گفت باید برم بیرون کار دارم... گفتم بهش که تو امروز مسافری نگیر ، بهت واجب نیست امروز با وجود خیلی سخته روزه هم بگیری گفت دوست دارم زبونم با روزه باشه من تا ظهر منتظرش بودم برگرده ساعت 2 برگشت همون لباسی رو تنم کردم که اولین روز به هم رسیدیم تنم بود یعنی لباس .... همینکه برگشت خیلی بود از سر و صورتش گرد و خاکیش معلوم بود کرد و جوابش رو دادم یه بالش براش آوررم تا کمی استراحت کنه دراز کشید و دست چپش رو گذاشت روی سرش نمیتونستم ازش بشم... 😭کنارش نشستم به چهرهاش که نگاه میکردم گریه ام گرفت متوجه شدم که مصطفی هم گریه میکنه صدای هق هق گریه هام تمام اتاق رو گرفت من گریه میکردم و اشکهام روی سر مصطفی میریخت و مصطفی گریه میکرد و اشکش روی بالش.... 😭هیچ کدوممون نمیتونستیم حتی یک کلمه هم بگیم فقط صدای هق هق گریه ی من بود که شنیده میشد خدا رو شکر محدثه پیش مادر شوهرم بود اگه این صحنه رو میدید میترسید... تقریبا نیم ساعتی همینطوری گریه میکردیم که مادر شوهرم صدام کرد و گفت بیا محدثه تو رو میخواد... من وقتی گریه میکردم تا یک روز بعدش آثار گریه توی صورتم مشخص بود چون چشمام درشت بود رفتم که محدثه رو بیارم مادر شوهر فهمید کردم گفت میکنم که چرا انقدر میکنی گفتم نمیتونم یه روز هم دوریش رو تحمل کنم من خیلی سختی کشیدم دیگه نمیخوام ازش دور باشم گفت یه سفر 1 هفته ای که این همه گریه نمیخواد آخ از پاره پاره ام خبر نداری جان نمیدونی که مصطفی داره برای همیشه میره... رفتم خونه خودمون مصطفی رفته بود حموم تا مرتب و تمیز باشه به محدثه غذا دادم و خوابوندمش لباسهای مصطفی هم خشک شده بود اتوش کردم و بهش دادم بپوشه... 😔انگار باهم بودیم نمیتونستیم هیچ حرفی بزنیم این دقایق آخر هیچ استفاده ای از کنار هم بودن نکردیم فقط بود و .... 😭زیپ ساکش رو بستم فکر کنم زیپ قلب خودم کنده شد و داشت میومد بیرون من دارم با دستهای خودم وسایل خودم و مصطفی رو آماده میکنم.... 😔این یعنی اوج ، خیلی بهم میاورد که حتی یک بار بهش بگم نرو تنهام نزار دارم جون میدم دارم میمیرم اما نتونستم چون والله میدونستم که واجبه و من نمیتونم جلوی مردی که میخواد در راه الله جهاد کنه رو بگیرم باید مشوقش باشم... 💪🏼باید بتونم کمکش کنم که راحتتر بره پس خودم وسایلش رو آماده میکنم تا بدونه که من ناراضی نیستم درسته که خیلی میکردم اما ناراضی نبودم این امتحان خیلی خیلی سختی بود فقط میکردم بتونم امتحانم رو خوب پس بدم. 😭خدایا این اشکها و ها رو به پای حساب نکن به پای این حساب نکن که من نمیخوام رو بفرستم در راهت جهاد کنه به پای این حساب نکن که ناراضیم... 😔به پای حساب کن به پای این حساب کن که واقعا به پای این حساب کن که برام سخته منی که قلبم رو دو دستی تقدیم کردم الان قلبم داره از سینه ام جدا میشه واین هم داره. 😔همینطوری داشتم با خودم حرف میزدم که مصطفی گفت نیم ساعت دیگه باید برم این رو که گفت تکون عجیبی خوردم خودش هم فهمید کاملا خشکم زده بود. ✍🏼 ... ان شاءالله