📿♡📿 رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
• بسم رب شهدا •
◇فصل اول ◇
#21
بی بی از آشپزخانه اومد برون و گفت : گل دخترا بیاید کمک که سفره رو بیاریم
بلند شدیم ورفتیم آشپزخانه سفره انداختیم با مخلفات روهم روی سفره چیدیم
بی بی بایه دیس برنج اومد نشست کنارمون و خیلی سفره قشنگ شده بود مخصوصا غذاشون عالی بود
کلی از بی بی تشکر کردم با کمک هم ظرفارو بردیم سفر رو جمع کردیم زهرا نزاشت من ظرفا و بشورم نشستم چند قیقه بعد بی بی هم با یه سینی چای اومد پیشم که بعدش زهرا اومد
زهرا به بی بی گفت که من امروز و فردا بمونم که بی بی خوشحال شد
زهرا گفت : بیا بریم اتاق استراحت کنیم
من : زهرا لباس ندارم
زهرا : خوب من که لباس دارم بیا بریم بهت بدم
من : نه من میرم خونه لباسامو بردارم بیام
زهرا : اِ پس بزار منم چادرمو بردارم که بریم
من : باشه من میرم توی ماشین
رفتم پیش بی بی که داشت قرآن میخوند گفتم بی بی جان منو زهرا میریم از خونه وسایلمو بیارم
بی بی: اِ زهرا که لباس داره
من : نه باید چنتا از کتا باموهم بیارم
بی بی : باشه عزیزم برید مواظب خودتون باشید
من: خداحافظ
رفتم بیرون توی ماشین نشستم
داشتم به امروز فکر میکردم که صدای در ماشین اومد سرمو بلند کردم زهرا بالبخند بهم نگاه کرد
زهرا: خوب بریم
منم بالبخند جوابشو دادم
وراه افتادیم....
کمی راه خونه ی ما با خونه ی زهرا طولانی بود
حوصلم سر رفته بود چون من همیشه آهنگ میزاشتم اما چون زهرا بود گفتم شاید دوست نداشته باشه آهنگ گوش کنه
توهمین فکر بودم که زهرا گوشیشو از کیفش در آورد و به ضبط وصل کرد .....
ادامه دارد .....
❌ کپی حرام است ❌
نویسنده : یازینب ✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول◇
#22
منو یکم ببین وصیتامو هم ببین
نزاری حرفای ولی بمونه روزمین
هرجایی که باشی وسط جبهه ای بدون
بی بی صدام زده میرموتوبه جام بمون
باید برم آره برم سرم بره نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره .....................
بغضم گرفته بود .....
میبینی خواهرم برا دفاع از این حرم
دارم میرم ولی به تونصیحتی دارم
این چادر سیات علم بی بی زینبه
نزاری حرمتش بریزه باز دومرتبه
باید باچادرت سپر عمه جون باشی
با عفت وحیا پابه رکابشو باشی
تا یارلشکر بانوی بی نشون باشی
به اینجا که رسید اشکام شروع به ریختن کرد زهرا هم داشت آروم اشک میریخت واقعا شعرش خیلی قشنگ بود حس میکنم دل حضرت زینب رو با این بی حجابیم شکوندم 😔
به خونه رسیدیم درو با ریموت باز کردم ماشینو روی سنگ فرشای باغ خونمون پارک کردم وبا زهرا پیاده شدیم ....
《زهرا》
رسیدیم خونه ی بیتا خیلی خونه ی قشنگی بود بزرگ و شیک حیاط که نمیشد گفت یه باغ بود برا خودش
رفتیم دا خل خونه با وسایل شیک ومد امروزی چیده شده بود
اما من عاشق خونه با چیدمان سنتی هستم
بیتا:زهرا جان بشین رو مبل الان من میام
بعد انگار که چیزی یادش اومد اومد طرفم آهان راستی یادم رفت ازت پذیرایی کنم بعد به طرف آشپزخانه رفت که با حرف من وایساد
من: نه بیتا جان چیزی نمیخوام وسایلتو بردار که زود بریم دیر میشه بی بی هم که میدونی نگران میشه ...
لبخندی زدو گفت : باشه عزیزم الان میام واز پله های مار پیچی رفت بالا .....
بعد از چند دقیقه اومد پایین ورفتیم توی ماشین ریموت زد که از باغ اومدیم بیرون و دباره راه افتاد ... خیلی دلم میخواست از خودش برام بگه
با خودم هی این دست و اون دست میکردم که بیتا فهمید وگفت : چیزی میخوای بپرسی
لبخند زدم وگفتم : خوب راستش دوست دارم از خودت برام بگی
بیتا : باشه عزیزم برات میگم
وشروع کرد به گفتن .......
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است ❌
نویسنده :یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
AUD-20220413-WA0001.
2.41M
#شعر 👆👆
🌹میبینی خواهرم برا دفاع از این حرم
دارم میرم ولی به تو نصیحتی دارم ...
#پارت_22_رمان_ایمان_عشق_شهادت
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول◇
#23
بیتا: خوب من توی خانواده ی غیر مذهبی وغیر دینی به دنیا اومدم هر کدوممنون یه جور زندگی میکنیم یعنی نه من به پدر مادرم کار دارم نه اونا به من ما هر ماه مهمونی توی ویلای کیش پدر بزرگم میگرفتیم که همه دوستا آشنا هامون میومدن خیلی خوش میگذره ومختلط هست
ویه طبقهش مال مادختر پسراس که اونجا بازی داره بازیایی مثل شنا - شطرنج- و....
من: یعنی دختر پسر یه جا هستید
بیتا :آره ما کلا برا شنا هم باهمیم
آروم زدم تو سرم و گفتم : خاک توسرم خدا لعنت کنه شیطونو
آروم گفتم اما فکنم شنید
بیتا : چیزی گفتی
من: نه عزیزم ادامه بده
بیتا : آره دیگه داشتم می گفتم ما اینجوری هستیم ااممممم بعد آهان راستی من دوتا اسم دارم
باتعجب گفتم : دوتا اسم!
از تعجب من خندش گرف وگفت : خوب آره راستش من قبل از اینکه به دنیا بیام مادرم میخواست برام اسم انتخاب کنه شب که میخوابه خواب میبینه یه خانم نورانی با لباس سفید زیبا یه نوزاد دختر که من باشم رو در بغلش میزاره و به مادم میگه : زینب من امانت تو زینب با بهترین درجات الهی پیش ما باز میگردد
بعد هم مادرم از خواب بیدار میشه و به پدرم میگه پدرمم میگه که اسمش رو زینب بزاریم اما نه اونا ونه خانوادمون از این اسم خوششون می یومد ولی بخاطر اون خواب مادرم گذاشت وقتی بزرگ شدم و میرفتم مدرسه بیشتر بچه ها چه دوستانم وچه بچه های خانوادمون منو مسخره میکردن و میگفتن تو مثل حضرت زینب غریب و تنها میشی این شد که منم وقتی دوازده سالم شد به همه گفتم اسمم رو بیتا صدا بزنند چون من این اسم رو دوست داشتم ...
من: زینب اسم قشنگیه میدونی وقتی بمیری خدا میگه هرکی بره پیش کسی که اسمش روشه مثلا من که اسمم زهراست انشالله میرم پیشه حضرت زهرا و حضرت زهراهم به خواطر اسمم منو شفاعت میکنه میدونی وقتی اسمم رو صدا میزنند به خاطرشون صواب توی کارنامه ی اعمالم نوشته میشه چون اسم حضرت زهرا "ص"هست حضرت زهرا هم غریب و مظلوم هم به شهادت رسید و هم به خاک سپرده شد اما من هیچ وقت نه از مادرم ونه از پدرم به خاطر اسمم گلگی کردم چون برای من افتخاره که اسمم زهرا باشه ......
ادامه دارد .....
❌ کپی حرام است ❌
نویسنده:یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿♡📿
•بسم رب شهدا•
◇فصل اول ◇
#24
《زینب "بیتا 》
خیلی برام حرفاش قشنگ وجالب بود انگار منم دلم میخواست منم با افتخار اسمم رو بگم
واقعا الان حس میکنم که چقدر خدا مهربونه
که همیشه یه بهونه میخواد تا بعضی از گناهامون
رو پاک کنه ....
زهرا گفت که بعدا بیشتر درمورد خودم بهش بگم
رسیدم ماشین رو پارک کردم که زهرا ازش پیاده شد
زهرا: خوب بیا بریم که فکنم بی بی نگران شده باشه دوسه بار بهم زنگ زده منم جواب نداده بودم برای همین نگران شده بود بهش زنگ زدم گفتم الان میایم
من: باشه عزیزم برو منم الان میام
ورفت سمت در از ماشین پیاده شدم ورفتم سمت زهرا درو باز کرد ورفتیم تو چنتا چراغ روشن بود که باعث شده بود اونجا کمی نورانی بشه
بیبی سریع درو باز کرد اومد بیرون ما توی حیاط وایساده بودیم
بی بی : مادر کجایید دل نگرونتون شدم
من: سلام بی بی جان الان که خدارو شکر ما سالم وسلامت در خدمت شماییم نگران نباشید
بیبی لبخندی زدو گفت : خداروشکر مادر بیاید تو هوا یکم سرده بیاید
رفتیم داخل بازهرا وسایلم که یک ساک بود رو بردیم بالا وارد اتاق شدیم ....
زهرا لامپ رو روشن کرد و گفت : خوب تو رو تخت بخواب منم روزمین
من : نه بابا این چه حرفیه من جام رو زمین خوبه
زهرا : اِ نشد تو باید رو تخت بخوابی منم رو زمین ما مهمون رو رو زمین نمی خوابونیم
که همون موقع صدای در وبعدش صدای بی بی اومد
بی بی: زهرا جانم مادر بیا مهمونتو ببر اتاق مهمان
یهو زهرا زد توی سرش وگفت : وای ... چشم چشم بیبی الان زینب رو میبرم اتاق
وروبه من گفت : ببخشید اصلا حواسم نبود بیا بریم اتاق مهمان اونجا راحت باشی
ودستم روگرفت از اتاق خودش اومدیم بیرون ......
ادامه دارد .....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده:یازینب ✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی