#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_هفتادویکم✨
#نویسنده_سنا✍
خاله سرشو تکون داد که همون موقع شمارهی نوبتمونو خوندن...
خاله:خوب شد اومدین،وگرنه باید تا کی منتظر مینشستیم تا نوبت دوباره بهمون بدن!
+اره
صالح:خب برین دیگه!
+تو نمیایی؟
صالح:شوهرت همراته من چرا بیام؟
با این حرفش خاله خندید و گفت:راست میگه صالح جان، برید دیگه!
+چشم
با پارسا ازشون دور شدیم،حس میکردم دیگه استرس ندارم،من کنار پارسا از چیزی نمیترسیدم جز رفتن خودش!کاش هیچوقت اون روز نرسه...
[چنددقیقهبعد]
منتظر بودم پارسا از توی اتاق بیاد بیرون و من برم آزمایش بدم...توی افکار خودم غرق شده بودم که حس کردم کسی کنارم نشست،سرمو برگردوندم که با آستین بالا اومده پارسا و رنگ پریدهاش روبهرو شدم
+خوبین؟
پارسا چشماشو بست و گفت:اره...یکم سرم گیج رفت،الان خوبم
+خب خداروشکر
از جام بلند شدم که پارسا هم بلند شد
+شما بشینید من میام الان
پارسا همینجور که آستینشو پایین میکشید گفت:نه،باهم بریم
+باشه
روی صندلی منتظر نشسته بودم تا دختر جوونی که تازه وارد این کار شده بود بیادو ازم خون بکشه
پرستار:استینتونو بزنید بالا
+باشه
آستینمو بالا زدم و دستمو روی دستهی صندلیه مخصوص گذاشتم.پارسا نگاهشو به دیوار دوخته بود و به دیوار تکیه داده بود...
بعد از دودقیقه کلنجار رفتن برای پیدا کردن رگ دستم پرستار گفت:من برم به آقای دکتر بگم بیاد،رگتونو نمیتونم پیدا کنم
پرستار از روی صندلی بلند شد که پارسا گفت:لازم نیست
پرستار:یعنی چی؟خب برم بگم دیگه
پارسا همینجور که به سمتم میومد گفت:لازم نیست،خودم میتونم
پرستار:آقا!اینکارو نمتونید بکنید!
پارسا نشست روی صندلی روبهرومو و سرنگ مخصوص رو برداشت. نگاهم کردو گفت:دستتونو سوراخ سوراخ کردن،میتونم خودم انجامش بدم؟
گیج شده بودم،مگه پارسا بلد بود؟
+اره
پرستار با تعجب به منو پارسا نگاه میکرد
پارسا بسماللهای گفت و توی چند ثانیه خون رو از دستم کشید،اینبار برای خون دادن ضعف نکردم،برای مهربونیاش ضعف کردم...
به پرستار گفت:میشه چسب بدید؟
پرستار که همونجور با بهت به دستم خیره شده بود گفت:اره اره
بعد از اینکع پارسا دستمو ضدعفونی کرد و چسب مخصوص رو روی دستم زد گفت:حالتون خوبه؟
+چی؟
پارسا خندید و گفت:هیچی...بریم یه چیز شیرینی بخوریم ضعف کردین!
+نه...من خوبم
ارومتر گفتم:خیلی خوب
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_هفتادودوم✨
#نویسنده_سنا✍
وقتی به صالح و خاله نفیسه رسیدیم خاله گفت:بذار بهت شکلات بدم ضعف کردی
لبخندی زدم و گفتم:ممنون
شکلاتو از خاله گرفتم و توی دهنم گذاشتم،اصلا حواسم به این نبود که پارساهم خون داده و ممکنه حالش خوب نباشه.همینجور که شکلاتو میجوییدم گفتم:خاله،میشه به پارساهم بدین؟
خاله خندید و گفت:نه
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:چرا؟
خاله:ولش کن،خودتو عشقه!
خندیدیم که پارسا گفت:مامان!
خاله دستشو برد توی کیفشو شکلاتی بیرون آورد
خاله:بیا عزیزم
پارسا شکلاتو از دست خاله گرفت و گفت:ممنون!
خاله نگاهشو روی منو پارسا چرخوند و با مهربونی روبه من گفت:میدونستی چقدر پارسا عوض شده؟
+عوض شده؟
خاله:اره...از اون روزی که اومدیم خاستگاریت متحول شده!
با این حرفش همه خندیدیم که پارسا گفت:از عشقه
خندمو خوردم و با تعجب بهش نگاه کردم،جوری که کسی جز خودش متوجه سرمو به علامت "چی"تکون دادم که چشمکی زد و گفت:من باید برم اداره،مامان بریم؟
صالح:لازم نیست،من خودم خاله رو میرسونم
خاله:ممنون صالح جان،با پارسا میرم دیگه
صالح:نه نه....تعارف نداریم که من میرسونمتون پارسا جان کار داره باید بره
پارسا:نه اینکه تو الان دانشگاه نداری!
میدونستم این رفتار بچه مثبتانهی صالح برای اینه که بتونه مهشیدو به سمت خودش جذب کنه،تازگیا متوجه شدم پارسا هم یچیزایی از حس صالح نسبت به مهشید مطلع شده
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_هفتادوسوم✨
#نویسنده_سنا✍
صالح:دانشگاه دارم،ولی خاله مهم تره!
پارسا به تعجب نگاهش کرد که خاله گفت:الهی من فدات شم پسرم
صالح:خدانکنه
پارسا خواست چیزی بگه که زود گفتم:خب بسه پسرا،پارسا جان ما خاله رو میرسونیم تو برو اداره...مگه نگفتی خیلی کار داری؟
پارسا همونجور با حالت بهت گفت:اره خیلی کار دارم
+خب پس حرفی نمیمونه،بریم خاله...صالح بریم!
بعد از اینکه با پارسا خداحافظی کردیم و از کنارش رد شدیم یاد موزهایی که صبح برداشته بودم افتادم و با صدای نسبتا بلندی "هینی" کشیدم!
خاله با ترس گفت:چی شد؟
+شما برین من الان میام!
خاله:باشه...فقط کجا؟
+برم به پارسا موز بدم،براش خوبه!
نذاشتم خاله حرفشو بزنه و دویدم سمت پارسا،چون پشتش به من بود آستینشو کشیدم که برگشت سمتم و گفت:کاری داشتین؟
+بله
پارسا:خب؟
دستمو کردم توی کیفم و موز رو از توی نایلون بیرون آوردم،پوستش کندم و جلوی صورت پارسا گرفتم.با لبخند گفت:خودتون بخورین
+نه...برا شما برداشتم
پارسا با تعجب گفت:ممنون
موزو از دستم گرفت و گفت:خب من برم،کاری ندارین؟
+چرا!
پارسا:چی؟
+اول موزتونو بخورین بعد برین!
پارسا گیج گفت:خب توی ماشین میخورم دیگه
+لطفا همینجا بخورین
پارسا:آخه شما
نذاشتم ادامهی حرفشو بزنه و گفتم:من دارم.شما بخورین من خیالم راحت شه!
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_هفتادوچهارم✨
#نویسنده_سنا✍
نذاشتم ادامهی حرفشو بزنه و گفتم:من دارم.شما بخورین من خیالم راحت شه!
پارسا سرشو به علامت باشه تکون داد و موز رو خورد،در حین خوردن همش میگفت:به چقدر خوشمزس،چقدر شیرینه،چقدر......
رفتارش خیلی عوض شده بود،دیگه مثل قدیم باهام رفتار نمیکرد،مهربونتر شده بود.کاش هیچ وقت این فیلم تموم نشه،هیچ وقت!
+خب من برم
پارسا:باشه...خدانگهدار
+خداحافظ
چند قدم ازش دور شده بودم که گفت:راستی
برگشتم سمتش و گفتم:بله؟
پارسا لبخندی مهربون زد و گفت:بابت موز ممنون،بهش نیاز داشتم
خوشحال شدم و گفتم:خواهش میکنم
منتظر بهش خیره شدم که سوار ماشین شد و دستشو برام تکون داد،ماشینو روشن کرد که ماشین با سرعت ازجاش کنده شد.....
یاد سفر بعد از عقد افتادم! قرار بر این شده بود بعد از عقد منو پارسا بریم قزوین پیش مامانبزرگ یه چند روزی بمونیم...
کاش توی این چند روز میتونستم دلشو به دست بیارم.
فقط خدا خدا میکردم با هواپیما نریم چون بیش از حد از ارتفاع و هواپیما میترسیدم،کلا از بچگی اینجور بودم.صالح گفته بود با قطار بریم البته اگه بتونه بلیط گیر بیاره!
صدای صالح باعث شد از افکارم بیرون بیام
صالح:هی...سارا بیا بریم خاله منتظره!
همینجور که به سمتشون میرفتم گفتم:بریم
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_هفتادوپنجم✨
#نویسنده_سنا✍
سوار ماشین صالح شدیم که خاله گفت:زحمت دادم
صالح:نه خاله جان،شمام مثل مامانم
خاله مشکوک صالح رو نگاه کرد که گفتم:خاله یادمون رفت بپرسیم کی جوابشو میدن!
خاله:فردا آمادهست!
+جدا؟
خاله:بله
صالح از توی آینه نگاهم کرد و گفت:کی میرین قزوین؟
+خب مگه بابا نگفت هروقت عقد کردیم؟
صالح:خب اگه بخوایم حساب کنیم میشه...
یکم فکر کرد و گفت:میشه شیش روز دیگه
باورم نمیشد من تا پنج یا شیش روز دیگه همسر قانونی پارسا میشدم و به بزرگترین آرزوی زندگیم میرسیدم.از ته دل خداروشکر کردم و دعا کردم پارسا منو برای همیشه بپذیره.کاش منو هم مثل شغلش اینقدر دوست داشت!
[صبحروزبعـد]
داشتم از در خونه میرفتم بیرون که گوشیم زنگ خورد،پارسا بود...
جواب دادم:سلام
پارسا:سلام...کجایین شما؟
+من الان توی خونم،دارم میرم آزمایشگاه
پارسا:خب من نزدیک خونتونم،بذارین من الان میام دنبالتون
+نه نه زحمت نکشید
پارسا:میام خدانگهدار
+خداحافظـ
گوشیو قطع کردم و منتظر پارسا توی کوچه موندم،هوا خیلی گرم بود بخاطر همین رفتم اون طرف کوچه زیر درخت ایستادم...
بعد از چند دقیقه یه ماشین فوقالعاده گرون کنار پام ترمز کرد،چون شیشه هاش دودی بودن داخلش معلوم نمیشد.چند قدم ازش فاصله گرفتم که دوباره بهم نزدیک شد و بوق زد
متعجب سعی کردم فرد داخل ماشینو ببینم که اون فرد از ماشین پیاده شد و دوباره دانیال رو دیدم.توی این سه روز شده بود ملکه عذاب من،اصلا هروقت میدیدمش میمردم و زنده میشدم...
دانیال:قبلا سلام میکردی دختر عمو
"دخترعموشو"خیلی محکم گفت!فکر کنم دست ازسر کچلم برداشته
خیلی آروم سلام کردم که گفت:باید دربارهی بچه مثبت یچیزایی بدونی
دوست داشتم ببینم میخواد چی بگه ولی گفتم:نه.من اونو دوست دارم و هیچ چیز نمیتونه اونو از من جدا کنه
انگشت اشارمو بالا آوردم و به سمتش گرفتم و همزمان گفتم:حتی شما!
با این حرفم نزدیکم اومد و با عصبانیت گفت:باشه،خودت نمیخوای بدونی ولی مطمئنی دربارهی کارش بهت راست گفته؟
شک کردم...
+برام هیچی مهم نیست
دانیال پوزخندی زد و گفت:وقتی بفهمی میخوام ببینمت،با اون صورت اشکی...تو که اشکات زود جاری میشن
از یه طرف خندم گرفته بود که با اینکه انگلیس بزرگ شده ولی میگه"جاری"از طرفی هم استرس گرفته بودم،اگه شغل اصلی پارسا پاسدار نبود چی بود پس؟
+من کنار اون خوشحالم،هیچی هم برام مهم نیست...
دانیال پوزخند پر معنایی زد و گفت:باشه،فقط میخواستم بعنوان پسرعموت کمکت کنم که نخواستی...
چیزی نگفتم که با عصبانیت "بای"ای گفت و سوار ماشینش شد و ماشین با سرعت از جاش کنده شد...
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR