#دعای_فرج🌷
خدا کند که دل من در انتظار تو باشد
درون کلبه قلبم همیشه جای تو باشد
در آستانه شب در قنوت سبز دعایت
خدا کند که مرا سهمی از دعای تو باشد.
#أَللِّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلِیِّکَ_الفَرَج🤲🌱
#امام_زمان ارواحنا فداه ❤️☘
⭕️ســـلام متفـــاوت!!
🔻حضرت #امام_رضا عليهالسلام:
🔹مَنْ لَقِىَ فَقـيرا مُسْلِما فَسَلَّمَ عَلَيْهِ خِلافَ سـَلامِهِ عـَلَى الأَغـْنِياءِ لَقِىَ اللّه َ عَزَّوَجَلَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ هـُوَ عَلَيـْهِ غـَضـْبانٌ
❇️ هركس مسلمان تهيدستى را ديدار كند و به او سلام دهد، اما متفاوت با سلامى كه به ثروتمندان میدهد، روز قيامت، خداوند را ديدار میكند، در حالى كه خدا بر او خشمگين است.
📚 عيون اخبارالرضا عليه السلام، ج ۲، ص ۵۷
#همه_خادم_الرضاییم
12.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴پس از ارتباط با امام زمان (عج) چه می شود؟
💗#اللّٰھـُـم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ💗
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#36
سه روزی بود که اونجا بودم به کلارا گفتم که یه کار برام پیدا کنه چون میخوام برم خونه بخرم که مزاحمش نباشم
اونم گفت که نه من اینجا تنهام بمون کلی اصرار که با ید بمونی منم برای اینکه دلش و نشکونم گفتم باشه اما گفتم تاکی بمونم اینجا من از خونمون فرار کردم گفت خوب پسر عمم
منشی میخواد میری پیشش
منم گفتم با شه اما کاش نمی رفتم
فرداش با کلارا رفتیم شرکت جای بزرگ و خوبی بود بعدهم رفتیم و اسمم رو نوشت وراه افتادیم سمت خونه اونا توی راه کلارا خیلی از پسر عمش خوشش اومده بود خوب از نظر شکل و ظاهر واقعا عالی بود خوشتیپ و خوشگل منم با حرفای کلارا بیشتر ازش خوشم میومد
یه هفته شده بود منم میرفتم شرکت پسر عمه کلارا هم به بهونه های مختلف من رو میکشید توی اتاقش و باهام حرف میزد یدفعه گفت که من دیگه پیش اون غذا بخورم
بهش عادت کرده بودم شایدم وابسته همش دوست داشتم برم شرکت صبح ها زود میرفتم
شب هاهم دیر میومدم البته خودش منو میرسوند
کلارا هم که کاری بهمون نداشت اونم تشویقمون میکرد که باهم بریم بیرون و یا خوش بگذرونیم
یک ماهی گذشت ....
من با پسر عمه کلارا «کامران»خیلی صمیمی شده بودم همش باهم میرفتیم بیرون
و یجورایی بهش علاقه مند شده بودم
کلا خانوادم رو فراموش کرده بودم
یک روز بهم گفت که میاد دنبالم که باهم بریم بیرون و برام سوپرایز داره منم خوشحال
لباسام رو پوشیدم و رفتم بیرون سوار ماشین شدم وراه افتاد
رسیدیم به یک خونه ی ویلایی از بیرون شیک بود با تعجب به خونه نگاه کردم و گفتم اینجا کجاس؟
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#37
لبخندی زد و گفت خونه خودته
من: شوخی میکنی من که خونه ندارم
کامران : یه هدیه ناقابل
من: واااای کامران ممنونم 😍
و با خوشحالی دویدم سمت خونه کامران هم با خنده اومد طرفم کلید رو توی قفل کرد درو باز کرد
یه حیاط ۱۰۰متری داشت که با گلای پیچک تزئین شده بود و توی باقچش پره گل رز بود
داخله خونه هم خیلی خوشگل بود
اونشب شب خوبی برام بود از فرداش دیگه خونه ای که کامران برام خریده بود موندم
هرروز عاشق کامران میشدم اگه نبود دلم میگرفت
یک سال رو به همین روال گذروندم با بودن کامران و کلارا خیلی زندگی خوبی داشتم
عمه کلارا هم یک سال تبریز موند و نتونست بیاد روز ۶ ادردیبهشت بود
داشتم فیلم میدیدم که گوشیم زنگ خورد جواب دادم کامران بود بهم گفت اما ده بشم کارم داره
منم از اینکه دوباره ببینمش سریع لباسام رو پوشیدم و رفتم بیرون....
جلوی یه پارک نگهداشت
رفتیم روی صندلی نشستیم
من : خوب بفرمایید بگو ببینم چی می خوای بگی
کامران: من من دارم میرم امریکا
با تعجب گفتم : چیییی کامران بگو داری شوخی میکنی
کامران : نه را سته راسته ببین فاطمه خانم من قرار بود یک سال پیش برم امریکا چون یه اتفاقی افتاد که من نتونستم برم و برام تاخیر یک ساله خورد و امسال تونستم برم برای فردا بلیت دارم و اومدم تا بهت بگم و بعد برم اهان اینم بگم اون خونه هم مال خودت به نامت زدم من انقدری پول دارم که اون خونه فسقلی برام جز یه نقطه چیزی نیست...
این داشت چی میگفت میگه میخواد بره به همین راحتی من بدون اون زنده نمی مونم کسی که دوسش دارم میخواد منو ترک کنه
با اشک بهش نگاه کردم بی تفاوت گفت : خب من دیگه باید برم
بلند شد که بره با گریه پیراهنش رو کشیدم که بر گشت صدا م رفت بالا
من : کجا میخوای بری کامران من من عاشقت شدم میفهمی عاشق من نمی تونم بدون تو زندگی کنم نرو
کامران با پزخنده گفت : برام مهم نیست که عاشقم باشی یانه من از اولشم دوست نداشتم
من: پس پس اون همه مهربونی ها دل سوزی ها براچی بود.....
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی