eitaa logo
عاشقانه‌های کلامی_اعتقادی
336 دنبال‌کننده
366 عکس
89 ویدیو
46 فایل
یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد.. "لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون" کانالی برای دسترسی آسان به پاسخ سوالات کلامی و اعتقادی و صوت های تدریسِ دکتر زهرا دلاوری پاریزی* ارتباط با مدير: @Dr_zdp53
مشاهده در ایتا
دانلود
"صبحانه" نماز شبم را می‌نویسم، قبل‌ترها آن را می‌خواندم. ابتدا دستانم را زیر شیر می‌گیرم و به هم می‌مالم، بعد آن‌ها را پر از آب می‌کنم و صورتم را خیس می‌کنم، از بالا به پایین دست می‌کشم، چندبار، خدایا حیف است این صورت زیبا را سیاه کنی، روسفیدم کن روزی که همه روسیاهند. آب را با دقتی روی آرنج دست راست می‌ریزم، یاد نامه‌ی اعمالی می‌‌افتم که روزگاری خواهد گرفت، این دست چقدر توان دارد؟ خدایا آن نامه را به همین دستم بده، نه دست چپ، دست چپ را که می‌شویم ته قلبم آرزو می‌کنم ای کاش گناهانش شسته شود، پس دوباره می‌شویمش. با همان دست خیس یاد افکار و عقاید و باورهای خویش می‌افتم، دستی به سرم می‌کشم و با خود می‌گویم اگر خدا رحم نکند، همه عالم بیچاره‌اند، از ذهنم می‌گذرد خدایا مرا در رحمت و برکات خود غرق گردان. باز با همان تری باقی‌مانده روی دست، از نوک انگشت پای راست و چپ تا قوزک پا را مسح می‌کنم و یاد پل صراط می‌افتم، خدایا این پاها را روی پل نلغزان و به داخل گودال آتش هل نده. نگاهی به آینه می‌اندازم، کمی برق چشمانم بیشتر شده، قرار ملاقات دارم، وقت خصوصی، در دل شب، وقتی همه خوابند، تو و معشوقت با هم چت کنی، آخ.. دست و صورت را خشک نکرده، باند پرواز را آماده می‌کنم، سیاه و قرمز نیست، سبز است، ۳۰ سال از عمرش می‌گذرد، از کنار کعبه آمده، همان‌جایی که مقصد پرواز است. نسیم مخمل سجاده می‌آید، خدا رحمت کند دایی و زن‌دایی همسرم را که همان سال اول ازدواجمان بود، برایمان سوغات حسابی آوردند. معطل نمی‌شوم، وقت تنگ است، ترافیک پرواز در این ساعت زیاد است، از آخرین بازدید گوشی‌ها مشخص است، همه قصد پرواز دارند، لذا لباس مخصوص خلبانی‌ام را می‌پوشم، اطرافش را نگاه می‌کنم، در آینه صورتم را با آن لباس چک می‌کنم! تعریف از خودم نباشد، مثل قرص ماه می‌درخشد، در تاریکی شب انگار ماه روی زمین جا خوش کرده، از پنجره که نگاه می‌کنی، انگار زمین ستاره‌باران است، محرم شده‌ام به چادری که مادرم برایم به ارث گذاشته. قامت می‌بندم به قامتی که: "قیامت قامت ای قامت قیامت! قیامت می‌کند آن قد و قامت! موذن گر ببیند قامتت را به قدقامت بماند تا قیامت! اینجا بود که دیگر باید تکبیر احرام را می‌گفتم: "لبیک اللهم لبیک.. " در حالت پرواز قرار دارم، کلمات را با دقت ادا می کنم بسم الله الرحمن الرحیم. با نام خدایی که بخشنده و مهربان است. بخشندگی‌اش شامل حال کهکشان‌ها و آسمان‌ها و آدم‌ها و ماهی‌ها و موجودات میکروسکوپی هم می‌شود، رحمتی که باعث شده من زیاده‌خواه شوم و رویم با او باز باشد، مثل کودکی که پناه امن آغوش مادر را دارد، غرق در محبت پدرانه و نوازش دست‌های قدرتمند اوست، آب توی دلش تکان نمی‌خورد، پشتش به کوهی گرم است. نگران هیچ چیز نیست، نه دیروز، نه الان نه فردا. خدای مهربانم! چقدر آغوش تو امن و گرم است، چه حس سبکبالی و پروازی دارم. چقدر دلم می‌خواهد برایت شیرین‌زبانی کنم و تو دلت قنج برود از داشتن من.. و هی توی دلت بگویی فتبارک الله احسن الخالقین. چقدر دوست دارم همیشه در همین حالت پرواز با لباس احرام بمانم، خیلی چیزها بر محرم حرام است، الان که نگاهم سمت کعبه و دلم میزان میدان مغناطیسی ات شده، دوست ندارم از این جذبه خارج شوم، آه مولای من. من از تنهایی می‌ترسم. من از رهاشدگی و تاریکی می‌ترسم، از بلندی و سقوط می‌ترسم. از آتش و رسوایی وحشت دارم، خیلی سعی کرده‌ام خودم را موجه جلوه بدهم، خیلی ظاهرسازی کرده‌ام، نکند روزی پرده از روی سیاهم فروافتد و آن برق سرابی چهره‌ام پدیدار شود.. آری مولای من! من همان روسیاهی هستم که تو باید به دادش برسی، همان بی‌مقداری که می‌خواهد در کنار تو وزن بگیرد و فربه شود، همان موجود نحیف و لاغراندام فقیری که این وقت شب به گدایی‌ات آمده، از فرط بیچارگی..آه یا رباه.. یا سیداه.. در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد.. حالتی رفت که محراب به فریاد آمد.. دیگر اینجا طوفان به پاشده، ابرهای سیاه باران زا بر آسمان دیده پدیدار گشته‌اند، قطرات آب سرازیر گشته و چشم چشم را نمی‌بیند.. من قدم زدن زیر باران را دوست دارم.. بروم دست در دست معشوق، پرسه زنان توی خیابان وجود.. محو می‌شوم در افق آغوش یار.. الفاتحه.. ۱۴۰۲/۱۰/۱۶ زهرا دلاوری پاریزی https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️⭕️ امروز حرّاج احساس است خریداری هست؟ ⭕️⭕️ @Dr_zdp53 ⭕️⭕️
☘☘ زره‌ای از احساس و امید بافته‌ام در برابر تیرباران نگاه نافذت ☘☘ @Dr_zdp53 ☘☘
"سحوری" روی باند آماده پروازم. با گفتن "الصلاة، الصلاة، الصلاة" استارت می‌زنم. برای آغاز سفری به آسمان، به اوج، لذا به تک تک اعتقاداتم سری می‌زنم که همه چیز سر جای خودش باشد. "الله اکبر" خداوند بزرگ‌تر است، بزرگ‌تر از چه؟ از آسمان و جمادات و نباتات؟ از انسان و حیوانات و گیاهان؟ از زمین و کهکشان‌های عظیم الجثه؟ اینجاست که به دایرة المعارف اهل دانش (فاسئلوا اهل الذكر) رجوع می‌کنم تا بدانم پاسخ سوالم چیست. یکی از ستارگان آسمان دانش می‌فرماید: "الله اکبر من ان یوصف" خدایی که بالاتر از خیالات و اوهام بندگان است، الله همان هویی که نامش مشتق از "اله"، معبودِ پرستیده شده‌ی محبوب و مبدا و مقصد عالم هستی است. بار دیگر با اعتماد به نفس بیشتری این تصورات را تصدیق می‌کنم " اشهد ان لا اله الا الله" همان دلبر عالم که تک و یگانه است و آن‌چه خوبان همه دارند او تنها دارد. همان که یکی بود در حالی که یکی نبود، غیر از او همگان وجود ربطی‌ِ حرفیِ معلق به هستی مستقلِ اسمی او هستند، همه آویزان و فقیر درگاه اویند. من این جمله را شهادت می‌دهم چراکه با تمام وجودم شاهدم بر یگانگی او و شهادت من شهادت دروغ نیست، آثار یگانگی‌اش را می‌توان از حرکت کل عالم وجود به سمت همان مقصد متعال دریافت، هم از طریق عقل و فطرتی که جهت‌نما و امدادگر هستند و هم از طریق فرستادگان آن دلبر بی‌همتا که در گام بعدی به آن اعتراف می‌کنم. "اشهد ان محمدا رسول‌ الله" همان نگاری که به مکتب نرفت و خط ننوشت، اما، به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد. واسطه امین و معصومی که هیچ احدی از او دروغی نشنیده، طاهای عزیز خداوند که معشوق‌وار به او فرموده: قرار نیست خودت را به خاطر مردم به مشقت و سختی بیاندازی، فقط بگو و رهایشان کن، تا بیاندیشند و خود خواسته به سمت من بیایند، نه با اکراه و اجبار، همان رحیمِ خوش‌اخلاق و خوشرویی که خداوند به او مدال اخلاق تام را به او داد. بعد از اقرار به جاودانگی نام دلربای انجیلی حضرت احمد، جانشین و خلیفه برحقش را یاد می‌کنم. همان که بال دیگر پروازم است و باید قبل از پرواز چک شود "اشهد ان علیا ولی الله" آه علی را چه بنامم، علی را چه بخوانم، علی مست خدا بود، علی دست خدا بود، اینجا که می‌رسم تمام غم‌های عالم روی سرم آوار می‌شود. قدرتمند مستضعف، عالمِ مفتخر به سه مدال "باب علم"، "سلونی" و "علم الکتاب"، همان که جرج جرداق مسیحی را به انتخاب کشانده، شهریار را متحير کرده، علامه امینی را به سرگشتگی و سفرها برده تا سند حقانیتش را از گوشه گوشه عالم پیدا کند، همویی که حق بر مدار او و او بر مدار حق می‌گردد، تقسیم کننده‌ی بهشت و دوزخ، محبتش، رضوان و تمییز نفاق از ایمان، یادش عبادت و حقش مغصوب و جایگاهش به تاراج رفت. نه بشر توانمش خواند نه خدا توانمش گفت، حبل الله متین خداوند که نامش هم از نام او گرفته شده، همان که در شرافتش همین بس که پس از آنکه مادر عیسی علیه السلام را به خاطر زایمان از بیت الله بیرون کردند، مادر او را از لای دیوار کعبه به داخل فراخواندند، تا هم چشم باز کردن و هم چشم فروبستنش به و از دنیا توی توی خانه خدا باشد. دیگر چه بگویم از شرافتش که برادر و داماد و جان پیامبرمان شد، بعد از آنکه عموزاده و اولین پیرو و اولین مومن به او بود. آه علی جان، ای همای رحمت، ای کسی که در تیغ برافراشتن مفتخر به ذوالفقاری و در رحمت ملقب به پدر یتیمان و خاک.. ابوتراب عزیز فدای لحظه‌هایی که همصحبتی نمی‌یافتی و سر در چاه می‌کردی. بمیرم برای آن ساعتی که دستانت را با طناب بسته بودند و زهرا از یک طرف می‌کشید و ۴۰ نامرد از یک طرف. فدای گلو و چشمهایت که استخوان و خار، ۲۵ سال در آن‌ها گیر کرده بود. دلم نمی‌آید از این فراز بگذرم، گویا رمز پروازم نام مبارک امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام شده که احساس نشاط و مردانگی می‌کنم. دیگر باید شتاب کنم، دارد دیر می‌شود، از مقدمات باید گذشت تا به اصل مطلب رسید، از پوسته‌ها و شریعت ها باید به مغز و حقیقت رسید، شتابم را بالا می‌روم، "حی علی الصلاة" و بازم هم سرعت می‌گیرم "حی علی الفلاح" و در آخرین افزایش سرعت "حی علی خیر العمل" باید کمربند ایمنی را ببندم، "قدقامت الصلوة" را می‌گویم، خودم را مخاطب قرار می‌دهم، مسافر عزیز کم‌کم لحظه کنده شدن از زمین است، قرار است از خاک فاصله بگیرم تا به افلاک برسم، لذا دوباره یاری می‌خواهم از همان معبودی که چو ذکرش را می‌گویم دهانم شیرین می‌شود. "الله اکبر الله اکبر" لااله الا الله. همان معبودی که قرار است به سمت او بروم "انا الیه راجعون" چون از او آمده ام "و نفخت فیه من روحی". @Dr_zdp53
حالا دیگر مبدا و مقصد و راهنما و مسیر معلوم است، نقشه جلوی روی من است، با دلی آرام و ضمیری امیدوار جمله ای را از دلم می‌گذرانم، چشم از دنیا فرو می‌بندم تا مطمئن شوم قرار است چشمم به ملکوت باز شود، نیت می‌کنم، برای مرور دوباره وجود روحانی‌ام، ببینم کمی ناخالصی و گل و لای دنیا همراهم نباشد وگرنه این سفر، درجا زدن و دور خود چرخیدن و خسته شدن است. "العمل کله هباء الا ما اخلص فیه" خدایا قصه‌ی این پرواز تقدیم به تو، بسم الله، و بالله و فی سبیل الله، شرح این سفر را برای تو می‌نویسم و محرم می‌شوم، از هر چه غیر توست، مُحرم از سرپیچی هر قانون نوشته و نانوشته‌ات، دانسته و نادانسته‌ات، از هرچه نام تو در آن نیست، یاد تو آن‌جا نیست، از دشمنان تو و دشمنان دوستانت. الهی این قلیل را قبول کن.. عجیب یاد حضرت زینب سلام الله علیها افتادم و دلم شکست، گویا آخر همه‌ی روضه‌ها باید نمک‌گیر اباعبدالله شویم، همان آقایی که زینب را زینب کرد که حماسه آفرین و روایتگر کربلا شد. کم ما و کرم توست حسین.. سر ما و قدم توست حسین.. ۱۴۰۲/۱۰/۱۹ زهرا دلاوری پاریزی https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
🌱🌱🌱 بیست و هفتمین، پخش زنده خوانش گروهی دعای صحیفه سجادیه ⏰ زمان: سه‌شنبه ساعت 18:18 📱با حضور: سرکار خانم دکتر زهرا دلاوری پاریزی منتظر حضور سبزتون هستیم. ☺️🌹🦋 1402/10/19 گروه سرای راهبردی نورهان https://eitaa.com/joinchat/440270952Cbbebfbe249 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 دعای بیستم صحیفه سجادیه برای خود و دوستان (ترجمه استاد حسین انصاریان) 🌱B2n.ir/p36427 🌱@noorhan_strategic_house
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
10.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📗نمایشگاه دستاوردهای پژوهشی حوزه های علمیه 📚"در هوای کتاب تنفس کنیم" 🔆بازدید مسئولان بخش‌های مختلف جامعه‌الزهرا سلام الله علیها از انتشارات جامعه الزهرا سلام الله علیها، با حضور استاد خانم دکتر زهرا دلاوری پاریزی مدیر دفتر انجمن کلام حوزه در جامعه الزهرا و عضو شورای انجمن کلام معاونت پژوهش جامعه: 🔸سرکار خانم‌ حیدری‌مجد مسئول بسیج اساتید و نخبگان 🔸سرکار خانم فتح الله زاده مدیر مدرسه تفسیر و علوم قران تحصیلات تکمیلی 🔸سرکار خانم فرزانه حکیم‌زاده مدیر گروه علمی تربیتی تاریخ 🔸سرکار خانم مظفری مدیر اداره پژوهش تحصیلات تکمیلی 🌐کانال معاونت پژوهش 🆔https://eitaa.com/jz260
"اشک‌های بابا" صدای خنده ‌مان قطع نمی‌شد. غرق در بازی کودکانه‌مان بودیم. اسم فامیل، قایم موشک، بالابلندی، هرنگ هرنگ و .. صدای خنده مان قطع نمی شد. در میان هیاهوی کودکانه‌مان ناگهان انگار بمبی ریختند، همه جا ساکت شد، فقط سکوت بود و سکوت، صدای گریه بلند بابا را نشنیده بودم. دلم مثل یک تنگ ماهی عید، از دستم افتاد و شکست. همگی به اتاق رفتیم، منزل مرحوم حاج ذبیح الله بودیم. بزرگ‌ترها همه به گریه افتاده بودند و ما کوچک‌ترها مبهوت که چه خاکی بر سرمان شده. حاجی در نقش بزرگ‌تر آبادی پاریز بود، خبرهای سخت و داغ، کارهای شاقی که کسی انجام نمی‌داد او بر عهده می‌گرفت. نمی‌دانم تا حالا خبر شهادت نزدیکان را شنیده‌اید؟ نمی دانم که می دانی چه دردی دارد یا نه؟ به خصوص که امروز غروب نامه‌اش به تو رسیده باشد و نوشته باشد که اگر از احوالات من خواسته باشید، ملالی نیست جز دوری شما. آخ که چه شبی بود آن شب. شب ۲۲ دی ماه ۱۳۶۵. نمی‌دانم گریه‌های بابا سخت‌تر بود یا شهادت مسعود، شکستن مامان تلخ‌تر بود یا پر کشیدن برادر. آخ یاد کمر امام حسین علیه السلام افتادم. " الان انکسر ظهری و قلت حیلتی" آه ببخشید اشتباه نوشتم. برادر او کجا و برادر من کجا؟ رنج او کجا و درد من کجا.. مسعود عزیزم تاریخ نامه‌اش روز شهادتش بود. نمی‌دانم چند ساعت قبل از شهادت. کمک آرپی جی زن بود و ۱۶ ساله‌ای که با دستکاری یکساله شناسنامه‌اش توانسته بود به جبهه برود. الان اگر بود، همسن همسرم بود، شهادتش خیلی از جوان‌های فامیل را به جبهه کشاند، از جمله شهید رضا پسر عمه جان فاطمه را و همسرجان را. هنوز حسرت آخرین دیدارش بر دلم مانده. چون بچه بودیم ما را برای وداع نبردند. تقریبا ۱۲ ساله بودم. از مدرسه که برگشتم تمام دیوار خانه‌مان پر از پارچه‌های تبریک بود. مسعودجان شهادتت مبارک. دوستم زهرا همراهم بود که پاهایم سست شد. زیر بغلم را گرفت و به خانه کشاند. چنان جیغی از دل برکشیدم که اهل خانه را به ناله کشاند. جیغ آوار شدن دنیا روی سرم، داغ سوزان نداشتن برادری همسن و سال.. خاموش شدن یکی از چراغ‌های خانه و سوختن دل بابا .. ترجمان این آتش مثنوی ۵۲ بیتی بابا بود در سوگ مسعود. یوسف آمد بهر یعقوب لب گشود.. یوسف من عالمی دیگر سرود.. و همان دوبیتی که سال‌ها روی دیوار خانه باقی بود: دانم که تو پیش انبیایی مسعود هم زنده و مهمان خدایی مسعود اما دل من چو آتشی شعله‌ور است شاید بود این سبب که نامم پدر است بابا دیگر آن بابای قبل نشد که نشد و مادر نیز هم. خنده گویا از خانه‌مان رخت بربست یا لااقل تصنعی شد، نام فرزند دیگر را هم که مسعود نهادند، افاقه نکرد.‌ یک جای خالی، یادگاری مسعود شد از این دنیا برای ما. امشب، اما رفتن عمه‌جان استاد بزرگوار همراه شد با سی و هفتمین سال نبودن برادر عزیز من. تقارن این دو غم و حزن و اندوه دل استاد، دل بچه‌های گروه را تنگ و غصه‌دار می‌کند. خواستم روضه بخوانم، اما گفتم هم‌دردی کنم با دل سوخته استاد، که درد خودشان را فراموش کنند. اما این جمله را در لفافه می‌گویم و عرض تسلیتم تمام: "عمه بابایم کجاست؟ عمه بابایم کجاست" بابی انت و امی یا اباعبدالله.. زهرا دلاوری پاریزی ۱۴۰۲/۱۰/۲۱
شهادت هنر مردان خداست. چهل روز بعد از عروجش بود که نامه یکی از دوستانش به دستمان رسید. بابا به جای مسعود جوابش داد. چند روز بعد یک جوان برومندی از کرمانشاه یا یکی از شهرهای غربی ایران به پاریز آمد که خود را از دوستان مسعود معرفی کرد، بابا را بغل کرد و زد زیر گریه، بابا نیز. در این مدت ۴ و ماه نیمی که در جبهه بودند، خیلی با هم صمیمی شده بودند. مسعود چند روز قبل از شهادت به او گفته بود که خواب دیده در ۱۶ سالگی شهید می‌شود. یادم هست آخرین باری که به منزل برگشت، گاهی از درد استخوان به خود می‌پیچید. مامان که از او سوال کرد، گفت ۴۸ ساعت تا زانو در برف‌های غرب حرکت کردیم. با این حال وقتی برای خداحافظی به منزل عمه‌ درخشنده مرحوم رفته بود، عمه از برف‌های سنگین پشت بام گفته بود و مسعود با همان درد برف‌ها را برایشان پارو کرده بود. عمه جان پسر نداشت و همین خاطره باعث شده بود در مراسم شهادت مسعود چنان ناله‌ای از دل بکشد که دل سنگ آب شود، برعکس مامان که بی‌صدا و آرام ذره ذره آب می‌شد و به زمین می‌چکید. یادم می‌آید قبل از هر اذانی چند دقیقه‌ای زودتر، سجاده پهن می‌کرد، به او می‌گفتیم هنوز نماز نشده، می گفت شنیدم هر کس منتظر نماز باشد، ثواب مکه دارد. جالب بود که بعضی‌ها او را بعد از شهادتش با لباس احرام خواب دیده بودند. حمیده دختر خاله‌جان هنوز که هنوز است، هر وقت کارش گیر می‌کند سر قبر مسعود می‌رود و نذرش می‌کند و حاجتش را می‌گیرد. مثل عذرا خانم همسایه که سرفه مزمنی داشت و مسعود در خواب او را راهنمایی کرده بود که شربت عسل بخورد و شفا گرفت. امشب که از مسعود یاد می‌کنم ۳۷ سال از عروجش می‌گذرد. بابا بعد از مسعود دیگر قامت راست نکرد، می‌گفت: بچه‌ها حیفی‌اند اگر بروند، اما پدر و مادر مال رفتنند، مستقیم نمی‌گفت، اما با کنایه می‌شد این جمله را فهمید: " و اما بعدک العفا یا .." مامان با او خیلی مانوس است و یا برعکس، آن شبی که بابا سکته قلبی کرده بود و در بیمارستان بود، مسعود را صدا زده بود و مسعود با لبخندی جلوی درب ایستاده بود و شفای پدر را برای ۱۵ سال از خدا گرفته بود. چطور بشود که یک مرد ۴۵ ساله سکته بزند، باید از قلب سوخته و جگر داغدیده‌ی بابا پرسید. باری داداش جان، فرمانده‌ات حاج قاسم هم چند سالی است بین ما نیست. خیلی‌ها دیگر نیستند، مادربزرگ‌ها، بابابزرگ، بابا، .. برای آن‌ها که خوشایند است، تو میزبانشان شدی، شاید هم بابا صاف از سرازیری قبر آمد توی آغوشت. نمی‌دانم آن طرف چه خبر است. دلتنگی‌ات، گاهی دلمان را چنان می‌فشارد که راه نفس هم بسته می‌شود. بچه‌ها که بعضی‌ها اصلا عمو و دایی‌شان را ندیدند. چه حیف!! وقتی فکر می‌کنم یک بچه ۱۲ ساله چطور رفته به مدیر راهنمایی‌اش گفته ، به جای فوتبال و بازی‌های غربی به ما آموزش نظامی و تفنگ بدهید، و مدیر به او گفته بود هنوز دهانت بوی شیر می‌دهد، می‌سوزم. آری دهانت بوی شیر می‌داد، بوی شیر پاک مادری که خوب تو را پرورش داد. بوی شیری که در ۱۵ سالگی آرپی‌جی به دست گرفته و گوش‌هایش کمی سنگین شده بود. مسعودجان، آن باغ هندیذ را که تابستان‌ها به آنجا می رفتیم یادت هست؟ چطور دانه دانه نهال‌های سیب لبنانی را در آن‌جا کاشتی؟! برایت نگویم که بابا بعد از رفتنت، دیگر نتوانست پایش را به آن باغ و به آن آبادی بگذارد. می‌گفت ثمره قلب من مسعود بود که رفت. باغ را می‌خواهم چه کار.. مسعودجان، در زندگی بچه‌های من که نبودی برایشان دایی باشی و از سروکولت بالا بروند، حداقل حالا برادری کن و کمکشان نما. حفظشان کن از فتنه‌های سیاه آخرالزمان که یکی یکی بچه‌های ما را می‌بلعد. از وصیت‌نامه‌ات این جمله‌ات خیییلی عجیب بود که هر کس امام ما را قبول ندارد، بر سر قبر من نیاید و اگر بیاید به خدا شکایت می‌کنم. سنگ قبرت شد یادگاری ما و شعر روی سنگ قبرت هم همان دوبیتی بابا.. دانم که تو پیش انبیایی مسعود هم زنده و مهمان خدایی مسعود اما دل من چو آتشی شعله‌ور است شاید بود این سبب که نامم پدر است. زهرا دلاوری پاریزی ۱۴۰۲/۱۰/۲۲ https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology