eitaa logo
درونِ ماه
297 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🌈 ✍🏻 ❤️ . . . شب زودتراز همیشه رفتم خونه علی_سلام بر همگی مااومدیم😉 مامان_سلام پسرم خسته نباشی زینب_سلام چهه عجبب یه بار زوداومدی شما😁 علی_علیک سلام ابجی خانوم بیاشما برو به شوهرخودت گیر بده😂 مظلوم گیر اوردی مامان_بیا بشین برات یه شربت بیارم مادر علی_چشم بابا نیومده هنوز؟ زینب_چرااومد رفت بیرون یکم خرید کنه برای شما😁 علی_برای من😳😳😐 مامان سینی به دست اومد پاشدم سینی رو ازش بگیرم _اره مادر گفتم بره برات یکم خشک بار بخره داری میری مسافرت ببری همراهت علی_قربونت برم من اخه تو که میدونی من نمیخورم این چیزارو باز فرستادی بابارو بره خرید مامان_یعنی چی نمیتونی هر دفعه میری مأموریت چند کیلو لاغر میشی بر میگردی تاتو بری و برگردی دل من هزار راه میره گفتم بابات همرو مغزشده بگیره بریزی تو جیبت بخوری علی_😂چشم چشم امر امرشماست تو فقط ناراحت نباش زینب_منننن حسوووودیم شد خبببب انگار نه انگار منم اینجام😭😭😂😂مامان خیلی لوسش کردیآ علی_اخییی توام اینجا بودی خواهری😂 زینب_بلهههه😒 علی_از وقتی شوهر کردی خانوم شدی دیگه سرو صدا نمیکنی یادمون میره خب 😝😂 زینب_عههه اینجوریاست حالا شمام برو زن بگیر آقابشو پس😁😁 مامان_پسرمن همینجوریشم اقاست😍 زینب_عهه مامان 😂الان منم بچه شماماا ☹️ مامان_عزیزدلم من هردوتاتونو یه اندازه دوست دارم زینب راست میگه دیگه وقتشه توام سرو سامون بگیری صدای زنگ در اومد علی_من میرم باز میکنم بعدشم با اجازتون برم تو اتاقم یکم کار دارم زینب_داداشم راه فرار نداری😂الکی نپیچون مارو بالبخند جواب زینب روددادم و با بابا سلام احوال پرسی کردم رفتم سمت اتاقم . . . مشغول جمع کردن وسیله هام بودم دراتاقم زده شد علی_جانم زینب_بیام تو علی_بیاخواهری زینب_یاالله😁😁 علی_ازاینورا چیزی شده😅 زینب_اوهوم میخوام حرف بزنیم باهم 😊 علی_خیره ان شاالله زینب_مامان بهم گفت باهات صحبت کرده ولی نظرتو نگفتی بهش😑 علی_درباره چی زینب_حلما😬 حسین_😐الان اومدی درباره حلما خانوم صحبت کنی زینب_اوهوم امروز خونشون بودم علی_خب😐 ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
: .... 🖤 اخه تا الان باید رسیده باشین حرم من:فکر کنم راهو اشتباه اومدیم ان شاءالله یه چند دقیقه دیگه ماهم میرسیم از سید جواد که خداحافظی کردم گفتم: بچه ها اشتباه اومدیم بریم ادرس بپرسیم از یکی طهورا:ببخشید😔🤒 زهرا:اتفاقه دیگه😉🙃 بیاین بریم یه ماشین بگیریم تا حرم رفتیم یه ماشین گرفتیمو راه افتادیم کرایه ماشینو حساب کردمو پیاده شدیم من:وای خدای من چه خوشگله اسلام علیک.... طهورا چشماشو بستو یه نفس عمیق کشید طهورا:دلم تنگ شده بود خدایا شکرت زهرا:چه آرامش عجیبی داره! داشتیم میرفتیم داخل صحن که زهرا:بچه ها الان باید با چادر بیام داخل؟ طهورا:آره عزیز دلم😇 زهرا:باشه🙃 با خودش چادر گلدار آورده بود گذاشت سرشو رفتیم توی صحن ....
📚: 🖤 ✍ سرمو گذاشتم روی فرمون ماشین و به سارا فکر کردم،الان که ازش دور بودم دلم براش خیلی تنگ شده بود،خیلی! اونروز که بابا گفت"آقای ابراهیمی گفته دخترش جواب منفی داده"دلم میخواست بمیرم،فکر میکردم هیچ وقت نتونم دیگه به دستش بیارم‌ حداقلش این بود که بابا قبول نمیکرد دوباره بریم خاستگاری!از اون روز به بعد هم که مامان شبانه‌روز عکس دخترای فامیلو و همسایه رو بهم نشون میداد تا شاید از یکیشون خوشم بیاد و فکر سارا رو از سرم بیرون کنم،ولی مگه عاشق ،عشقشو فراموش میکنه؟ ‌ خاستگاری که میرفتیم تو راهه برگشت به خونه از دخترای مردم عیب میگرفتم و بابا و مامان فقط با اخم نگاهم میکردن و میگفتن:پسر تو دیگه کی هستی؟همسن و سالات بچه دارن! ‌ منم هر دفعه الکی میخندیدم و میگفتم:هر وقت خدا بخواد ازدواج میکنم،شما جوش نزنین! بابا اخماشو میکشید توی هم و میگفت:پارسا اگه فکر میکنی میتونی با عیب و ایراد گرفتن از مردم نظرمو عوض کنی گور خوندی! بازم الکی میخندیدم و چیزی نمیگفتم... از طرفی دلم میخواست همیشه سارا رو نگاه کنم از طرفی هم دلم میخواست حالا که بهم جواب منفی داده ازش دور باشم و فراموشش کنم... الکی به مهشید گیر میدادم که"دوستیه تو و خانوم ابراهیمی اشتباهه" مهشید هم هر دفعه میگفت:پارسا، اولا سارابه همه‌ی خاستگاراش جواب منفی داده،تو چرا ناراحتی؟خداروشکر فرقی بین تو و بقیه نذاشته، دوما!منو سارا دوستای صمیمی هستیم نمیتونم که بخاطر جنابعالی بهش بگم" خداحافظ دوستیه ما تموم شد!" یاد اونروز افتادم که ملیکا عکس سارا رو بهم نشون داد و گفت:حالا که به منو تو ضربه زده باید تلافی کنیم! سارا به من ضربه نزد،اون فقط منو نخواست! هرچی ازش پرسیدم سارا چیکار به تو داشته چیزی نمیگفت و در عوضش میگفت:به وقتش میفهمی با اینکه فهمیده بودم سارا به من جواب منفی داده ولی بازم دوستش داشتم و نمیخواستم صدمه و آسیبی ببینه...! با صدای پسر بچه ای که میگفت:آقا؟عمو؟"سرمو بلند کردم که با لبخند گفت:سلام عمو لبخندی زدم و گفتم:سلام...اسمت چیه؟ پسربچه:سامان +چه اسم قشنگی پسر‌بچه:عمو عاشق شدی؟ خندیدم و گفتم:چی؟ پسربچه:خب پس چرا گریه کردی؟ با تعجب گفتم:من؟گریه نکردم که! پسربچه دستشو گذاشت روی چشماش و گفت:پس چرا خیسن؟ سرمو تکون دادم و گفتم:مهم نیست... پسربچه:میخوای‌ براش گل بخری؟ گیج گفتم:برای کی گل بخرم؟ پسربچه:همون که براش گریه میکنی! خندیدم و یه شاخه گل رز از دستش گرفتم...پولشو بهش دادم و گفتم:من باید برم ماشینو روشن کردم که گفت:امیدوارم خوشش بیاد،خداحافظ لبخندی زدم و گفتم:خداحافظ .... ➣@CHERA_CHADOR