eitaa logo
دختران چادری🌹 ''🇵🇸
191 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
37 فایل
نظرات ناشناس شما https://harfeto.timefriend.net/16312864479249 مدیر اصلی کانال @ftop86 جهت تبادل @Jgdfvhohttps (فقط کانال مذهبی پذیرفته می‌شود) جهت ادمین شدن @ZZ8899 همسایه‌‌ کانال🌸🌸 @Khaharaneh_Chadoory1400
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ❤️ 💌 ✍🏼یکدفعه گفتن داریم اونهم مهمونهایی که من باید تو خونه بودم آقا مصطفی بودن زنداداشش بود با خواهرشون اومده بودن خونه ما ای خدا من نکردم کلاسم رو تعطیل کنم خوب چیکار کنم که برم هر کاری کردم نشد و کلاسم رو تعطیل کردم نتونستم برم دیگه بیخیال شدم و نشستم... 😌 همه خانوادش منو دوست داشتن زنداداش آقا مصطفی هم برام کادو گرفته بود منم که کادو اما اینبار بازش نکردم که نکنه بازم مثل قبل خیت بشم اینکه خانواده آقا مصطفی انقد با من خوب بودن به خاطر من نبود به خاطر خود آقا مصطفی بود خیلی بود.... 😍مهمونا رفتن و من هم رو باز کردم بازم یه لباس بود چقد لباسهام زیاد شده بودن دیگه داشت از حد میگذشت یه بار هم آقا مصطفی یه پارچه خیلی خیلی قشنگ بهم کادو داد منم یه ادکلن بهش دادم... خلاصه میگذشت خیلی وقتها که با خودم فکر میکردم... یاد شعری که نوشته بود می افتادم و ناراحت میشدم و میگفتم یعنی منظورش چیه...؟ یه روز که میخواستم برم اون هفته شیفت بعداز ظهر بودم گفت که باهام کار داره منم رفتم و گفتم بله بفرمایید یکم در هم بود و ناراحت نمیتونست حرف بزنه غمگین بود گفتم چیه که انقدر ناراحت هستی در یک کلمه حرفش رو زد گفت که باید برم... 😳وقت خداحافظیه... 😭منم بی مهابا کردم و گریه کردم و گریه کردم هیچ حرفی نزدم فقط گریه کردم گفت زود باش بریم مدرسه دیر میشه منم خودم رو آماده کردم هیچ کس نمیدونست که چرا گریه میکنم مادرم فکر میکرد که با هم کردیم نمیدونست دخترش داره تنها میشه توی مدرسه نتونستم درس بخونم انقدر گریه کردم که فشارم اومده بود پایین به زنگ زدن بیا دنبالش اونم اومد و رفتیم دکتر فشارم اومده بود روی هفت مادرم دلیلش رو پرسید اما من هیچی نگفتم رفتم خونه... خدایا بین و خیلی فاصله زیاده اما من پای ام هستم و هیچی نمیگم و این هدف خودم بوده... شبش آقا مصطفی اومد خونمون به مادرم گفتم بهش چیزی نگی گفت باشه اما باهاش حرف میزنم ببینم چی شده همینکه اومد تو مادرم سوال پیچش کرد چی شده چرا باهم دعوا کردید؟ دعوا کردن خوبه و میشه واسه آدم ولی کنونش بهترین خاطره هاست و از این حرفا... ☹️اونم بیچاره کرده بود که خدایا چی شده یک کلمه هم متوجه نمیشد... مادرم رو صدا کردم که دیگه دست از سر اون بیچاره بر داره مادرم هم اومد گفت چیه بزار باهاش حرف بزنم ببینم چی شده تو که هیچی نمیگی گفتم ولش کن بابا من که به اون ربط نداره خودم حوصله ندارم گفت آره کاملا مشخصه به اون ربط نداره هر دو تون مثل داغ دیده ها شدید آقا مصطفی که نشست هیچ حرفی نزد پدرم گفت مصطفی جان چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟ اما چیزی نگفت گفت نه هیچ پیش نیومده... 😔منم که فقط میتونستم کنم دیگه هیچ حرفی نمیتونستم بزنم چایی آوردم و یکم میوه آوردم همه به ما میکردن که اینا چشون شده چرا اینجوری رفتار میکنن، بعد از خوردن یکم نشست و بعد گفت میخوام برم... منم از جام بلند شدم که روانه اش کنم از همه خداحافظی کرد و توی راه پله ایستاد و گفت امشب وسایلم رو میکنم نتونست چیزی بگه حتی نتونست خداحافظی کنه رفت... 😔انقدر بودم که منم رفتم اون اتاق و کردم اون شب اصلا خوابم نبرد از شدت ناراحتی با خودم میگفتم خدایا الان چیکار کنم ؟ صبح شد و منم چشمام پف کرده بود... ✍🏼 ... ان شاءالله
‍❤️ 💌 ✍🏼از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم یا الله انگار یکبار دیگه از اول به هم رسیدیم... الله رو شکر کردم در دلم ازش کردم که جواب دعاهام رو داد ولی گاهی اوقات هم با خودم میکردم که شاید من امتحان کردن توسط الله رو نداشتم هم ناراحت بودم و هم خوشحال اما راستش رو بگم بیشتر خوشحال بودم... ♥️دلم یک نگاه گرم و پر از میخواست دلم شلوغی میخواست یکبار دیگر همراهی با آقا مصطفی رو میخواست البته بهتر بگم دلم گردوئی هم میخواست... همون لباس سبز ساده رو پوشیدم و منتظر شدم بلاخره اومد اون هم یک پیراهن سفید و با یک شلوار سیاه پوشیده بود عجب بود وقتی اومد تو بازم مثل شب اولی که اومدن خجالت میکشیدم نمیدونم چرا اما خجالت میکشیدم. با دلم ور رفتم که بابا الان کی وقته خجالت کشیدنه سرت رو بلند کن و به دوتا اونی که محرمته کن چقد سخت بود بازم روم نشد نگاش کنم... اومد تو بعد از سلام و احوال پرسی وای دیدم با دست پر اومده یه جعبه شیرینی با یه شاخه روش فکر کنم گردوئیه از دستش گرفتم و تشکر کردم خیلی مودبانه نشستم خودش هم تعجب کرد چقد سخت بود بشینم و حرف نزنم گفت میخوام برم بگیرم منم گفتم باشه بفرمایید داداشم داشت تمرین حرکات میکرد به منم چند تا حرکت یاد داده بود... آقا مصطفی دیدش و خوشش اومد نمیدونم چی شد که منم جو گیر شدم و پریدم وسط یادم نیود لباس بلند تنم کردم گفتم منم بلدم ببین پام تا کجا میرسه همین که پام رو بلند کردم یه دفعه کله ملق شدم کف زمین... 😰 لباسم چون بلند بود گیر کرد به پشت پای چپم و افتادم زمین یعنی پاک رفت خیلی دردم گرفت ولی درد رو یادم رفته بود فقط یواش یواش به آقا مصطفی انداختم که دیدم پحش زمین شده انقدر خندید که سرخ شده بود....😞 نگران خانواده خودم نبودم چون این مسائل عادی بود براشون ولی پیش آقا مصطفی آبروم رفت که رفت 😭منم خودم رو زود جمع و جور کردم دیدم ای بابا اینکه بازم داره میخنده یه نگاه عصبانی بهش انداختم و گفتم این مال لباسم بود بیا تا یه بار دیگه امتحان کنم ببین چقد کارم درسته آقا مصطفی گفت نه دیگه تو رو خدا نرو من که دیگه جا ندارم بخندم همین کافی بود 😒هیچی نداشتم بگم داداشم گفت حالا نمیشد از این شیرین کاری ها به آقا مصطفی نشون ندی...؟منم پرو پرو گفتم نخیر نمیشد 😡خیلی عصبانی بودم هیچ چقد بهم خندید در آخر اون حرفش داغونم کرد خلاصه خودم رو جمع کردم و صحنه سیرک رو ترک کردم آقا مصطفی هم با وجود اینکه ریز ریز میخندید رفت وضو بگیره... 😳ای بابا همش میخنده حالا یه اتفاقی افتاد بسه دیگه ... تا آخر شب دیگه هیچ حرکت نمایشی از خودم نشون ندادم حتی شلوغ هم نکردم حتی حرف هم نزدم چون آقا مصطفی هر وقت نگاش بهم میافتاد ریز ریز میخندید جوری که شونه هاش تکون میخورد 😒منم باهاش کردم آخر شب که رفت بازم جلوی خندش رو نگرفت هی میخندید... منم گفتم کاری نداری خداحافظ در رو محکم بستم و رفتم... 🤔با خودم فکر میکردم... مگه صحنه مچلی من خنده داره که هی میخنده به جای اینکه نگرانم باشه ببینه جاییم ضربه دیده یا نه...آخه من چقدر باید با این ملت در گیر باشم خوب برو طرف رو بلند کن بهش نخند ☹️ولی خوب رفت حالا آبروی از دست رفته رو چطوری بر گردونم آخه چرا شدی پریدی وسط اصلا به تو چه حالا بیاو درستش کن... 😢خدایا چیکار کنم با این آبرو ریزی ولی باهاش نمیکنم چقدر بهم خندید خیر سرم دو روز برای اون عزا گرفته بودم چشمام انقدر پف کرده بود مثل اسفنجی انگار جوش شیرین اضافه کردم در آخر همه این فکرها خودمم خندم گرفت... 😡اما دادم که باهاش نکنم... ✍🏼 ... ان شاءالله 👇