eitaa logo
درونِ ماه
316 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
•.بـِسـم‌‌رَب‌ِّنــور.•🌔🕶️
به رسم هر روز^•^ خدایا‌شڪرت🐾✨
•🌿❛ 💡 گفتـم اگـر در ڪـــربلا بـودم تـا پـاے جــان بـراے حسیـن تلاش میڪـردم گـف یڪ حسیـن زنده داریـم نـامش است تاحـالا بـرایش چـه ڪـرده ایے سڪـوت ڪـردم...!!! أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفرج♥️ ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ @CHERA_CHADOR
•🌿❛ میگم 🙂 خدا جونم😍 من اگه تورو نداشتم 🥺 کی میشد دلیل حال خوبم😇 کی میشد آرامشم با وجود تموم تلخیا کی پناهم میشد تو اوج تنهاییام اصلا مگه کسی میتونه دلیل ارامش من باشه به جزتو دورت بگردم🥰 آرامشم تویی🥺 خدا جونم شکرت بخاطر بودنت😍😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ @CHERA_CHADOR
درونِ ماه
•🌿❛ ـࢪفیق‌یعنے‌🧡🌿 ـتو‌جمع‌بھ‌ھم‌نگاھ‌ڪنیم‌‌👀✨ ـقضیھ‌ࢪو‌بفھمیم‌و‌از‌خندھ‌🍊🌱 ـمنفجࢪ‌شیم...!😂👭 ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ @CHERA_CHADOR
درونِ ماه
•🌿❛ ‴💜✨ξ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ‌ـ ـ ـ ـ خداونــدا..! طُ تڪرارۍ‌ترین‌🚶‍♂ حضور‌زندگے‌منۍ🙃💕..! و‌من‌عجیب‌بہ‌آغوش‌طُツ∞ از‌آن‌سوۍ‌فاصلہ‌ها‌🦋 خـو‌گرفتہ‌ام🔗🎗! ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ‌ـ ـ ـ ـ ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ @CHERA_CHADOR
به وقت رمان💚
📚: 🌈 ✍🏻 ❤️ . . . < علی >‌ _مادرمن بخدا دیر نمیشه تازه الانم درگیر جهاز خریدن زینبید حالا اونو بفرسین خونه بخت یکی دو سال استراحت کنید چشم بعد منم زن میگیرم مامان_اره جون خودت من بیخیال بشم که راحت بری به ماموریتات برسی زینب میگفت بازم رفتی تو فکر سوریه🙁🙁 علی_زینب از کجااین حرفو میزنه😕😕😕 مامان_میدونه دیگه تو مگه قول ندادی بیخیال بشی اصلا اگه من راضی نباشم تو هر کاری ام بکنی قبول نمیشه علی_علی فدای شما بشه عصبانی میشی جذاب تر میشیآ😍😄 مامان_ خدا نکنهه برو بچه سر به سرمن نزار😏 حالا انقدر دست دست کن دختر به اون خانومی و یکی دیگه صاحب شه علی_کیو😐 مامان_حلما رو ماشاءالله هزارماشالا هر روز خانوم تر میشه علی_خداحفظشون کنه 😅 مامان_همین؟ 😕 علی_بله دیگه😐😐 مادرجان من باید بریم الانم کلی دیرم شده شب زودترمیام ساکمو جمع و جور کنم یه چند روزی برای ماموریت باید بریم طرفای مرز مامان_باشه مادر برو خودم وسیله هاتو جمعو جور میکنم شب میای خسته یی علی_دورت بگردم من اخه مهربونترینم😘 من رفتم یاعلی😘 مامان_خدابه همراهت . . . از خونه زدم بیرون حرفای مامان فکرمو درگیر کرد حتما حسین به زینب گفته قضیه سوریه رو بیا یه رفیق قابل اعتماد داشتیما از وقتی مزدوج شده نمیشه چیزی بهش گفت😕 به گفته ی مامان حلما خانوم دختر خیلی خوبیه از وقتی هم که محجبه شده واقعا قابل تحسینه شاید نظر ایشون نسبت به من مثبت نباشه همین باعث میشه کمتر بهش فکر کنم اخه کی حاظر میشه بایه مردی که مدام تو خطره ازدواج کنه نمیخوام باعث آزارش بشم😔 خدایا خودت یه راهی پیش روم بزار.... اگه قرار باشه مسئولیت یکی رو قبول کنم قرار باشه یه زندگی تشکیل بدم باید خیلی بیشتر تو کارم احتایط کنم و این سخت ترین کاره من عاشق کارم هستم نمیدونم این شرایط رو قبول میکنن😔 بنظرم که همچین کاری نمیکنن پس بهتره بیخیال بشم جنگ بین دل و عقل بس سخت و دشوار است... ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
📚: 🌈 ✍🏻 ❤️ . . . شب زودتراز همیشه رفتم خونه علی_سلام بر همگی مااومدیم😉 مامان_سلام پسرم خسته نباشی زینب_سلام چهه عجبب یه بار زوداومدی شما😁 علی_علیک سلام ابجی خانوم بیاشما برو به شوهرخودت گیر بده😂 مظلوم گیر اوردی مامان_بیا بشین برات یه شربت بیارم مادر علی_چشم بابا نیومده هنوز؟ زینب_چرااومد رفت بیرون یکم خرید کنه برای شما😁 علی_برای من😳😳😐 مامان سینی به دست اومد پاشدم سینی رو ازش بگیرم _اره مادر گفتم بره برات یکم خشک بار بخره داری میری مسافرت ببری همراهت علی_قربونت برم من اخه تو که میدونی من نمیخورم این چیزارو باز فرستادی بابارو بره خرید مامان_یعنی چی نمیتونی هر دفعه میری مأموریت چند کیلو لاغر میشی بر میگردی تاتو بری و برگردی دل من هزار راه میره گفتم بابات همرو مغزشده بگیره بریزی تو جیبت بخوری علی_😂چشم چشم امر امرشماست تو فقط ناراحت نباش زینب_منننن حسوووودیم شد خبببب انگار نه انگار منم اینجام😭😭😂😂مامان خیلی لوسش کردیآ علی_اخییی توام اینجا بودی خواهری😂 زینب_بلهههه😒 علی_از وقتی شوهر کردی خانوم شدی دیگه سرو صدا نمیکنی یادمون میره خب 😝😂 زینب_عههه اینجوریاست حالا شمام برو زن بگیر آقابشو پس😁😁 مامان_پسرمن همینجوریشم اقاست😍 زینب_عهه مامان 😂الان منم بچه شماماا ☹️ مامان_عزیزدلم من هردوتاتونو یه اندازه دوست دارم زینب راست میگه دیگه وقتشه توام سرو سامون بگیری صدای زنگ در اومد علی_من میرم باز میکنم بعدشم با اجازتون برم تو اتاقم یکم کار دارم زینب_داداشم راه فرار نداری😂الکی نپیچون مارو بالبخند جواب زینب روددادم و با بابا سلام احوال پرسی کردم رفتم سمت اتاقم . . . مشغول جمع کردن وسیله هام بودم دراتاقم زده شد علی_جانم زینب_بیام تو علی_بیاخواهری زینب_یاالله😁😁 علی_ازاینورا چیزی شده😅 زینب_اوهوم میخوام حرف بزنیم باهم 😊 علی_خیره ان شاالله زینب_مامان بهم گفت باهات صحبت کرده ولی نظرتو نگفتی بهش😑 علی_درباره چی زینب_حلما😬 حسین_😐الان اومدی درباره حلما خانوم صحبت کنی زینب_اوهوم امروز خونشون بودم علی_خب😐 ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
📚: 🌈 ✍🏻 ❤️ . . . . علے_خب؟ زینب_حرف خواستگاراش بود مامانش به مــن میگفت بــاهاش صحبت ڪنم اجازه بده بیان حلما از قبل هـم ڪلی خواستگار داشت ولی از وقتی باحجاب شده خیلی بیشترم شدن. باحلما هم که صحبت کردم همش میپیچوند😕😕اخرم گفت دلش میخواد با عشق ازدواج کنه علے_خواهری اینارو ڇرا بہ من میگی😐😐 زینب_علــــــییییییییی چرا سعی میکنی بی تفاوت باشی اینارو میگم ڪہ یه تکونی بدی بہ خودت تا دیر نشده... علی_ای بابا این حرفارو مامان گفته بیای به من بگی😕 زینب_نخیرررم دلم برات میسوزه نمیخوام بااین سکوتت زندگیتو خراب ڪنی من تواین مدت حس کردم دوسش داری ولی این ڪہ دست دست میڪنی رو نمیفہمم علی‌_الله اکبر ببین زینب جان من الان شرایط ازدواج ندارم از طرفی نمیخوام اون بنده خدا رو اذیت کنم من شرایطم فرق داره ممکنه بامن خوشبخت نشه شماهم که میگی ماشاءالله کلی خواستگار داره که حتما همشون از من خیلی بهترن پس چرا باید منی که نمیتونم خوشبختش کنم برم جلو زینب_😳😳😳😳😳ببینننننن بلاخره اعتراف کرررردی پس دلت لرزیدهه داداشی ببخشیدا چیزی بگم ناراحت نشی خب؟ علی_چی زینب_بازم ببخشیدا شرمنده😂 روم به دیوار ولی خیلییییییی خلییی😂😂 علی_😐😐مرسی خواهر جان تو و از این حرفا😂😂 زینب_خب اخه این چه دلیلیه برای خودت طرح کردی و خودتو باهاش قانع میکنی دخترا فقط با عشق خوشبخت میشن فقط وقتی بادلشون ازدواج کنن میتونن خوشبخت باشن نه این دلیلای مسخره یی که شما میاری علی_حالا شما ازکجا میدونی حلما خانوم دلش بامنه😕😕😕 زینب_این دیگه از تخصصه ما دختراست و شماها هیچ ازش سر درنمیارید حس تو رو مگه اشتباه فهمیدم؟ علی_😅😐😄 زینب_خب دیگه پس حس حلما رو هم درست فهمیدم حالا خود دانی میخوای زودتر دست به کار شو میخوای همینجوری دست رو دست بزار تا از دستت بره😒😒😒من رفتم 🙁 . . ای خدا چه شرایط سختیه حرفای مامان حرفای زینب از اون طرف شرایط کار و دل..... کاملا بهم ریختم بااین وضیعت چطور میخوام برم ماموریت خدا بخیر کنه پاشدم رفتم وضو گرفتم دو رکعت نماز خوندم تا کمی آروم تر بشم بتونم درست تصمیم بگیرم صبح زود باید حرکت کنیم وسیله هامو جمع کردم قرآن کوچیکی که همیشه تو ماموریت ها همراهم هست رو گذاشتم تو جیب پیراهنم . . زینب تااخره شب هی سوال میکرد که تصمیمت چیه میخوای چیکار کنی یهش گفتم بعد این ماموریت یه فکری میکنیم خواهری😅 توکل به خدا ان شاالله هرچی خیره همون بشه.... ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ http://eitaa.com/CHERA_CHADOR