eitaa logo
✯کیوسکِـ ذهـن✯
90 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
0 فایل
_الو؟ +بله؟ _میشه برام بگی؟ +از چی؟ _از همه چی.... ................................ اینجا کانال کیه؟ خانمِ نویسنده:)
مشاهده در ایتا
دانلود
بله بله زکریا😂
هدایت شده از "Chayki"
همکلاسیا ایشون خانوم ته کلاس و شاعر کلاسن همون خانومی که سر کلاس عربی ملقب به زکریا شدن حالا ببینم عضو میشید یا نه!
اولی از بالا: پرتقالی ام خواهرم:) دومی: سوال بسیارررر قشنگی پرسیدی بله خودمم
-اول "نامه" ماندنی عزیزم! اسم تو داستانی طولانی دارد؛پس از بابتش خجالت نکش! ماندنی جانم؛تو در روستایی طلسم شده و نحس متولد شدی؛روستایی که هر نوزادی متولد می شد پس از گذشت دو یا سه روز فوت می کرد.بلایی بد روستا را گرفتار کرده بود؛ همه ی کودکان بیمار شده و از دنیا رفته بودند. جادوگران روستا به مردم گفتند که "آلسا" روستا را نفرین کرده و ما باید جوانان روستا را قربانی کنیم. مردم خرافاتی هم باور کردند و آتشی ساختند به اندازه ی آتش نمرود و جوانان را در آن انداختند. اما جوانان ابراهیم نبودند که آتش برایشان گلستان شود؛همه سوختند و فقط افراد پیر و خرافاتی روستا ماندند.روستا خالی از صدا و بازی بچه ها شد. اما تو عزیزم؛تو سکوت را شکستی! در یک شب بارانی،خداوند تو را به مادر و پدر پیرت بخشید.زیباترین فرزند متولد شده در این روستا بودی و صورتی مانند ماه داشتی! بر خلاف تصورات همه تو ماندی و نمردی! پس اسمت را ماندنی گذاشتند. تو برای مردم یک معجزه ی دوست داشتنی بودی؛ اما نمی دانم چرا جادوگران چشم دیدنت را نداشتند.برای همین به مردم خرافاتی گفتند:"اگر این بچه را بکشید و خونش را بخورید شما هم صاحب فرزندان زیبارو خواهید شد" از آن روز به بعد تو و والدینت آرامش نداشتید.شبانه به خانه ی کوچک تان حمله کردند و آن را آتش زدند؛آن شب پدرت را از دست دادی و بعد از آن حادثه تو و مادرت به شهر فرار کردید. و روستا دوباره غوطه ور در سکوت شد. من هم از آن به بعد خبری از شما نداشتم تا همین لحظه که دیگر نفسی برایم نمانده و این نامه را می نویسم. و حالا در آخرین لحظات از تو خداحافظی می کنم. مادربزرگت؛مادر آبان. ........................................ و حالا ماندنی نامه را در آغوش گرفته بود و بی صدا اشک می ریخت.
"دل به دریا زدن" به سمت مادرش رفت. صورت مادرش سرد و بی روح بود. ناهید؛ تنها سی و اندی سال داشت اما به پیرزن نودساله می ماند. ماندنی پرسید:"مامان؛مراسم تشیع مامان بزرگ نمی ریم؟" ناهید دست بر دریا ی سیاه موهای ماندنی کشید و گفت:"ما هیـ...چ...وقت...به اون...خراب..شده...نـ..می ریم" ماندنی سکوتی کرد و به سمت اتاقش رفت. احساس گناه می کرد. به خاطر چیزی که نمی دانست چیست. احساس می کرد خیلی چیز ها تقصیر اوست. سوالات بسیاری ذهنش قلقلک می داد؛چرا زنده بود؟چه بلایی سر روستا اومده بود؟ نامه را باز کرد و دوباره خواند و دوباره و دوباره و دوباره.... از فکر کردن خسته شده بود؛حالا وقت دل به دریا زدن بود. ........................ یک هفته بعد/ساعت 00:00 ماندنی روی کاغذی نوشت: "مامان ناهید عزیزم؛ واقعیت بخش جدا نشدنی ماست؛ من به دنبال حقیقت میرم؛نگران من نباش امضا: ماندنی" کاغذ را روی میز گذاشت و به راه افتاد. وسایلش را برداشت و دم پنجره رفت. خانه های آن محله تقریبا هم قد بودند. او همه چیز را برنامه ریزی کرده بود.البته تنها هم نبود؛دوستش هم همراهش بود. زمزمه کرد:"پیس پیس...نازنین...اینجایی؟" نازنین از روی پشت بامی دیگر گفت:"هی ماندنی...من اینجام!" ماندنی روی پشت بامی که نازنین روی آن بود پرید. لباس های نازنین سیاهِ سیاه بود.ماندنی پرسید:"چرا سیاه پوشیدی؟ختم کیه؟" نازنین پوزخندی زد و گفت:"هنوز تصمیم نگرفتم" ماندنی ابرو هایش را بالا انداخت:"جدی پرسیدم" نازنین گفت:"می خوام توی شب استرار کنم" ماندنی:"منظورت استتار نیست؟" و شروع به خندیدن کرد. نازنین گفت:"خیلی خب نکشیمون لغت نامه؛نمی خوای بریم؟" و روی پشت بام بقلی پرید.ماندنی با تردید پرسید:"به نظرت کار درستیه؟" نازنین گفت:"الان دیگه وقت فکر کردن به اونش نیست؛بپر!" ماندنی نفسی عمیق کشید و پرید. به خانه اش نگاه کرد.نازنین گفت:"تو می تونی،مطمئن باش!" ماندنی گفت:"نه! ما می تونیم!" نازنین لبخندی زد و گفت:"سلامتی گاو که نگفت من گفت ماااااا!" ماندنی چشم غره ای رفت:"خیلیییی بی نمکی!"
پ.ن:اگه غلط املایی یا هر چیز دیگه ای در این داستان دیدید.... دلیلش اینه که مغزم جلوتر از دستم تایپ می کنه😂🤌
هدایت شده از جـانـآ🩶🫂
قول میدی🤝 اگه خوندی؛🙂 تویکی ازگروه‌ها یــا کانالها که هستی کپی کنی؟🙂 اللهم!(: عجل!(: لولیک!(: الفرج!(: ۵ شاخه گل صلوات!(: اگه پای قولت هستی کپی کن تا همه برا ظهور حضرت مهدی(ع)دعا کنن...🌱🥲
سلاممممممم ببینید کی کارنامه گرفته و هنوز زندست: _خانم نویسنده
"قطار" اول های صبح بود. ماندنی و نازنین تقریبا به راه آهن رسیده بودند. نازنین گفت:«حالا چیکار کنیم؟» ماندنی گفت:«یکم منتظر می مونیم؛ منتظر قطار 19_29» نازنین پرسید:«و بعد سوار می شیم؟ما که بلیط نداریم!» ماندنی با هیجان و البته کمی استرس گفت:«نه!می پریم روی سقف قطار!» نازنین عینکش را روی صورتش صاف کرد و گفت:«از اونجا می پریم؟» و به ساختمان متروکه ی نزدیک راه آهن اشاره کرد. ماندنی به نشان تایید سر تکان داد. به سمت ساختمان رفتند؛متروکه و خالی بود.ماندنی به پله های نیمه کاره اشاره کرد و گفت:«از اینا میریم بالا» نازنین پایش را روی یکی از پله ها گذاشت:«مطمئنی امنه؟» ماندنی سعی کرد از پله ها بالا برود:«فکر کنم» _فکر کنی؟ آرام از پله ها بالا رفتند. بالاخره به بالای ساختمان رسیدند. صدای قطار از دور دست ها به گوش می رسید. _یک! +دو! _سه! +بپر! روی سقف قطار پریدند. نازنین بالا و پایین می پرید و فریاد می زد:"تونستیم!موفق شدیم!" ماندنی در حالی که به مسیر پیش رویش نگاه می کرد گفت:«این تازه شروع کار بود!» و هردو به دور دست ها خیره شدند.
به بن بست فکری خوردم... دارم یه داستان جدید می نویسم... نه برای اسم داستان ایده ای دارم نه برای اسم مکان ها نه برای اسم شخصیت ها...😂