•🌿❛
▪️یكبارباعصبانیتایستادمبالاۍِ
سرمنصورونمازشکهتمامشد،گفتم:
منصورجآن،مگهجاقحطیهکهمیاۍ
مےایستۍوسطبچههانمازمیخونۍ؟!👶🏻
خببروتویهاتاقدیگهکهمنممجبورنشم
کارمرووِلکنموبیامدنبالمهرتوبگردم..
تسبیحروبرداشتوهمونطورکه
مےچرخوندش،گفت:
اینکارفلسفهداره..😌
منجلوۍاینهانمازمیخونمکهاز
همینبچگۍبانمازخوندنآشنابشن،
مهررودستبگیرندولمسکنند..📿 مناگهبرماتاقدیگهواینهانمازخوندنمنونبینند،
چطوربعداًبهشونبگمبیایدنمازبخونید؟
🍀اصلااهلنصحیتکردننبودومیگفت:
بهجاۍاینکهباحرفچیزیرایادبدهیم
باعملخودماننشانبدهیم..✨👌
#تربیت_فرزند
#شهیدمنصورستاری
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_هفتادویکم✨
#نویسنده_سنا✍
خاله سرشو تکون داد که همون موقع شمارهی نوبتمونو خوندن...
خاله:خوب شد اومدین،وگرنه باید تا کی منتظر مینشستیم تا نوبت دوباره بهمون بدن!
+اره
صالح:خب برین دیگه!
+تو نمیایی؟
صالح:شوهرت همراته من چرا بیام؟
با این حرفش خاله خندید و گفت:راست میگه صالح جان، برید دیگه!
+چشم
با پارسا ازشون دور شدیم،حس میکردم دیگه استرس ندارم،من کنار پارسا از چیزی نمیترسیدم جز رفتن خودش!کاش هیچوقت اون روز نرسه...
[چنددقیقهبعد]
منتظر بودم پارسا از توی اتاق بیاد بیرون و من برم آزمایش بدم...توی افکار خودم غرق شده بودم که حس کردم کسی کنارم نشست،سرمو برگردوندم که با آستین بالا اومده پارسا و رنگ پریدهاش روبهرو شدم
+خوبین؟
پارسا چشماشو بست و گفت:اره...یکم سرم گیج رفت،الان خوبم
+خب خداروشکر
از جام بلند شدم که پارسا هم بلند شد
+شما بشینید من میام الان
پارسا همینجور که آستینشو پایین میکشید گفت:نه،باهم بریم
+باشه
روی صندلی منتظر نشسته بودم تا دختر جوونی که تازه وارد این کار شده بود بیادو ازم خون بکشه
پرستار:استینتونو بزنید بالا
+باشه
آستینمو بالا زدم و دستمو روی دستهی صندلیه مخصوص گذاشتم.پارسا نگاهشو به دیوار دوخته بود و به دیوار تکیه داده بود...
بعد از دودقیقه کلنجار رفتن برای پیدا کردن رگ دستم پرستار گفت:من برم به آقای دکتر بگم بیاد،رگتونو نمیتونم پیدا کنم
پرستار از روی صندلی بلند شد که پارسا گفت:لازم نیست
پرستار:یعنی چی؟خب برم بگم دیگه
پارسا همینجور که به سمتم میومد گفت:لازم نیست،خودم میتونم
پرستار:آقا!اینکارو نمتونید بکنید!
پارسا نشست روی صندلی روبهرومو و سرنگ مخصوص رو برداشت. نگاهم کردو گفت:دستتونو سوراخ سوراخ کردن،میتونم خودم انجامش بدم؟
گیج شده بودم،مگه پارسا بلد بود؟
+اره
پرستار با تعجب به منو پارسا نگاه میکرد
پارسا بسماللهای گفت و توی چند ثانیه خون رو از دستم کشید،اینبار برای خون دادن ضعف نکردم،برای مهربونیاش ضعف کردم...
به پرستار گفت:میشه چسب بدید؟
پرستار که همونجور با بهت به دستم خیره شده بود گفت:اره اره
بعد از اینکع پارسا دستمو ضدعفونی کرد و چسب مخصوص رو روی دستم زد گفت:حالتون خوبه؟
+چی؟
پارسا خندید و گفت:هیچی...بریم یه چیز شیرینی بخوریم ضعف کردین!
+نه...من خوبم
ارومتر گفتم:خیلی خوب
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR