eitaa logo
دختران چادری🌹 ''🇵🇸
191 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
37 فایل
نظرات ناشناس شما https://harfeto.timefriend.net/16312864479249 مدیر اصلی کانال @ftop86 جهت تبادل @Jgdfvhohttps (فقط کانال مذهبی پذیرفته می‌شود) جهت ادمین شدن @ZZ8899 همسایه‌‌ کانال🌸🌸 @Khaharaneh_Chadoory1400
مشاهده در ایتا
دانلود
‍❤️ 💌 ✍🏼عجله عجله رفتیم به کلاس خودم رو رسوندم گفت اولین روزهای متاهلی و دیر اومدن خدا آخرش رو بخیر کنه... 😢منم که پر رو گفتم ان شاءالله همه خندیدن چون اول کلاس بودم نتونست هیچی بگه بهم آروم نشستم تازه یادم افتاد ازش خداحافظی نکردم... 😁الان فکر میکنه ندارم خوب چیکار کنم کاریه که شده رفتم با تمام توان رو عالی خوندم بدون هیچ گونه تجویدی استادم چشماش برق میزد خدا رو شکر اگه خراب میکردم قوز بالا قوز میشد... کلاس با تموم شد بعد از کلاس دخترا همه حمله ور شدن گفتن چطور دو روزه انقد صمیمی شدید چطوره اخلاقش خوبه؟؟ ☹️گفتم ای بدک نیست خوبه... نمیخواستم کسی بدونه که چطوریه کردم چشم میخوریم چیزی نگفتم و خداحافظی کردم... 😳اینکه بازم دم در بود رفتم و سوار شدم گفت چرا سوار شدی... گفتم پس چکار کنم؟ گفت بیا پایین تا قدم بزنیم 😒این چه کاریه حالا من خستم روم نشد چیزی بگم در ماشین رو قفل کرد و راه افتاد منم پشت سرش معطل شد تا بهش برسم شونه به شونه هم راه افتادیم و گفت تا خونه پیاده بریم....ای داد من خیلی خستم... 😢گفتم باشه رفتیم و رفتیم و رفتیم دیگه نفسم بالا نمیومد انقدر بودم ولی احساس کردم که ایشون هیچ احساس خستگی نمیکرد... انقد خسته بودم نممیدونستم چی میگه اصلا متوجه نبودم چی میگه متوجه شدم رسیدیم خونه آخی سبحان الله چقدر خوبی داشتم... من همیشه عادت داشتم وقتی پیاده روی میکنم که از داشتم رو بخونم و یا بلند رو بخونم اما اینبار هیچی اصلا یادم رفت... 😭از شدت خستگی خخواستم خدا حافظی کنم گفت صبر کن کارت دارم گفتم بفرمایید؟ گفت شما دیگه شرعا و قانونا هستی میخوام هر چی میخوای از خودم بخوای دیگم از بابات نگیر دست کرد تو جیبش و هر چی داشت بهم داد 😊خیلی شدم با وجود اینکه مقدار پولش کم بود اما کرد که به فکرمه خدا رو اینهم یه دنیایی بود برای خودش.... کردم و رفتم بعداز خداحافظی رفتم داخل تا در رو نبستم نرفت خیلی خوبیه ولی منکه نمیخوام اینو بهش بگم چون .... شب که شد رفتم سر درس و کارهای عقب موندم کمی که درس خوندم خسته شدم و خوابم برد.... ✍🏼 ... ان شاءالله
‍ ❤️ 💌 ✍🏼با دوستام خداحافظی کردم و رفتم سوار شدم و رفتیم خونه توی مسیر انقدر یواش میکرد که همه بوق میزدن برامون وایشون هم هی حرف میزد و منم کلمه ای نمیگفتم هی با به ماشینهایی که میرن نگاه میکردم.... یه دفعه گفتم میشه یکم تند رانندگی کنید ، کرد و چیزی نگفت فکر کنم شد...یه دفعه گاز داد و انقدر با رانندگی میکرد منم که هیجان بودم هی میگفتم تندتر برو تندتر برو 5 دقیقه نشد به خونه رسیدم آخی چه کیفی داشت به این میگن رانندگی..... ☺️گفت منم خیلی از سرعت خوشم میاد گفتم نکنه شما بترسید گفت نه نمیترسم و خدا حافظی کردم.... 😳گفت چرا خداحافظی میکنی نگاش کردم با تعجب (ولی این چشم عسلی خیلی خوشکل بود نمیتونستم چشم بر دارم ازش) 😐گفت واسه نهار دعوتم خونه شما ، گفتم کی دعوتتون کرده ؟ گفت خوشحال شدی یه دفعه زد زیر خنده و گفت بابات.... 😶چیزی نگفتم روم نشد بگم ولی خیلی جواب داشتم براش... چون ما هیچ وقت مخطلط نمینشستیم و همیشه سفره هامون جدا بود سفره جدا انداختم مادرم گفت واسه کی سفره میندازی.... گفتم واسه خودمون منو شما و خواهرم گفت مگه نیستی خوب این چه کاریه منم برو سر سفره اونها من پیش خواهرت میشینم که تنها نباشه چون به خواهرت محرم نیست.... تا ما سفره رو انداختیم آقا مصطفی هم رسید و دستاش رو شست و اومد داخل نمیدونم در این بین کجا رفته بود 😍روی اپن آشپزخونه یه چیزی گذاشت بعد نشست گفت وقتی از کنارم رد شد جوری گفت که فقط من بشنوم گفت مال توئه.... 🤔تو دلم گفتم چی مال منه منم که کنجکاو رفتم ببینم.... 🌹یه شاخه رز قرمز خریده بود برام با گردوئی هر دو تاش رو دوست داشتم.... کلی کیف کردم ، نزاشتم هیچ کدوم دست به شیرینی بزنن اول خودم خوردم خواهرم دهنش آب افتاده بود هی با خشم نگام میکرد اما مال من بود خوب یه دفعه آقا مصطفی گفت به بقیه هم بده 😭نزاشتن یکم کیف کنیم شکمی از عزا در بیاریم چون روم نبود چیزی بگم دادم به دیگران هم تعارف کردم.... ☺️ولی گله انقد خوش بو بود که تمام اتاق رو پر کرده بود داداشم گفت این بوی چیه ای داد حالا چی بگم دزدکی زیر لباسم قایمش کردم و بردم اتاق خودم یه نفس تمام رو بو کردم و گذاشتم توی دفترم تو دلم گفتم هنوز یه روز کامل از ما نمیگذره اینجوری بد عادت میشم ولی منکه از خدامه😍چه خوبی.... رفتم سر سفره کردم ایشون بشینن بعد من چون میدونستم میاد کنار دستم آبروم پیش پدرم میره وقتی نشست بعد منم نشستم اون اونور من اینور سفره نگاهم کرد فکر کنم منتظر بود برم کنار دستش... چه جسارتا ؛ ولی میکردم سالهای سال میشناسمش...مادرم گفت مصطفی جان چرا کنار هم ننشستید؟ هر چی ازش فرار کنی سرت میاد.... 😒چه ذوقی هم کرد گفت باشه اومد کنارم من توی این مدت آشنایی و عقد با ایشون کلا شده بودم هی از آب میشدم....با هر بدبختی غدا خوردم وقتی داشتم کار میکردم خیلی معذب بودم چون خواهرم باهاش بود نتونست بیاد سفره رو جمع کنه باید من جمع میکردم آخ این کیه هی نگام میکنه سرم رو بلند کردم دیدم داره نگام میکنه اونم چهار چشمی....👀👀 😱ولی یکی دیگه هم نگاهم میکرد وقتی سرم رو اینور اونور کردم دیدم پدرم داره به هردومون نگاه میکنه... 😰ای وای چیکار کنم همینچوری سفره رو جمع کردم و رفتم اون اتاق خواهرم هنوز ظرفها رو نشسته بود داشت دزدکی مارو نگاه میکرد.... 😒یه دونه زدم تو سرش گفتم کم کن برو کارتو بکن ..به بهونه درس خوندن رفتم تون اتاق خدا رو شکر کسی صدام نزد تا ساعت 3 که یکی در زد و گفت دیره.... 😳 در رو باز کردم و یه نگاه کرد و گفت نمیرسیم به کلاس ، ولی من گفتم کلاس ساعت 4 شروع میشه اینبار اون کشید یه نگاه ریزی بهش کردم ، اه چی شد چرا خجالت میکشی مادرم فهمید گفت آره یکم زود برو تا حاضر باشی منم خودمو آماده کردم و رفتم... 🤔احساس کردم یه نقشه داره همین اول روزی این چقدر خجالتی ماشاءالله با سرعت رانندگی میکرد رفتیم کوه بالای یه کوه بلند پیاده شد و از جعبه یه توپ در آورد و پیاده شو بپر پایین.... 😳گفتم اینکارا چیه شما که یه بزرگ هستید گفت مگه نیاز به تفریح ندارم احساس میکردم خیلی ولی.... 😡گفتم ولی چی....؟ شما حریف من نمیشید هیچ وقت گفت اره بابا 🏐توپو ازش قاپیدم و انقد دویدم و دور شدم نتونست منو بگیره گفت باشه بابا بیا والیبال کنیم ... یکم والیبال کردیم ولی بازم من بردم... ☺️آخی چه خوبی بود که من هی میبردم یه لحظه چشمم خورد به ساعت روی دستش ساعت 4 بود وای دیر شد....الآن چیکار کنم بدو بدو دیر شد ، عجله عجله رفتیم و.... ✍🏼 ... ان شاءالله
‍❤️ 💌 ✍🏼عجله عجله رفتیم به کلاس خودم رو رسوندم گفت اولین روزهای متاهلی و دیر اومدن خدا آخرش رو بخیر کنه... 😢منم که پر رو گفتم ان شاءالله همه خندیدن چون اول کلاس بودم نتونست هیچی بگه بهم آروم نشستم تازه یادم افتاد ازش خداحافظی نکردم... 😁الان فکر میکنه ندارم خوب چیکار کنم کاریه که شده رفتم با تمام توان رو عالی خوندم بدون هیچ گونه تجویدی استادم چشماش برق میزد خدا رو شکر اگه خراب میکردم قوز بالا قوز میشد... کلاس با تموم شد بعد از کلاس دخترا همه حمله ور شدن گفتن چطور دو روزه انقد صمیمی شدید چطوره اخلاقش خوبه؟؟ ☹️گفتم ای بدک نیست خوبه... نمیخواستم کسی بدونه که چطوریه کردم چشم میخوریم چیزی نگفتم و خداحافظی کردم... 😳اینکه بازم دم در بود رفتم و سوار شدم گفت چرا سوار شدی... گفتم پس چکار کنم؟ گفت بیا پایین تا قدم بزنیم 😒این چه کاریه حالا من خستم روم نشد چیزی بگم در ماشین رو قفل کرد و راه افتاد منم پشت سرش معطل شد تا بهش برسم شونه به شونه هم راه افتادیم و گفت تا خونه پیاده بریم....ای داد من خیلی خستم... 😢گفتم باشه رفتیم و رفتیم و رفتیم دیگه نفسم بالا نمیومد انقدر بودم ولی احساس کردم که ایشون هیچ احساس خستگی نمیکرد... انقد خسته بودم نممیدونستم چی میگه اصلا متوجه نبودم چی میگه متوجه شدم رسیدیم خونه آخی سبحان الله چقدر خوبی داشتم... من همیشه عادت داشتم وقتی پیاده روی میکنم که از داشتم رو بخونم و یا بلند رو بخونم اما اینبار هیچی اصلا یادم رفت... 😭از شدت خستگی خخواستم خدا حافظی کنم گفت صبر کن کارت دارم گفتم بفرمایید؟ گفت شما دیگه شرعا و قانونا هستی میخوام هر چی میخوای از خودم بخوای دیگم از بابات نگیر دست کرد تو جیبش و هر چی داشت بهم داد 😊خیلی شدم با وجود اینکه مقدار پولش کم بود اما کرد که به فکرمه خدا رو اینهم یه دنیایی بود برای خودش.... کردم و رفتم بعداز خداحافظی رفتم داخل تا در رو نبستم نرفت خیلی خوبیه ولی منکه نمیخوام اینو بهش بگم چون .... شب که شد رفتم سر درس و کارهای عقب موندم کمی که درس خوندم خسته شدم و خوابم برد.... ✍🏼 ... ان شاءالله
‍❤️ 💌 👫رفتیم پایین خونه خودمون خونه ما یک اتاق کوچیک با یه آشپزخونه کوچیک داشت درسته نقلی بود اما خیلی بود آدم دلش باز میشد خواهر زاده همسرم هم بعضی وسایل ها رو در غیاب من چیده بود خیلی و عالی کارش رو انجام داده بود من وقتی اومدم خونه آقا مصطفی گرفته بودم دیگه نیازی نداشت برم وضو بگیرم آقا مصطفی میدونست من همیشه وضو دارم دیگه نگفت برو وضو بگیر ولی خودش رفت وضو گرفت و اومد ایستاد.... و شروع کرد به گفتن من هم بلند شدم تا کنارش بایستم و نماز بخونم الله اکبر گفت و نماز خوند منم پشت سرش این اولین بود که من با آقا مصطفی به میخوندیم خیلی خوب بود احساس زیاد آقا مصطفی بهم منتقل شد چقدر با و نماز میخوند.... نمازمون تموم شد و من یه کردم خیلی جای خانوادم رو خالی دیدم یک باره گریم گرفت ولی با صدای بلند گریه کردم آهسته نبود گریم که تموم شد دیدم آقا مصطفی هم نگاهم میکنه و گریه میکنه تعجب کردم و گفتم چرا گریه میکنی؟ گفت نخواستم جلوی گریه ات رو بگیرم گفتم بزارم تا سبک بشی ولی منکه تحمل گریه ات رو ندارم منم گریه ام گرفت...دیگه هیچ وقت پیش من نکن گفتم چشم...☺️ برای شام رفتیم طبقه بالا فقط خودمون بودیم و 3 تا برادر شوهر و یه جاری و یه مادر شوهر با ما دو تا طبق معمول ما جدا سفره انداختیم و جدا نشستیم الحمدلله یک خوب برگزار شد زندگی آرومی رو شروع کردیم الحمدلله زیر ... روزها میگذشت من فهمیدم در زندگی آقا مصطفی خیلی جایگاه خاصی داره همه کارها با برنامه هستش.... معمولا بعداز نماز صبح دیگه بر نمیگشت همینکه میرفت مسجد دیگه بر نمیگشت تا ساعت 8 صبح وقتی بر میگشت به عهده اون بود اما و مال من زود صبحونه آماده میکرد و میومد من رو بیدار میکرد تا صبحونه بخوریم و بره سر کار تا ظهر کار میکرد و واسه نماز ظهر بود تا نیم ساعت بعدش هم بر نمیگشت وقتی بر میگشت من رو انداخته بودم بعد از غدا نیم ساعت استراحت میکرد و میرفت شبش که بر میگشت انقدر خسته بود که داغون بود بعد از شام نمیخوابید میرفت مسجد واسه جماعت وقتی بر میگشت میگفت من میخوابم تا 11:30 بعد دم کن و صدام کن چایی بخورم... منم همین کار رو میکردم بعد از 11.30 دیگه نمیخوابید میخوند و تلاوت میکرد اگر دوشنبه و پنج شنبه بود نصف شب غذا میخورد تا بگیره و بعد میرفت واسه نماز اوضاع به همین منوال بود.... 😢من کار خونه بلد نبودم همه رو از آقا مصطفی یاد گرفتم رو که دیگه نگو در حد جلبک... انقدر بود که خودم میکشیدم اما شکر خدا مرد خوبی بود همه رو یادم داد حتی که سخت ترین غذا بود خیییییلی خوبی بود... ✍🏼 ... ان شاءالله
‌❤️ 💌 😔نمیخواستم بره نمیخواستم اینجوری تموم بشه ولی من نمیتونستم جلوی کسی رو که میخواد در کنه را بگیرم... 💔اما والله قلبم داشت از جا در میومد من در خودم غوطه میخوردم و کسی از حالم خبر نداشت ، نمیشد بگم باید در قلبم چالش میکردم رفتم بالا و رفتم اون اتاق خیلی کردم طوری که صدای هق هق ام رفت پیش مادرم و خواهرم... اونا اومدن پیشم مادرم گفت یعنی انقدر کم حوصله و کم تحملی که نمیتونی یک هفته بدون اون دوام بیاری؟ رو گفتن واسه کار و هم واسه کردن مردش تا کار کنه خواهرم حتی یک کلمه هم نگفت فقط نگام کرد... 😔وقتی مادرم حرف میزد من فقط میکردم و توی دلم میگفتم مادر تو از هیچی خبر نداری و نمیدونی که شاید برای همیشه از پیشم بره و من تنها میشم با یه بچه توی شکمم... مادرم در آخر گفت دیگه بسه گریه نکن پاشو صورتت رو بشور و بیا کمکم کن منم همینکار رو کردم شام رو آماده کردیم اما من نمیتونستم چیزی بخورم شبش وقتی همه خوابیدن جلوی ایستادم همون طوری که بهم گفت منم ایستادم اما برنگشت جلوی پنجره همش گریه میکردم... 😞فرداش همه سرحال بودن بجز من همین اوایل که رفت سخت شدم و جسما لاغر و لاغر تر از قبل شدم برادرم بعد از دو روز اومد و گفت از ماجرا خبر دار شده و فهمیده چه اتفاقی افتاده همینکه اینو گفت انقدر گریه کردم که صدام گرفت گفت نگران نباش من هستم این حرفش بود برام بازم شب شد و بعد از اینکه همه خوابیدن من جلوی پنجره ایستادم و گریه کردم کفتم مصطفی نمیخوام با روانه ات کنم میخوام با اشکهام یه راهی درست کنم برات تا اما بازم برنگشت... فرداش قرار شد بریم برای برادرم یه دختر خوب انتخاب کنیم رفتیم توی کلاس یه خیلی قشنگ رو انتخاب کردیم دختر همکلاسی دوران مدرسه خودم بود خیلی ناز و و البته خیلی آروم و کم حرف استادشون یکی از هم دوره ای های خودم در دورانی که درس میخوندم بود... ما انتخاب کردیم وقتی همه رفتن از دوستم آدرس خونه شون رو گرفتم رفتیم الحمدلله قبول کردن البته گفتن اول کنن بعد برن لباس بخرن ماهم قبول کردیم... 😔برادرم اصلا تو باع نبود کلا من رو کرده بود من بازم تنهای تنها شدم کار برادرم هم درست شد و الحمدلله عقد کردن و به هم رسیدن یاد و افتادم خیلی دلم گرفت اما به روی خودم نیاوردم فرداش داداشم گفت میریم خرید توهم بیا مامان هم میاد دو شب قبل یه از مصطفی گیر آورده بودم به امید اینکه بیرون بتونم بهش بزنم رفتم داداشم اول طلا خرید همش از من نظر میخواست اما اصلا نداشتم گفتم حالم خوب نیست نمیتونم بلند شم بعد از طلا خریدن گفتن بریم لباس بخریم منکه واقعا شده بودم گفتم من نمیتونم میرم خونه مادرمم من رو تنها نذاشت باهام برگشت... ☎️یه تلفن عمومی پیدا کردم و بسم الله گفتم و بهش زنگ زدم خودش برداشت انقد هول شدم یادم رفت سلام کنم گفتم مصطفی خودتی سلام کرد آروم گفت آره از نمیدونستم چیکار کنم همش حرف میزد و من نمیتونستم چیزی بگم فقط گریه میکردم مردم بهم نگاه میکردن و میکردن مادرمم گفت باشه دیگه بسه آبرومون رفت... 😭اما من واقعا گوشم نبود من میخوام صداش رو سالهای سال بشنوم میخوام باهاش حرف بزنم میخوام کنارم باشه اما نمیشد حالا فقط همین زنگ رو داشتم فقط یک صدا ، یک صدای و متوجه شد گریه میکنم نتونست حرف بزنه زد زیر گریه و قطع کرد... 😔 چند نفراز دوستان خانوادگی من رو دیدن که دارم گریه میکنم فکر میکردن که با مصطفی مشکل داریم و من قهر کردم و اومدم خونه بابام اما منکه دلم نمیومد ازش کنم... قطع کرد و گریه ام بیشتر شد اومدم رو مرتب کنم دیدم چادرم شده حتی های اشکم به زمین هم رسیده بود... خودم رو جمع و جور کردم و رفتیم خونه شبها برادرم خیلی دیر میومد خونه پیش بود الحمدلله خیلی با هم دیگه خوب بودن اما من یک نفر رو میخواستم که کنه... 😔کسی نبود شبها تا و حتی بیشتر از نصف شب کنار پنجره میموندم که مصطفی من برگرده اما ازش خبری نبود که نبود انقدر ضعیف شدم رفتیم بهم گفت که بدنت ویتامین دفع میکنه و عفونت هم گرفته و کمبود وزن داری... بهم دارو دادن و یه سونو گرافی هم دادم تقریبا 8 ماهه بودم نمیدونم مصطفی از کجا خبردار شده بود به برادرم زنگ زده بود و من رو بهش داد گفته بود من امانتش هستم وبهم پیام داده بود که باید از خودم مراقبت کنم منم شروع کردم به غذا خوردن گاهی اوقاات انقد میخوردم که همه تعجب میکردن ، اما من به امید مصطفی خوردم، خوردم که برگرده اما بازم بودم... ✍🏼 ... ان شاءالله
هدایت شده از اینفو و مدارک تبادلات پر جذب ماه بانو💜🦋
سری از روی تکون داد و چیزی نگفت... کیانا:آرمین خوبیه جانا... چرا می کنی؟ در حالی که به اشاره می کردم گفتم:آرمین به من ؟ کیانا: به جانایی که من می شناختم ... - کیاناخانم...اون جانا... ! تموم شد... چرا نمی کنید؟ با صدای گفتم:مشکل شما چیه؟؟ مامان قدم برداشت و به من شد. نگاهشو به دوخت و گفت:اون پارچه که می اندازی... مشکل ما ! - یعنی با، مشکلی ندارید؟ + ظاهر خودته...هرطور دوست داری ! به سختی دادم و زیر لب ای گفتم و به اتاقم برگشتم... https://eitaa.com/joinchat/1674051752Cb5a857509d